eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
596 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" تکون خفیفی خورد و آروم چرخید سمتم.. لبخند کم‌رنگی زدم، آروم اسممو زمزمه کرد و با تعجب سر تا پام رو وارسی کرد... یه لحظه حس کردم تعادلش بهم خورد! فوری زیر بازوش رو گرفتم و با نگرانی لب زدم: فرشته خوبی؟ آروم سر تکون داد و چیزی نگفت... لیوان آب قند رو روی میز گذاشت و چرخید طرفم... با اخم ساختگی گفت: حالا حتماً باید غافل‌گیر می‌کردی؟ اونم این‌جوری؟ ریز خندیدم و گفتم: من که عذرخواهی کردم خواهری، ببخشید دیگه! حالا هم اخماتو وا کن، شب تولدته مثلاً... با خنده سر تکون داد و سکوت کرد، ریحانه کیک رو روی میز گذاشت و کنارم نشست... مامان و بابا هم دو طرف ریحانه نشستن و رسماً جشن‌مون شروع شد! بعد از فوت کردن شمع و تقسیم کیک، نوبت به کادوها رسید.. یلدا همیشه عاشق عکاسی بود، از اونجایی که حدود یک هفته پیش از طریق ریحانه متوجه شدم دوربین عکاسیش بدجور شکسته و قابل تعمیر نیست، دیروز توی راه برگشت به خونه براش دوربین گرفتم.. همون‌طور که حدس می‌زدم کلی خوشحال شد و ذوق کرد و این از درخشش چشماش موقع باز کردن کاغذ کادو و دیدن دوربین عکاسی کاملآ پیدا بود! - هعیییی! وای خدای من... خیلی بهش نیاز داشتم.. سرش رو بالا آورد و با همون نگاهی که ذوق و محبت چاشنیش بود، بهمون نگاه کرد و لب زد: ممنونم ازتون، اصلا توقع نداشتم اینطوری غافل‌گیرم کنید! نگاهی به ریحانه کردم و چشمکی زدم، چرخیدم رو به یلدا و گفتم: آهاااا... پس یعنی هر وقت خواستم غافل‌گیرت کنم، بگم خبر گم شدنِ منو بهت برسونن آره؟ با اخم و کشیده صدام زد: فــرشــیــد! همگی خندیدیم.. دو ساعتی دور هم بودیم و بعد به خاطر خستگی زیاد، تصمیم گرفتیم برگردیم خونه... خداحافظی کردیم و نشستیم توی ماشین، مسیر زیادی رو طی نکرده بودیم که ریحانه بی‌هوا پرسید: آخر نگفتی لبت چی شده! تا حالا چندبار پرسیده بود و هر بار طفره رفته بودم، نگاه گذرایی بهش انداختم و نفسی عمیق کشیدم.. + گفتم که تب‌خال زدم! - یعنی میگی من فرقِ بین تب‌خال و زخم رو متوجه نمیشم؟ خندیدم و گفتم: خب حالا مگه چه فرقی دارن با هم؟ متعجب چرخید طرفم و با چشمای گرد شده نگاهم کرد و گفت: فرق ندارن فرشیدددد؟ دوباره خندیدم و بعد با لبخند لب زدم: چیزی دیگه نیست خانمی، خوب میشه! نفسی گرفت و دیگه چیزی نگفت... دوباره اون لحظات برام تداعی شد، چشمامو بستم و توی ذهنم مرور کردم... « داشتم تندتند تایپ می‌کردم، سعید و فرشید هم کنار میز من بودن و داشتن مدارک رو ساماندهی می‌کردن... بخاطر بی‌خوابی چشمام کاسه‌ی خون شده بود و بدونِ اینکه گریه کنم صورتم خیس از اشک بود! - رسول می‌خوای بریم پیش دکترت؟ چشمات دارن در میان! با صدای سعید به خودم اومدم، بدون اینکه بچرخم طرفش گفتم: نه نه سعید، فقط یه لطفی می‌کنی اون قطره کوچیکه رو از یخچال بیاری؟ - الان میرم، ولی اگه حس کردی لازمه بگو دکترم بریم! با سر تایید کردم... ~ ارزش نداره بخاطرش به این روز بی‌افتی! مات چرخیدم طرف فرشید... چی گفت الان؟ سعید همین سوال رو به زبون آورد و منم گفتم: کی ارزش نداره؟ نگاهش رو از برگه‌ها گرفت و سرش رو بالا آورد.. بدون هیچ احساسی، خیلی معمولی جواب داد: محمد... هیچ‌چی به نفعش نیست و این یعنی مهر تأیید روی اتهاماش! این‌همه مدت بازی خوردیم، چرا نمی‌خواید باور کنید؟ چشمام رو برای لحظه‌ای روی هم فشار دادم تا خشمم رو کنترل کنم! دوباره چرخیدم طرف مانیتور و زیرلب استغفار کردم و خواستم بهش توجه نکنم که این‌بار پا گذاشت روی خط قرمزم و گفت: همین امثالِ محمدن که اعتماد مردم رو به ما از بین می‌برن! خون به مغزم نرسید و توی کسری از ثانیه بلند شدم و مشتم توی صورتش فرود اومد که اونم سریع یقه‌ام رو گرفت و عصبی گفت: چیکار کردیییی؟ نفسام کشدار و حرصی شده بود! منم یقه‌ی اون رو گرفتم و با همون حرص اما آروم لب زدم: همون کاری که باید زودتر از اینا می‌کردم تا زبون تلخت کوتاه بشه! کاش قبل از اینکه دامادمون بشی می‌فهمیدم چه جونوری هستی تا قلم پاتو خورد می‌کردم که نیای خوستگاری خواهرم! اخم غلیظی کرد و دستامو با فشار از خودش جدا کرد... ~ مراقب حرف زدنت باش رسول! فکر نکن چون رفیق و برادر زنمی می‌تونی هر طور دلت می‌خواد باهام حرف بزنی... اومدم جوابشو بدم که سعید محکم گفت: بسه دیگه! خجالت بکشید، همه دارن نگاه‌تون می‌کنن... رو به فرشید، با اخم کم‌رنگی ادامه داد: باقی مونده کاراتو خودم انجام میدم، تو برو بیرون یه بادی به کلت بخوره بلکه متوجه حرفا و کارات بشی، قبل از حرف زدن یه ذره فکر کنی و حرفتو مزه مزه کنی! فرشید بی‌حرف رفت طرف میزش و کتشو از روش برداشت و زد بیرون... نگاهم چرخید طرف سعید که با تأسف سر تکون داد..
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
× چه خبره؟ با صدای آقا‌جواد هر دو چرخیدیم سمتش، قبل از اینکه لب باز کنم سعید گفت: چیزی نیست، یه خورده بحث‌شون شد! مشکوک سر تکون داد، نگاهش رو به صورتم داد و بعد از چند ثانیه گفت: چشمات بدجور قرمز شدن، معلومه خیلی خسته‌ای! فعلا برو نمازخونه استراحت کن... خواستم مخالفت کنم، اما یه چیزی مانع شد! نفسی عمیق کشیدم و رفتم طرف نمازخونه...» نگاهم رو از دستام گرفتم و به آقا‌محمد چشم دوختم که توی سکوت بهم نگاه می‌کرد.. ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: دݪ دادھ‌ام بَر باد، بَر ھر چہ باداباد➣! نظرات زیاد باشه آخر شبم پارت داریم..🌱 کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" بالاخره سکوت رو شکست و گفت: یادم نمیاد ازت خواسته باشم به خاطر من به رفاقتت پشت‌پا بزنی و دست روی رفیقت بلند کنی آقا‌رسول! سرم رو بالا گرفتم و شرمسار گفتم: آقا لطفاً بذارید توضیح بدم... پرید وسط حرفم و گفت: هر چی لازم بود بگی رو گفتی! الان مثلاً دست روش بلند کردی همه‌چیز درست شد؟ دیگه به من شک نداره؟ سرم دوباره پایین رفت و نفسم رو آهسته بیرون فرستادم.. + من اصلاً نمی‌خواستم اینجوری بشه، ولی باور کنید اول فرشید شروع کرد آقا! خودتون می‌دونید وقتی پای احترام بیاد وسط نمی‌تونم ساکت بشینم، فرشید دقیقاً پا گذاشت روی خط قرمزم... لحنش کمی آروم‌تر شد. - حالا... بقیه چطورن؟ داوود، سعید، امیر؟ لبخندی محو روی لبام نشست... + شکر، همه خوبیم... فقط جای شما خالیه! با یادآوری ماجرای آقا‌جواد ناخواسته اخم کردم.. + از آقای‌عبدی توقع نداشتم واسه شما جانشین بذارن! دستشو تکیه‌گاه کرد و نشست... سرش رو به دیوار تکیه داد و نفس عمیقی کشید.. - توقع که نداشتی معطل من بمونن؟ نگاهم بالا اومد و با دلخوری گفتم: یعنی چی آقا؟ یعنی واقعاً نمی‌شد صبر کنن تا مشکل شما حل بشه؟ لبخند کم‌رنگی زد و جواب داد: حتماً نمی‌شده دیگه استاد! مکثی کرد و با همون لبخند ادامه داد: حالا کی هست این آقای‌جانشین که شما رو انقدر بهم ریخته؟ ژست خاصی گرفتم و گفتم: جناب آقای جواد کرمی! ابروهاش بالا پرید و متعجب گفت: جواد؟ سری تکون دادم، همچنان متعجب گفت: جواد که بجنورد خدمت می‌کرد.. - بله، ولی منتقل شده تهران... با تکون دادن سرش حرفم رو تأیید کرد و بعد گفت: فقط رسول... + جانم؟ - یه وقت به خاطر من یا از سر لج‌ولجبازی با این بنده‌خدا بدرفتاری نکنید، اونم مثل من! همون‌طور که احترام منو نگه می‌دارین، به جوادم احترام بذارید... همون‌طور که به من میگید داداش، جوادم مثل برادرتون بدونید! باشه رسول؟ شاید یه ذره دیر شده بود واسه گفتن این حرفا، چون چندباری به عمد یا به قول محمد از سر لج‌ولجبازی، یا شایدم غیر عمد و ناخواسته اتفاقاتی افتاده بود که توصیه‌های الانِ محمد رو زیر پا می‌ذاشت! ولی آقا‌جواد اصلا کینه‌ای نبود، حتی به گوشه و کنایه‌های داوود هم واکنشی نشون نمی‌داد و آدم خوش برخوردی بود... - رسول با تواَم! با صدای محمد به خودم اومدم و نگاهش کردم که گفت: فهمیدی چی گفتم رسول؟ سر تکون دادم و لب زدم: چشم! نگاهم به سرمش افتاد که در حال تموم شدن بود... خواستم برم بیرون و دکتر رو صدا کنم که خودش اومد و سرم رو از دستش جدا کرد... ~ آقا‌محمد، جلو رفیقت دارم میگم! اگه بازم بخوای اعتصاب غذا کنی و بی‌اهمیت از کنار بیماریت رد بشی، قول نمیدم پات به بیمارستان باز نشه! وقتی دیدم محمد چیزی نمیگه، جلو پاش زانو زدم و آروم گفتم: بهم قول بده مراقب خودت باشی.. لبخند زد و دست روی چشمش گذاشت... - چــشــم آقا‌رسول! نفس راحتی کشیدم، سرباز اومد توی اتاق و گفت: مشکلی ندارن؟ دکتر جواب داد: نه، فقط تأکید می‌کنم! مراقب خورد و خوراک و داروهاش باشید.. سرباز سر تکون داد و رو به آقا‌محمد گفت: بفرمایید لطفاً... بلند شد و منم ایستادم، آروم بغلش کردم و گفتم: دیگه سفارش نکنما! آروم اما با حرص گفت: باشه دیگه رسول، تو هم مراقب خودت و بچه‌ها باش! الانم ازم جدا شو، زشته مثل بچه‌ها چسبیدی به من مردگنده! متعجب و دلخور ازش جدا شدم که خندید و گفت: شوخی کردم استاد.. لبخند زدم و بعد از خداحافظی همراه سربازه رفت، با دکتر صحبت کردم و ازش خواستم بیشتر و جدی‌تر از قبل مراقب محمد باشه... بعد از اینکه خیالم راحت شد، زدم بیرون و رفتم خونه... سه روز بعد⇩ توی این چند روز همه تمام تلاش‌مون رو کردیم تا بلکه یه سرنخی پیدا کنیم که به اثبات بی‌گناهی آقا‌محمد کمک کنه، اما هر چقدر بیشتر می‌گشتیم، کمتر پیدا می‌کردیم و بیشتر گیج می‌شدیم! با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم، شماره ناشناس بود! تماس رو وصل کردم و گفتم: بفرمایید؟ - سلام... صدای یه خانم بود! چینی به پیشونیم دادم و پرسیدم: سلام، شما؟ - ببخشید، شما آقای‌شهریاری هستین؟ + بله، بفرمایید؟ - من همسر محمد هستم! لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم: خوب هستین؟ ببخشید نشناختم... - ممنونم، خداببخشه... مکثی کردن و بعد نگران پرسیدن: آقای‌شهریاری حالِ محمد خوبه؟ + بله محمد صحیح و سالمه، حواس‌مون بهش هست... خیال‌تون راحت باشه! - ممنونم ازتون، توروخدا حواس‌تون به داروهاش باشه! سروقت بخوره... + چشم خانم، امری ندارین؟ - راستش می‌خواستم به محمد یه خبر بدین... + بله حتماً، چه خبری؟ - اگه زحمتی نیست، به محمد بگین زهرا مرخص شده و الانم حالش خوبه... لبخند عمیقی روی لبم نشست.. + به‌به، به سلامتی! ان‌شاءالله قدمش پر خیر و برکت باشه... چشم حتما بهش میگم. - خیلی ممنونم، مزاحم نمیشم...
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
+ مراحمید، به حاج‌خانم سلام برسونید! - سلامت باشید، خدانگهدار... + یاعلی... گوشی رو قطع کردم و فوری از پله‌ها بالا رفتم، ضربه‌ای به در اتاق آقای‌عبدی زدم که صداشون به گوشم خورد! - بیا تو سعید... رفتم داخل و بعد از بستن در سلام کردم و جوابم رو دادن.. - چیزی شده؟ + راستش همسر آقا‌محمد باهام تماس گرفتن! ایستادن و گفتن: خب؟ + گفتن دخترشون از بیمارستان مرخص شده و حالش خوبه، ازم خواستن به محمد خبر بدم! لبخندی زدن و گفتن: خب خداروشکر، در حالِ حاضر این بهترین خبر واسه محمده! برای تایید حرف‌شون سر تکون دادم، نفس عمیقی کشیدن.. - من با آقای‌کمالی صحبت می‌کنم که یه وقت ملاقات بدن... لبخندی از سر خوشحالی زدم و گفتم: ممنون آقا... به صندلی اشاره کردن و گفتن: بشین... کاری که گفتن رو انجام دادم.. تماس گرفتن و بعد از کلی توضیح و اصرار، قطع کردن... مضطرب پرسیدم: چی شد آقا؟ - به صورت رسمی نمیشه باهاش ملاقات داشت، فقط توی بازداشتگاه و در حد چند دقیقه می‌تونی ببینیش! سر تکون دادم و بلند شدم... + پس با‌اجازه‌تون! - برو، فقط از حالش بی‌خبرم نذار! سفارش کن خیلی مراقبش باشن، خودش که به فکر نیست... چشمی گفتم و از اتاق بیرون رفتم... سوار ماشین شدم و رفتم طرف سازمان... نیم ساعت بعد رسیدم و بعد از هماهنگی‌های لازم، همراه مأمور اونجا به طرف بازداشتگاه حرکت کردیم.. قلبم محکم به قفسه‌سینه‌ام می‌کوبید! خوشحال از دیدنش بودم و استرس داشتم که چطور خبر سلامت دخترشو بهش بدم.. قدمی برداشتم و کنار ایستادم، سربازه در سلول رو باز کرد و گفت: آقای‌حسنی، ملاقاتی دارید! مشتی آب به صورتم زدم، آروم سر بلند کردم و به تصویر خودم توی آینه نگاه کردم.. قطرات آب از صورتم سرازیر بودن، خیلی اثری از رنگ پریدگی قبل نبود.. دلیلش این بود که به لطف حرفای دکتر و رسول، غذا و داروهام رو سر وقت می‌خوردم‌. خوب که دقت کردم، متوجه شدم موهای سفیدِ سر و صورتم بیشتر شدن! لبخندی تلخ زدم.. دلیلش خیلی واضح بود، فشار روحی‌ای که این مدت تحمل می‌کردم کم نبود! شیر آب رو بستم و دست و صورتمو خشک کردم... بعد از خوندن دو رکعت نماز، روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم.. دوز داروهام نسبتاً بالا بود، ولی تأثیر زیادی روی تایمِ خوابم نمی‌ذاشت و هم‌چنان بدخواب بودم.. با صدای باز شدن در سلول چشمامو باز کردم، مامور اومد داخل و گفت ملاقاتی دارم... آروم نشستم روی تخت و ناخودآگاه لب زدم: کیه؟ رفت بیرون و هم‌زمان سعید اومد توی سلول! از خوشحالی و تعجب بلند شدم که اومد نزدیکتر و همدیگه رو مردونه به آغوش کشیدیم... از خودم جداش کردم و با لبخند گفتم: خوبی سعیدجان؟ - شما خوبی آقای‌حسنی؟ + اره، دقیقاً همین لحظه حالم خوب شد... چه خبر بچه‌ها چطورن؟ - خداروشکر، بهترم میشید.. بچه‌هام خوبن، فقط دارن وقت دنیا رو می‌گیرن. ریز خندیدم و گفتم: خیر باشه! لبخندش کم‌رنگ‌تر شد، نفسی عمیق کشید و گفت: آقامحمد... راستش همسرتون امروز باهام تماس گرفتن! لبخند از روی لبام کنار رفت.. سیل عجیبی از هیجانات به دلم سرازیر شد! ترس، دلهره، دلتنگی، نگرانی... و هزاران احساس دیگه که قابل وصف نبودن، برای همین باشتاب پرسیدم: خب؟ چی گفت؟ حالش خوبه؟ زهرا حالش بهتره؟ نکنه زبونم‌لال عزیز طوریش شده؟ نمی‌دونم لحن و قیافه‌ام چطور بود که سعید خندید و گفت: آقامحمد آروم... کم مونده منم بُکشید بذارید توی قبر! اگه اتفاق بدی افتاده بود، قطعاً سعید این‌طوری نمی‌خندید. لبخند زدم و گفتم: زبونتو گاز بگیر... سعید بگو ببینم عطیه‌خانم چی گفت؟! حالت فکر کردن به خودش گرفت و گفت: اممم... خب شیرینی من چی میشه؟ دستی به جیب‌های پیرهن و شلوارم کشیدم و به مسخره گفتم: ببخشید توی بازداشتگاه هیچی همراهم نیست! بذار بیام بیرون جبران می‌کنم... دوباره خندید و گفت: نه نمیشه، این‌طوری منم بهتون نمیگم زهرا مرخص شده! باحرص گفتم: سعید مسخره بازی در نی... با تحلیل حرفی که زد جمله توی دهنم موند! آروم لب زدم: چی گفتی؟ بالبخند تکرار کرد: زهرا‌خانم‌تون مرخص شده، حالشم خوبه... قلبم انگار از شدت خوشحالی ایستاد! از ته دلم لبخند زدم، چشمامو بستم و سرمو بالا گرفتم.. آروم زمزمه کردم: خدایا شکرت! سعید دوباره بغلم کرد و گفت: آقا دیدید خدا چقدر دوست‌تون داره؟ من مطمئنم این ماجرا هم خیلی زود حل میشه و برمی‌گردید پیش‌مون! کنار ما، کنار خانواده‌تون... همه‌چیز مثل قبل میشه. نفسی عمیق کشیدم، زیرلب ان‌شاءاللهی گفتم و از سعید جدا شدم... دست روی شونه‌اش گذاشتم و گفتم: سعید می‌تونی یه کاری برام انجام بدی؟ با اطمینان جواب داد: هر کاری که باشه! لبخندی از سر رضایت و تشکر زدم.. ادامه دارد...
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" - گزارش آماده‌ست؟ بدون اینکه چشم از مانیتور بردارم لب زدم: بله! دادم امیر براتون بیاره.. - خوبه، ممنون.. جوابی ندادم، حس کردم از میزم فاصله گرفت... نامحسوس چرخیدم عقب و با دیدنش که می‌رفت سمت میز خانم‌امینی ناخودآگاه اخم کردم.. بلند شدم برم سمت‌شون که دستی از پشت روی شونه‌ام نشست، چرخیدم عقب و با رسول مواجه شدم! نگاه گذرایی به میز خانم‌امینی انداخت و رو به من آروم لب زد: دوباره شروع نکن داوود، به این زودی یادت رفت چی گفتم؟! چشمامو محکم روی هم فشردم و زیرلب استغفار کردم.. نشستم روی صندلی که آروم‌تر از قبل، با لحن مهربون‌تری ادامه داد: مطمئن باش اگه قسمت هم باشید، حتی اگه آسمون به زمین برسه، بازم بهم می‌رسید و هیچ‌کس و هیچ‌چیز هم نمی‌تونه بین‌تون فاصله بندازه! سر بلند کردم و نگاهم رو به چشماش دادم، با لبخند سری تکون داد و رفت طرف میز خودش... نگاه دیگه‌ای به آدرس انداختم... «جواهر سازی یوسف» یه بار دیگه مکالمه‌ام با آقا محمد رو مرور کردم.. «برای حرفی که می‌خواست بزنه شک داشت، اما بالاخره دلشو به دریا زد و گفت: سعید ازت می‌خوام دوتا امانتی کوچولو رو برسونی دستِ همسرم! یه گردنبند و یه سنجاق‌سینه.. با تکون دادن سرم حرفش رو تأیید کردم و گفتم: چشم، حتماً! بعد از اینکه آدرسو داد گفت: صاحب مغازه آقای یوسف صالحیِ، بهش میگن عمو یوسف! یه مرد حدوداً شصت ساله‌ست، بهش بگو از طرف محمد اومدم، پسر حاج‌مصطفی! اینو که بگی، می‌شناستت... می‌فهمه از طرف من اومدی!» نگاهی به سمت چپم انداختم، خودش بود! دور زدم و کنار مغازه پارک کردم... پیاده شدم و رفتم طرف در ورودی، تقه‌ای به در زدم و بازش کردم.. قدمی به داخل برداشتم و آروم لب زدم: کسی هست؟ چند لحظه که گذشت، صدایی به گوشم رسید! - فرمایش؟ چرخیدم سمت ویترین، مردی عینکی و حدوداً شصت‌ساله با جعبه‌ای توی دستش پشت ویترین ایستاده بود! جلوتر رفتم و با لبخند سلام کردم، با مهربونی جوابم رو داد و گفت: بفرما جوون... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: من از طرف محمد اومدم، پسر حاج‌مصطفی! مثل اینکه دوتا امانتی کوچولو دست‌تون داره، یه سنجاق‌سینه و یه گردنبند... از من خواست بیام و ازتون تحویل‌شون بگیرم. لبخند زد و سر تکون داد... - آره، درسته... ولی تا جایی که یادمه گفت خودش میاد سراغ‌شون! مکثی کردم و بعد گفتم: خودش سرش شلوغ بود، از من خواست بیام.. نفسی گرفت و گفت: خیلی‌خب، چند دقیقه صبر کن الان برمی‌گردم! سری تکون دادم و منتظر شدم، جعبه‌ای که دستش بود رو توی ویترین گذاشت و رفت توی اتاقک گوشه مغازه.. چند لحظه بعد، با دوتا جعبه کوچیک و یه کیسه زیبا برگشت، جعبه‌ها رو با احتیاط توی کیسه جا داد و اون رو روی ویترین گذاشت و گفت: خدمت شما! لبخند پررنگی زدم و جواب دادم: دست شما درد نکنه، هزینه‌اش... نذاشت ادامه بدم و گفت: محمد خوش‌حساب‌تر از ایناست آقایِ... منتظر نگاهم کرد که گفتم: سعید هستم! با لبخندی حرفشو ادامه داد: بله، آقا‌سعید.. فقط بهش بگو اگه تونست یه سر به ما بزنه، دل‌مون براش تنگ شده... جعبه‌ها رو برداشتم و لب زدم: چشم، حتماً بهش میگم.. اگه امری نیست، دیگه رفع زحمت کنم! - رحمتی، سلام منو به محمد برسون. + بزرگی‌تون رو می‌رسونم، با اجازه... سر تکون داد و زدم بیرون... سوار ماشین شدم و کیسه رو روی داشبورد گذاشتم... گوشیم رو برداشتم و شماره خونه آقا‌محمدو گرفتم.. ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" از بیمارستان باهام تماس گرفتن و گفتن زهرا مرخصه.. از ذوق و خوشحالی روی پا بند نبودم! سریع آماده شدم و بعد از هماهنگی با عزیز رفتم بیمارستان... توی این چند روز، هزاربار حضرت‌زهراۜ رو بابت موندن زهرا شکر کردم. حالا دیگه مطمئن بودن این بچه هدیهٔ حضرت‌زهراۜ به من و محمده... تصمیم گرفته بودم بعد از برگشت محمد باهاش صحبت کنم که پیشوند هدیه رو به اسم دخترک‌مون اضافه کنیم و بشه «هدیه‌زهرا»، هدیهٔ خودِ خانوم! بالاخره رسیدم، ماشین رو جلوی بیمارستان پارک کردم و بعد از برداشتن سبدبچه رفتم طرف سالن و اتاق زهرا... به اتاق که رسیدم دکتر مشغول معاینه زهرا بود. بخاطر استرس بدموقع‌ای که به سراغم اومده بود تپش قلب گرفتم، دستمو روی قلبم گذاشتم و زیرلب بسم‌الله گفتم. آروم قدم برداشتم طرف دکتر و سلام کردم که با مهربونی جوابم رو دادن و پرسیدم: خانم‌دکتر حالش خوبه؟ واقعاً دیگه نیاز نیست بمونه؟ دست‌شون رو روی شونه‌ام گذاشتن و با لبخند گفتن: حالش خوبِ خوبه عطیه‌خانم! مراقبش باش، حواست به داروهای خودت و بچه هم باشه، دوهفته دیگه هم حتماً بیا پیشم که دوباره معاینه کنم! باشه؟ سری تکون دادم و ازشون تشکر کردم، زهرا رو آروم بغل کردم و توی سبد کوچک گذاشتم. بعد از خداحافظی و تشکر دوباره از بیمارستان بیرون زدم.. زهرا رو با احتیاط توی گهواره‌اش گذاشتم، آروم ایستادم و محو صورت ماهش شدم... لبخند برای لحظه‌ای از روی لبام کنار نمی‌رفت.. چقدر جای محمد خالی بود، لبخندم محو و اشک توی چشمام جمع شد! با صدای زنگ تلفن خونه، به خودم اومدم. دستی به چشمام کشیدم و پا کج کردم طرف پذیرایی... شماره‌اش ناشناس، اما برام آشنا بود! گوشی رو برداشتم و آروم لب زدم: بله؟ - سلام خانم حسنی، خوب هستید؟ چینی به پیشونیم دادم و با تردید پرسیدم: شما؟ - من شهریاری هستم، دوست و همکار محمد! لبخند کم‌رنگی زدم.. + سلام آقای‌شهریاری، ببخشید نشناختم. - خواهش می‌کنم، حق دارید! جسارتاً منزل تشریف دارید؟ نمی‌دونم چرا یهو استرس گرفتم! با صدای لرزون گفتم: بله، چطور؟ - من تا نیم‌ساعت دیگه مزاحم‌تون میشم، عرض می‌کنم خدمت‌تون! + مراحمید، پس منتظرم.. - لطف دارید، یاعلی... زمزمه‌وار گفتم: خداحافظ! از استرسِ زیاد قلبم درد گرفته بود! یکی از مسکن‌های عزیز رو دور از چشمش خوردم، نفس عمیق کشیدم و صلوات فرستادم تا آروم بشم. با صدای زنگ در، سریع چادرم رو پوشیدم و خودم رو به جلوی در رسوندم... بازش کردم و با دیدن آقاسعید سلام آرومی کردم. جوابم رو دادن و گفتن: حال‌تون خوبه؟ حاج‌خانم و زهراجان خوبن؟ + خداروشکر همه خوبیم.. - خداروشکر... + بفرمایید داخل، دم در بده! همون‌طور سر به زیر گفتن: نه ممنون، زیاد مزاحم‌تون نمیشم. فقط یه امانتی محمد سپرده بود تقدیم‌تون کنم، برای همین الان اینجام! سرم رو کمی بالا گرفتم و آروم لب زدم: امانتی؟ - بله، بفرمایید... کیسه کوچک و زیبایی بود که قطعاً محتویات داخلش مهم‌تر بودن! از آقا‌سعید تشکر کردم و خیلی زود خداحافظی کردن و رفتن، برگشتم توی خونه و کیسه رو باز کردم... دوتا جعبه کوچیک و زیبا توش بودن، آوردم‌شون بیرون و اولی رو باز کردم. یه سنجاق‌سینه کوچولو بود، مخصوص نوزاد.. لبخند روی لبم نشست. چقدر ناز بود! رفتم سراغ جعبه دوم و بازش کردم، یه گردنبندِ دُرِنجف! هوا رو به شدت بلعیدم و نفسی عمیق کشیدم. چیزی روی دلم سنگینی می‌کرد، نبود محمد بدجور آزارم می‌داد! خصوصاً حالا که اینا رو فرستاده بود.. چقدر دلم می‌خواست خودش اینجا باشه و کادوهاشو بده! قطره اشکی روی گونه‌ام ریخت، فوری پاکش کردم و گردنبند رو بین انگشتام گرفتم. آروم سنگش رو لمس کردم و لب زدم: صبر می‌کنم تا خودت بیای و بندازی گردنم مردِ خونه! بوسه‌ای روی کادوهای قشنگ و باارزشش کاشتم و توی جعبه‌ها گذاشتم‌شون.. جعبه‌ها رو مثل اول توی کیسه جا دادم و گذاشتم توی کشوی خودم. صدای رعد و برق به گوشم رسید، رفتم کنار پنجره و پرده رو کنار زدم. نگاهم رو به آسمون دوختم، ابرهای تیره آسمون رو پوشونده بودن... بارون کم‌کم شروع به باریدن کرد.. پنجره رو باز کردم و دستم رو بیرون پنجره گرفتم. قطرات بارون روی کف دستم می‌نشستن و حالم رو خوب می‌کردن. لبخند دوباره به لبام اومد، چشمام رو بستم و نفسی گرفتم. آروم با خودم زمزمه کردم: یا رب نظری بر من ِ سرگردان کن! لطفی به من دلشدهٔ حیران کن.. با من مکن آنچه من سزای آنم، آنچ از کرم و لطف تو زیبد آن کن(: ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" با پشت دست عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و رو به مهسا گفتم: دکتر گفت مریض اتاق ۱۱۹ مسکن لازمه! سری تکون داد.. - نگران نباش، همون موقع انجامش دادم! لبخند خسته‌ای زدم و چرخیدم طرف دختر کوچولویی که روی تخت خوابیده بود.. رو کردم به مادرش و آروم گفتم: نگران نباشید، یه سرماخوردگی ساده‌ست. دکتر گفتن بعد از تموم شدن سرمش، مرخصه و می‌تونید ببریدش خونه! نگرانیش کمتر شد و نفس راحتی کشید. ~ خدا خیرتون بده، ممنونم.. همراه مهسا از اتاق بیرون اومدیم، هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بودیم که یهو چشمام سیاهی رفت، دستم رو به دیوار تکیه دادم تا مانع افتادنم بشم! مهسا دستمو گرفت و با استرس گفت: نرگس... نرگس خوبی؟ آروم سر تکون دادم و گفتم: خوبم چیزی نیست، یکم ضعف کردم! با ناراحتی لب زد: آخه رفیقِ من، چرا مدام شیفت اضافه می‌گیری؟ یه ذره به فکر خودت باش خب! لبخند زدم و دست روی شونه‌اش گذاشتم. + اینجا که هستم، سرم گرمه، فکر و خیال کمتر میاد سراغم و راحت‌ترم! نفس پر حرصی کشید. - من که هر چی بگم تو باز یه چیزی میگی! حداقل الان برو یه ذره استراحت کن... من هستم، نگران نباش.. چون واقعاً خسته بودم، قبول کردم و رفتم طرف اتاق استراحت! به دلم افتاده بود امروز سعید میاد خونه، امیدوار بودم حسم درست باشه.. کمی که استراحت کردم، برگشتم اورژانس و وقتی شیفتم تموم شد، به امید دیدن سعید برگشتم خونه... توی راه برگشت به خونه بودم، ذهنم خیلی بهم ریخته بود. دلم می‌خواست یه دل سیر بخوابم! بالاخره بعد از نیم‌ساعت رانندگی رسیدم، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.. کلید انداختم و در رو باز کردم، عطر گل‌های نرگس و سبزی‌های باغچهٔ کوچک‌مون مشامم رو پر کرد! لبخند عمیقی زدم و بعد از ورود به حیاط در رو بستم، چقدر دلم واسه نرگس تنگ شده بود! فوری پله‌ها رو بالا رفتم و درِ پذیرایی رو باز کردم، بلند و با انرژی گفتم: نرگس‌بانو، من اومدم! صدایی نیومد، پس حتماً بیمارستان شیفت بود... لبخندم خیلی زود محو شد، چقدر خونه سوت و کور بود بدونِ نرگس! آهی کشیدم و همون‌طور که کتم رو درمی‌آوردم، پا کج کردم طرف آشپزخونه. کتم رو روی صندلی انداختم و در یخچال رو باز کردم. با دیدن قابلمه غذا، دلم ضعف رفت... غذای مورد علاقه‌ام، لوبیاپلو! حس کردم صدایی از حیاط اومد، رفتم طرف پنجره و پرده رو کنار زدم. نرگس بود! با خوشحالی پرده رو رها کردم و رفتم طرف در و همین که بازش کردم با نرگس رو به رو شدم.. اَبروهاش بالا پرید و شوکه شد، اما زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنم از شوک درومد و خندید. با محبت نگاهش کردم و لبخند به لب گفتم: سلام نرگس‌خانم! اومد داخل و با ذوق جواب داد: علیک‌سلام آقا‌سعید، چه عجب! خوش اومدی... ریز خندیدم و بعد از بستن در، رفتم طرفش و گفتم: قربانِ شما، ببخشید بابت تأخیر نرگس‌بانو! لطفاً بنده رو عفو بفرمایید. خنده‌ای کرد و گفت: با کمال میل! خنده‌ام رو به لبخندی خلاصه کردم. + تا تو لباساتو عوض کنی، منم لوبیاپلویِ خوشمزه رو گرم می‌کنم که باهم بخوریم! دیس رو روی میز گذاشتم و با صدای نسبتاً بلند گفتم: نرگس‌جان، بیا دیگه یخ کرد! چند لحظه که گذشت، از اتاق بیرون اومد. لبخندی به روش زدم و وارد آشپزخونه شد، صندلی رو عقب کشیدم و بعد از تشکر کوتاهی نشست.. خودمم رو به روش نشستم که گفت: اتفاقاً امروز همش به یادت بودم، یه حسی بهم می‌گفت میای خونه... لقمه توی دهنم رو قورت دادم و گفتم: یعنی خوشم میاد همیشه حست درست از آب درمیاد! خندید و چیزی نگفت، چند لحظه بعد لب زدم: عه، اصل‌کاریا رو یادم رفت! سرشو بلند کرد و سردرگم بهم چشم دوخت، با سر به جایِ خالیه روی میز اشاره کردم.. + دوغ و سبزی خوردن دیگه... اومدم بلند بشم که گفت: تو بشین خودم میارم. همین که بلند شد چشماشو بست! دستشو به سرش گرفت و دست دیگشو به میز تکیه داد، با نگرانی ایستادم که یهو بی‌حال افتاد کنار صندلی... سریع کنارش زانو زدم و کمک کردم بشینه و تکیه بده، به سرعت آب‌قند درست کردم و دادم دستش... چند جرعه که خورد، با شتاب و اضطراب پرسیدم: چی شد یهو؟ خوبی؟ سر تکون داد و گفت: آره، چیزی نیست.. فقط یه لحظه سرم گیج رفت همین! لیوانو به طرفم گرفت، ازش گرفتم و اخم کم‌رنگی کردم. + باز من دو روز نبودم، چشمم رو دور دیدی شیفت اضافه گرفتی آره؟! سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت، نفس عمیقی کشیدم.. + شما قرار بود توی نبودِ من، حسابی مراقب خودت باشی! مگه نه؟ آروم سرش رو بلند کرد و با لحن مظلومی گفت: ببخشید خب، آخه خونه که می‌مونم، بیشتر فکر و خیال می‌کنم. بیمارستان که هستم حالم بهتره.. لبخند محوی به روش زدم.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
+ آخه عزیزِمن، چرا تنها توی خونه می‌مونی که فکر و خیال بیاد سراغت؟ مامان و بابای تو رفتن شهرستان، پدر و مادر من که هستن! سارا هم که تنهاست، برو پیش‌شون که تنها نمونی اذیت بشی.. لبخند شیرینی زد و دست روی چشمش گذاشت.. - چـشـم آقا، حالا می‌تونم بلند بشم؟ بعله‌ای گفتم و آروم ایستاد، خداروشکر دیگه سرگیجه نداشت... نشستیم پشت میز و همون‌طور که غذامون رو تموم می‌کردیم، خاطرات گذشته رو مرور کردیم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: اِی کہ می‌پرسی نشاٰن ِ ؏ـشق چیستٓ؟! ؏ـشق چیزے جٌز ظھور ِ مھر نیستٓ🍂(:" • مولانا ~ پوزش بابت تأخیر🌱 روز و روزگارتون خوش➣ کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" یک روز بعد بالاخره بعد از کلی انتظار، آخرین جلسه دادگاه هم رسید و حکم صادر شد! ولی قرار نبود اینجوری تموم بشه... اصلا مگه من چیکار کرده بودم؟ چه گناهی کرده بودم که تاوانش انقدر سنگین بود؟ با صدای داد و بیدادای بچه‌ها سرم رو بالا آوردم... رسول فریاد زد و گفت: اعدااااممممم؟؟؟ چی میگینننن؟ مگه از روی جنازه من رد شین که بذارم داداشمو اعدام کنید! داوود با بغض گفت: مگه الکیه؟ برادر منو به کدوم گناه نکرده می‌خواین به ناحق بکشید؟ سعید با صدای خش دارش ادامه داد: واقعاً این همه سال خدمت به چشم‌تون نیومد؟ یه ذره چشماتونو باز کنید و خوب ببینید! یه متهم وقتی همکاری می‌کنه براش تخفیف می‌گیرید، همه جوره کمکش می‌کنید. بعد محمد که من حاضرم از رگ گردنم مایه بزارم بی‌گناهه، با این همه سابقه خدمت حقش اعدامه؟ آره؟ حالم داشت بد می‌شد، بلند شدم و رفتم طرف در خروجی که سرم گیج رفت! دستم رو به دیوار گرفتم تا مانع افتادنم بشم، صدای امیر باعث شد دوباره برگردم سمت بچه‌ها... رفته بود جلو میز قاضی و صداشو انداخته بود توی سرش! - به ولای علی خودمو می‌کشم. نمی‌ذارم یه تار مو از سر محمد کم بشه! مگه هر کی هر کیه؟ قاضی بدون حرف بلند شد و داشت می‌رفت بیرون که یهو رسول نشست جلوش و با زجه گفت: آقای‌باقری ازتون خواهش می‌کنم، به پاتون می‌افتم تجدید نظر کنید! قاضی با اخم گفت: حکم قطعیه و تجدید نظر درکار نیست! بعد هم از اتاق بیرون رفت. قبل از رفتن به سربازه اشاره کرد و اونم اومد طرفم و گفت: باید بریم! نگاه دیگه‌ای به بچه‌ها انداختم که با چشمای سرخ و صورت‌های خیس نگاهم می‌کردن! بازوم آروم کشیده شد و دنبال سربازه رفتم، دیگه برنگشتم تا مبادا باهاشون چشم تو چشم بشم و دل‌کندن برای خودم و خودشون سخت‌تر بشه... با صدای باز شدن در، آروم سرمو از روی زانوهام برداشتم و چندبار پلک زدم تا بهتر ببینم. سرباز اومد توی سلول و گفت: بلند شید لطفاً آقای‌حسنی، باید بریم! دستمو به دیوار تکیه دادم و با ذکر یاعلی بلند شدم. هنوزم باورم نمی‌شد حکم قاضی، اعدام باشه! وارد حیاط که شدیم، دمِ صبح بود و هوا گرگ و میش.. با دیدن بچه‌ها، عطیه و عزیز که گوشه حیاط ایستاده بودن و اشک می‌ریختن بغضم گرفت. همراه سرباز رفتم طرف‌شون... بچه‌ها رو یکی یکی به آغوش کشیدم و بوسیدم، زهرا رو از عطیه گرفتم و صورتش رو غرق بوسه کردم... حتی اونم داشت گریه می‌کرد! چادر عطیه و دست عزیز رو بوسیدم و از همه‌شون حلالیت طلبیدم. با اشاره بازپرس، ازشون جدا شدم و دل کندم، دیگه واقعاً وقت رفتن بود! آروم پامو روی چهارپایه گذاشتم، با دستای لرزون طناب رو دور گردنم انداختم و نگاه آخر رو به رفقا و خانواده‌ام کردم. مسئول اجرا، حکم رو با صدای بلند می‌خوند. چشمامو بستم و شروع کردم ذکر گفتن، خیلی عجیب بود که احساس خوبی داشتم. یهو حس کردم زیر پام خالی شد... حس خفگی بهم دست داد... کم‌کم نفسام داشت به شماره و خس‌خس می‌افتاد... نمی‌دونم چرا نور امید توی دلم روشن بود.. حس می‌کردم دارم جای نورانی و قشنگی رو می‌بینم... ناخودآگاه لبخند زدم و زیرلب گفتم: السلام‌ علیک یا اباعبدالله الحسین... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" وحشت‌زده از خواب پریدم! تمام صورتم خیس عرق بود و نفس نفس می‌زدم. نگاهی به اطراف انداختم و تازه متوجه شدم کجام! همه‌جا تاریک بود و این یعنی هنوز صبح نشده بود. نفسم رو آهسته بیرون دادم و دستی به صورت خیسم کشیدم. چه خواب عجیبی بود! اونقدر واقعی بود که هنوزم تک‌تک صحنه‌هاش پیش چشمام بود. دستمو به دیوار گرفتم و آروم بلند شدم، چند قدمی راه رفتم و کمی آب خوردم که در باز شد! میثم اومد داخل و گفت: حال‌تون خوبه؟ لیوانو روی میز گذاشتم و سر تکون دادم. + چیزی نیست، بدخواب شدم فقط... نفسی گرفت و گفت: من کنار درم، اگه کاری داشتین صدام کنید. سرمو به نشونه تأیید تکون دادم و بعد از رفتنش، به آرومی روی تخت دراز کشیدم. ذهنم بدجور درگیر خواب عجیبم شده بود که نمی‌دونستم به خاطر تلخی اولش اسمشو بذارم کابوس یا بخاطر شیرینی آخرش بهش بگم رویا! چرخیدم طرف دیوار و چشمامو بستم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم. نمی‌دونم چقدر گذشت که با صدای اذان آروم بازشون کردم! بعد از نماز دیگه نتونستم بخوابم، کم‌کم هوا روشن شد و تاریکی محو.. امروز جلسه آخر دادگاه برگذار می‌شد، احتمال اینکه همچنان همه‌چیز بر علیه من باشه و محکوم بشم زیاد بود، ولی با این حال هنوزم امید داشتم. با صدای باز شدن در سرمو بالا گرفتم، مأمور داخل اومد و گفت: باید بریم دادگستری! آروم بلند شدم و به طرفش رفتم، قبل از اینکه چیزی بگه دستامو جلو گرفتم تا دستبند بزنه و بعدم رفتیم طرف خروجی بازداشتگاه... - محمد؟! با شنیدن صدای آقای‌عبدی سرمو بالا گرفتم، با قدم‌های بلند به طرفم اومدن و مقابلم ایستادن، آروم سلام کردم و جواب آروم‌تری شنیدم. چند لحظه که گذشت، بغلم کردن و پیشونیم رو بوسیدن، ازم جدا شدن و پرسیدن: خوبی؟ با همون صدای آروم جواب دادم: ممنون، ببخشید این مدت بخاطر من خیلی اذیت شدید! لبخند آرامش‌بخشی زدن و گفتن: این چه حرفیه که می‌زنی؟ من جز وظیفه‌ام کار دیگه‌ای انجام ندادم. لبخند زورکی‌ای زدم، توی صورتم دقیق شدن و گفتن: رنگت چرا پریده؟ استرس داری؟ لبخندم آروم آروم محو شد، آب دهنم رو قورت دادم و لب زدم: دروغ چرا، خیلی! می‌ترسم دیگه نتونم دخترمو ببینم، می‌ترسم.... دستاشون روی شونه‌هام نشست و قاطع گفتن: محمد آروم باش.. خودت همیشه میگی تا خدا نخواد، هیچ برگی از درخت نمی‌افته! پس به خودش توکل کن، نذار شیطون گولت بزنه و با این ترس‌ها ناامیدت کنه. نفس عمیقی کشیدم و با صدایی که سعی می‌کردم لرزشش رو کنترل کنم گفتم: چشم.. یکی از سربازا گفت: قربان داره دیر میشه! آقای‌عبدی دوباره رو به من گفتن: ما پشت سر شما میایم، نگران هیچی نباش. لبخند زدم و چیزی نگفتم، توی ماشین نشستیم و حرکت کرد. نیم‌ساعتی طول کشید تا برسیم، زیرلب دعا می‌خوندم و از خدا کمک می‌خواستم. ماشین پارک شد و پیاده شدیم. آقای‌عبدی جلوتر از ما به راه افتادن، هیچ آشنایی رو ندیدم و از این بابت خوشحال بودم و خداروشکر کردم! چند ثانیه بعد، با ایستادن مامورا وایسادم، آروم سرم رو بالا آوردم که با آقای‌محبی رو‌به‌رو شدم! رفیقِ قدیمی و صمیمی آقای‌عبدی که از همون اوایل ورودم به این حرفه و به دست گرفتن پرونده‌ها بهم بدبین بودن و هیچ وقت چراش رو نفهمیدم. سر تا پام رو برانداز کردن و با پوزخند ریزی گفتن: به‌به، جناب آقای‌حسنی! سرم رو پایین انداختم و ترجیح دادم سکوت کنم، یعنی از ماجرا خبر داشتن؟ اصلأ از کجا فهمیده بودن؟ آقای‌عبدی آروم گفتن: آقای‌محبی لطفاً بفرمایید کنار، بعداً با هم صحبت می‌کنیم! پوزخندشون عمیق‌تر شد و بدون اینکه نگاه‌شون از من کنار بره گفتن: چرا برم کنار؟! نکنه هنوز باورت نشده؟ لحن‌شون عصبی‌تر شد و صداشون بالاتر رفت! ~ مار توی آستینت پَروَروندی امیرحسین.. با صدای بلندشون توجه بقیه به ما جلب شد، انگار قضیه واسه‌شون جالب بود که ایستاده بودن و تماشا می‌کردن! آقای‌عبدی با آرامش گفتن: توهین نکن! خودتم خوب می‌دونی که محمد بی‌گناهه.. ~ بعله، کاملا مشخصه! تو هم خوب می‌دونی من به واسطه نفوذی که دارم، از همه‌چیز باخبرم.. بهتره از کسی که همه‌چیز برعلیهشه، انقدر دفاع نکنی! جلوتر اومدن، دست‌شون رو زیر چونم گذاشتن و سرم رو بالا آوردن. ~ خوب نقش بازی کردی که توی تموم این سالا کسی بهت شک نکرده! دست‌شون که بالا رفت چشمامو بستم و منتظر سوزش سیلی شدم اما خبری نشد. آروم چشمامو باز کردم، با دیدن صحنه مقابل زبونم بند اومد! آقای‌عبدی دست اقای‌محبی رو روی هوا گرفته بودن، با عصبانیت اما همچنان آروم لب زدن: فکر نکن اگه چیزی نمیگم باور کردم محمد خیانت‌کاره یا بهش شک دارم، نه! فقط خواستم احترامتو نگه دارم و به حرمت دوستی‌مون چیزی بهت نگم که خودت نذاشتی. حق نداری به نیروی من توهین کنی رحمان! آقای‌محبی دست‌شون رو کشیدن و با حرص از کنارمون گذشتن.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" آقای‌عبدی آروم گفتن: بریم، داره دیر میشه! دوباره به راه افتادیم، توی راهرو چشمم به بچه‌ها افتاد.. از چهره‌هاشون می‌شد فهمید حال خوبی ندارن. رسول آروم اومد طرفم و بغلم کرد، انتظارش رو داشتم! مامورا خواستن ازم جداش کنن که آقای‌عبدی مانع شدن. آغوشش حس خوب و برادرانه‌ای واسم داشت، اما می ترسیدم براش دردسر بشه! بغض بدی به گلوم چنگ می‌زد، به سختی و با صدایی لرزون و آروم گفتم: رسول‌جان... آروم باش، گریه نکن استاد، درست میشه... الان ازم جدا شو، برگرد پیش بچه‌ها.. ممکنه برات مسئولیت داشته باشه! حلقه دستاش رو تنگ‌تر کرد و با صدای آروم و گرفته‌ای گفت: همیشه به فکر همه هستی جز خودت! بوسه‌ای به شونم زد و ادامه داد: کاش من به جای تو بودم، کاش... با کم‌ترین صدای ممکن به سختی لب زدم: خدا نکنه... آقای‌عبدی گفتن: بچه‌ها قاضی منتظره، بعد از جلسه می‌تونید همدیگه رو ببینید! بالاخره رسول ازم جدا شد، آروم گفتم: سرت رو بیار جلو... سوالی و کمی متعجب نگاهم کرد. + بیار دیگه.. کاری که خواستم رو انجام داد، چشمام رو بستم و بوسه‌ای روی پیشونیش کاشتم. لبخند بی‌جونی زد و کنار رفت. بچه‌ها جلوتر اومدن، داوود خم شد و دستام رو گرفت تا ببوسه که کنار کشیدم و دلخور صداش زدم. بقیه هم بغلم کردن و ابراز دلتنگی! آقای‌عبدی همون اول صبح رفتن سازمان.. یک‌ساعت مونده به شروع جلسه همه به جز فرشید که مثلاً درگیر کار بود و امیر که رفته بود تا سری به خونه‌شون بزنه، رفتیم دادگستری... توی راه همه سکوت کرده بودیم، هیچ‌کدوم حال و حوصله نداشتیم و بدجور آشفته بودیم. فکرِ به اینکه هیچ مدرکی نداشتیم و نتونسته بودیم به محمد کمک کنیم مثل خوره افتاده بود به جونم و داشتم دیوونه می‌شدم! ده دقیقه‌ای می‌شد توی راهرو بودیم و منتظر، بالاخره محمد رو آوردن.. توی این مدتِ کم خیلی تغییر کرده بود، بعد از اینکه همه بغلش کردیم و ابراز دلتنگی وارد اتاق شدیم. قاضی مشغولِ بررسی بود.. نگاهی به محمد انداختم، برای یه لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد و لبخند زدم که اونم با لبخندی جوابم رو داد. لبخندی که می‌دونستم فقط یه نقابه، فقط یه نقاب! ~ آقایون لطفاً توجه کنید! همه نگاه و حواس‌ها سمت آقای‌قاضی رفت، وقتی کامل سکوت شد گفتن: با بررسی‌های انجام شده از سوی سازمان و مدارک و مستندات موجود و با توجه به جایگاهِ آقای محمد حسنی..... چند لحظه مکث شد، قلبم تندتند می‌زد. طوری که حس می‌کردم همه صداش رو می‌شنون! آقای‌قاضی نفسی تازه کردن و خواستن ادامه بدن که... انگشتم رو توی مشت کوچیکش گرفته بود و آروم خوابیده بود، لبخند زدم و نفسی عمیق کشیدم. دستمو به آرومی کمی بالا آوردم، خم شدم و بوسه‌ای به دستش زدم. فقط یه چیز کم بود واسه کامل شدن خوشحالیم... بودنِ مرد زندگیم! دلم می‌خواست محمد کنارم باشه و هر دو با هم شیرینی و لذت این هدیهٔ کوچولو رو بچشیم.. زهرا تکونی خورد و کش و قوسی به بدنش داد، اونقدر ظریف و کوچولو بود که کوچک‌ترین سایز لباس هم به سختی اندازش شده بود. آروم کنارش دراز کشیدم و موهاشو نوازش کردم.. لبخندم رنگ تلخی گرفت... + از بابا ناراحت نباشی‌ها دخترکم، من به این نبودنا عادت کردم و باهاش کنار میام. انگشتمو روی صورتش کشیدم و ادامه دادم: ولی وقتی برگرده، حتماً نبودشو جبران می‌کنه! بابا خیلی دوسِت داره‌ها، خیلی زیاد! هر جا هم که باشه، فکرش پیش توئه و آینده‌ات... زود برمی‌گرده پیش‌مون، قراره روزای قشنگی رو با هم داشته باشیم، مگه نه مامانی؟! توی خواب، لبخند کوچکی روی لبای ریزش نشست... و چقدر این لبخند منو یاد بابا‌محمدی می‌انداخت که مطمئناً قلبش پیش‌مون بود و جسمش اَزَمون دور! ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: تلخ است، لبخندم را می‌گویم! همان نقاب ِ همیشگی(: منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/gandoomy
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" آقای‌قاضی نفسی تازه کردن و خواستن ادامه بدن که صدای بلندِ باز شدن در مانع شد! همه چرخیدیم طرف در، با دیدن پارسا از شوک زبونم بند اومد. دستش هنوز روی دستگیره در بود و نفس‌نفس می‌زد، سرباز رسید جلوی در و هول کرده گفت: قربان من گفتم جلسه دارید، اصلا گوش نکرد! پارسا که آروم‌تر شده بود لب زد: من... من می‌دونم جاسوس واقعی کیه! نفسم توی سینه حبس شد، چی داشت می‌گفت؟ آقای‌باقری که مثل همه ما تعجب کرده بودن گفتن: بیا داخل! پارسا با قدم‌های آروم وارد شد، با اشاره آقای‌باقری سرباز بیرون رفت و در رو بست.. جلوتر اومد و گفت: لطفا جز آقای‌عبدی و آقامحمد و بچه‌های تیمش کسی اینجا نباشه! قاضی نگاهی به حضار انداخت و گفت: بیرون باشید درصورت لزوم صداتون می‌کنیم... دو دقیقه‌ای طول کشید تا سالن خالی بشه... آخرین نفر که در رو پشت‌سرش بست پارسا گفت: چندباری توی سایت ازم خواست کمکش کنم، بهم می‌گفت محمد گفته فلان کار رو انجام بده یا می‌گفت محمد حکم گرفته فلان‌جا رو هک کنیم... منم چون می‌گفت دستور آقامحمده کمکش می‌کردم امّا امروز دوباره برای کاری اومد پیشم و گفت لازمه یه کاری انجام بدیم که توی پرونده‌ی آقامحمد مؤثره... ازش پرسیدم کدوم پرونده و برام توضیح داد، اصلا نمی‌تونستم باور کنم چنین اتفاقی برای آقا‌محمد افتاده، بهم گفت خودشم نمی‌دونسته و تازگیا از یکی از بچه‌های تیم شنیده! بهش شک کردم، گفتم دستم بنده و ردش کردم رفت... وقتی رفت بررسی کردم و فهمیدم هیچ‌کدوم از حکم‌هایی که می‌گفت محمد گرفته اصلا وجود نداشته! بیشتر گشتم و متوجه شدم تقریبا اکثر کارهاش تهش به خرابکاری رسیده و همه‌جا هم یه جوری وانمود کرده که اگه یه وقت لو رفت همه‌چیز گردن محمد باشه... درمورد ایمیل‌ها هم احتمال می‌دم یه جوری به اتاق محمد دسترسی پیدا کرده و فلشش رو به سیستم محمد زده، همین که فلش به سیستم وصل بشه کافیه برای اینکه کل سیستم آلوده بشه! نفسی گرفت و ادامه داد: علی داشت تلفنی با رسول حرف می‌زد، فهمیدم امروز دادگاه آخره آقا‌محمده، سریع خودم رو رسوندم اینجا... چشمام داشت از کاسه در می‌اومد! راست می‌گفت، قبل از اومدن محمد علی باهام تماس گرفت و کمی در این مورد با هم حرف زدیم. نمی‌دونستم خوشحال باشم یا عصبانی... اومدم چیزی بگم که قاضی پیش‌دستی کرد و پرسید: حرفایی که زدی راجع‌به کیه؟! پارسا نگاهی به چهره‌های مضطرب و امیدوارمون انداخت و گفت: کیوان معادی! محمد باتعجب از سرجاش بلند شد و گفت: کیوان؟! چطور ممکنه؟ قاضی همه‌رو به سکوت واداشت و گفت: اظهارات ثبت شده و حکم قضایی برای بازداشت معادی صادر میشه، تا زمان راستی‌آزمایی اظهارات این آقا و ثابت‌شدن بی‌گناهی محمد حسنی، هر دو باید توی بازداشت بمونن! نگاه محمد باز داشت رنگ می‌باخت، به آرومی نشست و سرش رو پایین انداخت... آقای عبدی جلوتر رفتن و گفتن: اگه یه نیروی ماهر و کاربلد برای دستگیری‌شون داشته باشم محمده... از طرفی میخوام با دیدن محمد فکر کنن کاملا بی‌گناهیش ثابت شده و دستشون رو شده اون‌طوری چیزی برای پنهون کردن نمی‌مونه، لطفاً یه امروز رو باقید تعهد و وثیقه اجازه بدید بیرون باشه اگه لازم بود خودم آخرشب با نیروها می‌فرستمش سازمان.. مغزم داشت منفجر می‌شد! چشمامو بستم و سرمو پایین انداختم... لبمو می‌جویدم و با پام روی زمین ضرب گرفته بودم، صدای آقای‌عبدی به گوشم خورد! - اگه یه نیروی ماهر و کاربلد برای دستگیری‌شون داشته باشم محمده... از طرفی میخوام با دیدن محمد فکر کنن کاملا بی‌گناهیش ثابت شده و دستشون رو شده اون‌طوری چیزی برای پنهون کردن نمی‌مونه، لطفاً یه امروز رو باقید تعهد و وثیقه اجازه بدید بیرون باشه اگه لازم بود خودم آخرشب با نیروها می‌فرستمش سازمان... نگاه قاضی بین من و آقای‌عبدی جابه‌جا شد، بعد از کلی فکر کردن گفتن: اگه واقعاً فکر می‌کنید این‌طوری گیر می‌افتن، مشکلی نیست! آقای‌عبدی سر تکون دادن و تشکر کردن، بعد از پایان جلسه، سرباز بلند شد و دستبندم رو باز کرد، مچ دستم رو آروم ماساژ دادم و ایستادم. همراه بچه‌ها رفتیم طرف در، پارسا محکم بغلم کرد و گفت: شرمندتم آقا‌محمد، حلالم کن! لبخند محوی زدم و دستمو پشت کمرش کشیدم. از اتاق که بیرون اومدیم آقای‌عبدی رو به رسول گفتن: زنگ بزن به فرشید، بگو حواسش جمع باشه هیچ‌کس از سایت خارج نشه. الخصوص کیوان! با بچه‌های حراستم هماهنگ کن.. رسول چشمی گفت و کمی اَزَمون فاصله گرفت تا تماس بگیره... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی منتظر نظرات‌تون هستم