eitaa logo
[نگاه ِ تو]
270 دنبال‌کننده
435 عکس
43 ویدیو
3 فایل
‌ من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ برای معاشرت: @MoHoKh ‌ ‌صفحه اینستاگرام: @fatemehakhtari14‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ 🌱 امروز، برای بار هزارم فهمیدم: قوی‌ترین انگیزه، اجباره! @Negahe_To
‌ ‌ ‌وسطِ این پیام تبریک‌های شیک و باکلاسِ کانال‌های مختلف برای روز مادر و روز زن، دیدم یه کانال، تبریک‌های طنز قشنگی گذاشته که انصافا هم واقعیه🤪 چندتاش رو براتون اینجا میذارم که لبخند به لب‌تون بیاره امشب😁 🔸️ روز کسایی که وقتی میخوای بوسشون کنی میگن اگه دوستم داشتی اذیتم نمیکردی، مبارک😁 🔸️ روز کسایی که میگن همونجا رو میزه، ولی رو میز، نیس، هم مبارک😁🤪 🔸️ روز کسایی که میگن اگه انگشت پات دردمیکنه بخاطر اینه که سرت تو گوشیه هم مبارک😂😕 🔸️ روز مشترکین پرمصرف تلفن ثابت و مخابرات مبارک😁 🔸️ روزکسایی که روفرشی میندازن رو فرش نو هم مبارک🥲😂 🔸️ روز کسایی که کلی ظرف خوشگل دارن که قراره برا مهمون استفاده بشه ولی هیچ مهمونی لایق این نیس که اون ظرفارو براشون بیارن هم مبارک😕😁 🔸️ روز کسایی که اخلاقای خوبتون بهش رفته ولی اخلاقای بدتون به باباتون رفته هم مبارک😐🤣 🔸️ روز کسایی که بعد از اینکه باهاشون قهر می‌کنید براتون غذا میارن و میگن بخور زبونت درازتر بشه هم مبارک🥲🤣 . . . . میتونی یه جمله جذاب و واقعی درباره زن یا مادر، به این جمله‌ها اضافه کنی؟😎 @Negahe_To
‌ ‌ 📚 ما تنها زنده نیستیم. ما محصول پیوستگی هستیم. اگر زندگی گذشتگان در نظر ما تاریک بشود، زندگی ما چندان روشنی نخواهد داشت و ما این اتصال را نباید با غرور و حماقت، که قرن بیستم مخصوصا آبستنِ آن بوده است، ندیده و کان‌لم‌یکن بپنداریم. @Negahe_To
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌ ‌ ‌محرمی نیست وگرنه كه خبر بسیار است رمق ناله كم و كوه و كمر بسیار است ای ملائک كه به سنجیدن ما مشغولید بنویسید كه اندوه بشر بسیار است ساقه‌های مژه‌ام از وزش آه نسوخت شُكر! در جنگل ما هیزم تَر بسیار است سفره‌دار توام ای عشق بفرما بنشین نان ِجو، زخم و نمك، خون ِجگر بسیار است @Negahe_To
‌ ‌ ‌اتوبان قفل شده بود. دعا برای دیرنرسیدن بی‌فایده بود. گروه تلگرام دانشجوها را باز کردم و نوشتم: ‌"سلام و صبحتون بخیر باشه بچه‌ها ببخشید من امروز با یکم‌ تاخیر می‌رسم اتوبان قفله😑" چند نفری خیلی سریع، لایک را زدند پایین پیامم. پنج دقیقه که گذشت، سه نفر به پیامم جواب دادند: ▫️سلام صبح شما هم بخیر و شادی انشا الله ختم بخیر شود خیلی ناراحت شدیم حقیقتا ▫️سلام و صبح شما هم به خیر اشکالی ندارد ▫️سلام صبح عالی متعالی اتفاق تلخی است امید به خدا با تصور قیافه‌های طنزشان موقع نوشتن این پیام‌ها، خنده‌ام گرفت. بیست دقیقه از هشت گذشته بود که رسیدم سرکلاس. بدون اینکه سالن دانشکده را روی سرشان بگذارند آرام نشسته بودند سرجایشان. در دلم قربان صدقه‌شان رفتم. مثل مادری که جرات نمی‌کند توی روی بچه‌هایش تعریف‌شان را بکند. بسم الله را روی تابلو نوشتم و همزمان گفتم: "همین اول، خیالتون رو راحت کنم که به‌خاطر تاخیر خودم، قرار نیست شما رو امروز بیشتر سرکلاس نگه دارم". دست زدند و هورا کشیدند. ‌ ‌‌رفتم سراغ درس. امروز باید برایشان از سریِ نامتناهی حرف می‌زدم. از مفهومی که خودم عاشقِ آن قسمتِ نامتناهی‌اش بودم. برایشان از بی‌نهایت گفتم و مثال زدم از مجموعِ بی‌نهایت عدد. صورت مثال‌ها را نوشتم و گفتم جواب را خودشان حدس بزنند. افتادند به تلاش و تقلا. فرصت دادم هرچه به ذهن‌شان می‌رسد را بگویند. بعد جواب‌های درست را برایشان رو کردم. چشم‌هایشان گرد شد و اعصاب‌شان خرد. جوابِ مثال‌ها، به ظاهر با هم جور درنمی‌آمد. صدای اعتراض‌شان بلند شد. ‌ ‌‌لبخند زدم و باز توی دلم قربان صدقه‌شان رفتم. آرام‌تر که شدند گفتم: "می‌دونین چرا جواب‌ها با ذهن‌تون جور در نمیاد؟ چون ذهنِ ما به خودیِ خود، عادت داره به محدود دیدن. به متناهی بودنِ هرچیزی." حالا دیگر پچ‌پچ هم نمی‌کردند. شصت جفت چشم داشت نگاهم می‌کرد. ادامه دادم: "اینکه میگن خدا، بی‌نهایت پول، بی‌نهایت خِیر، بی‌نهایت اتفاقِ خوب، توی عالم قرار داده رو می‌دونین یعنی چی؟" ‌ ‌ ‌چشم‌هایشان می‌گفت می‌خواهند ادامه‌اش را از زبانِ من بشنوند. گفتم: "همه چی زیرِ سرِ همین بی‌نهایته. ما اگه باور کنیم بی‌نهایت پول توی عالم هست، دیگه دنبالش نیستیم یه قرون پول یا یه ذره خوشی، توی جیبِ بغلی‌مون کمتر بره تا بیاد توی جیبِ ما! بی‌نهایت، یعنی هرچی ازش برداری تموم نمیشه. پس نگران چی هستیم؟" از سکوت درآمدند. زمزمه‌هایشان شروع شد. گفتم: "حالا فکر کنین اینکه ما آدما می‌تونیم توی خوب بودن یا بد بودن تا بی‌نهایت پیش بریم یعنی چی؟!" چشم‌های بعضی‌‌هایشان درخشید.‌ چادرم را روی سرم صاف کردم و گفتم: "حالا باز بگین کاربرد ریاضی توی زندگی چیه!" صدای خنده‌هاشان قفل شد توی هم. @Negahe_To
‌ ‌ 🌳گرچه گاهی تندبادی شاخه‌ای را هم‌ شکست سرو می‌ماند ولی طوفان به پایان می‌رسد @Negahe_To
هدایت شده از ماهی‌تنهای‌تنگ
حواست باشه که روزهای خوب و بد کنار همدیگه است. یک روز تو ابرایی، شادی، همه کارهات روی روال پیش می‌ره، فکر می‌کنی از تو خوشبخت‌تر نیست. یک روز هم از شدت غم نمی‌خوای دیگه باشی، از خودت و هر چیزی که به تو ربط داره بیزاری. یادت باشه روزهای خوب شکر کنی و حواست به روزهای سخت هم باشه. یادت باشه روزهای بد صبور باشی و به روزهای خوب امید داشته باشی.
‌ ‌ ‌این بچه‌های دهه هشتادی که بسیار دوست‌شان دارم، مایه دلخوشی و امیدواری من هستند. امیدوار به آینده‌ای بهتر برای ایرانِ عزیزم🇮🇷 دانشجویانِ صفرکیلومترِ کامپیوتر دانشگاه اصفهان ۱۴۰۳/۱۰/۱۰ اینا، همونان که برای بردن تخته‌پاک‌کن، منو تشویق کردند😁 @Negahe_To
‌ ‌ ‌اگر پای در دامن آری چو کوه سرت ز آسمان بگذرد در شکوه زبان درکش ای مردِ بسیار‌دان که فردا قلم نیست بر بی‌زبان صدف‌وار گوهرشناسانِ راز دهان جز به لؤلؤ نکردند باز فراوان‌سخن باشد آکنده‌گوش نصیحت نگیرد مگر در خموش چو خواهی که گویی نفس بر نفس حلاوت نیابی ز گفتارِ کس نباید سخن گفت ناساخته نشاید بریدن نینداخته تأمّل‌کنان در خطا و صواب به از ژاژخایانِ حاضر‌جواب کمال است در نفسِ انسان سخُن تو خود را به گفتار ناقص مکُن کم‌آواز هرگز نبینی خجل جوی مشک بهتر که یک توده گل حذر کن ز نادانِ ده‌مَرده‌گوی چو دانا یکی گوی و پرورده گوی صد انداختی تیر و هر صد خطاست اگر هوشمندی یک انداز و راست چرا گوید آن چیز در خفیه مرد که گر فاش گردد شود روی‌زرد؟ مکن پیشِ دیوار غیبت بسی بود کز پسش گوش دارد کسی درونِ دلت شهربند است راز نگر تا نبیند درِ شهر باز از آن مردِ دانا دهان‌دوخته‌ست که بیند که شمع از زبان سوخته‌ست @Negahe_To
‌ ‌ ‌صفت "یا مُعطِیَ المَسئلات" را روی گوشی دیدم و انگار ندیدم. از آن صبح‌هایی بود که مغزم حوصله کمترین چالش را هم نداشت. ولو همین که بخواهد فکر کند امروز، از خدایی که اعطاکننده هرچیزی است، چه بخواهد بهتر است. آخرین لایه‌های چسبناکِ خواب داشت از پشتِ پلک‌هایم کِش می‌آمد که صفحه ایتا را باز کردم. توی گروه ، خبرهایی بود انگار. انگشت اشاره‌ام را زدم روی اسم گروه. همه پیام‌ها در واکنش به یک پیام بود: "این کمترین، سنگی از سنگ مزار حرم حضرت ابالفضل علیه السلام (نگین) رو با احترام، به پاس گوشه‌ای از محبت‌های بی‌کران خواهر بزرگوارم، خانم علیپور تقدیم ایشون می‌کنم". توی دلم گفتم: "آفرین، چه کار قشنگی، چه هدیه شیرینی". توی پیام‌ها گشتم که ببینم خود کوثر (خانم علیپورِ نازنین) پیام را دیده یا نه.‌ ‌ ‌ ‌دیده بود. برعکسِ همیشه، این‌بار اجزایِ پیامش، درهم‌ریخته بود. آخرِ همه جمله‌هایش ناقص مانده و مجبور شده بود برای کامل شدن‌شان هی پناه ببرد به سه‌نقطه. از حس خودش گفته بود به پسرِ عجیبِ امیرالمومنین و آخرین سفر کربلا که رفته بود؛ و دلتنگی‌اش برای حرمِ حضرتِ ابالفضل. خوشحالی برای حسِ قشنگِ کوثر، حالم را خوب کرد. توی دلم گفتم: "نوش جون و روحت باشه دختر". خواب، دیگر رفته بود. مغزم داشت خودش را برای رودررو شدن با چالش‌ها گرم می‌کرد. سوالی از گوشه‌ای خودش را کشید بیرون. "تو چرا دلتنگِ حرمِ حضرت ابالفضل نشدی هیچ‌وقت؟" قیافه حق‌به‌جانب گرفتم. "چون نرفتم تا حالا". زود مچم را گرفت. "خیلی جاهای دیگم تا حالا نرفتی اما دلت براشون تنگ میشه!" شانه بالا انداختم. "چمیدونم خب". پتو را کنار زدم و بلند شدم. "اما باید حس باحالی باشه آدم از حضرت ابالفضل هدیه بگیره‌ها". گفتم: "آره احتمالا". صوتِ تفسیر قرآن آیت‌الله جوادی را پِلِی کردم و پرده را کشیدم. نورِ کم‌جانی دوید توی خانه. عصر شده بود. توی کلاس طب نشسته بودم و داشتیم با استاد، جزییات ساختن یک دارو را بررسی می‌کردیم. مثل هربار هیجان‌زده شده بودم از این‌همه دقت‌نظر و پیچیدگی در علمِ طب. از این حجمِ منطق که لابه‌لای این علم خودنمایی می‌کرد. دلم می‌خواست دستِ همه آدم‌هایی که چهره طب را با تجویزهای سطحی پیش چشم مردم خراب کرده‌اند بگیرم و بنشانم‌شان سرکلاس. کتاب‌ها را بگذارم جلوشان و بگویم اول بیا چندسال بنشین کتاب بخوان، بعد بیا با هم حرف بزنیم. بیا حوصله کن به‌جای متن‌های اینترنتی، پای درسِ ابوعلی‌سینا و رازی و حکیم ارزانی و حکیم عقیلی و ... بنشین تا بشود برایت استدلالِ منطقی آورد که خوردنِ مرغ بد نیست، که پیامبر برای من و تو، خوردن گوشتِ شتر و نمکِ دریا را تجویز نکرده، که هر ماده سردی را نمی‌شود با هر ماده گرمی اصلاح کرد، که داروی امام کاظم را نباید همه روز سال خورد، که خوردن سه‌شیره و چهارمغز و کره پسته و بادام‌زمینی، برای همه قوت نمی‌آورد، که هر بلغمی را نباید با هر مُنضجی از بین برد، که هر مشکلی در بدن، مال سردی نیست، که خیلی وقت‌ها اصلا لازم نیست دارو تجویز کنی، که بدن آدمیزاد خیلی پیچیده‌تر از این تجویزهای همگانی و سطحی است. کلاس تمام شد. بلند شدم. کتاب را گذاشتم توی کوله. گوشی را برداشتم و صدایش را باز کردم. صدای استاد از پشتِ سرم آمد. برگشتم. خودکاری را گرفته بود طرفم. "این رو هم اضافه کنین به خودکارهای تبرکی‌تون". چشم‌هام از شادی برق زد. اولین بار بود که داشتم اینجا حرفی از می‌شنیدم. نگذاشتم جمله را تمام کنند. هیجان‌زده گفتم: "وای ممنونم!" و همزمان دست دراز کردم برای گرفتنِ خودکار. جمله را تمام کردند: "تبرکیِ حرمِ حضرتِ ابالفضله". @Negahe_To
Alireza Ghorbani - Dar Zolfe To Avizam.mp3
5.26M
‌ ‌ ‌🎼 نمی‌دونم دقیقا چرا اما انگار، گوش دادنش امروز خیلی می‌چسبه. روزی که پنجشنبه‌ باشه، اول ماه رجب باشه و سالگردِ شهادتِ کسی باشه که نبودنش و نداشتنش، باورکردنی نیست. بیم است که سودایت دیوانه کند ما را در شهر به بدنامی افسانه کند ما را بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد زلفت به سر یک مو در شانه کند ما را زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده زان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را زینگونه ضعیف ار من در زلف تو آویزم مشاطه به جای مو در شانه کند ما را من می زده دوشم شاید که خیال تو امروز به یک ساغر مستانه کند ما را چون شمع بتان گشتی پیش آی که تا خسرو بر آتش روی تو پروانه کند ما را @Negahe_To