گاهنوشتهای طلبه تازهکار
قصه کتاب #تنها_گریه_کن برای من از #مدرسه_مبنا شروع شد!
خیلی وقت بود برنامهریزی دقیقی برای مطالعه نداشتم! قبلاًها معتاد کتاب بودم ولی از زمانی که کارهای اجرایی جدیتر شد از آن حال و هوا فاصله گرفتم.
وقتی هم در #حلقه_کتاب خوانی مبنا شرکت کردم، سفرها و مشغلهی کاری مجال خواندن نمیداد...
تقریبا تمام روزهای هفته گذشته را در مسیر جاده و در حال سفر بودم.
باید هرطور شده خودم را به محدوده دومین کتاب که 200 صفحه از مطالعه آن گذشته بود میرساندم.
دیروز بعد از نماز صبح برای اینکه از بقیه عقب نمانم، در شرقیترین نقطه ایران، سیستانِ عزیز، در دروازه آفتاب! کتاب را دست گرفتم.
بعد در مسیر فرودگاه و تمام طول پرواز و بعدترش که از فرودگاه بیرون آمدم و روی سکوی کنار مترو نشستم، و حتی داخل تاکسی تا به مقصد برسم، مادر شهید بر من تابید!..
عجب آفتابی...
کتاب را امروز و طی 24 ساعتِ شلوغ کاری تمام کردم.
از نگارش پر کشش و روان کتاب که بگذریم، احساسی توأمان از فقر و کوچکی و افتخار، بعد از خواندن کتاب و آشنایی با این شیر زن انقلاب اسلامی و سبک زندگی و مبارزهای که برای ادامه نشانم داد وجودم را پر کرد و همین باعث شد دست به کار شوم!
علاوه بر سفارش و هدیهی کتاب به برخی عزیزانم، به هرکس رسیدم توصیه کردم حتما این کتاب را بخواند...
یک روایت ناب از زندگی #زن_ایرانی
توضیح من ارزش کتاب و صاحبش را کوچک میکند.
من کتاب خوب کم نخواندهام ولی این کتاب یک چیز دیگر است...
اگر نخواندهاید دست بجنبانید. و اگر خواندهاید خساست نکنید! عطرش را به بقیه برسانید و بگذارید اطرافیانتان سیراب شوند!
این کتاب با کتابهای دیگر فرق دارد، داستان یک شیر زن است، یک مادر مسلمان ایرانی...
یک کتاب که تمامش امید است. که زندگی میآموزد.
اگر مثل من خیلی غرق کتاب میشوید و با کتاب زندگی میکنید حتما دستمال دم دستتان باشد!!
بسیار ممنونم از آقای #جوان دوست داشتنی و عزیز و #مدرسه_مبنا و عزیزان #حلقه_کتاب که باعث مطالعه این کتاب شدند.
و از #کتاب_رسان بابت ارسال سریع کتاب.
و دست مریزاد به خانم اسلامی بابت این شاهکارِ ماندگار.
میتوانید همین حالا از کتاب رسان سفارش بدهید و ساعاتی از این دنیای پیچیده و کسل کننده فاصله بگیرید.
روزهای آخر مردادماه 1401
#شهید_معماریان #مادر_شهید #کتاب_خوانی #روایت_انقلاب_اسلامی
تعطیلات آخر هفته
دیروز با خودم قرار گذاشتم برنامهای برای کارهای عقب افتاده آماده کنم و دو سه روز تعطیلی انجامشان دهم.
حواسم به لوازم این تصمیم نبود.
بعد از تصمیم و آماده کردن لیست، باید لیستی از موانع و حواسپرت کنها مینوشتم همان چیزهایی که باعث شده کارها عقب بیفتد.
امروز صبح یک تلفن، نصف برنامههایم را بهم ریخت.
وقتی تصمیم گرفتم بهتر بود گوشی را از دسترس خارج میکرد یا حداقل روی سکوت میگذاشتم.
گاهی در دسترس بودن از آن چیزهایی است که برنامهمان را عقب میاندازد.
نه گفتن هم از آن نکات طلایی است که نیاز است یاد بگیریم.
برای ادامه برنامه با همه سختی یک "نه" نیاز داشتم که گفتم.
نه گفتن، امروز برایم شروع ساخت و ادامه...
#ترس #پختگی
تا امروز فکر میکردم ترسم از نوشتن بخاطر آرمانگرایی است. ولی امروز فهمیدم از بد نوشتن نمیترسم بلکه هراسم از قضاوت دیگران است. از اینکه بشنوم بهتر میتوانست بنویسد. یا بگویند برای نوشتن هنوز خام است.
خام وقتی مستمرا در معیت و همنشینی حرارت قرار گیرد پخته میشود.
و حرارت برای نویسنده همین نقدها و نقلهاست...
تصمیم گرفتم روی انگشتان خجالتیام را به صفحه کیبرد باز کنم.
این آش شاید شور باشد یا شیرین و یا شاید ترش یا بینمک، فرق نمیکند. مهم این است باید حرارت ببینم...
23 شهريورماه 402
از صبح شدهام مثل سطلی پر از آب که با هر تکان، آب تا لبهاش بالا میآید و میخواهد بیرون بریزد.
در تمام طول روز، برای فرار از شره کردن غم روی گونههایم با کسی حرف زدم یا که قلپها آب خوردم.
تا غروب هم مقاومت کردم، میخواستم از برنامهای که ریخته بودم عقب نمانم.
ولی آخرش نتوانستم کنترلش کنم. آن هم وقتی بود که چشمان پیرمردی خیلی معمولی، ریخت توی چشمهایم.
یک پیرمرد چروکیده با چهرهای خسته و دستانی که حتما زبر و خشن بودند.
چشمانش آنقدر گرم و گیرا بود که فروریختم.
خیلی وقت بود از شباهت نگاه کسی به تو، چشمانم تار نشده بود.
حالا نشستهام و روی چشمانم دست میکشم تا بتوانم عکست را بدون تاری ببینم.
دلتنگی گونههایم را گرم کرده و شوریش میریزد توی دهانم.
با خودم میگویم شاید توهم دلت برایمان تنگ شده باشد...
آیت الکرسی میخوانم. مثل همان روز که شنیدم حالت خوب نیست.
#دلتنگی #پدر
نیمه شبِ 24 شهریور 1402
#همسفر
نگاهش را تیز کرد و از آیینه فرو کرد توی چشمانم. گفت: «میدونی چرا ای دعواها رو راه انداختن؟ میدونی چرا بحث حجاب یه سال طول کشیده؟» نگذاشت جواب بدهم. لابد میدانست مشتاقم نظرش را بدانم. «همهی ای دعواها مال ای بود حواس مارو پرت کنن.» پریدم وسط حرفش. «کی حواس مارو پرت کنه؟» گونههایش بالا رفتند. نگاهش کمی نرمتر شد. «معلومه بالا بالاها. مسؤلین دیگه.» حرفش که تمام شد نگاهش را توش چشمانم نگه داشت. میخواست واکنشم را ببیند. آبروهایم را بالا دادم و گفتم: «آخه چرا؟ مگه مرض دارن؟» جملهاش آماده بود. «مرض ندارن. غرض دارن. همش مال اینه حواس مارو پرت کنن.» این حرف را قبلا هم شنیده بودم. هنوز ساکت بودم. ادامه داد: «اینا براشون حجاب مهم نیس که. میخوان حواسمون از گرونی و مشکلات اقتصادی پرت شه.»
دنبال حرف را نگرفتم. پی موضوع مشترکی بودم تا تهران درموردش حرف بزنیم. از همه چیز حرف زدیم.
وسط حرفها یکباره پرسید: «به نظرت حجاب مسئله بزرگیه؟» فکر کردم دنباله فکر قبلیش میخواهد چیزی بگوید. گفتم: «نه مسئله آنچنان بزرگی نیست.» نگاهش مهربان شده بود. تیزیش رفته بود. لبخند کوچکی روی لبش نشاند و گفت: «من تو این دعوا نظرم اینه نباید حجاب زوری باشه. بذارن مردم راحت باشن.» بعد دست روی صورتش کشید و ادامه داد: «به این صورت شیش تیغم نگا نکن. منم خدارو قبول دارم. ولی...» نگذاشتم حرفش تمام شود. از همان صندلی عقب دست روی شانهاش گذاشتم و گفتم: «این حرفت یعنی توهم تو پازل اینا بازی میکنی؟» سرعتش کم شد. از لاین سرعت کشید کنار. سرش را برگرداند. زبانش روی لبانش کشید. چشمانش را کوچک کرد و گفت: «تو پازل کی؟ نه بابا. گور بابای هرچی غربیه. من طرف مردمم.» از آیینه بغل جاده را چک کرد و دوباره رفت توی لاین سرعت و ادامه داد: «از کسیم نمیترسم. تو اعتراضا هم رفتم. حرفمم بلند گفتم.» به من نگاه نمیکرد. شانهاش را فشار دادم و با خنده گفتم: «نه منظورم پازل همینایی که میگی بحث حجاب رو راه انداختن که حواسمون رو پرت کنن بود.»
نگاهش را از من گرفت و به جاده داد. چیزی نمانده بود به تهران برسیم. تا پیاده شدم ماشین ساکت بود.
#روایت_مردمی
#خط_روایت
#روایت_فتنه #اغتشاش #اعتراض
#زن_زندگی_آزادی
#جنگ_هدف
#راه_زندگی
ما آدمها معلولا در حال جنگیم!
همهی ما هدفهایی داریم که برای رسیدن به آن هر روز باید با پیشآمدهای بیخبر دست و پنجه نرم کنیم. یک روز اجاره خانه، روز بعد بیماری و روزهای بعدش سفر و مهمانی، مشغولمان میکند. هیچ کدام که نباشد تنبلی بین ما و هدفمان فاصله میاندازد. غیر از اینها موانع هم کم نیستند.
باید بپذیریم پیشآمدها و مشکلات جزئی از زندگی است.
آنچه مهم است گم نکردن هدف، توی همه این روزمرگیها است.
چند وقتی با خودم درگیر بودم، که هنوز جوانم؟ که وقت دارم به آنچه در سر دارم برسم؟
خوب که فکر میکنم جوابش یک جمله است؛ اگر هدف و آرمانم را لابلای زندگی گم کردهام و گرفتار نان و نام شدهام، دارم پیر میشوم. ولی اگر هنوز وسط همه سختیها، وقتی را برای هدفم میگذارم هنوز میتوانم ...
مهم نیست توی شناسنامه چه روزی برای تولدمان ثبت شده باشد. 20 سالمان باشد یا 50 ساله شده باشیم.
وقتی دست از اهداف و آرمانها کشیدیم و تن به شرایط دادیم یعنی داریم پیر میشویم. یعنی آغاز نمیتوانیم. حتی اگر 20 سالمان باشد.
جوانی یعنی دویدن برای آرمانها و هدفها...
پائیزتان سرشار از حال خوب 🍂🍁🍃
اینجا مینویسم:
اینستاگرام | ایتا | بله | روبیکا
#پیشرفت
#روستا
#نویسندگی
#گاهنوشت #میتوانم #میتوانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من هیچوقت. تأکید میکنم هیچوقت! نمیتوانم درکی از شما و حالتان داشته باشم.
نه که نخواهم. راستش تلاش هم کردهام.
حرف سر نتوانستن است. من نمیتوانم درکی از حالتان، از لحظهها و ثانیههایی که بر شما گذشته داشته باشم...
دیشب وقتی برای اولینبار این فیلم کوتاه را دیدم. جز صورت معصوم و چروکیده این پیرهزن. انگیزه دیگری برای دیدن نداشتم.
به ثانیههای آخر فیلم که رسیدم. همان جا که مادر شهید راضی میشود از آن روزها بگوید. بدنم یخ کرد. بعدش کسی حجمی از زغال افروخته را ریخت توی قلبم.
از دیشب دهها بار این کلیپ کوتاه را دیدهام و هر بار کسی زغالها را در من باد زده ...
#گاه_نوشت
#مادر
#مادرشهید #شهید
#موقت
سلام
عید میلاد رسولِ مهربانی، پیامبر اعظم و امام صادق علیهماالسلام را خدمت شما تبریک میگویم.
میدانید عادت ندارم برای موضوعات این چنینی مزاحم کسی شوم. همه ما در اطرافمان ازایندست اتفاقات و این جور آدمها کم نداریم. ولی قصهٔ این خانواده فرق میکند.
زن و شوهری جوان، چند سال است بهعلت بیماری و مشکلاتِ پسرشان، به اطراف تهران مهاجرت کردهاند.
پسر هشت سالهشان بهخاطر تولد زودرس و نرسیدن اکسیژن مشکلاتی دارد. پاها و دستانش توان ندارند. چشمانش نیاز به عمل دارد و هر روز باید کاردرمانی شود.
ماشین فرسودهای داشتند آن هم چند وقت قبل که حسینشان را برای کاردرمانی برده بودند، دزد برده است.
تازگی هم صاحبخانه برای تمدید خانه 150 میلیون ازشان خواسته است.
حالا این زوج جوان برای به دوش کشیدن همهی این رنجها تنها ماندهاند.
این را هم بگویم عزتنفسشان زبان زد است. آنقدر که با سماجت راضی شدند پیگیر وام یا قرض شوم.
قسمتی از پول تأمین شده. ولی هنوز حدود 50 میلیون نیاز دارند.
اگر میتوانید کمک کنید و یا اگر خودتان یا اطرافتان کسی میشناسید که میتواند قرض بدهد و یا وامی هماهنگ کند. منت بگذارید و به من اطلاع دهید.
برای وام و یا قرض هم نگران نباشید، من خودم ضامن بازپرداختش میشوم.
شماره کارت خدمت شما (روی کارت بزنید کپی میشود):
6104338916910512به نام مصطفی محمد دوست در پناه امامزمان(ع) باشید.
تمرین امروز گروهِ #همنویس #بازی_نوشتاری بود.
باید متنی از مرتضی برزگر را میخواندیم و بعدش میگفتیم چی توی چمدانمان داریم؟!
خیلی وقت بود چمدانم را باز نکرده بودم.
بازش کردم. محتویاتش را کمی زیر و رو کردم و چیزهایی نوشتم ...
یک ساعتی میشود تمرین را نوشتهام. ولی هنوز سر چمدان نشستهام.
این هم از همان عادتهای بد است...
#گاهنوشت
#چمدان
#خاطره
گاهنوشتهای طلبه تازهکار
تمرین امروز گروهِ #همنویس #بازی_نوشتاری بود. باید متنی از مرتضی برزگر را میخواندیم و بعدش میگفتی
چمدانم از چمدان همهتان سبکتر است. نه که نخواهم چیزی در آن بگذارم. تا دلتان بخواهد چیزهایی دارم که بخواهم توی چمدانم باشد. ولی مگر آدم چند بار قرار است اینجور چمدانی را پر کند؟ مثلاً یکبار دلم خواست تکهنانی که سالهای راهنمایی مادرم برایم توی کیفم میگذاشت را داخل چمدان داشته باشم. بعدش فکر کردم شاید کپک بزند. یا روز آخری که پدرم را داخل پارچه سفید پیچیدیم. دلم پی انگشترش رفت. ولی آنجا هم دلم نیامد. انگشترش را کربلا برده بود. اسم آقا را هم رویش حک کرده بود. با خودم گفتم پیش خودش باشد بهتر است.
حالا شاید فکری شده باشید که با این حساب چیزی توی چمدان ندارم و حتماً خیال میکنید برای همین سبُک است. اشتباه میکنید. اینطورها نیست. چمدانم پر است. همان روز که روی پدرم خروارها خاک ریختند. وقتی برگشتم خانه. پدرم صدایم کرد! نه یکبار. چند بار. میدانستم مرده. ولی صدایش را میشنیدم. همان جا صدایش را در آغوش کشیدم و بعدش گذاشتم توی چمدان. چند وقت بعدش بوی صندوقچه مادرم که توی اتاق گنبدی تهخانهمان است دلم را لرزاند. از آن هم یکتکه گذاشتم توی چمدان. مادرم همیشه وقتی میخواستم از پیشش بروم دستش را بالا میآورد و برایم دست تکان میداد. همیشه میدیدم وقتی دست تکان میدهد. گونههایش میلرزد. خب مگر میشد از آن قاب پُر غم و عشق، توی چمدانم نباشد؟ من حتی صدای شروع برنامه رادیویی "صدای دهکده" را هم از آن سالها آوردهام توی چمدانم. بوی باران. صدای گاو همسایهمان که همیشه منتظر علوفه بود را هم دارم. این اواخر لای همه اینها عطر خانه مادربزرگم را هم پیدا کردم. فقط عطر هم نبود. صدا هم داشت. مادربزرگم حافظ قرآن بود و همیشه قرآن میخواند. راستش این را همین دیروز پیدا کردم. وقتی میخواستم خندهٔ ماسیده روی لبِ دخترک فلسطینی با آن موهای خاکی و سرخ را کنار قاب انگشت و انگشتر خونی بگذارم. دستم به آن خورد. عطر و صدا باهم بالا آمدند و پخش شدند توی حال و هوایم.
غیر اینها، چیزهای دیگری هم توی چمدانم جا دادهام. ولی با همه اینها چمدانم سبک است. حتی درش که باز باشد. چیزی تویش نمیبینید. همین دیروز وقتی شانههایم از خستگی کشیدن چمدان شل شده بود. دوستم گفت: «چته؟ انگار خوشی زیر دلت زده.» من ولی فقط چمدانم سنگین بود...
#بازی_نوشتاری
#گاهنوشت
#چمدان
#خاطرات
همیشه توی انتخابهایم سختگیرم. چیزی را به این راحتیها قبول نمیکنم. هر استادی را نمیپذیرم.
این همیشه خوب نیست. ولی برای من جواب بوده. اگر میبینید عقبم، ایراد جای دیگر است.
اینها را چرا میگویم؟
میگویم که بدانید به این راحتیها راهی جلویتان نمیگذارم. استادی معرفی نمیکنم.
مدرسه مبنا را بعد از چند سال گشتن و گیجی پیدا کردم. دیر پیدایش کردم. ولی آنقدر خوب بوده که جبران مافات باشد.
من اهل تبلیغ نیستم. این هم برمیگردد به همان روحیه سختگیرانهام.
میخواهم دعوتتان کنم به یک چالش. به یک روش جدید. به یک زیست خلاقانه.
ازتان میخواهم برای خودتان یک دریچه باز کنید. به خودتان فرصت دهید دنیا را زیباتر ببینید. شیرینتر زندگی کنید.
شاید علاقه و انگیزهای برای نوشتن نداشته باشید. یا فکر میکنید استعدادش را ندارید. شاید هم مثل من سرتان شلوغ باشد.
بگذارید اینطور بهتان بگویم: نوشتن فقط قلمبهدست گرفتن نیست. نوشتن یک سبک زندگی است. یک نگاه است. یک مهارت است برای بهتر زندگیکردن. بهتر کارکردن.
آدمهایی که درگیر عالم نویسندگی میشوند کار و زندگی موفقتری دارند. دنیایشان متفاوت است. رفتارشان. دیدهشان. مشاهداتشان. روابطشان و حتی کارشان یکجور دیگر میشود.
اگر میخواهید حالتان بهتر باشد. از من میشنوید فرصت را از دست ندهید. روزی یک ساعت کافی است. وقت بگذارید. گوشه خانهتان پنجرهای دربیاورید. دریچهای که به بهار باز میشود.
تا دیر نشده دوره نویسندگی خلاق مدرسه مبنا را ثبتنام کنید.
ارزشش را دارد...
🆔 @mabnaschoole
🆔 @mmohammaddoust
حدود دو ماه قبل تلفنی با مادرم صحبت کردم. وقتی مبلغ اجاره خانهام را شنید، سکوت کرد. نفس عمیقی کشید. از بزرگی خدا گفت. از اینکه شاید برنامه خدا برای من این باشد. آخر سر هم مثل همیشه به صبوری دعوتم کرد.
جمعه قبل دوباره باهم صحبت کردیم. گفت از وقتی شنیده چقدر اجاره میدهم. هر روز قبل از اذان صبح برای گشایش در کارهایم دو رکعت نماز خوانده.
از نگرانیش چیزی نگفت. ولی من فهمیدم خیلی نگران است.
آنقدر که هر روز، قبل از اذن صبح. چادر گلگلیاش را سر کرده و بهترین وقت عبادتش را پیش خدا برای من رو انداخته.
توی دورههای نویسندگی، استاد یک جمله کلیدی داشت: «توی نویسندگی گاهی نگو! نشان بده!»
این جمله غیر از نویسندگی خیلی جاها به دردم خورده. خیلی جاها کمکم کرده و کارم را راه انداخته است.
از عصر که خبر حمله تروریستی مزار حاج قاسم عزیز را شنیدم، با خودم گفتم کاش ایندفعه از انتقام نگویند. کاش نشان دهند...
#حاج_قاسم #انتقام #نگو_نشان_بده
#نویسندگی
@mmohammaddoust
همه آماده بودند. نیم ساعت مانده به اذان صبح، سجادهشان پهن بود. صدای هقهق گریه لای نفسها خُرد میشد و توی فضا میپیچید.
شب اولش بود بین بچهها میماند. با صدای اذان بیدار شد. امام که قد قامت الصلاة را بالا برد، از در وارد شد. چشمهایش جلوی پایش افتاده بود. انگار توی دلش شرمندگی بار گذاشته بودند. موج جاماندگی صورتش را جمع کرده بود. نگاهش را میدزدید. ته سالن نمازش را خواند. منتظر شد. همه که رفتند بلند شد. به سمت اتاقش رفت. دستش عقبتر از خودش روی دیوار کشیده میشد...
دلم خواست کمی بوی آن حسِ جاماندگی. عقب افتادن. بقیه را خوب دیدن. توی دلم بپیچد.
یکبار از بزرگی شنیدم. میگفت: «نمازی که مچالت نکنه نماز نیس. نمازی که بعدش بقیه رو خوبتر از خودت نبینی...»
#در_جمع_خوبان
#نماز
#گاهنوشت
@mmohammaddoust
ما این چندوقت اینجا هستیم. جمکران.
استکانِ کمرباریک چای را که روی لبمان میگذاریم. عکس گنبد فیروزهای توی چشممان برق میاندازد.
این چند وقت، اینجا آدمهای درجهیک، کم به خودش ندیده. ولی قصه مهمان فردا برای من فرق میکند. فردا یک مهمان ویژه داریم.
آقای جوانآراسته یک طلبه معمولی است. این را وقتی توی خیابان باشید و نشناسیدش فکر میکنید. اگر مثل من گمشدهای داشته باشید. و عمری در پیاش دویده باشید. آقای جوان میتواند برایتان یک راهنما، یک استاد درجهیک باشد.
فردا قرار است صبحمان را طوری دیگر آغاز کنیم. قرار است صبح، ساعت 8 آقای جوان عزیز که از کاربلدهای روایت و نویسندگی است. برایمان از روایت بگوید.
آقای جوانآراسته مؤسس و مدیر مدرسه نویسندگی مبنا است. مبنا بزرگترین مدرسه نویسندگی کشور است.
اگر قم هستید. چشم ما فرش قدمهایتان خواهد بود.
دلخوشمان کنید و در جمع ما باشید.
اگر تصمیمتان این شد روشنای قلبمان باشید. به من پیام بدهید.
#روایت
#گاهنوشت
#رویداد_آرمان
#نویسندگی
@mmohammaddoust
دنداندرد امانم را بریده. خواب از چشمانم فرار کرده.
از سر ناچاری رو به قبله کردم. برای مادرم دعا کردم. از خدا خواستم پدرم امشب مهمان حسین باشد. لیست حاجتهای ریز و درشت را برای خدا ردیف کردم.
یاد چیزی افتادم. این چند روز چیزی در من پیدا شده. گمشدهای که باید باشد ولی نیست.
قبلا کتاب زیاد میخواندم. ولی مدتی است کمتر شده.
چند روزی است حس میکنم. خواندن کافی نیست. باید عاشق کتاب باشم. فکر میکنم دلباختگی مرا دچارش میکند.
آخرین دعای من، همین بود. عاشق کتاب باشم. کتاب جزئی از زندگیم باشد.
ولی الان من فقط کتاب را دوست دارم.
حالا دنداندرد جایش را با دردِ بیکتابی عوض کرده ...
#گاهنوشت
#سحر
@mmohammaddoust
من آدم تصویرم. آدم قصه. به جزئیات علاقه دارم. وقتی یک آدمی را با اتفاقات همراه کنند. دیوانهوار دنبالش میکنم. غرق چالشهای ریز و درشت شخصیت داستانها میشوم.
وقتی فیلم میبینم. رمانی دست میگیرم. یا حتی وقتی پای یک انیمیشن حواسم از اطراف پرت میشود. دنبال جزئیاتم. دنبال قصهٔ آدمها.
زندگی آدمها شاید به ظاهر چیز خاصی نداشته باشد. ولی همین اتفاقات معمولی زندگی یک آدم. وقتی پای جزئیات پر آب و رنگش وسط باشد. چالشها و دردسرهایی که داشته. بیاندازه جذاب میشود.
من وقتی بیرونم، با آدمها ارتباط میگیرم. توی تاکسی. صف اتوبوس. وسط بازار و هرجا که بشود با آدمها گفتگو کرد. به حرف میگیرمشان. آدمهایی که دیدم. یک ویژگی مشترک دارند. همهشان به قصه که میرسند پایشان شل میشود. دلشان پی داستان آدمها میدود. پی جزئیات. دنبال اینکه بدانند شخصیت داستان من چه به سرش میآید.
ما برای ارتباط باهم. برای گفتگو با مردم. راهی جز روایت و قصه نداریم. روایت زبان حرف زدن است.
امروز. اینجا دورهم جمع شدیم تا آقای محمدعلی رکنی عزیز و کاربلد از روایت و قصه برایمان بگوید.
#روایت
#رؤیاپردازی
#نویسندگی
#گاهنوشت
#رویداد_آرمان
🆔 @mmohammaddoust
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای من. این تصویر جذاب است. من اتصالم با امامزمانم بریدهبریده است. گاهی یک عکس. یک شعر. سکانسی از یک فیلم. دلم را میلرزاند. این ویژگی آدمی است که گاهی هرز میرود. باید چیزی باشد تا متصلش کند. آدمهای شر هیچ ارتباطی با امامشان نمیگیرند.
اینجا ولی جز من، آدمهای دیگری هم هستند. آدمهای به ظاهر معمولی. ما اینجا بهشان میگوییم امام. من چند روز است کنارشانم. هرچه بیشتر میبینمشان. کوچکی توی دلم بیشتر میروید.
آدمهای خوب. آدمهای امامزمان. سربازند. اینها نیاز به تصویر ندارند. در بیربطترین اتفاقات، امامزمان را میبینند. پیدایش میکنند. وجودشان لبریز است.
برای من باید کسی باشد. هر روز سرشارم کند. انگیزهام بدهد. ولی امام سرشار است. انگیزه میدهد.
من در جمع امامان مساجد کشورم. در جمع آدمهایی که در گوشهکنار کشور بدون هیچ تصویری متصلاند.
صبح ما با این تصویر آغاز میشود.
#گاهنوشت
#رویداد_آرمان
#طراحی_نقشه_پیشرفت_محله
#یوم_الاختتام
🆔 @mmohammaddoust
🆔 @roydad_arman
حسین چند روز پیش شنیده مادرش میخواهد اسمش را توی مدرسه استثنایی بنويسد. به مادرش گفته: نمیخواهد مدرسه استثنایی برود. صدایش به ناله بلند شده که آنجا بچههای معلول را میبینم. بچههایی که دستشان جمع شده. چشمشان درست نمیبیند. مشکل دارند. من این بچهها را که ببینم بغضم میگیرد. آنوقت همهاش باید گریه کنم. نمیتوانم درس بخوانم.
قبلاً برایتان گفتهام. حسین توی شهرستان به دنیا آمده. سه قلو بودهاند. خواهر برادرش همان روز اول مردهاند. دستگاه اکسیژن بهشان نرسیده. به حسین هم اکسیژن دیر رسیده. آن اوایل پدر مادرش متوجه مشکلش نشدند. حالا حسین هشت سالش شده. خوش استعداد است. فقط نمیتواند راه برود.
دو روز پیش حسین زنگ زده. گفته: برایم کاری کنید. دوست ندارم بروم مدرسه استثناییها.
با خودم قرار گذاشتم هرطور شده خوشحالش کنم. حسین آقای قصه ما، کربلا را خیلی دوست دارد. فکر کردم شاید آنجا دلش آرام بگیرد. زیر نگاه ارباب، چشم و دلش باز شود. حداقل بعد از زیارت، دلش به دلتنگی حرم گرم خواهد شد.
پدرش کارگر است. توی این سالها هرچه داشته خرج پسرش کرده. خرج کاردرمانی و گفتار درمانی.
پدر حسین هیچ وقت نتوانسته مادر حسین را به آرزویش برساند. مادرش همیشه توی رؤیایش دست حسین را گرفته. توی آغوشش گرفته. روبروی گنبدِ طلایی آقا ایستاده. بعد به گنبد خیره شده. اشک توی چشمانش حلقه زده. چشمش افتاده به پای پسرش. نرمی دست دردانهاش که توی دستش جابجا شده. اشک شره کرده روی گونههایش.
پدر حسین هیچ وقت نتوانسته کربلا برود. مادرش هم هنوز کربلا نرفته.
دل مادر حسین پُرِ غم است. فقط برود زیر قبه آرام میشود.
اگر میخواهید سهمی داشته باشید. اگر دلتان میخواهد دستهای پینه بسته پدر حسین. دل شکسته مادرش و امید چند سال در گلو مانده خود حسین، برسد کنار ضریح ششگوشه. بسمالله...
کمک کنید این خانواده. یک عکس سه نفره، بین الحرمین داشته باشند...
شماره کارت (روی شماره بزنید کپی میشود)
6037997547972118#کربلا #کاشت_لبخند #سهم_حسین 🆔 @mmohammaddoust
گاهنوشتهای طلبه تازهکار
حسین چند روز پیش شنیده مادرش میخواهد اسمش را توی مدرسه استثنایی بنويسد. به مادرش گفته: نمیخواهد مد
قبلا با محبت شما مشکل خانهشان حل شده.
کاش بودید و برق چشمانش را میدیدید. نمیدانید این مادر چقدر خوشحال شد.
میدانم متنی که نوشتم طولانی است. ولی قصه پر غصه این خانواده است. خانوادهای که عزت نفس توی چشمهای سربهزیرشان موج میزند.
منت بگذارید بخوانید و به بقیه برسانید. میخواهیم تا تولد آقایمان اباعبدالله. دوباره خوشحالی توی چشمشان برق بیندازد...
فصل تابستان. زیر سایه درختهای باغ بابا. میوهها که آب توی دهانمان میانداخت. بابا قند توی دلش وا میشد. پیشانیاش را چین میداد. چشمهایش را میکشید سمت زردآلوهای آویزان و میگفت: «زمستون خوب بوده. کرم نداره. شیرینه.» لابد چشمهای گرده شدمان را میدید که ادامه میداد: «درختی که برف زمستون روش نشسته باشه. خاک پاش یخ زده باشه. میوهش شیرینتره. کرمم به جونش نمیفته.»
اگر برف نیاید. کرم به جان درخت میافتد. ما آدمها اگر طعم تلخ سختیها را نچشیده باشیم. یخ و سردی روزگار، روحمان را مچاله نکرده باشد. ثمر نخواهیم داد. بیمزگیمان آدمها را خواهد رنجاند. میوهمان کرم به جانش خواهد افتاد....
فشار و سختی تمام که بشود. میوه بر درخت زندگی مینشیند. آدمهای سختی نچشیده، زود آفت به جان روحشان میافتد.
#گاهنوشت
#برف_زمستانی
#سختی
#رشد_در_سایه_سختی
🆔 @mmohammaddoust
گاهنوشتهای طلبه تازهکار
حسین چند روز پیش شنیده مادرش میخواهد اسمش را توی مدرسه استثنایی بنويسد. به مادرش گفته: نمیخواهد مد
حسین آقا کربلایی شد. 😍
لطف شما گلنرگس توی دلش رویانده. عطرش، روزگار من را هم پر کرده. نمیدانید چقدر خوشحالم. بیاندازه حالم خوب است...
به مهر شما هزینه کربلای حسینجان تأمین شد.
حالا باید پدر و مادرش را همراهش کنیم.
کمکم کنید. من تنهایی نمیتوانم 🙏🙏