#قسمت_پنجاهوهفتم
#سفر_عشق
–خب خواهری بگو ببینم، چیزی شده، چرا اینقدر گرفتهای؟!
نمیدونستم چطور به شهاب بگم؟! با تتهپته لب باز کردم و گفتم:
–واقعیتشه داداشی حالم بخاطرِ خواستگارام بدِ! آخه نمیدونم چه تصمیمی بگیرم؟!
–مامان یه چیزایی بهم گفته. ببین سحرجون فقط با قلبت تصمیم نگیر، چون ممکنه بعدا به مشکل بخوری!! سعی کن با قلب و عقلت یه تصمیمی بگیری که بعدا پشیمون نشی!!
–خب چطوری شهاب؟! من خیلی استرس دارم…. میترسم تصمیم اشتباهی بگیرم.
–بذار این خواستگارت اسمش چی بود؟!
–فرزام!!
–آهان فرزام. بذار بیاد و ببینیمش. بعدا دربارش حرف میزنیم!! اصلا استرس نداشته باش آجی خوشگله!!
با حرفی که شهاب زد لبخند رولبم نشست ونگاه مهربونی به شهاب انداختم. خیلی خوشحال بودم تو این شرایط اومده و کنارمه.
با نیشگونی که شهاب از بازوم گرفت به خودم اومدم و گفتم:
–چی شده داداشی؟!
–کجایی هرچی صدات میزنم جواب نمیدی؟!
–هااا، همینجا!!
–من دیگه برم، توم استراحت کن عزیزم. اگه کاری داشتی خبرم کن.
–چشم شهاب جان. ممنون که کنارمی.
بعد از رفتنِ شهاب، رو تخت دراز کشیدم و سعی کردم یه کم بخوابمکه یهو یادم افتاد با نیما عصری قرار دارم!! برا اینکه خواب نمونم گوشیمو گذاشتم رو زنگ تا با صدای زنگ گوسیم بیدار بشم ….چشام رو بستم و سعی کردم یه ذره بخوابم. باید ساعت ۳ بیدار میشدم تا آماده شم برم دیدن نیما!!
نمیدونم چقدر گذشت که پلکام سنگین شد و خوابم برده بود.
با صدایِ زنگ گوشیم از خواب پریدم. از رو تختم بلند شدم و رفتم یه آبی به صورتم زدم. لباسام رو پوشیدم. داشتم از پلهها پایین میرفتم، صدای مامان رو شنیدم، تو آشپزخونه بود.
–دخترم داری میری بیرون؟!
–آره مامانجون. کاری داشتی؟!
–یه کم خرید دارم، سرم درد میکنه، میتونی بخریشون؟!
–آره قربونت برم.
رفتم سمت آشپزخونه، مامان رو بوسیدم و لیست رو ازش گرفتم.
خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم.
وقتی رسیدم کافیشاپ. هنوز نیما نیومده بود.
یه میزِ خالی رو دیدم و رفتم اونجا نشستم.
بعد از چند دقیقهای، نیما اومد. دستم رو براش تکون دادم. اومد سمتم و رو صندلی کناریم نشست.
–سلام دخترعمه. خوبی؟!
–سلام. ممنون. شما خوبید؟!
–عمه اینا خوبند؟!
–ممنون. دایی چکار میکنه، زندایی چی؟! حالشون خوبه؟!
–خوبند. خب درخدمتم، کاری داشتی با من؟!
خواستم حرف بزنم که پسرِ نوجوونی سمتون اومد و سفارشاتمون رو نوشت.
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرایوسفوندمفرد
🚫 ڪپی ممنوع است🚫
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#قسمت_پنجاهوهشتم
#سفر_عشق
بعد اینکه سفارشمو گفتم …. سرمو پایین انداختم و با خودم گفتم وای خدایا حالا چطوری بهش بگم ،، اصلا چطوری بحثو پیش بکشم ….. تو این فکرا بودم که با صدای نیما به خودم اومدم سرمو بلند کردم و گفتم
– بله
– کجایی یه ساعته دارم صدات میزنم ؟؟
– ببخش حواسم نبود
– خب گوش میدم
نیما با تعجب نگام میکرد!! فکر میکنم بیشتر از همه بخاطر این ملاقات تعجب کرده بود …. آخه اولین بار بود که بهش گفته بودم بیا میخوام ببینمت!! همیشه تو مهمونیها هم رو میدیدیم.
لبم رو باز کردم و با مِنمِن گفتم:
–ر ر رااستش یه م موضوعیه میخوام بهت
ب بگم!
–درخدمتم دخترعمه.
با اومدن سفارشا سکوت کردم، خدا خفت نکنه سمن این چه مخمصهای بود!!
آهااا فهمیدم چطور بگم!!
خب داشتم میگفتم:
–واقعیتش میخواستم ببینم وقتش نیست بهمون یه شیرینی بدی پسردایی؟!
یبچاره نیما انگاری برقِ سهفاز بهش وصل کرده بودن!! با شنیدن این حرفم چشماش گرد شد!!
–هااااا !!
–میگم وقت نیست عروسیت دعوتمون کنی؟! آخه خیلی وقته تو فامیل عروسی نداشتیم!! اگه میخوای خودم یه دخترِ خوب بهت معرفی کنم؟!
یعنی بجا نیما بودم، برمیگشتم و میگفتم: برو برا برادر خودت دختر پیدا کن!!!
نیما مونده بود، چی بگه؟! از خجالت مثل لبو قرمز شده بود، سرش رو پایین انداخت و گفت:
– واقعیتش .…
سرشو بلند کرد و اطرافمونو نگاهی کرد و گفت
– حالا که بهم گفتی و داری خواهری در حقم میکنی، من عاشق یکیم ولی میترسم برم جلو. آخه نمیدونم اونم منو میخواد یا نه؟!
با شنیدن این حرفش دلم هری ریخت. واااای سمن چی؟! بیچاره خواهر کوچولوم!!!
سعی کردم حالم رو طبیعی نشون بدم و گفتم:
–خب این دخترِ خوشبخت کیه؟! من خواهری برات میکنم!!
–قول میدی فعلا به کسی نگی؟! فقط اگه تونستی زیرِ زبونش رو بکشی، ببینی اون چه حسی به من داره؟!
–باشه پسردایی!! من باهاش یه طوری حرف میزنم که متوجه نشه!!
نیما چشماش رو بست و تندی گفت:
–سمن!!
با شنیدن اسمِ سمن، از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم، چند بار اسم سمن تو ذهنم اکووو شد. خدایااا نیما هم عاشقِ سمن شده!!
با شنیدن اسمم به خودم اومدم، دیدم نیما هی میگه:
–سحر کجایی؟! حالت خوبه؟! حرف بدی زدم؟!
سعی کردم خودم رو آروم نشون بدم و گفتم:
–هیچی همینجام!!! یادِ یه چیزی افتادم!!
حالا چی بگم؟! خونسرد گفتم:
–من امروز با سمن حرف میزنم نیما!! کی بهتر از تو؟! مامانت اینا میدونند؟!
–نه سحر نری بگی!! تو اولین نفری، من مونده بودم این قضیه رو به کی بگم؟! ممنون که تو به فکرم بودی!!
–خواهش میکنم پسردایی. خودم همه چیو درست میکنم، نترس!! من باید دیگه برم. توم میای یا میمونی فعلا؟!
–نه منم میخوام برم، یه کاری دارم!!
از رو صندلیا بلند شدیم و نیما رفت حساب کرد و اومد. ازم پرسید:
–ماشین باهاته، یا برسونمت؟!
–آره، اونور پارک کردم. خب دیگه خیلی خوش گذشت نیما!! کاری نداری؟!
–نه، سلام برسون. ممنون سحر بخاطر حرفات!!
–خواهش میکنم پسردایی، توم مثل شهابی. راستی شهابم اومده!!
–جدی!! بتونم میام میبینمش!! دلم خیلی براش تنگ شده!!
–خوش اومدی!! من دیگه برم.
بعد از خداحافظی از نیما، رفتم سمتِ ماشینم. نزدیک خونه بودم، زدم تو سرم!! واااای!!! سریع مسیرم رو تغییر دادم!!!
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرایوسفوندمفرد
🚫 ڪپی ممنوع است🚫
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#پارت_پنجاهونهم
#سفر_عشق
انقدر خوشحال بودم که یادم رفته بود، مامانم یه لیست برا خرید بهم داده بود!!
چندکیلومتری خونمون یه فروشگاهه، وقتایی که میرم خرید معمولا از اونجا خرید میکنم.
نزدیک فروشگاه ماشینم رو پارک کردم و رفتم تو.
لیستی که مامان داده بود رو درآوردم و یکییکی چیزای که گفته بود رو خریدم.
بعد از حساب کرنشون، تو صندوق عقب ماشین گذاشتمشون و سریع رفتم سمتِ خونه !!
آخه بعد از مدتا یه خبر خوش قراره به سمن بدم. یادِ چشایِ اشکیش میفتم، دلم میشکنه!!
گذشته رفتارم با سمن خیلی بد بوده، الان میخوام رفتار بدم رو جبران کنم!!
وقتی رسیدم خونه، ریموت در رو زدم و ماشین رو داخل حیاط پارک کردم!!!
سریع پیاده شدم رفتم سمتِ پلهها، اینقدر شوق داشتم، رسیدم دمِ درِ سالن، که در بزنم. آخی گفتم و یادِ خریدا افتادم!!!
دوباره برگشتم سمت ماشین، خریدا رو بردم تو.
داد زدم:
–مامانجونم کجاییی عزیزم؟! بیااااا دستام افتادن!!!
اینقد داد زدم، خسته شدم. هووووف بلندی کشیدم و خریدا رو گذاشتم تو آشپزخونه.
–چته دختر سر آوردی؟!
با شنیدن صدای شهاب، سرم رو سمتِ پلهها چرخوندم. با ناز گفتم:
–سلاااام داداش جون خودم.
–سلام. خوبی؟! تو امروز یه چیزیت هست هااا، سرت نخورده به جایی؟!
دستامو مشت کردم و رفتم سمتشو شروع کردم به زدن به بازوهاش.
–خیلی بدی شهاب! چرا مسخرم میکنی؟!
–خب این دادوهوار چیه تو خونه به راه انداختی دختر؟! نمیگی شاید یکی استراحت کنه؟!
–نه خیرم الان غروبه، وقت استراحت نیست؟!
–مامان یه کم کسالت داشته، داره استراحت میکنه!!
–وووای یادم رفته بود، گفت یه کم حالم خوب نیست. سمن کجاست؟!
–تو اتاقش. ببینم این دختر چشه؟!
–هیچی. من برم پیشش!! کاری نداری با من؟!
–نه شیطون!!
پلهها رو تندتند بالا رفتم، تا رسیدم درِ اتاقِ سمن. تندتند نفس میزدم. شروع کردم با مشت به در کوبیدن!! انگاری دیووونه شده بودم!! نمیگفتم شاید بیچاره خواب باشه!!
خوابم باشه، یه خبر توپ براش آوردم الان از خوشحالی خواب از سرش میپره!! سیر در آسمونا میکردم که یهو زیر پام خالی شد و افتادم زمین. آی بلندی گفتم. وقتی به خودم اومدم، دیدم سمن انگاری بتِ زهرمار بالا سرم وایساده بود!
اون موقع به خودم اومدم و فهمیدم.
سمن بیچاره خواب بوده با در زدن من، بدجور از خواب پریده و اومده دمِ در و هلم داده!!
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرایوسفوندمفرد
🚫 ڪپی ممنوع است🚫
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
#قسمت_شصتم
#سفر_عشق
با صدای بلندی گفتم:
–چته دیووونه؟! چرا اینطوری میکنی؟!
–دیووونه تویی که مزاحم خوابم شدی!!!
–یه خبر خوب برات داشتم، اگه بهت گفتم!!
سمن یه پوزخندی زد و گفت:
–خبرِ خوب مگه داریم تو این دنیا؟!
–اگه بگم که پس میافتادی از خوشحالی!!!
ناراحت داشت به سمت اتاقش میرفت، گفتم:
–سمن درباره نیماست!!
تا اسم نیما رو شنید، سریع برگشت سمتم!!
–چی شده سحر؟!
با لبولوچه آویزونی خودم رو لوس کردم و گفتم:
–نمیگم. تا تو باشی و اینطوری نکنی!!
–جون بابا بگو چی شده؟!
–بیا بریم تو اتاقت تا بهت بگم!!
رفتیم تو اتاق و نشستیم رو تخت. با دست زدم رو شونهاش و گفتم:
–بهم مشتلق بده تا خبر خوبی بهت بدم!!
–سحر اذیتم نکن بگو چی شده!!
–دیشب با نیما قرار گذاشتم. میخواستم زیر زبونش رو بکشم!!
–برا چی؟!
–ببینم اونم به تو علاقه داره!!!
–وواااای سحر چکار کردی؟! بهش گفتی م.
سمن فکر میکرد من رفتم آبروش رو بردم. صورتش قرمز شد!! برا همین حرفش رو قطع کردم و سریع گفتم:
–نه دیووونه. اصلا درباره تو بهش یه کلمه هم نگفتم!!
–پس چطوری بهش گفتی؟!
تموم ماجرا رو برا سمن تعریف کردم، از سیر تا پیاز ماجرا رو. وقتی تموم کردم یه نفس عمیقی کشیدم بعدم گفتم:
–آره سمنجون! اون بیچارهم عاشق دلخسته تو شده!!!
سمن ماتومبهوت داشت نگام میکرد. هرچی صداش میزدم جواب نمیداد. مجبور شدم به خشونت متوسل بشم!! بله دختره عاشقِ مجنون، یه نیشگونِ محکم از بازوش گرفتم که جیغش رفت به هوا!!!
#ادامه_دارد...
نویسنده: #زهرایوسفوندمفرد
🚫 ڪپی ممنوع است🚫
🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗
قسمتهای اول 13 تااز رمانهایی که گذاشتیمــ
❤️ #رمان_تمام_زندگی_من ۴
📝 نوشته ی👈 سید طاها ایمانی
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/255
❤️ #رمان_دختران_آفتاب ۵
📝 نوشته ی: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
📋 66قسمت
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/595
❤️ #رمان_راز_درخت_ڪاج ۶
📝 نوشته ی👈 خواهر ومادر #شهیده_زینب_کمایی
📋 37قسمت
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/412
❤️ #رمان_فرار_از_جهنم ۷
📝 نوشته ی👈 #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
🔱 #رمان_عاشقانه_مفهومی_سبڪ_زندگی
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/1162
❤️ #رمان_دختر_شینا ۸
نوشته ی👈 بهناز ضرابی زاده
#رمان_عاشقانه_شهدایی_سبڪ_زندگی
📋 265 قسمت
🔮 درباره ی این رمان👇
🎋 خاطرات قدم خیر محمدی ڪنعان🎋 (همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
فصل یک
#قسمت_اول
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/1429
❤️ #رمان_عاشقانه_ای_برای_تو ۹
📝 نوشته ی: #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
🎀 نوع: #رمان_عاشقانه
✂️ 21 قسمتی
#قسمت_اول
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/2138
❤️ #رمان_مبارزه_با_دشمنان_خدا ۱۰
📝 نوشته ی👈 #شهید_مدافع_حرم_سیدطاها_ایمانی
🎀 نوع: #رمان_مفهومی_سبڪ_زندگی
✂️ 42 قسمتی
#قسمت_اول
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/2196
❤️ رمان #نسل_سوخته 11
📝 نوشته ی👈 #شهید_مدافع_حرم_سیدطاهاایمانی
🎈 نوع: #رمان_مفهومی_شهدایی_سبڪ_زندگی
📋 171 قسمت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/2312
❤️ رمان #اینڪ_شوڪران ۳
📝 نوشته ی👈 #شهید_مدافع_حرم_سیدطاها_ایمانی
🌀 نوع: #رمان_شهدایی
🔮 ۱۰۹ قسمت
⚪️ درباره ی رمان👇
☘ زندگی شهید ایوب بلندی به روایت همسرش
#قسمت_اول
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/2616
❤️ رمان #رهایی_از_شب
📝 نوشته ی👈 #ف_مقیمی
📋 177 قسمت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/2796
❤️ رمان #سرزمین_زیبای_من
📝 نوشته ی👈 #سید_طاها_ایمانی
🌀 نوع: مفهومی
📋 58 قسمتی
☘ مقدمه نویسنده👇
این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم .
#قسمت_اول
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/3069
❤️ رمان #سفر_عشق
📝 نوشته ی👈 #زهرایوسفوندمفرد
🌀 نوع: #احساسی_سبک_زندگی
📋 قسمت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/Rouman_mazhabi/3167
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
اینجاهم👇
https://eitaa.com/Roumane_mazhabi
بصورت لیستی به همه قسمتهای این رمانها میتونید دسترسی پیدا کنید.
همینجا از بزرگواری که زحمت تنظیمــ این لیستها رو کشیدن تشڪر میکنمـ💐
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
🌺🍃🌺🍃
من از " باران و سیل " آموخته ام که همیشه باید برایِ روزهای سخت ، آماده باشم تا مشکلات و سختی ها غافلگیرم نکنند .
و آموخته ام که هیچگاه خیالم از هیچ چیز ، راحت نباشد !
شاید آسمان ، صاف و آفتابی باشد و ابرهای باران زا پشتِ کوه ها پنهان !
و شاید همه چیز ، به ظاهر ، خوب باشد و سیلی از سختی ها در راه ...
این منم که نباید به جایگاه های پست ، قناعت کنم ،
این منم که نباید در مسیرِ سیل بایستم ،
و این منم که باید بحران های زندگی ام را بهتر از هرکسی مدیریت کنم ...
نه سیل ، ویرانگر است ، نه مشکلات ، نه سختی ها !
این ماییم که ریشه هایمان را فراموش کرده ایم
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
گفتم بزار عروسی بکنیم و یکم طعم زندگیو بچشیم و..☺️
بعد حرف رفتن بزن.
اما دیدم رفتو بعد یه مدت پیکرش برگشت 🕊
وقتی تو معراجشهدا صورتشو نوازش کردم❤️
دیدم از چشماش اشک جاری شد 😔
#شهید_امیر_سیاوشی 🕊
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
🌷#اخلاق_شهدایی 🌷
ڪمتر پیش مےاومد ڪه روحالله بیڪار باشہ ؛ همیشہ مشغول بود با برنامہ ریزی دقیق و خاص خودش تمام کارهایش را بہ ترتیب انجام مےداد☺️
گاهے بین ڪارهاش ، زمانهاے ڪوتاهے پیش مےاومد ڪه وقتش خالے بود ، حتے براے آن زمانهاے ڪوتاه هم برنامهریزے داشت ...✔️
یڪ #قرآن_جیبـے ڪوچڪ همیشہ همراهش بود و در زمانهاے خالیش مشغول قرآن خوندن مےشد 👌
ڪتاب زبان انگلیسے و عربـے را هم بہ همراه داشت تا در اوقات بیڪاری زبان بخونہ .
روحالله براے تڪ تڪ ثانیههاے زندگیش برنامہ داشت ... 😌🌷
#شهید_مدافع_حرم 🌱
#شهید_روح_الله_قربانی 🌹
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
اینو میزارم اگه قبل محرم نیتی داریم ازالان شروع کنیم بسم الله...
نقل میکرد:
این قدر وضع مالیم به هم خورد که به زنم گفتم:زن بردار بریم نجف،الان عزادارا میان خونمون شلوغ میشه آه در بساط نداریم. 😭
زنم بهم گفت: مرد حسابی ، تو تاجر این شهری، با این همه دبدبه و کبکبه، شب اول محرمی همه از نجف بلند میشن میان کربلا، ما از کربلا بلندشبم بریم نجف، بابا پول نداریم نمردیم که، خدا هست، امام حسین هست، درس میشه.
بهش گفتم: زن اگه امام حسینم بخواست کاری بکنه تا الان کرده بود
😭😭😭😭😭😭
میگفت: هرچی به زنم گفتم بیا بریم توجه نکرد و حرف خودشو زد، فقط برای آخرین بار رفتم باهاش اتمام حجت کنم.
گفتم: زن اگه نیای بریم میانا، آبرومون میره ها. بازم گوش نکرد و کار خودشو کرد.
همینجوری که استرس داشتم و نمیتونستم یه جا بند بشم و هی خودمو میخوردم:
دیدم عصر شده، یه دفعه اولین دسته ی عزاداری آقا ابی عبدالله وارد خونه شدن.
رفتم پیش زنم، با عصبانیت بهش گفتم:
دیدی اومدن، دیدی آبرومون رفت، حالا خوبت شد؟
آبرومونو بردی حالا برو جواب بده...
بازم کار خودشو میکرد و به من توجهی نمیکرد.
تو همین لحظه دومین دسته اومدن، سومین دسته، چهارمین دسته، هی دسته های عزاداری امام حسین وارد خونه میشدن و هی من نگران تر...
اذان مغرب شد...
وایسادن نماز خوندن...
عشا رو که خوندن رفتم گفتم: ما امشب چیزی نپختیم، یه چیز ساده ای میل کنید مث نون و پنیرو هندونه ان شاءالله از فردا شروع میکنیم...
😭😭😭😭😭😭😭
میگفت:
شام خودن و رفتن حرم زیارت، نصف شب شد خوابیدن، تا خوابشون برد بلند شدم قبامو پوشیدم، عبامو انداختم، عرق چینمو سرکردم و نعلینمو پا.
شال و کلا کردم برم نجف.
رفتم به زنم گفتم: زن این تو و این عزادارا و این امام حسین...
من دیگه تحمل موندن و آبروریزی ندارم...
میرم نجف و تو کربلا نمیمونم...
فقط تو کربلا یه کار دارم!
زنم گفت: چی کار؟
گفتم: الان میرم بین الحرمین، حرم حسینم نمیرم ، میرم حرم عباس...
به عباس میگم: برو به این داداشت بگو خیلی مشتی هستی، خیلی با مرامی، خوب آبروی این چن سالمونو حفظ کردی...
😭😭😭😭😭😭😭
هرچی زنم گفت: بمون نرو...
منو تنها نزار. محل نذاشتم و از خونه زدم بیرون اومدم تو کوچه، باید دست راست برم حرم حسین گفتم نمیرم قهرم، پیچیدم برم حرم عباس تو راهم دیدم یه حجره بازه...
(قدیما تو بین الحرمین عرب ها حجره و دکان کاسبی داشتن)
خیلی تعجب کردم، گفتم: ساعت از نصف شبم گذشته، چطور میشه یه حجره باز باشه.
تو دلم گفتم این دیگه کیه که تا این موقع شب ول نکرده کاسبی رو؟!
کنجکاو شدم بینم کیه.رفتم جلو دیدم آ سید حسینه...
آسید حسین استادم بوده و من اینجا تو همین حجره شاگردیه همین آسید حسینو میکردم...
خیلی خوشحال شدم.رفتم جلو
آسید حسین سلام علیکم
جوابمو داد سلام علیکم.
گفتم : آسید حسین چی شده تا این موقع حجره موندی؟
بهم گفت: این چیزارو ول کن، روضه نداری امسال؟!
اشک تو چشام جمع شد و گفتم آسید حسین تو که وضع مارو میدونی تو کربلا ورشکست شدم یکی نیست حتی یه پول سیاهی برای روضه ی امام حسین بهم بده
آسید حسین یه نگاهی بهم بهم انداخت
گفت:
چی میخوای؟
گفتم: چیو چی میخوام؟
گفت:برای روضت چی لازمته؟
گفتم:برنج میخوام،شکر میخوام، چایی میخوام، گوشت میخوام، هیزم میخوام، سیب زمینی میخوام، پیاز میخوام.فلان و فلان و فلان میخوام ...
بهم گفت: بیا بردار برو
گفتم: چیو بردارم برم؟
گفت:همینایی که الان گفتی هرچه قدر میخوای ببر،
نگاه کردم تو دکانش دیدم پر از همه چیزاییه که میخوام...
گفتم: من پول ندارم آسید حسین
گفت: کی پول خواست از تو؟
سرم داد کشید مث همون روزای استادو شاگردی: بیا هرچی میخوای بار گاری کن بردار برو
همه چیو بار گاری زدیم
تموم شد
گفتم: آ سید حسین، ممنونتم کمکم کردی نزاشتی آبروم بره...
ولی من این همه بارو چطوری ببرم؟
اومد جلو تکیه داد به زنجیر آویزونه دم حجرش
روشو کرد طرف حرم حسین صدا زد:عباس،اکبر،قاسم،عون،جعفر بیاین این بارارو ببرید
تو دلم گفتم: نگاه آسید حسین چقدر شاگرد گرفته، من یکی بودم شاگردشا...
تا این موقعم بیدارن شاگرداش...
خواستم برم خونه بهم گفت وایسا کارت دارم
رفت از ته حجرش یه چیزی بیاره
وقتی اومد دیدم دوتا شمعدونی خوشگل سبز رنگ گذاشت به دستم گفت اینم هدیه ی مادرم فاطمه، برو یه گوشه از روضتو روشن کن.
نفهمیدم منظورش از مادرش فاطمه چیه؟
😭😭😭😭😭😭
اینقد خوشحال بودم که گفتم حالا که که کارمون درست شد برم حرم آقا از آقا معذرت خواهی کنم...
بگیم آقا غلط کردیم نفهمیدیم. ببخشید، اما این دوتا شمعدونی تو دستام بود اذیتم میکرد.گفتم: میرم اینارو میدم به خانمم و بهشم میگم کارمون جورشده و برمیگردم حرم.
رسیدم سرکوچه دیدم گاری با بار جلو در گذاشته و زنم داره دورش میگرده و بال بال میزنه
(یه مساله هست اینجا، اگه شاگردای آسید حسین زودتراز این بنده خدا میرسیدن خونه
، این بنده خدا باید توراه
میدیدشون.اگه بعد
از این بنده خدا میومدن.باید این بنده خدا میرسید خونش و اونا میومدن.)
رسیدم دم در خونه زنم بهم گفت: کجا ریش گرو گذاشتی؟
کجا نسیه آوردی؟
بهش گفتم: زن کارمون راه افتاده و درست شده،این شمعدونی هارو بگیر من برم از آقا معذرت خواهی کنم بعد که اومدم تعریف میکنم برات.
زنم گفت حالا از کی گرفتی اینارو؟
گفتم: از آسیدحسین.اون ایناروبهم داد.
زنم دادزد سرم که: مرد! ورشکست کردی دیونه شدی؟
گفتم:چرا؟
گفت:آسیدحسین20ساله مرده
گفتم: زن به عباس قسم من الان بین الحرمین درحجره ی آ سید حسین بودم
باورش نشد. گفت صبر کن خودم بیام ببینم چی شده.؟
رفتیم بین الحرمین، تا به حجره ی آسید حسین رسیدیم دیدم در حجره ی آسید حسین خاک گرفته،عنکبوتا تار بستن.یه وقت یادم افتاد خودم آسید حسینو غسل دادم، خودم کفنش کردم، خودم خاکش کردم.
به زنم گفتم تو برو خونه
خودم اومدم تو حرم حسین
چسبیدم به ضریح و گفتم آقا غلط کردم
برات کربلاتونو از دست حضرت عباس بگیرید
.
"اَ لسَّلٰامُ عَلَیْکََ یٰا اَبَا الْفَضْلِ الْعباس
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
دوستان همراه سلام💐
اگه موافق باشید میخوایم خاطرات حاج آقا حدادپور رو که یکی از طلاب جهادی است در بیمارستان جهت کمک به پرستاران در درمان کرونا براتون بذاریم...
یه دوتاشو میذارم اگه موافق باشید ادامه میدیم☺️
✅ ایام تبلیغ کاملا #کورونایی😂
#قسمت_اول
پرستار اول: آقا مگه با شما نیستم؟ چرا بدون ماسک اومدین داخل؟!
گفتم: ببخشید. نشنیدم. بخش پذیرش کجاست؟
پرستار اول: باید برید اورژانس. سرفتون شدیده؟
گفتم: من سرفه نمیکنم. برای کمک اومدم.
پرستار اول: آهان ... بازم باید ماسک میزدید! چرا ماسک ندارین؟
گفتم: راستش گرون بود... دو تا بیشتر نتونستم بخرم. اونم دادم به عیال و بچه ها.
پرستار اول: باشه حالا ... با من بیایید.
رفتیم تا وارد بخش داخلی شدیم که چشمتون روز بد نبینه! تا درش باز شد، بوی وایتکس خورد به صورتم و سرم گیج رفت! دستمو گرفتم به دیوار تا نیفتم و چشمام بسته بودم.
پرستار اول با حالتی از فریاد گفت: حاج آقا دست به دیوار نزنین! این چه وضعشه؟ نمیدونین اینجا باید کنترل دست داشته باشید؟ چند بار باید تذکر بدن؟
گفتم: ببخشید ... سرم گیج رفت!
پرستار اول: بایدم گیج بره. عادت ندارین به این چیزا . حاج آقا میخوای همین جا با خودم دو تا سلفی بگیری و مثلا بگی منم رفتم کمک بیماران کورونایی و جاتون خالی و همین حالا با یه خانم پرستار یهویی؟!
حتی خندمم نمیومد از بس بوی وایتکسش شدید بود. گفتم: من برای سلفی نیومدم. حتی تلفن همراهمم نیاوردم. چند تا هم لباس من دیدید که برای سلفی اومده باشه مرکز بحران که من یکیش باشم؟
یه پوزخند زد و یه ماسک مچاله شده از جیبش درآورد و گفت: بگیر حاجی! اینو بزن که حداقل خودت کورونا نگیری! اینجوری نگاش نکن. استفاده نشده ازش. تو جیبم بوده و مچاله شده.
اعتماد کردم و زدم. به نظر نمیومد دختر بدی باشه. سر و وضع و زبونش با تیر و طایفه آخوند جماعت و بلکه مذهبی هامون خیلی فرق داشت اما مشخص بود بدذات نیست.
رفتیم داخل. به یه اتاق رسیدیم و دیدم سه چهار تا دکتر و پرستار اونجا هستن. مثل اتاق جنگ دوران دفاع مقدس بود. از بس همه میدویدن و میومدن داخل و مشورت میگرفتن و میرفتن و تلفن مدام زنگ میخورد و حتی فرصت نداشتن نفس بکشن بندگان خدا!
گفتم: ببخشید من اومدم کمک!
پرستار دوم که خانم مذهبی بود اومد به طرفم و گفت: حاج آقا شما مشکل تنفسی و ریه و آسم و این چیزا ندارین؟
گفتم: نه خدا را شکر!
گفت: قرص خاصی مصرف نمیکنین؟
گفتم: نه خدا را شکر!
گفت: جسارتا اعتیاد ... منظورم عادته ... عادت به چیز خاصی ...
چه میدونستم منظورش چیه؟ خیلی جدی و صادقانه گفتم: چرا ... نوشابه خیلی میخورم. مخصوصا اگه سیاه باشه و غذامون هم خورشتی نباشه!
خودش و چند تا مرد و زن همکارش زدن زیر خنده. گفت: اصلا هیچی ... ولش کن ... بلدین غسل و کفن و دفن و این چیزا؟
گفتم: آره خب ... از مرحوم پدر خدا بیامرزم تا الان، سه چهار نفر غسل دادم و کفن کردم و اینا.
گفت: بنظرتون میتونین به بیماران روحیه بدین یا همون کارای مربوط به اموات و این چیزا ؟
یه دکتری گفت: اینا در گریوندن و ذکر مصیبت فوق دکترا دارن! تافل دارن!
همشون زدن زیر خنده. منم حساس نشدم و باهاشون زدم زیر خنده و گفتم: کلا هر جا نیاز باشه کار میکنم. اما بنظرم برای روحیه دادن به بیماران بد نباشم.
خلاصه قرار شد بین تخت ها و بیماران و بخش ها بچرخم و باهاشون خوش و بش بکنم و روحیه بدم و حتی المقدور بخندونم.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
✅ ایام تبلیغ کاملا #کورونایی😂
#قسمت_دوم
البته اینم بگم که قبلش کلی آموزش دادن و لباسامو عوض کردن و ... تا اینکه وقتی قرار شد برم کارمو شروع کنم، پرستار اول گفت: حاجی کلاهت درنمیاری؟
گفتم: به خدا نمیخوام باهاش سلفی بگیرم!
لبخندی زد و گفت: اون که بعدا مشخص میشه اما حداقل بذار این پلاستیک مخصوص را بکشم رو کلاهت ...
گفتم: کلاه نیست ... بهش میگیم عمامه!
گفت: خب حالا همین ... عمامه ... که یه وقت کثیف نشه.
از دلسوزیش و توجهش تودلم خوشحال شدم و براش دعای خیر کردم.
چون دستکش دستم بود، یکی از آقایون اومد وعمامم را از سرم برداشت و با همون پرستار اولیه یه پلاستیک مخصوص دورش کشیدن و میخواستن دوباره بذارن سرم.
من حدودا ده سال پیش توسط یه بزرگ و صاحب نفس معمم شدم. چون هم وقتش بود که معمم بشم و هم اگه نمیشدم نمیذاشتن رساله سطح سه (فوق لیسانس) بنویسم و امتحانات درس خارج نمیگرفتن و ...
اما از شما چه پنهون، اون لحظه که اون دکتره و خانم پرستاره داشتن عماعمو درست میکردن و پلاستیک مخصوص دورش میکشیدن و بعدش دکتره بسم الله گفت و دستشو آورد به طرفم، و پرستاره هم از پشت سر دکتره روی نوک انگشتاش ایستاده بود که ببینه چطوری میذاره روی سرم و چه شکلی میشم، احساس کردم حقیقتا دارم به صورت واقعی معمم شدم و امام زمان خیلی راضی تره!
حس خوبی بود.
خدا قسمتتون کنه.
رفتم وسط سالن ... وسط همه بیمارانی که روی تخت خوابیده بودند... آدرنالین شیطنتم داشت غلیان میکرد و با حالتی از طنز و لبخند، با صدای بلند و با سبک اون خواننده خاک بر سر گفتم:
«سلام گلای روی تخت
کوروناییای سر سخت
آخوند براتون اومده
از تو فضا اومده ...»🤣😂
اولش همه تعجب کردن😳👀
اما خدا آبرومو حفظ کرد😉
چون یهو دیدم صدای خنده پرستار و دکتر و بیمار و خدمه بود که بلند شد...😆😅😂🤣😆😅🤣
گفتم:
بسم الله الرحمن الرحیم
محمدم! 😌
و تا از خنده نترکین دست از سرتون بر نمیدارم! ☺️
(و حالا اگه نمیدین دهنمون سرویس کنند، شعر را ادامه دادم
اما تا نیم ساعت ملت از خنده غش کرد...)
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
📝 خاطراتی از جنس کرونا
پدرم کرونا گرفته بود، بعد ۱۰ روز که پدرم در بیمارستان فرقانی بستری بود خدا رو شکر بهتر شد و دکتر مرخصش کرد
توی مسیر تا رسیدن به خونه پرسیدم اذیت نشدی، گفت بیمارستان جای بدیه اونم تو این وضعیت و توی بخش قرنطینه، اولش فکر کردم کارم تمومه پسرم، گفتم خدا نکنه
پدرم گفت فردای روزی که بستری شدم اتفاقی افتاد که گریه ام گرفت
پدرم با بی حالی گفت یک بیمار معلول ذهنی وارد اتاق کردن و تخت روبروی من خوابوندنش، کرونا گرفته بود مثل من،اصلا حوصله اعلام اینکه چرا این بیمار به اتاق من اوردید نداشتم، گفتم اینم یک بنده خداست، شام اوردن و با بی میلی مشغول خوردن شدم، دیدم بیمار معلول ذهنی چیزی نمیخوره، چند بار اومدن تو اتاق و بهش گفتن غذات بخور و رفتن سرشون خیلی شلوغ بود
از غروب یک عده آخوند اومده بودن و کارای بیمارها رو انجام میدادن، باهاشون صحبت میکردن و روحیه میدادن، کارای عجیب میکردن مثلا کف اتاق ها تمیز می کردن، ملحفه ها رو عوض می کردن یا کارای دیگه که گفتنش خوب نیست اما انجام میدادن.
ساعت حدود ۱۲ شب شد و یک طلبه وارد اتاق شد و گفت در خدمتم کسی کاری داره و نگاهش افتاد به بیمار معلول ذهنی که هنوز غذاش رو نخورده بود و بیدار بود، آخونده رفت کنارش گفت میخوای بهت غذا بدم که فقط نگاهش کرد، آخونده قاشق برداشت و تمام غذا رو قاشق قاشق گذاشت دهنش، سیر که شد براش تختش رو درست کرد و خیلی اروم گرفت خوابید.
فهمیدم گرسنه اش بود و خوابش نمی برد
گریه ام گرفت و تمام وجودم شد امید،
امید به اینکه تا وقتی چنین جوان هایی داریم میتونیم هر کاری کنیم
تو این چند روز آخوندها هر روز گروه گروه میومدن کارهای بیمارها رو، نظافت بیمارستان و صحبت با بیمارها رو انجام میدادن.
به من هر چقدر پول بدهند بعضی کارهایی که انجام میدادن رو انجام که هیچ، بهش فکر هم نمیتونم بکنم
خدا عزتشون بده. احسان
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
🔻در گفتگو با خبرگزاری حوزه مطرح شد:
✅ واکنش رئیس بیمارستان فرقانی به حضور طلاب و روحانیون در بیمارستان های قم
◻️به لطف خدا و خلاف آنچه که برخی گزارش می دهند، بسیار استقبال مناسبی از طلاب صورت گرفته و برخوردها بسیار عالی است.
ما یک مقدار در انتقال اتفاقاتی که در حال انجام است، مظلومیم.
چه پرستاران، چه پزشکان و چه نیروهای خدماتی بحمدالله رفتار بسیار مناسبی دارند.
◽️مدیر بیمارستان فرقانی که بحمدالله شخصی است جهادی و از روز شروع بیماری کرونا به منزل نرفته، به بنده می گفت: شب اولی که دوستان شما در بیمارستان آمدند، قبل و بعد از آن از بیمارستان سرکشی کردم.
بعد از ورود دوستان جهادی طلبه، به بیمارستان ما #حیات بخشیده شده است؛ این تعبیر مدیر بیمارستان است و گفت: بیمارستان ما با ورود طلاب زنده شد؛ شما هفت نفر نیرو به من دادید، اما به اندازه ۵۰ نفر به نیروی بیمارستانم افزوده شد.
◽️یا از مدیر بیمارستان دیگری در قم سؤال کردم که وضعیت چگونه است؟ طلبه ها چگونه هستند؟ پاسخ داد: حاج آقا، اگر دوستان طلبه و غیرطلبه جهادی نبودند، ما واقعا با یک فاجعه در قم مواجه می شدیم.
◽️ بنده دائما در بخش های مختلف بیمارستان سر می زنم و با پرستاران صحبت میکنم، تقریبا تا به حال موردی نبوده که وضعیت را بپرسم؛ مگر اینکه تشکر میکنند و می گویند اینها واقعا مرد هستند و تعابیری استفاده می کنند که زبان ما قادر به بیان زحمات نیروهای جهادی نیست.
💬 یکی از دوستان تعریف می کرد که یک شب در بیمارستان اتاق به اتاق رفته و سوال می کردم که کاری دارید برای شما انجام دهم؟ یکی از بیماران گفت: من کاری دارم.
پیش او رفتم و گفت کارتان چیست؟ گفت چند دقیقه پیش من بنشین و برایم حرف بزن.
آنقدر فضای بیمارستانی سخت است که بیمار دوست دارد یک نفر ۵ دقیقه با او حرف بزند.
💬 یا مثلا یکی دیگر از دوستان تعریف می کرد که یک شب ساعت ۱۲ بالای سر یک بیمار معلول ذهنی رفتم و دیدم شامش روی میزه و نخورده.
به او گفتم چرا نمی خوابی؟ دیدم نمی توانست جواب دهد.
فقط می گفت: آقا آقا آقا.
به او گفتم میخواهی به تو غذا بدهم؟ دیدم سرش را تکان داد و تأیید کرد.
کنار او نشستم و قاشق قاشق غذا داخل دهانش گذاشتم و وقتی غذا را خورد، سرش را روی بالشت قرار داد و خوابید. او گرسنه بود و نمی توانست بخوابد؛ ولی نمی توانست بگوید.
💬 عزیز دیگری می گفت یک شب بالای سر بیماری رفتم؛ دیدم چرت می زند؛ ولی نمی خوابد. به او گفتم چرا نمی خوابی؟ گفت اگر بخوابم، خفه می شوم و می میرم.
مریض در اوج مریضی به خاطر ترس از مردن، ۴۸ ساعت نخوابیده بود.
به او گفتم شما بخواب، من کنار شما هستم؛ اگر نفس شما گرفت، بیدارت می کنم. مریض خوابید و من هم چند دقیقه بالای سر او ایستادم و دیدم اتفاقی نیفتاده و در طول شب هم چند مرتبه به او سر زدم و وقتی فردا از خواب بیدار شد، به او گفتم دیدی اتفاقی نیفتاد.
حتی خوابیدن مریض هم وابسته به حضور این طلبه جهادی ست.
◻️اگر صدای ما برسد، می خواهم خدمت نور چشممان، سایه سرمان، حضرت آقا نکته ای را بیان کرده و بگویم: آقاجان ما طلبه ها پای کار هستیم و جانمان، خانواده مان، هستی مان و هرچه داریم و نداریم پای این قضیه آورده ایم و در قم کم نمی آوریم و به فضل الهی پای انقلاب، نظام و مشکلات می ایستیم و آنچه در توان داریم انجام خواهیم داد.
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
✅ ایام تبلیغ کاملا #کورونایی
قسمت سوم
اون ساعت کلی خندیدیم و حرف زدیم. مزاحم کار دکترا و پرستارا نبودم. اونا هر وقت میخواستن میومدن و به هر مریضی که نیاز بود سر میزدن و سرم وصل میکردن و داروها رو توزیع میکردن و این چیزا.
اینم بگم که خنده زیاد باعث افزایش سرفه عده ای از کوروناییا شده بود. بهشون گفتم: مثل وقتی هست که یه بچه اومده وسط و داره خرابکاری میکنه و والیدنش همش سرفه میکنن و چشم و ابرو میان که مثلا بگن حواست جمع باشه و خرابکاری نکنا ، الان همون حس رو دارم. هم صدای سرفه ها زیاده و هم بعضیا موقع سرفه کردن، قیافشون خیلی عوض میشه و انگار دارن از ته دلشون یه چیزی بارمون میکنن
با یه صلوات، ختم جلسه را اعلام کردیم.
ته گلوم خشک شده بود. میخواستم آب بخورم اما مکافات داشتیم. نمیشد به راحتی بری سراغ آب سردکن و شیرو باز کنی و بریزی توی یه لیوان یه بار مصرف و ماسک و دم و دستگاهت برداری و قورت و قورت بدی بالا!
به دردسرش نمی ارزید. منم که کلا اخلاق شیرازی بودنم وقتی گل میکنه، میشم مثل همون بنده خدایی که ازش آدرس پرسیدم. یه نگا به کاغذ کرد و یه نگا به منتهی الیه افق! بعدش چش و چالش کرد تو هم و گفت: «عامو خیلی دوره! نمیشه نری؟»
خلاصه از قید آب زدم.
رفتم ایستگاه پرستاری. دیدم یکی از پرستارا به خاطر اینکه از شب قبلش نخوابیده بود و خیلی بهش فشار اومده بود و ناهار و شام هم خیلی منظم تقسیم نکرده بودند، فشارش افتاده بود. خیلی دلم سوخت. با اون حجم زیاد کار و استرس و بعضی بیماران کم حوصله و ...
نمیدونم چرا اما یهو از دهنم در رفت و گفتم: ببخشید کاری از دستم برمیاد؟
یکی از دوستاش که نشسته بود بالا سرش گفت: الان نه اما اگه تا نیم ساعت دیگه حالش خوب نشه، زحمت اشهدش باشماست!
گفتم: حالا بالا سرش اینجوری نگین. بنده خدا هول میکنه. راستی شما واستون اضافه کار چقدر رد میکنن که حاضرین به این مرحله برسین که دوستتون رسیده؟
ابرو در هم کشید و مثل اینکه حرف خیلی زشتی شنیده باشه گفت: شما فکر کردین ما واسه پول اینجاییم؟
یه نگا دور و برم انداختم و مثلا خیلی سِرّی و سکرت پرسیدم: واسه پول نیست؟
با چشمای بِر و متعجب گفت: حاج آقا حالت خوبه؟ کدوم احمقی حاضر میشه برای پول بیاد توی این جهنم؟
گفتم: آهان ... گرفتم ... پس لابد مجبورتون کردن. آره؟ خدا بگم چیکارشون کنه! خیلی بی رحمن!
از چشماش خشم میبارید! گفت: مجبور؟ شما اصلا خبر داری که هممون فرم رضایت نامه پر کردیم و حتی بعضیا خانوادشون هم پر کردن؟ مجبور کدومه؟ چرا همیشه باید زور بالا سرمون باشه که کار کنیم؟
با لحنی موذیانه گفتم: والا چه بگم! مردم میگن!
پرستاره که واقعا داشت میسوخت از حرفام گفت: لابد میخوای بگی تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها! آره؟
بازم با لحن موذیانه تر فقط یه کلمه گفتم: حالا به هر حال!
اگه بگم دوستش یه کم حالش سر جاش اومده بود و با اینکه رنگش مثل گچ سفید شده بود اما یه کم سرش چرخوند طرف من و با حالت ناجونی گفت: حاج آقا اگه خدایی نکرده خواهر و مادر خودتم توی این بخش مریض بودن و افتاده بودن روی تخت، بازم به ما میگفتی واسه پول اومدین و مجبورتون کردن که به این مریضا برسین؟
با شیطنت گفتم: اون موقع فرق میکرد!
با هم گفتن: عجب حاج آقای چیزی هستی شما! آخه چه فرقی میکرد؟ خواهر مادر مردم هم خواهر مادر شمان! فرق میکنه؟ این چه حرفیه؟
گفتم: حالا ... من بلدم از مادر خواهرم مراقبت کنم.
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
✅ ایام تبلیغ کاملا #کورونایی
قسمت چهارم
همون بنده خدا که تا دو دقیقه پیش داشت هلاک میشد از افت فشار، صداشو بلند کرد و گفت: لابد کورونا از شما اجازه میگیره که خانوادتو مریض کنه یا نه؟ آره؟ اجازه میگیره؟ آخه چه ملت عجیبی داریم ما. خداوکیلی آخوندمون که شما باشین، خدا به داد بقیه برسه!
وقتی به خودم اومدم دیدم نیم ساعت از حرفامون داره میگذره و چهار پنج نفر دیگه هم دورمون جمع شدن و دارن به اونا کمک میکنن که مثلا دهن منو گِل بگیرن!
اما مگه من از رو میرفتم. خیلی جدی و تعصبی به بحثم ادامه دادم.
گفتم: شماها اگه کارتون درست بود که اینجوری ناراحت نمیشدین و جواب نمیدادین! معلومه یه خبرایی هست که اینجوری رگ غیرتتون ورم کرده!
یه نفر از آقا پسرها که اصلا طرز حرف زدنش معلوم بود که خارج از بیمارستان چه جنتلمنی هست واسه خودش گفت: این چه حرفیه که شما میزنی؟ پس هیچ کس نباید به یه مشت یاوه جواب بده تا متهم نشه که لابد یه چیزی این وسط براشون میماسته که دارن داغش میکنن! گرفتی ما رو؟
یه نفر دیگشون گفت: نگا خداوکیلی مخ هممونو به کار گرفته! حاجی اگه بال نیستی، لااقل وبالمون نباش! وسط این درگیری و بحران، تو بکش من بکشم راه انداختی! نگا چقدر داری وقتمون میگیری! چند نفر علاف شما شدن که جوابت بدن! شما فقط داری زور و اتحاد ما رو خراب میکنی. اگه این کاره نیستی، حداقل حرف نزن. پاشو برو خونتون. بذار بعد از کورونا و بحران با هم میشینیم بحث میکنیم. نه وسط از دست دادن یه مشت آدم بیگناه!
همشون ساکت شدن و به من نگا میکردن.
منم فقط سکوت کرده بودم و نگاشون میکردمو ذوقشون میکردم و تو دلم دعاشون میکردم که اینقدر با غیرت و تعصب و دل و جیگر، هم دارن کار میکنن و هم مجبورن جواب حرفای صد من یه غاز منو بدن.
گفتم: «الهی دورتون بگردم. دور همتون. مخصوصا وقتی دارین از خودتون و حیثیت حرفه ای و همکارانی که از دست دادین و مسیر و راهتون دفاع میکنین!
میبینین چقدر بده که وسط #جنگ واقعی ، یه مشت آدم عوضی بیاد و وز وز کنه و رو اعصاب همه راه بره؟!
حالا فکر کنین شما اینجوری باید اینجا فداکاری کنین و جونتون کف دست بگیرین، اما یه عده نامرد بی همه چیز، واسه خانواده هاتون پیام بدن و بگن: دخترت چقدر داره حقوق میگیره؟ پسرت چه قولی بهش دادن؟ اصلا کورونا کار خودتونه! شما مدافعان شغلتون هستین نه مدافعان بشریت! و این چرت و پرت ها!
دل خانواده هاتون چطوری میشه؟ وقتی براتون زنگ میزنن، نمیگن ولش کن و به بدنامی نمی ارزه و پاشو جونت بردار و برگرد خونه؟
خب نه! چرا نمیگن؟ چون شما را برای همین روپوش سفید و حرفه علمی و خدمت به ملت و این چیزا تربیت کردن و وقتی دارین اینجوری خدمت میکنین، تو دلشون از یه طرف قربونتون میرن و از طرف دیگه، نفرین اونایی میکنن که دارن تو دل بقیه خالی میکنن و شما را پشت میدان نبرد ترور شخصیت میکنن!
(لبخندی زدم و به اون خانم پرستاره که فشارش افتاده بود نگا کردم و پرسیدم: ) راستی شما حالتون بهتره؟☺️
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
⛔️ ایام تبلیغ کاملا #کورونایی
قسمت پنجم
به یکی از دوستان مختصر پولی داده بودم تا غذا و آب برام بیاره. وقتی دیدم دو سه تا از طلبه های دیگه هم دارن احتیاط شرعی میکنن تا از غذای بیمارستان و سهم بیت المال برای پرسنل و بیماران استفاده نکنند، برای دوستم تماس گرفتم و گفتم: ته کارتم هر چی هست، بعلاوه شهریه آخر این ماه، مدیریت کن تا بتونیم برای یه هفته چهار نفر غذا و آب و چایی فراهم کنی.
دوستم گفت: نگران این چیزا نباش. یکی از رفقا گفته که یه نفر نماز استیجاری گرفته و نذر کرده که پولش برای هزینه های یومیه طلبه هایی که دارن به کورونایی ها کمک میکنند مصرف بشه.
حقیقتش ته دلم گرم تر شد. میدونستم خدا میرسونه اما خب دیگه ... گاهی توکلم ضعیف میشه.
ازش پرسیدم: تو کجایی؟ بیمارستان برای کمک پیدا کردی؟
حرفی زد که برام خیلی جالب بود. گفت: بیمارستان مال شماها باکلاس هاست. ما میریم پمپ بنزین و برای مردم بنزین میزنیم.
اولش باورم نشد. گفتم: جدی میگی؟
گفت: آره . چون یکی از محل های شیوع این ویروس، پمپ بنزین هاست. بعضی جایگاه دارها حتی از خرید چند تا دستکش برای کارمنداشون دریغ میکنند. ما میریم که هم کمک به حال اونا باشیم و هم برای مردم بنزین میزنیم تا شیوع ویروس کنترل بشه.
برام جالب بود.
فکر خوبی کرده بودند.
خلاصه از روز دوم، غذا و آب و چایی برای ما سه چهار نفر میآوردند و بعداً فهمیدم که اونی که نماز استیجاری خریده بوده تا بتونه کمک هزینه چند تا طلبه را تو این شرایط فراهم کنه، یکی از #خواهران_طلبه ، از همسران رفقا بود که شوهرش تو یکی از همون جایگاه های بنزین کمک میکرد.
ادامه دارد ...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
⛔️ ایام تبلیغ کاملا #کورونایی
قسمت ششم
صدام بد نیست اما به پای سیمام نمیرسه😌
البته بگو ماشاالله
به خاطر همین، وقتی قراره زیارت و قرآن و این جور چیزا خونده بشه، خودمو فورا جلو نمیندازم.
بعد از نماز صبح بود که یکی از طلبه ها زیارت عاشورا خوند و بقیه هم باهاش زمزمه میکردند.
البته اینم بگم که تقسیم کرده بودیم و صبح، عاشورا میخوندیم. ظهر، حدیث کسا و شب هم دعای هفتم صحیفه سجادیه.
به ذهنمون رسید که وقتی توی نمازخونه میخونیم، حداکثر بیست سی نفر بیشتر استفاده نمیکنند. به خاطر همین، یکی از رفقا با رییس بخش هماهنگ کرد و قرار شد بشینیم وسط بخش و برای همه بخونیم.
نمیدونم کی اولین بار این طرح به ذهنش اومد اما هر کسی بود، خدا رحمت کنه پدر و مادرش!
چرا؟
چون هر چی بگم چقدر این کار گرفت و ازش استقبال شد، حد نداره!
قرار شد ابدا شعر و مدح و شاخ و برگ بهش ندیم و فقط متن خونده بشه و جوری هم بخونه که بقیه بتونن جوابش بدن.
فکر کن ... وقتی صبح ها عاشورا میخوند و میرسید به : «یا ابا عبدالله»
همه بخش با هم زمزمه میکردند و جوابش میدادند.
بسیار بسیار جو عالی شده بود
تا اینکه ...
نمیدونم کدوم نانجیب بود که یهو بعدش گفت: همون حاج آقاهه که برامون شعر «سلام گلای روی تخت ... کوروناییای سرسخت» خوند، دعا کنه تا بقیه هم آمین بگن!
منو میگی؟
یهو برقم گرفت.
در یک چشم به هم زدنی دیدم همه زمین و زمان و احیا و اموات و مریض و سالم و خوشگل و زشت و زن و مرد دارن به من نگاه میکنن!
دیگه چاره ای نبود
باید دعا میکردم
همون لحظه بازم آدرنالین شیطنتم گل کرد و رفتم وسط...
همون نانجیب تا اومدم وسط با صدای بلند گفت: نابودی علمای اسراییل صلوات بفرست😱
بقیه: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم😂
و با یه قیافه خیلی معنوی و جدی، رو به قبله ، دستامو بردم بالا و شروع کردم:
بعد از چند تا دعای مشتی برای امام زمان و حضرت آقا و خانواده ها و ...
من: خدایا به حق محمد و آل محمد کار این مریض هایی که توی این بخش خوابیده اند را یک سره بفرما😱
همه: (با حداکثر صدا) الهی آمین😂
من: خدایا به حق محمد و آل محمد زیارت حور العین در بزرخ و زندگی سعادتمندانه در جوارشان در قیامت، روزی همه آرزومندان قرار بده😱
همه: (با داد و فریاد) الهی آمین😂
من: خدایا شر همه مجردان را از سر این مردم و مملکت، علی الخصوص این بیمارستان و خصوصا این بخش، لا سیّما هر کی لباس سفید پوشیده، کم و کسر بفرما😱
همه: (علی الخصوص آقایون) الهی آمین😂
من: خدایا تو را به مقربین درگاهت سوگند میدهم به آقایون مجرد بی ناموس، جرات و جسارت خوشبخت کردن دختر مردم و دل کندن از نوامیس مردم عنایت بفرما😱
همه: (مخصوصا خانما و پرستارای بخش) الهی آمین😂
من: خدایا ما را بفرما😱
بقیه: الهی آمین😂😂
خلاصه جمعمون کردند
گفتن دیگه دعا نکن که کم کم عذاب الهی نازل میشه😐
حسودا😒
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
4_744935491643638002.mp3
6.32M
🌺آرام و باحال و زیبا🌺
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
⛔️ ایام تبلیغ کاملا #کورونایی
قسمت هفتم
ساعت به ساعت به تعداد بیماران افزوده میشد. من خیلی حواسم نبود اما یکی از رفقا گفت: هجوم مردم به بیمارستان برای دادن تست خیلی زیاد شده.
گفتم: شرط میبندم بیش از ۹۰ درصدشون هیچیشون نیست و فقط ترسیدند. همین ترس و مختصر علائم سرماخوردگی در ذهنشون ایجاد فوبیا کرده.
یکی از دکترها که بسیار مرد متشخص و باسوادی بود و وقتایی که بودش، به نوعی محور محسوب میشد همون جا بهم گفت: منم موافقم. همکارا که دارن اونا را معاینه میکنند میگن مردم ترسیدن و همین مراجعه اونا به محیط آلوده بیمارستان سبب مبتلا شدنشون میشه.
ما اون لحظه اینو نمیدونستیم که مراجعه افراد به بیمارستان میتونه خودش سبب ابتلا بشه و کلی تعجب کردیم.
همون آقای دکتر گفت: حاج آقا از نظر عملیات روانی، اینا که به خاطر هول شدن و ترس میفتن توی دیگ بیمارستان و ابتلا به کورونا، با جوک و شوخی و روش های شما آروم میشن؟ رو اینا اثر داره؟
گفتم: شاید باورتون نشه اما همین حالا تو همین فکر بودم. حقیقتشو بخواید فکر نکنم جواب بده.
یکی از رفقای طلبه که بنده خدا خودش و خانمش فقط و فقط غسل اموات میدادند با تعجب گفت: واقعا؟ چرا؟
گفتم: چون این روش های معمول و مرسوم شوخی های من ، به درد کسی میخوره که مبتلا شده و بعدش ترسیده. نه کسی که اول کلی ترسیده و بعدش میخواسته از نگرانی نجات پیدا کنه و از چاله دراومده و افتاده تو چاه! این جور افراد هر کاریشونم بکنی، چون میدونن با یه حریف ناشناخته و قدر مواجه هستند، خیلی خودشون باختند و هیچ جوک و شوخی سبب آرامش اونا نمیشه. حالا شاید موقت بشه ها. اما دائم نیست.
آقای دکتر گفت: داره خوشم میاد. بحثتون تخصصیه. خب حالا تصمیمتون چیه؟ چون با این وضعی که داریم، احتمالا به زودی زود، دو سه تا بخش دیگه از چنین بیمارانی پر میشه و جا کم میاریم.
قبلاً دربارش فکر کرده بودم.
خیلی کار سختی نبود و آمادگیش داشتم.
گفتم: مطالعه!
دکتر لبخندی زد و گفت: جااااان؟
گفتم: حالا بشین نگا کن. فقط لطفاً این بیماران را از بیماران عادی تر جدا کنین. چون اینا روش آرامششون فرق میکنه.
دکتر گفت: نمیدونم چی تو مغزت میگذره اما چون اعتماد دارم بهتون ، میگم جدا باشن.
خلاصه ...
یک شبانه روز گذشت و چیزی حدود ۲۳ نفر از همین مدل بیمارانی که اگه کورونا اونا را نمیکشت، اما بخاطر ترسشون حتما میمردند و اصلا به خاطر ترسشون پاشده بودند اومده بودند بیمارستان و همون جا مبتلا شده بودند دور هم جمع شدند.
پناه میبریم به ذات پاک پروردگار!
اگه بگم بعضیاشون چقدر داد و ناله و گریه میکردند باورتون نمیشه. دیگه اونجا جای روضه خوندن نبود. جای اینکه وایسی و شعر بخونی هم نبود.
دیدم به یه سکوت نسبی از طرف بیماران نیاز دارم. اغلبشون بین سی و پنج سال تا پنجاه شصت سال بودند. از سر و وضعشون هم پیدا بود که مال همون مناطق بودند و مثلا آدمای فقیر بیچاره نبودند.
به دو تا از پرستارا گفتم: برید بالای تخت تک به تک اونا و به هم بگید: «ایشون خیلی اظهار ناراحتی و درد میکنن (حالا با اینکه اصلا کورونا ایجاد درد خاصی نمیکنه ها!) فکر کنم لازم باشه ببریمشون بخش مراقبت های سخت!»
اصلا ما بخشی به نام مراقبت های سخت نداریما. ولی همین اسم، کشنده است. اگه نکشه، لااقل ساکت میکنه.
ظرف مدت یک ربع دیدیم بیش از نود درصد سر و صداها خوابید. به همین راحتی. البته از حق نگذریم، اون دو تا پرستار واقعا نقششون رو خیلی خوب بازی کردند و هیچ کسی هم شک نکرد و جرات پرسیدن درباره بخش مراقبت های سخت رو پیدا نکرد.
وقتی شرایط را مهیا و آماده دیدم، یه صندلی گذاشتم وسط سالن و شروع کردم:
بسم الله الرحمن الرحیم
کتاب مستند داستانی تب مژگان ...
دروغ نخوام بگم، شاید دو سه دقیقه اولش یه کم همهمه بود...
ولی بعدش یواش یواش سکووووت کامل 😴
فقط باید اونجا باشی و ببینی که طرف، وقتی آوردنش و رو تخت خوابوندنش، کالمیّت بود و مثلا داشت میمرد و اگه کسی نمیدونست، به خانوادش میگفت: «بقاء مختص ذات اوست ... بفرمایید منزل ، وقتی دفنش کردیم خبرتون میدیم و آدرس میدیم که برین سر خاکش!»
خدا وکیلی
از بس مثلا داشت میمرد😳
ولی همون آقاهه
یه ربع که گذشت
دیدم یواش یواش یواش
دنده به دنده شد و داره کم کم روشو میکنه به طرفم 😱
اما بخاطر اینکه آبروش نره، دهن و فکش همچنان مثلا خشک شده و چشماش به سقف دوخته 😊🤣
حالا اگه زشت نبود، شاید مثلا رعشه هم میکرد😂🤣
ولی ...
میدیدم که همین آقای مثلا رو به موت، هر از گاهی که کسی حواسش نبود، آب دهنش هم قورت میداد😂🤣
بنده خدا نمیدونس که اگه اون ختم روزگاره، ما خودمون چهلمیم
چهارماه و ده روزیم
سالگردشیم😉😅
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
⛔️ خاطرات کاملا #کورونایی
قسمت هشتم
خوندن داستان برای کسانی که چندان اهل مطالعه و رادیو و این چیزا نباشند کار راحتی نیست و اگر هم سواد نداشته باشند که کلا خیلی انرژی میگیره.
به خاطر همین فقط داستان نمیخوندم بلکه با استفاده از زبان بدنم، گاهی ادای نقش اول و دوم ها را هم در می آوردم. مخصوصا ادای محمد و عمار و ...
حالا اونم چه کتابی؟
کتاب «تب مژگان!»
استغفرالله ربی و اتوب الیه🙈
مثلا میخواستم ادای تب کردن مژگان و نگرانی عمار و اینا را دربیارم. از نظر خودم که خیلی هم عالی درمیاوردم. اما نمیدونم چرا جواب عکس میداد و به جای اینکه ملت حاضر در بخش ناراحت بشن و غصه بخورن، میخندیدن و یه «آخی ... نگاش کن ... عجب آخوند چیزیه» خاصی تو نگاهشون بود!
اما من؟
حاشا که با این حرفا از میدون به در برم.💪
والا.
اصلا اومده بودم واسه همین چیزا.
اونا خبر نداشتن ولی من داشتم به هدفم میرسیدم.😉
حالا فرض کنین رسیدیم به بخش هایی که نفیسه و مژگان دارن فلان!
مگه صدا از کسی بلند میشد؟
خدا شاهده!
وقتی صدای خانمی هست که همکاراشو پیج میکنه و مثلا میگه «خانم دکتر مودب به اطاق عمل ... خانم دکتر مودب به اطاق عمل!» بلند میشد، چند تا از بیمارا با اخم و ناراحتی «هیس» بلندی میکشیدن و دو سه تای دیگه هم میگفتن: «حاجی چی؟ یه بار دیگه بخون ... نشنیدیم اینجاشو! اه »
نمیدونستن که من مخصوصا اون لحظه دارم یواش میخونم😄
البته پرستارا و دکترا و پرسنل هم مستثنا نبودنا.
اونا هم آره
کلا همه آره😉
دیگه شما که منو میشناسید. خدا نکنه بفهمم یکی کارش پیشم گیره. مخصوصا سر داستان و هیجان ادامه قصه و این چیزا. نمیدونم چرا همون لحظه خباثت و شیطنت درونم با هم میزنه بیرون! مثلا اون لحظه گلوم خشک میشد ... تشنم میشد ... لیوان آب برمیداشتم بخورم ... کتابو میبستم و یه چند تا نفس عمیق میکشیدم!
آقا ملّتو میگی؟
داشت عصبی میشد اما کاری هم نمیتونست بکنه! مجبور بود تحمل کنه.
میگفتن: حاجی بد موقع است ... دو خط دیگشو بخون و بعدش آب بخور!😒
همون بابایی بود که تو قسمت قبل گفتم داشت میمرد و فقط رعشه نمیکرد و فکر میکرد کورونا الان تمام دودمانش بر باد میده، همون بابا یه جاییش که داشتم اذیت میکردم و عشوه میومدم و مثلا خسته شده بودم و گفتم حالا دوستان یه نفسی تازه کنین و دیگه مزاحم نشم و اوا تو رو خدا یه کم استراحت کنین و این چیزا ... یهو گفت: «ایییش ... متنفرم ازت»😂
اصلا جو اونجا مثل الان که شما دارین میخندین نبودا ... همه عصبی بودن و میگفتن بده یکی دیگه بخونه اگه خودت خسته ای! این چه اخلاقیه که داری و...😏
اما نمیدونستن که حاجی از اون حاجیاش نیست و رحم و مروت قابل توجهی تو ذاتش وجود نداره و گول هم نمیخوره و اتفاقا فوق تخصص اسکولازاسیون از دانشگاه ونکور داره!😅
یه جا تو کتاب بود که محمد رفته بود تیمارستان سراغ مژگان و شروع کرد به اذیت کردنش تا اینکه عمار خودشو لو داد ... همون جا بودیم که یهو کتابو بستم و سرمو گرفتم بالا و با چشمای گرد شده گفتم: کسی صدام کرد؟🤫
گفتن: نه! بخون!😤
گفتم: یه نفر گفت حاج آقا کجاست؟🤔
گفتن: نه خیر! تو قصتو بخون!😤
گفتم: اما صدام کردنا ...🤥
گفتن: غلط کردن که صدات کردن! تو بخون! 😡
نمیتونستم جلوی لبخندم بگیرم و در حالی که تمام زورمو جمع کرده بودم تو لبام که نخندم گفتم: باشه اما میشه اگه کسی صدام کرد فورا بهم بگین؟ 🤓
یکی از پرستارا گفت: کشتیمون حاج آقا! تازه من که سالمم دارم از دست شما عصبی میشم. چه برسه به اینا.😓
یه پسره بود ماشالله مثل رخش. حداقل دو تای من بود. اگه مثلا یه روز باهاش دعوام میشد، فکر کنم چیزی خاصی ازم باقی نمیومند و پودرم میکرد. از بس ماشالله گولاخی بود واسه خودش. یه حرفی زد که دیدم همه بخش رفت هوا.
خیلی جدی و با رگای ورم کرده گفت: حاجی اگه راست میگی بیا پیش من بشین بخون! تا ببینم دیگه جرات میکنی تشنت بشه و خسته بشی و ناز کنی!😡
اون پسره😡
من😐
کوروناییا 😂
پرستارا🤣
بخش🤣😂😅😆
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
╲\╭┓
╭❤️ @Rouman_mazhabi🍃
┗╯\╲
عزیزان خوشحالم ازاینکه خوشتون اومده ودنبال میکنید..💐
اینا خاطرات حاج آقای حدادپور نویسنده کتابهای تب مژگان، کف خیابون، حجره پریا و... هستش...
کاملا واقعیه..
خداینکرده قصد مسخره کردن وبی احترامی به کسی رو نداریم🌹😊