eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.1هزار دنبال‌کننده
111 عکس
483 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
ويارهاى بدى داشتم ولى حسين خيلى مراقبم بود،تو مدرسه هم نذاشتم كسى بفهمه كه باردارم، هر روز حسين من و مى رسوند و ميومد دنبالم،تا اينكه امتحانات رسيد و به سختى ولى با معدله هجده تونستم پيش دانشگاهيمو با موفقيت پشت سر بذارم كه همشو مديون حسين و مهربونياش بودم.مى گفت دست به سياه و سفيد نزن، هر روز يا خودش اشپزى مى كرد يا از بيرون غذا مى گرفت و هر چى هوس مى كردم برام مهيا بود.مامانم خيلى نگران بود و مى خواست زودتر بچه ها تعطيل بشن و بياد پيشم ولى وقتى بهش اطمينان دادم كه حسين همه ى كارهارو انجام مى ده و نياز به كمك نيست خيالش راحت شد و گفت پس نزديكاى زايمانت ميام. چون خواهرو بردارهاى خودمم بودن و مسيوليتش زياد بود.تابستون بود و منيژه خانم به مادرم گفت من كه بچه ى كوچيك ندارم،حوصلم هم سر مى ره تو خونه اون مياد يه چند ماهى كمكم، با اينكه نيازى نبود ولى خوشحال بودم كه از تنهايى در ميام. حسين ولى مى گفت تو ، تو اين دوران حساس مى شى نگرانم از دست مادرم افسردگى بگيرى، بهش اطمينان دادم كه هيچى نمى شه.منيژه خانم اومد، چه اومدنى، از وقتى رسيد شروع كرد به ايراد گرفتن، گفت سه ماهته مثل هشت ماهه ها مى مونى، من وقتى سر حسين باردار بودم سه ماهم بود ،دوره كمرم چهل و پنج سانت بود، اصلا كسى باورش نمى شد من باردارم، اگه مى نشستم مى گفت خوب نيست زن باردار همش بشينه، اگر راه مى رفتم مى گفت خوب نيست همش راه مى رى، هر چى مى خوردم مى گفت سرديت مى كنه، نه اين گرميه نخور، كلاً رفته بود تو نخم و فقط براى خودش تز مى داد.هر شب كه حسين ميومد و مى رفتيم تو اتاقمون موقع خواب مى پرسيد مامانم امروز چطور بود؟ مى گفتم عالى، مامانتو خيلى دوست دارم، خيلى زحمتمو مى كشه، خيلى خوشحالم كه پيشمه، حسين هم به خاطر تعريفاى من همش از مادرش تشكر مى كرد.مى دونستم به هر حال منيژه خانم مادر حسينه و نمى خواستم بينشون اختلاف ايجاد بشه، در ثانى فكر مى كردم كه بدم نيست به حرفاش گوش بدم، به هرحال اون تجربه ى زايمان و باردارى داره و همه ى حرفاش به خاطره دلسوزيه و نوش تو شكم منه، و نگرانه.به همين چيزا فكر مى كردم و فراموش مى كردم و به دل نمى گرفتم.اواخر شهريور بود كه منيژه جون رفت و من پنج ماهم رو پست سر گذاشتم و ويارم كمتر شدو مى تونستم از پس كارهام بر بيام.به جاى اينكه برام سيسمونى بچه رو بفرستن، پدرم مبلغى رو فرستاد تا با حسين هر چه نيازه از همون تبريز تهيه كنيم.بعد از ظهر ها حسين زودتر ميومد خونه و بعد از يه استراحت كوتاه مى رفتيم خريد و اتاق بچه رو اماده كرديم.هفته ى قبلش دكتر بعد از سونوگرافى گفته بود،بچه دختره.خيلى از اين خبر خوشحال شديم،و با خيال راحت اتاق دخترمون رو با رنگ هاى نباتى و صورتى تزيين مى كرديم و ست اتاقش رو هم سفيد خريدم.از اول كه باردار بودم حسين مى گفت اگه بچمون دختر شد،دوست دارم اسمش رو سارا بذاريم،منم از اسم سارا خوشم ميومد و يادم ميومد دوست صميميم زمان مدرسه اسمش سارا بود و براى همين،روى اين اسم جفتمون به توافق رسيديم.همه چيز اماده بود،مامانم و منيژه خانم اومده بودن و اواسط يك روز سرد برفى،دخترمون سارا به دنيا اومد.دخترى تپل و ناز كه زيباترين دختر دنيا بود.زايمانم طبيعى و راحت بود و زود مرخص شدم.مادرها حسابى كمك حالم بودم،حسين هم حسابى سنگ تموم مى ذاشت.سارا كه دو ماهش شد،اول مادر خودم،بعد هم منيژه خانم برگشتن.تو اين دوماهم خانواده هامون ميومدن و مى رفتن كه سارا رو ببينن.قرار شد هوا كه بهتر شدو سارا يكم بزرگتر شد بريم ابادان،خيلى دلتنگ بودم.همينطورم شد.سارا شش ماهه بود كه رفتم ابادان و قرار شد يك ماه بمونم و هفته ى اخرى كه مى خواستم برگردم حسين بياد دنبالم و يك هفته با هم باشيم و برگرديم تبريز. سه هفته به خوبى خوشى گذشت.ولى روزى كه قرار بود حسين بياد،باهام تماس گرفت و گفت براش كارى پيش اومده و نمى تونه بياد،صداش خيلى ناراحت بود، گفتم پس منم برمى گردم،گفت نه تو بمون من خودم ميام.گفتم تا كى؟گفت نمى دونم شايد همين چند روزه، شايدم دو سه هفته ديگه.دلم خيلى شور مى زد،بى تاب شده بودم و هر چى مى پرسيدم چه اتفاقى افتاده مى گفت مربوط به كارمه.سه هفته ى ديگه به همين صورت گذشت و به خانوادم گفتم طاقت ندارم بمونم بايد برگردم.سارا رو ورداشتم و بدون اينكه به حسين حرفى بزنم،رفت فرودگاه و بعدشم رفتم خونه.ساعت طرفاى دو ظهر بود،مى دونستم حسين سر كاره،به محض اينكه كليد انداختم تو در ديدم حسين رو مبل خوابش برده ويه عالمه كاغذ رو ميز جلوشه.از صداى كليد و سارا چشماشو باز كرد و از ديدنمون شوكه شد!احساس كردم خيلى ناراحته،ريشاش دراومده بود و موهاش به هم ريخته بود.اومد سمتمون و سارا رو از بغلم گرفت و هر دومونو بوسيد و گفت خوش اومدين چرا بى خبر اومدين؟ ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گفتم چى شده؟چه خبر شده؟چرا خونه انقدر بهم ريخته هست؟ چرا سره كار نيستى؟گفت مى رم اومدم خونه كار داشتم عصرى مى رم.گفتم:چرا نيومدى دنبالمون؟ گفت مفصله عزيزم فعلاً تازه رسيدين بذار خستگيتون در بره،گفتم:حسين همين الان بايد بهم بگى، تا اينجا نيومدم كه استراحت كنم ؟مى خواستم مثل خودم باهام صاف و صادق حرف بزنه.حسين هر چى مى خواست بحث و عوض كنه و بهم نگه نشد و سرتق تر از اين حرفا بودم، براى همين بدون مقدمه گفت تو كارم شكست خوردم،ور شكست شدم، هر چى جنس داشتم دادم، چك هاشون برگه خورد، تمام سرمايمون از دستم رفت.همون جا نشستم رو زمين، حسين هم سارا رو گذاشت تو تختش و اومد پيشم، دستم و گرفت و گفت بلند شو، نمى خواستم بگم بهت، خودم درستش مى كنم.گفتم يعنى چى؟ چى مى شه حالا؟ به بابات گفتى؟ گفت نه، نمى گم، گفتم باهاشون مشورت كن تورو خدا، گفت خودم يه فكرى مى كنم اصلا نمى خوام تو ناراحت بشى.روزها مى گذشت و هيچ اتفاق خاصى تو زندگيمون نمى يوفتاد، جز ياس و نا اميدى، خيلى داغون شده بودم، از همه طرف روم فشار بود، حسين مى گفت انقدر استرس نداشته باش همه چى درست مى شه، بيشتر روزها حسين خونه بود، و همش مى گفت درست و شروع كن، بذار كنكور بدى و قبول شى برى دانشگاه، ببين من درس نخوندم و حساب كتابام بهم خورد، اگه حداقل اصولى كار مى كردم هيچوقت اين اتفاق برام نمى افتاد.ديدم راست مى گه ادم بايد دانش كارى رو كه انجام مى ده داشته باشه.تو فرصت هايى كه حسين خونه بودو به سارا مى رسيد منم درس مى خوندم.اوضاع مالى مون خيلى بد شد، فقط تنها شانسى كه اورديم اين بود كه خونه رو داشتيم و پول پيش مغازه كه فعلا اجاره نداشتيم، به اندازه ى خوردو خوراكمون در مى يومد.حسين حسابى نا اميد شده بود و سعى مى كردم تا جايى كه بتونم بهش اميد بدم كه از اول شروع كنه.كنكور دادم و همون سال دانشگاه سراسرى تهران قبول شدم.همين قضييه قسمت شد به بهانه ى دانشگاه قبول شدن من تصميم گرفتيم كه بريم تهران، اولا حسين با پدرش صحبت كنه و جريان رو كم كم بهش بگه و دوباره شروع به كار كنن، خونمون رو هم اجاره بديم و پول پيش مغازه رو بذاريم بانك و ماهيانه درامدى داشته باشيم و به خاطره سارا با خانواده ى حسين زندگى كنيم كه وقتايى كه مى رم دانشگاه، از بابت سارا خيالم راحت باشه و ازش نگهدارى كنن، خونه ى عباس اقا خيلى بزرگ بود و پنج تا اتاق داشت و مشكلى از بابت جا نداشتيم، درسته كه يه جورايى سرخورده برمى گشتيم ولى دانشگاهم و تغيير وضعيت الانمون به همه چى مى ارزيد.مى گم چون دختر مثبتى بودم، با كوچكترين نور اميدى تو دلم روشن مى شد.حسين فقط مى گفت مى ترسم تو خونمون دووم نيارى با مامانم دعوات بشه، مى گفتم تو اصلاً نگران نباش و حسين گفت بهت قول مى دم در اولين فرصت مستقل بشيم كه بازم بهش اطمينان دادم تا سارا كوچيكه و خودم درس دارم، خودمم نمى خوام مستقل باشيم و اين اتفاقات قسمت هايى از زندگيه.رشته ى دانشگاهيم مديريت بازرگانى بود، خيلى خوب بود و همش خوشحال بودم كه مى تونم وارد اجتماع بشم و حتى بعدها كه كار حسين از نو گرفته شد باهاش كار كنم، همين باعث شد كه با اشتياق بيشترى دنبال هدفم برم و سختى هاى راه رو پشت سر بذارم.برگشتيم تهران، يك ماه زمان داشتم تا دانشگاه شروع بشه، و يكى از اتاق هارو خالى كرديم و جهزيمو گذاشتم، يك اتاق به سارا اختصاص داده شد و اتاق كوچكتر رو من خودم و حسين ورداشتيم، انقدر جا زياد بود كه به راحتى جاگير شديم، صبح ها قبل از همه بيدار مى شدم و نون تازه مى خريدم و چايى رو دم مى كردم، و ميز صبحانه رو مى چيدم تا همه بيدار شن،از قبل از منيژه جون مى پرسيدم فردا ناهار چى مى خواد درست كنه،درست مى كردم، نمى ذاشتم دست به سياه و سفيد بزنه، اوايل كه اومده بوديم همش ازم ايراد مى گرفت مخصوصاً دستپختم، ولى بعدش متوجه شد كه اينجورى براش بهتره كه كمتر حرف بزنه و ايراد نگيره،من غذا درست كنم اون بيشتر استراحت مى كنه،براى همين شروع كرد به تعريف كردن از دستپختم. هنوز خيلى تيكه مى انداخت ولى كارى نمى كرد كه به ضررش باشه.كلا به شكل خدمتكار خونه در اومدم و همه ى كمك هايى كه مى كردم برام وظيفه شد.ولى منم هدف داشتم و همين قدر كه از بابت سارا خيالم راحت بود برام كافى بود، مى ديدم كه با دل و جون باهاش بازى مى كنه،كادو مى خره و حمومش مى كنه برام يه دنيا ارزش داشت و مى گفتم به همه ى بدى هاش مى ارزه.احترامش رو نگه مى داشتم و نمى ذاشتم حسين كوچكترين چيزى بفهمه،عوضش شروع كردم به تعريف و تمجيد از مادرش و اينكه چقدر خوشحالم از اينكه اومدم و باهاشون زندگى مى كنم.ولى حسين مى فهميد و مادرش رو خوب مى شناخت،سر كار با پدرش بحثش مى شد و نمى تونست حرفى بزنه و همش بايد تو خودش مى ريخت. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
از وقتى دانشگاه هم باز شد،خيلى از هم فاصله گرفتيم،من يا درس مى خوندم يا دانشگاه بودم يا با سارا مشغول بودم،اونم يا سر كار بود يا با خانوادش بحثش مى شد و حوصله نداشت.شايد باورتون نشه ولى ماهها مى شد كه اصلا با هم بيرون نمى رفتيم.ابراز علاقه مون نسبت به هم كمتر شد، وقتى تنها مى شديم همش راجع به كار و مشكلاتش حرف مى زديم، توانايى اينكه برگرديم تبريز و شرايطش مهيا نبود،از طرفى اونجا موندن براى جفتمون عذاب اور بود.جز تحمل چاره ايى نبود. كم كم به سمت بچه هاى دانشگاه كشيده شدم و با چند نفرى دوست شدم، زياد با به ميل من نبودن و اخلاق هاشون باهام جور نبود، هيچ كدوم متاهل نبودن و همه ى حرفايى كه مى زدن راجب به دوست پسر و خواستگار و پارتى رفتن و اينجور چيزا بود.وقت هايى هم كه بيكاربوديم،به جاى اينكه بريم كتابخونه ترجيح مى دادن برن يه جا كه فضاى باز باشه و قليون باشه.اوايل نمى رفتم، بعد كه ديدم همش مى رن و تعريف مى كنن منم پيش خودم فكر مى كردم، حالا كه انقدر درس خوندم و خستم و همه چيو بلدم، حسين هم سر كاره، اگرم خونست حوصله نداره، منم برم و چند صباحى خوش باشم. مخصوصا وقتايى كه حسين نبود، منيژه خانم خيلى اذيتم مى كرد و مجبور بودم خودمو تو اتاق حبس كنم، هر چقدرم كه خونسرد عمل مى كردم ولى بازم دوست نداشتم الكى ازم ايراد بگيره، يا وقتايى كه مى دونست كلاسام زود تموم مى شه، ظرفاى صبحانه و ناهار رو نگه مى داشت كه من برم خونه بشورم، يا سبزى مى خريد مى گفت بشور و پاك كن و خرد كن، تو خيلى قشنگ و با سليقه اين كارو مى كنى و من بلد نيستم،حتى وقت نمى كردم با دخترم باشم و بايد كارهاشو انجام مى دادم. ديدم بهترين راه اينه كه منم ديرتر برم خونه.كارى كه نمى كردم فقط مى خواستم از اون محيط دور باشم.با بچه ها مى رفتيم بيرون، سر به سر اين اون مى ذاشتن، مواقعى كه با بقیه قرار داشتن من نمى رفتم ولى وقتى تنها بودن همه با هم مى رفتيم.حسين كم كم داشت دوباره سر پا مى شد و كارش رونق مى گرفت، از اين بابت خوشحال بودم ولى معمولا تا دوازده شب نمى ديدمش.از لحاظ مالى كه وضعمون خوب شد، كم كم شروع كردم محيط دورو اطرافم رو شناختن، ديگه دوست نداشتم مثل شهرستانى ها باشم، با بچه هاى بالاتر از خودم مى گشتم و سعى مى كردم از تيپ هاشون ايده بگيرم و منم شيك باشم، و بهتر بگردم.بعد از زايمانم هنوز وزنم و پايين نيورده بودم و هر وقت به حسين مى گفتم مى گفت من همه جوره قبولت دارم،زايمان كردى توقع نداشته باش مثل قبلت بشى، عاديه.ولى سارا دو سالش بود،به حسين مى گفتم دوست ندارم و مى خوام برم ورزش، ولى حسين مى گفت مى خواى برو عزيزم نمى خواى هم همين طورى خوبى،جدى مى گم.بهم اعتماد به نفس مى داد،شايدم واقعا به نظرش خوب بودم، شايدم براش مهم نبود.به همين منوال پيش مى رفت تا اينكه ساراسه سالش شد و براى بهاره خواستگار اومد و قرار شد سه ماه بعد ازدواج كنن.برنامشون تو تابستون بود من از اول تابستون چون امتحاناتم رو داده بودم زودتر با سارا رفتيم،بعد از چند سال رفتم جنوب.ديدم خيلى تغيير كردم تو اين چند ساله،چه از لحاظ نحوه ى لباس پوشيدن،لهجه و حركاتم.يه جورايى حس برترى به ديگران،نمى دونم به خاطره اعتماد به نفسى كه حسين بهم داده بود، يا به خاطر اينكه دانشگاه رفته بودم،شايدم معاشرت با ديگران،يا اينكه زندگى تو تهران باعث شده بود كه اين همه تغيير كنم.تو عروسى هر كى از اقوام من و مى ديد مى گفت ياسمن، ماشالله چقدر بزرگ شدى، عوض شدى.زياد مثل قبل نمى تونستم با بقيه بگم و بخندم،خانواده ى حسين هم بودن، بر عكسه هميشه كه شلوغ مى كردم،اين سرى به خاطرحسين و سارا ارومتر شدم،هر چى مامانم مى گفت من حواسم به سارا هست شما برين برقصين،حسين نمى يومد،حتى موقع رقص تانگو اصلاً از جاش بلند نشد، مى گفت عزيزم تو راحت باش،با من كارى نداشته باش ذهنم درگيره،مى گفتم بابا جون،الان كه تو عروسى هستيم سر كار نيستى، بيا يكم خوش باشيم ولى بازم نمى يومد،حتى به زور حاضر شد چند تا عكس بگيريم.اونم به خاطر اينكه چند سالى عكس نگرفته بوديم.عروسى به خوبى و خوشى تموم شد و بعد هم جشن پاتختى داشتن كه زنونه بود و مامانم گيرم اورد و گفت حسين اقا چش بود؟ مى گفتم هيچى ،بى حوصلست! گفت از چى؟گفتم از هيچى، كلا از وقتى ورشكست شد اينطورى شد! مامانم گفت الان كه وضعش روبه راهه خداروشكر.گفتم اره ولى همش دلهره داره مى ترسه دوباره زمين بخوره!مامان گفت وااا! ببرش مشاورى چيزى، تو خودتم انگار دارى افسرده مى شى ها.جوونين ،از الان بخواين اينجورى باشين واى به حال سارا.گفتم مى دونم مامان، من كه مشكلى ندارم،حسينم خوب مى شه،اخه با مامان باباشم نمى سازن،تو خونه هم همش دعوا دارن،بايد مستقل شيم تا همه چى درست بشه، ان شالله يكسال ديگه. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی یهویی دل مهربونتون شاد بشه ⭐️الهی یهویی گل لبخند روی لباتون بشکفه 🌸الهی یهویی کاراتون درست بشه ⭐️الهی یهویی فردا بهترین روزتون بشه 🌸الهی یهویی بشه چیزی که به دلته ⭐️الهی آرامش بشینه توی دلاتون 🌙شبتون آرام و در پناه خدا ‌‌‌‌‌ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیا متعلق به آدمایی هست🌺 که صبح ها با یک عالمه آرزوهای قشنگ بیدار میشن امروز از آن توست🌺 پس با اراده ت معجزه کن سلام صبحتون بخیر دوستان زندگیتون زیبا و پر انرژی🌺 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مامان گفت به هر حال حواست باشه، مرده ،تو بايد هواشو داشته باشى،اون زياد متوجه نمى شه.گفتم:باشه مامان جان،مشكلى نداره خوب مى شه.راستياتش خودمم خيلى ناراحت بودم،اون حسين پر جنب و جوش كجا و اين حسين اروم و سر بزير كجا؟خيلى تلاش كردم ولى فايده نداشت،خيلى وقت بود از هم فاصله گرفته بوديم،به غير از مشكل كارش كه با برگشتنمون به تهران حل شده بود، منيژه خانمم مشكل اساسى بود، يه جورايى وقتى مى ديد حسين بيش از حد به من توجه داره، حسوديش مى شد و حرف بارش مى كرد، هميشه ولى حسين حواسش به من بود و هوامو داشت، ولى كلاً حرفهاى منيژه بى تاثير نبود و خودش هم نمى دونست كه با حرفاش داره با زندگيمون بازى مى كنه،برگشتيم تهران، دوباره روز از نو روزى از نو.دانشگاهها باز شدن و دوباره مشغول شدم، اواسط سال بود كه حسين با پدر و مادرش دعواى سختى كرد و گفت من ديگه تو اين خونه نمى مونم،سرمايمم بدين مى خوام مستقل بشم، پدرش سعى كرد مانعش بشه ولى حسين مى گفت كه مى خوايم بريم، هر چى سعى كردم وگفتم حسين جان بمون تا درسم تموم بشه، تحمل كن فايده نداشت،گفت خونه مى گيرم مادرت رو بيار از سارا نگهدارى كنه تا چند ماه ديگه هم درست تموم مى شه.همين طورم شد،خونه ايى كوچيك و يك اتاق خوابه اجاره كرديم و هر چى پول داشتيم، ريختيم تو كار، مادرم هم اومد، تو اون خونه،تنها دلخوشيم درسم بود، و اينكه چند ساعتى از اون محيط تنگ و دلگير دور باشم، ساعت هاى زيادى رو تو كتابخونه مى نشستم و درس هامو مى خوندم، و بعد از ظهرها هم خسته و كوفته مى رسيدم خونه، حسين هم همينطور بدتر از من، همش مى گفت ان شالله كارم زودترراه ميوفته و از اين وضعيت نجات پيدا مى كنيم.خيلى سخت بود،هر كسى براى خودش زندگى مى كرد و براى خودش هدف داشت، من هدفم درسم بود، حسين هدفش كارش بود،مادرمم هدفش بزرگ كردن سارا، حتى به سارا هم مثل قبل نمى رسيدم، پايان نامه هم داشتم كه از همه چى بدتر بود،تو اين وضعيت خيلى كلافه شدم، بازم خواستم برم ورزش ولى حسين همش نا اميدم مى كرد و مى گفت، حالا مثلا رفتى ورزش؟ چى مى شه؟ هيچى.تو همينطورى خوبى،من همه جوره دوست دارم، بابا من تورو ژوليده با لباس گلى لب ساحل پسنديدم،الان كه ديگه روز به روز زيباتر دارمت، سعى كن به سارا برسى و بار مسيوليت رو از رو دوش مامانت وردارى.يكم به خونه زندگيمون برس، ولى بازم هيچ اميدى به هيچى نداشتم، حتى اگر ترم اخرمم نبود شايد درسمو هم ول مى كردم و مى گفتم حالا درس بخونم كه چى بشه؟مى گفتم حسين غذا چى درست كنم؟مى گفت فرق نداره مى گفتم بريم بيرون؟مى گفت بريم.نريم بيرون ؟ نريم!بخوابيم؟ نخوابيم؟ كلا فقط تبديل شده بود به يه اسباب بازى، كه هر كارى مى خواستى باهاش مى كردى!خيلى حوصلم و سر مى برد، منم همش با حسرت به دوستام نگاه مى كردم كه با عشق راجع به دوست پسراشون حرف مى زدن.ياده خودم افتادم اوايل نامزديمون و بعدعروسيمون چقدر از حسين حرف مى زدم! چقدر خوب بود! چقدر زودگذر بود.هميشه به دوستام مى گفتم ازدواج نكنين، زودگذر و خياليه، پوچه. فقط دوست بمونين.من تا بحال دوست پسر نداشتم ولى فهميدم خيلى چيزه شيرينيه.با همه ى اين اوضاع ولى درسم رو تموم كردم و با معدل نوزده فارغ التحصيل شدم.اون روز جشن گرفتيم و با دوستامون رفتيم بيرون و حسابى خوش گذشت، حسين هم اومد و برام كادو گرفته بود و خوشحال بود. همش مى گفت زندگيمون جون مى گيره، ديگه مى تونى بمونى خونه و خودت از دخترمون مراقبت كنى!گفتم حسين اين همه درس خوندم و تلاش كردم و شاگرده اول شدم كه بشينم تو خونه؟حسين هم گفت هر چى صلاحه، دوست دارى برو سر كار، دوست ندارى بمون خونه. اصرارى نيست ولى ما بچه ى كوچيك داريم و من ترجيح مى دم فعلاً كار نكنى! البته صلاحشم همين بود،بمونم تو خونه و از سارا نگهدارى كنم..تصميمم رو گرفتم كه تا وقتى سارا كلاس اول نرفته،از كار و تفريحات خودم سرپوشى كنم و به زندگيم و سارا و حسين برسم.از هيچ تلاشى دريغ نكردم،حسين هم تلاش هاى فراوونش نتيجه داد و يك مغازه هم در تبريز باز كرد،براى همين بيشتر وقت ها در رفت و امد بود،از اين جهت كمتر همديگرو مى ديديم،ولى خوشحال بوديم كه ديگه با شكست روبه رو نشديم،درست برعكس اينكه فكر مى كردم مى تونم مفيد باشم و از درسى كه خونده بودم استفاده كنم و به حساب كتاب هاى حسين رسيدگى كنم،برنامم بهم خورد،چون حسين مى گفت دوست ندارم فكرت درگير كارهاى من بشه، و كارم پر استرسه،تو فقط از زندگيت و با سارا بودن لذت ببر و هر چى كه لازم دارين به من بگو براتون تهيه كنم.مرتب هم به حسابم پول واريز مى كرد كه كم و كسر نداشته باشيم.وقت هايى كه تهران پيشم بود همش با موبايلش درگير بود وكارهاى اونور رو بررسى مى كرد اون طرف هم همينطور بود. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خونمونوبزرگتركرده بوديم و خونه ى تبريزمون رو هم پس گرفته بوديم،منم يه وقتايى كه حوصله داشتم با حسين مى رفتم ولى مى ديدم وقت نداريم با هم بگرديم، سه ماه تابستون خانوادم ميومدن و مى رفتن،كارى كردم كه حسين هم با خانوادش اشتى كنه و با هم رفت و امد كنيم.زياد كتاب هاى روانشناسى مى خوندم،با دوستام رفت و امد مى كردم،سعى مى كردم روز به روز بيشتر پيشرفت كنم.ولى با همه ى اين مشغوليت ها كه داشتم بازم به چيزى تو زندگيم كم بود كه نمى دونستم اون چيز چيه!داشتن همسرى اروم و مهربان و دست و دلباز،دخترى شيرين و باهوش و زيبا،داشتن دو خانواده ى عزيز و صميمى ،داشتن دوستانى مثل خودم.همه و همه برام عادى شده بود.از دخترى شلوغ و پر انرژى تبديل شدم به دخترى كه همش سرش تو كتاب و اشپزى و خونه دارى و بچه داريه.كسى كه مرتب به اين و اون سرويس مى ده.با باز شدن مدارس و اينكه ساراهفت ساله شده بود،خوشحال بودم كه زمانى كه سارا مدرسه هست رو دنبال كار بگردم و مشغول بشم.سارا مدرسه ى غير انتفايى مى رفت و بعد از ظهرها ساعت سه خونه مى رسيد،اين يعنى اينكه وقت زيادى داشتم كه مى تونستم استفاده كنم.اولين روز مدرسه با سارا رفتم و قرار شد با سرويس برگرده،از سر راهم رفتم دكه ى روزنامه فروشى و هر چى روزنامه بود خريدم و رفتم خونه نشستم و خودكار به دست ،رفتم سر وقته اگهى استخدام.اون زمان دخترى بودم بيست و شش ساله،بدون تجربه ى كارى،و كسى كه متاهله و بچه داره و محدوديت بالايى داره و قبل از اينكه دخترش برسه خونه بايد خونه باشه!حقوق درخواستى بالايى هم داشتم كه هر جاتماس مى گرفتم با شكست مواجه مى شدم.بالاخره بعد از شش ماه دوندگى،با يك شركتى صحبت كردم و شرايطم رو تلفنى پذيرفتن و حقوق درخواستيمو هم حتى بيشتر كردن و گفتن برم براى قرارداد.خيلى خوشحال شدم چون دوست نداشتم از پايين شروع كنم،خيلى ادم دست و پا دارى بودم و هر كارى از دستم بر ميومد و خيلى سريع همه چيزو ياد مى گرفتم.روزى كه رفتم براى مصاحبه،عظمت شركت من و گرفت، خيلى جاى شيك و بزرگى بود و تمام ديزاين اونجا كلاسيك و شيك بود.به منشى دفتر اسم اقايى رو كه تلفنى باهاشون مصاحبه كردم رو گفتم،خانم منشى گفتن خود اقاى عسكرى ياپسرشون؟ گفتم نمى دونم خودشون رو عسكرى معرفى كردن،خانم منشى گفتن چند لحظه تشريف داشته باشين، برمى گردم.رفت داخل اتاق و ده دقيقه اى داخل بود و وقتى اومد گفت از اين طرف لطفاً.قبل از اينكه وارد اتاق بشيم در زدو صداى اقايى بلند شد و گفت بفرماييد.پسرى حدودا سى، سى و دو ساله پشت ميز نشسته بود و شلوار جين و تى شرت سفيد و يك كت قهوه ايى كه سر ارنجش هم با پارچه ايى سرمه ايى به صورت ديزاين كوك شده بود،به احتراممون بلند شد.خانم منشى گفت ، اقاى مهندس ببخشيد اين خانم براى مصاحبه اومدن.با صداى رسا گفتم:سلام من ياسمن شاهوردى هستم كه ديروز با شما صحبت كردم.گفت خواهش مى كنم بفرماييد بنشينيدو دستش رو به نشانه ى دست دادن جلو اورد.دو دل بودم دست بدم يا نه؟ ولى خيلى سريع دست دادم و دستم و كشيدم بيرون كه خودشم متوجه شد خجالت كشيدم.منشى بيرون رفته بود و گفت راحت باشيد خواهش مى كنم من ايمان هستم.اينجا شركت پدرم هست و من با ايشون كار مى كنم، دنبال كسى بودم كه تحصيلكره باشه و مدرك دانشگاهى داشته باشه،تجربه ى كارى براى من مهم نيست چون كلاً سيستم كارى ما فرق مى كنه و شما بايد با سيستم ما جلو برين،كسى كه با من كار مى كنه، نمى شه گفت منشى من مى شه، در واقع دنبال كسى هستم كه از همه ى كارهاى من باخبر باشه، و يه جورايى محرم رازم باشه.حقوقى كه شما درخواست كردين بالا بود ولى من حاضرم به شما بيشترش رو بدم ولى بايد با من هرگونه همراهى داشته باشين.گفتم يعنى چى؟ گفت حالا به مرور متوجه مى شين.گفتم بله حتما همينطوره.گفت پس اگر موافقين اين قرارداد رو امضا كنيد.انقدر خوشحال شدم كه سريع امضا كردم و گفت از فردا مى تونيد كارتون رو شروع كنيد و به ميز روبروييش اشاره كرد و گفت اونجا ميزه كاره شماست، فردا بهتون مسيوليت هاتون رو مى گم.گفتم حتما .از اشناييتون خوشحال شدم، گفت و همچنين. باز هم دستش رو اورد جلو و من هم باز داست دادم ولى اين دفعه كمى محكم تر.گفتم خداحافظ گفت:خداحافظ چشم قشنگ!يك لحظه مكث كردم و ايستادم،با خودم گفتم درست شنيدم؟اهان نه شايد اشتباه بود و منظورى نداشت! بعد به مسيرم ادامه دادم و برگشتم سارا رو از مدرسه اوردم و رفتيم خونه.تو خونه همش با خودم فكر مى كردم،منظورش چى بود؟چرا اون حرف رو زد؟!تصميم گرفتم جورى سر كار رفتار كنم كه كسى به خودش اجازه نده به من نزديك بشه،شانسى كه اوردم اين بود كه چون احتياج به كار و حقوقم نداشتم و فقط به خاطر تجربه ى كسب كردن خواستم برم بنابراين از غرورم مى تونستم استفاده كنم .البته خيلى حرف اقاى عسكرى رو هم جدى نگرفتم. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فرداش اماده شدم و يه تيپ درست و حسابى زدم و به خودم طلا اويزون كردم و ساعت گرون قيمتم رو زدم، نخواستم جلوش بدبخت و محتاج جلوه بدم كه از همون اول ،حساب كار بياد دستش كه شروع نكنه.وارد شركت شدم و منشى گفت خوش اومدين خانم شاهوردى، بفرمايين تو اتاقتون،اقاى عسكرى هنوز نيومدن .بفرماييد داخل اتاقشون تشريف ميارن. چاى يا قهوه ميل دارين؟ گفتم ممنون قهوه مى خورم.گفت قهوه رو من ميارم ولى تو اتاقتون وسيله ى پذيرايى همه چيز هست،گفتم ممنونم عزيزم.رفتم داخل،روى ميز كنار مبل انواع شكلات ها و شيرينى جات و حتى ميوه بود، چيزى كه ديروز نديدم، شايدم متوجه نشدم.صبحانه نخورده بودم،يه دونه كيت كت ورداشتم و رفتم سر ميزم.يك دفعه چشمم به گل هاى رز توى گلدون افتاد كه خيلى قشنگ و با سليقه چيده بودن،و پايينش يك كارت كه نوشته بود خانم شاهوردى خوش امديد.همون موقع منشى با سينى قهوه وارد شد و گفت بفرماييد.قهوه رو از دستش گرفتم و تشكر كردم.داشتم به گل ها و كارت روى ميز فكر مى كردم كه اقاى مهندس وارد شد.گفت سلام به به چقدر سر وقت تشريف اوردين، خوشحالم از اين بابت.گفتم اصولاً ادم سحر خيزى هستم.خوب كارم رو از كجا مى تونم شروع كنم؟ گفت قهوتونو ميل كنين اول سرد نشه.گفتم چشم.ببخشيد اين كامپيوتره روى ميز من، روش برنامه ى خاصى نصب هست يا نه خودم بايد برنامه ريزى كنم؟گفت توضيح مى دم براتون.عجله نكنين.داشتم كلافه مى شدم،قهوه و شكلاتم رو خوردم و گفت من امادم.گفت از گلها خوشتون اومد؟منتظر جوابم نشدو گفت،به خاطره تبريك و خوش امد گويى از شماست ،قابلتون رو نداره.گفتم نيازى نبود،مى شه وظايف كارى من رو بهم اطاع بدين؟گفت ببين اول از همه اين رو بدونيد كه من شمارو استخدام كردم نه پدرم،اين يعنى اينكه هر كارى كه در اين اتاق بين من و شما اتفاق مى يوفته بين خودمون مى مونه،من حتى راضى نيستم شما در مورد كارهاى ما،حتى با همسرتون در منزل صحبت كنيد،هر چى بود بين خودمون بايد بمونه و حل بشه.گفتم باشه ولى زياد متوجه منظورتون نمى شم.بيشتر در مورد اينكه چه كسانى اينجا رفتو امد مى كنن و راجع به حساب كتاب هاى شركت و حالا شگرده كار كه حالا كم كم باهاش اشنا مى شين!متوجه شدين كه چى مى گم ؟گفتم:بله تاحدودى گفت:قبلا خانمى كه جاى شما بودن به من خيانت كردن.گفتم همسرتون بودن؟خنديد و گفت نه كارمندم،گفتم چون مى گين خيانت.گفت نه ديگه زياد باهام راه نمى يومد، راستى شما مى تونيد مسافرت كنيد؟ ماموريتى؟ چون من هفته ى اينده بايد به گرجستان برم گفتم خوبه اونجا با هم باشيم تا بيشتر با كارها اشنا بشين!گفتم خير اقا، بنده متاهل هستم و يك دختره هفت ساله دارم.يه دفعه قيافش و جدى كرد و گفت شما چرا منظوره من رو بد برداشت مى كنيد؟ بنده از اول مى دونستم كه شما متاهل و داراى فرزندين.بعد تو دلم به خودم فوحش دادم كه ياسمن درست صحبت كن، منظورى نداشت.گفتم ببخشيد اقاى مهندس چون لحن شما كمى دوستانه شد، به همين منظور به دل گرفتم.گفت موردى نداره،شما من رو ياد عزيزى مى ندازين كه ديگه باهام نيست، ولم كرد و رفت،از ديروز كه ديدمتون تو فكرشم.در ضمن روسرى ابى برازندتونه بهتون مياد، گفتم ممنونم.بعد گفت خوب حالا كارو شروع كنيم. و صندليش رو اورد و نشست بغل دست من و گفت لپ تاپ رو روشن كنيد و بريد تو برنامه ى اكسل.گفتم باشه، هر كارى كه گفت جلوتر انجام مى دادم و گفت به به خوشم اومد.دختره باهوشى هستى، مطمعنى قبلا سابقه كار نداشتى؟ گفتم نه ولى شاگرد اول دانشگاه بودم.گفت خيلى عاليه.اومد موس لپ تاپ رو ازم بگيره و چشمش به ساعتم افتاد و گفت ساعتت اصله؟ گفتم بله چطور؟گفت هيچى اصولا تيپتم شبيه كارمندها نيست،ولى خوبه از اول بچه هاى شركت ببينن كه فكر نكنن من براى اين و اون هديه مى خرم.داشتم شاخ در مى يوردم. و نمى گرفتم منظورش چيه؟بعد از دوساعت گفت ياسمن ناهار خوردى؟از اينكه اسم كوچيكم رو صدا زد عصبى شدم، از صبح هم از اتاق بيرون نرفته بودم،مى دونست ناهار نخوردم و با قيافه ى جدى ولى مسخره گفتم بله ناهار خوردم شما بفرماييد.گفت:اى شيطون، كى ناهار خوردى و من نديدم؟پاشو بريم پايين ناهار بخوريم يه رستوران خوب هست.گفتم:ببخشيد من رژيمم ناهار نمى خورم.گفت:اتفاقا بايد ناهارو بخورى شام نخورى.گفتم حتما با دكترم مشورت مى كنم. من تا ساعت دو بيشتر نيستم ترجيح مى دم برم منزل با دخترم و همسرم ناهار بخورم.گفت بله متوجه شدم.پس من مى رم پايين، شما هم چيزهايى رو كه گفتم تمرين كنيد و براى هر كدوم از مشترى ها فايل جداگانه درست كنيد و هر چيزى كه خواستين از خانم احمدى منشى بيرون تهيه كنيد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
وقتى رفت يكم دلم شور زد،با يكى از دوستاى صميميم تماس گرفتم و همه چيزو بهش گفتم،اونم گفت نه بابا بچه شدى؟ ياسمن به دلت بد راه نده، محيط كار اينجوريه، من الان خودم پنج ساله كارمندم مى فهمم تو چى مى گى فقط به مردجماعت رو بدى پررو مى شه، تو باهاش سنگين باش، اونم كه مى دونه تومتاهلى زياد دورو ورت افتابى نمى شه. قطع كردم و مشغول به كار شدم، اونروز ديگه برنگشت و منم كارم رو انجام دادم برگشتم خونه.فرداى اونروز هم از تيكه هاى مهندس در امان نبودم و سعى مى كرد چه غيرمستقيم و چه مستقيم ولى با جديت به كارم ادامه دادم و به روى خودم نيوردم.روزها گذشت و تو كارم جا افتادم، مهندس ادمى شياد بود كه با تمام دختراى شركت مثل هم برخورد مى كرد، مرتب براشون خرج مى كرد و كادو مى گرفت، وقتى كه ديد من بهش رو نمى دم گفت ببين اين نسيم خانم هم يه چيزيه بدتر از شما، كلا من ادمى نيستم كه بخوام از كسى سو استفاده كنم ولى دوست دارم وقتى هواى كسى رو دارم و وقتى مشكلى داره تو زندگيش دستشو مى گيرم بالاخره توقعاتم مى ره بالا،گفتم يعنى چى؟ گفت شما خودتو مى زنى به اون راه؟ مثلا يه قراره شام با مدير شركت چه مشكلى داره كه نسيم يا امثال شماها رد مى كنين؟گفتم ببخشيد ايشون هم متاهل هستن مثل بنده، و البته متعهد. شما چرا دنبال كسى نمى رين كه مجرد باشه، شما همه جوره شرايطش رو دارين!گفت مجرداى اين دوره زمونه بدرد نمى خورن، سيريشه ادم مى شن و همشون عاشق مى شن و مى خوان ازدواج كنن، متاهل ها بهترن، تو فكرازدواج نيستن و دنبال خوش گذرونی هستن بيشتر، سيريشتم نمى شن.گفتم اره ديگه دردسرشم براى خودشونه نه شما! گفت زمونه عوض شده، متاهل ها با تجربه ترن،يه بار ازدواج كردن واشتباهم كردن دوباره اشتباهشونو تكرار نمى كنن كه.دوست نداشتم راجع به اين موضوعات باهاش بحث كنم،براى همين با سكوتم مانع ادامه دادن حرف هاى مزخرفش شدم.خيلى ادم كثيفى بود،حساب هاى شركت رو از پدرش مخفى مى كرد و دست كارى مى كرد و خيلى كارهاى ديگه.چند بارى خواستم به پدرش بگم ولى نگفتم و گفتم به من ربطى نداره.روز تولد مهندس بيشتره كارمند ها مخصوصاً دخترها براش كيك گرفتن و سوپرايزش كردن.نسيم نيومد،منم شايد اگر تو اتاقش نبودم نمى رفتم. همه براش كادواورده بودن و باهاش روبوسى هم مى كردن.از ديدن اين صحنه ها حالم بد مى شد، روشنك دخترى كه تازه استخدام شده بود با ظاهره جلفش عشوه ميومد،مهندسم قهقهه مى زد مى دونستم اونم نامزد داره و به خاطره پول داره اين كارارو مى كنه،به بهانه ى ناهار از اتاق رفتم بيرون، ديدم نسيم هم نشسته بيرون.گفتم نسيم چرا نشستى بيرون؟ برو داخل تولده،با عصبانيت گفت نه اينجورى راحتترم،گفتم چيزى شده؟بغضش گرفته بود و گفت بين خودمون مى مونه؟ گفتم اره بگو عزيزم.گفت ديروز مهندس كلى كار داد انجام بدم و گفت اضافه كارى بمون باهات حساب مى كنم،كارم بايد امروز انجام بشه، همتون رفته بودين، خودشم رفت. وقتى مطمعن شد كسى توى شركت نيست برگشت و درارو قفل كرد و به من نزديك شد.گفتم ياخداااا دروغ مى گى.گفت نه البته نذاشتم كارى بكنه فقط بوسيدم.بعد زد زير گريه. گفتم چرا زنگ نزدى پليس ۱۱۰؟گفت از كارم مى ترسم بيكار شم،كى خرجمو بده؟ حقوق همسرم كافى نيست، تو اين دوره زمونه كجا بهم كار مى دن؟گفتم گور باباش، به شوهرت بگو بياد تكليفشو بذاره كف دستش مرتيكه روانى رو.گفت مى دونى چيه ياسمن؟ من خيلى تو اين شركت زحمت كشيدم، مقاومت كردم خيلى پيشنهادات بهم داد و همه رو رد كردم ولى الان! سرش رو انداخت پايين و گفتم الان چى؟ گفت يه حسى بهم مى گه اون دوسم داره!مغزم سوت كشيد و گفتم نسيم يعنى چى اين حرف؟گفت يعنى اينكه منم دوسش دارم و مى خوام به پيشنهاداتش جواب مثبت بدم.گفتم نسيم خواهش مى كنم، تو چطور مى تونى همچين كارى كنى؟ تو شوهر دارى، گفت شوهرم بهم اهميت نمى ده،ببين مهندس و چقدر مهربونه، براى همه احترام قايله، مى دونى تا الان چقدر برام گل خريده؟ يادم نمى ياد تا به امروز هيچوقت شوهرم يك شاخه گل برام خريده باشه!گفتم نسيم خواهش مى كنم ازت، اون داره بازيت مى ده،خودش گفته متاهل ها براى دوستى بهترن، چون سيريش ازدواج نمى شن، مى دونى با اين كارت زندگيتو بهم مى ريزى؟ گفت خسته شدم ياسمن، زندگيم يكنواخت شده،دنبال يه تغييرم. گفتم بچه دار بشو، گفت موقعيتش رو ندارم،گفتم پس كارى نكن كه بعد ها پشيمون بشى، بزرگترين گناه خيانته حواست باشه،چرا نمیفهمید به خدا داشت گناه میکرد دلم شکست عجیب بود حرفش مگه میشه زن شوهر دار به خدا شوهرش گناه داشت دلم سوخت منم گریه ام گرفت.اشك هاشو پاك كرد و گفت به كسى نمى گى؟ گفتم نه چیو بگم ،به من ربطى نداره. ولی اشتباه میکنیو بعد پشیمون میشی! ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اون روز باز هم از مهندس متنفرم شدم، به خاطر اينكه با احساسات نسيم بازى كرده بود.نسيم خيلى حالش بد بود و حركاتش دست خودش نبود، از اينكه زندگى يكنواختى داشت كاملا دركش مى كردم خودم هم تو همين وضعيت بودم ولى خيانت اونم با مهندس،...؟نه اين راه چارش نبود كه به خاطر فرار از موقعيت حالش به كسى پناه ببره كه دو روز بعد مثل اشغال پرتش مى كرد تو زباله ها.كسى كه بارها تو حرفاش گفته بود كسى كه به همسرو بچه هاش وفا نكرد، مى خواد به يه غريبه وفادار بمونه؟اون روز به حسين گفتم،ولى نگفتم تو شركت ما اين اتفاق افتاده، گفتم دوستم بهم گفته، حسين خيلى ناراحت شد و گفت كاش مى تونستيم كارى براش انجام بديم.اون شب حسين گفت تو با دوستت حرف بزن ولى زياد دخالت نكن،ببين اگر مشكلش كاره،من بهش كار مى دم،نديده هم استخدامش مى كنم بين خودش و شوهرش به خاطره پول بهم نخوره،ولى اگه واقعا مى خواد وارد بازى كثيف روزگار بشه،بذارش بره،تو حرفاتو زدى،زنى كه نجيب نباشه همون بهتركه بذاره بره،نجابت تو خون ادم هاست،بيچاره شوهرش واقعاً متاسفم براش.اصلا دوست نداشتم تو موقعيتش قرار بگيرم،براى يك مرد خيلى سخته كه زنش بهش خيانت كنه.گفتم من باهاش حرف مى زنم بهت خبر مى دم، حسين گفت نگو كه من خبر دارم شايدخجالت بكشه،گفتم باشه عزيزم.فرداش سارا از سرويس مدرسش جا موند و مجبور شدم خودم ببرمش مدرسه و چون يك ساعتى زود بود گفتم مى رم شركت،حتما ابدارچى هست و درو باز مى كنه و خودم هم به كارهاى عقب افتادم مى رسم،وقتى رفتم دستگيره ى درو دادم پايين در باز بود،نفس عميقى كشيدم و گفتم خداروشكر.رفتم سمت اتاقم،درو باز كنم ديدم قفله،صداى مهندس اومد بله؟چيزى نمى خوام كارى داشتم تماس مى گيرم.حرفى نزدم فكر كرده بود سرايداره،نشستم پشت ميز منشى و مجله رو ورداشتم و شروع كردم به خوندن، بعده نيم ساعت در اتاق باز شد و نسيم در حالى كه سرخى رژ لب دور لبش نمايان بود با روسرى كج از اتاق اومد بيرون،تا من و ديد جا خورد و گفت تو اينجايى؟گفتم بالاخره كار خودتو كردى؟ يه دفعه مهندس از اتاق اومد بيرون و گفت تو اينجا چكار مى كنى؟گفتم واقعاً براى جفتتون متاسفم،اقاى مهندس ادمى كثيف تر از شما تو عمرم نديده بود،بارها و بارها شاهده كصافط كاريهاتون تو شركت بودم، متاسفم براى خودم كه به پدرتون نگفتم،نسيم جان طرفتو بشناس اين اقا همچين پيشنهادات بى شرمانه ايى رو به همه مى ده و همه رو به بازى مى گيره، از جمله من.به منم زياد گفته بود ولى وقتى فهميد من مشكل مالى ندارم و محتاجش نيستم از من فاصله گرفت و رو شما زوم كرد.براى همسرت متاسفم.بعد رفتم سمت اتاقم و وسايل هامو جمع كردم و گفتم من ديگه تو اين محيط الوده نمى مونم. جايى كه مديرتش تو باشى و كارمنداش همچين ادماى ضعيفى باشن،ايندش معلومه و شماها هم سطح من نيستين كه باهاتون كار كنم.خداحافظ اومدم بيرون و براى اينده ى نسيم گريه كردم،ساعت هشت و نيم صبح بود بايد بر مى گشتم خونه، بعد از كمتر از يكسال با دنيايى متفاوت اشنا شدم كه اصلاً نمى خواستمش.از كار كردن متنفر شدم، از همه ى مردم بدم اومد و خواستم ازشون فاصله بگيرم.رفتم خونه حسين هنوز نرفته بود و پرواز داشت به تبريز،گفت چرا برگشتى؟ گفتم استعفا دادم كارم سخت بود ،حسين گفت مى دونستم تو تو كار دووم نمى يارى.تو نازنازى خودمى،خسته مى شى،اصلاً نمى خواد كاركنى، يكم قربون صدقم رفت و چون پرواز داشت بايد مى رفت.گفتم:حسين خيلى دلم برات تنگ شده بود،حسين گفت:مى دونم عزيزم، من هر كارى مى كنم به خاطر رفاهه تو وساراست. ان شالله خبرهاى خوبى تو راهه، اگر اين كارمم بگيره، ديگه قول مى دم يه جا ثابت باشيم و بيشتر با هم باشيم،گفتم حسين يه بچه ى ديگه هم مى خوام، حسين لبخند زدو گفت ان شالله به وقتش. فعلاً مى خوام استراحت كنى و خوش باشى. گفتم من مى خوام با تو خوش بگذرونم، همش ازت دورم،چقدر برم خريد؟چقدر برم خونه ى اين و اون؟ همش تنهام هيچ جا باهام نيستى همش كار،كار.گفت ياسى راستى مى خواستى برى كلاس ورزش،برو الان وقتشه ديگه بيكارى!گفتم نه ديگه حسش نيست برو ديرت شد.دوباره اومد سمتم و گفت همه چى درست مى شه غصه نخور باشه؟از شكست دوباره مى ترسم!خواهش مى كنم من و درك كن.الان خودتم كار كردى و مى دونى چقدر مسيوليتم زياده.گفتم باشه عشقم مى فهممت.برو گفت دوست دارم، گفتم منم همينطور، مواظب خودت باش.حسين رفت و منم دوباره به روزهاى افسردگى و تنهاييم برگشتم، هيچى خوشحالم نمى كرد،شده بودم ادمك كوكى غذا درست كن، جمع كن ،بشور، با سارا درس بخون، با سارا بيرون برو حالا روز از نو، روزى از نو.همه چيز برام شده بود عادت و وظايفه روزانه سارا ازم خوشحال و راضى بود، حسين هم زندگى اروم و با نظمى داشت،تابستون شد دوباره سه ماه رفتيم ابادان،حسين هم نيومد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با خانوادم مشغول بودم ولى اونجا امكاناتى نداشت كه سارا رو كلاس هاى مختلف بذارم و همش مى رفتيم مزرعه و يادو خاطرات اون زمان ها برام زنده مى شد و خوش بودم.ولى همش عذاب وجدان داشتم كه الان بايد تهران باشيم و سارابه كلاس هاى مختلف بره و استفاده كنه.ولى خودمم به يكم تغيير محتاج بودم و گفتم با خانواده باشم زودتر روزها مى گذره.نمى دونستم مى خوام زودتر روزهارو بگذرونم و به كجا برسم؟ شايد به خاطرحرفى كه حسين زده بود و اميدى كه داده بود كه همه چيز درست مى شه، روزهاى خوشمون برمى گردن، بچه دار مى شيم دوباره و خانواده ى صميمى ما دوباره دوره هم جمع مى شن.من حسين قبل و مى خواستم، حسين ده سالى از من بزرگتر بود و به خاطر كار زياد، خيلى شكسته شده بود، و متوجه نبود كه از حالش گذشته و خودش رو نابود كرده ومنم دارم پا به پاش پير مى شم و الان ما بايد استفاده كنيم و لذتش رو ببريم ولى جورى شده بود كه هردومون به اينده ای روشن چشم بسته بودیم. تابستون هم تمام شد و ما برگشتيم،شعبه ى سه فرش فروشيمون هم در تبريزافتتاح شد. با برگشت ما از ابادان حسين هم برگشت تهران و قرار شد يك هفته ايى با هم باشيم و كارهاى مدرسه ى سارا رو با هم انجام بديم، حسابى دلتنگ هم شده بوديم،سه تايى با هم خوش بوديم و خوشحال از موفقيت هاى روز افزون به كسب و كارمون، حسين هم مى گفت همش به خاطر صبورى شماهاست كه من به اينجا رسيدم، چون خيالم از بابت تو و سارا راحته مى تونم با خيال راحت به كارهام رسيدگى كنم.اون شب جشن گرفتيم و كيك خريديم و رفتيم خونه ى عباس اقا اينا، حسن كه تازه نامزد كرده بود با نامزدش اونجا بود، همه خوشحال بودن،منيژه خانم گفت ديگه وقتشه برگردين تبريز،الان بيشتر وقت ها حسين تبريزه معنى نداره شما دو تا اينجا بمونين!گفتم منم بدم نمى ياد بريم، ولى حسين گفت نه تهران امكاناتش براى سارا بهتره و از مدرسش راضيم، دنبال مديرى لايق مى گردم،به محض اينكه پيدا كنم و خيالم راحت بشه،مى يام و بيشتر وقت ها تهران مى مونم و مى خوام از كارم كم كنم،عباس اقا هم گفت خودت كه مى دونى نمى شه تو اين دوره زمونه به كسى اعتماد كرد، بهترين مديرم كه بيارى خودت بايد بالاسرش وايستى.زن و شوهر نبايد از هم دور باشن.حسين توجه نكرد،منيژه هم به من اشاره كرد كه تو بايد پيشو بگيرى.گفتم الان كه سارا از فردا مدرسش شروع مى شه، ديره،حالا اگر تا سال اينده اتفاقى نيوفتادبر مى گرديم تبريز نگران نباشين. ديگه كسى حرفى نزد ولى مامانمم يه بار بهم اين حرف رو زده بود كه خوب نيست زن و شوهر از هم دور باشن.اون شب گذشت رو روز چهارم،تلفن حسين زنگ زدو گفت كار پيش اومده بايد زودتر برگردم، خيلى ناراحت شدم هنوز دل سير باهاش نبودم ولى چاره ايى نبود، حسين رو رسوندم فرودگاه و برگشتم خونه.ساراخواب بود منم اماده شدم كه بخوابم كه تلفنم زنگ زد... شماره نا اشنا بود،با ترديد برداشتم گوشيمو و گفتم :بفرماييد صداى مردى عصبى از پشت خط گوشى شنيده شد و گفت تو حق نداشتى با احساسات من بازى كنى؟ مى فهمى؟به قران ازت نمى گذرم،هر جا برى پيدات مى كنم و نفرين من هميشه پشت سرته !و زد زير گريه شايدم بغض داشت،صداش گرفته و لرزون شد و گفت زيبا تو نبايد از پيشم مى رفتى!گفتم ببخشيد اقاى محترم اشتباه گرفتين، من زيبا نيستم.يه دفعه صداش جدى شد و گفت خيلى معذرت مى خوام...شبتون خوش گفتم:خداحافظ و قطع كردم و خوابيدم. فرداى اونروز سارا رفت مدرسه و مشغول كارهاى روزمرم شدم،سارا برگشت و يكم با هم درس خونديم و طرفاى ساعت هشت شب بود كه تو برنامه ى لاين كه به تازگى رو گوشيم.نصب كرده بودم پيام اومد كه شما واقعاً چشم هاى زيبايى دارين.اين دومين بار بود كه مردى اين حرف رو بهم مى زد.قلبم شروع كرد تند تند تپيدن،عكسى كه روى پروفايلم گذاشته بودم عكسى معمولى از صورتم بود،خواستم بلاكش كنم كه كنجكاو شدم و عكس پروفايلى كه از پيام دهنده بود،عكسى بود از مردى قد بلند و بدنساز و پوستى برنزه و صورتى كاملا جذاب،كه مطمعن بودم عكس متعلق به يك مرد ايرانى نيست و اين شخص بايد ادم معروفى در دنياى ورزشى باشه.جواب دادم ببخشيد شما؟گفت:من مجيد هستمگفتم:نمى شناسم.گفت منم همينطور ، ولى حالا كم كم اشنا مى شيم، من اون اقايى هستم كه ديشب اشتباهى با شما تماس گرفتم.يه دفعه دو زاريم افتاد كه از اون طريق من رو ادد كرده.بى هدف بودم،خوابم نمى يومد،بدم نمى يومد اگر وارد جزييات ديشب مى شدم و مى فهميدم قضيه از چه قراره! گفتم امشب رو چت مى كنم بعدش بلاكش مى كنم...گفتم موفق شدين زيبا خانم رو پيدا كنين؟ گفت نه متاسفانه، خيلى از اين بابت ناراحتم، دوست دارم با كسى درددل كنم وقت دارين با هم صحبت كنيم؟گفتم باشه مشكلى نيست. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خدایا شکرت برای امیدی که در تاریکی دارم برای قلب آدمهایی که میتپه واسم برای همه ی خوبی های فراموش شده که به زندگیم دادیو تو سختی های روزگار فراموششون کردم. منو ببخش که گاهی فراموش کارم... شبتون بخیر مهربانان ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii