eitaa logo
مدافعان حرم 🇮🇷
33.8هزار دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
11.9هزار ویدیو
286 فایل
اینجا قراره که فقط از شهدا درس زندگی بگیریم♥ مطمئن باشین شهدا دعوتتون کردن💌 تاسیس 16اسفند96 ارتباط👇 @Soleimaniam5 https://gkite.ir/es/9987697 تبلیغ👇 https://eitaa.com/joinchat/2294677581C1095782f6c عنایات شهدا👇 https://eitaa.com/shahiidaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
مدافعان حرم 🇮🇷
برنامه‌ی "شهـادت بود در دیداری که با فرزندان شهدا داشتیم "مهدی همت" فرزند "شهید همت" از جهاد پرسید: می‌خواهی چه‌کاره شوی؟ او گفت: می‌خواهم شوم🕊. تفکر را ببینید که کسی مثل او برای شهادت زندگی کند. جهاد خیلی دوست داشتنی بود☺️❤️ و در عین جوانی بزرگ‌منشی خاصی داشت☝️، دقیقاً مثل شهدای خودمان. الآن شما وقتی عکس فرماندهان بزرگ جنگ ما مانند شهید زین‌الدین، شهید باکری، شهید همت و… را کنار هم می‌‌گذارید، اصلاً متوجه نمی‌شوید که چهره‌ها برای سنین بیست و چند سالگی است، همه چهره‌ها به بالای سی سال می‌خورد.🍃 برداشت شخصی من است که ممکن است خدا این جذبه و ابهت را در چهره‌های‌شان گذاشته بود که بتوانند فرماندهی را کنترل کنند👌. اینها بزرگتر از سنشان نیز بودند و خیلی بیشتر از چیزی را که هم‌سن و سالهای‌شان می‌فهمیدند درک می‌کردند. جهاد هم دقیقاً چنین چهره‌ای داشت، از نزدیک که با چهره‌اش روبه‌رو می‌شدید چنین برداشتی داشتیم که خیلی از سنش بزرگتر بوده است.👌 شنیدن خبر شهادتش برایم سخت و ناگوار بود😔، وقتی خبر شهادت جهاد عماد مغنیه را شنیدم به‌شدت متأثر شدم😭. همسرم می‌گفت: شما که فقط دو سال دورادور با ایشان در ارتباط بودی، چطور این همه ناراحت هستی؟ گفتم حرف من این است که تازه حال پدرانمان را وقتی همرزمان در بغلشان به شهادت می‌رسیدند می‌فهمم💔 و درک می‌کنم، واقعاً انگار از نزدیک این سختی را درک کردم. 🌹🍃 🕊🕊 @modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم
متولد۱۸آذر سال۱۳۶۰بود،درخانواده ای باریشه های مذهبی ودارای خواستگاه روحانیت در.☺️ وقتی دانش آموز دبیرستان بود،به عضویت پایگاه مقاومت ،مسجدچهارده معصوم(ع)شهرک پرواز تبریزدرآمد.🙂 حضور مداوم و مستمر در جمع بسیجیان پایگاه،نخستین بارقه های عشق به فرهنگ مقاومت و و رادر او شعله ور کرد.👌 درهمین ایام بود که بارزمنده هنرمند، آشناشد. آن روزها در تبریز هرکس که می خواست به و و وصل شود حتما گزارش به دفترکوچک و جمع و جور می افتاد.☺️ کافی بود کمی شامه اش تیز باشد تا بوی خوش 💔 را ازآن حوالی احساس کند،و شامه اش تیز بود،این آشنایی بعدها زمینه ساز آشنایی مبسوط با میراث مکتوب و تصویری دفاع مقدس و انس با فرهنگ جبهه و جنگ شد.👌 و با خانواده شهدا،گردآوری خاطرات شهدا و جمع آوری کتابها و نشریات حوزه ادبیات دفاع مقدس،از ثمرات هم نشینی بود.☺️👌 ورزشکار بود💪. به علاقه داشت و از ده سالگی رفته بود دنبال این ورزش😊. سال 1372به تیم ورزشکاران استان آذربایجان شرقی رفت و در مسابقات چهارجانبه ی بین الملی در تبریزقهرمان شد✌️. به هم علاقه داشت و به صورت حرفه ای آن را دنبال میکرد. تا اینکه بخاطر درس و مدرسه عطایش را به لقایش بخشید.🙃 درسال 1378دیپلم گرفت در رشته ، رفت خدمت .🍃 دوره آموزش را در اردکان یزد گذراند و پس از آموزش،خدمتش را در پادگان الزهرا در تبریز ادامه داد.😊 نقطه عطف زندگی محمودرضا آشنایی با نهادمقدس محسوب می شود. بعد از اتمام خدمت سربازی علی رغم تشویق خانواده به ادامه تحصیل در دانشگاه ،با انتخاب خود و با یقین کامل عضویت در نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را انتخاب کرد.☺️❤️ او در بهمن سال 1382وارد دانشگاه (ع) شد.🍃 ورود دانشکده افسری،عملاً به معنی هجرتش از به بود. با این هجرت ادامه زندگی را در فی سبیل الله رقم زد.✌️ او درسپاه نام مستعار را برای خود انتخاب کرد. نامی که به گفته خودش برگرفته از ندای مولایش و کنایه از لبیک به این ندا بود.✌️ ... @modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
📚 #تـ‌وشـ‌ـ‌هـ‌یـد_نـ‌مـ‌یـشـ‌وے📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️
📚 📚 روایـت هـایـی از حـیـات جـاودانـه ❤️شـ‌هـيـد مـدافـع حـرم❤️ 💚 به روایت برادرشهید💚 🍂 رشـتـه تـعـلـقـات را بـایـد بـریـد درون خودش،با خودش می رفت. برای کسی آشکار نمی کرد اما گاهی که حرف می زدیم حرفهای به زبانش می آمد.🍃 هربار که از بر می گشت و می نشستیم به حرف زدن ،حرف هایش بیشتر بوی می داد.🕊 اگر توی حرف هایش دقیق می شدی می توانستی بفهمی که انگار هرروز دارد قدمی را می کند.👌 آن اوایل یک بار که برگشته بود،وسط حرف هایش خیلی محکم :جان فشانی اصلا نیست.☝️ بعد توضیح داد که در نقطه ای باید فاصله ای چند متری را در تیررس ها👹 می دویده و توی همین چند متر، آمد .😔 بعد گفت:اینطوری که ما درباره حرف می زنیم و گوییم مثلا فلانی را گرفته بود یا فلانی جان کرد،این قدرها هم .👌 است.من بودم که چطور در عرض یکی دوسال قبل از برای بریدن رشته تمرین می کرد.🍃 واقعا روی خودش کرده بود.اگر کسی حواسش نبود نمی توانست بفهمد که وقتی چیزی را به کسی به راحتی می بخشید☺️داشت رشته را می برید،ولی من حواسم بود که چطور کار کرده بودو چطور بی شده بود🕊. 🍂 رفـتنـش فـاش شـده بـود این اواخر اگر کسی بود،می توانست بفهمد که شده است.🕊🍃 از در حال و هوای و بود،اما این رفت و آمدها ی سال های به سوریه و حضورش در متن جنگ،روحیات او را جور دیگری ساخته بود.👌 من از اینکه آدمی مثل او در این راه می شود و این هم است،مطمئن بودم☝️.این اواخر،چیزهایی در حرکات و سکناتش ظاهر شده بود که مشخص می کرد حالش متفاوت است.🍃 همیشه آدم در چنین مواقعی با و پراندن می پیچاند😁.یک بار که با اش آمده بود و مهمان من بودند،همسرم به من گفت:نگذار برود.☝️ این،این دفعه برود می شود.🕊💔 گفتم:از این طور مطمئن می گویی؟گفت:از اش_پیداست.😞 ... @modafeaneharaam
خبرشهادت برادرم جهاد راکه شنیدم دلم سوخت 😔 مثل باباشده بود خون‌ها روشسته بودند ولی جای زخم ها وپارگیها بود،جای کبودی وخون مردگی ها😭😭 تصاویر #شهادت بابا و جهاد باهم یکی شده بود یک لحظه به نظرم رسید دیگر نمیتوانم تحمل کنم…😔 مادر وقتی صورت #جهاد را بوسید، گفت:ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده ،البته هنوز به” اربا اربا ” نرسیده، #خجالت آراممان کرد😔💔 #راوی_خواهر_شهید #جهاد_مغنیه♥️ @Modafeaneharaam
کار قشنگ #شهرداری_اردبیل 🌸 عکس و مشخصات هر شهید روی تابلوی کوچه‌ها.👌 از طرف خودم دست همه عزیزانی که در این #جهاد سهیم بودند رو میبوسم 💐 عاقبت بخیر بشید به حق شهدا #کوچه_شهید @Modafeaneharaam
قسمتی از وصیت شهید مجتبی ڪرمی🌺 اكنون كه باب #جهاد در راه خدا به امر ولی و مولایم ابلاغ شده عازم نبرد می شوم به "دختر سه ساله ام" ریحانه جان بگویید كه دوستش داشته ودارم❤️ ولی دفاع از حرم حضرت زینب (س) و دردانه سه ساله امام حسین (ع) واجب بود...☝️ @Modafeaneharaam
ازوصیتنامہ📜 به قول شهید بابایی، شلیک گلوله نیست! است.👌 حالا هرکس به هر طریق که از دستش برمیآید. 🍃یکی جهاد میکند با سلاح. 🍃یکی جهاد میکند با پولش. 🍃یکی جهاد میکند با عِلمش! هرچیزی که از دست کسی بربیاید برای دفاع از اسلام است🌹 @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
شهید مدافع حرم رضا میرزایی ✍🏻سال ۱۳۹۵ از خانواده‌ای افغانستانی تبار در ایران متولد شد. نوجوان بود که دلیرانه به صفوف مجاهدان افغانستانی پیوست تا داد شیعیان مظلوم هموطنش را از طالبان جهل و خون بگیرد☝️. عادت نداشت از مجاهدت‌هایش حرفی بزند همین بود که از ۵ سال و اندی حضورش در افغانستان خاطره‌ای باقی نیست جز اینکه با همرزم بود. ✍🏻روز خواستگاری گفته‌بود «تا جنگ باقی است من ، هر جای دنیا که باشد». سال ۱۳۸۰ پای سفره عقد نِشست و باز از جنگ دل نَشُست😊. زیبایی‌ها و خوشی‌های دنیا زنجیر نمی‌شد به و دلش. همین بود که دو سال عقدشان را در افغانستان و جنگ با طالبان سپری کرد. ✍🏻 بعد از عروسی دوشادوش پدرش در آهنگری، پتک بر آهن داغ کوبید و رزق حلالش را از دل آتش بیرون کشید👌. باز اما به در دلش زبانه می‌کشید. مثل پرنده‌ای مهاجر مدام در رفت و آمد بود؛ از این وطن به آن وطن. از این سنگر به آن سنگر. پسر ده‌ماهه‌اش، مجتبی را به خدا سپرد و دوباره عزم کرد. دو سال و اندی بعد که برگشت فهمیدند یک سال در هرات اسیر طالبان بوده.😢 ✍🏻 ماه مبارک رمضان سال ۱۳۹۲ دخترش نرجس دو سال و نیمه بود که از مناره‌های حرم بانوی فریاد هل من ناصر ینصرنی را شنید.💔 رضایت بانوی خانه‌اش را گرفت. به ندای بانوی کربلا لبیک گفت و دوشادوش در نبرد با داعش سینه سپر کرد.✌️ ✍🏻 نام جهادی‌اش در سوریه بود و در نیروی ادوات خدمت می‌کرد. از چندبار حضور این مجاهد بی‌ادعا در سوریه فقط همین‌ها را می‌دانیم. اینها را بانوی صبوری می‌گوید که بعد از چند روز بی‌خبری، خواب همسرش را می‌بیند؛ در رویا، هر دو به زیارت رفته‌اند. ✍🏻 بانو از نگرانی‌ها و دلهره‌هایش می‌گوید و می‌پرسد «چرا نیستی؟» شهید می‌گوید «من کنار شما هستم.»😌 یک هفته بعد خبر آمد که تک تیرانداز تکفیری، رضا را در حالیکه مشغول حمل پیکر همرزم شهیدش بوده به آرزویش رسانده‌است🕊. چند روز بعد، ماه مبارک رمضان ۱۳۹۳ بود که پیکر روی دست‌های دوستدارانش تشییع شد.💔 ✍🏻 در خانواده شهید میرازایی، هر کسی، دلتنگی را نوعی تاب می‌آورد. همسرش گاهی سجاده دلتنگی‌هایش را در حرم امام رضا (علیه السلام) می‌گشاید و گاهی در قطعه شهدای مدافع حرم بهشت رضا (علیه السلام)، نگاه در نگاه شهید، اشک‌های دوری را از چشم پاک می‌کند.😢 دردانه شهید، نرجس خانم، دلگویه‌هایش را در گوش قاب‌عکس بابا زمزمه می‌کند. گریه آقا مجتبی را کسی ندیده؛ کسی چه می‌داند! شاید دارد به سفارش پدرش در آخرین دیدارشان عمل می‌کند «مجتبی‌جان! بعد از من، تو مرد خانه‌ای؛ مرد گریه نمی‌کند.»😇 🌹 @Modafeaneharaam
شهید اسدی دوری از دنیاگرایی بود، وی بارها در دفاع از حریم اهل‌بیت(ع) کوشش کرد و در آخر نیز در راه دفاع از حرم کبری(س) به درجه رفیع شهادت نائل شد.🌹 🔹این شهید والا مقام علاوه بر اینکه به تحصیل دروس علوم حوزوی پرداخته بود، ولی در بیشتر برنامه های فرهنگی و بصیرتی در این شهر پیشقدم بود و در کارها وبرنامه های خود را اولویت اصلی خود قرار داده بود.👌 🔰شهدای مدافع حرم دست به زده و به جنگ کفار و شیاطین رفتند و در نزد خدا پاداشی بس عظیم دارند. رشادت های مدافعان حرم برای نسل جدید تشریح، تبیین و بازگو شود، چرا که این شهدا مایه عزت، آبرو و سربلندی دنیای اسلام در جهان امروزهستند♥️ 🔻همسر شهید: همسرم بودند وبه هیچ عنوان اجازه نمی دادند که در برخی از برنامه ها، اسم وی را در بنرها قرار دهند⛔️ قرار بود یکی از در مجلسی تشریف بیاورند و همه لباس های آنچنانی به تن کرده بودند، ولی با لباس های ساده حضور داشتند و در خواستگاری هم ملاک ایشان بود✅ حجت اسدی @Modafeaneharaam
‍ 🗞 شهيد مدافع حرم مرتضى عطايى (ابوعلى) به روايت شهید مدافع حرم امير اميرى (ابومهدى): 🔻شهید یک اخلاقی كه داشت، همیشه خوش ذوق و نکته‌سنج بود. وقتى تابلویی را می‌دید، می‌ایستاد و عکس می‌گرفت. 🔸با ماشین پشت سرش حركت مى‌كردم که یک‌دفعه کنار زد و ایستاد. دیدم یک تابلوی مسیر است که بر روی آن نوشته شده؛ ... کیلومتر. گفت: «اسلحه‌ها رو از ماشین بیارید». گفتم: «برای چى؟» گفت: «میخام عکس بگیرم😍. ما عاشق با اسرائیلیم». گفتم: «بی‌خیال. کار داریم، بریم». 🔹بهانه آوردم كه عکس نگیرد. ولی او با چه شور و شوقی عکس می‌گرفت. می‌گفت: «اینجوری وایسا. این‌طوری ژست بگیر».😍 🔸چشمانش از شادی برق می‌زد. ما هم گفتیم هرچه باداباد و در نهایت ... عکس را گرفتیم و رفتیم. البته من بعد از شهادت شهید ابوعلی نتوانستم آن عکس را پیدا کنم. 🔺 بداند همه رزمنده‌ها در منطقه، روزی را انتظار می‌کشند که با اذن از سوی رهبرمان به سمت اسرائیل سرازیر شویم. ما عاشق دیدن روی اصلی هستیم و همه شهدا با امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) رجعت می‌کنند و با نعره‌های حیدرى وارد خواهیم شد، ان‌شاءالله.👌✔️ @Modafeaneharaam
اولین بار که را دیدم با دوستانش به آمده بود که وقتی متوجه حضور من شدند...🌸 ادامه در تصویر بالا خاطره ای از 🌹 راوی: سید مجید بنی فاطمه  @Modafeaneharaam
🌺 این جمله‌ی شهید را باید با طلا نوشت و در هر جایی نصب کرد @Modafeaneharaam
🔴هشدار انتقال خون فقط برای ۵ روز خون موجود هست. اهدای خون !!! 🔻وضعیت قرمز بانک خون 🔹دیروز سخنگوی سازمان انتقال خون اعلام کرد: هم اینک ذخایر خون در کشور فقط برای ۵ روز است. اگر مردم دو روز خون اهدا نکنند شبکه خون‌رسانی دچار مشکل می‌شود. از همه اهدا‌کنندگان می‌خواهیم برای اهدای خون اقدام کنند. ‌🔹️اهدای خون پس از شیوع ویروس کرونا در کشور با کاهش روبرو شده اما مسئولان سازمان انتقال خون بارها عنوان کرده‌اند که تمام موارد بهداشتی در مراکز این سازمان بصورت کامل رعایت می‌شود و از این جهت نگرانی برای هموطنان وجود ندارد. ممکن است عزیزان خودتان به خون نیاز پیدا کنند. بسم الله جزاکم الله خیرا @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
🍃باکری را همه می‌شناسند نامش که برده می‌شود، شجاعت و خدمت در پسِ ذهن‌ها نقش می‌بندد😌 . 🍃دو برادر بودند که قلبشان برای می‌تپید و دوشادوش یکدیگر در راهِ همین انقلابِ نوپا جانفشانی می‌کردند. . 🍃قلم اینبار از حمید بنویسد... ، مبارزه را از برادر بزرگترشان آموخته بود. اویی که به دست رژیم شاه به شهادت رسید😔 . 🍃قد می‌کشید اما روح بلندش وَرای گنجایش زمین بود، آنقدر بزرگ که هیچ چیز آرامَش نمی‌کرد. . 🍃به و لبنان رفت تا دوره های چریکی را بیاموزد و از آنجا به برای ادامه تحصیل اما خبرِ استقرارِ امام در ، حمید را به آنجا کشاند! . 🍃تمامِ فکر و ذکرش بود. خدمت به مردمی که حالا بانگِ انقلاب سر داده بودند و خونشان را به پایِ این نهالِ نوپا می‌ریختند❣️ . 🍃رنگ و بویِ را که دید، گویی روحش به رسید، خستگی ناپذیر بود و هیچ چیز روحِ بزرگش را آرام نمی‌کرد. حتی وقتی در شهرداری مشغول شد، چندی بعد پست و میز و صندلی را رها کرد و به خاکِ جبهه پناه برد. خدمتِ پشتِ میز کارِ حمید نبود...او مرد بود و میدان جنگ!🙂 . 🍃بی‌وقفه در بود، اصلا انگار متولد شده بود تا خستگی را شکست دهد. شاید هم به قول "استراحت را گذاشته بود بعد از "! . 🍃شهادتی که در اتفاق افتاد و پیکری که هیچ گاه از باز نگشت اما آنچه حاکم است، است به حمید که در دلها مانده❤️ . 🍃فرمانده حمید این روزها به چون تویی نیاز داریم...کسی که خسته نشود و دردِ مردم را بفهمد...درد مردم را درد خودش بداند، به کسی نیاز است که دلبسته به و منصب و میز نباشد!😞 . 🍃از آنجایی که تو هستی تا جایی که ما ایستاده ایم فرسنگ‌ها فاصله است برای روحِ زمین‌گیرمان بخوان...شاید نفسِ تو زنده مان کند!🥺 . 🍃گرچه شهادت، طلوعِ جاودانگی تو بود اما... فرمانده🥰 . ✍️نویسنده : . 🌺به مناسبت سالروز تولد . 📅تاریخ تولد : ۱ آذر ۱۳۳۴ . 📅تاریخ شهادت : ۶ اسفند ۱۳۶۲.جزیره مجنون عراق . 📅تاریخ انتشار : ۳۰ آبان ۱۳۹۹ . 🥀مزار شهید : مفقودالاثر🌹 . 🎨گرافیست الشهدا @Modafeaneharaam
🍃از پس شیب آسمان، پشت بوته پراکنده ابرها، ستاره ای چشمک می‌زند. بندبند وجود آسمان و زمین، سرشار از یاد اوست. اویی که نامش، همیشه ستاره ممتدیست در امتداد آسمان #جهاد. . 🍃حاج حسین همدانی، #دلیرمرد ملک پیکار و شیرمرد میادین عشق. عاشقی که در تب و تاب رسیدن، طبیب خاکریز های #جبهه شد❣ . 🍃وجودش را در کنه حقیقت میجویم و #عند_ربهم_یرزقون بر چهره دلم تصویر می‌شود. وجودش را در قعر دقایق این روزها جستجو می‌کنم، روزهایی که دردمند فقدان #مالک و #عمارند😓 . 🍃روزهایی که در پی ستارگان زمین، آسمان شبانگاه را طی می‌کنند و خود را با خاطرات، زنده نگاه می‌دارند. خاطراتی از جنس #حاج_حسین. . 🍃او نیز دست در دست دوست، روزی میخورد از بیکران #عشق و دست به دعای زمینیان برمیدارد، اما جای خالی اش با هیچ واژه ای، پر نمی‌شود😞 . ✍نویسنده: مبرا پورحسن 📅تاریخ تولد: ۲۴ آذر ۱۳۲۹ . 📅تاریخ شهادت: ۱۶ مهر ۱۳۹۴.حومه حلب . 📅تاریخ انتشار: ۲۳ آذر ۱۳۹۹ . 🥀مزار شهید: گلزار شهدای همدان . 🎨طراح: گرافیست الشهدا 🌷زادروزت مبارک سردار 🌸۵ شاخه گل #صلوات هدیه محضر سردار #شهید_حاج_حسین_همدانی #حبیب_حرم #استوری_شهدایی @Modafeaneharaam
🌺 خواب زیبایی که بالاخره تعبیر شد... خوابِ امام‌حسین علیه‌السلام رو دیده بود.به حضرت عرض‌کرده بود: کاش من هم درکربلا بودم و شما رو یاری می‌کردم. امام فرموده بودند: ناراحت نباش! سیدی از نسل ما علیه کفر قیام می‌کنه؛ تو در اون جنگ شرکت می‌کنی و شهید میشی... چهارده سال گذشت. جنگ ایران و ارتش‌بعثِ‌عراق شروع شد. باز هم خواب امام‌حسین علیه‌السلام رو دید. حضرت بهش فرموده بود: پسرم! وقتش رسیده که به آرزوت برسی. محمدعلی عزمش رو برای رفتن به جبهه جزم کرد، و مدت زیادی از خوابش‌نگذشته بود که شهید شد. 🌹خاطره‌ای از زندگی شهید محمد علی نامور 📚منبع: کتاب لحظه‌های بی‌عبور ، صفحه 85 @Modafeaneharaam
🔰 حضرت آیت الله خامنه‌ای ظهر امروز خطاب به دانشجویان: با انتشار افکار صحیح در فضای مجازی به معنای واقعی کلمه جهاد کنید/ اصل قطعی، پیروی از شیوه اخلاقی است 🔻 رهبر انقلاب، در پایان مراسم عزاداری روز اربعین حسینی(ع): شما امروز در می‌توانید افکار درست و صحیح را منتشر کنید و به مسائل پاسخ دهید و می‌توانید به معنای واقعی کلمه کنید. 🔹️ البته اصل قطعی در این باب پیروی از شیوه‌ی اخلاقی است. باید از این کاری که بعضی افراد با دشنام و فریب و دروغ دربرابر افکار عمومی مواجه می‌شوند، اجتناب کرد. 🔺️ باید منطق را به اخلاق مزیّن کرد حقایق را منتشر کرد. امروز همه باید در این میدان حرکت کنیم. ۱۴۰۰/۷/۵ @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهاردهم 💠 باورم نمی‌شد پس از شش ماه که لحظه‌ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد
💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریه‌هایم کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه می‌کنی؟ ترسیدی؟» خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان‌بان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس می‌تپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من می‌خوام برم، نگرانه!» 💠 بدنم به‌قدری می‌لرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی‌روح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم میشه، تو باید افتخار کنی!» سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی می‌داد که به سمت سعد چرخیدم و با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، بی‌صدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته می‌کنم!» 💠 دستم سُست شده و دیگر نمی‌توانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد. نفس‌هایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم می‌کرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه می‌ترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه می‌کنی، اگه پای شوهرت برای بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!» 💠 نمی‌دانست سعد به بوی غنیمت به می‌رود و دل سعد هم سخت‌تر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟» شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را می‌دیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هق‌هق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!» 💠 روی نگاهش را پرده‌ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذره‌ای نرم شده بود که دستی را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. به‌سرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از و رسولش خجالت نمی‌کشی انقدر بی‌تابی می‌کنی؟» سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. 💠 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید. باورم نمی‌شد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال می‌زدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه می‌کشید و سرسختانه نصیحتم می‌کرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن ! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بی‌پروا ضجه می‌زدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو صداتو بلند کنی؟» 💠 با شانه‌های پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار می‌داد حس کردم می‌خواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد. زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری می‌خوای کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش می‌لرزید که به سمتم چرخید و بی‌رحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن به داریا، ما باید ریشه رو تو این شهر خشک کنیم!» 💠 اصلاً نمی‌دید صورتم غرق اشک و شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه‌ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟» ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می‌بارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«! بلد نیس خیلی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهایی‌ام قلقلکش می‌داد که به زخم پیشانی‌ام اشاره کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت می‌زنه؟» 💠 دندان‌هایم از به هم می‌خورد و خیال کرد از سرما لرز کرده‌ام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت می‌کنه، می‌خوای بگیری؟»... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam
مدافعان حرم 🇮🇷
✍ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پانزدهم 💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و ب
💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!» 💠 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...» اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!» 💠 نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!» احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!» 💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمی‌دونم تو چه هستی که هیچی از نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل و و به کفر بکشونن، امشب با من بیا!» از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده مهاجرت کردن اینجا!» 💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!» نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟» 💠 از نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!» تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» 💠 من میان اتاق ماندم و او رفت تا شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!» سال‌ها بود نامی از ائمه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت. 💠 انگار هنوز مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند. 💠 با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد. وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. 💠 بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»... ✍️نویسنده: @Modafeaneharaam
❣وصیت شهید علی جمال جشي 💢اگر برای نعمت به من غبطه میخورید بدانید که من برای نعمت " در راه خدا " به شما غبطه خواهم خورد... @Modafeaneharaam
🕊🌺 🌸شهادت رالیاقت لازم نیست لازم است,منتهی آرزوی هرانسانی رسیدن به کمال است که راه گریز و سریع آن در راه اوست ،که هر کسی نتواند این نانوشته راخواند و آنرا تفسیرکند. 🍀کمال را صلاتیست دورکعتی که باخون است و لاغیر،حال هرکسی این وضو نتواند که سرمنزل راه است ،منزل بعدی نیت و قیام است که دعوت میباشد،منزل سوم طی طریق و ذوب الی الله است که کمترکسی به این مقام رسیده . 🌸گریز دیگر است که بهترین آن نور اعظم دخت خاتم است که تمام راهها بدو ختم شود و راههای دیگر ختم بدین راه است وراه دگر ندارد تمام .مکتوب . برخورد خودرو به تله انفجاری تکفیری ها. بی ریا, صمیمی, رازدار, شوخ طب,ع بسیار پرجنب و جوش, و فعال بسیار ۹۴/۴/۱ سوریه درعا @Modafeaneharaam
تعقل🤔 امیرالمومنین ع كارهای درراه خدا برابر ، چونان قطره ای بر دریای مواج و پهناور است🤔 @Modafeaneharaam
💠نکات اخلاقی و رفتاری شهدا 📌شهیدمدافع‌حرمــ احـمـد الـیـاسـی علاقه های شهید،کارهای فرهنگی, اردوهای، جهادی, مداحی داشتند، از بچگی کارهایش با سایر همسن های خود فرق می کرد و چند بهاری از زندگیش نگذشته بود که در کودکی وارد مسجد شد و الآن دیگر شهیداحمد تحت تعلیمات دینی به رشد و نمو می رسد . 📌 احمد با سن کم خود و در دهه دوم و سوم خود به آموزش قرآن و احکام و تشکیل جلسات دینی برای کودکان و نوجوانان محروم شهرش عزم خود را جزم کرده و در بین رفقا و شاگردانش محبوبیت ویژه ای داشت. 📌شایستگی هایی که احمد از خود نشان داد باعث شد در بسیج مسئول نیروی انسانی شود و با ورود او در دانشگاه آزاد اندیمشک فصل جدیدی را در قالب فرماندهی پایگاه بسیج دانشگاه برای او رقم زد. احمد علاقه عجیبی به مقام معظم رهبری داشت و وصیتنامه اش شاهد این علاقه اش هست.با حمله آمریکا و اسرائیل در قالب بنا به گفته خودش در راه به سوریه هجرت و نکند.سر انجام با آزادسازی شهرهای نبل و الزهرا از قفس دنیا آزاد و دعوت سالار شهیدان اباعبدالله الحسین را لبیک گفت. : ۱۳۹۴/۱۱/۱۲ @Modafeaneharaam
❣وصیت شهید علی جمال جشي 💢اگر برای نعمت به من غبطه میخورید بدانید که من برای نعمت " در راه خدا " به شما غبطه خواهم خورد... @Modafeaneharaam
یک هفته قبل از از سوریه به خانه آمد. پنجشنبه شب بود، نصف شب دیدم صدای ناله گریه می آید. رفتم در اتاقش از همان لای در نگاه کردم، دیدم جهاد سر مشغول دعا و گریه است و دارد با صحبت می‌کند. دلم لرزید ولی نخواستم مزاحمش شوم. وانمود کردم که چیزی ندیده ام. . 🍃صبح موقعی که جهاد می‌خواست برود موقع خداحافظی نتوانستم طاقت بیاورم از او پرسیدم پسرم دیشب چی می‌گفتی؟ چرا اینقدر بی قراری می‌کردی؟چی‌شده؟ جهاد خواست طفره برود برای همین به روی خودش نیاورد و بحث را عوض کرد من به‌خاطر دلهره ای که داشتم اینبار با جدیت بیشتری پرسیدم و سوالاتمو با جدیت تکرار کردم. گفت: چیزی نیست مادر داشتم نماز می‌خواندم . دیگر دیدم اینطوری پاسخ داد نخواستم بیشتر از این‌ پافشاری کنم و ادامه بدهم گفتم باشه پسرم! مرا بوسید و بغل کرد و رفت... . 🍃یکشنبه شب فهمیدم آن شب به خداوند و امام زمان چه گفته و بینشان چه گذشته! و آن لحن پر التماس برای چه بوده است !. راوی: مادرشهید 🌷 ‌‎‌‌‌‎ @Modafeaneharaam