eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴👇 شده بود سال بیشتر نداشت حتــی مویی هم در صورتش نبــود🙍‍♂ سـرهنگ عـراقی اومد یقه شو گرفت کشیــدش بالا😨 گفت:اینجا چیکــار می کنی؟ حـرف نمی زد😶 سـرهنگ گفت:جواب بده😠 گفت:ولــم کن تا بگم ولش کرد. خم شد از روی زمین یک مُشت 👊خاک برداشت، آورد بالا گفت:اینجا خاکِــــ اینجا چیکــار می کنــی؟😏 سرهنگ عـراقی خشکش زده بود... 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه 1⃣4⃣ 💠 شب پنیر،صبح پنیر 🔹این اواخر دیگر چشممان که به پنیر می افتاد خود به خود حالمان ب
🌷 ⃣4⃣ 💠 🔹يك شب در منطقه در سنگر خوابيده بوديم كه ناگهـان بـا شدت زياد وارد سنگر شد. 🔸مانده بوديم كه اول وسايلمان را جمع كنيم يا اول از سنگر خارج شويم. خلاصه را زير بغـل زده و از بيرون پريديم. 🔹وقتى رفتيم بيرون، متوجه شـديم نيروهـاى آب را كرده و به سوى سنگرهاى ما فرستاده اند. 🔸يكى از بچه ها كه شده بود، بـا لحـن غـضب آلودى گفـت: خدا لعنتت كند ! تو روز و شب حاليت نيست، بابا سـاعت يـازده شب است، بگير بخواب، فردا هر غلطى خواستى بكن! 🔹بچه ها كه از خيس شدن در آن موقع شب و در آن هواى خيلـى دلخور شده بودند، با اين حرف دوستمان همه چيز را فراموش كرده و از ته دل شروع به كردند. 🔸او مى گفت: انگار صدام بـه سرش زده كه نيمه شب هم ول كُن ما نيست! 🎙راوى: رزمنده عباس سالارمحمدى 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1⃣6⃣2⃣ 🌷 💠مرام علوى 🌷به رسیدم که دو نفر از نیروهای در آنجا بودند. همین که چشمشان👀 به من افتاد دستهای خود را روی سرشان گذاشتند🙆 و به طرف ما آمدند. 🌷خیلی بودم، یک قمقمه آب برداشته بودم برای موقع ، خواستم بخورم، آن دو نفر عراقی همین که چشمشان به آب افتاد دست را به طرف دهان بردند و گفتند: 💧… ماء. 🌷در حالی که خودم، از تشنگی خشک شده بود 😪آب را به یکی از آنـان تعـارف کردم آب را گرفت و به دیگری تعـارف کرد آن دو نفر آب را . 🌷یکی از آنان بود و قادر به حرکت نبود، خواستم او را بگذارم و بروم دیدم خیلی می کند🙏. یک مقدار فشار به آن آوردم که حرکت کند دیدم باز خواهش می کند، به این نتیجه رسیدم که هر دو 🙂. آنان را به پشت انتقال دادم.... 🎤راوی : 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
5⃣7⃣2⃣ 🌷 🔰خاکریز بزرگى که با تکه سنگی فتح شد! 🌷عملیات پنج، شلمچه، اولین گروه خط شکن به سیم خاردار رسید. با باز کردن موانع معبر به عرض حداقل یک متر که گفتنش ساده ولی عمل کردن در آن حجم وسيع میدان مین و در ابعاد مختلف محال⛔️! توسط تخريب چی؛ نیروها عبور کردند. 🌷زمانی که مى خواستند از بگذرند تا سنگرها را منفجر 💥کنند با کمال تعجب متوجه شدند كه یک ضد هوايى آن طرف خاکریز قرار دارد! فرمانده مستأصل شده بود😟 كه جناحینِ چپ و راست عمل کردند و گروهِ وسط ماندند كه چکار کنند⁉️ 🌷تماس گرفته شد 📞و بعد از مدتى یکی از فرماندهان آمد و پرسيد: چه خبر شده؟ مشكل را نشانش دادند. آن شهید بزرگوار🕊 تکه سنگی برداشت و محکم به سمت پدافند پرت کرد🗯. 🌷سنگ پرتاب شده به بدنه پدافند خورد و تِقّى صدا كرد⚡️. پدافندچی از وحشت از پدافند پايين پرید و فرار كرد! فرمانده گفت: بسم الله بفرمایید کار را تمام کنید😄.... ❌ در آن سنگ چه بود؟ ❌ اى كه پرتاب کننده سنگ بود به چه قدرتى جز قدرت وصل بود که پدافند دشمن با وحشت از آن شکست؟ ❌ آيا حال حاضر از آن ایمان برخوردار هستند....⁉️ راوى: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 🌷یکی با مراقب ما بود و ما هم لا به لای نیزارها🌾 مشغول کاوش بودیم.نمی دانستیم در خاک یا ایران🇮🇷.خود عراقی ها هم شک داشتند. 🌷مدتی پیش، یکی از بچه ها را در اسیر کرده بودند و به همین دلیل باید حواسمان را بیشتر جمع می کردیم تا مبادا 🚫گرفتار شویم. 🌷پیدا شدن یک در وسط نیزارها🌾، هوش از سرمان برده و ما را به خود مشغول کرده بود.جدا کردن که با ریشه نیزارها محکم به زمین چسبیده بودند😔، خیلی سخت بود. 🌷ناگهان صدایی عربی همه ما را میخکوب کرد😨.چند ما را محاصره کرده و به سمت ما اسلحه کشیده بودند.خودمان را به بی خیالی زدیم و مشغول کارمان شدیم. 🌷عراقی ها با عصبانیت😡 می خواستند به ما بفهمانند که ما را کرده اند؛ اما ما آرام مشغول کارمان بودیم.☺️ به ما چنان آرامشی داده بود که هیچ ترسی👊 از آنها نداشتیم. 🌷ابهت عراقی ها شکست⚡️ و آمدند کنار ما نشستند و صحنه کشف بدنهای شهدا🌷 را تماشا کردند.بعد خداحافظی👋 کردند و رفتند ، گویی اصلا آنجا نبودند. 🌸شـادی روح شهدا    🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه1⃣7⃣ 🔸داخل #چادر استراحت می کردیم. طرفِ عصر #فرمانده آمد، پرده را بالا زد و گفت هر چه زو
🌷 ⃣7⃣ 💠 آپاراتی دشمن 🔸راننده بودم در خط حلبچه، یك روز با ماشین بدون رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یكی از لاستیكها شد. 🔹رفتم واحد و به یكی از برادران واحد گفتم: این نزدیكیها نیست؟ مكثی كرد و گفت: چرا چرا. پرسیدم: كجا؟ 🔸جواب داد: لاستیك را باز كن ببر آن طرف خاكریز (منظورش محل استقرار نیروهای بود) به یك دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر است. 🔹برو آنجا بگو مرا فلانی فرستاده، ات! اگر احیانا قبول نكرد با همان لاستیك به مغز سرش ملاحظه منرا هم نكن. 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #طنز_جبهه3⃣7⃣ 💠 دعوای جنگی 🔸نمی دانم چه شد که کشکی کشکی، آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان #حرفشا
🌷 ⃣7⃣ 💠 جناب سرهنگ 🔸اسمش بود. اما بخاطر انضباط و لفظ قلم حرف زدنش ما بهش می گفتیم . دو سالی می شد که شده بود و با ما تو یک بود. 🔹بنده ی خدا چند بار افتاده بود به که جان مادرتان این قدر به من نگویید جناب سرهنگ. کار دستم می دهید ها. اما تا می آمدیم کنیم که دیگر به او جناب سرهنگ نگوییم، باز از دهان یکی در می رفت و او دوباره می شد جناب سرهنگ.😂😂 🔸تا اینکه یک روز در باز شد و یک گله مسلح ریختند تو آسایشگاه و نعره زد: « سرهنگ یوسف، بیا بیرون!» یوسف انگار سه فاز ازش پریده باشد، پا شد و جلو رفت. فرمانده که درجه اش بود، گفت: «چشمم روشن. تو سرهنگ بودی و ما نمی دانستیم.» یوسف با خنده ای که نوعی گریه بود گفت: «اشتباه شده. من...»😧😧 🔹حرف زیادی نباشه! ببرید این (مسخره) را! 🔸تا آمدیم به خود بجنبیم یوسف را بردند و دست ما بجایی نرسید. چند مدتی گذشت و ما از یوسف خبری نداشتیم و او بودیم و به خودمان بد می گفتیم که شوخی شوخی کار دست آن بنده خدا دادیم.😔😔 🔹چند ماه بعد یکی از بچه ها که به سختی شده بود و پس از هزار و زاری کردن به عراقیها به بیمارستان برده بودند، پس از برگشت اردوگاه. تا دیدیمش و خواستیم حالش را بپرسیم زد زیر . چهار شاخ ماندیم که خدایا مریض رفت و برگشت!😂😂 که خنده خنده گفت: «بچه ها یوسف را دیدم!» همه از جا پریدیم:یوسف!😳😳 ــ دست و پایش را شکسته بودند؟         ــ فَکَش را هم پایین آورده بودند؟         _ جای سالم در بدنش بود؟         ــ اصلاً زنده بود؟! 🔸خندید و گفت: «صبر کنید. به همه سلام رساند و گفت که از همه کنم.»  فکر کنم چشمان همه اندازه ی یک نعلبکی شد!😉 --آره. چون نانش تو روغنه. بردنش اردوگاه . جاش خوب و راحته.😄😄 🔹می خوره و می خوابه و انگلیسی و آلمانی و فرانسه کار می کنه. می گفت بالاخره به ضرب و کتک عراقیها قبول کرده که است. و بعد از آن، کلی گرفته اند و بهش می رسند.😁😁 یکی از بچه ها گفت: «بچه ها راستش من تیمسارم!»😂😂 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷 #داستان_یک_تفحص ☜ (10) 💠عراقی ها داشتند کنار جنازه پاکش می رقصیدند 🔸خیلی با هم دوست بودیم. گفتند
🌷 ☜ (11) 💠ما را هم ببريد.... 🔸شیرین ترین خاطره ام، بود در سال 1370. می خواهم هدیه ای 🎁باشد برای روز قیامتم. توی گروه بودم. می رفتیم برای پیدا کردن شهدای زمان جنگ. چون با مناطق آشنا بودم 1350 شهید🌷 را با دست درآوردم. 🔹یک روز رفتیم به قله 1450. منطقه ای مالِ چهار. آنجا حدود چهل شهید🕊 پیدا کردیم. براى تفحص، جای شهدا را از ها می گرفتیم که بعد از جنگ کویت آزاد شده بودند. آنها می دانستند کجا شهید افتاده است. گفتند آنجا یک سنگر منهدم💥 شده و هست. 🔸با یکی از دوستان رفتیم که تمام نقاط را می شناخت. والفجر چهار، والفجر ده و نه. بیت المقدس پنج و ماووت. همه عملیات ها و نقاط شان را خوب می شناخت👌. قبل از انقلاب هم بود و خاک عراق را خوب می شناخت. باهم رفتیم و پیدا کردیم. 🔹....آن شب خواب دیدم😴 دو نفر قله سنگی را نشانم دادند و گفتند: شهدا را که برده اید ما جا مانده ایم🙁. ما را هم ببرید. بیدار شدم. صبح☀️ با بچه ها رفتیم آن موقعیت را پیدا کردیم. آن کوه سنگی🏔 را پیدا کردیم و زیر سنگ ها بیرون بود و دو شهید🌷 را آنجا پیدا کردیم. 🔸هر روز شهید پیدا می کردیم تا اینکه پایم رفت روی . شهدای ما جایی جا مانده بودند که عراق آنجا را از ما گرفته بود. و ما دیگر نمی توانستیم حین جنگ بچه ها را از آنجا خارج کنیم😔. بعضی ارتفاعات ده بار دست به دست می شد. بچه هایی که شهید🕊 می شدند، ها خاک می ریختند رویشان و.... راوى: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣2⃣3⃣ 🌷 💠نگاه شماتت بار پرستارها! 🔰در یکی از که گردان رزمندگان شرکت داشت زخمی شدم. فک و صورتم جراحت برداشته بود و قادر به صحبت کردن نبودم😷. 🔰 از طرفی چون سبزه و هیکل درشتی داشتم؛ پرسنل بیمارستان🏥 صحرایی تصور می کردند اسیر هستم و درست و حسابی تحویلم نمی گرفتند🙁! 🔰بعضی از چنان نگاه شماتت باری به من می کردند که نفس در سینه ام حبس می شد😥. خلاصه از این وضع به تنگ آمده بودم دست آخر با اشاره زیاد قلم و کاغذی📝 برایم آوردند با عجله نوشتم؛ به پیر به پیغمبر من اهل استان هرمزگان و جمعی فلان گردان هستم !! راوی: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#طنز_جبهه7⃣7⃣ 💠 دندان مصنوعی 🔸شلمچه بودیم.از بس که #آتش🔥 سنگین شد، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم.
⃣7⃣ 💠 😂😂😂 🔸عملیات والفجر چهار، در میثم به فرماندهی برادر کساییان، تک تیرانداز🔫 بودم. 🔹آقای ژولیده _ که احتمالاً شهید شده باشد _ مسؤول دسته بود برای این که بچها توی اون شرایط سخت بگیرن و به شوخی، 🍼 به گردنش انداخته بود. 🔸همین طور که به سوی پیش میرفتیم، گاهی با صدای شبیه بچه گریه 😭میکرد و یکی از برادران، پستانک را در دهانش میگذاشت و او ساکت میشد.😂😂 🔹بعد از در قله 1904 کله قندی و کانی مانگا چند نفر از برادران مجروح شدند. زخمیها را روی گذاشتیم و دادیم دست که در اختیار داشتیم تا آن‌ها را پایین بیاورند... یکی از اسرا حاضر به کمک نبود. 🔸دوستی داشتیم که او را با 🔫 تهدید کرد. فکر کرد میخواهیم او را بکشیم، زد زیر گریه😭. 🔹ژولیده پستانکش🍼 را از جیبش درآورد و در دهان گذاشت. با دیدن این صحنه همه خندیدند😂😂 حتی خود اسیر. بعد آمد و زیر برانکارد را گرفت. راوی: آقای مسعودی 📚کوله بار 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh