فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣صبح، آغاز حیات است و امید
دستهایت پرگل
شادیت پاینده
خنده ارزانی چشمان پرازعاطفه ات
نور همسایه دیواربه دیوار دل پاکت باد
صبح بخیر🌸🍂
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_هفتم
خیره نگام کرد. بشکنی زد و گفت
_یه فکر بکر.
سری به نشون چی تکون دادم که گفت
_مگه تو دلت نمیخواد خان زاده عاشقت بشه و با میل خودش بیاد سمتت؟
سری تکون دادم
_خوب پس نه به عنوان زنش به عنوان همون دختر برو جلو.اگه از این حالت ماست بندیت بیای بیرون شرط میبندم خان زاده رو می تونی عاشق خودت کنی.. بعدش یواش یواش بهش بگو زنشی اون وقت از بودنت پر در میاره.
عمیق نگاهش کردم و گفتم
_اگه ازم خوشش نیومد چی؟
با شیطنت گفت
_کاری می کنیم خوشش بیاد.اما تو باید از این تیپ و قیافه در بیای.. راه رفتنت حرف زدنت همه چیزت باید مثل شهری ها باشه.آخر هفته هم که قراره خان زاده بیاد تو برو سراغش و کاری کن زنش و وارث همگی یادش بره.
بد فکری هم نبود. اما یه جای کار می لنگید
_هیچ فکر کردی این بار قراره با چه بهانه ای سر راهش قرار بگیرم؟
لبخند بدجنسی روی لبش نشست و گفت
_از یه جا بهش میزنیم که حتی فکرشم نمیکنه
* * * *
سقلمه ای به پهلوم زد و گفت
_برو دیگه لفت میدی موقعیت از دست میره.
با استرس گفتم
_می ترسم سحر نمی تونم.
نفسش و فوت کرد و گفت
_این همه روت کار کردم که بگی می ترسم؟ ببین از صبح تو کف این یاروییم حالا که با پای خودش اومده سوپر مارکت تو هم به یه بهانه برو و خودت و
تو دلش جا کن اگه نری شب اون میاد خونه ها...
ترسیده نگاهش کردم. در و باز کرد و گفت
_بدو تا نیومده ماست بازی هم در نیار
سری تکون دادم و با اجبار پیاده شدم.با این که راه رفتن با کفش پاشنه بلند رو کلی تمرین کرده بودم اما باز هم با پوشیدنشون احساس شرم می کردم.
در حالی که دستام می لرزید وارد هایپر مارکت بزرگ شدم. دیدمش در حالی که سبد دستش بود داشت به قوطی کنسروی نگاه می کرد.
سریع یکی از سبد خرید ها رو برداشتم و از همون ردیفی که اون در حال خرید کردن بود رفتم و خودم رو سرگرم دیدن قفسه ها کردم.
نگاهم که به انواع و اقسام ماکارانی افتاد خان زاده از یادم رفت.
من توی عمرم یک نوع ماکارانی خورده بودم حالا اینجا کلی شکل ماکارانی بود.
درگیر شکل های مسخره ی ماکارانی ها بودم که کسی بازوم رو گرفت.
هول کرده برگشتم و با دیدن چشم های بهت زده ش تمام درس هایی که یاد گرفته بودم از یادم رفت با تته پته سلام کردم و یک قدم عقب رفتم تا بازوم رو رها کنه.
یک بسته از ماکارانی های مضحک و برداشتم و توی سبد انداختم و دستپاچه گفتم.سری برای پسره تکون دادم و یک گوشه ایستادم. همه یا در حال رقصیدن بودن یا در حال خندیدن یا....
توان دیدن این صحنه ها رو نداشتم. انقدر صبر کردم تا رقص خان زاده اون وسط تموم بشه آخر هم فکر کنم خسته شد که روی مبل گوشه ی سالن لم داد و لیوان آب آلبالویی و سر کشید.
چون دیدم کسی دورش نیست نزدیکش شدم و کنارش نشستم.
سرش و به سمتم برگردوند و با دیدنم یک تای ابروش بالا پرید و گفت
_مردیم اومدیم بهشت و بی خبریم؟ تو از کجا پیدات شد هوری خوشگله؟
متعجب از حرفی که زد گفتم
_من... من...
صداش و بلند کرد و گفت
_نمی شنوم چی میگی بیا تو گوشم بگو.
گوشش و جلو آورد.خودم و عقب کشیدم و بلند شدم.
تمام تنم از استرس یخ بسته بود. بدون جواب دادن خواستم برم که مچ دستم و گرفت و گفت
_نکنه سیندرلایی و با رفتن میخوای ما رو تو کف خودت
بذاری؟ بشین بابا نخوردمت... بشین آشنا بشیم.
دیگه کم مونده بود اشکم در بیاد. یعنی واقعا نشناخت؟
صدام و کمی بالا بردم و گفتم
_نمی تونم بمونم اینجا...
وسط حرفم پرید
_بس گند کاری کردن حال آدم بهم میخوره بیا ببرمت تو اتاق سر و صدا کمه اوکی میشی.قبل از اینکه اعتراضی بکنم دستم و دنبال خودش کشید و به سمت پله ها رفت.
سرم گیج رفت... اون من و نشناخت خدایا من و نشناخت.
در یه اتاق و باز کرد. وارد شدم. چراغ و روشن کرد و گفت
_تا حالا این ورا ندیدمت.
با دلخوری نگاهش کردم...تو صورتم دقیق شد و گفت
_تو روشنایی خوشگلتری خوب بگو ببینم با اصرار دوستت اومدی اینجا و اولین بارته درسته؟
سرم و به علامت منفی تکون دادم و گفتم
_دنبال یه دوست غریبه اومدم.
انگار منظور حرفم و نفهمید.
روی تخت نشست و گفت
_حالا چرا مانتو تو در نمیاری؟ببینم نکنهکچلی داری که شالت و انقدر کشیدی جلو؟
باز هم سرم و به طرفین تکون دادم که گفت
_زبون تو موش خورده؟ مگه تو هم مثل من حالت بد نبود؟ بیا بشین دیگه
با فاصله ازش نشستم و گفتم
_من...
میخواستم بگم زنتونم اما وقتی به سمتم نزدیک شد زبونم بند اومد.دستش و روی صورتم گذاشت و سرم و به سمت خودش چرخوند و گفت
_ خوشگلی.
لبم و گاز گرفتم.داشت سر کارم میذاشت؟
_لبتو این جوری نکن.
با انگشت لبم و از زیر دندونام بیرون کشید و با چشمای خماری گفت
_لبت و زخمی کردی.حتی توانایی حرف زدن هم نداشتم.
نزدیک صورتم پچ زد
تو هوری و از بهشت اومدی؟
لب باز کردم تا حرفی بزنم اما تجربه ی یه حس عجیب حرف زدن و از یادم برد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_هشتم
لحظه ای بعد گفت
_چرا مثل مجسمه ای دختر؟روی تخت دراز کشید و پشتش رو بهم کرد. یاد حرفای سحر دوستم افتادم که گفت
_ببین اگه بخوای خجالت بکشی موفق نمیشی خود خدا هم گفته برای شوهر بی حیا باش. دختر یه نازی بکن یه نوازشی بکن نگو زشته عیبه اون پسر غریبه نیست شوهرتم.
لباساتم که افتضاح یه چیز درست و حسابی بپوش حالا میگیم لباس خواب عرضه نداری بپوشی. یه تاپ که خوبه دیگه نه؟ یاد تاپ قرمز زیر مانتوم افتادم.
دست لرزونم و پیش بردم و شالم و در آوردم و گیره ی موهام رو باز کردم. موهام انقدر بلند بود که در حالت نشسته روی زمین می افتاد.
دکمه های مانتوم و یکی یکی باز کردم و از تنم در آوردم.
آشکار می لرزیدم اما حس میکردم در مقابل شوهرم وظایفی دارم. خودم رو به سمتش کشیدم و کنارش نشستم. دستم و روی بازوش گذاشتم.. چشماش و باز کرد و با دیدنم مات موند.
لبخند کم جونی به صورتش زدم.
زیر نگاه سنگینش عرق روی تنم نشست.
اون شوهرم بودا من باید خودمو به دست اومی سپردم
خاتون میگفت برای شوهرت باید زن باشی
باید دردشو بفهمی
_من میرم.
خواستم از کنارش رد بشم که جلوم ایستاد.
نگاهم و پایین انداختم و صدای خشنش توی گوشم پیچید
_اینه رسمش؟
سکوت کردم.بازوم و گرفت و ادامه داد
_چرا نگفتی اولین بارته؟
صورتم قرمز شد و آروم گفتم
_مهم نبود.
_مهم نبود و صبح نشده غیبت زد؟میفهمی چه قدر دنبالت گشتم؟
بالاخره به خودم جرئت دادم توی چشماش نگاه کنم. پرسیدم
_چرا؟
جا خورد و باصدای آرومی گفت
_من با دختری بودم که حتی اسمشم نمیدونم.
قلبم تند می کوبید. تحمل نداشتم زیر سنگینی نگاهش باشم.
خواستم عقب برم که بازوم رو سفت تر چسبید و گفت
_با من بیا.
حرفی نزدم. من و دنبال خودش کشوند و از فروشگاه بیرون برد.
نگاه به سحر انداختم که سری با خنده برام تکون داد.
خان زاده در ماشین آخرین مدلی رو باز کرد و گفت
_سوار شو
سوار شدم. ماشین و دور زد و خودش هم سوار شد. به سمتم برگشت و گفت
_خوب میشنوم؟
نگاه کوتاهی بهش انداختم و گفتم
_چیو؟
_یه دختر ناآشنا یهو سر از مهمونی من در میاره و هم.... میشه یک کلامم نمیگه ب ا ک ر ه ست و صبح نشده غیبش میزنه.بگو... میخوام همه چیو بدونم.
در حالی که با بند کیفم بازی میکردم گفتم
_چیزی برای گفتن ندارم.شکایتی هم از اون شب ندارم... الانم میخوام برم.
مچ دستم رو گرفت و خشن گفت
_تو هیچ جا نمیری.
صاف نشستم که گفت
_اسمت چیه؟
لب هام و با زبون تر کردم و گفتم
_آیدا
دست زیر چونم گذاشت و سرم و به سمت خودش برگردوند و گفت
_وقتی با من حرف میزنی به من نگاه کن.
نگاهم رو به چشماش انداختم. با لحن آروم تری زمزمه کرد
_چرا اون شب نگفتی اولین .... ؟
لبم رو خیس کردم و آروم گفتم
_چون منم میخواستم...گفتم که... من شکایتی از اون شب ندارم.
خیره نگام کرد و گفت
_پس چرا رفتی؟
این بار من معنادار نگاهش کردم و گفتم
_چون فکر کردم بیشتر از یه رابطه برات جذاب نباشم.
بی مکث گفت
_اشتباه فکر کردی تو چشماش نگاه کردم.
نفسش و فوت کرد و گفت
_میدونی چه قدر دنبالت گشتم؟
_واسه چی؟ببخشید اما من باید برم من...
وسط حرفم پرید
_چرا نمیخوای بیشتر با هم آشنا شیم؟
سکوت کردم.
دستش رو به سمت صورتم آورد و آروم روی گونهم کشید و گفت
_خیلی خوشگلی.
نفسم بند اومد و قلبم به شمارش افتاد.
با پشت دست گونم رو نوازش کرد و گفت
_اجازه بده بیشتر بشناسم
حس عجیبی کل تنم رو گرفت. تا حالا مردی این طوری بهم نگاه نکرده بود.. این طوری نوازشم نکرده بود
اون نمی دونست که شوهرمه . برام هیجان انگیز بود که شوهرم داره این طوری نگاهم میکنه اما چیزی که عذابم میداد این بود که اون نمیدونست من زنشم و این طوری نوازشم می کرد.
بدون هیچ عذاب وجدانی.یاد توصیه های سحر افتادم که تاکید کرد زود وا ندم
صورتم و عقب کشیدم و گفتم
_من نمیخوام با شما...
_مگه اولین بارت نبود؟پس تو الان مال منی.
استارت زد که گفتم
_کجا؟
بی پروا گفت
_خونه ی من.
تند گفتم
_من نمیام. از اون گذشته شما هیچ برنامه ای برای امشب تون ندارین؟با این حرفم چند ثانیه ای به فکر فرو رفت و بعد با جدیت گفت
_برنامه ای ندارم سکوت کردم.توی راه زنگ زد و سفارش شام داد.چند دقیقه ی بعد توی پارکینگ آپارتمانش نگه داشت و گفت
_پیاده شو.
از جام تکون نخوردم.گفت
_نترس من باهم بودن را زورکی دوست ندارم.پس به هیچ کاری مجبورت نمیکنم.
و خودش پیاده شد و صورت داغ شده ی من و ندید.در سمت من و باز کرد و دستم رو گرفت و وادارم کرد پیاده بشم.
به همين راحتی فراموش کرد به زنش قول داده که امشب میاد.به سمت آسانسور که رفت رنگ از رخم پرید.دکمه رو زد و نگاهی به صورتم انداخت و با دیدن حال آشفته م پرسید
_چرا رنگت شده مثل گج دیوار؟
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_نهم
قدمی عقب رفتم و گفتم
_من میخام از پله بیام.
متعجب گفت
_هفت طبقه رو؟ ببینم نکنه فوبیا فضای بسته داری؟نفهمیدم چی گفت اما سر تکون دادم.در آسانسور که باز شد دستم رو گرفت و کشوند داخل و گفت
_یه کاری میکنم تا ابد ترست بریزه.
وارد اون اتاقک فلزی شدیم.به محض بسته شدن در به بازوش چنگ زدم و گفتم
_نمی تونم در و باز کن من...
محکم گرفتم و با کارش رسما لالم کرد.
با صدای آرومی کنار گوشم پچ زد
_من پیشتم دختر کوچولو نترس.
انقدر بوی خوبی میداد که ناخواه نفس عمیقی کشیدم.دستاش دورم پیچیده شده بودن و صدای قلبش کلا از یادم برده بود کجام.غرق خلسه بودم که ازم فاصله گرفت و گفت
_رسیدیم.
مثل لبو قرمز شدم و دنبالش از آسانسور بیرون رفتم.
کلید انداخت و منتظر موند تا من اول برم. یاد اون شب تنم رو داغ کرد و گر گرفتم.
_تو چرا انقدر سرخ و سفید میشی؟
نگاهش کردم و با تمام جسارتم پرسیدم
_من چرا باید بیام خونه ی شما؟
نزدیکم شد. برعکس من اون زیادی جسور بود.
_چون تو اولین دختر باکره ای بودی که باهاش بودم.
خیره به چشماش پرسیدم
_مگه با چند تا زن بودی؟
نگاهش رو روی صورتم چرخوند و گفت
_نمیدونم چند تا زن... ولی میدونم توی عمرم با یه دختر بودم. اونم تویی
نفسم بند اومد. خندید و گفت
_باز که قرمز شدی فسقلی.. کم کم دارم شک می کنم من اولین مردیم که باهاش حرف می زنی.
دهنم باز موند. وارد شد و گفت
_بیا تو.
متعجب به کفشاش نگاه کردم و گفتم
_چرا شما با کفشاتون میاین تو خونه؟
دستم و کشید در و بست و گفت
_اولا شما نه من یه نفرم دومم سوسول بازی در نیار و بیا تو مانتو تو بده آویزون کنم.
پشت سرم ایستاد و منتظر موند تا مانتوم رو در بیارم.
سحر که پیش بینی چنین لحظه ای رو کرده بود از عمد وادارم کرد زیر مانتوم یه لباس چسب و بدن نما بپوشم. اون موقع قبول کردم اما الان فکرشم نمیکردم بخوام با اون لباس جلوش راه برم برای همین خودم رو عقب کشیدم و گفتم
_راحتم.
باز هم نگاه با معنایی بهم انداخت.
قدمی نزدیکم شد و بدون فاصله روبه روم ایستاد و پچ زد
_اون شب توی مهمونی دیدی ک دخترا چطور لباس پوشیدن.اگه چشمم پر نمیبود و بی جنبه بودم قطعا باید باهمشون بودم اما گفتم که...
وسط حرفش پریدم
_ادامه ندین.
به آشپزخونه رفت و گفت
_تا دو تا نوشیدنی بیارم اون مانتو رو از تنت در بیار.
دو دل دستم به سمت دکمه های مانتوم رفت اما جز یکیشون نتونسم هیچ کدوم و باز کنم.
روی مبل نشستم.از کارم پشیمون شده بودم. من عرضه ی لوندی برای اون و نداشتم... نمی تونستم.
دقیقه ای بعد با لیوان توی دستش و یه بطری بیرون اومد.
نگاهم به بطری افتاد. من حتی نمی دونستم این نوشیدنی شهری اسمش چیه
کنارم نشست و لیوانا رو روی میز گذاشت.
به سمتم برگشت و بعد از نگاه خیره ای گفت
_خوب... میشنوم.
گیج پرسیدم
_چیو؟
خودش رو به سمتم کشید و گفت
_همه چی و... کی هستی... چرا اون شب توی مهمونی من بودی؟چرا با میل خودت باهام بودی؟ چرا غیبت زد؟ چرا حتی یه نفرم تو رو نمی شناخت؟ الان چرا ازم فرار می کنی؟لبخند زورکی زدم و گفتم
_به پیشنهاد یکی از دوستام اومدم مهمونی شما
_کدوم دوستت؟من همه ی آدمای اونجا رو میشناختم.دروغهایی که سحر بهم یاد داده بود رو مثل طوطی بلغور کردم
_دوست من با یه پسری وارد رابطه شده بود. از طرف همون پسرم برای مهمونی دعوت شد از منم خواست همراهیش کنم.انگار باور کرد که سری تکون داد و با لحن خاصی پرسید
_دوست پسر داری؟چون معمولا دخترا برای در آوردن حرص دوست پسری که ترکشون کرده خودشون و در اختیار یکی دیگه میذارن و بعد پشیمون میشن.به فکر فرو رفتم... این هم دروغ بدی نبود اما نمیدونم چرا بی اراده گفتم
_من تا حالا دوست پسر نداشتم.ابروهاش بالا پرید.
زمزمه کرد
_پس یعنی...
دستش رو به سمت گونه م آورد و نوازشم کرد و پچ زد
_من اولین مردیم که لمست کرده.
گونه هام زیر دستای داغش سوخت. در حالی که جز به جز صورتم و رصد میکرد با لحن خاصی ادامه داد
_من اولین مردی ام که تونسته تو رو از این نزدیکی نگات کنه.
سرش رو جلو آورد...
در عین خجالت حس لذت بخشی تمام وجودم رو پر کرد.قلبم شروع به تپیدن کرد.شالم رو از سرم کشید و گیره ی موهام رو باز کرد.موهام که از دورم ریخته شد صورتش رو ازم فاصله داد و نگاه خاصی به موهام انداخت و گفت
_تاحالا موهایی به این قشنگی ندیده بودم.لبخندی روی لبم نشست و سرم پایین افتاد. روی موهام رو لمس کرد و گفت
_چند وقته کوتاهشون نکردی؟
_هیچ وقت کوتاه نکردم. فقط بعضی وقتا سرش رو میزدم تا موخوره نگیره.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_دهم
از این همه تعریفی که ازم می کرد غرق لذت شدم. شاید چون اون شوهرمه و خاتون همیشه میگفت یه زن برای شوهرش بی حیاست و برای باقی مردها با حیا
مانتوم رو از تنم در آورد و نگاهی و بهم انداخت.
برای فرار کردن از زیر نگاهش بلند شدم و گفتم
_من میرم آب بخورم.
هنوز یک قدم نرفته بودم که با کشیدن دستم غافلگیرم کرد.
تا به خودم بیام پرت شدم روی مبل و نفس توی سینم حبس شد.
دست روی سینش گذاشتم و به عقب هلش دادم و گفتم
_تو گفتی کاری باهام نداری. من و فقط واسه ی این آوردی خونت؟
انگشت روی لبش گذاشت
_هیشش خودم خوب یادمه چی گفتم اما تو هم نگفتی تا این حد دلبری.چند سالته؟
آروم زمزمه کردم
_تازه 17 ساله شدم.
چهره ش رفته رفته در هم شد و نشست.
صاف نشستم و پرسیدم
_چی شد؟
مانتوم رو با خشم توی بغلم پرت کرد و غرید
_برو بیرون متعجب نگاهش کردم و پرسیدم
_چیزی شده؟
با خشم به سمتم برگشت و غرید
_من بچه باز نیستم. اون شبم اگه می گفتی با ننه بابات قهر کردی و برای اذیت کردن اونا ول شدی پیشم و هفده سالته دستمم بهت نمیزدم
پوزخندی زدم و گفتم
_از کجا میدونی با ننه بابام قهر کردم؟
_یه دختر هفده ساله که تا حالا با هیچکی نبوده چرا یه شبه لخت بشه تو بغل من. میدونی چند سالمه؟
خیره نگاهش کردم و گفتم
_عادته راحت قضاوت کنی؟
خشن از جاش بلند شد و با کلافگی گفت
_همه چی معلومه.
با حرص سر تکون دادم و از جام بلند شدم. مانتوم و پوشیدم و در حالی که دکمه هامو میبستم گفتم
_باشه... هر طور راحتی فکر کن.
شالم و روی سرم انداختم و خواستم از کنارش عبور کنم که بازوم رو گرفت و گفت
_من حاضرم پول بدم که تر م یم کنی.
به سمتش برگشتم و گیج پرسیدم
_چی کار کنم؟
_ب ک ا ر ت تو خودم گرفتم خودمم می تونم یه دکتر برات جور کنم این طوری مشکلی پیش نمیاد واست.
متعجب نگاهش کردم. مگه می شد؟
نزدیکم اومد و گفت
_شمارتو بده دکتر که جور کردم بهت زنگ میزنم.
خندم گرفت اما به زور جلوی خودم رو گرفتم و با جدیت گفتم
_من مشکلی با اون شب و وضعیت الانم ندارم.
با فکی قفل شده گفت
_چرا؟
نفسم بند اومد.باورم نمیشد چنین حرفی شنیدم.
با عصبانیت بازوم و از دستش کشیدم و به سمت در رفتم.
قبل از اینکه دستم به دستگیره برسه پرید جلوم و درو قفل کرد و گفت
_هنوز حرفم تموم نشده.
انقدر عصبی بودم که دلم میخواست بزنمش.با خشم گفتم
_چرا فکر کردی چون اون شب با تو بودم یعنی اون کارم؟آره اون کاری که گفتی نمی کنم چون برام مهم نیست.. برای خانوادمم مهم نیست پس لطف کن نه قضاوتم کن نه ولخرجی. باز کن درو میخوام برم.با اخمی بین ابروش گفت
_پدر مادر نداری؟
آروم جواب دادم
_بابا دارم...
_بابات انقدر روشن فکره که اجازه میده دختر هفده سالش یک شب بره پیش منی که دوبرابرت سن دارم؟انقدر روشن فکره که براش مهم نی دختر هفده سالش زن شده؟
موندم چه جوابی بهش بدم.باید می گفتم نه بابام هیچ مشکلی نداره اگه با شوهرم باشم؟
قدمی بهش نزدیک شدم و گفتم
_آره در همین حد روشن فکره.چشماش رنگ تمسخر گرفت.گفتم
_حالا میشه اجازه بدی برم؟ گفت
_یه دختر بچه ی نادون و ول کنم که بره برای هزار نفر مثل اون شب دلبری کنه؟بابای روشن فکرشم چیزی بش نگه؟تو هیچ جا نمیری.
با تعجب ساختگی گفتم
_میخواین حبسم کنین؟
_من یه نفرم اولا... دوما لازم باشه چرا که نه؟
یک تای ابروم بالا پرید کم کم یخم داشت آب میشد.
_و اگه من نخوام؟
بالاخره لبخند محوی روی لبش نشست
_رام کردن یه بچه کار آسونیه.
کمرم رو ول کرد.کلید رو برداشت و گفت
_این رستوران کوفتی هم غذا نیاورد گشنمونه.
از خدا خواسته گفتم
_الان یه چیز آماده میکنم.
برگشت و پرسید
_مگه بلدی جوجه مدرسه ای؟
سر تکون دادم و گفتم
_بلدم شما برید تو پذیرایی من درست میکنم.
شونه بالا انداخت و خودش و روی مبل پرت کرد و گفت
_نکشیمون؟
در حالی که توی دلم قند آب میشد وارد آشپزخونه شدم.بعد از گذشتن حدود سه هفته از زندگیم تازه میخواستم برای شوهرم غذا بپزم. هر چند به عنوان دوست دختر ناشناسش.یک ساعت بعد بوی زرشک پلو و مرغ آشپزخونه ی گرد و غبار گرفته ش رو گرفته بود.در حال درست کردن سالاد شیرازی بودم که با شنیدن صداش تکونی خوردم
_این بو از آشپزخونه ی ما میاد؟
ترسیده دستمو رو قلبم گذاشتم.
بو کشان نزدیکم شد و دستش رو روی شونه م گذاشت.
از خجالت گر گرفتم و گفتم :
_منو ترسوندین یه اهمی یه اهومی بگید بو نمیشه.
برای اینکه دستش رو از روی شونم برداره بلند شدم.داشتم با دقت شعله رو کم می کردم شانس آوردم فندک رو میشناختم و از فیلما دیده بودم گاز های عیونی رو وگرنه عمرا از دم و دستگاه شهری سردر بیارم.لحظه ای بعد باتعجب پرسید
_یه دختر هفده ساله چرا باید به این خوبی آشپزی بلد باشه؟
در قابلمه ها رو بلند کرد و سرکی توی قابلمه ها کشید :
_کی آماده میشه؟با این بویی که راه انداختی ضعف کردم از گشنگی.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_یازدهم
پشت بند حرفش در قابلمه رو گذاشت و نگاهی خاصی بهم انداخت هول کردم و گفتم
_اااا... الان میکشم دیگه آماده ست تا شما بشنید میز رو میچینم ...
دستش رو زیر چونه م داد و دستش رو پیش کشید :
_ببین جوجه نترس گفتم کاریت ندارم
سرم رو زیر انداختم و با خجالت لبمو گزیدم نمی دونستم حرص بخورم یا خجالت بکشم. من زنش بودم کسی که باید امشب باهاش ملاقات می کرد اما اون اینجا مشغول یه دختر بی نامو نشون بود... لعنت بهش که با دلم بازی می کرد و ناخواسته برای ادامه نقشه م سستم می کرد. کلافه از سکوتم دستشو تو موهاش کشید و خودش زودتر پشت میز غذا خوری نشست..میز رو که چیدم چند لحظه ای با شک نگاهی بین من و غذام رد و بدل کرد و آخر هم طاقت نیاورد و گفت
_من هنوز شک دارم خودت این و پخته باشی.ببین من دوست دخترای خیلی بزرگ تر از تو داشتم که حتی بلد نبودن دو تا تخم مرغ بندازن تو تابه و نیمرو درست کنن. اون وقت تو...وسط حرفش پریدم
_من از هشت سالگی خودم غذا درست می کردم.حالا بخورید شاید اون طوری که فکر می کنید نباشه.معنادار نگاهم کرد. اولین قاشق رو که توی دهنش گذاشت جفت ابروهاش بالا پرید و گفت
_معرکه ست.
لبخند پررنگی زدم. داشتم روی ابرا راه می رفتم.
دلم میخواست فقط خوردنش رو نگاه کنم اما زشت بود برای همین خودم رو مشغول نشون دادم.غذاش رو کامل خورد و بشقابش رو دوباره کشید و بشقاب دومم با ولع خورد و در آخر سنگین روی مبل ولو شد و گفت
_خیلی وقت بود غذای به این خوشمزگی نخورده بودم.
خوشحال لبخندی زدم و از جا بلند شدم. خواستم میز رو جمع کنم که با کشیدن دستم مانع شد و گفت
_نمیخواد جمعش کنی فردا خودم یکیو میارم.مخالفتی نکردم.دستم و دنبال خودش کشید و به سمت حال برد.
معذب مویی پشت گوش زدم و گفتم
_میشه بی زحمت یه تاکسی بگیرید من برم؟لم داد و گفت
_نه امشب اینجا می مونی.چشمام گرد شد و گفتم
_چرا؟
_مگه نگفتی خانوادت روشن فکرن؟پس فکر نکنم ناراحت بشن اگه دخترشون خونهی دوستش بمونه.اخمی کردم و گفتم
_کی گفته شما دوست منین؟در حالی که صورتم و رصد میکرد گفت
_به کسی که باهاش حرف بزنی و چی میگن؟میگن دوست پسر.حالا اون شال و مانتوی مسخره رو در بیار بشین پیشم ببینم داشتن دوست دختر کم سنی که کاراش بزرگتر از سنش میزنه چه حسی میده.بدون در آوردن مانتوم با فاصله ازش نشستم و گفتم
_شما با همه ی دخترا انقدر...
وقتی دید نمیتونم جمله م و کامل کنم خودش گفت
_با همههههه ی دخترا نه...ولی با بعضیاشون چرا.حس بدی بهم دست داد. کدوم زنی دلش می خواست شوهرش با دخترهای دیگه باشه.لبخند اجباری زدم و پرسیدم
_چرا ازدواج نمیکنین؟
خیره نگاهم کرد و گفت
_چون هنوز دختری و پیدا نکردم که لایق من باشه.
لبم و محکم گاز گرفتم. حتی از ازدواجشم چیزی نگفت.
پرسیدم
_چرا؟ می دونید آدمای مغرور هیچ وقت...
وسط حرفم پرید
_لحجه ت برام آشنا میزنم.
جا خوردم و هول شده گفتم
_چه طور؟
به جای جواب دادن سنگین نگاهم کرد. طاقت نیاوردم و گفتم
_میشه این طوری نگاه نکنین؟
_سرخ و سفید شدنت و دوس دارم. برام جدیده.
بیشتر قرمز شدم که خندش بلند شد و گفت
_دختر تو تا حالا با یه مرد هم کلام شدی؟سر تکون دادم و گفتم
_بله که شدم.
خودش رو پیش کشید و معنادار پرسید
_با کی اون وقتت؟؟
××××
روم و برگردوندم و با دیدن چشمای بازش پرسیدم
_چرا نمیخوابین؟
موهام و از صورتم کنار زد و با صدای گرفته ای جواب داد
_بخوابم که مثل اون سری در بری پرنسس خانوم؟خنده ی آرومی کردم و گفتم
_براتون مهم بود؟
سری تکون داد. باز پرسیدم
_چرا؟
_چون تو خاص ترین دختری هستی که تا حالا دیدم.نفسم حبس شد. گفت
_دلم میخواد یه جوری نگهت دارم که نتونی تکون بخوری چه برسه به فرار کردن.حیف کوچولویی وگرنه می دونستم چی کار کنم باهات.خندیدم..باعشق نگاهم کرد و گفت
_دوست دارم آیدا!
لبخندم کم کم محو شد. من برای اون آیدا بودم نه آیلین.من براش حکم یه دوست دختر داشتم نه یه همسر که آرامشش باشه خواستم بلند بشم که سفت تر گرفتم و گفت
_کجا؟اشک توی چشمم جمع شد و با صدای گرفته ای از بغض گفتم
_من باید برم.
متعجب سر بلند کرد.تاریک بود و اشکام و نمیدید اما از صدای لرزونم شک کرد و پرسید
_چی شده؟
_من نمی تونم... من اون دختری که شما فکر می کنین نیستم... من نمی تونم هر شب مثل یه زن بد کاره ...
وسط حرفم پرید
_هیشششش کی همچین حرفی زد؟بلند شدم و در حالی که دنبال شالم می گشتم با گریه گفتم
_متاسفم من باید برم.بازوم و گرفت و قبل از اینکه واکنشی نشون بدم دستام و بالای سرم نگاه داشت و غرید
_تو هیچ قبرستونی نمیری. .. کسی بهت گفت بدکاره.. تو یه دختر بچه ای که فقط مال منی فهمیدی؟فقط مال من!در جواب تمام حرفاش گفتم
_بذار برم!
_محاله... محاله بذارم یه بار دیگ از دستم در بری!
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_دوازدهم
گفتم
_واسه شما که دختر زیاده.تک خنده ای کرد و گفت
_آره اما دختر بچه ی فسقلی خوشگل که شما صدام میزنه و آشپزی خوبی داره برام کمه. ریتم نفسام آروم شد و ناخودآگاه گفتم
_شما زن دارین.مات و مبهوت موند. لبم و محکم گاز گرفتم به خاطر گندی که زدم. آیلین احمق این چه حرفی بود زدی اخماش در هم رفت و گفت
_کی این مزخرفات و به تو گفته؟هول شده گفتم
_هیچکی ینی اون شب تو مهمونی دوستاتون می گفتن زیر لب غرید
_به خاطر زنگ زدن اون زنیکه ی دهاتی.
خودم و زدم به نشنیدن اما شنیدم و مثل یه شیشه شکستم.موهام و از صورتم کنار زد و با لحن مهربونی گفت
_بچه ها داشتن شوخی می کردن عزیزدلم من زن ندارم.لبخند کم جونی زدم. دستام و روی سینش گذاشتم و گفتم
_اجازه بده یه کم هوا بخورم.خیره نگام کرد و در نهایت دستموول کرد وروی تخت افتاد.
توی تاریکی دنبال لباسم می گشتم که پیرهنش و روی پام انداخت.لبخندی زدم و پیرهنش و پوشیدم و به سمت بالکن رفتم.بازش کردم و چند نفس عمیق کشیدم
بغض توی گلوم داشت خفم می کرد. چه فکری می کردم و چی شد.
زندگی دارم که حتی یک روز تصورشم نمی کردم.توی افکار خودم بودم که دستی روی پنجره ی بالکن نشست و بستش. لحظه ای بعد صدای خان زاده توی گوشم پیچید
_با این ریخت اینجا وایستادی اگه یکی ببینتت چی؟
اشکم و با پشت دست پس زدم و گفتم
_بهتون نمیاد غیرتی باشین.
سرم و بالا بردم تا صورتش و ببینم. قدش، خیلی از من بلند تر بود با اینکه من نسبت به سنم رشد خیلی خوبی داشتم اما در مقابل اون مثل جوجه بودم
جواب داد
_اتفاقا از اون مرداییم که کسی نزدیک ناموسم بشه گردنش و می شکنم.
دلم میخواست بگم برای همین زنت رو تک و تنها توی یه شهر غریب ول کردی؟
به جاش گفتم
_من که ناموست نیستم.نو
خنده ی محوی کرد و گفت
_اما حسم این و نمیگه
* * * *
میز صبحانه رو چیده بودم که خواب آلود اومد بیرون و با دیدن من توی آشپزخونه گفت
_زود بیدار شدی خانوم کوچولو.خندیدم و گفتم
_همچینم زود نیست من همیشه شش صبح بیدارم.
ابرو بالا انداخت و خیره به میز صبحانه سوتی زد و گفت
_تو رو باید گرفت.
توی دلم گفتم :گرفتی... خبر نداری.
رفت دستشویی تا دست و صورتش و بشوره.
توی این فاصله مانتوم و تنم کردم.
بیرون که اومد با دیدن شال و کلاه کردنم اخمی کرد و گفت
_کجا به سلامتی؟
کیفم و برداشتم و گفتم
_با اجازتون از دیشب بدون اینکه به کسی خبر بدم اینجام باید برم.
روی صندلی نشست و گفت
_خودم می رسونمت.هول شده از روی پاش بلند شدم و گفتم
_نه نه من خودم میرم تاکسی میگیرم
با شک گفتی
_چرا؟ می ترسی آدرس خونتون و یاد بگیرم و مثل پسرای آویزون صبح و شب کشیک بکشم؟
سری به علامت منفی تکون دادم و تند گفتم
_نه ولی این طوری راحت ترم. لطفا.
سری تکون داد و گفت
_اوکی پس شمارت و بذار.
رنگ از رخم پرید. فکر اینجاشو نکرده بودم.من فقط یه خط داشتم که اونم خودش بهم داده بود.
به تته پته افتادم
_شمارم؟شما شمارتون و بدین من بهتون زنگ میزنم.
از جاش بلند شد و در حالی که نگاه مشکوکش روم بود گفت
_میخوای باز فرار کنی؟
_نه...
_پس شمارت و بده.
خدایا عجب غلطی کردم. از دست تو سحر تو که فکر همه جاش و کردی این یک قلمم به ذهنت می رسید دیگه.
با صدای زنگ در چشمام برق زد.نگاهش رو ازم گرفت و از آشپزخونه بیرون رفت.
هر کی بود فرشته ی نجاتم بود.
در و که باز کرد صدای سر صدای چند تا دختر و پسر بلند شد.سرکی کشیدم و با دیدن دختری که آویزون به گردنش شده مات موندم.به راحتی با دو دختر دیگه ای که اومدن تو دست داد سه تا پسر هم بودن. سری شالم رو مرتب کردم.
لبم و گاز گرفتم تا خودم و کنترل کنم.
لابد اونی که دستاش و دور گردنش حلقه کرده بود دوست دخترش بود.
من چی بودم؟ زنش؟ دوست دخترش؟
از آشپزخونه بیرون رفتم.
دو تا پسری که داشتن حرف می زدن با دیدنم ساکت شدن و یکیشون گفت
_انگار بد موقع مزاحم شدیم.
با این حرفش توجه همه بهم جلب شد. نگاه اون دختره متعجب روی من بود.
کیفم و روی شونه م انداختم و گفتم
_نه من دیگه داشتم میرفتم.یکی از دخترا نگاه معنا داری به اون دختری که لحظه ای پیش از گردن خان آویزون بود انداخت و گفت
_معرفی نمیکنی اهورا خان.
دلم نمیخواست به عنوان یه دختر بدکاره معرفی بشم برای همین سریع خودم جواب دادم
_از اقوامشونم...
انگار خیال دختره راحت شد.
معذب گوشه ی شالم رو درست کردم و گفتم
_با اجازه من دیرم شده باید برم.
از کنار همشون عبور کردم،دستم که روی دستگیره نشست گرمای دستی رو روی دستم حس کردم.
معنادار بهم نگاه کرد و گفت
_تا پایین همراهیت میکنم.
تیز دستم و از زیر دستش کشیدم بیرون و گفتم
_لازم نیست به مهموناتون برسین.
حتی یه لحظه هم مکث نکردم و بیرون رفتم.
نگاهی به آسانسور انداختم و بی توجه راه پله ها رو در پیش گرفتم و در حالی که تند تند پله ها رو طی می کردم اشکم هم سرازیر شد.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی🌸
از تو تمنا دارم امشب
قلبهای دوستان و عزیزانم را
ازعشق بِ خود و مخلوقاتت
لبریز فرمایی وبه 🍂🌸
آنها اندیشهای پاک،دلی نورانی
و تنی سالم عطا فرمایی
آمیـــن یا رَبَّالعالَمین
شبتون غرق در آرامش خــدایی.
بِ امـیـد فردایی بهتر،
وطلـوع آرزوهـاتـون.🍃
شبتون_بخیردر پناه حق...🌙🌸
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام مهربـانـان🌾
روزتـان شیـریـن
خونـہ دلتون گـرم🌾
فنجـون عشقتون پر مهر
دستاتون پر روزی
نگاهتون قشنگ......🌾
صبحتون بخیروپرازبرکت وشادی🌾
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_سیزدهم
با سرزنش گفت
_آخه دختره ی خر گریه کردنت چیه؟
دستمال خیس رو روی میز انداختم و گفتم
_دردم اینه زن آدمی شدم که به راحتی یه دختر و راه میده به خلوتش.با هزار نفر دیگه هم بوده لابد. من نمی تونم سحر من به آقاجون میگم طلاق بگیریم.خندید و گفت
_طلاق؟ اونم تو روستای ما... یادت نیست مگه؟سیاه بخت ترین دخترا هم طلاق نگرفتن تو که زن خان زاده شدی.الم شنگه راه بندازی فوق فوقش چهار تا ریش سفید جمع بشن دور هم و آشتی تون میدن.نالیدم
_پس میگی چی کار کنم؟
_هیچی همین راه و پیش برو تا اون و عاشق خودت کنی.پوزخند زدم
_با خوابیدن کنارش ؟ اگه امروز بودی و دخترای دورش و میدید این حرف و نمی زدی من کجا و اونا کجا....
_فعلا که ازت خوشش اومده
سکوت کردم.ادامه داد
_یه راه دیگه هم هست اینکه بهش حقیقت و بگی.
_اون از آدمای روستا بدش میاد. اگه بفهمه من زنشم دیگه تو صورتمم نگاه نمی کنه.پوفی کرد و گفت
_من که دیگه مخم قد نمیده.برات سیم کارت جدید هم آوردم. میخوای از تلگرام براش پیام بفرست؟صورتم جمع شد و گفتم
_من بلد نیستم.
دستش و دراز کرد و گفت
_بده یادت بدم.
سه ساعت طول کشید تا بهم یاد بده چه طوری تایپ کنم و چه طوری پیام بدم.عکس پروفایلش رو باز کردم. سحر گفت
_خداییش قیافه اش چقدر جذابه چقدر اخماش:خوشگله وای هیکلش که معرکه ست. حق داره انقدر مغرور باشه.
لبخند محوی زدم که گفت
_خوب پیام بده دیگه.مردد گفتم
_چی بگم؟
_بعد سه ساعت تازه می پرسی چی بگم؟بنویس سلام آنلاینم هست. بدو دیگه.سری تکون دادم و با کلی معطلی سلامی تایپ کردم و فرستادم پیامم رو خوند اما به جای جواب دادن زنگ زد.گوشی از دستم افتاد و هول کرده گفتم
_تو جواب بده.
گوشی داد دستم و گفت
_مسخره بازی در نیار بگیر جواب بده.
گوشی و از دستش گرفتم و آب دهنم و قورت دادم تماس و که وصل کردم بدون شک و تردید گفت
_باز غیبت زد آیدا؟با صدای آرومی گفتم
_از کجا فهمیدین منم؟
_حس کردم. کجایی؟نمیدونم چرا گفتم
_با دوستم بیرونم.صداش جدی شد
_این وقت شب؟
تازه نگاهم به ساعت افتاد و فهمیدم سوتی دادم ساعت 11 شب بود.برای جمع کردن بحث گفتم
_خودتون کجایین
_اگه آدرس اون قبرستون و بدی تا ده دقیقه ی دیگه پیشتم.هول شده گفتم
_نه نه نه... یعنی نیا... بابامم هست.
_آها بابای خوش غیرتت
سکوت کردم که گفت
_اوکی... شمارت همینه؟
_آره همینه خواستم همین و بگم که باز نگین فرار کرد. کاری ندارین؟با همون صدای جدی و مردونش گفت
_دارم
_چی کار؟با مکث گفت
_اونی که امروز دیدی دوست دخترم نیس.
دلخور گفتم
_به من ربطی داره؟طلبکار گفت
_ربط نداره؟سکوت کردم. نفسش و فوت کرد و گفت
_من خیلی بهت فکر میکنم آیدا.از دخترای کم سن خوشم نمیاد اما تو رو انگار میشناسمت.برام جذابی دلم میخواد همش پیشم باشی.سکوت کردم صدای آهنگ میومد و سر و صدای دختر پسر ها.
سکوتم رو که دید گفت
_نمیخوای چیزی بگی؟گفتم
_چی بگم؟ انگاری سرتون شلوغه... مزاحم نمیشم.بی مکث گفت
_میخوای بیام پیشت؟برام مهم نیست همشون و بیخیال میشم. بی اختیار گفتم
_بیا.سحر ناباور نگام کرد.صدای مردونش توی گوشم پیچید
_آدرس بفرست.تازه فهمیدم چه گندی زدم. دیگه نمیشد جمعش کنم برای همین گفتم باشه و قطع کردم.سحر با تاسف گفت
_حالا میخوای چه غلطی بکنی؟ آخه چرا فکرت به هیچی نمی رسه؟ می خوای آدرس اینجا رو بدی؟آروم گفتم
_خوب چیکار کنم؟ اون شوهرمه منم دلم مثل هر زن دیگه ای میخواد شبا پیش من باشه نه بین دوستا و رفیقاش
_خوب حالا میخوای چی کار کنی؟شونه بالا انداختم و گفتم
_آدرس پارک همین جا رو براش می فرستم خوبه؟
بلند شد و گفت
_پس زود باش حاضر شو.
* * * *
ماشینش و که دیدم دستی براش تکون دادم.کنار پام ترمز زد. به سحر اشاره زدم و دوتامون سوار شدیم.سلام کردیم که به جای جواب سلام دادن گفت
_تو که گفتی با باباتی.دو تا دختر تنها توی این پارک خلوت خطرناک نیس؟سحر جواب داد
_اهورا خان ما که نمی تونستیم با بابای آیدا سوار ماشین شما بشیم خوب صد در صد ایشون و دست به سر کردیم.انگار راضی شد که سری تکون داد.نگاهی به صورتم انداخت و پرسید
_خوبی؟لبخند محوی زدم و گفتم
_مرسی شما خوبین؟
جوابش فقط یه نگاه طولانی و عمیق به صورتم بود.سحر سرفه ی مصلحتی کرد و گفت
_بی زحمت من و دو تا کوچه بالاتر پیاده کنید.سری تکون داد و ماشین و روشن کرد.دو تا کوچه بالا تر نگه داشت.سحر که پیاده شد،گفتم
_من زیاد وقت ندارم لبخند محوی زد و گفت
_چرا؟ددی روشن فکرت ناراحت میشه؟نمیخوای منو با بابات آشنا کنی؟ابرو بالا انداختم. میخواستم بگم معرف حضورش هستی اما به جاش گفتم
_آشناتون کنم؟ اون وقت بگم ایشون کی هستن؟با نگاه معناداری خودش رو پیش کشید و پچ زد
_همونی که هستم و میگی.میگی عشقمه.خندیدم و گفتم
_فکر نمیکنم هیچ وقت بتونم جلوی بابام وایسم و چنین حرفی بزنم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_چهاردهم
دستش و روی گونه م گذاشت و گفت
_ولی من فکر میکنم انقدر عاشقم میشی که این کار و بکنی.توی دلم گفتم
کجای کاری من همین الانم بدجور عاشقت شدم.اخه تو شوهرمی و خودت نمیدونی نمیدونی که من زنتم
لبخند محوی زدم و گفتم
_از مهمونی کشیدم تون بیرون.
در حالی که با پشت دست گونه م رو نوازش میکرد گفت
_می ارزید.سکوت کردم.خودش رو به سمتم کشید و گفت
_باورم نمیشه تو ماشین دارم با یه دختر بچه حرف میزنم.
_اما من بچه نیستم شما زیادی بزرگین.
_هممممم زیادی بزرگم
زیر نگاه سنگینش معذب شدم و گفتم
_من امشب خونه ی سحر میمونم بی زحمت بپیچین تو همین کوچه تا...هنوز حرفم تموم نشده بود ماشین از جاش کنده شد.متعجب گفتم
_کجا میرید؟
_حالا که به بابات گفتی خونه ی سحر دوستتی پس سحر هم بگو با منی.با چشمای گرد شده گفتم
_نمیشه من نمیام خونه ی شما.چشمکی زد و گفت
_کی خواست تو رو ببره خونه؟
_پس کجا میریم؟
با شیطنت گفت
_یه جای خوب... محکم بشین
با دیدن منظره ی روبه روم چشمام برق زد.یه رستوران بالای کوه بود که تخت های سنتیش منو یاد روستای خودمون مینداخت.بعضی از تخت هاش روکش پلاستیکی داشت و زیرش آتیش روشن بود تا داخل و گرم کنه.با دیدن تاب دو نفره خوشحال به سمتش رفتم و روش نشستم.خان پشت سرم اومد و گفت
_آوردمت پارک خانوم کوچولو؟
برگشتم و مظلوم گفتم
_تابم میدید؟لبخند محوی زد و پشتم ایستاد و تابم داد.
_واقعا انگار دخترم و آوردم پارک. اومدیم اینجا شام بخوریم... شهر بازی که نیست.یخ نمیزنی تو؟
_مگه سرده هوا؟شما هم جا میشید ها...بیاید بشینین خیلی حس خوبیه.محکم تر تابم داد و گفت
_از سن من گذشته.
_یه جوری راجع سن تون صحبت میکنین انگار چهل سال تونه.
_تو هم یه جوری منو شما شما مخاطب میکنی انگاری شصت سالمه.خندیدم و گفتم
_باید به آدما احترام گذاشت.
تاب و نگه داشت. صورتش و پایین آورد و پچ زد
_اما با دوست پسرت باید راحت باشی عشق کوچولوی من.گر گرفتم و سریع از روی تاب پریدم پایین.صدای خندیدنش توی گوشم پیچید.پلاستیک آخرین تخت رو کنار زد و گفت
_بپر تو.
با صورتی قرمز شده کفش هام و بیرون کشیدم و وارد شدم.خودشم پشت من کفش هاش و در آورد. پلاستیک هارو کیپ کرد و گفت
_یخ زدیم اون بیرون. موندم تو چه جوری تو این هوا تاب بازی میکنی ابرو بالا انداختم
_من واقعا احساس سرما نمیکنم چون عادت دارم.خودش رو نزدیکم کشید..دستش و به سمتم گرفت و گفت
_پس منم گرمم کن.دستش و توی دستم گرفتم و به سمت لبم بردم و آروم ها کردم.در حالی که نگاه از صورتم برنمیداشت گفت
_چرا انقدر سرخ و سفید میشی؟بدون اینکه به چشماش نگاه کنم گفتم
_آخه یه جوری نگام میکنین.معنادار پرسید
_چه جوری؟
_نمیدونم... یه جوری دیگه. من عادت به این نگاه ها ندارم.
_خوبه... چون فکر اینکه قبل من برای یکی دیگه سرخ و سفید شده باشی دیوونه کننده ست.با کشیدن دستم دیگه اجازه نداد دستش و ها کنم.در کمال تعجب سرش و روی پام گذاشت و با لذت چشماش و بست.گفت
_با این سن نیم وجبیت اما مثل مامانا به آدم آرامش میدی.دستم و لای موهای پرپشتش فرو بردم و گفتم
_با اینکه هر بار میخوام ازتون دوری کنم اما باز خودم و کنار شما میبینم.چشماش و باز کرد و گفت
_دوری چرا؟من من کردم
_درست نیست. ما خیلی با هم فرق داریم. شما...نذاشت حرفم و بزنم
_ازت بزرگترم؟
_بحث این نیست.روابط تون..
_در اون مورد تفاوتی نداریم. بذار بهت یادآوری کنم داری برای دوستت دلبری میکنی اینکه من اولینشم دلیل نمیشه فرقی با بقیه ی دخترهایی که باهام بودن داشته باشی.با این حرفش روح از تنم بیرون رفت و لبم باز شد که بگم من زنتم اما نتونستم.به جاش خواستم بلند بشم که دستم و گرفت و گفت
_من اون روابطی که تو فکر میکنی و با دخترا ندارم آیدا...اینکه باهاشون دوستم دلیل نمیشه همه شون و به خلوتم راه داده باشم،دوست ندارم مدام با شک بهم نگاه کنی. من آدم خیانت کردن نیستم. تا وقتی باهاتم سمت دختر دیگه ای نمیرم پس بهم اعتماد کن.جوابی بهش ندادم.هنوز دلخور بودم...سرش و از روی پام برداشت و روبه روی صورتم مکث کرد و پچ زد
_من میخوامت عزیز دلم.. بیشتر از اونی که فکرش و بکنی خانومم... خانوم کوچولوم...
لبخند زدم که نگاهم کرد و ...
* * * * *
ماشین و جلوی خونه ی سحر پارک کرد و گفت
_باید میومدی خونه ی من...
خواب آلود گفتم
_یه وقت دیگه. دماغم و کشید
_خوابت گرفته کوچولو..
_عادت ندارم تا دیر وقت بیدار بمونم.نمیدونم تا بالا دووم میارم یا توی پله ها خوابم میبره. موهام و از صورتم کنار زد
_میخوای ببرمت؟
دستم به سمت دستگیره رفت و گفتم
_شب بخیر.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_پانزدهم
پیاده که شدم از فرط خواب جلوی پامم نمیدیدم. به سختی زنگ خونه ی سحر رو زدم که با تاخیر در باز شد. دستی برای اهورا تکون دادم که پیاده شد و با قدم های بلند به سمتم اومد و سخت در آغوشم کشید و گفت
_هنوز سر حرفم هستم... ببرمت خونم؟پیش من بمون هوم؟تا صبح نگات کنم. لعنتی چی کار کردی که دلم نمیاد ولت کنم؟
لبخند محوی زدم و گفتم
_منو ببر خونت... هیچ وقتم برنگردون.من مال توعم منم میخوام پیشت باشم... همیشه ی همیشه
××××
کش و قوسی به تنم دادم و چشمام و باز کردم.نگاهم به صورت غرق در خواب اهورا افتاد و برق زده بلند شدم. از تکونی که خوردم چشماش و باز کرد و خواب آلود پرسید
_چی شده؟
_من اینجا چی کار میکنم؟
با صدایی غرق خواب جواب داد
_تو ماشین خوابت برد منم آوردمت اینجا... ساعت چنده؟ بخواب منم بد خواب نکن.
_ساعت نزدیک نه نمیخواین بلند بشین؟
دستم و گرفت ومنو بین دستاش حبسم کرد گفت
_پاستوریزه نباش بخواب بابا
_جدی جدی شما تا لنگ ظهر میخوابین؟جوابم و نداد و فهمیدم خوابش برده.
چشمام گرد شد.هیچ وقت تا این موقع نخوابیده بودم.به صورتش نگاه کردم و لبخندی به چشمای غرق در خوابش انداختم.کاش می تونستم بهش بگم زنشم! تا منو به چشم یه دختر هر جایی نبینه.. تا لقب دوست دختر نداشته باشه زن باشم.دستم و به سمت موهاش بردم و نوازشش کردم... چه قدر همه چی تموم بود.. چه قدر خوب بود...روی گونه ش کشیدم.چشماش باز شد و انگشتم و گرفت و گفت
_شیطونی نکن که شیطون بره تو جلدم بد حساب تو میرسم.ریز خندیدم و گفتم
_آخه چرا انقدر میخوابین؟
نیم خیز شدو گفت ای بابا
_فعلا که بیدارمون کردی.خواستم بلند بشم که اجازه ندادی سرش رو نزدیک آورد که همزمان صدای موبایلش بلند شد.نگاهم معنادار به سمت گوشیش رفت و زودتر از اون من خم شدم و موبایلش رو برداشتم و با دیدن صفحه با تعجبی ساختگی گفتم
_آیلین کیه؟جا خورد... این هم یکی دیگه از نقشه های من در آوردی سحر بود.. تند گوشی و از دستم کشید و گفت
_یکی از بچه های دانشگاه.با شک گفتم
_خب چرا جواب نمیدید؟
تماس و قطع کرد و گفت
_مهم نیست.مهم نبود. زنش براش مهم نبود... لبخند مصنوعی زدم و بلند شدم.. دیگه حس شیطنت کردن هم نداشت. در هر حالی زنش براش مایه ی عذاب بود.
بلند شدم و مانتویی که نمیدونم کی از تنم در آورده بودم تنم کردم و گفتم
_من باید برم.انقدر فکرش مشغول شده بود که برعکس همیشه سر تکون داد و گفت
_باشه.
کیفم رو برداشتم و بدون هیچ حرفی بیرون زدم.تمام هفت طبقه رو با پله پایین اومدم.جلوی در خونه چشمم به ماشین سحر افتاد.به سمتش رفتم و سوارش شدم. گفتم
_چرا زنگ زدی؟خندید و گفت
_محض ضد حال زنی... ببینم تو...
حرفش با صدای گوشیم قطع شد. ترسیده گوشی و تو دامنم انداخت و گفت
_داره به آیلین زنگ میزنه
چشم گرد کردم و گفتم
_الان توقع داری من جواب بدم؟صدام و دیگه واضح میشناسه.
_پس من جواب بدم؟سر تکون دادم و گفتم
_گندی که خودت بالا آوردی خودتم جمعش کن صدات و مظلوم کن جواب بده در حد دو کلمه.با تته پته گفت
_چی بگم آخه بفرما قطع شد.سری با تاسف تکون دادم. استارت زد و گفت
_بیخیال حالا. مهم اینه که کشوندمت پایین بریم یه صبحانه ی مشتی بزنیم به بدن.با خنده سر تکون دادم که ماشین از جاش کنده شد.
* * * * *
داشتم برای خودم انار دون میکردم که صدای در اومد. نگاهی به ساعت انداختم. یازده و نیم شب بود...با فکر اینکه یکی از همسایه هاست بلند شدم و دستام و شستم به سمت در رفتم و بدون نگاه کردن از چشمی بازش کردم.با دیدن اهورا که پشت به من ایستاده بود و داشت با تلفن حرف می زد نفس توی سینم گره خورد.قبل از اینکه رو برگردونه دویدم سمت اتاق اما از شانس گندم قبل از اینکه پام به اتاق برسه اومد تو و گفت
_فرار نکن... میخوام برم.میخ کوب شدم... خدایا کاش در و باز نمیکردم...حتی نمی تونستم برگردم.
درو که پشت سرم بست تکونی خوردم.
صدای خشک و جدیش اومد
_بشین حرف دارم باهات.
نتونستم تکون بخورم. انگار میخ شده بودم به زمین. باز گفت
_می ترسی ازم؟ بیا بشین یه دقیقه.نترس دور من انقدر پره که نخوام به زور دست بهت بزنم. آره خوب... دورت پره از آیدا و آیدا ها و آیلین به چشمت نمیاد. نفس عمیقی کشیدم و طی یه تصمیم ناگهانی برگشتم.
گفت :میخوام طلاقت بدم که
هم تو راحت بشی هم من به زودیم انجام میدم نفسم از حرفای بی رحمانش بالا نمیومد.به سمت در رفت که پریدم جلوش و نفس بریده گفتم
_آره طلاق بگیرین... چه بهتر... یه دختر روستایی چشم و گوش بسته کجا و یه خان زاده ی شهری روشن فکر کجا...دختری که تو عمرش با هیچ مرد نامحرمی هم کلام نشده رو چه به یه آدمی مثل شما که حلال حروم سرتون نمیشه و هر کی از راه رسید وارد خلوت تون می کنید. اصلا میدونید چیه؟ لیاقت شما دخترایین که هزار تا کثافت کاری دارن...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii