💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_سی_و_نه
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
بهتره که حرف دهنتو بفهمی
دلم نمیخواد فحش بدم،چون اگ بدم فرقی با تو ندارم
همین حالا هم از اینجا می ری!
دستش مرده زخم شده بود و حسابی عصبی شده بود
زینب دستش ول کرد
مرده نگاهی به دست های زخم شده اش انداخت و گفت
مرده: تو ام مثل اون شوهر و*ح*ش*ی*ت ، و*ح*ش*ی هستی
زینب: میدونی؟بستگی داره چی باعث بشه وحشی بشم،پس تا قبل از اینکه استخونات رو هم با اون مغز نداشته ات خوردکنم خودت گورتو گم
مرده : هه ، برم ، تو خواب مگه ببینی
و سریع دست های زینب از پشت گرفت و توی دست هاش قفل کرد که زینب از پاهاش استفاده کرد و لقدی بهش زد اما مرده کنار نرفت و دست های زینب بست
زینب با پاهاش بهش می زد و فریاد می زد و کمک می خواست
مرده پوزخندی زد و گفت: یادت نرفته اون شوهرت پنجره هارو عوض کرده تا صدایی بیرون نره و صدا اذیتتون نکنه؟!
زینب یادش اومد اما اگه بیشتر داد و فریاد می کرد صد در صد صداش می شنیدن پس بلند تر داد زد و کمک خواست
تو راهی که رضا بود تا به خونه برسه کلی با خدا صحبت کرد ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_چهل
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
رضا: خدایا ، یا امام حسین ، عمه زینب ، زینبم نجات بدید ، خدایا من همه امیدم به تو هست کمکم کن
زینب خیلی سریع با پاهاش به شکم مرده زد و مرده از درد شدید کنار رفت و زینب سریع دوید و خارج شد
اما در خونه قفل بود دنبال کلید گشت تو آشپزخونه پیداش کرد تا اومد درو باز کنه
مرده از پشت گرفتش به اتاق بردش و سیلی محکمی به صورت زینب زد
صورتش خونی شد
زینب فریاد زد : میزنی تو صورت من؟!!
مرده بی توجه پاهای زینب رو هم بست به تخت
زینب همچنان جیغ می زد و کمک می خواست ، صداش گرفته بود
مرده در یک حرکت روسری و چادر زینب از سرش درآورد
زینب نمی تونست تکون بخوره اما تا مرده نزدیک زینب شد تا گل سرش برداره
دستش گاز گرفت
مرده عصبی سیلی دیگه ای نثار صورتش کرد و بعد گل سر زینب از سرش برداشت و موهای زینب دورش ریخت
مرده سرش رو داخل مو هاش زینب برد
زینب سرشو عقب کشید اما مرده محکم سر زینب رو گرفت و سرش رو داخل مو های زینب برد
مرده: چه مو های قشنگ و خوش بویی
حیف نیست کردیش زیر این روسریو چادر؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_یک
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
در همین لحظه رضا وارد اتاق شد و با دیدن این صحنه خونش به جوش اومد
«رضا»
وارد ساختمون شدم همسایه اومد سریع سلام و علیک کرد و گفت از خونتون صدا میاد ، صدا هم ضعیفه
سرعتم بیشتر کردم و سریع وارد خونه شدم صدای داد زینب که می گفت: خدااا کمک ، رضاااا کجایییی
با عجله وارد اتاق شدم از دیدن صحنه رو به روم خونم به جوش اومد
صورت زینبم خونی بود و مرده...
زینب با دیدم آروم گرفت
مرده پشت به من بود
رفتم جلو و از پشت گردش گرفتم و فریاد زدم : چه غلطی داشتی می کردی؟؟؟؟
محکم به دیوار کوبوندمش و فریاد زدم: زینب برو بیرون
صدای ضعیفی ازش به گوشم خورد برگشتم دیدم پاهاش بستس
مشتی حواله مرده کردم و رفتم پاهای زینب باز کردم
زینب که رفت بچه ها اومدن تو
مرده رو به طرف خودم برگردوندم و سیلی محکمی بهش زدم که بچه ها اومدن و منو ازش جدا کردن و سریع رفتن
اونا که رفتن وارد اتاقی که زینب توش رفته بود رفتم درو باز کردم گوشه ای نشسته بود و داشت گریه می کرد
روی زانو افتادم
-الهی بمیرم زینبم توی این وضع نبینم
بمیرم صورت خونیش نبینم
من خاک بر سر کجا بودم اخهه ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_دو
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
قطره های اشک روی صورتم ریختن
پاشد بیاد طرفم اما پاهاش تاب نیاورد افتاد
بلند تر گریه کردم و به طرفش رفتم توی بغلم خودشو پرت کرد ، به خودم فشردمش ، به لباسم چنگ زد و لباسم توی دست هایش گرفت
-آخ من دورت بگردم زینبمم
خاک بر سرم که نتونستم ازت مراقبت کنم خاک بر سرم
سرش تو سینم بود و گریه می کرد دستش جلوی دهنم گرفت
دستم روی دستش گذاشتم و بوسیدمش
-اخخ ، صدای قشنگت گرفته؟
بمیرم که رضااات نبود
سفت به خودم فشارش می دادم و گریه می کردم
دستم رو لای مو هاش بردم و موهایش را نوازش کردم.
مدتی بعد از خودم جداش کردم و دستمالی برداشتم و صورت خونی اش رو پاک کردم
قطره های اشکم روی صورتش می ریخت
دستش بالا آورد روی صورتم گذاشت و اشکام پاک کرد
دستش گرفتم و بوسه ای روی دستش زدم
بعد سرش توی سینم گرفتم
دور طرف سرش رو ماساژ دادم که خوابش برد.
به چهره آرام و مظلوم اش خیره شدم
گونه اش رو نوازش کردم
نمی دونم چند ساعت گذشت اما به قدری گذشت که هوا تاریک شد و زینب بیدار شد ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_سه
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
همون طور که صورتش نوازش می کردم گفتم
-بیدار شدی قشنگم
سرش تکون داد و سرش توی سینم فرو برد
همین لحظه زنگ تلفن خونه به صدا در اومد و بدن زینب لرزید و خودش بهم فشار داد
تو دلم به خودم لعنت فرستادم که با این دختر این کارو کردم
-عزیز دلم آروم باش زنگ تلفن خونه هست قربونت برم
شل شد بلندش کردم توی بغلم گرفتمش
-سرت بزار رو شونه ام
سرش گذاشت رو شونه ام رفتیم بیرون
شماره نگاه کردم مادرش بود گوشی برداشتم
-الو سلام مامان جان
مامان زینب: سلام خوبید
-الحمدلله شما خوبید ، آقاجون ، علیرضا ، کوثر خوبن؟
مامان زینب: خوبن همه سلام می رسونن
زنگ زدم بگم دایی زینب اومده خونمون ، شما هم اگه می تونید ، بیاید اینجا
نگاهی به زینب انداختم سرش روی سینه ام گذاشته بود و داشتم موهایش رو نوازش می کردم
- عه آهان ، ممنون از دعوتتون شرمنده زینب کمی خسته است امروز بی حاله منم از سرکار اومدم خسته ام ، ایشالا فردا اگه حال زینب خوب بود غذا درست می کنیم دعوتشون می کنیم ، شرمنده
مامان زینب: زینب مریض شده؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
📸 تصاویر تعدادی از صهیونیست های به هلاکت رسیده در عملیات طوفان الاقصی
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
@One_month_left
❌️همون ادعای دروغینی که در جنگ جهانی دوم تونستن باهاش هزارن باج از دنیا بگیرن و شد مقدمه اشغال فلسطین(هولوکاست) دوباره قراره در مورد حماس صورت بگیره!
👈🏻ادعا : حدود 40 تا نوزاد رو سربریده و سوزانده شدن!
#طوفان_الاقصی
@One_month_left
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺#عبدالحمید روز جمعه در حالی از تشکیل دو دولت مستقل اسرائیل و فلسطین حرف زده که قبلا اسرائیل رو نامشروع میدونسته.
دشمنی با #جمهوری_اسلامی و
حالا دوستی با #رژیم_صهیونیستی
@One_monte_left
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
ما رو ۷۰تایی کنید 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۷۰ تایی شدنمون مبارک✨♥️
بچههاقرآنبزاریدجیبتوننگفتمقرآن
توموبایلت ؛
قرآنبزاریدجیبتون ، اذیتشدیقرآن
بخون،خستهشدی،قرآنبخون
غصهدارشدیقرآنبخون
کلافهشدی،قرآنبخون . .
وقتیقرآنمیخونیانگارخدادارهباتو
حرفمیزنه:)
-حاجحسینیکتا !
#طوفان_الاقصی
@One_monte_left
خونه خراب هم بشیم ؛
باز جاتون رو چشِ ماست !
#طوفان_الاقصی
@One_monte_left
تویکلاسدرسخدا
اونیکہناشُکریمیکنه
رَدمیشه!
اونیکہنالهمیکنه
تجدیدمیشه!
اونیکہصَبرمیکنه
قبولمیشه!
اونیکہشکُرمیکنه
شاگردممتازميشه
#تلنگرانه
@One_monte_left
اَللّهُمَ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج
مَاالَّذِيفَقَدَمَنْوَجَدَك ...
الهیچهکمداردآنکهتورادارد؟؟
التماس دعا
#امام_زمانم
@Ome_monte_left
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
تولدت مبارک :) ✨🕊️ ازینجا تا آسمون ها... ") #شهیدبابکنوریهریس #شهیدانه 🕊️🕊️🕊️✨ @One_monte_left
سلام ممبرا
امروز تولد شهید نوری هریس هست
برای تولد ایشون چکار می کنی؟
تو ناشناس بگید
۱۰۰ صلوات براشون
۱بار خواندن زیارت عاشورا
۵۰۰ صلوات براشون
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16884778843468
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_چهار
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-نه مامان جان کمی بی حال هست طوری نیست ایشالا بهتر میشه
مامان زینب: باشه ، کاری ندارید
-نه دست شما درد نکنه ، خدانگهدار
مامان زینب: خداحافظ
گوشی رو قطع کردم
زینب گردنم رو به سمت صورتش کشید
سرم به طرف صورتش خم کردم
-جانم؟
با صدای ضعیفی گفت: مامانم چی گفت؟
-گفت داییت اومده خونه مادرت ، ما هم دعوت کرد بریم خونشون
جواب های منم که شنیدی
سرش تکون داد
تا مدت ها زینب هر صدایی می شنید می ترسید و من هم چند روز نتونستم سرکار برم و وقتی که رفتم زینب گذاشتم خونه مادرش یا دانشگاه می رفت
#یک_ماه_بعد
زینب چایی گذاشت جلوم
زینب: میای بازی؟
-چی بازی؟
زینب: من توی چند جای خونه چند پاکت گذاشتم باید بری دنبال سر نخ
یه کاغذ طرفم گرفت : این سر نخ اول
توش نوشته بود: گل های زیاد و خوش بویی دارد
فهمیدم بالکن میگه رفتم تو بالکن گشتم پاکتی زیر گلدون بود برش داشتم بازش کردم نوشته بود: لباسات اتو شده!!!
منظورش کمد لباس بود ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_پنج
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
در کمد باز کردم یه دست لباس نوزاد پسرونه و دخترونه بود که زیرش یه پاکت بود
چوب لباسی هارو از کف کمد برداشتم و پاکت باز کردم: کفش هات واکس زدم آقا :)
رفتم تو جا کفشی گناه کردم بغل کفشم دو جفت کفش پسرونه و دخترونه بود و زیرش پاکت : کتابی که خیلی دوسش داری
رفتم تو اتاق قرآن برداشتم باز کردم توش پاکت بود : بابایی منتظرم باش تا چند وقت دیگه میام پیشت
چیییی
برگه ازمایشش باز کردم
فریاد زدم
-وااااااااااااای خدای من
رفتم تو حال زینب با لبخند داشت نگاهم می کرد
زینب: مبارک باشه
-وااااااااااااای خدایا شکرت دارم بابا میشممم
زینب بغل کردم دست هام دورش حلقه کردم
-عزیزممم مبارک باشه مامان شدییی
اونم دست هاش دورم حلقه کرد
زینب: مبارک توام باشه بابا شدی
ازش جدا شدم
-دیگه از فردا باید برات مقررات بنویسم دیگه از فردا نباید دست به سیاه سفید بزنی
زینب: اووووووه
-بعلهه الانم برو برو بشین من برم برات میوه و اینا بیارممم
زینب: بیا رضا بیا بشین ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_شش
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-سکووت کن بانو رو حرف من حرف نیار
رفتم براش میوه خورد کردم و آوردم
-دهنت باز کن
زینب: بده خودم بخورم بابا عه
-کوفتهه بخووور ببینم
فردا شیرینی گرفتم رفتم سرکار همه وقتی فهمیدن خوشحال شدن و گفتن عمو شدیم رفت
یه روز هم هر دو خانواده دعوت کردیم و بهشون گفتیم همشون خوشحال شدن تبریک گفتن
#چند_هفته_بعد
سال تحویل شد زینب بغل کردم و بهش تبریک گفتم
دستم روی شکمش گذاشتم
-عزیزدل بابا عیدت مبارک
#چند_روز_بعد
هوای سرد عید بود
باهم اومدیم پل طبیعت
-بپوش خودتو زینب سرما نخوره بچم
زینب: رضا میزنمتا هی بچم بچم من چی
-قربون حسادت کردنتات تو سرما بخوری بچه هم سرما می خوره خودتو بپوش که دوتایی تون سرما نخوردید دیگه
دستاش تو دستام گرفتم
-بیا قربونت برم ، تو تاج سر منی اخه
زینب: بله بله😌
خندیدم
باهم هم قدم شدیم
از پل پایین و بقیه جاهارو نگاه کردیم چه قشنگ بود!
-بیا باهم عکس بگیریم
زینب: وایسا عینکم در بیارم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_هفت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-ایی خدا از دست این عینکت ، پرتش کنم پایین
زینب: بشکنه هاا کشتمت
-نوچ نوچ نوچ، واسه یه عینک
زینب: کوفت
باهم چنتاا عکس گرفتیم بعد رفتیم توی جنگل و پارک
زینب نشست رو تاب و منم آروم هولش دادم
-این جا رو نگاه کن
باهم عکس گرفتیم بعد دست هامونو توی هم قفل کردیم و قدیم زدیم و باهم چیپس خوردیم
-به نظرت دختره یا پسر
زینب: نمی دونم ، تو دوست داری چی باشه؟
-برام فرقی نداره هردوشون نعمت خدا هستن فقط سالم باشن
زینب: ایشالا
نشستیم رو صندلی
کمی آلوچه خریده بودیم طرفش به طرف زینب گرفتم
اینقدر قشنگ می خورد جای اینکه من بخورم دستم زیر سرم گذاشتم و نگاهش کردم
زینب:چیه؟
-هیچی دارم زنمو نگاه می کنم
زینب: اینجوری من نمی تونم بخورمم آخه
خندیدم
-آخه خیلی قشنگ می خوری
#یک_ماه_بعد
از ماموریت برگشتم خونه درو باز کردم زینب اومد جلو در
-سلام عزیزدلل رضاا
زینب: سلاااام
بغلش کردم
-خوبی قربونت برم
زینب: بعله شما خوبی؟
-شمارو که میبینم مگه میشه بد باشم...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
هرگاه که نمازت قضا شد و نخواندی، در این فکر نباش که وقت نماز خواندن نیافتی، بلکه فکر کن چه گناهی را مرتکب شدی، که خداوند نخواست در مقابلش بایستی!
_شهـــیدنویدصفری_
#شهیدانه
#تلنگرانه
@One_month_left
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_چهل_و_هشت
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
دستم روی شکمش که کمی برجسته شده بود گذاشتم
-این کوچولوی بابا چطوره؟
زینب: خوبه خداروشکر
-کی معلوم میشه این فسقلی چیه جنسیتش؟
زینب: دوماه دیگه ولی مامانت و مامانم میگه پسره
-چرا؟
زینب: میگن ترشی و خرما زیاد می خوری
خندیدم
-ایشالا سالم باشه
زینب: ایشالا
#چند_روز_بعد
باهم دراز کشیده بودیم و عکس های دختر و پسر کوچولو می دیدم
-عهه زینب اینو نگاه ، دختر توعه دقیقا
عکس یه دختر بچه بود که جلوی آینه ایستاده بود و گوشی جلوش گرفته بود
دقیقا همین عادت رو هم زینب داشت
عکس دید
زینب: کوووفت
خندیدم
-به خدا شبیه توعه
زینب هم خندید
یه عکس دیگه ، یه پسربچه با لباس چیریکی
-وااااای زینب اینو
زینب: آخی
نگاهم به سقف دادم
-اگه بچمون پسر شد از این لباس ها براش می خرم بعد هم مثل خودم می کنمش وقتی بزرگ شد
زینب: آی آی بی خود همون تو هستی بسه ، پس فردا اونم سپاهیش کنی میره ماموریت توام میری دیگه من میمیرم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️