●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوچهلوهشت
پشت چشمی نازک کردم و بلافاصله بعد از نشستن ساناز دستم را به میلهی کنار تاب گرفتم و پاهام را محکم به روی زمین گذاشتم و با بدبختی بسیار تاب را کمی به حرکت درآوردم.
- کاش میشد بهشون بگیم بیان تاب رو کمی هل بدن، خیلی سنگینه نمیتونم من.
ساناز سرش را تأسفبار تکان داد و گفت:
- همین جور آروم آرامش بیشتری داره یکم ساکت باش ببین چقدر خوبه.
به گفتهی او عمل کردم و با اختیار کردن سکوت به روبهرویم خیره شدم. واقعاً راست میگفت آرامشی داشت که احساس میکردم چند دقیقهی دیگه به خواب میروم.
کاش به جای اینکه در کنار ساناز باشم و در این قصر بزرگ زندانی شده باشم در خانهی افراسیاب بودم و این آرامش را در کنار او و باربد احساس میکردم.
مطمئنم اگر تا آخر عمرم روزی هزاربار نامردیهای افراسیاب را به چشم ببینم و آسیبهای بیشتری از سمت او بخورم باز هم در یادم مانند روز اول پررنگ و مهم است.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوچهلونه
نمیتوانستم مانند او نامرد باشم و خاطرات خوب و کمکهای بزرگش را فراموش کنم من اهل شکستن نمکدان نبودم آن هم نمکدان مردی که چند ماه از من مراقبت کرده بود.
حتی نمیتوانستم از او انتقام بگیرم یا برای او مشکلی به وجود بیاورم نه به خاطر خودش و خاطرات خوبش بلکه به خاطر وجود باربد.
زندگی من و باربد از هم جدا شده بود و من در این خانه و او در خانهی افراسیاب زندانی شده بود اما حداقل مطمئنم حليمه و افراسیاب از او مراقبت میکنند، برای من همین کافی بود.
اگر زندگی من سخت بگذرد هیچ مسئلهی نیست همین که یادگار پدر، مادرم در سلامت و آرامش باشد برای من بس است.
نفسی عمیق کشیدم و سرم را به زنجیرههای کنار تاب تکیه دادم. من به سختی عادت کرده بودم اما آن نوزاد تقصیری نداشت آرامش حق او بود.
لبم را گزیدم تا از ریزش اشکهایم جلوگیری کنم، دلم نمیخواست مقابل ساناز اشکی بریزم و ضعفم را نشان بدهم.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
با سلام خدمت خوانندههای رمان #ناروین❄️
به درخواست های زیادتون برای رمان عاشقانه هیجانیِ مافیاییِ #ناروین بالاخره Vip زدیم😍 برای جلوتر خوندن رمان نکته های زیر رو بخونید:
• در Vip رمان 200 پارت جلوتره و روزانه ۴ پارت قرار میگیره.
• قیمت Vip رمان 50 تومان هست.
• در Vip از تبلیغات و ... خبری نیست و خیالتون راحت باشه.
• رمان تا آخرین پارت در کانال اصلی قرار میگیره Vip برای کسانی هست که قصد دارن رمان رو زودتر بخونن.
برای راهنمایی به خانم مهتاب پیام بدین:
@Vip_Ad
اسم رمان رو حتما بگید👆 توجه کنید که از پارتگذاری بیخبرند و فقط در مورد Vip بهشون پیام بدین🌷
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوپنجاه
اینکه مقابل مهران و سیاوش و افراسیاب اندک غروری برایم نمانده بود، جای خود داشت اما اصلا دلم نمیخواست بیشتر از این غرورم خرد شود و شخصیتم نابود گردد.
- ناروین؟ چرا اینقدر رفتی تو فکر؟ به چی فکر میکنی؟
سرم را از زنجیرهای تاب فاصله دادم و با کشیدن نفسی عمیق، بغض نشسته در گلویم را فرو فرستادم و گفتم:
- به داداشم فکر میکردم.
لبخندی زد و با مهربانی گفت:
- دلت براش تنگ شده، نه؟
دلتنگ؟ باربد تنها خانوادهی من بود تنها داشتهی من از کل این دنیا، واژهی دلتنگ برای بیان این احساس کمی کوچک بود.
- دلم تنگ نیست، دلم بیطاقت شده، دلم آشوبه دلم خسته شده، خسته شده از بیکسی.
لبخندی تلخ به لب آورد و دستش را روی شانهام گذاشت با لحنی که دلسوزی در آن موج میزد گفت:
- منم مثل تو هستم،، اینقدر غصه نخور ناروین، بالاخره درست میشه یه روز.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوپنجاهویک
چقدر از واژهی "درست میشه" متنفر بودم...! هر اتفاقی یک زمانی باارزش بود، وقتی از زمان گذشت، امیدوارم اصلا درست نشود. من در این موقعیت و لحظه به افراسیاب نیاز داشتم که نبود، پس امیدوارم هیچوقت دیگر هم نباشد و پیدایش نشود.
گفتن واژهی درست میشه به من دقیقا مانند این بود که به گلی که از بیآبی درحال خشک شدن است، بگویی سال دیگر باران میبارد. باران سال بعد چه دردی از منِ خشک شده دوا میکرد؟
- میخوای بگم یکیشون بیاد یکم تاب رو هل بده به یاد بچگی تاب بازی کنیم؟
لبخندی زدم و سعی کردم افکارم را خالی از این احساس دلتنگی و ناامیدی کنم.
- سیاوش اگر ببینه مطمئنم اعداممون میکنه.
از روی تاب پایین رفت و با گفتن "بیخیال بابا" به سمت یکی از بادیگاردها حرکت کرد. از اینکه به خاطر خوشحالی من با دم شیر بازی میکرد، خوشحال بودم، خوشحال از اینکه حداقل رابطهی ساناز با من بهتر شده است.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
با سلام خدمت خوانندههای رمان #ناروین❄️
به درخواست های زیادتون برای رمان عاشقانه هیجانیِ مافیاییِ #ناروین بالاخره Vip زدیم😍 برای جلوتر خوندن رمان نکته های زیر رو بخونید:
• در Vip رمان 200 پارت جلوتره و روزانه ۴ پارت قرار میگیره.
• قیمت Vip رمان 50 تومان هست.
• در Vip از تبلیغات و ... خبری نیست و خیالتون راحت باشه.
• رمان تا آخرین پارت در کانال اصلی قرار میگیره Vip برای کسانی هست که قصد دارن رمان رو زودتر بخونن.
برای راهنمایی به خانم مهتاب پیام بدین:
@Vip_Ad
اسم رمان رو حتما بگید👆 توجه کنید که از پارتگذاری بیخبرند و فقط در مورد Vip بهشون پیام بدین🌷
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوپنجاهودو
بودن یک همراه و دوست در شرایط سخت و عذابآور، واقعاً نعمت بزرگی بود! نعمتی که باعث میشد دردی بزرگ به رنجی کوچک تبدیل شود.
البته هیچوقت در زندگی دوست و رفیقی نداشتم که این احساس را درک کنم، همیشه از جمعها به دور بودم و در مدرسه خیلی هنر میکردم برای یک هفته با کسی دوست میشدم آن هم در حد حرف زدن.
وگرنه هیچ وقت دوست صمیمی نداشتم که بتوانم از سختیهای زندگیام برای او بگویم.
با دیدن ساناز که به همراه یکی از مردها به سمت من میآمد، خندهای کردم و دستم را به روی پیشانیام کوبیدم.
این دختر واقعاً دیوانه بود... تا چند دقیقه قبل از رسیدن حرفهای من به گوش بادیگاردها میترسید و نگران ابرو و ابهتش بود، آن وقت الان خودش ره دنبال آنها رفته بود تا بگوید تاب را هل بدهند!
به محض رسیدن به من سریع کنارم نشست و زنجیر کنار تاب را در دست گرفت و گفت:
- خیلی محکم هل بده لطفاً.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوپنجاهوسه
ذوقزده منتظر حرکت مرد ماندم و دستم را به زنجیر کنار تاب گرفتم. از اینکه این تابها به خاطر سنگینی زیاد، تند حرکت نمیکند، آگاه بودم اما حداقل با زور و توان این مرد کمی بیشتر از حد معمول به حرکت درمیآمد.
با حرکت یهویی تاب، لبانم از لبخند کش آمد و به حرکت تاب نگاه کردم زیاد تند نبود اما خب از چند لحظه قبل خیلی بهتر بود.
با صدای جیغ ساناز سریع نگاهم را به سمت او چرخاندم و با دیدن اینکه دستش را روی دهانش گذاشته و چشم بسته، تأسفبار سر تکان دادم و خندیدم.
- میترسی؟
مرد بدون اینکه دیگر توجهای به ما کند راهش را گرفت و به سر جای اولش رفت ساناز چنان با ترس به روبهرویش نگاه میکرد که گویا مقابل یک گودال آتش ایستاده.
از اینکه از تاب میترسید و به خاطر من با این ترس روبهرو شد، احساس عذاب وجدان میکردم.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوپنجاهوچهار
دستم را به سمت دستی که روی دهانش برده بود گذاشتم و آن را به سمت خودم کشیدم و محکم در دست گرفتم.
- نترس من کنارتم! چشمات رو ببند و فقط به حرکت باد روی صورتت فکر کن.
ساناز طبق نسخهی من لبخندی زد و چشمانش را بست. از حالت صورتش میتوانستم بفهمم که کمی نگرانی درونش آرام گرفته و کم کم با احساس آرامش آشنا میشود.
چند دقیقهای طول کشید تا دوباره حرکت تاب مثل اولش آرام شد.
- چشمات رو باز کن دیگه بالا نمیره زیاد.
چشمانش را باز کرد و به اولین چیزی که نگاه کرد ارتفاع تاب با سطح زمین بود.
- از تاب میترسی؟
سرش را به نشانهی نه تکان داد و گفت:
- تاب که ترس نداره، یکم از ارتفاع میترسم.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوپنجاهوپنج
لبخندی زدم و با اشاره به حرکت آرام تاب گفتم:
- یکم؟ اگه خیلی میترسیدی دیگه چی میشد؟
پشت چشمی نازک کرد و با ناز گفت:
- تو از چیزی نمیترسی؟
دست ساناز را رها کردم و شالم را روی موهایم مرتب کردم.
- ترس مثل تو منظورته؟
سرش را به نشانهی مثبت تکان داد و منتظر به من نگاه کرد تا جوابم را بشنود. واقعاً تا به امروز هیچ وقت پدیدهی ترسناک ندیده بودم.
ارتفاع برای او ترسناک بود و برای من اتفاقاً دلپذیر بود چون هرچه به سمت بالا حرکت میکردم بیشتر جریان هوا را احساس میکردم اما تنها چیزی که در نظرم ترسناک میآمد زلزله بود.
- از چیزی نمیترسم اما خب به نظرم زلزله خیلی ترسناکه.
موهای روی صورتش را به پشت گوشش هدایت کرد و گفت:
- تا حالا زلزله دیدی؟
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.
با سلام خدمت خوانندههای رمان #ناروین❄️
به درخواست های زیادتون برای رمان عاشقانه هیجانیِ مافیاییِ #ناروین بالاخره Vip زدیم😍 برای جلوتر خوندن رمان نکته های زیر رو بخونید:
• در Vip رمان 200 پارت جلوتره و روزانه ۴ پارت قرار میگیره.
• قیمت Vip رمان 50 تومان هست.
• در Vip از تبلیغات و ... خبری نیست و خیالتون راحت باشه.
• رمان تا آخرین پارت در کانال اصلی قرار میگیره Vip برای کسانی هست که قصد دارن رمان رو زودتر بخونن.
برای راهنمایی به خانم مهتاب پیام بدین:
@Vip_Ad
اسم رمان رو حتما بگید👆 توجه کنید که از پارتگذاری بیخبرند و فقط در مورد Vip بهشون پیام بدین🌷
●- - - - - - -<🔗🤍>- - - - - - -●
#ناروین
#پارتِسیصدوپنجاهوشش
سرم را به نشانهی نه تکان دادم و با خنده گفتم:
- ندیدم اما خب میترسم ازش، به نظرم پدیدهای که میتونه زمین رو تکون بده و خونههای بزرگ رو خراب کنه واقعاً ترسناکه!
زلزله شباهت زیادی با بعضی از آدمها داشت، بعضی از انسانها باعث خراب شدن خانوادههایی میشوند که سالیان سال است محکم و استوار بوده و این دقیقاً خود زلزله است.
- پس از امروز باید از زلزله هم بترسم.
خندهای کردم و از روی تاب بلند شدم موهایم را زیر شال فرستادم و با لحنی خسته گفتم:
- خوابم گرفته، توی تاب بریم داخل؟
ساناز با تکان دادن سرش موافقتش را اعلام کرد و به دنبالم راه افتاد. امیدوارم این خانه همیشه اينقدر در سکوت و آرامش باشد.
جوری که سیاوش میگفت هزار خدمتکار دارد، من توقع یک قصر شلوغ را داشتم که هر لحظه تعداد زیادی از آدمها در آن رفت و آمد میکنند و کارهای روزمرهاش را انجام میدهند.
●- - - - - - -<🔗🤍>
کپی؟راضینیستم.