#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_اول
ازدردبه خودم میپیچیدم دیگه تحمل نداشتم یه لحظه جیغ زدم باصدام سعیدازخواب پریدترسیده بودگفت فرزانه خوبی گفتم درددارم فکرکنم وقتشه
سعیدبلندشدسریع لباس پوشیدکمکم کردمنم لباس پوشیدم زنگزدبه آژانس سرکوچه ویه ماشین گرفت لباسهای بچه روازقبل اماده کرده بودم ساک رودادم دست سعیدراهی بیمارستاندشدیم دردم لحظه ای بودده دقیقه میگرفت دوباره اروم میشددوباره شروع میشد
بعدازهشت سال طعنه شنیدن باهزارجوردعانذرنیازحامله شدبودم مادرشوهرم خواهرشوهرام خیلی اذیتم کردن میگفتن اجاقت کوریاطلاق بگیریااجازه بده پسرم زن بگیره شایدهرکس دیگه ای جای سعیدبودبااین همه تحریک خانواده اش تسلیم میشدولی یکبارم به حرفشون گوش ندادومردونه پای زندگیمون وایساد
البته بگم مادوتاکم سختی نکشیده بودیم واسه بهم رسیدن سه سال جنگیدیم تاخانوادهامون رضایت دادن ماباهم ازدواج کنیم
چندماهی ازازدواجمون گذشت که مادرشوهرم میگفت بایدزودبچه داربشی منوسعید راضی نبودیم ولی انقدرمادرش گفت که ماهم تسلیم شدیم
حالاکه مامیخواستیم نمیدونم حکمتش چی بودکه من حامله نمیشدم نزدیک دوسالی سعیدبه خانواده اش میگفت من نمیخوام ولی ازسال سوم مادرشوهرم هرجامیرسیدمبگفت دختراجاقش کوره الکی انداخته گردن پسرمن
غیرسکوت حرفی برای گفتن نداشتم چون چندباری هم که دکتررفتم وازمایش دادیم میگفتن سعیدمشکل نداره من مشکل تخمک گذاری داشتم کلی داروامپول مصرف میکردم ولی فایده نداشت هرکی هرچی تجویز میکردازداروگیاهی من میخریدم میخوردم خلاصه بعدازهشت سال به طورمعجزه اسای من باردارشدم یادمه بعدازچهل روزوقتی رفتم دکترازمایش بارداری برام نوشت باورم نمیشدحامله باشم ولی برای اطمینان خاطررفتم ازمایشگاه ازمایش دادم برای جواب بایدغروب میرفتم باخواهرم که رفتیم وقتی بهم گفتن مبارکه باردارید باورم نمیشدگفتم مطمئنیدشایداشتباه میکنید باتعجب نگاهم کردگفت مگه شمافرزانه سلیمی نیستی گفتم چراخودم هستم گفت درسته این جواب ازمایش شماست ومثبته
حالم قابل وصف نبودانقدرخوشحال بودم که بازهره خواهرم دوتاجعبه بزرگ شیرینی خریدیم اول رفتم خونه مادرم وبهشون خبردادیم مامانم انقدرخوشحال بودکه گریه میکردمیگفت فرزانه امسال محرم من ازامام حسین خواستم به حق گلوی بریده علی اصغرش دامنت روسبزکنه واگرخدابهت پسرداد اسمش روبذاری حسین بااین حرف مادرم اشک توی چشمام جمع شدگفتم قربون مهربونی اربابم برم چشم اگرپسربودحتما اسمش رومیذاریم حسین بعدرفتم خونه مادرشوهرم وقتی شیرینی به دست رفتم تومادرشوهرم گفت خیرباشه فرزانه بایه غرورخاصی نشستم کنارش گفتم مادرداریدنوه دارمیشیداونقدرخوشحال شدکه بغلم کردگفت مبارکه.بعدازسالهاخانواده سعیداون روزباهام خوب برخوردمیکردن بهم احترام میذاشتن توی وجودم انقدرخوشحال بودم که هیچ کینه ای ازشون اون لحظه نداشتم
بایدتاغروب منتظرمیموندم که سعیدبیادوقتی ازدرواردشدبهش سلام کردم وخسته نباشیدگفتم ازچهره خندونم فهمیدخبریه گفت فرزانه چیزی شده خیلی خوشحالی
چندتاشیرینی گذاشتم توبشقاب بایه چای گذاشتم جلوش گفتم دهنت روشیرین کن که داری بابامیشی اولش فکرکردشوخی میکنم گفت خواب دیدی خیره ولی من بدون بچه ام عاشقتم عزیزم پاشدم جواب ازمایش روبهش نشون دادم چندثانیه ای خیره شدبهم بعدکشیدم توبغلش بوسم میکردازخوشحالی باهم گریه میکردیم
بهش گفتم مادرم چه نذری کرده گفت من نوکری امام حسین روهرسال میکنم چه اسمی قشنگترازاسم اربابم
خداروشکربارداری خوبی داشتم واصلابدویارنبودم وهمه چی میخوردم تمام لحظات بارداریم ازخدامیخواستم بچه سالمی بهم بده
برای سونوگرافی دوم که رفتم وقتی روی تخت درازکشیدم بعدازمعاینه دکترگفت دوستداری بچه چی باشه گفتم هشت سال چشم انتظاربودیم اصلا برامون فرق نداره جنسیتش چی باشه فقط سالم باشه
گفت داریدصاحب یه پسرمیشیدوازهمه نظرسالم
همون موقع گفتم اسمش حسین
دکترخندیدگفت مبارکه
وحالا بعداز چندسال انتظاردردشیرین زایمان روداشتم تجربه میکردم برای دراغوش کشیدن پسرم
چندساعتی توی بیمارستان دردکشیدم تامن روبردن اتاق زایمان وبعدازیک ساعت صدای گریه پسرم روشنیدم
تمام دردهام یادم رفت وقتی بغلش کردم
اون لحظه خوشبخترین زن روی زمین بودم
یک شب بیمارستان بودیم وفرداش ترخیص شدم باپسرم راهی خونه شدیم سعید برای من وپسرم گوسفندقربونی کردوشب هفت مفصلی هم برای پسرم گرفت ونزدیک شصت نفرمهمون داشتیم
توی ده روزاستراحتم هم مادرم کنارم بودهم مادرشوهرم تاچهل روزگی حسین مادرشوهرم بامادرخودم نوبتی پیشم میموندن تایه کم به بچه داری وشیردهیش عادت کنم
بعدازچهل روزدیگه تنهاشدم خودم مراقب حسین بودم مثل چشمام ازش مراقبت میکردم خداروشکربچه ارومی بودواصلا اهل گریه کردن نبود
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_ددم
یادمه اول زمستون بودکه سعیدامدخونه گفت فرزانه حسین رواماده کن بریم شهرری زیارت شاه عبدالعظیم باخوشحالی قبول کردم وبرای حسین لباس گرم پوشیدم یه پتوهم پیچیدم بهش وراهی حرم شدیم
وقتی رسیدیم نزدیک اذان مغرب بودحرم خیلی شلوغ بودوضوگرفتیم رفتم توحرم زیارت کردیم خیلی دوستداشتم نماززیارت بخونم قنداق حسین روگذاشتم کنارم شروع کردم به نمازخوندن بعدازنماززیارت عاشوراروخوندم حسین هنوزخواب بوداصلا متوجه اطرافم نبودم سجده زیارت روبه جااوردم وقتی سرم روکه ازسجده برداشتم خواستم یه نگاه به حسین بندازم دیدم نیست اول فکرکردم اشتباه نگاه کردم برگشتم سمت دیگه ام رونگاه کردم نبودبلندشدم دورخودم میچرخیدم دنیاروسرم خراب شدباورم نمیشدشروع کردم جیغ زدن وبغل همه رونگاه میکردن زائرهای که توحرم بودن دورم جمع شدبودن همه همه شدبودراهنماییم کردن قسمت انتظامات سعیدم امدرنگش پریده بودهمش میگفت حواست کجابودبچه روچکارکردی مشخصات حسین رودادیم خادمها همه بسیج شدن واسه گشتن بیرون حرمم پلیس میگشت ولی خبری نبودتاساعت دوازده شب اطراف حرم رومیگشتیم ولی نشونی ازحسین پیدانکردیم اینقدرحالم بدبودکه سه بارغش کردم چه جوری دست خالی بدون حسین برگردم خونه اخه مگه میشدسعیدازمن بدتربودخانواده هامون فهمیدن مادرشوهرم میگفت عرضه نداشتی مراقبش باشی بچه دوماه روبردی حرم چکار
خلاصه ازحال روزم براتون نگم که یه مادرمیفهمه چی میگم انقدری حالم بدبودکه باقرص اعصاب ارام بخش میتونستم بخوابم((ادامه داستان اززبان حسین))
ازخواب بیدارشدم نگاه ساعت کردم روزاول دانشگاهم بودنمیخواستم دیربرسم یه تیپ سرمه ای زدم ازاتاقم امدم بیرون خونه مادوبلکس بودوپنج تاخواب داشت پدرم بخاطرشغلش اکثرا توسفربودیه خواهرکوچیکترازخودم داشتم که عاشقش بودم مادرم وتیناهنوزخواب بودن اروم رفتم پایین خدیجه خانم باشوهرتوخونه مازندگی میکردن وکارهای رسیدگی به باغچه واشپزی نظافت روانجام میدادن وقتی من رودیدگفت تیام مادرصبحانه اماده است
چندتالقمه سرپاخوردم لیوان چای روسرکشیدم ازش تشکرکردم سویچ ماشینم روبرداشتم راه افتادم سمت دانشگاه
وقتی رسیدم دنبال جای پارک میگشتم پنج دقیقه ای منتظرموندم داشت دیرم میشدکه دیدم یه پیکان ازپارک درامد تاخواستم برم پارک کنم یه پرایددنده عقب رفت پارک کردلجم درامده بودپیاده شدم رفتم سمتش دیدم دوتادخترتوماشینن زدم به شیشه گفتم جاپارک من بودیکیشون که پشت فرمون بودگفت سندش به نامتونه گفتم نخیرکلی منتظرموندم که اینجاخالی بشه شماازراه نرسیده پاک کردی دخترنیشش روبازکردگفت شمادست پاچلفتی هستی تقصیرمن نیست میخواستی زرنگ باشی بعدم درکمال پرویی پیاده شدماشین قفل کردبادوستش رفت ازروی بعضی ازاین دختراواقعادرعجب بودم به ناچارماشین روبردم چندتاکوچه پایین ترپارک کردم وقتی رسیدم استادسرکلاس بوددرزدم باخجالت واردشدم استادگفت شمااقای گفتم اسدی هستم گفت اقای اسدی ایندفعه ام اجازه میدم بیایدسرکلاس ولی دفعه بعداگرقبل من سرکلاس نبودیدلطفابیرون بمونیدگفتم چشم خیلی عصبی بودم داشتم میرفتم بشینم که چشمم افتادبه جفت دختراکنارهم نشسته بودن نیششونم بازبوداخم هاروکردم توهم رفتم اخرکلاس نشستم
یه نگاه کردم ببینم محسن کجاست دیدم سه چهارتا صندلی جلوترنشسته سرش روبرگردن باکله یه سلام دادبهم منم سرم روبراش تکون دادم
من ومحسن ازبچگی باهم بزرگ شده بودیم ومثل دوتابرادربودیم بااین تفاوت که من برادرنداشتم ولی محسن دوتابرادربزرگترداشت وخودش بچه اخربودخواهرنداشتن
وجالبه بدونیدازدوره ابتدایی تاالان که دانشگاه بودیم همیشه تویه مدرسه ودبیرستان درس میخوندیم والان هم دانشگاه باهم یه رشته قبول شده بودیم من ومحسن دانشجورشته مدیریت بازرگانی بودیم
خلاصه کلاس که تموم شدمحسن امدسمتم گفت تیام چرادیرامدی من بااینکه خونه داداشم بودم وفاصله ام ازتودورتربودزودتررسیدم جریان روبراش تعریف کردم وبه دوتادختراشاره کردم
اون روزتاظهرکلاس داشتیم بعدازکلاس بامحسن ازدانشگاه امدیم بیرون که چشمم افتادبه ماشین دختراداغ دلم تازه شدبه محسن گفتم اون پرایدماشینشونه محسن زمین رونگاه میکردنمیدونستم دنبال چی میگرده بعدیه تیکه چوب برداشت رفت سمت ماشین بعدازدوسه دقیقه امدگفتم چکارکردی گفت تنبیهشون کردم که دیگه پروبازی برای رفیفم درنیارن تازه دوزاریم افتادچکارکرده زدم زیرخنده وباهم رفتیم سمت ماشین
اون روزگذشت مافردابعدظهرش بازکلاس داشتیم خونه مامحسن یه کوچه فاصله داشت رفتم دنبالش باهم رفتیم دانشگاه آن روزازشانس یه جاپارک خوب نزدیک دانشگاه پیداکردیم پارک کردم رفتیم سرکلاس بچه هاسرکلاس نشسته بودن ده دقیقه ای گذشت اون دوتادخترباهم امدن محسن گفت خدامیدونه تاکی الاف پنجری شدن التماس چندنفرکردن که براشون پنجری بگیره
گفتم حقشون بودروشون زیاده
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_سوم
موقع حضورغیاب اون روزتازه متوجه شدم اسم یکیشون سارا امامیه واون یکی فاطمه سیدی
فاطمه یه خال پایین گونه اش داشت وجالب بودبرام که منم دقیقاشبیه همون خال روهمونجاتوصورتم داشتم تاپنج باهم کلاس داشتیم بعدازکلاس من ومحسن ازدانشگاه امدیم بیرون وچشمتون روزبدنبینه وقتی رسیدیم به ماشین دیدیم چهارتاچرخ ماشین پنچره
من نگاه محسن میکردم اونم نگاه من هردوتامون یه فکرتوذهمون بودکه چشمم خوردبه فاطمه وسارا که ازجلومون ردشدن
یه کم که رفتن دوباره برگشتن گفتن اقایون کمکی ازدستمون برمیاد.سارافاطمه برگشتن گفتن اقایون کمکی ازدستمون برمیادمن که ازحرص داشتم منفجرمیشدم محسن گفت شماخودتون نیازمندکمک هستیدتشریف ببریدبه محسن گفتم کارخودشونه گفت شک نکن خیلی سرتقن خلاصه تاساعت نه شب الاف شدیم مادرم چندباربهم زنگزدنگرانم بودگفتم ماشین خراب درستش کنم میام ازوقتی یادم میومدمادرم روم خیلی حساس بودرفت امدم روکنترل میکردوهمیشه نصیحتم میکردکه باهرکسی نگردم ویه جورای فقط توی دوستام محسن روقبول داشت وقتی رسیدم خونه تینامادرم شام نخورده بودن منتظرمن بودن مادرم پرسیدچرادیرامدی ازاونجای که باهاشون خیلیراحت بودم ماجرارو تعریف کردم وقتی ازمحسن حرف میزدم متوجه میشدم تینا علاقه خاصی به شنیدن کارهای محسن داره وحسم میگفت ازمحسن خوشش میادچندوقتی گذشت مابااکثربچه های کلاس تقریبااشناشده بودیم ازاونجای که من اهل جزوه برداشتن نبودم بیشترسرکلاس گوش میدادم ومحسن مینوشت بعدمن ازش میگرفتم یادداشت میکردم یادمه اخرای اذرماه بودوازمحسن خواستم جزوه هاش روبهم بده تاازش کپی بگیرم سرراه یادم رفت وقتی رسیدم خونه تازیادم افتادکپی نگرفتم فرداش که رفتم نزدیک دانشگاه کپی بگیرم فاطمه ام تومغازه بودمیخواست کپی بگیره برعکس سارادخترارومی بودبهش سلام کردم مودبانه جوابم رودادتاجزوه هااماده بشه منتظرموندیم ازچندتااستادونحوه تدریسشون حرف زدیم فاطمه گفت شماهمیشه بادوستتون میاددانشگاه چطورامروز تنهایدخندیدم گفتم شماهم همیشه باساراخانم میومدی شماچراتنهای گفت مادربزرگش دیشب فوت کرده بخاطراون نیومده فردا خاکسپاری مراسم دارن نمیدونم چرابی دلیل ازش خواستم ادرس مسجدروبهم بده!!!سمت اکباتان بودن وبهم ادرس رودادباهم رفتیم دانشگاه محسن ساعت اول رونیومدولی ساعت دوم امدتایم رست فاطمه امدسمتم گفت اقای اسدی من چندتاازجزوه هام کامل نیست میشه اگرمال شماکامل برام فرداامدیدختم بیاریدکپی کنم هفته بعدبهتون بدم نگاه محسن کردم که بی خبرحرف ماروگوش میدادگفتم مال منم ناقص ولی اقامحسن دارن براتون میارن تشکرکردرفت محسن گفت تیام جریان ختم چیه باهاش صمیمی شدی خندیدم گفتم این دخترخوبیه اون دوستش خیلی سرتقه مادربزرگشم فوت شدقبل کلاس باخانم سیدی تومغازه بودیم کپی گرفتیم حالت روپرسیدمنم گفتم دوست شمانیست خلاصه گفت مادربزرگش فوت کرده منم خرشدم ادرس مسجدگرفتم فردابیاباهم بریم محسن گفت توعقل نداری اولاخیلی خوشم میادازش حالابیام تسلیت بهش بگم دومامگه اصلا خانواده اش رومیشناسیم بیخیال گفتم بیابریم اشنامیشیم خداروچه دیدی شایدبختمون بازشدزدم زیرخنده محسن گفت حتما بایدبریم تشکرکنیم بابت پنچری چهارچرخ ماشینت که چندساعت الاف شدیم.محسن راضی به امدن نبودولی هرجوری بودراضیش کردم وباهاش قرارفرداروگذاشتم اون شب وقتی رسیدم خونه خاله ام بادخترخاله ام رهاکه یکسال ازمن کوچیکتربودخونمون بودن خیلی رابطه صمیمانه ای باهم داشتیم شام روکه خوردیم من رفتم توالاچیق نشستم یه کم هوابخورم بعدازچنددقیقه رهابادوتاچای امدمیدونستم کارمادرم چون خدیجه خانم همیشه اینکاررومیکردوحس میکردم مادرم میخوادیه جورای من ورهاروبهم نزدیک کنه رهادخترخیلی خوبی بودولی من هیچ حسی بهش نداشتم اون شب یه کم راجب درس اینده باهم حرف زدم وتولفافه بهش گفتم که حالاحالاقصدازدواج ندارم اون شب گذشت ومن مشتاقانه منتظربودم بعدظهربشه برم ختم اولین باربودبرای ختم رفتن عجله داشتم
یه تیپ مشکی زدم ازاتاق امدم بیرون مادرم تامنودید زدتوصورتش گفت این چیه پوشیدی چرا پیراهن مشکی تنت کردی اون زمان مثل الان مرسوم نبودبی دلیل مشکی بپوشن اکثرادرماه محرم یابرای مراسم عزامشکی میپوشیدن رفتم لپش روبوس کردم گفتم دارم میرم ختم مادربزرگ یکی ازبچه های دانشگاه مادرم گفت واجب نبودمشکی بپوشی یه پیراهن قهوه ای یاسرمه ای تنت میکردی من دوستندارم تواین لباست ببینمت گفتم زودمیام درش میارم خلاصه رفتم دنبال محسن باهم راهی مسجدشدیم محسن برعکس من یه پیراهن سفیدباشلوارمشکی پوشیده بودکلی هم من رومسخره میکردبابت پیراهن مشکی
وقتی رسیدیم اخرای مجلسشون بودرفتیم تومسجدچنددقیقه ای نشستیم بعدامدیم بیرون دم مسجدمنتظرموندیم که فاطمه رودیدیم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_چهارم
بادوتاخانم چادری بودماروکه دیدامدسمتمون سلام کردوگفت الان میرم به سارااطلاع میدم پنج دقیقه ای طول کشیدکه ساراباچشم پف کرده دماغ قرمزامدپیشمون بعدازاحوالپرسی بهش تسلیت گفتم اونم ازمون تشکرکردگفت توزحمت افتادیدخواستیم خداحافظی کنیم که ساراگفت اقای اسدی مرسی که حرمت مجلس مارونگهداشتی فهمیدم تیکه روبه محسن امدگفتم خواهش میکنم همون موقع فاطمه گفت اقامحسن جزوه هاروبرام اوردیدگفت بله توماشین اگرمیشه بیایدبهتون بدم فاطمه گفت بذاریدبه مامانم بگم الان میام وقتی رفت سمت مادرش یه خانم مسن برگشت سمتش باورم نمیشداون مادرش باشه خیلی پیرشکسته بودانگارشصت سالش بودوکنارشم یه اقای وایساده بودکه موهاش سفیدبودحدس زدم پدرش باشه ولی اصلا نمیخوردپدرمادرفاطمه باشن ساراکه رفت محسن گفت این دخترلیاقت امدن نداشت اخرش تیکه خودش روانداخت دارم براش فاطمه که امدسمتمون نمیدونم چرادوستداشتم راجب خانواده اش بیشتربدونم گفتم فاطمه خانم اون اقاخانم پدرمادرت بودن گفت بله
ولی حس میکردم جلوی محسن خجالت میکشه حرف بزنه و میخواست چیزی بگه که جلوی محسن روش نشد.فاطمه جزوه هاروگرفت رفت منومحسنم راه افتادیم سمت خونه محسنم متوجه موضوع شده بودگفت تیام به نظرت پدرمادرخانم سیدی زیادی پیرنیستن گفتم چرامنم تعجب کردم شایدبعدازچندسال ناخواسته بچه دارشدن که اختلاف سنیشون زیاده
هفته بعدتوی دانشگاه سارافاطمه روقبل کلاس دیدم باهاشون احوالپرسی میکردم که محسنم به جمعموم اضافه شدفاطمه جزوه های محسن رودادتشکرکردمتوجه نگاهای محسن به فاطمه میشدم احساس میکردم ازش خوشش امده وقتی ازشون جداشدیم گفتم محسن خبریه برادرمن خندیدگفت دخترخوبیه بهترازرفیقشه مودبه خندیدم گفتم مبارکه زدبه شونم گفت نه کاردارم نه سربازی رفتم نه درسم تموم شده اینااوکی بشه کی بهترازفاطمه بادهن بازنگاهش میکردم
خلاصه اون ترم تموم شدترم جدیدکه شروع شدچندتاکلاسی بازبافاطمه وسارامشترک داشتیم وسطهای ترم محسن گفت تیام میشه این نامه روبدی به فاطمه گفتم نامه چیه گفت میخوام نظرش روراجب خودم بدونم اول قبول نمیکردم گفت باهاش حرفبزن اینکاراچیه گفت من روم نمیشه نامه روبهم دادازدانشگاه رفت بیرون چنددقیقه ای توحیاط منتظرموندم دیدم فاطمه ساراباهم دارن میان رفتم سمتشون بعدازاحوالپرسی به فاطمه گفتم چندلحظه میشه باهاتون تنهاحرفبزنم ساراگفت من میرم توام بیااون که رفت بعدازیه کم مقدمه چینی نامه محسن روبهش دادم فاطمه رنگش پریده بودگفت اقای اسدی این چه کاریه من روشمایه حساب دیگه بازکرده بودم من اهل دوستی رفاقت نیستم گفتم فکرنکنم نیت محسن هم ازدادن این نامه دوستی باشه شمانامه روبخونیداگرچیزبدی توش نوشته بودمن خودم به حسابش میرسم
فاطمه که دودل بودنامه روگرفت ازش خواستم فعلابه ساراچیزی نگه باشه ای گفت رفت
محسن کنارماشین منتظرم بودتامن رودیدامدسمتم گفت بهش دادی گفتم اره بهش دادولی مردونه بگوچی براش نوشتی محسن حندیدگفت چی نوشتم بنظرت ابرازعلاقه کردم که باهم بیشتراشنابشیم واگرواقعاشرایط هامون جورباشه برای اینده برنامه ریزی کنیم همون نامه باب اشنایی محسن وفاطمه شدوانهابعدازیه مدت بهم علاقمندشدن وبعدازشیش ماه انقدری باهم صمیمی شدبودن که همه چی هم رومیدونستن یکبارکه محسن ازپیش فاطمه امدوقراربودبامن جایی بریم دیدم چشماش قرمزوخیلی ناراحته ازش پرسیدم چی شده...محسن که امدپیشم چشماش قرمزبودعصبی بنظرمیرسیدپیش خودم گفتم لابدبافاطمه دعواش شده چیزی ازش نپرسیدم ولی تومسیردیدم خیلی توفکرگفتم محسن کشتی هات غرق شده چته گفت چیزی نیست گفتم بخاطرهیچی ناراحتی نگاهم کردگفت امروزپای درددل فاطمه نشستم ومتوجه شدم زجرخیلی زیادی پدرمادرش کشیدن وهنوزم منتظرگمشدشون هستن گفتم گمشده چی محسن گفت فاطمه تک فرزندنیست ویه برادربزرگترازخودش داشته که نزدیک دوماهش بوده توی حرم دزدیدنش پسری که بعدازهشت سال خدابهشون داده انقدرازنظرروحی داغون میشن که مادرش یک ماهی بیمارستان بستری میشه وهمون سال فاطمه رومادرش باردارمیشه هیچ کس باورش نمیشده که دوباره باردارشده انگارخدافاطمه روبهشون داده که غم ازدست دادن حسین برادرش روبتونن تحمل کنن باگذشت چندین سال هنوزامیدوارن پیداش کنن ودلیل پیری زودرس پدرمادرش هم همینه گفتم ازکجامعلوم اصلازنده باشه بعدش چرایه بچه دیگه نیاوردن گفت مادرش چندسال بچه دارنشده واین دوتابارداریشم مثل معجزه بودوبعدش هرچی دوادرمون کردن بچه دارنشدن گفتم خیلی سخته بهشون حق میدم خداازسرتقصیرات اینجورادمهانگذره که یه خانواده رواینجوری داغ دارمیکنن خلاصه اشنایی فاطمه ومحسن طوری شدکه خانوادهاشونم خبردارشدن
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_پنجم
قراربودنامزدکنن وصبرکنن درس محسن تمام بشه بره سربازی بعدعروسی بگیرن این وسط تیناوقتی فهمیدمحسن داره نامزدمیکنه خیلی ناراحت بودولی زودبااین موضوع کنارامدمحسن فاطمه ترم پنجم به طوررسمی نامزدکردن وماهم برای نامزدی دعوت شدیم شب نامزدی محسن پدرم مسافرت بودمن بههمراه مادرم وتینا وبه اصرارمن خدیجه خانم رفتیم من تقریاادرس روبلدبودم خونشون دوطبقه بودمردهاپایین بودن وخانمهابالاتوی حیاط میزصندلی چیده بودن محسن به پیشوازمون امدخوش امدگفت همون لحظه پدرفاطمه ام امدوگفت بفرماییدویه جورای به دلم نشست خیلی مردمحترمی بنظرمیومدازپله هامادرفاطمه ام امدپایین شوهرش روبنام سعید صداکردبه مانزدیک شدبااینکه معلوم بودازسنش بیشترپیرشده ولی خیلی شبیه فاطمه بودونگاهش توچشمای من قفل شده بودیادش رفت چی میخواست بگه پدرفاطمه گفت تعارف کن برن بالا اون بنده خداهم گفت بفرماییدخوش امدیدنگاه مادرم که کردم چشمم خوردبه خدیجه خانم که رنگ به رونداشت گفتم لابدفشارش بالاست اروم گفتم خدیجه خانم خوبی دستاشم میلرزیدگفت اره مادراوناکه رفتن بالابه محسن گفتم خوشبخت بشی چه پدرمادرخوبی داره فاطمه خانم گفت روزاول مادرم راضی نبودولی وقتی بافرزانه خانم اقاسعیدروبه روشدنظرش عوض شد
اون شب چندساعتی که گذشت تیناامددنبالم گفت داداش بایدبریم حال خدیجه خانم اصلا خوب نیست.تیناامددنبالم گفت داداش بایدبریم خدیجه خانم حالش خوب نیست گفتم چشه چرارسیدیم اینجاحالش بدشداون که حالش خوب بود
تیناگفت نمیدونم همون لحظه مامانم باخدیجه خانم امدن بیرون بنده خدادست به دیوارگرفته بودمیومدمامانم گفت فکرکنم فشارش بالابایدببریمش دکتر
مادرفاطمه ام دنبالشون امدبیرون گفت یه درمانگاه سرخیابونه اگرکمک میخوایدبگیدداداشم باهاتون بیادازتشکرکردیم سویچ رودادم به تیناگفتم بریدتوماشین من ازمحسن خداحافظی کنم بیام به محسن جریان گفتم خدیجه خانم رسوندیم درمانگاه فشارش بالابوددکترهم گفت احتمالش هست عصبی باشه من مونده بودم چی اون مجلس عصبیش کرده خلاصه ازاین ماجرادوماهی گذشت ومن متوجه میشدم خدیجه خانم اون ادم سابق نیست به مامانم میگفتم زیادنذارکارکنه گناه داره مامانم میگفت اتفاقامثل قبل به کارهانمیتونه برسه همش توفکرسعی میکردم هواش روبیشترداشته باشم
اون ترم تموم شدداشتیم کارهای انتخاب واحدروبرای ترم شیش انجام میدادیم که سارارودیدم گفتم تنهای گفت اره دیگه رفیق شمادوست مارواغفال کردماردتنهاگذاشت
گفتم بدکردیکی روازترشیدگی نجات دادخندیدگفت اتفاقافاطمه نوچشمی کل فامیلشونه ودوستت شانس اورده میدونیدازچندسالگی خواسنتگاردداشته
ازم که جداشددیدم داره میره سمت ایستگاه تاکسی گفتم مگه ماشین نداری گفت فروختمش باتعجب نگاهش کردم گفتم چراگفت به پولش نیازداشتم خیلی دوستداشتم بپرسم چه نیازی ولی ترسیدم ناراحت بشه گفتم بیایدمن تایه مسیری میرسونمت اول قبول نمیکردبهش گفتم شش ترم من رومیشناسی اعتمادنداری امدسوارشدتوراه بازبحث محسن وفاطمه افتادساراگفت خانواده فاطمه بعدازگمشدن پسرشون خیلی سختی کشیدن ومادربزرگ فاطمه خیلی مادرش رواذیت کرده وچندسالی هست به رحمت خدارفته روزهامیگذشت وحال خدیجه خانم تعریفی نداشت باکسی هم زیادحرف نمیزد
من محسن وفاطمه ساراباهم فارغ التحصیل شدیم وبعددرس بامحسن دنبال کارهامون بودیم برای سربازی خیلی دوستداشتین باهم باشیم ولی ایندفعه برخلاف همیشه هرکدوممون یه شهرافتادیم
من بعدازدوره اموزشیم به خاطرتحصیلاتم یه کاردفتری بهم دادتوی پادگان وبخاطرکارم اکثرازوتوی پادگان میشناختم
یه سرهنگ خوش اخلاق داشتیم که فامیلیش سیدی بودوبخاطرفامیلی فاطمه نامزدمحسن نظرم روخیلی به خودش جلب کرده بودووخیلی دوستداشتم بدونم بانامزدمحسن نسبتی داره یافقط یه تشابه اسمیه بعدازچهارماه یه روزکه تودفترکارم بودم یه سربازامد
گفتم شماگفت من پسرسرهنگ سیدی هستم واسمم جواد
دوتاپرونده بهم دادکارهاشوانجام دادم واین شدباب رفاقت من باجوادکه همین دوستی باعث شدکل زندگیم عوض بشه..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_ششم
من باجواد تودوران سربازی دوست شدم خیلی پسرمودب وباشخصیتی بودکه همه جورهوام روداشت هروقت میومدم مرخصی ازجوادتوخونه حرف میزدم وکلی ازش تعریف میکردم طوری که مامانمم مشتاق دیدن جوادشده بوده هشت ماه ازسربازی ماگذشت که محسن گفت قراربافاطمه عقدکنیم وروزمراسمش روگفت که من بتونم مرخصی بگیرم میخواستن توی محضرعقدکنن ویه مراسم کوچیک خونه بگیرن برگه مرخصی رونوشتم تحویل دادم فرداش سرهنگ سیدی صدام کردگفت اون روزنمیتونم بهت مرخصی بدم بمون هفته بعدش بروگفتم جناب سرهنگ عقدبهترین دوستم مثل برادریم خواهش میکنم موافقت کنید گفت اخه من خودمم نیستم عقددختربرادرم سوالی که ماهاذهنم رودگیرکرده بودروازش پرسیدم گفتم شمابااقای سعیدسیدی احیانابرادرنیستیدجناب سرهنگ چشماش روگردکردگفت اسم برادرمنم سعیدولی شماازکجامیشناسیدش منم گفتم اگراشتباه نکنم داریدمیرید عقدفاطمه خانم ایشوم نامزدبهترین دوست من هستن که اسمش محسن گفت بله درسته اسم دامادبرادرم محسن گفتم بس واجب شدحتمامرخصی روبهم بدیدچون فامیل ازاب درامدیم خندیدگفت بله کی میتونه امضانکنه گفتم محسن همیشه ازاقاسعیدتعریف میکنه خیلی مردخوبه گفت برادرم خیلی سختی کشیده وچندسال چشم انتظاری پیرش کرداگرحسین بودالان هم سن سال توبودجوادهم وقتی فهمیدکلی تعجب کردوهمین شناخت باعث عمیق شدن دوستی من وجوادشد من به همراه جوادوپدرش چهارشنبه راه افتادیم سمت تهران که برای پنج شنبه شب توی مراسم شرکت کنیم وقتی رسیدم خونه بااب تاب ماجراروبرای تینامادرم تعریف کردم
گفتم عموی فاطمه سرهنگ پادگانیه که من دارم خدمت میکنم محسنم وقتی شنیدباورش نمیشدخلاصه فرداشب من ومادرم تینارفتیم برای مراسم عقدوهرکاری کردم خدیجه خانم نیومدوقتی رسیدیم جوادجلوی دربودمن روبغل کردخوش امدگفت به مادرم تینامعرفیش کردم جناب سرهنگم بودجریان اشنایی مارواقاسعیدهم فهمیده بودومیگفت قسمت روببین چه جوری سرراه هم قرارگرفتیدبابرادروسطی اقاسعیدم که اسمش رضابوداشناشدم نمیدونم چرااینقدراحساس نزدیکی میکردم باهاشون بعدازدوروزمن برگشتم پادگان وتاپایان سربازی من ومحسن هروقت میومدیم کرج سه تایی خونه همدیگه میرفتیم وهمین رفت امدهاباعث شدجوادازتینا خوشش بیادوسه ماه بعدازپایان سربازی برای خواستگاری ازتینا پیش قدم شدوباتعریف تمجیدی هم که من ازش کرده بودم پدرمادرم مخالفتی نداشتن واجازه دادن بیان این وسط متوجه میشدم خدیجه خانم بازم بهم ریخته وزیادراضی به این ازدواج نیست وهمش میگفت مادربیشترتحقیق کنیدچه عجله ای داریدبرای شوهردادن تینافرصت زیادداره!!جواد زنگزدگفت مافرداشب به همراه عموسعیدم زن عموم مزاحمتون میشیم..جوادزنگ زدگفت باعموسعیدم زن عموم اخرهفته مزاحمتون میشیم
یادم جمعه شب بودوازصبحش خدیجه خانم میگفت قفسه سینه ام تیرمیکشه هرچی باپدرم اصرارکردیم ببریمش دکترنیومد
مامانم نمیذاشت زیادکارکنه گفت مریضی برواستراحت کن ولی قبول نمیکردوکمک مامانم بود
تیناازصبح استرس داشت میگفت تیام تاحالا خواستگاررسمی برام نیومده دلم شورمیزنه
گفتم نمیخوان بخورنت که خوبه حالادیدیشون نگران نباش
شب که جوادبه همراه پدرمادرش واقاسعیدفرزانه خانم امدن یه جعبه شیرینی دسته گل هم تودست جوادبود
باخوش امدگویی پدرم داخل شدن رفتن قسمت پذیرایی نشستن تیناهم کنارمادرم نشست بهش گفته بودن توبشین من خودم پذیرایی میکنم
خدیجه خانم هم تواشپزخونه بودچای میوه شیرینی رواماده کرده بودمن میرفتم ازش میگرفتم ازمهمونا پذیرایی میکردوهرچی میگفتم بیاتوجمع بشین قبول نمیکرد
خلاصه بعدازحرفهای مقدماتی بزرگترهارفتن سراصل مطلب وحرفهای خواستگاری زده شد
جوادتینا هم رفتن یه گوشه ازپذیرایی که حرفهاشون روبزنن
فرزانه خانم به مادرم گفت خدیجه خانم خوبن چرانمیان بشینن
مامانم گفت بنده خداحالش ازصبح زیادخوب نیست میگه قلبم دردمیکنه هرکاری کردیم نیومدببریمش دکترتمام کارهاروهم کمک من انجام داده
فرزانه خانم گفت اگراجازه بدیدمن برم حالش روبپرسم وبلندشدرفت سمت اشپزخونه
یکربعی طول کشیدتاازاشپزخونه امدوهمون موقع ام تیناجوادهم به جمع اضافه شدن واقاسعیدپرسیداگرمشکلی ندارید قول قرارنامزدی روبذاریم که هردوتاشون سرشون روانداختن پایین بابای جوادباتمام شرایط خانواده ماکنارامدوبرای دوهفته دیگه قراربودتوخونه مامراسم نامزدی بگیرن رفتم سمت اشپزخونه که یه دورچای بیارم دیدم خدیجه خانم نشسته روصندلی صورت گردتپلش ازاشک خیسه
ترسیدم فکرکردم حالش خوب نیست رفتم پیشش نشستم گفتم خدیجه خانم خوبی تااین حرف روزدم جلوی دهنش روگرفت که صدای گریه اش بلندنشه نمیدونستم چشه ولی این حال خرابشم برام قابل درک نبود
وقتی تمام رفتارهای خدیجه خانم روکنارهم میذاشتم بعدازدیدن خانواده اقای سیدی به این نتیجه میرسیدم که یه چیزی هست وداره ازماپنهانش میکنه
بعدازرفتن مهموناخدیجه خانم هم رفت بخوابه
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب ها در خانه ی خدا
را بکوب!و دلت را به او بسپار
تنها جایی است
که "ساعت کاری"ندارد
و برای عموم آزاد است...❤️
شبتون خوش💫💖
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐سلام صبحتون بخیر
🌹تقدیم به شما خوبان
💐الهی امروز
🌹دریچه شادے بے پایان،
💐خوشبختے، سلامتے
🌹و روزے پر برکت
💐به روے همه شما عزیزان باز بشه
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_هفتم
مامانم به بابام میگفت این پیرزن مریضه هرطوری شده بایدصبح راضیش کنیم ببریمش دکترفایده نداره اینجوری بابام گفت صبح بااقاعبدالله حتما میبریمش اون شب بی دلیل بیخوابی زده بودبه سرم رفتم توالاچیق تایه هوای بخورم نفهمیدم چه جوری خوابم برد دم صبح بادادبیداداقاعبدالله بیدارشدم دویدم سمت سویت پایین حیاط بدون درزدن رفتم تودیدم خدیجه خانم دهنش کف کرده وچشماش بسته است ..وقتی رسیدم دیدم خدیجه خانم دهنش کف کرده چشماشم بسته گفتم چی شده اقاعبدالله گفت بلندشدم واسه نمازصبح دیدم حالش خوب نیست یدفعه اینجوری شدسریع بابام روبیدارکردم باکمک اقاعبدالله رسوندیمش بیمارستان بستری کردن دکترگفت فشارش رفته بالا به احتمال زیادسکته کردچندروزی گذشت ودرگیربیمارستان بودیم تاکم کم حال خدیجه خانم بهترشدیه سکته خفیف کرده بودکه توناحیه صورت فلجی داده بوددهنش کج شدبود
تیناجوادهم دنبال کارهای مراسمشون بودن مادرم کلی مهمون دعوت کردبود
ولی ازخانواده جوادفقط فامیل درجه یک بودن پدرجوادمیگفت بقیه روبرای عروسی دعوت میکنیم
برای شب نامزدی عاقداورده بودن که صیغه محرمیت شیش ماه بخونن که بعدش عقدعروسی روباهم بگیرن
برای تیناخوشحال بودم چون خانواده جوادخیلی ادمهای فهمیده باشعوری بودن این وسط فقط خدیجه خانم مثل همیشه نبودوروزبه روزم بدترمیشدانگارافسردگی گرفته بودحتی شب نامزدی زیادتوجمع نموندرفت
اون شب من کناراقاسعیدنشسته بودم یه تسبیح دستش بودذکرمیگفت توفکربودبه شوخی بهش گفتم اقایادشب نامزدی خودتون افتادیدیه لبخندزدگفت نه توفکربودم اگرحسین منم بودالان موقع زن گرفتنش بودجوادچندماه ازحسین بزرگتربودنمیدونم حکمتش توچی بودمیدونی چندسال من زنم چشم انتظاریم وشب روزتوفکرمون اینه الان کجاست زنده است یانه خداماروبدامتحان کرداقاتیام کاش میدونستم مرده ویه سنگ قبرازش داشتیم حداقل ازاین چشم انتظاری درمیومدیم
یه لحظه خودم روگذاشتم جاش دیدم خدایش خیلی سخته یه چیزیتوخونه گم میکنم هرجامیریم چشم میندازیم تاپیداش کنیم میگی شایداونجاباشه چه برسه به بچه ادم نامزدی تموم شد
من دنبال کاربودم وباکمک یکی ازدوستام تونستم توی به شرکت کارپیداکنم بیشتروقتم صرف کارم میشد
بعدازپنج مابازحال خدیجه خانم بدشدبستریش کردن همش میگفت میشه عروسی تووتیناروببینم بعدبمیرم من خودم که بچه ندارم حسرت به دل ازدنیانرم
جهیزیه تیناتقریبااماده بودوجوادچون یه نظامی بودبهش ماموریت دادبودن تادوسال اراک زندگی کنه جهیزیه روبیست روزجلوتربردن ومراسم عروسی برگزارشدتینارفت سرخونه زندگیش
محسن فاطمه ام قراربودماه بعدمراسم عروسی بگیرن ومنتظربودن خونه ای که محسن خربده اماده بشه
سه روزمونده به عروسی محسن توحیاط نشسته بودم که دیدم خدیجه خانم به گلهااب میده گریه میکنه طاقت نیاوردم رفتم کنارش گفتم خدیجه خانم خوبی باگوشه روسریش اشکاشوپاک کردگفت خوبم مادر
گفتم شماچندسالی هست اون خدیجه خانمی که من میشناسم نیستی خودتم میدونی برامون عزیزی اگرکمکی ازم برمیادبهم بدون تعارف بگوگریه اش به هق هق تبدیل شدگفت میبریم حرم شاه عبدالعظیم؟گفتم بریم
به مامانم اطلاع دادم باخدیجه خانم رفتیم خدیجه خانم رفت قسمت زنونه منم رفتم یه زیارت کردم توحیاط نشستم احساس سبکی میکردم چهل پنج دقیقه ای طول کشیدتاخدیجه خانم امدصورتش ازشدت گریه قرمزشدبود
منودیدگفت بریم مادر
گفتم ترخدابگیدچتونه من خیلی نگرانتونم مطمئنم یه چیزی هست من ازوقتی چشم بازکردم شماروتوخونه کنارمادرم دیدم به اندازه مامانم برام عزیزی فکرکن من پسرنداشته ات هستم
بازشروع کردبه گریه کردن گفت من یه گناه بزرگ مرتکب شدم
بااین حرفش کنجکاوشدم حرفهاش روبشنوم گفتم بهم بگیدشایدبتونم کمکت کنم گفت کمکی ازدستت برنمیادمادر
گفتم ازکجامیدونیددرهای توبه همیشه بازه همینجاطلب بخشش کن توچشمام نگاه کردگفت فکرنکنم بخشیده بشم
کم کم داشتم استرس میگرفتم که چه گناهی کرده که اینقدرناامیدازلطف خدا
گفتم ترخدابگیدچکارکردیدخدیجه خانم گفت من همیشه حسرت بغل کردن بچه هام روداشتم وقتی بااقاعبدالله ازدواج کردم دوستداشتم خیلی زودبچه داربشم ولی بعدازدوسال ناامیدشدیم اون زمان مثل الان دوادرمون نبودومادرشوهرم خیلی اذیتم میکردومیگفت اقاعبدالله باید زن بگیره انقدرگفت تااقاعبدالله هم راضی شدچاره نداشتم بایدرضایت میدادم
رفتن براش یه زن بیوه گرفتن که چندسال ازمن بزرگتربودبماندکه چقدرمن رواذیت کردباهووی خودم تویه خونه زندگی میکردم ازاونجای که خدادوستنداشت من تااخرعمرم سایه هووروتحمل کنم اونم بچه دارنشدوفهمیدیم اقاعبدالله مشکل داره زن دومش هرجانشست آبروش روبردوهمین کارش باعثشد بامادرشوهرم عبدالله به مشکل بربخوره وطلاقش بدن
بعدازاون ماجرااقاعبدالله دیگه نتونست توروستا بمونه امدیم شهریه مدت تونونوایی کارمیکردولی طاقت گرمای اونجارونداشت بعدازچندماه امدبیرون
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_هشتم
بعدازچندهفته پرس جوکردنتونست نگهبان یه باغ بشه وباهم توباغ زندگی میکردیم بعدازدوسال صاحب باغ مردوبازعبدالله بیکارشدجامون خیلی خوب بودوصاحاب باغ ادم مهربونی بودخیلی ناراحت بودیم که ازاونجابایدکیرفتیم
داشتیم وسایلمون روجمع میکردم که پسرصاحاب باغ امدگفت اقاعبدالله برات کارپیداکردم تواین دوسال ثابت کردی ادم درستی هستی ومن باخیال راحت میتونم معرفیت کنم به دوستم که دنبال یه ادم مطمئن هست برای باغبانی وسرایداری خونش
منتهی بایدبری تهران اگرموافقی هماهنگ کنم بری اولش دودل بودیم ولی بعدقبول کردیم واینجوری شدکه ماامدیم تهران ساکن خونه شماشدیم خدیجه خانم گفت ازبگومگوهای هرشب پدرمادرت متوجه شدم مشکلدارن
چشمام ازتعجب گردشده بودگفتم سرچی مشکل داشتن ازوقتی که من یادم پدرمادرم هیچ وقت بهم بی احترامی نکردن
خدیجه خانم گفت زمانی که ماامدیم خونه شماپدرمادرت پنچ سال بودازدواج کرده بودن واون موقع اقابزرگ خانم جون هم زنده بودن طبقه بالازندگی میکردن بعدازفوت اونها بابات خونه رودوبلکس کردتواین پنج سال نتونسته بودن بچه داربشن ودخالتهای پدربزرگ ومادربزرگتم بی دلیل نبودتودعواهاشون پدرت مردخوبی بودولی مادرت بخاطراین بچه دارنشدنش به یه ادم حساس تبدیل شدبودواگرپدرت بخاطرشغلش یه شب دیرمیومدخونه اون شب یه دعوای حسابی بینشون به وجودمیومدومادرمیگفت توزن داری بخاطرهمین دیرمیای خونه وهرچی پدرت توضیح میدادمادرت باورش نمیشدرابطه من مادرت خیلی صیمی بودانقدری که گاهی فکرنمیکردم توخونه شمابرای کارامدم ومثل دوتادوست بودیم ولی خانم بزرگ زیاددوستنداشت من مادرت باهم صمیمی باشیم این وسط هرچقدرمن به مادرت میگفتم انقدرگیرنده فکرنکنم اقااهل اینکارهاباشه باورش نمیشدخلاصه مادرانقدرگیردادتاپدرت جای توضیح دادن میگفت زن دارم میخوای چکارکنی ومیرفت گاهی دوشب خونه نمیومد
مادرت برای بارداری قرص مصرف میکردولی بی فایده بود
نمیدونم حکمت خداچی بودکه من بایدمیومدم توزندگی کسی که گذشته من روداشت تجربه میکردواین عذابم میداد
خدیجه خانم وقتی به اینجای حرفش رسیدساکت شد
گفتم خب بعدش چی شدخدیجه خانم گفت هیچی بعدش خداتروبهشون دادوتمام مشکلاتشون حل شد
خندم گرفته بودگفتم خب این روکه خودم میدونم حالا چراشماچندوقته ناراحتیدایناکه گفتی باعث ناراحتی شمانشده
خدیجه خانم انگارازسوال پرسیدن من خسته شده بودگفت ناراحت اینم که چراخدابه من بچه ندادچی میشدمنم الان بچه داشتم وعروسیش رومیدیدم اگرمیبینی از زمان نامزدی تینا ناراحتم بخاطراینکه منم دوستداشتم یه دخترداشتم عروس شدنش روببینم یه پسرداشتم دامادیش رومیدیم به مادرت حسادت میکنم چون اون زمان ماجوان بودیم وکمک نکرداقاعبدالله مشکلش روحل کنه ماپول نداشتیم شایداگرهزینه درمان اقاعبدالله رومیدادن ماهم الان بچه داربودیم
گفتم خدیجه خانم الان فکرکنیدمن پسرتونم ازاین لحظه شمامن روپسرخودتون بدونیداین دیگه غصه خوردن نداره
بغلم کردبازم زدزیرگریه گفتم من فدات بشم که قلبت اینقدرمهربونه دیگه نبینم غصه بخوری گفتم پاشیدبریم خونه دیگه ام نبینم بابت این موضوع ناراحت باشی
قول میدم توی تمام مراسمهای عروسیم باخودم ببرمت ازمراسم خواستگاری گرفته تاعروسی وتودلم گفتم کاش خدابهشون یه بچه میداد.باهم امدیم خونه واون چندروزهم گذشت شب عروسی تیناجوادبودمن جلوی تالاروایساده بودم که اقاسعیدبافرزانه خانم امدن بهم تبریک گفتن ودعاکردن که منم هم به زودی دامادبشم ازشون تشکرکردم
بعدسراغ محسن روگرفتم فرزانه خانم گفت چه دوستایی هستیدکه ازحال هم خبرنداریدگفتم من صبح میرم شرکت شب میام خونه ونمیرسم مثل قبل بامحسن درتماس باشم هرچنداونم سرش گرم ومشغول زندگیشه تااین حرف روزدم محسن ازپشتم امدگفت داری غیبت کی رومیکنی.زدم زیرخنده بهش دست دادم که چشمم خوردبه فاطمه بعدازعروسی چقدرتغییرکرده بودواون خال توصورتش خیلی به چشمم امد
به شوخی به محسن گفتم توبی وفاشدی ولی من به یادتم وفاطمه خانوم مثل ابجی کوچیکه خودمه همون موقع فرزانه خانم گفت خداحفظ کنه تیناجان رو جالبه که تووفاطمه توصورتتون تویه نقطه خالداریدگفتم اقامحسن تحویل بگیرنشونه بهترازاین وهمه خندیدن
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_نهم
اون شب خیلی خوش گذشت وتیناوجوادهم رفتن سرخونه زندگیشون البته بعدازعروسی یک هفته ای رفتن مسافرت بعدازدیدن مارفتن اراک
چندماهی ازعروسی تینامیگذشت وخونه ماخیلی سوت کوربودیادمه اول ابان بودویه شب که توارامش داشتم تلویزیون میدیم صدای افتادن چیزی به گوشم رسیدباترس دویدم سمت اشپزخونه دیدم خدیجه خانم افتاده کف اشپزخونه مادرم روصداکردم باکمک اقاعبدالله رسوندمش بیمارستان بستریش کردن دکترش مگفت بایدبهوش بیادتاوضعیتش روبگیم بعدازدوروز بهوش امدولی اصلاحالش مساعدنبودن ودکترااحتمال سکته سوم رومیدادن ومیگفتن ممکنه بدنش تحمل اون شوک رونداشته باشه
بعدازسه روزیه کم که حالش بهترشداوردنش توبخش ولی بازم ساعتی بودیکساعت خوب بودیکساعت بدهرروز بهش سرمیزدم وخودش میگفت میدونم زیادزنده نمیمونم یه روزکه بامادررفتیم عیادتش ازمادرم خواست که به پدرم زنگبزنه وبگه بیادتهران اون زمان پدرم برای کاری سفرکرده بودبندرعباس به اصرارخدیجه خانم به پدرم خبردادیم ودوروز بعدش امدتهران بعدخواسته بوداقاسعیدوفرزانه خانم هم بیان بیمارستان دقیقا یادمه چهارشنبه بودکه همه به خواست خدیجه خانم توی بیمارستان بودن وخدیجه خانم که حالشم اصلاخوب نبودبه من گفت تیام جان مادرتوبروتوحیاط خیلی دوستداشتم بدونم چکارشون داره ولی روم نشد اصرارکنم امدتوحیاط منتظرموندم هرثانیه ای که میگذشت برام یکساعت بودازفضولی داشتم میمردم فکرکنم یکساعتی طول کشیدکه چشمم افتادبه پدرم که زیربغل اقاسعیدروگرفته بودداشت میاوردش توحیاط ترسیدم دویدم سمتشون وقتی نزدیکشون شدم اقاسعیدمات مبهوت نگاهم میکردچشمای باباهم خیس بودگفتم باباخدیجه خانم طوریش شده واینسادم جواب بده رفتم سمت بخش رسیدم نزدیک اتاق دیدم.فکراینکه خدیجه خانم طوریش شده باشه دیوانه ام میکردبااعضای خانواده ام فرقی نداشت برام دعامیکردم طوریش نشده باشه
وقتی رسیدم نزدیک اتاقش صدای گریه مادرم وفرزانه خانم به گوشم میرسید چندنفری هم تواتاق بودن رفتم توخدیجه خانم پتوروصورتش بودیه لحظه فکرکردم مرده ولی دیدم قفسه سینه اش تکون میخوره انگارداشت بی صداگریه میکرد
رفتم سمتم مامانم گفتم چی شده چرااینجوری میکنید
صدای گریه مامانم باعثش پرستارازمون بخوادبریم بیرون زیربغل مامانم روگرفتم گفتم پاشوبریم بیرون
اون لحظه تازه متوجه نگاهای فرزانه خانم شدم گفتم خوبیداشک میریخت سرش روتکون میدادمیگفت چطوردلت امد بی انصاف بامن اینکارروکنی
پرستارامدسمت فرزانه خانم گفت برید بیرون
اونم دنبالمون راه افتادبه زورقدم برمیداشت چندنفری توراهروباتعجب نگاهم میکردن خودمم توشوکبودم
هزارتاعلامت سوال توذهنم بودونمیتونستم حال این چهارنفررودرک کنم
امدیم بیرون توحیاط بودیم که برادروسطی اقاسعید که اسمش رضابودامدبابام که حال خودشم خوب نبودگفت اقارضازحمت بکش اقاسعیدخانمش روبرسون خونه وحوصله هیچ توضیحی رونداشت اقارضاهم بنده خدامثل من گیج بوداروم کنارگوشم گفت تیام جان چی شده
گفتم والله منم نمیدونم فرزانه خانم سرش روگذاشته بودروپاش ومیگفت چرابهش نمیگیدمن دیگه طاقت ندارم میخوام بعدازبیست پنج سال گمشده ام روبغل کنم
نگاه بابام میکردم داشتم شاخ درمیاوردم ایناچی میگفتن
بابام گفت فرزانه خانم میدونم هرچی مابگیم فایده نداره وحق باشماست ماهم مثل شماازچیزی تاالان خبرنداشتیم
بذارید من همه چی رواروم بهش بگم بعدشماجبران تمام این سالهاروبکنید
بابام دیگه منتظرنموندجوابی بشنوه به منم گفت کمک مادرت کن بریم
طول مسیربرگشت به خونه جوسنگینی حاکم بود توماشین
مامانم گریه میکردبابام چشماشوبسته بودبه صندلی تکیه داده بود
وقتی رسیدیم تاماشین روپارککردم گفتم میشه یکیتون بگه جریان چیه این گریه زاری روتموم کنید
خدیجه خانم که فعلا زنده است
بابام گفت اون تاتاوان کارهاشونده ازاین دنیانمیره گفتم مگه چکارکرده
بابام گفت تیام حقیقتی رومیخوایم بهت بگیم که سالهاست ازت پنهان کردیم واینی که گفتن ماه هیچ وقت پشت ابرنمیمونه راسته
حقیقت اگرهزارسالم طول بکشه اخرش برملا میشه
من ومامانت بعدازازدواج چندسالی بچه دارنشدیم وهمین موضوع باعث اختلاف من مادرت شده بود
میخواستیم یه بچه ازپرورشگاه بیاریم ولی اون زمان سرپرستی یه بچه روقبول کردن خیلی شرایط سختی داشت وبه این راحتی هابهت سرپرستی نمیدادن مخصوصابخاطرشرایط کاری من که همش توسفربودم.یه شب که بااقاجون خان جون نشسته بودیم حرف میزدیم گفتم من کلادیگه ناامیدشدم ازگرفتن بچه ازپرورشگاه ازبس شرایطش سخته اگرخدانمیخوادماپدرمادربشیم زوری نمیتونیم اینکارروبکنیم وهمه بایداین روقبول کنیم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گمشده
#قسمت_دهم
خان جون اون شب هیچحرفی نزدولی میدونستم مادرت به این راحتی هابااین موضوع کنارنمیاد
چندروزی گذشت که یه شب سرمیزشام خان جون گفت من خیلی فکرکردم ویه راهی به ذهنم رسیده اقاجونگفت چه فکری گفت الان خیلی ازخانواده هاهستن که بخاطرشرایط مالیشون یاتعدادزیادبچه هاشون اگربچه داربشن اون رومیدن به کسای که بچه ندارن ومنم به خدیجه خانم گفتم توی روستاخودشون یاروستاهای اطرافش بپرسه اگرکسی بارداروبچه اش رونمیخوادبخاطر شرایط مالی بدش ماحاضریم پول بدیم بهشون وسرپرستی بچه روقبول کنیم
گفتم چه تضمینی هست که بعدانیان دنبال بچه خان جون گفت اونش بامن شماکاری نداشته باشید
من ومادرت قبول کردیم وگفتم هرجورشماصلاح میدونید
خدیجه خانم اقاعبدالله هم قراربودبرن روستاوبرای ماخبربیارن وبعدازمدتی برای مایه پسرخوشگل اوردن که شدتمام زندگی ماوارامش روبه خونه مااوردباخودش
تمام مدت فقط گوش میدادم قلبم تندتندمیزدیه پسر بهشون دادغیرازمن که پسری تواین خونه بزرگ نشده یعنی منظورشون من بودم اب دهنم خشک شده بود
بابام گفت مااین چندسال فکرمیکردیم اون بچه بارضایت خانواده اش به دست ماسپرده شدوپول زیادی هم به خدیجه خانم دادیم که بده به پدرمادرش
ولی بعدازگذشت این همه سال خدیجه خانم اعتراف وحشتناکی کرده ومیگه اون سال وقتی میره روستابه هرکسی که میگه هیچ کس قبول نمیکنه وطمع اون پول زیادخدیجه خانم رووسوسه میکنه که یه بچه بدزده وبعدازبرگشت به همه ماگفت تاچندروزدیگه قراراون بچه روبیارن وبه گفته خودش اقاعبدالله هم خبرنداشته
وچندروزی میره حرم برای عملی کردن فکری که توذهنشه
وبلاخره موفق میشه ویه روزکه میره حرم چشمش به زنی میفته که داره نمازودعامیخونه ویه لحظه از غفلتش استفاده میکنه وبچه ای که کنارش خواب بوده رومیدزده
سردرد بدی گرفته بودم یه لحظه یادحرفهای محسن افتادم که برام تعریف کرده بودپسراقاسعید روتوی حرم دزدیدن یعنی پدرمادرواقعی من اقاسعیدوفرزانه خانم بودن
دیگه طاقت نداشتم گفتم بابااون پسرمنم وپدرمادرمنم فرزانه خانم اقاسعید
بابام اشکاش روباپشت دستش پاک کردوباسرحرفم روتاییدکرد
مامانم بلندبلندگریه میکردونفرین خدیجه خانم میکردبلندشدم زدم بیرون هرچی بابام صدام میکردجواب ندادم
بایدتاییداین حرفهاروهم ازاقاسعیدوفرزانه خانم میگرفتم .راه افتادم سمت خونه اقاسعیدخیلی حالم بدبود
اینی که بعدازبیست خورده ای سال بفهمی پدرمادری که یه عمربهشون میگفتی مامان وباباپدرمادرواقعیت نیستن خیلی سخته راحت نبود
بغضم ترکیدزدم زیرگریه بیشترازهمه دلم ازخدیجه خانم شکست کسی که یه عمرتوخونه مابودوازبچگی کنارش بزرگ شده بودم وکلی خاطره ازش داشتم و مثل مامانم براش احترام قائل بودم دوستشداشتم چطوربه خودش اجازه دادبودجواب تمام خوبیهای خانواده ام رواینجوری بده ازاعتمادشون سواستفاده بکنه وبخاطرپول بازندگی من بازی کنه
رسیدم نزدیک خونه اقاسعیدیاهمون بابای واقعیم پارک کردم استرس داشتم بااینکه من دفعه اول نبودکه میدیدمشون ولی ایندفعه بادفعه های قبلی خیلی فرق داشت وروبه روشدن باهاشون برام سخت بود
دستم روگذاشتم روزنگ وفشاردادم بعدازچنددقیقه صدای اقارضاکه الان دیگه میدونستم عمومه پیچیدتوگوشم گفت بله
گفتم میشه درروبازکنیدچنددقیقه ای مکث کردگفت بفرمایید
رفتم تواقاسعیدجلوی دروایساده بودتامن رودید زدزیرگریه گفت خوش امدی میدونستم چشم انتظارازاین دنیا نمیرم دستاش روبازکردبغلم کرد بوسش کردم گفتم تمام ترخدابگیدتمام چیزهای که شنیدم راسته
گفت اره عین حقیقته فرزانه خانم حالش خوب نبودوازچسب رودستش فهمیدم سرم براش وصل کردن
تامن رودیدبلندبلندزدزیرگریه میگفت حسینم بلاخره برگشتی نمیدونی چندساله بزرگترین ارزومن شده دیدن روی ماهت
رفتم دستش روبوسیدم اقارضاهم حال روزش ازمابهترنبودواون شب فهمیدم اسم اصلی من حسین وبخاطرخواب مادربزرگم این اسم روروم گذاشته بودن
فرزانه خانم اقاسعیدازسختی های که بعدازگم شدن من کشیده بودن تعریف میکردن
نگاه ساعت کردم ازدوشب گذشته بودولی حرفها ودرددلهای ماتمومی نداشت
میدونستم حرف برای گفتن حالاحالاهست
ولی نگران مادری بودم که بیست سه چهارسال زحمتم روکشیده بودواگریکساعت دیرمیرفتم خونه حالش بدمیشد
اززمانی که خودم روشناخته بودم موردمحبت پدرمادری قرارگرفته بودم که اون شب فهمیدم به عنوان پسرخوانده من روبزرگ کردن بلندشدم بایدبرمیگشتم
فرزانه خانم گفت حسین میخوای تنهام بذاری گفتم دوباره میام ولی الان بایدبرم
وقتی رسیدم خونه مامانم توالاچیق نشسته بودریموت درروکه زدم دویدسمت ماشینم گفت تیام چرااینقدردیرامدی نمیدونی تانیای خونه من خوابم نمیبره
میدونستم اگرتاصبحم نمیومدم بیدارمیموندپلک روهم نمیذاشت هرچنداون شب خواب به چشم هیچ کدوم ازمانیومد
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii