شهرداری تهران تعارف رو کنار گذاشته!👍😊
#طوفان_الاقصی
#بیمارستان_المعمدانی
#فلسطین🥀🇵🇸
#غزه
@One_month_left
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و قسم به روزی که استخوان های ظلم ،
زیر چکمه های مهدی موعود خُرد میشود !
#بیمارستان_المعمدانی
#طوفان_الاقصی
#فلسطین🥀🇵🇸
#غزه
#استوری
@One_month_left
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
و قسم به روزی که استخوان های ظلم ، زیر چکمه های مهدی موعود خُرد میشود ! #بیمارستان_المعمدانی #طوفا
دین رو باید از این بچه ها یاد بگیریم که توی این سختی ها هنوز هم پای دینشون هستن!😔♥️
یک بچه کوچیک اینجوری پای دینشه تو سختی ها و یک زن بزرگ سال بدون سختی پشت دینش در میاد😒💔
#تلنگرانه
اگر اسرائیل رحمی در وجودش داشت نمیامد بیمارستان رو منفجر کند 🥀💔
از دست دادن جان هزار نوزاد به بالا💔🥀🇵🇸
#فلسطین🥀🇵🇸
#طوفان_الاقصی🥀🇵🇸
#غزه
@One_month_left
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_دو
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-اییی خدااا لعنت بر دهانی که بی موقعه باز شود
زینب: بعلهه
-آماده شو بریم
زینب: پاشو تو زودتر برو آماده شو الان همه میان باید منتظر شازده باشیم ، پاشو
با انگشت اشاره به نوک بینیش زدم
-چشممم
مامان زینب و مامان منو و نیایش و ستایش و کوثر اومده بودن
منو زینب عقب تر از همه داشتیم راه می رفتیم
همه باهم سرگرم صحبت بودن
من و زینب هم به لباس ها نگاه می کردیم
وارد مغازه ای شدیم
چند دست لباس پسرونه آورد
با دیدنشون ذووق کردم و چند دست لباس و شلوار و.. خریدیم
پستونک هارو که می دیدم از ذوقم دست زینب فشار می دادم
زینب: از دیدن من این قدر ذوق نمی کنه که از دیدن اینا می کنه
-زینب اینجا بیرونه منو به خنده ننداز خواهر
زینب: خواهر زهر مار خواهر درد خواهر کوفت ، من خواهرم
-نهه غلط کردم آروم باش شما تاج سری از دهنم پرید
زینب : بار آخرت باشه هاا من سابقه کشتن دو اردک رو دادم
-زینب توروخدا اینقدر منو به خنده ننداز
زینب: می ندازممم
-خدایا
براش ظرف غذا گرفتیم ، صندلی بلند گرفتیم ، رورورک و کالسکه گرفتیم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_سه
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
کمد لباس و ویترین و تخت و پرده و...
سر هر کدوم آنقدر ذوق کردم که زینب مثلا با من قهر کرده بود اما خودشم ذوق کرده بود بعد رفتم نازش بکشم که به اون مرحله نرسید رفتم جلو خواستم حرف بزنم زدم زیر خنده اونم خندید و خلاصه آشتی شد باهام
فردا همه مردا و زنا اومدن کمک باهم اتاقش رو چیدیم
توی متکاش یه صوت قرآن گذاشتم که هر وقت روش می خوابه براش قرآن بخونه و با صوت قرآن بخوابه
خیلی خوبه که از بچگی بچه رو با قرآن بزرگ کنی که همیشه سر لوحه زندگیش باشه و کمکش کنه
همه رفتن
-بیا زینبم بریم بخوابیم خسته شدی
توی تخت دراز کشید
برای بار آخر به اتاق پسرکم نگاهی انداختم و رفتم خوابیدم
#فردا
توی کلاس های امر به معروف شرکت کرده بودم ، حاج آقا مطالبی فرستاده بود و داشتم مطالعه اش می کردم
زینب چایی با کوکی آورد
-عه خانوم می گفتی من خودم می آوردم
زینب: دیدم شما درگیری خودم آوردم
-من حتی اگه درگیر هم باشم برای خانوم خوشگلم وقت دارم
مراقب خودت باش ماه های آخره بعد دیگه راحت میشی ....
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_چهار
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بوسه ای روی گونش زدم و به خوندن ادامه مطالب ، مشغول شدم
زینب: رضا ما فکر نکردیم که اسم بچه رو چی بزاریم
بلند خندیدم
-ما چه پدر و مادری هستیم که تو کل این هفت ماه اصلا به اسمش توجه نکردیم
زینب هم خندید
زینب: من چیزی به ذهنم نمی رسه تو نظری داری؟
همین لحظه داشتم مطلبی که امام سجاد درباره امر به معروف ونهی از منکر گفته بود رو می خوندم
رو به زینب گفتم: سجاد!
زینب: قشنگه! باشه
چیکار می کنی؟
-حاج آقا مطالبی درباره امر به معروف فرستاده دارم می خونمش
زینب: آها
قلپی از چاییش خورد
زینب: رضا می خوام درسم ادامه بدم فوق لیسانس بگیرم بعد که سجاد به دنیا اومد
گوشی کنار گذاشتم
-خیلی هم عالی ، تو هوش بالایی داری و مدرک فوق لیسانس هم به دردت می خوره بعدا
زینب: اهوم
کلیپسی که به موهایش زده بود و گوجه ای بسته بود رو باز کردم
موهای بلندش دورش ریخت
موهاش خیلی بلند شده بود
کف مبل پهن شد
زینب: رضا
مو های فرش رو پشت گوش هاش زدم
-جان دل رضا؟
لبخند قشنگی زد
-فدای لبخندات ، جونم؟
سرش روی شونم گذاشت
زینب: می خوام برم سرکار ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_پنج
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-چه کاری؟
زینب: معلمی
-چه عالی! معلمی شغل انبیاست.
برو ، بزار سجاد یک سالش شد برو سرکار
چون میگم سجاد بزرگتر بشه تو راحت تری
زینب: آره درسته
-از بس موهات گوجه ای بستی کم کم دارم با گوجه اشتباهت می گیرم
خندیدیم
-برو برس بیار خانومم
رفت برس آورد نشست وسط پام
آروم شروع کردم موهاش برس کشیدن
زیر لب هم شعری می خوندم
زینب: چی می خونی رضا؟
-شعر جانانم
زینب: بلند تر بخون منم بشنوم
-چشم
شروع کردم به خوندن
-شب این سر گیسوی ندارد که تو داری
آغوش گل این بوی ندارد که تو داری
نرگس که فریبد دل صاحبنظران را
این چشم سخنگوی ندارد که تو داری
نیلوفر سیراب که افشانده سر زلف
این خرمن گیسوی ندارد که تو داری
پروانه که هر دم ز گلی بوسه رباید
این طبع هوس جوی ندارد که تو داری
غیر از دل جان سخت رهی کز تو نیازرد
کس طاقت این خوی ندارد که تو داری
برس کشیدن موهاش تموم شد
برگشت طرفم
زینب: چقدر قشنگ بود ، چقدر قشنگ خوندی
و سرش توی سینم فرو برد
سرم لای مو های خوش بوش بردم
عطر موهاش به سلول های بدنم تزریق کردم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پیدا کردن قرآنی در کف اقیانوس که سالها اونجا مونده بود صحیح و سالم هست و صفحات کتاب به طرز عجیبی شبیه به شهر مکّه هست.
#سبحان_الله
#خدای_من
@One_month_left
لطفاڪنار
آینهاتاقتبنویس
جوری
تیپبزنڪه
امامزمان(عج)نگاهت ڪنه
نهمردم(:🩶🤍
#امام_زمانم
#تلنگرانه
@One_month_left
بچہهابہخُداازشہداجلومےزنید
اگہرعایت کنیدڪهدلِامامزمان(عج)نَلَرزه...(:♥️
-حـاجحـُسینیـڪتا
#امام_زمانم
#تلنگرانه
@One_month_left
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_شش
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-برو کش بیار موهات ببافم بانوی من
رفت اون بسته چهار تایی کشی که براش خریده بودم رو آورد
روی عکس قلب داشت و طلایی و قرمز بود
موهاش بافتم و بستم
برگشت طرفم تو چشماش نگاه کردم
-به چه مانند کنم موی پریشان تو را
به دل تیره شب به یکی هاله دود
یا به یک ابر سیاه که پریشان شده و ریخته بر چهره ماه به نوازشگر جان
یا بدان شعله شمعی که بلرزد ز نسیم
به چه مانند کنم تو بگو
تک خنده ای کرد و گفت: شاعر شدیا آقا!
-بله بله دارم برای زیبایی های عشقم شعر می سرودم دیگه
حالا چاییمونم که یخ کرد ولی قبلش بریم تو اتاق خودمون یه کاری کنیم بیایم بعد شما جایی بریز واسه ما
زینب: چه کاری؟!!
-بیا بریم بهت میگم
بردمش نشوندمش رو صندلی میز آرایش
زینب: یا خدا
خندیدم
کیفم باز کردم کادویی که براش بسته بندی کرده بودم رو جلوش گذاشتم
بهش نگاه کرد
زینب: واااایی رضا کادو خریدی برام
-بلییی بانو حالا اگه جرواجرش نمی کنی بازش کن
خندید : من کلا جرواجر باید بکنم ولی خودم بازش می کنم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_هفت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بازش کرد
یه دستبند براش خریده بودم
نقره
روش قلب داشت و دورش نگین کاری شده بود
لبخند زد و گونم بوسید و توی بغلم فرود اومد
زینب: دستت درد نکنه رضااا
-خواهش می کنممم دورت بگردم
قابل تورو نداره بانو
از خودم جداش کردم و دستبند دور دستش انداختم
زینب: قشنگه!
-سلیقه منه دیگه ، حالا تو که نمیری چایی بریزی خودم میرم میریزم
خندید
زینب: دست شما درد نکنه
-سر شما درد نکنه بانو
#چند_ماه_بعد
پس فردا باید به بیمارستان می رفتیم و سجاد بابا به دنیا می اومد
دیگه آخرین روز های دونفره بودنمون بود
دلم هوس قدم زدن دونفره کرده بود
با زینب باهم داشتیم قدم می زدیم و طبق معمول زینب چیپس می خورد منم لواشک دراوردم
زینب: عههه رضا لواشکککک
خندیدم
-آروم باش فرزندم
لواشک نصف کردم و نصفش بهش دادم
تکه ای لواشک در دهنش گذاشت و سر انگشتش بامزه لیس زد و با لحن بچه گونه گفت: اخهه لواشک دوست دارم
خندیدم
-منم خانومم خیلی دوست دارم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_هشت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
لبخند قشنگی زد
به چشم هاش نگاه کردم
بغضی در گلوم اومد و با همون بغض گفتم: زینب منو ببخش ، توی دورانی که باهم بودیم خیلی سختی کشیدی همش هم به خاطر من بود
ولله قسم من اصلا نمی خوام بهت آسیب برسه می خوام در کنارم خوشبخت باشی ولی ... ولی نشد
نگاهم به چشم هاش دادم
می بخشیم زینب؟
زینب: میدونی،گاهی اوقات باید تاریکی ها باشن تا چراغ ها معنی بدن،در واقع وجود تاریکیه که باعث میشه شمع و چراغ ها معنا داشته باشن..!
اگه اون سختی ها نبود زندگی که الان داشتیم آنقدر قشنگ نبود،من همه ی اون سختی ها رو دوست دارم چون بخاطر کسی بوده که دوسش داشتم..
قطره اشکی از صورتم پایین اومد
-فدای این جواب دادنت
روی گونش بوسیدم
کلی عکس گرفتیم
ثبت آخرین لحظه های دونفره!
بعدم تا ساعت دو نصفه شب تو خیابونا دوتایی باهم بودیم
#فردا
در خونه باز کردم
-بهههه چه بویی راه انداخته کدبانوم
زینب: سلام عزیزم خسته نباشید
-سلام خوشگل خانومم شما هم خسته نباشید
کیفم روی زمین گذاشتم و بغلش کردم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_نه
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-بویی راه انداختی کل ساختمان برداشته چه خبره بانو؟
زینب: کیک درست کردم
-اووووووه
زینب: حالا ناهار بخور بعد برای عصرونه هست خامه هم باید بزنم بهش
-واووو و مناسبتش؟
زینب: آخرین روز دوتاییمونههه
-اوووو بله بله
زینب: هیییی
-برم لباس هام عوض کنم میام خدمتتوون
زینب: برو
دست و صورتم شستم نشستم سر میز
میز قشنگی چیده بود
-فدای هنرمندی این خانوم!
لبخند قشنگی زد
از اون لبخندا که دلبری می کرد
غذامونو که خوردیم بهش گفتم بره استراحت کنه و خودم ظرف هارو شستم
زینب: می خوام برم کیک درست کنم
-الان ساعت سه هست بخواب تا چهار بیدارت می کنم من ، یکم استراحت کن خیلی سخته شدی جانانم
زینب: باشه
سرم روی متکا گذاشتم چشم هام بستم
احساس کردم داره نگاهم می کنه چشم هام باز کردم
-چرا نمی خوابی خانوم؟
زینب: تو نمی زاری بخوابم
-من؟
زینب: بلی! من روی متکا خوابم نمیبره و.همش هم تقصیر توعه منو بد عادت کردی
خندیدم دست هام باز کردم
-بیا دلبر خانوم بیا ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️