eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
0⃣6⃣3⃣ 💠سرنوشت گردان 🌷یکی از حزن انگیزترین و در عین حال حماسی ترین لحظات ، ماجرای گردان حنظله است؛ ٣٠٠ تن از رزمندگان این گردان درون یکی از کانال ها به محاصره ی نیروهای در می آیند. آنها چند روز و صرفاً با تکیه بر ایمان👊 سرشار خود به مبارزه ادامه می دهند و به مرور همگی توسط آتش دشمن🔥 و با مفرط به شهادت🕊 می رسند. 🌷ساعت های آخر⌛️ مقاومت بچه ها در کانال، گردان حنظله را خواست. حاجی آمد پای بی سیم و گوشی📞 را به دست گرفت. صدای ضعیف و پر از خش خش را از آن سوی خط شنیدم که می گوید: احمد رفت، حسین هم رفت😔. باطری 🔋بی سیم دارد تمام می شود. عراقیها عن قریب می آیند تا ما را کنند. من هم خداحافظی 👋می کنم. 🌷حاج همت که قادر به ی تیپ های تازه نفس دشمن نبود🚫، همان طور که به پهنای صورت اشک می ریخت😭، گفت: بی سیم را قطع نکن📛... حرف بزن. هر چی دوست داری بگو، اما تماس خودت را . صدای بی سیم چی را شنیدم که می گفت: سلام ما را به برسانید. از قول ما به امام بگویید: همانطور که فرموده بودید مقاومت کردیم، ماندیم و تا آخر جنگیدیم✊. راوى: که در عملیات والفجر مقدماتی، مسئولیت واحد اطلاعات و عملیات لشکر ٢٧ محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
3⃣8⃣3⃣ 🌷 💠القم القم 🔰 بودیم! آتش دشمن🔥 سنگین بود و همه جا تاریک تاریک. بچه ها همه کپ کرده بودند به سینه ی خاکریز. دور نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم😄 که يك دفعه دو نفر اسلحه بدست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند: الایرانی !الایرانی🇮🇷! و بعد هر چى تیر داشتند؛ ریختند تو آسمون💥. 🔰نگاهشون می کردیم که اومدند نزدیکتر و داد زدند: القم القم (بپر بالا)، صالح گفت: اند... بازی در آوردند! عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش⚡️ و گفت: . الید بالا. نفس تو گلوهامون گیر کرد😰. شیخ اکبر گفت: نه مثل اینکه راستی راستی اند....خلیلیان گفت: صداشون ایرانیه😏.... 🔰یه نفرشون چند تیر شلیک کرد💥 و گفت: ! روح! دیگری گفت: اقتلو کلهم جمیعا...خلیلیان گفت: بچه ها می خوان کنند. و بعد شهادتین رو خوند. دستامون بالا بود که شروع کردن با تفنگ ما رو زدن و هُلمان دادند که ما رو ببرن سمت عراقیها😨. همه گیج و منگ شده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم که یک دفعه🗯.... 🔰 صدای حاجی اومد که داد زد: آقای !آقای ! پس کجایین؟! هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیها کلاشو برداشت⛑، رو به حاجی كرد و داد زد🗣: بله حاجی! بله ما !.... حاجی گفت: اونجا چیکار می کنین؟ گفت: چند تا مزدور دستگیر کردیم. و زدند زیر خنده😄 و پا به فرار گذاشتن.... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣9⃣ 🔸روزی در کربلای یک در مناطق اطراف چند اَفسر به اسارت در آمده بودند 🔹طبق معمول یکی از بچه ها که اسمش حسین و بود گفت بچه ها اجازه بدین تا من حرفهای اینا رو کنم 🔸دو سه تا کلمه گفت یک هم به اول اونها اضافه کرد - مثلا الکجا الآمدین - الواحد شما کجاست 😂😂و... عراقی ها هاج و واج به بچه ها و صحبت این عزیز نگاه میکردند 🔹خلاصه گفت اینها بلد نیستند -گفت کَن یو اِسپیک ....... خوشحال گفت یِس یِس بعد حسین گفت خوب حالا شما از کجا هستین؟( با لهجه انگلیسی فارسی) 🔸بازم عراقیه با اشاره گفت من چیزی نمیفهمم، حسین گفت : اینا کجا درس خوندن نه بلدن نه زبان خوبه😀😀 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
2⃣7⃣4⃣ 🌷 💠فرار از اسارت در لحظه آزادى! 🔰بالاخره پس از کش و قوس های فراوان به همراه تعدادی دیگر از سوار اتوبوس ها🚌 شدیم و کاروان ما به سوی راه افتاد✌️. چند ساعت بعد⏰، اتوبوس ها در مکانی بیابانی توقف کردند⛔️. در فاصله ی صد متری مان، اتاقکی قرار داشت که تعدادی نیروی در اطراف آن دیده می شد😟. هنوز نمى دانستیم کجا هستیم؟ و ما را کجا می بردند؟ 🔰اتوبوس ما🚎 جلوتر از سایر اتوبوس ها بود. ناگهان متوجه شدیم اتوبوس های پشت سرمان، یکی یکی در حال دور زدن هستند↪️. نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده و چرا اتوبوس ها در حال هستند؟ دوباره چشمم👀 به امتداد جاده و آن اتاقک افتاد. یكى_دو نفر از که آن طرف اتاقک ایستاده بودند، شبیه ایرانیها بودند🇮🇷 و محاسن داشتند. خوب که دقت کردم، دریافتم بچه های . 🔰تا فهمیدم نزدیک ، ازخوشحالی فریاد کشیدم: 🗣"بچه ها! اینجا مرزه، اینجا مرز ایرانه، آنها ان!" به یکباره همه بچه ها هلهله و شادی کردند. اتوبوس ما هم مثل اتوبوس های دیگر شروع به دور زدن کرد↪️، به راننده و نگهبان های داخل اتوبوس گفتم: "پس چرا داریم می زنیم؟" یکی از آنها مرا هل داد و گفت: "به تو مربوط نیست🚫، برو سرجات بشین." 🔰گفتم: "بچه ها! دارن ما رو برمی گردونن. الله اکبر. " صدای الله اکبر بچه ها بلند شد. اسلحه ها را از دست سربازهای درآوردیم👊. جلوی راننده را گرفتیم و نگذاشتیم❌ اتوبوس را برگرداند. سپس در اتوبوس را بازکردیم و پایین پریدیم. داخل اتوبوس های دیگر هم شده بود. صدای فریادهای ما و درگیری مان با عراقی ها، باعث شد به هم بخورد. 🔰چند نفر از نیروهای دوان دوان خود را به ما رساندند. یکی از آنها گفت: "برادرا! قطع شده📛، زود فرار کنین و خودتون رو به اون طرف مرز ." همه، دوان دوان از دست عراقیها فرار کردیم و به طرف مرز دویدیم. جلوی خط مرزی، تعداد زیادی از نیروهای ایرانی تجمع کرده بودند و هر كدام از ما را که به مرز مى رسیدیم، به زور از چنگ سربازان که مانع فرارمان به سمت خاک ایران می شدند، رها می کردند👊. دست ما را می گرفتند و به طرف خودشان می کشیدند. آنگاه نحیف و نیمه جان مان را بغل کرده و از کنار مرز دورمان می کردند. 🔰و به این ترتیب پس از سال های سال اسارت، سختی و رنج در سال ۱۳۶۹ طعم شیرین را چشیدیم و به میهن عزیزمان🇮🇷 بازگشتیم. زنده باد آزادی…. راوی: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠آسید مرتضی، میگفتی:هرکه میخواهد مارا بشناسد قصه ی رابخواند.⚡️اما حالا من مینویسم ؛هرکه میخواهد کربلارابشناسد قصه ی را بخواند.. 💠هرکه میخواهد ۸ سال را بشناسد قصه ی سوریه را بخواند📖.. هرکه میخواهد شدن حاج همت را لمس کند😔 قصه ی بی سر شدن نوجوان ۱۷ ساله ای به نام عزالدین رابخواند.. 💠هرکه میخواهد شدن حسین خرازی را لمس کند قصه ی آن مجاهد ویلچرنشین💺 تفنگ به دست را بخواند.. 💠هرکه میخواهد مظلومیت امام خمینی را لمس کند قصه ی مظلومیت سربازان و سید حسن نصرالله را در سوریه بخواند👌.. 💠هرکه میخواهد قصه ی را لمس کند قصه ی آن سرباز حزب الهی ک سینه اش راشکافتند و قلبش❤️ را به نیش کشیدند بخواند😭.. 💠هرکه میخواهد قصه ی جسارت و را بداند قصه ی زنان و فرزندان سوری را بخواند.. هرکه میخواهد معنای سربر نیزه را بداند قصه ی را بخواند📝.. 💠هرکه میخواهد بی شدن سه ساله ی ارباب را لمس کند قصه ی دختران بی بابا شده ی ایرانی و لبنانی را بخواند.. 💠هرکه میخواهد قصه ی ام وهب را لمس کند قصه ی شیر زنان افغانستانی رابخواند... هرکه میخواهد معنای اربا ارباشدن را لمس کند قصه ی را بخواند.. 💠آری آسید مرتضی تمام تاریخ 🗓جمع شده است درقصه ی ... بازهم دارد برای کفر رجز میخواند.⚡️اما اینبار با شیعه و سنی و مسیحی و... 💠همت و چمران و باکری و باقری و کاظمی و محمدی وهاشمی همه شده اند.. حر و وهب و جون و ادحم و مالک و مجمع همه زنده شده اند.. 💠آری آسیدمرتضی ۷۲ تن شهید نینوا زنده شده اند✌️.. شمر و خولی و حرمله و ابن زیاد زنده شده اند.. قصه ی و جسارت و سربزنیزه و دست بریده و عطش😓 زنده شده است.. 💠در سوریه... در شام... اما اینبار سپاه جوانان سیدالشهداء و سربازان امام زمان به فرماندهی شاهزاده ای سه ساله در کرببلایی دیگر قدرت نمایی میکند👊... 🔸کافرهمه را به کیش خود پندارد 🔹ما را ز سر بریده میترساند😏 🔸ماخود به سر هدیه کنیم 🔹وقتی که کسی روضه ی خواند 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
2⃣1⃣5⃣ 🌷 💠قارچهاى سمى جاده! 🌷عملیات بود و ما در ٥٠٠ متری پل چنتره، بنه تدارکات به پا کرده بودیم. ساعت ٩ صبح🌥 قرار بود مقداری مهمات و آذوقه برای که در حال پیشروی بودند؛ ببریم. تا شب قبل جاده مواصلاتی در دست ها بود برای همین گراى دقیق آن را داشتند و بی وقفه گلوله کاتیوشا و خمپاره💥 بود که روی جاده فرود می‌ آمد. 🌷از چندتا راننده ‌ای که در بنه داشتیم هیچ کدام حاضر به رفتن نشدند❌ چون جاده از دور پیدا بود که از دامنه تپه‌ ها پیچ می‌ خورد و بالا می‌ رفت و می‌ دیدیم که جاده زیر آتش است. راننده ‌ها به حاج اسکندر (شهيد حاج اسماعیل اسكندرى) می‌ گفتند: «حاجی اجازه بده آتش سبکتر شود؛ می‌ رویم!» آنها نشد🚫، کلاشش را برداشت، پشت یکی از ماشین‌ ها🚙 که آماده بود؛ نشست. 🌷اولین بار بود که احساس می‌ کردم این بار آخر است که را می‌ بینم، رفتم جلو شوخی و جدی گفتم: «حاجی خدا رحمتت کند! برو به سلامت☺️!» حاجی که راه افتاد هیچ کس از جایش تکان نخورد چشم به جاده داشتیم و حاج اسکندر که پیش می‌ رفت گلوله‌ های کاتیوشا💥 بی‌ وقفه به جاده می‌ خورد و گرد و خاک🌫 حاصل مثل در میان جاده قد می‌ کشید، اما حاجی و مارپیچ🔄 از میان انفجارها عبور می‌ کرد. 🌷همه به اشک افتاده بودیم😭 و برایش دعا می‌ کردیم تا زمانی که ماشین از چشم ما شد. ساعتی بعد حاجی به سلامت از همان جاده به بنه برگشت😌.... 🌷١٩ دی ماه ١٣٦٥ حاج اسماعيل در حال بالا رفتن از خاكريز دشمن، مورد اصابت گلوله قرار گرفت. خورشيدِ آن روزِ در حالی غروب می‌ کرد⛅️ كه مردی از مردان حماسه، به آرامی سر بر بالين خون مى گذاشت و به نام بلند افتخار می يافت😔. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣8⃣5⃣ 🌷 🕊❤️ 🌾 تازه در برون مرزی در خاک عراق مشغول به کار شده بودیم.هر روز یک تیم از بچه ها به سرپرستی داخل خاک عراق می رفتند..... 🌾برای اینکه ها حساسیت نداشته باشند قرار شد نگوییم🚫 از بچه های جنگ هستیم.دست از زمان جنگ توسط عراقی ها مجروح شده بود .برای همین وقتی آنها سوال❓ کردند به آنها گفت: 🌾دستم را سگ🐺 گاز گرفته!! همیشه هم بساط خنده ما به راه بود😄 .عراقی هم منظور او را .من را هم این طور معرفی کرد. دارای مدرک دکترا و فارغ التحصیل از ! همیشه خدا خدا میکردم کسی مریض🤒 نشود!! 🌾یک روز افسر عراقی از من پرسید: میتوانی صحبت کنی⁉️من هم برای جلوگیری از آبرو ریزی😁 گفتم : ندارم❌!هر روز وقتی برمی‌گشتیم، آب من خالی بود؛ اما بطری پر بود💧. 🌾توی این حرارت آفتاب☀️، لب به آب نمی‌زد. همیشه به دنبال یک بود. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت – هشت متر نشسته بودیم و اطراف را نگاه می‌کردیم👀 که بلند شد.خیلی حالش عجیب بود. تا حالا او را این گونه ندیده بودیم. مرتب می‌گفت: «پیدا کردم. این همون .» 🌾یک بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو 🌷 افتاده بودند که به سیم‌ها جوش خورده بودند و پشت سر آن ها دیگر. مجید بعضی از آن را به اسم می‌شناخت.مخصوصا آن‌ها که روی سیم خاردار خوابیده بودند😔. 🌾جمجمه شهدا🌷 با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید را برداشت. روی دندان‌های جمجمه می‌ریخت و گریه می‌کرد😭 و می‌گفت: «بچه‌ها! ببخشید اون شب بهتون ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!»😭 شده بود و... راوی: محمد احمدیان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹سـِـــنِّ عـاشـِـــقـی ❤️ یک سرباز #عراقی تعریف میکرد: ✍یه پسر بچه رو #اسیر کرده بودیم. آوردنش #سنگر من که ازش حرف بکشیم. خیلی کم سن و سال بود. بهش گفتم: مگه سن سربازی توی ایران #هجده سال تمام نیست؟ سرش را تکان داد. گفتم: تو که هنوز هجده سالت نشده! بعد هم مسخره اش کردم و گفتم: شاید به خاطر جنگ، امام خمینی کارش به جایی رسیده که دست به دامن شما بچه ها شده و #سن_سربازی رو کم کرده؟ جوابش خیلی من رو اذیت کرد!! با لحن #فیلسـوفانه ای گفت: 🔸سن ســربـازی پاییـن نیومده، " سـن عـاشـــــقـے " پایین اومده ... 🔸 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
animation.gif
136.2K
🔸همین طور #حسین را نگاه می کرد👀. معلوم بود باورش نشده حسین #فرمانده_تیپ است. من هم اول که آمده بودم، باورم نشده بود. 🔸حسین آمد، نشست روبه رویش. گفت: " #آزادت می کنم بری." به من گفت: " بهش بگو." 🔸ترجمه کردم. باز هم معلوم بود #باورش نشده🚫 حسین گفت: "بگو بره #خرمشهر، به دوستاش بگه راه فراری نیست، تسلیم بشن🏳. بگه کاری باهاشون نداریم. اذیتشون نمی کنیم❌" 🔸 #خودش بلند شد دست های او را باز کرد. افسر #عراقی می آمد؛ پشت سرش هزار هزار عراقی👥👥 با زیر پیراهن های سفید که بالای سرشان تکان می داند🏳 #شهید_حاج_حسین_خرازی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷 🔰چند روز پیش یکی از رفقا پیام داد📲 و شماره ای فرستاد که داستان ایشون با رو گوش کنم. منم همون موقع تماس گرفتم📞 از شماره ۹۱۱ و لهجه ی مازنیش همون اول میشد فهمید که ساکن یکی از شهرهای . تو بابل زندگی می کرد و کارمند بانک🏢 بود. 💢بقیه داستان رو از زبان می نویسم. 🔰من کارمند بانک هستم و امسال واسه اولین بار می خواستم برم کربلا. بلیط هواپیما✈️ رو گرفتم و اول آبان رسیدم اشرف. تو ایران🇮🇷 شنیده بودم که تو خود فرودگاه ارز دولتی💵 بهمون می دن. منم واسه همین هیچگونه ارزی نیاورده بودم با خودم. 🔰خب رفتم و دیدم که خبری از این حرفها نیست❌ راستش خیلی شاکی شدم😒 بگذریم، هر طور شده ۵۰۰۰ هزار دینار💷 جور کردم و خواستم با ماشین🚗 برم سمت میدان نجف. «جایی که می تونستیم ارز بگیریم.» 🔰اونجا وقتی شنیدم که وضع کرایه ها چطوره شوکه شدم😧 من فقط ۵۰۰۰ دینار داشتم و اونا می گفتن کرایه اینه. از یه طرف من به قدری عصبی بودم که منتظر یه جرقه واسه انفجار💥 بودم. از طرفی گیر چند تا راننده افتاده بودم که تا فهمیدن من خواستن سرم کلاه بزارن. 🔰جرو بحثم با اون راننده ها بالا گرفته بود که یهو یه عراقی از راه رسید👤 فارسی صحبت می کرد، حتی بهتر از من👌 منو برد یه کناری و بهم گفت که ببین اینا می خوان سرت کلاه بزارن و من نمی شد جلوی خودشون بهت بگم🚫 منم می خوام همین جا. بیا با هم👥 بریم. 🔰منم خیلی خوشحال شدم😃 از اینکه همچین آدم هایی پیدا می شه. راستش نمیدونم اگه این جوون رو نمیدیدم چه تصویری نسبت به ها تو ذهنم💬 ثبت می شد؟! تصویر اون راننده ها⁉️ 🔰من خوشحال بودم که یه همچین ای رو پیدا کردم. تو راه کنارم نشسته بود👥 و با هام حرف می زد. منم کاملا دیگه بهش پیدا کرده بودم ، همه پولمو دادم بهش💰 که هزینه ماشین🚗 رو حساب کنه. رفت، حساب کرد و بقیه پولو گذاشت تو کیفم💼 🔰حتی ببینم که پولا رو گذاشت سر جاشون یا نه! تو همین مدت کم ارتباط خیلی صمیمانه ای💞 بینمون ایجاد شده بود. منم دیگه آروم شده بودم. یهو گفت من یه کاری دارم باید اینجا . خیلی ناراحت شدم🙁 من تازه پیداش کرده بودم و اون حالا داشت منو میذاشت و . 🔰اون جوون خداحافظی کرد👋 و رفت. تو بقیه راه داشتم به این فکر می کردم💭 که این یهو از کجا پیداش شد. چی شد که به من و یهو گذاشت و رفت⁉️ یه لحظه شک کردم‌. گفتم نکنه اونم خواسته سرم 😨 🔰یه نگاه به کیفم💼 کردم. همونجایی که پولهامو می ذاشتم. دیدم که اون جوون نه تنها سرم کلاه نذاشت🚫 بلکه همه پول هم حساب کرده بود. واقعا داشتم دیوونه می شدم😢 برخورد اون ها. پیدا شدن سر و کله این . محبتی💖 که در حق من کرد. اون نوع .. 🔰اصن چی شد که این جوون به پست من خورد⁉️ همش داشتم به اون فکر می کردم. تو مدتی که عراق بودم وقتی به یه ایرانی🇮🇷 می رسیدم و سر صحبت باز می شد از اون جوون صحبت می کردم☺️ میگفتم یه بود. وقتی رسیدم ایران هم به اطرافیانم گفتم داستان اون جوون رو. جوون عراقی. تو صفحه‌ی اینستا گرام📱 هم داستان رونوشتم و کردم. 🔰چند روز بعد به طور اتفاقی عکس📸 همون جوون رو تو دیدم. اولش خیلی خوشحال شدم😍 اما کمی بعد پایین عکس رو نگاه کردم زده بود . به ادمین اون صفحه پیام دادم که چی می گی❓ من این آقا رو می شناسم. این کجا شده؟! 🔰داستان رو واسش تعریف کردم. بهش گفتم ببین من این عکس . بهم گفت که ۳۱ شهریور تو اهواز شهید شده🌷 بهش گفتم که من اصن ایشون رو ماه دیدم. مطمئنی اشتباه نمی کنی⁉️راستش مخم داشت سوت می کشید🗯 بهش گفتم شهید شده و مفقود و... نیست. 🔰واسم توضیح داد و متوجه شدم. یه کلیپ🎥 هم برام فرستاد. همون جوون که حالا فهمیده بودم اسمش .با همون زبون فارسی و همون لهجه. شک نداشتم که . همون جوونی👤 که کمکم کرده بود. هر چقدر اون کلیپ رو می دیدم آرومم نمی کرد😢 ✍پ ن: وقتی وسعت پیدا کند جریان می یابد. همه جا روان می شود. شاید گام اول پیدا کردن، سیر نشدن از فضیلتها و متوقف نشدن⛔️ در هاست. ما ها که حسین را دیده بودیم برایمان قابل درک تر است این دست ها. ما ها که دیده بودیم حسین هر چه جلوتر می رود بی تاب تر💓 می شود. این آخری ها دیگر نمی توانست یکجا بند بنشیند. اهل سکون نبود اصلا. باید می رفت. ما که ریزش رحمت حسین را برای اطرافیان دیده بودیم، ما که ولا تحسبن الذین قتلوا را شنیده بودیم. راحت تر درک می کنیم اینرا. همان حسین است. فقط کمی دامنه خوبی ها تغییر کرده😊👌 راوی: سیاوش ثباتی 📝 علی علیان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍂🍂🍁🍂🍂🍁🍂🍂 🔰چند روز مانده بود تا عملیات ، جایی که بودیم از همه بود. 🔰هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز ها، توی سنگر ، پشت تک لول، نشسته بودم و دیده بانی👀 می کردم. 🔰دیدم یک به طرفم می آید،🚤 نشانه گرفتم و خواستم ، جلوتر آمد ، دیدم آقا مهدی است.👤 🔰نمی دانم چه شد ، زدم زیر ،😭 از قایق که شد،⚓️ دیدم هیچ چیزی هم راهش نیست، نه ای،🔫 نه ،🍜 نه ای،🍾 فقط یک داشت📷 و یک .🖊 🔰 از می آمد. پرسیدم « چند روز جلو بودی؟» گفت « گمونم چهار – پنج روز. »  🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
شخصیت و خاصی داشت گاهی حاج قاسم برای بازدید به می آمد👌 می گفتیم: مرتضی تو هم یک عکس با سردار بگیر! 📸 می گفت: حالا وقت برای گرفتن زیاد است ✋ قصد نداشت واقعا به این کارها علاقه ای نداشت ...‼️ حتی وقتی فرماندهان دیگر برای بررسی منطقه می امدند به دلایل مختلف به های دیگر شهر می رفت🙁 می گفتیم: تو به منطقه داری بهتر است بمانی و راهنمایی کنی می گفت: دوستان هستند...آن ها بهتر از من منطقه را می شناسند✌️ این روحیاتش را نکردیم😞‼️ 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💠 پهلوان پهلوانان ✍در درگیری شکست محاصره #سامرا شهید حسین پور آنقدر حماسه و #رشادت از خود نشان داد که نیروهای #عراقی به او لقب «اسدالسامراء» دادند یعنی #شیر_سامراء! و به این نام معروف بود! 🌸در عملیات سامرا #فرماندهی نیروها را بر عهده داشت و به حق باید او را از اصلی ترین عوامل عقب زدن #تکفیری ها از اطراف حرم امامین #عسکریین علیهماالسلام دانست. 🌸خودش تعریف می کرد: «وقتی به سامراء حمله کردند ما یک خط #پدافندی دور شهر ایجاد کردیم. آن روز ها حرم #خالی شده بود. شبها محل استراحت ما داخل حرم بود. 🌸ضریح مبارک درش باز بود. من #نمازم را کنار قبور مطهر امام هادی علیه السلام و امام عسکری علیه السلام می خواندم و همانجا #استراحت می کردم!» 🌸هر چه نیروها و مجاهدین عراقی بیشتر با مرتضی کار می کردند بیشتر #شیفته مرام او می شدند. 🌸عراقی ها به بزرگان و #قهرمانان افسانه ای خود، مثل #شهدایشان، لقب «بطل» می‌دهند؛ یعنی #پهلوان. اما این مجاهدین مرتضی را «بطل الابطال» یعنی #پهلوان_پهلوانان لقب داده بودند! #شهید_مرتضی_حسین_پور🌷 #فرمانده_شهید_حججی 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1⃣2⃣0⃣1⃣ 🌷 💠 زندگی نامه شهید مهدی باکری 🔰در۳۰فروردین۱۳۳۳در  و در خانواده‌ای مذهبی📿 به دنیاآمد. در همان آغاز کودکی را از دست داد. او و دوستانش نقش مهمی در برپایی تظاهرات شهر تبریز در ۱۵ خرداد ۱۳۵۴ و ۱۳۵۵🗓 داشتند. 🔰همان زمان وی توسط شناسایی شد و بارها برای بازجویی و تحت نظر آزاد شد. پس از اخذ دیپلم📃 وارد تبریز شد و در رشته مهندسی مکانیک🔌 شروع به تحصیل کرد.درحین تحصیل خبر از دست دادن برادرش، را به وی دادند. بدین ترتیب او دومین👥 عضو خانواده خویش را نیز از دست داد😔 🔰باپیروزی انقلاب اسلامی ایران🇮🇷 باکری نقش فعالی در سازماندهی  پاسداران انقلاب اسلامی داشت. مدتی هم ارومیه بود و مدتی هم دادگاه انقلاب ارومیه شد. او بافعالیت درسپاه، مسئولیت شهرداری ارومیه را نیزبرعهده گرفت. 🔰با شروع جنگ ایران وعراق ازدواج💍 کرد و بلافاصله از ازدواجش عازم🚌 جبهه‌ها شد. باکری یکی از بهترین سرداران سپاه در ۸ سال جنگ ایران و عراق بود.در مدت کوتاهی مدارج ترقی رادر طی کرد. 🔰درعملیات  با عنوان معاون تیپ نجف اشرف توانست در کسب پیروزی✌️ مؤثر باشد. درهمان عملیات از ناحیه مجروح💔 شد. پس از بهبود به جبهه بازگشت ودر عملیات‌ هایی چون عملیات ✓بیت‌المقدس، ✓رمضان، ✓مسلم بن عقیل، ✓والفجر مقدماتی، ✓ ۱ تا چهار و ✓عملیات  در سمت‌های مختلف شرکت کرد. در مجموعه عملیات‌های والفجر با عنوان فرمانده در جبهه حضور داشت. 🔰در عملیات به مهدی باکری خبر داده شد که شهید🌷 شده‌است و می‌خواهیم پیکرش⚰ را برگردانیم؛ ولی مهدی اجازه نداد❌ و از پشت بی‌سیم📞 این جمله تاریخی را به زبان آورد:« آن‌ها برادرای من هستند اگرتونستیدهمه را برگردونید را هم بیاورید». 🔰او بعد از برادرش با خانواده اش تماس گرفت☎️وبه آن‌ها گفت:« یکی از الطاف الهی است که شامل حال خانواده ما شده‌است😊». 🔰یکسال بعد از شهادت برادرش در حین عملیات بدر و در حالیکه نیروهای با محاصره کامل سربازان تحت امر در جزیره مجنون در حال زدن تیر💥 خلاص به مجروح💔 باقی‌مانده بودند، احمد  و محمود  با اصرار از وی می‌خواهند که با عبور از دجله و پیمودن فاصله۷۰۰ متری🗺 که میان خط اول و خط دوم حمله جان خود را نجات دهد 🔰ولی این هر بار با جواب منفی⛔️ وی روبرو می‌شد تا اینکه بر اثر اصابت تیر💥 مستقیم سربازان عراقی مجروح میشود و توسط برادر قمرلو با بطرف نیروهای خودی در شرق منتقل می شود که یکدفعه قایق حامل پیکرش مورد اصابت آرپی جی قرار گرفته و منهدم می شود و پیکر مطهرش شده و در 🗓تاریخ ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ قطره ناب وجودش به دریا پیوست. 🌷 شادی روحش 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣6⃣0⃣1⃣ 🌷 💠 شما نگذاشتید من بروم 🔰فاصله ما و ها پنجاه، شصت متر بود. بدجور می کوبیدند💥 کار گره خورده بود. باید از وسط میدان مین💣 باز می کردیم برای پیش روی بچه ها. 🔰هر چه رفته بود زده بودنش. این جور وقت ها بود که سرنوشت یک می افتاد دست تخریب چی👤 دل و جرائتی💪 می خواست، این بار دواطلب شد کارش درست بود. معبر را باز کرد. 🔰موقع برگشت تیر خورد💥 همه فکر می کردیم شده. هفت، هشت تیر خورد به . بچه ها رد شدند، رفتند جلو. انداختیمش توی آمبولانس🚑 شهدا و برگشتیم عقب، دیدیم هنوز است.   🔰 تو کما بود. از پشت شیشه می رفتیم ملاقاتش🛌 باور نمی کردیم زنده از بیمارستان بیاید بیرون. شکمش بود و دل و روده اش معلوم بود. یک شب، تمام دکترهای بیمارستان مصطفی خمینی کردند. 🔰همان شب مادر و مادربزرگش رفتند امامزاده صالح🕌 نذر و نیاز. فردا علایم حیاتی اش برگشت. همه تعجب کردند😦 بعد از آن بارها به می گفت: ” 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#امیرسینگِ هندو به ایران🇮🇷 که می آید مسلمان میشود. نام #محمد را برای خود انتخاب میکند. سال۵۷🗓 با یک دختر #رفسنجانی ازدواج می کند. 🔸یک شب امام خمینی(ره)را در #خواب می بیند که خطاب به او می گوید: تو چطور مسلمانی هستی که درجبهه حضور پیدا نمی کنی⁉️فردای آن شب، برای #اعزام به جبهه ثبت نام میکند و راهی جبهه میشود🚌 🔹در گردان های مختلف از جمله ۴۱۸و ۴۱۲حضور می یابد. #شهید_امینی، پایدار و...را خوب می شناسد. آموزشهای نظامی و رزمی، #غواصی می بیند پای راستش در عملیات بدر قطـ⚡️ـع شده و پای چپش راکه ترکش💥 میخورد، بعدها بر اثرابتلا به دیابت قطع میکنند. 🔸یکبار بچه های #لشکر محمد رسول الله او را قاطی اسرا میگیرند. هر چه میگوید من رزمنده ایرانی🇮🇷هستم، باور نمی کنند. به آنها میگوید: بیسیم📞 بزنید و در مورد من سوال کنید. بالاخره با دیدن برگ #ماموریت و کارت شناسایی که از لشکر ثارالله داشت، او را آزاد می کنند. 🔹خودش تعریف میکردکه: یک بار در عملیات #خیبر، رفتم داخل یکی از سنگرهای عراقی. #عراقی ها خوابیده بودند. بیدارشان کردم و به زبان انگلیسی🔠 به آن ها گفتم بیایند بیرون. آن ها را به #اسارت گرفتم. 🔸وقتی #سردارسلیمانی به پاسگاه زید می آید بچه ها به او می گویند: این آقا #هندی است. ابتدا باورنمیکند. میگوید: بیاریدش پیش من👥 وقتی خدمت حاج قاسم میرسد، یکدیگر را در بغل میگیرند💞 و هم را میبوسند. ماجرای آمدن به جبهه اش را برای حاجی تعریف میکند.وقتی سردار می پرسد: در عملیاتها حضور پیدا می کنی❓ میگوید: #بله، هر وقت شما بگویید روی #چشم می آیم. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarz
4⃣8⃣1⃣1⃣ 🌷 🌾 تازه در برون مرزی در خاک عراق مشغول به کار شده بودیم.هر روز یک تیم از بچه ها به سرپرستی داخل خاک عراق می رفتند..... 🌾برای اینکه ها حساسیت نداشته باشند قرار شد نگوییم🚫 از بچه های جنگ هستیم.دست از زمان جنگ توسط عراقی ها مجروح شده بود .برای همین وقتی آنها سوال❓ کردند به آنها گفت: 🌾دستم را سگ🐺 گاز گرفته!! همیشه هم بساط خنده ما به راه بود😄 .عراقی هم منظور او را .من را هم این طور معرفی کرد. دارای مدرک دکترا و فارغ التحصیل از ! همیشه خدا خدا میکردم کسی مریض🤒 نشود!! 🌾یک روز افسر عراقی از من پرسید: میتوانی صحبت کنی⁉️من هم برای جلوگیری از آبرو ریزی😁 گفتم : ندارم❌!هر روز وقتی برمی‌گشتیم، آب من خالی بود؛ اما بطری پر بود💧. 🌾توی این حرارت آفتاب☀️، لب به آب نمی‌زد. همیشه به دنبال یک بود. نزدیک ظهر، روی یک تپه خاک با ارتفاع هفت – هشت متر نشسته بودیم و اطراف را نگاه می‌کردیم👀 که بلند شد.خیلی حالش عجیب بود. تا حالا او را این گونه ندیده بودیم. مرتب می‌گفت: «پیدا کردم. این همون .» 🌾یک بود که جلوش سیم خاردار کشیده بودند. روی سیم خاردار دو 🌷 افتاده بودند که به سیم‌ها جوش خورده بودند و پشت سر آن ها دیگر. مجید بعضی از آن را به اسم می‌شناخت.مخصوصا آن‌ها که روی سیم خاردار خوابیده بودند😔. 🌾جمجمه شهدا🌷 با کمی فاصله روی زمین افتاده بود. مجید را برداشت. روی دندان‌های جمجمه می‌ریخت و گریه می‌کرد😭 و می‌گفت: «بچه‌ها! ببخشید اون شب بهتون ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!»😭 شده بود و... راوی: محمد احمدیان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠مامانمو گم کردم 🔸️نوجوان ۱۳ ساله‌ای ڪه به منظور مقابله با دشمن و ضربه زدن💥 به آنها، به شناسایی مواضع #عراقی ها می‌رفت و غنائم و اطلاعات مهمی👌 را با خود می‌اورد. 🔹️ #بهنام می‌رفت شناسایی چند بار گفته بود: دنبال #مامانم می‌گردم، گمش کردم😢 عراقی‌ها هم فکر نمی‌کردند بچه #۱۳ساله بره شناسایی، رهاش می‌کردند. 🔸️یه‌بار رفته بود شناسایی، عراقی‌ها گیرش انداختند و چند تا سیلی⚡️ بهش زدند. #جای_دست سنگین مأمور عراقی روی صورت بهنام مونده بود؛ وقتی برگشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود😔 🔹️هیچ چیز نمی‌گفت🚫 فقط به بچه‌ها اشاره می‌کرد که عراقی‌ها کجا هستند و بچه‌ها راه می‌افتادند. یک بار یک اسلحه🔫 به غنیمت گرفته بود و با همان یک اسلحه #هفت_عراقی را اسیر کرده بود. #شهید_نوجوان #شهید_بهنام_محمدی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
که گرم بود به رشادت‌ها ... "بهمن ماه" ۱۳۶۵📆 عکاس: مصطفی نظر 🔸نیروهای نامنظم قرارگاه رمضان با همکاری معارضین کرد ، عملیاتی را در ۷۰ کیلومتری عمقِ خاک عراق در استان اَربیل🗺 انجام دادند که به انهدام💥 مراکز اقتصادی و نظامی منجر گردید. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
0⃣4⃣2⃣1⃣ 🌷 💠قسمتی کوتاه از زندگی شهید ابراهیم هادی 🔰شهید ابراهیم هادی نه دینی بود نه از فرماندهان جنگ❌ یک جوون کشتی گیر و اهل گود زورخانه. مردم تهران اگه بخوان خوب های خودشون رو مثال بزنند، شهید رو مثال بزنند که بگن بچه تهرونی مثل کی⁉️ 🔰یه سحری تصمیم میگیره در یک وضعیت نابسامانی بره بگه همه بهش گفتن الان چرا اذان گفتنت اخه اومده😕 ولی وقتی اذان میگه به سمتش تیراندازی💥 میکنن یکی از تیر ها به او میخوره 🔰همه میگن اینکارو چرا کردی یه دفعه میبینن ها با دستمال سفید🏳 تسلیم شدن. گفتن شما چرا تسلیم شدین میگن این کی بود اذان گفت؟؟؟ گفتن بله یکی اذان🔊 گفت شما زدید بهش 🔰بعد گفتند ما بخاطر اذان او شدیم بعد فرمانده گفت من اون سربازی رو که تیر زده رو با خودم اوردم فقط بزارید ما یک بار دیگه این رو ببینیم میرن سنگر، عراقی ها در حالی که ابراهیم مجروح💔 بوده به دستو پاش میفتن.. 🔰نه تنها برای گردان کمیل و یک افتخاره جاودانست👌 در عین حال کانال کمیل افتخار میکنه به "شهید ابراهیم هادی"🌷 شاید تمام تهران روز قیامت پشت سر شهید ابراهیم هادی وارد بهشت بشند😍 🔰من اون دوستمون رو واقعا میپذیرم. عارف و زاهد بزرگوار مرحوم رو در عالم رویا میبینه که بعنوان استاد عرفان عملی در عالم رویا عکس📸 شهید ابراهیم هادی رو نشون میده. یا اقای دولاوی با اعتقااااد این حرف رو به او میزنه که "اقا ابراهیم یکم ما رو کن" 🔰بنده مبلغ یک کتاب هستم که نویسنده کتاب میگه وقتی رو تموم کردم نمیدونستم اسم کتاب رو چی بزارم با نیت قران را باز کردم📖 ایات 109 به بعد "سوره صافات" جلوه گری میکرد که می فرماید: " اینگونه نیکو کاران را اجر میدهیم به درستی که او از بندگان مومن ما بود. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ 🌸در خاکی ترین ی زمین انسانهایی بودند که راه زمین تا را را بلد شده بودندو سلوک الی الله را در کمترین زمان طی می کردند فرشتگان زمینی که به واقع هر کدام شان از اولیاء خدا بودند 🍃خوب یاد دارم در آن ، بزرگان زیادی می آمدند تا خود را به این انسان های خدایی نزدیک کنندو می خوردند از این سلوک زمانی آیت الله جوادی آملی جبهه شده بودند تا ملاقاتی با بسیجیان داشته باشند. 🌸در میان رزمندگان باصفایی بود که 14 سال داشت. پایین ارتفاع ای بود و باران 🌧گلوله☄ از سوی ها می بارید. لذا فرماندهان گفتند برای وضو هم به آنجا نروید. بالا و همانجا تیمم کنید. 🍃هنگامی که الله جوادی تشریف آوردند، دیدند که آن نوجوان 14 ساله داشت به سمت می رفت برای وضو. بسیجیان هر چه فریاد زدند نرو است، آن نوجوان گوش نکرد.❌آخر شدند به این عالم وارسته، حضرت آیت جوادی آملی که آقا! شما کاری بکنید. 🌸آقا نوجوان را صدا کردند که کجا می روی⁉️گفت میروم پایین وضو بگیرم. پسر عزیزم! پایین خطرناک است. فرماندهان گفتند می توانی تیمم کنی. شما تکلیفی ندارید. همان نماز با کافی است. نگاهی بسیار زیبا به چشمان مبارک این عارف بزرگوار کرد و لبخند😄 زیبایی🌷 زد 🍃و گفت بگذارید آقا نماز آخرمان را با حال بخوانیم و رفت وضو گرفت و یک نماز باحالی و برگشت.دقایقی بعد قرار بود عده ای از بروند جلو و با عراقی ها درگیر شوند. اتفاقا یکی از آنها همین نوجوان 14 ساله بود. 🌸یکی دو بعد آیت الله جوادی را صدا کردند و گفتند حاج آقا بیاید پایین ارتفاع. دیدند ی آوردند. آیت الله جوادی آملی نشستند و دیدند همان با همان لبخند زیبا پرکشیده و رفته.آیت الله جوادی آملی کنار جنازه اش روی نشستند، 🍃 عمامه از سر برداشتند و بر سر ریختند و گفتند : جوادی! فلسفه بخوان. جوادی! عرفان بخوان. امام به چه یاد داد که به ما یاد نداد؟!من به او می گویم نرو و او می گوید بگذار آخرم را با حال بخوانم. تو از کجا می دانستی که این نماز، نماز آخر توست⁉️ 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌸 🥀عملیات پنج بود .آن روز روز وحشتناکی بود.کمتر زمانی را دیده بودم که اینقدر توپ☄ و خمپاره به زمین ببارد.زمین شلمچه آرام و قرار نداشت و هر لحظه تکه ای از آن مثل آتشفشان 🔥از جا کنده میشد و به زمین می‌ریخت.یک کلاه فلزی پیدا کردم و روی سرم گذاشتم. 🍂در ماشین🚘 کنار آقا منصور نشستم .از ترس صدای انفجار ها و ترکش های خودم را به منصور نزدیک کردم و همچون طفلی که به مادر به حاجی چسبیدم . 🥀برخلاف من حاج منصور آرام آرام بود جویی جز صدای ذکری که برلب داست چیز دیگری ..گفت: چی میترسی⁉️گفتم : آره..خیلی با گفت: خب ذکر بگو آرام میشی..یاد خدا ،دل رو آروم میکنه 🌷 🌷 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
⬛️امشب، شب امام موسی کاظم (ع) است امامی که به اسارت معروف است 🏴 ◼️ماهم سراغ داریم اسارت هایی که زیاد دور نیستند، مثل اسارت شهید سرلشکر حسین لشکری🌷 که اسارتش مدت ۶ هزار و ۴۱۰ روز در کنار ها بود. او در سال ۱۳۵۹📆 به اسارت نیروهای عراقی درآمد و تا سال ۱۳۷۷ در اسارت عراق ماند.   ◾️راه و رسم ما مثل امامان بود همین راه بود که نگذاشتند یک‌ وجب، تنها هم از خاک ما جدا شود❌ 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸🌺🌼 ماجرای معجزه آسای شهید « هادی» 🔸در یک سحرگاهی🌘 در یک جای بحرانی از جنگ، تصمیم می گیرد اذان بگوید. همه به او می گفتند: 🔹«چه شده که الان می خواهی اذان بگویی⁉️» ولی او دلیلش را برای هیچ کسی توضیح نمی دهد و با صدای بلند مشغول گفتن می شود. 🔸وقتی که اذان می گوید: به سمت او تیراندازی💥 می کنند و یکی از تیرها به او می خورَد. همه می گویند: «چرا این کار را انجام دادی؟😢» 🔹بعد او را داخل می برند و در حالی که خون❣ از بدنش جاری بود، کمک های اولیه امدادی را برایش انجام می دهند.بعد از مدتی یک دفعه ای می بینند که ها با دستمال سفید دارند می آیند این طرف. اول فکر می کنند شاید این فریب دشمن است. 🔸لذا اسلحه ها را آماده می کنند، اما بعد می بینند که این عراقی ها با فرمانده خودشان تسلیم🙌 شده اند. می گویند: چرا تسلیم شدید؟ می گویند: آن کسی که اذان می گفت کجاست؟ گفتند: او یکی از بچه های ما بود که شما به او تیر💥 زدید. گفتند: ما به خاطر اذان او تسلیم شدیم و ماجرای خودشان را توضیح می دهند... این اثر نَفَس یک ورزشکار است که اهل گود زورخانه بود. 🔹 او در دوران دبیرستان در ورزش ، قهرمان بوده و می گوید: من همیشه در کُشتی مراقب بودم که روی نقطه ضعف های حریفم انگشت نگذارم❌ در حالی که رسم کشتی این است که طرف مقابل را از روی نقطه ضعف هایش به زمین می زنند. 🔴این نشان می دهد که فوق قهرمان و فوق پهلوان بوده است👌 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨♥️✨♥️✨♥️ مرد به پسرش گفت برود دست حاج قاسم را ببوسد، پسر رفت بین جمعیت، ولی نتوانست نزدیک حاجی بشود. وقتی نشست توی ماشین، گفتم: مردم عراق این‌ قدر دوستت دارند که پدری به پسرش امر کرد بیاید را ببوسد، ولی محافظ‌ها نگذاشتند❌ خواست ببیندشان؛ از ماشین پیاده شد🚗 پسر و پدرش را غرق کرد. ♥️ ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh