شهید شو 🌷
💔 #بےتوهرگز ❤️ قسمت سوم این داستان واقعی است🚫 #آتش🔥 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه پدرم ه
💔
#بےتوهرگز❤️
قسمت چهارم
این داستان واقعےاست🚫
#نقشه_بزرگ
به #خدا توسل کردم
و #چهل روز #روزه نذر کردم ...
التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات #قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده😫
هر#خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ...#زن صاف و ساده ای بود
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه😒
تا اینکه مادر #علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد😡
#طلبه است؟
چرا باهاشون قرار گذاشتی؟
ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم
عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت
مادرم هم بهانه های مختلف می آورد
آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره
اما همون #جلسه اول، جواب نه بشنون
ولی به همین راحتی ها نبود
من یه ایده #فوق_العاده داشتم!😏
#نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم😌
به خودم گفتم :
خودشه #هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده👌
علی، #جوان گندم گون، #لاغر و بلندقامتی بود
#نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت
کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه😞 ...
یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظارِ #شیرینی بود😊 اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...
مادرم پرید وسط حرفش ... #حاج_خانم ، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد☺️
ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم
گفتم:
اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته!!😌
این رو که گفتم برق همه رو گرفت⚡️ ...
برق #شادی خانواده #داماد رو ...
برق تعجب پدر و مادر من رو ...
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من
و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی #لب هام بود بهش نگاه می کردم
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده... 🙃😬
#ادامه_دارد....
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 #بےتوهرگز❤️ قسمت چهارم این داستان واقعےاست🚫 #نقشه_بزرگ به #خدا توسل کردم و #چهل روز #روزه نذر
💔
قسمت پنجم
#بےتوهرگز❤️
🚫این داستان واقعےاست🚫
#میخواهم_درس_بخوانم
اون شب تا سر حد مرگ#کتک خوردم🤕
بی حال افتاده بودم کف خونه
مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت،نعره می کشید و من رو می زد
اصلا یادم نمیاد چی می گفت
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ، اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم
دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه
#مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود
شرمنده، نظر#دخترم عوض شده ...
چند روز بعد دوباره زنگ زد
من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم
#علی گفت:
#دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی #هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه
تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره☝️
بالاخره مادرم کم آورد ، اون شب با #ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت
اون هم عین همیشه#عصبانی شد
_بیخود کردن!!😡
چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟
بعد هم بلند داد زد
#هانیه
این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی
#ادب ؟
#احترام ؟
تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی😏
این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم
به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال
یه شرط دارم
باید بزاری برگردم #مدرسه....
#ادامه_دارد
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت ششم #بےتوهرگز ❤️ 🚫این داستان واقعےاست🚫 #داماد_طلبه با شنیدن این جمله برق از چشماش پرید😏
💔
قسمت هفتم
#بےتوهرگز ❤️
🚫این داستان واقعےاست🚫
#احمقی_به_نام_هانیه
پدرم که از#داماد_طلبه اش متنفر بود بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم #عقدکنان فوق ساده برگزار کرد😏
با 10 نفر از بزرگ های #فامیل دو طرف، رفتیم #محضر
بعد هم که یه عصرانه مختصر
منحصر به #چای و شیرینی ،
هر چند مورد استقبال #علی قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه #جشن آبرومند بود
و من بدجور دلخور
هم هرگز به #ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد
همه بهم می گفتن #هانیه تو یه #احمقی ...😒
خواهرت که #زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد
تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟
هم بدبخت میشی! هم بی پول!
به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته #دلم می لرزید
گاهی هم پشیمون می شدم اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم😔
از طرفی هم اون روزها #طلاق به شدت کم بود رسم بود با #لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی حتی اگر در فلاکت مطلق، زندگی می کردی ...
باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...
اون روز می خواستیم برای #خرید عروسی و #جهیزیه بریم بیرون
مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره
اونم با عصبانیت داد زده بود😡
از شوهرش بپرس و قطع کرده بود ...
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه
صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت: سلام #علی_آقا می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون😰...
#ادامه_دارد .....
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت هشتم #بےتوهرگز ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 #خریدعروسی با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا می
💔
قسمت نهم
#بےتوهرگز❤️
🚫این داستان واقعی است🚫
#غذای_مشترک
اولین روز #زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم😌
من همیشه از #ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم
برای همین هر وقت اسم آموزش #آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم😅
بالاخره یکی از معیارهای سنجش #دخترها در اون زمان،
یاد داشتن آشپزی و هنر بود
هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم
از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت!😬
#غذا تفریبا آماده شده بود که #علی از #مسجد برگشت
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود
از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید😌
_به به، دستت درد نکنه
عجب بویی راه انداختی...😉
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم انگار فتح الفتوح کرده بودم
رفتم سر #خورشت
درش رو برداشتم ،
آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود
قاشق رو کردم توش بچشم که #نفسم بند اومد😰 ...
نه به اون ژست گرفتن هام نه به این مزه😱
اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود
#گریه ام گرفت
#خاک_بر_سرت هانیه
مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر
و بعد #ترس شدیدی به دلم افتاد
#خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت😨 ...
_کمک می خوای #هانیه #خانم ؟
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم
قاشق توی یه دست ، در قابلمه توی دست دیگه
همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم:
نه #علی_آقا برو بشین الان سفره رو می اندازم😞
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد
منم با #چشم های لرزان #منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون
- کاری داری علی جان؟چیزی می خوای برات بیارم؟😊
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ، شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت
- حالت خوبه؟😳🤔
- آره، چطور مگه؟
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه!😏
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به #نفس فوق معرکه گفتم :
_نه اصلا من و #گریه ؟😏
تازه متوجه حالت من شد هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود ،
اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد
_چیزی شده؟
به زحمت بغضم رو قورت دادم
قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید
مُردی هانیه ، کارت تمومه😥😢 ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید شو 🌷
💔 قسمت دهم #بےتوهرگز❤️ 🚫این داستان واقعـےاست🚫 چند لحظه#مکث کرد زل زد توی چشم هام و گفت : واسه
💔
قسمت یازدهم
#بےتوهرگز ❤️
🚫این داستان واقعی است🚫
#فرزند_کوچک_من
هر روز که می گذشت #علاقه ام بهش بیشتر می شد😍
لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود و من چشمم به دهنش بود🙃
تمام تلاشم رو می کردم تا کانون #محبت و رضایتش باشم
من که به لحاظ مادی، همیشه توی #ناز و نعمت بودم، می ترسیدم ازش چیزی بخوام
#علی یه #طلبه ساده بود
می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته😕
چیزی بخوام که شرمنده من بشه هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت😌
مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره با اینکه تمام توانش همین قدربود...😊
علی الخصوص زمانی که فهمید #باردارم اونقدر خوشحال شده بود که #اشک توی چشم هاش جمع شد😃
دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش #حرص پدرم رو در می آورد،😆
مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی و نباید به #زن رو داد ،اگر رو بدی سوارت میشه 😡...
اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده با اون خستگی، نخواد کارهای #خونه رو بکنه😉
فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ☝️
و #دائم_الوضو باشم😇
منم که مطیع محضش شده بودم🤗 وباورش داشتم ...
9 ماه گذشت 9 ماهی که برای من، تمامش #شادی بود ،اما با شادی تموم نشد
وقتی علی خونه نبود، #بچه به #دنیا اومد😣
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده
اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت :
لابد به خاطر #دختر دخترزات #مژدگانی هم می خوای؟😡
و تلفن رو قطع کرد!
مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد...😞
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت یازدهم #بےتوهرگز ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 #فرزند_کوچک_من هر روز که می گذشت #علاقه ام به
💔
قسمت دوازدهم
#بےتوهرگز❤️
🚫این داستان واقعی است🚫
#زینت_علی
مادرم بعد کلی دل #دل کردن، حرف پدرم رو گفت
بیشتر نگران علی و #خانواده اش بود و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه
که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم😔
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده😰
تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود #خونه
چشمم که بهش افتاد #گریه ام گرفت نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم😭
#خنده روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد🤔😳
چقدر گذشت؟ نمی دونم
مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین
"شرمنده ام علی آقا ، دختره!!"😥
نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش با همون حالت، رو کرد به مادرم
#حاج_خانم ، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو #تنها بزارید؟
مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون
اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه #اشک نبود
با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود😭😭
_خانم#گلم
آخه چرا ناشکری می کنی؟
دختر #رحمت خداست
#برکت زندگیه
خدا به هر کی نظر کنه بهش #دختر میده
عزیز دل #پیامبر و #غیرت آسمان و زمین هم دختر بود...
و من بلند و بلند تر گریه می کردم
با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ...😑
بغلش کرد و در حالی که #بسم_الله می گفت و #صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت#بچه کنار داد
چند لحظه بهش خیره شد😍
حتی پلک نمی زد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه های اشک از چشمش سرازیر شد
گفت:
_بچه اوله و این همه زحمت کشیدی
حق خودته که اسمش رو بزاری اما من می خوام پیش دستی کنم!
مکث کوتاهی کرد
#زینب یعنی #زینت پدر....😍
پیشونیش رو بوسید
#خوش_آمدی
#زینب_خانم :)
و من هنوز گریه می کردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی....
〰〰〰
قسمت سیزدهم
#بےتوهرگز❤️
🚫این داستان واقعی است🚫
#تو_عین_طهارتی
بعد از #تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود #علی همه رو بیرون کرد
حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت
خودش توی #خونه ایستاد تک تک کارها رو به #تنهایی انجام می داد
مثل #پرستار و گاهی کارگر دمِ دستم بود😍
تا تکان می خوردم از خواب می پرید
اونقدر که از خودم #خجالت می کشیدم
اونقدر روش فشار بود که نشسته
پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد.
بعد از اینکه حالم خوب شد
با اون حجم #درس و کار بازم دست بردار نبود
اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش می کردم
با اون دست های #زخم و پوست کن شده داشت کهنه های #زینب رو می شست
دیگه #دلم طاقت نیاورد
همین طور که سر تشت نشسته بود
با #چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد
_چی شده؟چرا گریه می کنی؟
تا اینو گفت خم شدم و #دست های خیسش رو #بوسیدم
خودش رو کشید کنار
_چی کار می کنی #هانیه؟
دست هام نجسه
نمی تونستم جلوی #اشک هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... _تو عین #طهارتی علی
عین #طهارت ... هر چی بهت بخوره #پاک میشه #آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...
من #گریه می کردم😭
#علی متحیر، سعی در #آروم کردن من داشت اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت دوازدهم #بےتوهرگز❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫 #زینت_علی مادرم بعد کلی دل #دل کردن، حرف پدرم
💔
قسمت چهاردهم
#بےتوهرگز ❤️
🚫این داستان واقعی است🚫#عشق_کتاب
#زینب ، شش هفت ماهه بود
علی رفته بود بیرون ، داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه✨
نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش
چشمم که به کتاب هاش افتاد،
یاد گذشته افتادم #عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته
توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم😰
حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ...
چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش 😣
حالش که بهتر شد با خنده گفت:
عجب غرقی شده بودی، نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم !😉
منم که #دل_شکسته.... همه داستان رو براش تعریف کردم ،
چهره اش رفت توی هم همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد
یه نیم نگاهی بهم انداخت
_چرا زودتر نگفتی؟
من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی😕
یهو حالتش جدی شد #سکوت عمیقی کرد
_می خوای بازم درس بخونی؟! 😉
از #خوشحالی #گریه ام گرفته بود ...
باورم نمی شد یه لحظه به خودم اومدم
- اما من بچه دارم زینب رو چی کارش کنم؟☹️
_نگران زینب نباش! بخوای کمکت می کنم
ایستاده توی در #آشپزخونه ، ماتم برد چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم گریه ام گرفته بود😭
برگشتم توی آشپزخونه که #علی اشکم رو نبینه
علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود
خودش پیگر کارهای من شد بعد از 3 سال ...
پرونده ها رو هم که #پدرم سوزونده بود کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد🙃
اما باد، #خبر ها رو به گوش پدرم رسوند #هانیه داره برمی گرده مدرسه 😏...
قسمت پانزدهم
#بےتوهرگز ❤️
🚫این داستان واقعی است🚫
#من_شوهرش_هستم
ساعت نه و ده شب وسط ساعت حکومت #نظامی یهو سر و کله پدرم پیدا شد😳
صورت #سرخ با چشم های پف کرده
از نگاهش خون می بارید 😡
اومد داخل تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست #علی😰
بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش
_تو چه حقی داشتی بهش #اجازه دادی بره #مدرسه؟
به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟
از #نعره های پدرم، #زینب به شدت ترسید
زد زیر #گریه و محکم لباسم رو چنگ زد
بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود
علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم
#نازدونه علی بدجور ترسیده بود😔 ...
علی عین همیشه #آروم بود
با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد
_#هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟😊
#قلبم توی دهنم می زد
زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم
از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه
آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و #کمک بخوام
تمام بدنم #یخ کرده بود و می لرزید ...
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم
_دختر شما متاهله یا مجرد؟!😏
و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید
_این سوال مسخره چیه؟؟؟
به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
_می دونید قانونا و شرعا اجازه #زن فقط دست شوهرشه؟
همین که این جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سیاه شد
_و من با همین اجازه شرعی و قانونی مصلحت #زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ، کسب #علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید #چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد😡
_لابد بعدش هم می خوای بفرستیش #دانشگاه ؟!؟!؟😏😡😠
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
💔 قسمت چهاردهم #بےتوهرگز ❤️ 🚫این داستان واقعی است🚫#عشق_کتاب #زینب ، شش هفت ماهه بود علی رفته بود
💔
قسمت شانزدهم:
#بےتوهرگز ❤️
#ایمان
علی سکوت عمیقی کرد ...
- هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم ... باید با هم در موردش صحبت کنیم ...
اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم😊 ...
دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید ... و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد ...
- اون وقت ... تو می خوای اون دنیا ... جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟😡😏 ...
تا اون لحظه، صورت علی آروم بود ... حالت صورتش بدجور جدی شد ...
- ایمان از سر فکر و انتخابه ... مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ ...
من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام، چادر سرش کرده...
ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست ...
آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط ... ایمانش رو مثل ذغال گداخته ... کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه🔥 ... ایمانی که با چوب بیاد با باد میره ...😏
این رو گفت و از جاش بلند شد ...
شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما ... قدم تون روی چشم ماست ... عین پدر خودم براتون احترام قائلم ...
اما با کمال احترام ... من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه😒 ...
پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد ... در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در ...
- می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو ... تو آخوند درباری ...😏😡
در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم ...
خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت ...
یه گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند ... و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ...
بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند ... علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید ...
ادامه دارد....
〰〰〰
قسمت هفدهم:
#بےتوهرگز ❤️
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم😮 ...
نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ...
نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ...
تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم😓 ...
چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ...
سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ...
- تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ...
بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ...
- هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ...
در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ...
- علی ...
- جان علی؟ ...
- می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟😭 ...
لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ...
- پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ...
- یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ...
من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کفوّ من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده😉 ...
سکوت عمیقی کرد ...
- همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ...
تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی...
و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ...
خیلیا حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی😇 ...
راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها...
اما یه چیزی رو می دونستم ...
از اون روز ... #علی بود و #چادر و #شاهرگم ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
شهید شو 🌷
🌷بسم رب المهدی🌷 #و_آنڪہ_دیرتر_آمد #پارت_اول نام من میرزا حسن است و شغلم کتابت.✍ ماه پیش به بیم
🌷 بسم رب المھــدی🌷
#و_آنڪہ_دیرتر_آمد
#پارت_دوم...
مسلم در زد
پسری خنده رو در را باز کرد و با دیدن مسلم گل از گلش شکفت😃
و سلام کرد و از جلوی در کنار رفت.
اصلا تا آن موقع حواسم نبود به مسلم گفتم سر زده بد نباشد😅
گفت نه نگران نباش محمود همیشه منتظر مهمان است... حالا چه بهتر که شیعه ی #علی باشد.😉
دست در جیب عبا کرد و به پسرک خرمایی داد.
به اتاقی کوچک و تمیز راهنمایی شدیم مردی با عبایی سفید مو و ریشی سیاه نشسته بود و قرآن میخواند. 📖
سلام کردیم سر بلند کرد و با دو چشم آبی و درخشان به ما خیره شد
و با دیدن مسلم تبسمی کرد و خواست از جا بلند شود،
گفتم "خجالتمان ندهید" 😅
جلو رفتم و دست روی شانه اش گذاشتم اما با وجود فشار دستم از جا برخاست
پیش خودم فکر کردم چقدر رشید است.
گفتم : شرمنده ی مان کردید...
با صدای پر طنینی گفت:
دشمنتان شرمنده باشد . چه سعادت و افتخاری بالاتر از دیدن روی مومن.🙂
روبوسی کردیم آهسته گفت
"مخصوصا اگر بوی بهشت هم بدهد"🌸
حرفش به دلم نشست با مسلم هم روبوسی کرد و نشستیم.
چشمان درخشان محمود فارسی مانع میشد که مستقیم در چشمانش نگاه کنم و حرف بزنم.
مسلم به گلویی صاف کرد و گفت:
"در مجلسی بودیم صحبت شما شد و ماجرایی که بر شما رفته...
این آقا مشتاق شد که ماجرا را از زبان خودتان بشنود؛
ایشان میرزا حسین کاتب هستند و گویا نذر دارند که روایات ائمه را بنویسند حال اگر صلاح میدانید ماجرا را تعریف کنید."
محمود، نفسش را به آهی بیرون داد و گفت:
"مسلم جان! شما میدانید که من برای هر کسی این ماجرا را نقل نمیکنم! مخصوصا برای غریبه ها.😒
گوش های نامحرمی هستند که از شنیدن این ماجرا نه تنها #اثر نمیگیرن بلکه موجب زحمت هم میشوند".😔
گفتم:
" من غریبه نیستم و اهل ایمانم برادر و اگر برایم ماجرا را تعریف نکنید همینجا بَست می نشینم."
مسلم به کمک آمد گفت:
"شاید کار خدا است که ایشان هم واسطه ی خیر شوند و آنچه که شما میگویید را بنویسند".😊
محمود فارسی بی حرف قرآن را برداشت و روبه قبله نشست، خوشبختانه خوب آمد.😄
محمود گفت:
"من این ماجرا را با زبان الکن خودم میگویم و با شماست که با قلمتان حق مطلب را ادا کنید."😇
و پس از مکثی طولانی گفت:
" اما یک شرط دارم و آن اینکه حقایق مخدوش نشوند."☝️
گفتم:
"حاشا و کلا که چنین شود" به سرعت قلم و کاغذ و جوهر را حاضر کردم و آماده ی شنیدن و نوشتن نشستم.
وقتی محمود فارسی اشتیاقم را دید با لبخند چنین آغاز کرد ...
#ادامه_دارد...
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک‼️
💔
در شبِ فتنه، شبِ فتنه، شب خنجرها
باز هم چاره #علی بود ... نه آن دیگرها...
مولای ما
همان کسی است که شهادت را در آغوش گرفت
به استقبال شهادت رفت
تا نهال تازه اسلام، پای بگیرد...
دیگر علیِ اعلاء چگونه برای حفظ اسلام مایه بگذارد؟؟
جانش را کف دست گرفت و در رختخواب پیامبر خوابید... و به خاطر اسلام، خم به ابرو نیاورد
همسرش را جلوی چشمان غیرتمندش .... و به خاطر حفظ اسلام، سکوت کرد
پسرش را پشت در کشتند و شهید کردند و باز...
علی از جانش
از عزیزانش
از تمام هستی اش...
از زهرایش برای حفظ اسلام گذشت...
من و تو که شیعه و محبّ اوئیم برای جهانی شدن اسلام چه کرده ایم؟؟؟
#لیله_المبیت
#امیرالمومنین
#دلشڪستھ_ادمین...💔
#آھارباب
#آھزینب
#آھمادر
#اللهّمَعَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
سوار تویوتا شدیم و به جاده زدیم. دو طرف جاده پر از برف بود و مشخص بود بیرون از ماشین عجیب سرد است.
چند متری که رفتیم زن و مردی کُرد با یک بچه را دیدیم. علی روی ترمز زد و از آن ها پرسید کجا می روند. وقتی فهمید هم مسیریم از مرد کرد پرسید رانندگی بلد است یا نه؟ با تعجب نگاهش کردم.
جوری سوال میکرد که انگار چند ماشین کنارش بی استفاده مانده و او معطل راننده است وقتی مرد جواب مثبت داد علی به سمتم برگشت
_سعید پیاده شو بریم عقب
میدانستم نمیتوانم حرف روی حرفش بیاورم،این فرمانده به قول فرمانده قرارگاه نجف، اعجوبهء ریش خرمایی، آن قدر عزیز بود که اگر چیزی میخواست نه نمی آوردم
پشت تویوتا نشستیم و آن خانواده جلو نشستند. باد و سوز، صورتمان را سرخ کرده بود و از سرما میلرزیدیم و هر دو مچاله شده بودیم. لجم گرفت و با اخم نگاهش کردم.
_آخه این آدم رو میشناسی که اینجور بهش اعتماد کردی؟
همانطور که میلرزید و دندانهایش از سرما به هم میخورد لبخند زد
_آره می شناسمش؛ اینا دو،سه تا از اون کوخ نشینایی هستند که امام فرمود به تمام کاخ نشینها شرف دارن. تمام سختیهای ما توی جبهه به خاطر ایناس.
سرم را زیر انداختم و چشمانم را بستم.
از #علی ها مگر غیر از این بر می آمد؟
#علی ها کنار مردم یا پای تنور مینشستند و با بچه های یتیم بازی میکردند یا پشت تویوتا از سرما میلرزیدند.
فقط این علی نباید چیت سازیان میبود او باید سازنده ی گران قیمت ترین ها می بود حتی در فامیلش
#شهید_علی_چیت_سازیان
#شهید_دفاع_مقدس
#خاطره
#سالروزآسمانےشدن
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
آخرین #بسیجی...
عمری شعار دادیم«ما اهل #کوفه نیستیم #علی تنها بماند»اما در وقت معرکه ۸۸از ترس شکستن سرمان به دست سنگهای عده ای جاهل در خانه هایمان پناه گرفتیم آن گاهی که شما مقابل ظلم ایستاده بودید ما فقط شعار میدادیم...
#شهدا_شرمنده_ایم، وقتی شما #جانتان را پای #ولایت دادید اما ما ترسیدیم سرمان بشکند...
#شهدا_شرمنده_ایم، وقتی شما برای #امنیت و #آسایش ما رفتید اما جلوی #چشمان ما #امنیت و #آسایش کل کشور را بهم ریختند و ما ساکت ماندیم...
#شهدا_شرمنده_ایم، که #علی را تنها گذاشتیم...
#شهدا_شرمنده_ایم، که پشت سر تان هزار حرف زدند ولی ما از ترسمان دم نزدیم...
#شهدا_شرمنده_ایم، که عده ای جاهل از #خدا بی خبر قصد براندازی نظام را داشتند...
#شهدا_شرمنده_ایم، که #حجاب خواهرانمان آنطور که شما میخواستید نشد...
#شهدا_شرمنده_ایم ...
*تصویر
#مدافع_حرم
#دانشجوی_مجاهد
#شهید_احمد_حاجیوند_الیاسی
با پیراهن #جانم_فدای_رهبر در حماسه مقابله با فتنه ۸۸
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
چادرےسوخٺ،سرےسوخٺ، گلے پرپر شد
وسط فاجعہ بےبال و پرے گفٺ #علـے
میخ ودیوار و درے, دسٺ بہ یکے ڪردند
با لگد،سوخٺ گلے،ریخٺ درے ،گفٺ #علـے
#ای_وای_مادرم
#آجرکالله_یا_بقیةالله
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
شکر خدا که نام #علی در اذان ماست😍
#دم_اذانی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
💔
سجده بیاورید به شکرانه، عاشقان
امشب خدا دوباره #علی آفریده است...
#میلاد_علی_اکبر
#روز_جوان
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
ناگفتههای جدید از افراد دخیل در ترور سردار سلیمانی
«نوری المالکی»، نخست وزیر اسبق عراق:
میتوانم بگویم که ترور سردار سلیمانی به یک باره اتفاق نیفتاد و این حادثه برنامه ریزی و از قبل هماهنگ شده بود.☝️
به من خبر دادند به سرنخهایی دست یافته اند که تأثیر مستقیمی در عملیات ترور شهیدان حاج قاسم و ابومهدی المهندس داشته است.
برخی از افراد مرتبط با موضوع که باید از آنها تحقیق شود، متواری شده اند و شماری نیز هنوز در کشور هستند
✍ مگر می شود یک مرد جنگ را یک شبه و بدون برنامه ریزی شهید کرد؟ محال است... همانطور که گروهی نشستند و برنامه ریزی کردند و هم قسم شدند که #علی علیه السلام را به شهادت برسانند، بی شک گروهی هم برای شهادت تو نقشه کشیدند
و محال است بگذاریم خون تو پایمال شود
ما گرچه در اخلاص و ایمان همچون #میثم_تمار، #کمیل، #حجر_بن_عدی و دیگر یاران خالص مولا علی نیستیم اما از مکر #عمروعاص ها و معاویه صفتان هراسی به دل نداریم
و پیمان می بندیم تا پای جان از انتقام خون تو کوتاه نیائیم
#سردار_دلم
#دلشڪستھ_ادمین 💔
#سردار_سلیمانی
#قاسم_هنوز_زنده_ست...
#شهید_سپهبد_قاسم_سلیمانی
#سردار_دلها
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
#انتشارحتماباذکرلینک
💔
#چالش_شعر_علوی
چند روز دگر عید غدیر است
تثبیت ولایت امیر(ع) است
ای شیعه به خود بناز... زیرا
تنها به جهان، #علی (ع) امیر است
چه با عظمت است ذی الحجه:
#موسی به طور می رود...
#فاطمه به خانه علی...
#ابراهیم با پسرش به قربانگاه...
#مهدیِ زهرا به عرفات...
#محمد با #علی به غدیر...
و #حسین با همه ی هستی اش به کربلا...
شرکت کننده: مهسا خانوم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
شرکت در چالش
👇👇👇
eitaa.com/joinchat/1335885836Cf6915e67a8
با سوپرایز ویژه🎁
سین عکسهاتونو در کانال زیر ببینید
@Ax_alavi
شهید شو 🌷
#فنجانےچاےباخدا #قسمت_84 انگار او هم مثل مادر حب امیر شیعیان را در دل داشت. از چای نوشید و لبخند
#فنجانےچاےباخدا
#قسمت_85
آرزوی مرگ برایِ جوانی که به غارِ مخفوفِ قلبم رسوخ کرده و خفاشهایش را فراری داده بود، سخت تر از مردن، گریبانم را میدرید اما مگر چاره ی دیگری هم وجود داشت؟
مرگ صد شرف داشت به اسارت در دستانِ آن حرامزادگانِ داعش نام..
کسانی که عرق شرم بر پیشانیِ یاجوج و ماجوج نشاندند و مقام استادی به جای آوردند.
هر ثانیه که میگذشت پریشانیم هزار برابر میشد و دانیال کلافه طول و عرضِ حیاط را متر میکرد.
مدام آن چشمانِ میخ به زمین و لبخندِ مزین شده به ته ریشِ مشکی اش در مقابلِ دیدگانم هجی میشد.
اگر دست آن درنده مسلکان افتاده باشد، چه بر سرِ مهربانی اش میآورند..؟
اصلا هنوز سری برایِ آن قامتِ بلند و چهارشانه باقی گذاشته اند؟
هر چه بیشتر فکر میکردم، حالم بدتر و بدتر میشد.
تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بودم، لحظه ایی راحتم نمیگذاشتم.
تکه تکه کردن ِیک مردِ زنده با اره برقی و التماسها و ضجه هایش.
سنگسارِ سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی آن هم با قلوه سنگهایی بزرگتر از آجر.
زنده زنده آتش زدنِ خلبانِ اردنی در قفسی آهنی.
بستنِ مرد عراقی به دو ماشین و حرکت در خلاف جهت.
حسام.. قهرمانِ زندگیم در چه حال بود؟
نفس به نفس قلبم فشرده تر میشد. احساس خفگی گلویم را چنگ میزد و من بی سلاح، فقط دعا میکردم.
و بیچاره پروین که بی خبر از همه جا، این آشفته حالی را به پایِ شکرآّب شدن بین خواهر و برادریمان میگذاشت و دانیالی تاکید کرده بود که نباید از اصل ماجرا بویی ببرد که اگر بفهمد، گوشهایِ فاطمه خانم پر میشود از گم شدنِ تک فرزندِ به یادگار مانده از همسر شهیدش.
باید نفس میگرفتم.
فراموش شده ی روزهایِ دیدار برادر، برق شد در وجودم.
نماز.. من باید نماز میخواندم.
نمازی که شوقِ وجودِ دانیال از حافظه ام محوش کرده بود.
بی پناه به سمت حیاط دویدم. دانیال کنارحوض نشسته و با کف دو دست، سرش را قاب گرفته بود. (یادم بده چجوری نماز بخوونم.)
با تعجب نگاهم کرد و من بی تامل دستش را کشیدم. وقتی برایِ تلف کردنِ وجود نداشت، دو روز از گم شدنِ حسام در میدان جنگ میگذشت و من باید خدا را به سبک امیر مهدی صدا میزدم.
در اتاق ایستادم و چادرِ سفید پروین با آن گلهایِ ریز و آبی رنگش را بر سرم گذاشتم.
مهرِ به یادگار مانده از حسام را مقابلم قرار دادم و منتظر به صورتِ بهت زده ی برادر چشم دوختم.
سکوت را شکست (منظورت از این مهر اینکه میخوای مثه شیعه ها نماز بخوونی؟)
و انگار تعصبی هر چند بندِ انگشتی، از پدر به ارث به برده بود.
محکم جواب دادم که آری.. که من شیعه ام و شک ندارم.. که اسلام بی #علی، اصلا مگر اسلام میشود؟
و در چهره اش دیدم، گره ایی که از ابروانش باز و لبخندی که هر چند کوچک، میخِ لبهاش شد. (فکر نکنم زیاد فرقی وجود داشته باشه.
صبر کن الان پروینو صدا میزنم بیاد بهت بگه دقیقا چیکار کنی.)
پروین آمد و دانیال تک تک سوالهایم را از او پرسید و من تکرار کردم آیه به آیه، سجده به سجده، قنوت به قنوت، شیعه گی را.
آن شب تا اذان صبح، شیعه وار نماز خواندم و عاشقی کردم.
اشک ریختم و خنجر به قلب، در اولین مکالمه ی رسمی ام با خدا، شهادت طلب کردم برایِ مردی که حالا به جرات میدانستم ، دچارش شده ام.
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
ابتدای رمان👇👇
https://eitaa.com/aah3noghte/16624
💔
از بازار رد میشد، دید دو سبد خرما جلوی مغازه است، یکی ۱۰درهم و یکی ۸درهم، پرسید جریان چیست؟
فروشنده گفت:۱۰درهمی خرمای مرغوبتریست و ۸درهمی ضعیف...
فرمود: یک کاسهشان کن و همه را بفروش ۹درهم، جامعهای که #علی، حکمران اوست نباید طبقهی ۸درهمی و ۱۰درهمی داشته باشد.
#LiveLikeAli
✍حامد عسکری
#پروفایل😍
#استوری
#فقط_حیدر_امیرالمومنین_است
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💞 @aah3noghte💞
💔
گفته بودم ڪه به میدان نبری اسمت را
یک #علی رفتی و حالا صد و ده تا شدهاۍ!
#محرم
#حضرت_علی_اڪبر_شهادت
#ما_ملت_امام_حسینیم
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_بیست_و_ششم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ایرینا توی آشپزخانه بود و داشت شام م
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_بیست_و_هفتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
کیشیش گفت:
"این کتاب آخری چی بود آوردم؟
ما ميخائيل بولگاکف؟
همه اش را خواندی؟"
ایرینا دیس نخود پلو را روی میز گذاشت، خودش هم نشست و گفت:
"مرشد و مارگاریتا، یکی از بهترین رمان هایی بود که خواندم.
دو سه روزه تمامش کردم."
کشیش آن شب خوش اقبال بود که در طول شام، ایرینا قصه ی رمان مرشد و مارگریتا را با همان اشتهایی که نخود پلویش را می خورد، تعریف کرد؛
چون از آن جایی که او که میلی به خوردن نداشت، توانست با همان یک کفگیر پلویی که کشیده بود ور برود
تا ایرینا که کیفیت دست پختش را با اشتهای کشیش می سنجید، گمان کند او با اشتها مشغول خوردن است.
بعد از شام، در جمع کردن میز به ایرینا کمک کرد تا هرچه زودتر به اتاق کارش برود و مطالعه ی #کتاب را پی بگیرد.
اما هنوز پشت میز کارش ننشسته بود که تلفن زنگ خورد. صدای دوستش پرفسور #آستروفسکی را شناخت.
با آرامش روی صندلی نشست و پشتش را به آن تکیه داد. در جواب پرفسور که پرسیده بود "با #گنج باد آورده ات چه میکنی؟" گفت:
"اخبار خوبی برایت دارم پرفسور.
دیشب بخش هایی از آن را خواندم؛ با این که خواندنش برایم سخت بود، اما دارم به خطش عادت می کنم.
موضوعش راجع به یکی از #قدیســـــــــــین دین اسلام است.
شخصی به نام #عـــــــلی که مسلمانان لبنان به او امام علی می گویند.
شاید اسمش به گوشَـت خورده باشد."
پرفسور گفت:
من در مسائل دینی اطلاعات چندانی ندارم.
در دین اسلام فقط #محــــــــــــــمـــــــــد را می شناسم.
حالا این کتاب را خود علی که می گویی نوشته است؟"
کشیش جواب داد:
"نه... نویسنده اش مردی است که هم عصر علی بوده و قلم خوبی دارد.
با یکی از دوستان نویسنده ام در لبنان تماس گرفتم، او چند جلد کتاب درباره على نوشته است.
قرار است، به من کمک کند تا کتاب های مرتبط با علی را مطالعه کنم."
پرفسور پرسید:
"این دوستت که می گویی مسلمان است لابد!"
کشیش گفت:
"جالب است بدانی که او یک نویسنده و متفکر مشهور #مسیحی است.
می گفت علی یکی از مردان بزرگ #تاریخ ماست.
او را به عیسی مسیح تشبیه می کرد،
اما نکته جالب تر این که علی کتابی دارد به نام #نــــــهج_البلاغه.
من این کتاب را در بیروت دیده بودم، اما هرگز رغبتی به مطالعه ی آن، نداشتم.
دوستم می گفت نهج البلاغه تنها کتابی است که با مطالعه آن می توانی علی را آن چنان که هست #بشناسی."
پرفسور گفت:
"حالا چه اصراری است که علی را بشناسی؟
همین که چنین کتابی دستت رسیده کافی است. خودت را خسته نکن."
کشیش گفت:
"درست می گویی پرفسور. میل من بیشتر به جمع آوری نسخه ی خطی است تا مطالعه و پژوهش در موضوع آنها، اما این کتاب با بقیه فرق می کند..."
پرفسور گفت:
"بله، میفهمم. روِشَت را قبول دارم و توصیه می کنم کتاب را با دقت بخوانی.
خود من از خواندن نسخه ی خطی، بیشتر از نگهداری اش لذت می برم."
کشیش گفت:
"اگر یک دستگاه اسکنر در منزل داشتم، همه ی صفحات آن را برایت اسکن می کردم. دوست دارم تو هم آن را بخوانی."
پرفسور گفت:
"فعلا چنین کاری نکن؛ دستگاه های اسکنر معمولی ممکن است به کتاب آسیب برساند.
بعدها یک روز کتاب را با خودت به انستیتوی نسخ خطی بیاور، ما اینجا دستگاه هایی داریم که می توانیم از کتابت میکرو فیلم تهیه کنیم.
فعلاً زیاد وقتت را نمی گیرم، برو به کتابت را بخوان و هر وقت مشکلی پیش آمد به من زنگ بزن."
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
💔
قربان #علی، طایفه و ایل و تبارم
عشق علی و #آل_علی دار و ندارم
خورشید
#علی باشد و من همچو غبارم
مانند غلامان #علی در پی دار َـم
#یکشنبه_های_علوی_زهرایی
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
#کپےبدونتغییردرعکس
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_چهل_و_هفتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے و علـــے سپــــاه خود را به #صبــــر
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_چهل_و_هشتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
مالــــڪ اشتـــر با عمـــروعــاص مے جنگید.
من نگاهم بیشتــــر روے آن دو بود؛ عمروعاص با این ڪه خوب مےجنگید، اما حریف مالڪ نبود.
خدا خدا مےڪردم تا مالڪ با ضربتے او را نقش زمین ڪند، اما نبرد آن دو، مغلوبه اي نداشت.
این مرحله از نبرد با یڪ ڪشته و سه مجروح از سپاه ما و پنج ڪشته و چهار مجروح از سپاه شام به پایان رسید.
هر دو گروه به قرارگاه خود بازگشتند.
عصر آن روز گروه هاے دیگرے از دو سپاه به نبرد باهم پرداختند.
نبردهاے گروهے تا چند روز ادامه داشت. هنوز دو سپاه قصد حمله ے عمومے نداشتند.
من در جنـــاح راست سپـــاه امام بودم.
فرمانده مان عبدالله بن بدیل بود؛ پیرمردي لاغر اندام و سفید چهره با چشمانے گود و ابروانے پر پشت و پیشانے بلند و محاسنے سفید.
او از #صحابــــهے پیامبر اسلام بود.
از روزی ڪه فرمانده ے گروه ما را به عهده گرفت، دلم نمیخواست یڪ لحظه چشــــم از او بردارم.
منے ڪه #پیامبـــــر را ندیده بودم، دوست داشتم به چشمان او نگاه ڪنم.
به همان چشمانے ڪه روزگارے نه چندان دور، پیامبر را دیده بود.
روزے ڪه قرار بود حمله ے گسترده به سپاه شام انجام شود، عبدالله بن بدیل مقابلمان ایستاد.
ما روے زمین دو زانو نشستیم گفت:
"معاویه جایگاهے را ادعــــا ڪرده ڪه از آن او نیست و با صاحبان حقیقے این مقام، به نزاع برخاسته و با منطق باطل به نبرد با #حـــــق آمده است.
#علـــے و حقانیـــــت علـــــے را آن گونه ڪه من مےشناسم شما نمےشناسید.
#علـــے را تنها پسر عمو، داماد و وصے رسول خدا ندانید؛ او پس از پیامبر #بزرگ ترین انسانی است ڪه خدا #آفریده و من پس از رحلت رسول الله، انسانے به عظمت و ڪرامت او ندیدم ڪه خلیفه ی مسلمین باشد.
#علـــے نور خدا بر زمین و در میان ماست و معاویه پرتوے از ظلمت شب در میان اعراب و مسلمانان است.
پس با این شیطان نبرد ڪنید و از او و سپاهش #نهراسید!
چگونه بهراسید حال آن ڪه در دست شما ڪتاب خداست و در ڪنارتان مردے چون علـــے قرار دارد؟
پس برخیزید و براے نبرد با دشمنان خدا حرڪت ڪنید!"
عبدالله زرهاے ڪوتاه پوشیده بود و در حالے ڪه در هر دو دست خود شمشیر گرفته بود، پیشاپیش سپاه حرڪت ڪرد.
من نیز قبضه ے شمشیرم را محڪم به دست گرفته بودم و مےفشردم.
حرڪت گسترده و هماهنگ سپاه امام آغاز شده بود.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_شصت_و_هفتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ایریــنا گفت: "ڪــاش هیچ وقت از بیــ
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_شصت_و_هشتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
ڪشیش لبخندے زد و رو به آنوشــا گفت:
"اتفاقا فقط درباره توسـت...
بزرگ ڪه شدے، مےدهم خودت بخــوانے"
سرگئــے پرسید:
"چے هست موضوع این ڪتـاب؟"
ڪشیش گفت:
"درباره ے یڪے از #قدیســــان مسلمان به نام #علــــے است."
سرگئــے گفت:
"همین #علــے ڪه امام مسلمانان اســت؟
فڪر ڪنم درباره ے او ڪتاب هاے زیــادے نوشتـه باشند."
ڪشیش گفت:
"بلـه، به همیــن دلیــل لبنــان همـان جایــے است ڪه مےتوانم درباره ے علــے تحقیق ڪنم.
این نسخه ے خطــے ڪه دست مـن است، مربوط به قــرن 6 میــلادے است؛ یڪے از قدیمــے ترین ڪتاب هایـے است ڪه به دست ما رسیده."
سرگئــے گفت:
"حالا این ڪتاب چگونــه به دست شمـا رسیـد؟
تا حالا ڪجا بـوده است؟"
قبـل از این ڪه ڪشیش جوابش را بدهد، ایرینا گفت:
"الان وقتتان را با این حرف ها تلف نڪنید."
يــولا با تڪان دادن سـر حرف او را تأیید ڪرد و گفت:
"بلـه، فرصـت براے صحبت ڪردن درباره ے ڪتـاب زیـاد است.
حالا چایتان را بخوریـد ڪه سـرد نشود."
راننده ے عـرب، دیــس شیرینـے و ظرف میوه را روي میز گذاشت.
ڪشیش رو به سرگئـے گفت:
"فردا باید به ملاقات دوستم #جـــرج_جـــــرداق بروم.
اگر راننده فرصــت دارد مرا برساند."
سرگئــے گفت:
"مشڪلــے نیست؛ فقط امشب زنگ بزن و قرار بگـذار."
***
راننده پیچیــد توے محله ے «حمـراء، که محلـه ے قدیمــے مسیحــے نشیــن بیــروت بود.
توے خیابان امیــن مشرق، جلوے آپارتمان ایستاد و رو به ڪشیش گفت:
"رسیدیم.
همین جاست."
ڪشیش آنقدر حواسش پرت بود ڪه نه متوجه شد ماشین ایستاده و نه صداے راننده را شنید.
راننده این بار به طرفش خم شد و بلندتر گفت:
"رسیدیم آقا. این جاست."
ڪشیش به خود آمد، به راننده زل زد و پرسید:
"بلــه؟ با مـن بودید؟"
راننده گفت:
"بلـه، عرض ڪردم رسیدیم؛ آپارتمان آقاے جرج جرداق این جاست."
ڪشیش گفت:
"بلـه معذرت مےخواهم. حواسم نبود.
داشتم به موضوعــے فڪر مےڪردم."
راننده گفت:
"من این جا منتظر شما مےمانم."
ڪشیش در ماشین را باز ڪرد و قبل از این ڪه خارج شود، گفت:
"البتــه ممڪن است ڪمــے طول بڪشد...
مےخواهے برو، ڪارم ڪه تمام شد زنگ مےزنم."
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_شصت_و_نهم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے راننده گفت: "نه قربـان، آقـاے سرگئــ
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_هفتاد
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
"چند روز پیــش ڪه از مسڪو زنگ زدے و گفتیـے یڪ ڪتاب قدیمــے پیدا ڪرده اے، ڪنجڪاو بـودم آن را ببینـم.
بخصـوص ڪه گفتـے موضوعش درباره ے #علــے است.
حالا حرف بزن ڪه از چاے و پذیرایــے هم خبـرے نیست."
ڪشیش چشـم از ڪتاب ها برداشت و گفت:
"من اگر در بیـروت ڪلیسایـے داشتم، چند نفر از مؤمنـان را مےفرستادم به منزلت تا براے رضاے خدا، دستـے به سر و گوش همسرانـت بڪشند و تعداد زیادے از آن ها را دور بریزند."
جرج گفت:
"حضرت ایوانــف!
همان امام علــے ڪه تو براے صحبت درباره اش پیش من آمده اے در جلسه اے به ما مےگوید:
”چون نشانــه هاے نعمت پروردگار آشڪار شد، ناسپاس ها را از خود دور سازید.“
این ڪتاب ها نعمت هاے پروردگارند، پدر."
ڪشیش گفت:
"چه جمله ے زیبایــے بود این ڪلام علــے... و چه قدر هم شبیـــه یڪے از جملات عیســے مسیــح است."
جرج گفت:
"ڪلام همه ے پیامبـران و عدالـت خواهان جهان، #شبیـه ڪلام امام علــے است.
براے همین است ڪه من نام ڪتابم را گذاشته ام:
امام علــے صداے #عدالـــــــــت انسان. "
ڪشیش گفت:
"براے همین امروز پیش تو هستم؛ تا درباره ے علــے بیشتر بدانم."
جرج گفت:
"براے شناخت علـــے، باید به وجدان خودت مراجعــه ڪنــے در و #تعصب مسیحیـت را از خودت دور ڪنے.
علــے را با هیچ ڪس قیاس نڪنے مگر با #خــودش."
ڪشیش به چشـم هاے جرج خیره شد و پرسید:
"اول به مـن بگویید چگونـه با علــے آشنا شدید و چه شـد ڪه درباره ے او ڪتاب ها نوشتید؟
در حالے ڪه شما یڪ #مسیـحـے هستید؟"
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_هشتاد_و_هفتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے دخترش گفت: "از ابن رافع به #عاریــ
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
ڪلیساے حضــرت مریــم عذرا، در بلندترین نقطه ے ڪوه و لابه لاے درختان انبوه، رو به دریا ساخته شده بود و مجسمه ے بزرگ و با عظمت حضرت مریـم را در مقابل آن، مے شد از هر نقطه از دریــــا دید؛ مجسمه اے ڪه هدیه ے فرانسوے ها به مسیحیان بیـــــروت بود.
ڪشیش ایوانف در طول سال ها زندگــے در بیروت، در هیچ مڪان و ڪلیسایــے چون ڪلیساے حضرت مریــم عــذرا، به آرامــش روحــے خاصــے ڪه به آن نیاز داشت، نمےرسید.
در آن ســال ها هفته اے نبود ڪه چند ساعتــے را به ڪلیسا نرود و در زیر مجسمه ے بزرگ و سفید حضرت مریم، روی صندلـــے چوبــے قهوه اے رنگ، رو به دریا ننشنید و مطالعه نڪند.
و اینڪ پس از سال ها، در یڪ روز ابرے بیروت، ساعت سه بعد از ظهر، روے همان نیمڪت چوبــے نشسته بود و پیــش از مطالعــه ے ڪتابــے ڪه قصــد داشت بخش هایــے از آن را بخواند داشت از نسیــم خنڪے ڪه از سمت دریا مےوزید و سرماے دلنشینے را بر گونه ها و پیشانے اش مے نشاند لذت مےبرد.
هنگامــے ڪه قصــد داشت از خانه بیرون بزند، ایریــنا گفته بــود ڪه ڪلاهش را بردارد، اما او گفته بـود ڪه یڪ پیرمرد روس، نباید پاییز بیروت، از سرما یخ ڪند، به خود بلرزد و شال و ڪلاه بپوشد.
او روے پیراهنش، پولیورے طوسے پوشیده بود و همین ڪافــے بـود تا خنڪاے نسیــم را روے سر و گونه هایش، جدے نگیرد.
پاے چپش را روے پاے راستش انداخت و به جلد ڪتاب نگاه ڪرد:
"علــے بـــن ابــے طالـــب، نوشتــه عبدالفتــاح عبــد المقصــود، نویسنــده ے اهــل #تسنــن مصــر."
با خودش فڪر ڪرد چه قــدر جالـب است ڪه به جز #شیعیـــان، اهل #سنــــت و مسیحیــــــان هم درباره ے #علـــــــــے ڪتاب مےنویسند.
این جلــد از ڪتاب عبــد الفتــاح عبــد المقصــود مصــرے درباره ے جنگــے بود ڪه نویسنــده، نام آن را جنــگ نهــروان گذاشتــه بـود، به گفتــه ے جــرج جــرداق، جنگ هاے علـــے همگــے جنگ هاے داخلــے بودند و علــے در زمانــِ به قدرت رسید ڪه قدرت طلبانــِ چون معاویــه براے رسیدن به حڪومت و قدرت، #نفاق و بدعــت در دیــن را در پیــش گرفته بودنــد و این روش ها، علــے را ناچــار به جنگ به آنـان مےساخت.
ڪشیـش عینڪش را به چشـم زد.
صفحات اوليــه، مقدمـه اے بود درباره ے شڪل گیرے واقعهے نهــروان.
به یــاد آورد ڪه علــے وقتــے به ناچار تن به حڪمیت داد و از صفیــن به ڪوفه بازگشت، #دودستگــے و انشقــاق بيــن یارانش فزونــے یافت.
چند صفحه اے از ڪتـاب را سرسرے مطالعه ڪرد تا رسیــد به مطلبــے ڪه نویسنده در آن، از تشڪیل جلســه اے با حضــور علــے خبــر مے داد.
شروع ڪرد به مطالعه ے آن:
علــے جلسه اے متشڪل از افـراد خود تشڪیل مےدهد. لحظــه ے حساســے است.
مسجـد ڪوفه مملــو از مردمــے است ڪه آمده اند تا سرنوشــت خود را پس از یڪ جنگ ناتمام، دنبال ڪنند.
همه نگراننــد.
حال، حڪمیت به پایـــان شده و حڪمین دستور به عزل علــے داده اند.
مردم منتظرند تا نظر علــے را بشنوند.
ایــن ڪه علـی درباره ے حڪمیت چه تصمیمــے گرفته است؟
آیا ترڪ مےڪند و تسلیــم #فریــــب معاویـــه و عـمــروعــاص مےگردد؟
یا با معاویـــه را از سر مے گیرد؟
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
🏴 @aah3noghte🏴
@chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_نود_و_هشتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ڪشیش انگشتش را لاے ڪتاب گذاشت، آن را
💔
✨ #قدیس ✨
#قسمت_نود_و_نهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
ڪشیش با تبسـم گفت:
"من هم از دیدنتان خوشحال شدم خواهــر. دست خـدا به همراهتـان."
پیـرزن ڪه رفت، ڪشیش به دوردست ها نگاه ڪرد.
در افــق دیـد او، در قلـب دریایـے آبــے و آرام، چند ڪشتــے شنــاور بودنـد.
ڪشیــش ڪتاب را ڪه هنوز انگشتش در بین صفحـات آن بود، بالا آورد و به جلد آن نگاه ڪرد؛ ڪلمــه ے علــے در زمینه ے ڪرم و مشڪے جلـد، ڪمے برجسته به چاپ رسیده بود.
با انگشت روے این برجستگــے دست ڪشید و فڪر ڪرد #علــے نیز چون #عیســے و #موســے و #نــوح، از امـت خویش چه زخم ها خورده است!
بےمهرے مــردم نسبت به رهبرے ڪه پرچم هدایتشان را به دست گرفته بود و آن ها را به بهشـت خداونـد دعـوت مےڪرد، نهایت جهل و عنــاد بـود.
چــراغ در دست هاے علــے بـود و آن ها تاریڪے را جستجو مےڪردند.
چون موش هاے ڪور، از آفتاب و روشنایے مےگریختند و در دالان هاے تاریڪ زمین، آرام مےگرفتند.
ڪشیش، عینڪش را به چشم زد و ڪتاب را گشود تا سرنوشت علــے و امتش را از لابه لاے سطور سیــاه خطوط ڪتاب، جستجو ڪند:
معاویــه با آرامــش خاطر ، نفس مےڪشد.
از خطر بزرگــے به سلامت جسته است.
نزدیـڪ است سپیده ے دولتش بدمد.
آرزویــے ڪه شب هاے زیادے فڪرش را مشغول ڪرده بود، اڪنون رشد یافته، شاخ و برگ رویانده، شڪـوفا شده، جوانه ها زده و بالاخره به ثمر نشسته است.
اخبارے خوش، یڪے پس از دیگرے به او مےرسد.
نبرد نهــروان، نبــرد دشمنان معاویــه با یڪدیگر، ڪشندگان زیادے برجا گذاشته است.
بسیارے، خویشان و دوستــان و اقـوام خود را از دست داده اند، عزادارنـد و تخــم اختـلاف، بیـن آن ها جوانــه زده است.
♦️رمان قدیس 👈 شرح اتفاقات حکومت علی (ع) با رویکرد کشیش مسیحے♦️
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوعه😉
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
@chaharrah_majazi
این رمانیست که هر شیعه ای باید بخواند‼️
💔
[اَنْتَ کَهْفی حینَ تُعْیینِی الْمَذاهِبُ فی سَعَتِها وَتَضیقُ]
تو پناهگاه منی
وقتی که راهها با همه وسعتشان
درمانده ام کنند🍃
خدایا!
بغض گلویمان باز نمی شود
گویی فریاد در گلو خشکیده
نه اینکه بترسیم از دشمن دونصفت
و منافقان زبون.... نه
فقط غربت #علی دلمان را سوزانده
بدجور هم سوزانده
خدایا
به قطره قطره خون شهدایمان
فرج مولایمان را برسان
و ما را جزء مستشهدین بین یدیه قرار ده
#دلشڪستھ_ادمین💔
#آھ_اے_شھادت...
#نسئل_الله_منازل_الشھداء
💕 @aah3noghte💕
#کپےبدونتغییردرعکس
جهت کپی هشتک دلشکسته حذف شود