فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌤کنار رفتن تاریکی و طلوع خورشید،
نشون دهنده مهم ترین جنبه زندگیه:
«ناامیدی دیر یا زود جاش رو به امید میده...» 🌱
صبحتون پرامید و روشن ❤️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_سوم
از ترس کتک خوردن توی طویله قایم شدم، هرکدوم از حیوون ها گوشه ای خوابیده بودند. پشت به قفس مرغ و خروسها کردم،جایی برای خواب پيدا كردم.كار خونه زياد بلد نبودم ولی چیزی که یاد گرفته بودم از مادرم رو تمرین می کردم. سر تنور زانو زده نون می پختم برای تازه عروس عموم و با اين حال سکینه غرولند میکرد:
_رحیم نون خور اضافه میخوایی چکار؟بفرستش بره خونه ی خان کار کنه، هم جوونه هم چابک! شکمشم که اونجا سیر میشه، ی پولی ام میدن میمونه واسه خرج خودمون...با پشت دست عرق روی پیشونی ام رو پاک کردم.کار کردن تو مطبخ های خان کار حضرت فیل بود و بس.اما سکینه اینقدر گفت و گفت تا عموم راضی شد و من رو برای کار معرفی کرد.خستگی کارهای روزانه خونه و طویله یک طرف، غرولند های سکینه ی بی رحم طرف دیگه ای، حتی دیگه وقت نمی کردم سرخاک مادرم برم، از صبح خروس خون باید آب گرم میکردم سکینه و عموم برن حموم!روزگار بد تا میکرد باهام، حتی اجازه نداشتم توی خونه بخوابم چون عموم با زنش راحت نبودن، شبم توی طویله کنار حیوون ها صبح میشد و روزهامم در پی انجام امورات سکینه.یک روز صبح سرم رو از در طویله بیرون نیاورده بودم که گیس هام کشیده شد میگفت
_خیلی زود بقچه تو ببند،باید بریم عمارت!کلفت میخوان دیر بریم ممکنه جات و بدن به کسی دیگه!چشم هام و بهم فشردم. به نظرم حمالی بهتر از زندگی اینجا بود.ناشتا چارقدم رو روی سرم محکم بستم و راهی شدیم.اهالی ده اکثرا دسته دسته ریخته بودن بیرون تا برای گندم درو سر زمین های ارباب حاضر بشن.دم اخرى موقع رفتن دم گوشم گفت:
_یک قرون از حقوقت و خرج کنی موهات و از ته میزنم. و رفت!حالا در برابرم زنی لاغر اندام با پشت لبی پر از مو ایستاده بود که بی بی زلیخا صداش میزدند. زن های ده ما وقتی شوهرشون فوت میشد حق نداشتن دست به صورتشون بزنن! شمرده شمرده کارها رو توضیح میداد و توقع داشت همونطور که با جزئیات همه چیز رو گفته، متقابلا مثل یک فرفره مسوولیتی که گردنم می گذاشت بی نقص انجام بدم!بايد قبل از طلوع خورشید بیدار میشدم تا کار خاک روبی حیاط رو توی عمارت شروع کنم.صدای خش خش جاروی خشک وقتی به ریزه سنگ ها و خاک نم خورده میخورد مولودی زیبایی از صبحی تازه رو نشون میداد.بااینکه عمارت خدمه زیاد داشت چون تازه کار بودم بیشتر کارهای سنگین رو به من میدادند و به قول خودشون تازه نفس بودم و گریزی براى انجام هیچ کاری نداشتم.اون روزم مثل هميشه مختصر صبحانه ای همراه بقیه خدمتکار ها خوردم و سراغ لگن لباس شویی رفتم.پشت عمارت جوی آبی بود برای شستن لباس ها!سرگرم مالیدن چرک آستین پیراهن مردونه ای بودم که سایه ای بالا سرم حس کردم. سر بلند کردم و با دیدن ارباب فرنگ برگشته خونم خشك شد گفت
_آهوی گریز پا تو اینجا چکار میکنی؟از خدمه ها شنيده بودم اسمش رستم خان بود! چطور پشت عمارت اومده بود؟سرم و پایین انداختم و تو همون حالتی که زانو زده بودم سلام دادم.برخلاف انتظارم اومد و کنارم ایستاد و به کوه لباس های تلنبار شده نگاهی انداخت و يكمرتبه دست هامو گرفت گفت
_چندروزه اومدی اینجا؟اصلا برای چی اومدی؟نگران پشت سرم رو نگاه کردم. اگه کسی می دید همه جا پخش میشد دختر رحیم دست خورده ی رستم خان شده!دست هام و از گرمای دست هاش بیرون کشیدم گفتم
_اقا اگه کسی ببینه برام حرف درمیارن،تورو خدا برید نرفت و به جاش اخم کرد گفت
_جواب بده دختر چرا فرار میکنی؟ توام مثل تموم خدمه های این عمارت که کارت دارم باید برام انجام بدی حالا چه فرقی میکنه؟برای اینکه از شر درست کردن جلوگیری کنم گفتم:
_ زیاد نیست اینجام عموم خواست بیام بلکه کمک خرج خونه بشم!فكر كنم نگاهش پر از مهربونى بود. البته فكر كنم وگرنه اونو چه به من؟!آروم گفت: به كارت برس و رفت. منم تند و تند لباسهارو شستم و ديگه بهش فكر نكردم. خدارو شكر كه از سرم رفع شد.شرایط کار توی عمارت خیلی سخت بود، جوری که تا پاسی از شب باید بیدار میموندم و ظرف های شام رو می شستم،نه برای یک نفر بلکه دست کم برای سى چهل نفر ظرف نشسته میموند!وقتی هم به رختخواب میرفتم از فرط خستگی بيهوش مى شدم و چون تازه وارد بودم و هنوز شناخت كافى بهم نداشتن ي پستو بهم داده بودن تا تنهايى بخوابم و نمى دونم چرا چند باری توی خواب حس میکردم کسی موهام رو نوازش میکنه، هرم نفس های گرمی به صورتم میخورد ولى تا به هوش ميومدم زود غیب میشد، به هواى خستگى هیچوقت تلاش نکردم بفهمم کیه چون می ذاشتم به حساب توهم از خستگی زیاد!طبق معمول صبح خروس خون قبل از اذان درحال اماده کردن صبحانه بودم که در چوبی مطبخ با صدای قیژی باز شد.
با خودم گفتم حتما بی بی زلیخا بی خواب شده و اومده سرکشی ببینه بیدارم یا نه؟ بى توجه به صداى در هیزم های زیر آتیش رو فوت میکردم بلکه گر بگیره و هیزم ها روشن بشن.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_چهارم
چشم هام از دود می سوخت و اشک هام جاری بود كه با شنیدن اسمم با حيرت برگشتم. باز هم ارباب زاده بود كه با ملایمت خاصی گفت:
_برو کنار برات روشنش میکنم.از دیدن یکباره اش ناخودآگاه روی زمین نشستم گفتم
_نه ارباب خودم روشنش میکنم.با چشم های به خون نشسته که حاکی از بی خوابی شب قبل بود کلافه به سمتم اومد و آستینمو گرفت وادارم کرد از کنار هیزم ها فاصله بگیرم با غیض گفت
_چرا اینقد لجبازی تو دختر؟میگم برو کنار خودم روشنش میکنم دیگه.با نگاهی شیطون چشم هاشو ریز کردوگفت
_همیشه اینقد لجبازی؟طفلک اونى كه مى خواد نصيبت بشه!گونه هام از خجالت قرمز شد، این چه حرفى بود که ارباب زاده میگفت؟بدون هیچ حرفی عقب کشیدم آخه سرانگشت گرمش که به پشت دست سردم خورد رستم خان با چند تا فوت انچنانی و ی حرکت تیز هیزم ها رو روشن کرد و با نیم نگاهی که بهم انداخت از مطبخ خارج شد!بی بی زلیخا با سروصدا اومد و وقتی دید هنوز صبحانه اماده نیست و من با بهت به هیزم ها چشم دوختم غرغرکنان از بازوم نیشگونی گرفت و گفت :
_دختر چرا باز صبحانه حاضر نیست؟ها؟ میدونی اگه خانم بفهمه کم کاری میکنی از عمارت پرتت میکنه بیرون؟نون خور اضافه نمیخوان که!از سوزش نیشگونش روی بازوی یخ زده ام صورتم جمع شد اما با یاداوری تهدیدهای عموم سریع دست به کار شدم ولی هنوز تمام حواسم سمت گرمای سر انگشتای ارباب زاده بود و با حواس پرتی ام نزدیک بود چند باری موهای بافته شده ام بسوزه!مادر خدا بیامرزم همیشه از نزدیک شدن به ارباب زاده هشدار میداد اما چرا پس ارباب زاده دست بردار نبود؟سریع صبحانه رو آماده کردم و روی سینی بزرگ چند مدل خوردنی گذاشتم به علاوه ی کلوچه هایی که بی بی زلیخا پخته بود و خم شدم سینی رو بلند کنم از سنگینیش کمرم گرفت.اما نمیشد اینجا ناز کرد،چون مادرم نبود نوازشم کنه!زور زدم و با تمام قدرت سینیو روی سرم گذاشتم.اولین باری بود برای ارباب و خانواده اش صبحانه میبردم.خانم دوست نداشت چشمش به آدم جديد بیوفته! اما امروز اجبارا من باید میبردم چون کس ديگه اى نبود.نگاهی به پله های رو به روم انداختم،تقریبا بیست تا پله ای رو باید میگذروندم تا به اندرونی برسم؛با گفتن " بسم الله " راه افتادم وسط پله ها که رسیدم نفسم از سنگینی سینی برید ولى تنها کاری که از دستم برمیومد انجام بدم لعنت فرستادن به عموم بود.با مشقت زیاد رسیدم به اندرونی، مکانی که خانواده ی ارباب روزهای معمولی رو اونجا می گذروندن، میز و صندلی وسط اندرونی توجهمو جلب کرد، تاحالا ندیده بودم اما بی بی زلیخا هشداد داده و گفته بود چطور میز بچینم!زیر سفره ای رو پهن کردم رو میز،تند تند و بی وقفه وسایل چیدم تا مورد مواخذه ی خانم قرار نگیرم همینجوری هم چپ چپ نگاهم میکرد!هیچ کس باورش نمیشد اینجا روستا باشه وقتی درون عمارت و زندگی انچنانی ارباب و میدید!بعد از تموم شدن کارم گوشه ای ایستادم و سرم و پایین انداختم قهقه ی خنده ی اول صبح شون از ته دل بود یکهو که نگاهم به رستم خان نشست! میشد گفت زیباترین لبخند رو داشت! دندون های سفید یک دست، موهای مشکی بلندی داشت که هربار روی پیشونی اش رو میگرفت و کناری میزد، به زیبایی لبخندش افزوده میشد. با دادی که خانم زد،نگاهم رو دزدیدم، دست پاچه گفتم:
_بله خانم؟صدام می لرزید،منتظر بودم بهم تشر بزنه و جلوی همه بی ادبی کنه،اما با اکراه گفت:
_جمع کن سفره رو! میریم حیاط، برامون چای بیار!وقتی همه از سالن رفتن بیرون، نزدیک میزایستادم،خوراکی هایی که بیشتر شون مونده بود، بد چشمک میزدند؛مخصوصا بوی خیار لیموترش خورده و کلوچه های تازه!صبحانه ی ما فقط نون خشک بود و پنیر!از خالی بودن سالن که مطمئن شدم، شروع کردم تند تند به خوردن محتویات روی سفره!جفت لپ هام باد کرده بود،تازه فهمیدم چقدر گرسنمه،کم بود بپره توی گلوم.
_خوب میبینم رعیت جماعت روش زیاد شده! بنظرت پنجاه ضربه فلک کافیه؟هول کردم! با ترس و دهنی پر برگشتم و با دیدن رستم خان که قامت بلندش چهارچوب در رو پر هول کردم! با ترس و دهنی پر برگشتم و با دیدن رستم خان که قامت بلندش چهارچوب در رو پر کرده بود،گونه هام خیس شد و التماس وار بهش خیره شدم و لرزون گفتم:
_آ...آ...ق...اآآقااا!اخمش غلیظ تر شده بود و چشم هاش قرمز، نه به اون محبت سر صبحش نه به الان!پشت سرش رو نگاه کرد و در رو محکم بست و با گامی بلند خودش رو بهم رسوند.دست هاشو عصبی بالا اورد كه چشمامو بستم اما در کمال ناباوری سر انگشت هاش و روی گونه ام در حال پاک کردن اشک هام دیدم که گفت
_کی گفته گریهکنی ها؟چشم هام و ناباور باز کردم؛ من من کنان گفتم:
_م..من!سر انگشتش رو روی بینی ام گذاشت گفت:
_هیس! نبینم دیگه اشک بریزی که خودم فلکت میکنم.شرط دارم که به گوش خانم نرسونم چکار کردی!بی فکر و با عجله گفتم:_هرچی باشه قبوله!
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
دوستای عزیزم داستان جدید خیلی عاشقانه و قشنگ و عبرت اموزه پیشنهاد میکنم از دستش ندین
برای رفتن به اولین پارت داستان بزنید رو لینک پایین 👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/Shaparaakiii/3779
https://eitaa.com/Shaparaakiii/3779
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_پنجم
چطور این حرف از دهانم خارج شد وقتی نمیدونستم قراره چی بگه؟باز هم اهنگ صدای مادرم توی گوشم زنگ خورد " مراقب ارباب زاده باش"پشیمون از عجول بودنم منتظر شنیدن شدم، دست به کمر ایستاد گفت:_خیلی خوب،هرشب میایی پشت درخت گردو،قبوله؟گفتم تنها؟با لحنی تمسخر امیز گفت:
_نه بقیه خدمه هارم بردار بیار، تو ساز بزن من برقصم بقیه هم دست بزنن!از تصور رقص اون ناخودآگاه لبخندی روی لب هام نشست، اما اگه بخواد بهم دست درازی کنه چی؟ اونوقت دستم به کجا بند بود؟ بی عفت میشدم و بی ابرو!خیره شدم توی چشم هاش زلالش گفت چرا مثل بقیه دخترای ابادی قهقه نمیزنی؟گفتم اخه عموم میگه دختر نباید بخنده! یبار با صدا خندیدم سه روز بهم آب و غذا نداد،تازه توی طویله کنار گاو خوابیدم.نفسش رو پر صدا داد بیرونگفت
_همونجایی که اونشب دیدمت؟سرم و تکون دادم.رستم جان بیا دیگه مادر!با بلند شدن صدای خانم بزرگ درحالی که سمت در میرفت برگشت گفت:
_شب منتظرتم یادت نره ها!اون روز تاشب کلی کار کردم. تنم خیس عرق بود. یک هفته ای میشد حمام نرفته بودم.فراموشم شده بود شب باید برم زیر درخت گردو! آب گرم کردم و بدنم رو شستم و به خودم که اومدم همه خوابیده بودند راهمو کج کردم سمت جایی که باید میخوابیدم اما یادم اومد رستم خان منتظرمه!درخت گردو پشت باغ عمارت بود!دو دل بودم برم يا نرم! منعم كرده بودن اما نمى دونستم چرا اينقدر دلم مى خواست برم ببينم ارباب ده چى مى خواد بگه به رعیتی چون من!... تو چشماش يچيزى بود كه بى دليل سمتش کشیده میشدم.اما ترس از حرفاى مردم باعث شده بود تا رسيدن بهش با خودم كلنجار برم و دو دوتا کنم.وقتى رسيدم زير درخت نشسته بود و ي دستشو روى زانوش قائم كرده بود با ديدنم لبخند مهربونى زد و گفت: دير كردى دختر!سر به زير با گوشه ى چارقدم بازى كردم كه از جاش بلند شد و روبروم ايستاد و گفت: سرتو بالا كن ببينم!آب دهنمو قورت دادم و با تته پته گفتم اقا شب شده منم هلاک کارای عمارتم اجازه بدین برم سر بذارم واسه خواب که صبح افتاب نزده باید ی لنگه پا تو مطبخ بچرخم و کارده نفر و انجام بدم.مهربون لبخند زد گفت باشه تو چشمام نگاه كن!جراتشو نداشتم. دستشو كه گذاشت روى چونه ام چشام گرد شد و نفسم بند اومد. جرات فراركردنم نداشت. سرمو بالا آورد و زير نور ماه توى صورتم زل زد و گفت: دختر اين برق چشات هوش از سر ادم ميبره! كسى تا بحال بهت گفته؟!آب دهنمو قورت دادم گفتم نه همزمان با لبخندش اخمى كرد و گفت: بهتر! دوست ندارم كسى به خودش جرات بده وحرفتو بزنه!بازم ساكت شدم كه دوباره گفت: شوهر كه ندارى نامزد يا نشون كرده چى؟!سرمو بالا دادم كه گفت: زبونتو موش خورده دختر؟!بازم سر تكون دادم كه خنديد!چقدر قشنگ مى خنديد. يهو تو صورتم دقيق شد گفت حموم بودى؟!واى كه از خجالت مردم دوباره سرمو پایين انداختم كه يكهو بهم نزديك شد سرشو چسبوند به سرم موهامو عميق بو كشيد.خون توى تنم يخ زد و مثل مجسمه سيخ سرجام ايستادم.با ملایمت گفت عطر موهات تا مغز استخونم رفته...اسمت چيه؟از تعریفش خوشم اومد؟ نمى دونم ولى بدمم نيومد.حیا رو قورت داده بودم زل زده بودم تو چشماش بهم نزديكتر شد و گفت: اينطورى نگام نكن از خود بيخود مى شم قورتت میدما چرا اونطور مى كرد؟! فورى سرمو پايين انداختم كه قهقهه ى ارومى زد و گفت: حنا؟فردا شبم مياى؟!ترسون گفتم نه آقا به خدا اگه يكى مارو ببينه برام بد تموم ميشه از عمارت بيرونم مى كنن بايد برم زير دست عمو و زنعموم اونوقت كه معلوم نيست چه بلايى به سرم بيارن با دلخوری گفت پدر و مادرت چى شدن؟بهش گفتم کس و کار ندارم با عموم زندگی میکنم که گفت بنظرت اگه برم پیش عموت خاستگاریت کنم جوابشون چیه؟دهنم مثل ماهى باز و بسته شد و مثل اهوى گريز پا شروع به دوييدن كردم كه صداى خنده اشو از پشت سرم شنيدم میگفت فردا شب نياى اينجا خودم ميام تو اتاقت!نميدونم كى رسيدم به اتاقم و كى زير پتو رفتم و چقدر حرفاى اربابو با خودم تكرار كردم تا خوابم برد. ولى تموم روزو به اون فكر مى كردم! باهام شوخى مى كرد؟!نكنه مى خواست بى عصمتم كنه و ولم كنه به امون خدا؟! وگرنه اينهمه دختر از خان و خانزاده كه ارزوى رستم و داشتن چرا من؟!همينطور با خودم كلنجار مى رفتم که بی بی زلیخا صدام زد گفت حنا دخترکم بیا برو دم عمارت ببین چکارت دارن.فقط زود برگرد میدونی که برو بیا فک و فامیل اینجا قدغنه به گوش خانم بزرگ برسه چین به دماغش میندازه عذرت و میخواد.از ترس دست و پام يخ كرد. نكنه ارباب رفته باشه چيزى به عموم گفته باشه؟.. با ترس و لرز گفتم باشه سریع رفتم دم در كه بجای عموم سکینه رو ديدم كه اومده بود و پول مى خواست.به دست و پاش افتادم و گفتم: سکینه جان ی ماه نشده که حقوقمو بدن!
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_ششم
نوکر بی جیر و مواجبتم که نیستم شکرخدا واسه شکم سیری خودمم که شده چشمم به کاسه شما نیست حرفم کامل نشده بود که یکهو گیسامو گرفت و گفت:بر پدرت و زبون درازت لعنت! قیم و مرد بالاسرت عموته منم زنشم!فکم و گرفته بود و با حرص میگفت:دربیار اون زبون تو مادر سگ بدشگون.اما مگه زورم بهش میرسید؟ آروم زار زدم: باشه ولم كن! اما ول كن نبود كه با صدای کسی که گفت: تو به گور پدرت خندیدی دم خونه کاشونه ام مخل ارامش میشى.دست سکینه شل شد و چشمم به رستم خان افتاد.سر تکون داد تا زودتر معرکه رو ترک کنم تا به حساب سکینه ى زبون نفهم برسه ولی قبلش گفت صبر كن! ايستادم كه گفت:دلیل این جنجال و بگو بعد برو.پدرم سرش به کفن نپیچیده شده که رعیت جماعت دور برداره برای حق کشی!دلم به ارباب قرص شد و دليلشو توضيح دادم.رفتم تو مطبخ اما دلم مثل سير و سركه مى جوشيد. از ترسم جرات نداشتم از مطبخ بيرون برم تا اينكه شب شد و رستم سراغمو گرفت.نمى خواستم برم. مى دونستم رفتن ها و ديدنهاى يواشكى يك شر عظیم تو راه داره پس دل به دريا زدم و تو رختخواب پنهون شدم که در زدن. قبلا هم گفتم چون تازه وارد بودم منو به جمعشون راه نميدادن تا چم و خم منو به دست بيارن و بعد ي تشك به منم تو اتاق بقيه خدمه بدن تا اون موقع بايد تو يكی ازدخمه های پشت عمارت زندگى مى كردم كه هميشه با ترس و لرز به خواب مى رفتم. با ترس گفتم: كيه؟!صداى رستم خانو از پست در شنيدم گفت وا كن دختر!با هول و ولا گفتم: ارباب اينجا چه مى كنين؟!گفت وا كن تا كسى نديده كه ببينن مى گن واس خاطر تو اومدم و بى ابرومى شى.از ترسم فورى در و واكردم گفت: دختر چته چرا انقدر مى ترسى؟!ملتمس گفتم: ارباب تو رو به خدا بى کس و كارم اگه بى ابرو بشم اگه بى عفت بشم باالتماس ادامه دادم ارباب خواهش میکنم بی فکر عمل نکنید کارم و از دست بدم زبونم لال اخراج بشم عموم پسم میزنه هرکیم از راه برسه حواله ام میکنه تا منو از سرش وا کنه خون به دلم نکنید یتیمم گفت وا چی میگی حنا؟کاریت ندارم که!از حرفای تندم خجالت کشیدم.گفتم جان عزیزتون بذارید به حال خودم باشم کم از حرف مردم کشیدیم که اخرش مادرم خودسوزی کرد انگاری رو پیشونی ما هک شده بدبخت!تو رو به خدا برید از حرف مردم بیزارم!همین مونده بگن کلفت عمارت شده هم کاسه ی ارباب زاده!گفت هراس نکن اینقد تند و تیزم قضاوت نکن.غلط کردن بلایی سرت بیارن مگه رستم مرده؟به احدی اجازه نمیدم بهت سخت بگیره تا خم به ابروهای کمونت بیاد.گفتم اگه عذرم و بخوان شمایی وجود نداره ارباب برید دنبال زندگیتون منم به زندگیم برسم حداقل اینجا تو طویله نمیخوابم که امنیت دارم از کتکای سکینه.به همین سوی مهتاب پشت و پناه ندارم با ارامش گفت میخوام بشم پشت وپناهت باید مال من باشی با زبون چرب رامت نمیکنم از دل میگم برام عزیزی.میل ندارم جایی شوهرت بدن. گفتم ارباب رعیت و این غلطا؟رعیت و لقمه گنده برداشتن؟اگه ارباب و خانم بزرگ بفهمن دردونه پسرشون دست گذاشته رودختر دهقانشون قیامت به پا میشه.از ابادی بیرونم میکنن.گفت باشه حرفی نیست اگه با دلم راه نیایی بی عفتت میکنم خوب میدونی چی میگم ازم برمیاد.میدونیم دست رو هر دختر رعیتی بذارم نه نمیگن.مهرت به دلم نشسته همون روزی که سر چشمه تو دستام مثل ماهی لیز خوردی و مثل اهو فرار کردی خاطر خواهت شدم.بیا یواشکی زنم شو.شاید برام افت داشته باشه با غرور و تعصب اربابیم بخوام التماس کنم ولی میگم گور پدر تعصب بخاطر تمنای دلم از غرورم میگذرم تا بفهمی دلم گیرته.با چشمایی که از ترس دو دو میزد گفتم دستم به دامنتون این کارو باهام نکنید.اما رستم خان بدون توجه به حرفام و ترسی که لرزه به اندامم انداخته بود خندید و با سر انگشتش گونه های داغ دارم و نوازش کرد گفت فردا شب میبینمت پشت همون درخت گردو کاری نکن غضب کنم که با بی ابرویی جار میزنم دست خورده ی ارباب زاده شدی.میدونی که چه بلایی ممکنه سرت بیارن.شاید از ابادی بالا و پایین شنیدی وقتی پسر ارباب بهشون چشم داشته چیشده؟فردا صبحم میرم پی عموت
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_هفتم
هرچی بخواد میدم بهش تا رضایت بده
زنم بشی.کافیه حامله بشی اونوقت کسی نمیتونه بگه چرا دختر از رعیت گرفتی.حنا رو حرفم هستم به ...حرفش وقورت داد.اونقدریم ترسیده بودم و رنگم قرمز شده بود رستم اما اسوده خاطر با لبی خندون رفت رستم خان فارغ از ترسم رفت ولی قلبم مثل گنجشک میکوبید اصلا نتونستم بخوابم واسه اینده تیر و تاری که انتظارم و میکشید و زورم بهش نمیرسید همین صبح به ضرب و زور بی بی زلیخا بیدار شدم نشستم سر تنور.خمیر نونی که خودم درست کرده بودم و ورز میدادم،از بی بی زلیخا یاد گرفته بودم چطور میشه کلوچه هایی بپزم که بتونم دل اهالی عمارت رو ببرم،علی الخصوص خانم بزرگ و که نمیدونم سر چی نسبت بهم بدبین بود و تشر میزد چشم دیدنم و نداشت.بوی خوش کلوچه ی تازه کل فضای سر پوشیده تنور و گرفته بود،بارون نم نم میزد و کنار تنور درحال پخت.بعد از تموم شدن کارم،کلوچه ها رو توی ی بقچه میچیدم تا گرم بمونن.
_حاضرم واسه دیدن این لحظه جونمم بدم.گور پدر لقب رعیت و ارباب دلم و بردی لامذهب.نگام و از تنور به قد و قامت ارباب زاده سوق دادم،رستم خان دست به جیب جلوم ایستاده و محو دلبری های یک کلفت بود.خوش آمد گفتم.لبخندی ملیح نشونم داد و کنارم روی حصیر نشست گفت_خوش باشی بانوی م...کمی خودم و جمع کردم،از چشمای تیزش دور نموند و گفت:_عقب نکش!با خواهش گفتم _ارباب زاده،خواهش میکنم!ابروم میره بیشتر از من این جماعت و میشناسید با جدیت میون حرفم پرید گفت:
_برام اهمیتی نداره،تو انتخاب منی برای زندگی حالا هرکی میخواد ببینه!با گوشه ی چارقدم عرق های پیشونی ام رو پاک کردم گفتم:_برای من مهمه رستم خان.کلوچه ای رو از تنور کشیدم بیرون و کناری گذاشتم تا کمی خنک بشه که رستم خان سریع تکه کند و خورد.با خودم گفتم چه زود شده خاطرخواه منو واسه دلش تب و تاب داره پس حتما ریگی به کفششه.شاید تموم دخترایی که زیر دستش رفتن و همینطور به زبون گرفته که بعد اوازه ی رسوایی ها دهن به دهن چرخیده وقتی گفت با عموت حرف زدم دستم چسبید به سرخی داغ تنور گفتم یا بسم الله چرااخه؟تلخ خندید و گفت توقع زیادی داره باید گوشش و بچرخونم تا بفهمه ارباب منم و عموت زیر دست منه.مراقب باش دل ندارم درد کشیدنت و ببینم.ببین دستت سوخت!تا خواستم بگم اتیش رو دلم گذاشتی با حرفات و بی احتیاطی هات صدای کفش های پاشنه بلند خانم باعث شد لال بشم و سریع از جام بلندشدم ،بالای سرم ایستاده بود و با ترکه انار بازی میکرد خطاب به رستم گفت اینجا چکار داری؟دنبالم بیا کارت دارم.برنده بهم نگاه میکرد کم مونده بود پس بیوفتم صاف بشم مهمون هیزمای تنور.نگاه پر از نفرت خانم هیکلم و اتیش زدرفتن،الکی الکی چه اشوبی به دلم افتاده بود با زار گفتم خدایا توکل به خودت به بی مادریم رحم کن نشم بازیچه دست این جماعت.کلوچه ها رو با تموم بی حواسی تموم کردم ازهر ده تاپنج تاش سوخته بود.گوشم از غرولندای بی بی زلیخا پر شده بود! هنوز به زبون تيزش عادت نکرده بودم اما مثل اوایل بخاطر حرفاش دلخور نمیشدم واسه همینم به دلم لرز نیومد چرا هنر دستم سوخت حالا باید کلوچه هاى سوخته رو میبردم مطبخ و به همين خاطر از زیر تراس ردمیشدم.لعنتى دستم بد سوخته بود. همونطور كه تو دلم براى دستم جلز ولز مى كردم از زير تراسم رد مى شدم كه شنيدم خانوم بزرگ گفت:
_من قرار نامزدی رو گذاشتم والسلام!با منم بحث نکن.صدای عربده ی رستم خان چهارستون تنم و لرزوند ،کمی عقب رفتم،اما فریاد هاش عمارت و برداشته بود.
_من اون دختره رو نمیخوام که حتی نمیشه تو صورتش نگاه کرد.چرا ول کن نیستی مادر من. اگه بقول خودت تموم دخترای ابادی و میتونم داشته باشم پس ازم دریغ نکن چون یکی به دلم نشسته منم همونو میخواد.صدای ارباب بزرگ میومد که میگفت:
_نیازی نیست تو صورتش نگاه کنی،فقط کافیه بگیریش!به سجلت نگاه کن سن زن گرفتنه این عمارت و اربابی وارث میخواد.وای بر من که فالگوش ایستاده بودم و کافی بود کسی ببینه و عاقبتم به فلک ختم میشد.نمیدونم چطور بود که میتونستم صورت غضبناک رستم خان و تجسم کنم وقتی با غیض میگفت:
_پدر،مگه طرف کیسه برنجه که بگیرمش؟زنه، زن!ارزش داره! من مثل امثال شما نیستم که رعیت و بی ابرو کنم، بعدم برای ماست مالی پول بدم به خونواده اش و عاقبت دخترک نامعلوم و سیاه بشه.چیشد که ارباب داد زد و صدای نشستن سیلی به گونه ای اومد. اصلا چرا من هنور اونجا مونده بودم؟ارباب بزرگ گفت: ببند دهنتو پسره ی لاابالی!فرستادمت فرنگ ادم بشی هار شدی؟به خودت اجازه میدی در مورد من،ارباب این ده نظر بدی؟فقط تونستم اونجارو سریع ترک کنم بدون اینکه به چیزی فکر کنم.این دعواها منو یاد دعواهای مامان و عموم می انداخت، کتک هایی که مامان میخورد و حرف هایی که عموم میزد درمورد اینکه من بدشگون بودم میزد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_هشتم
سروصداها به قدری زیاد بود که بشه واضح فهمید قراره چه اتفاقی بیوفته!مى خواستن براى ارباب زاده زن بگیرن و اگه قرار براین بود بايد خوشحال مى شدم كه شرش از سرم كم مى شد اما چرا احساساتم رو قلقلک داده بود؟ اصلا نفهميدم كى اشک هام گونه هامو تر کرد!نمى دونم از ترس اين بود كه مبادا ارباب زاده اسمى از من ببره و بى ابروم كنه و اونام از عمارت بيرونم كنن يا از ترس عموم و زنش بود كه اگه اينطور مى شد مى دونستم بهم رحمى نمى كنن و منو مثل اب خوردن به هر كسى كه از راه مى رسيد مى فروختند حالا يا دزد و يا پيرمرد سروصداها خوابید اما آشوب بود که درونم به پا شده بود حتی فجیع تر از عربده های ارباب و ارباب زاده!ساعت ۴صبح بود، هوا گرگ و میش شده و صدای جیرجیرک های سحرخیز عمارت و گرفته بود بقچه ام که توش کمی از لباس هام بود رو زیر بغلم گرفتم.بايد مى رفتم قبل از اينكه بخوان بى ابرون كنن يا منو به اون عموى نامردم برگردونن چون ارباب زاده زهرشو میریخت ! بهتر بود فرار کنم و دنبال جا سر پناه باشم برم جایی که کسی نشونی ازم نداشته باشه براى خودم زندگى کنم.مى گفتن توى شهر زندگی كردن راحت تر از اينجاست. مى رفتم اونجا كلفتى مى كردم. توى شهر زندگی كردن راحت تر از اينجاست. مى رفتم اونجا كلفتى مى كردم.نگهبان ها خوابیده بودن کفش هام و دستم گرفتم تا با راه رفتن از روی سنگ ریزه ها صدایی بلند نشه و اينطورى از حیاط گذشتم. در چوبی بزرگ عمارت بسته بود،محتاطانه در و نیمه باز کردم از لای در رد شدم و همين كه پام از چهارچوب گذشت یک نفس توی کوچه های خلوت روستا شروع کردم صدای واق واق سگای نگهبان ابادی از گوشه کنار میومد اما ترسی نداشتن با دویدن از کوچه ها که گذشتم به خیابون رسیدم.جاده ای خلوت که فقط زوزه ی گرگ های بی خواب سکوتش رو درهم می شکست،واق واق سگ ها به قدری نزدیک بود که حس میکردم کنارم هستن و گوشه ی دامنم رو با دندون گرفتن.يكمرتبه سنگی زیر پام گیر کرد و باعث شد تعادلم و از دست بدم و نقش بر زمین خاکی بشم.پوست نازک زانوم و سنگ ریزه ای پاره کرد. سوزش پارگی اذیتم میکرد و اشک هام گونه ام رو خیس کرد زانوم و بغلمگرفتم و زار زدم.تاریک بود و نمیشد ببینم چه اتفاقی افتاده، وقتش بود ترسم و با صدای هق هق هام تا سر حد مرگ وحشت کرده بودم. صدای نفس هام تند شده و حتی از این هم می ترسیدم.کاش توی عمارت میموندم. از ته دل رستم خان و صدا زدم. میدونم به گوشش نمیرسید ولی حداقل خودم و خالی میکردم. نیم خیز شدم و خودم رو کنار جاده کشیدم.حس می کردم پام پیچ خورده چون حرکت دادنش برام عذاب اور بود.واقعا چرا زنده بودم؟وقتی مادرم با جنین توی شکمش مرده بود چرا من باید بمونم وقتی ادم دلسوزی نداشتم
؟عموم!اون هم که درگیر زنش بود ،سکینه ی از خدا بیخبر همش مقصر اون بود به این وضع بیوفتم واگرنه تا وقتی مادرم بود که حتی به جای منم از عموم کتک میخورد.با صدای پای اسبی از دور چشم هام و باز کردم،حسی نهیب میزد اگه یک ولگرد باشه و بخواد؟نه!از ترس دوباره چشم هام بسته شد،با حس زبون سگی که پام و لیس زد از هراس جیغ فرابنفشی کشیدم!
_بیا عقب!صدای رستم خان بود؟!سریع چشم هام و باز کردم. از اسب پیاده شد. با غضب بهم خیره ش و نگران جلوی پام زانو زد:کجا داری میری اونم بیخبر؟اومدم دیدم نیستی!اومد دید نیستم؟مگه به جایی که می خوابیدم سرک میکشید؟ملایمت رو کنار گذاشت و فریاد زد:
_چرا زبون به دهن گرفتی؟وقت لجاجت نیست حنا!این وقت از شب اینجا چکار میکنی؟قصد فرار داری؟از چی؟از کی؟
لب هام لرزید. چطور حرف دلم و میزدم؟ چطور میگفتم چرا وقتی قرار بود ازدواج کنی منو وسوسه ى دل لاكردارت كردى اما من كه به خاطر اين فرار نكرده بودم كه گلايه مى كردم مى خواستم جونمو از دست جفتشون اون و عموم در ببرم.دستش نشست روی پام که آهسته آخی سر دادم.از سوال های بی جوابم فاصله گرفتم و درگیر درد پام شدم كه رستم خان مثل پرکاهی روی دست هاش بلندم کرد و نشوند جلوی اسب.نمیدونستم کجا میره! یعنی اونی که شبا توی خواب موهام و نوازش میکرد ارباب زاده بود؟ جلوی خونه ی طبیب ده رسیدیم، دیر وقت بود اما رستم خان در زد.پام و که توی دستش گرفت دوباره جیغ زدم كه رستم خان کلافه کنار طبیب ایستاد گفت: یواش تر دیگه، مگه نمی بینی ضعیفه تحمل درد نداره؟
طبیب پیرمردی جدی بود، با احترام گفت:
_ارباب زاده تحمل کنید.با التماس بهش خیره شدم گفتم:
_من میترسم درد داره تورو خدا!اما رستم خان با جدیت گفت:
_وقتی از عمارت میذاشتی میرفتی به این فکر نکرده بودی؟خواستم بازهم التماس کنم که درد وحشتناکی توی پام پیچید و تا مغز استخونم تیر کشید و چشم هام سیاهی میرفت.طبیب پام و با دنبه و زردچوبه و پارچه سفید بست و امر کرد استراحت کنم.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
هر شب پیش از خواب
به خود یادآور شو
که قدرتی شگرف و عظیم
برای تکیه کردن وجود دارد
که دلت را محکم نگاه میدارد
و آن خداست
❤شبتون در پناه خدا🌙
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام🍂🌸
صبحتون قشنگ
روزتون پراز سلامتی و
سرشاراز مهر و دوستی ❤️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_نهم
رستم خان دوباره بلندم کردرو به طبیب گفت هرچی دیدی ندیدی میدونی که غضب کنم هیچی برام اهمیت نداره طبیب خوب میدونست امشب و هرچی دیده رو همونجا چال کنه.جلو اسبش سوارم کردرفت سمت زمینای کشاورزی اسب و کناری کشید ایستاد؛از پشت دستی به چارقدم کشید گفت میخوام همینجوری که صاحب قلبم شدی صاحب همه چیزم بشی.برگشتم سمتش،بینی ام فاصله ای کم با لب هاش داشت،زمزمه کردم:
_اما من نمیخوام تا ابد به چشم ی زن بد دیده بشم که پسرارباب تونسته بهش دست درازی کنه.اگه حامله بشم حرفم ناتموم موند چون به جای من ادامه داد:
_بهتر،اونوقت وارث و تو به دنیا میاری.ثمره ی یک عشق!بین دوراهی مونده بودم،رستم خان کوبید به شکم اسب و راه افتاد؛نمیدونستم قصدش چیه همین ندونستن ترس به دلم می انداخت.تو دلم مادرم و صدا زدم مراقبم باشهارباب زاده بی سرو صدا رفت پشت عمارت گفت صبر کن اسب و ببندم ببرمت سرجات.واسه فردا ی فکری کن کار نکنی پات خوب بشه دیگه ام دردسر درست نکن.خوش ندارم بانی شر باشی و زبون ی ایل سرم دراز باشه قراره زندگیمون تو خفا باشه تا حامله بشی.با خجالت و وحشت گفتم بریدین و دوختین؟چجوری بگم راضی نیستم با خواهش و کلی تمنا گفتم ارباب زاده دارین با خودخواهی هولم میدین سمت سیاه بختی.بجای عصبانیت با خنده گفت برو دختر صبح سراغتو میگیرم مسلما تو تاریخ ثبت میشه ارباب زاده ای بر خلاف باقی هم رده های خودش دلداده ی رعیتی شده که براش ناز میکنه.اهسته دراز کشیدم رو جام.دلم نوازش مادرانه میخواست اما اون لحظه چقد خجالت کشیدم که بجای مادرم فکرم میرفت پیش دستای ارباب رستم.زود خوابم برد کمتر از نیم ساعت دیگه افتاب طلوع میکرد چشمام تازه گرم خواب شده بود که یکهو بی بی زلیخا مثل ببر زخمی بالا سرم کوبید به پام و گفت خونه خاله نیست!صدبارگفتم تو انجام وظایفت کوتاهی نکن که عذرتو بخوان سیاه روز.از درد پام به خودم پیچیدم تکونی به خودم دادم گفتم بی بی زلیخا امون بده گفت بسه نمک نریز ارباب گفتن ناخوش احوالی جارو دستت ندم ولی برو مطبخ سر قابلمه غذا کمک کن.فقط موندم تو کی بد حال شدی و ارباب فهمیده.یا بسم الله که هیچی نشده حرف و حدیث شروع شد!ولی کدوم ارباب؟چه خاکی تو سرم بریزم الان؟کافی بود همین طعنه رو بی بی زلیخا جای دیگه بگه که اونوقت معلوم بود چی میشه.لنگون لنگون راهی مطبخ شدم میون راه رستم و دیدم عصا دستش بود نیشش باز بود و نگام میکرد یکهو صدای خانم بزرگ اومد که میگفت رستم کارگرا مردن که تو زدی به کار؟رستم گفت مادر بچه مردم بخاطر کارای من پاش اسیب دیده خداروخوش نمیاد ازش کار بکشم ی امروز و رخصت بدین استراحت کنه.اگه نگهبونای بی بته بیدار بودن این بچه نمیرفت بیرون که اسبم پاشپ لگد کنه.خانم بزرگ معترض جواب داد کدوم بچه؟سن شوهرشه بعدشم اونوقت شب بیرون عمارت چه غلطی میکرده خدا داند با تشر بهم گفت جمع کن خودتو ایستادی دهن منو رستم و نگاه میکنی که چخبره؟رستم عصا رو داد دستم زودی گرفتم زدم زیر بغلم از جلو چشمشون ناپدید شدم.خدا امواتش و بیامرزه که کمتر به پام فشار اومد.يكى دو روز بى سر و صدا گذشته بود ی روز كه داشتم شام درست میکردم سر و كله ى رستم پيداش شد و تندى گفت: حنا مامان بابام ميخوان برن تهران اجازتو از بى بى مى گيرم كه بريم عقدت كنم چشمام از وحشت از كاسه دراومد.نالیدم ارباب زاده اخم كرد و گفت: حنا دارى اون روى سگمو بالا ميارى ها... هى مى خوام باهات مدارا كنم نميزارى... پس فردا صبح آماده باش بهانه قبول نمیکنم انتخابم تویی تا به رضای دلم برسم نگو نه که برام دختر نشون کردن بهتره زود دست بجنبونیم.از خدات باشه شاخ شمشادی چون من دلش گیرته یادت نره بری حموم قراره عروس بشی روغن و صابون عطریم استفاده کن . از مطبخ بيرون رفت.دست و پامو گم كرده بودم نمى دونستم چيكار كنم كه فرداش غروب بعد رفتن ارباب و زنش بى بى صدام كرد و گفت: حنا؟!با ترس و لرز جواب دادم: بله؟!میدونستم قراره چی بشه بی بی زلیخا گفت ارباب زاده گفت عموت مريضه خواست بهت مرخصى بدم دو روز بيشتر حق غيبت نداريا نبينم دور بردارى و بيشتر غيبت كنى كه عذر تو میخوام فكر نكنی حالا كه ارباب بزرگ نيست هر غلطى دلت خواست مى تونى بكنى كاش رخصت نداده بود و نگهم مى داشت. فردا صبح بايد همراه ارباب به شهر مى رفتم و از همين الان تن لرزه گرفته بودم.شب قبل خواب با دلشوره رفتم حموم.اصلا نمى دونستم چطورى مى خواست از عموم رضايت بگيره! نمیگم نمیخواستم چون اکه رستم نیت بدی داشت عقدم نمیکرد ته دلم راضى بودم اما دلشوره امونمو بريده بود. صبح خروس خون اجازه ى رفتن پيدا كردم و همين كه از تنگ كوچه دراومدم رستم خان پيداش شد و گفت: زودى سوار شو مى ترسيدم. اما وقتى دستشو دراز كرد و غر زد: عجله كن دختر الان يكى مى بينه! دلو به دريا زدم سوار شدم اونم به تاخت به بيرون ابادى رفت.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_دهم
روم نمى شد راست بشینم فقط خم شده و زين اسبوگرفته بودم از ترس چشمام بسته بودم رستم خان كه انگار نه انگار شاید کسی ببینه مارو اصلا حواسش بهم نبودوفقط به تاخت سمت شهرمىرفت.جایی که هیچوقت ندیده بودم جز تعریفی که شنیده بودم.زنای سرخاب سفیداب کرده با کفشای پاشنه دار تو هر مغازه ای سرک میکشیدن
وقتی رسیدیم يكى از دوستاش انتظار مارو مى كشيد. رستم بهش گفت اول بریم ناشتایی بخوریم بعد سرحال و شکم سیر بریم دفترخونه.رفيقش دعوتمون کرد خونه اش زنش ناشتایى مفصلى برامون تهيه ديد و بعد از خوردن صبحونه كه من حتى يك لقمه هم نتونستم بخورم بس كه نگام مى كردن رفتیم محضر .سیر و سرکه نبود که تو دلم بجوشه چیزی فراتر از دلشوره داشت منو میخورد. سرنوشن قرار بود چکار کنه باهام؟عموم تو دفترخونه بود!. با تعجب بهش نگاه كردم اما اون حتى نگامم نكرد و بعد از امضا زدن فلنگو بست رفت.نمى دونم رستم باهاش چه كرده بود كه كلا لال شده بودوقتى عاقد گفت قَبِلْتُ التَزْوِیجَ عَلىَ الصِّداقِ المَعْلُوْمِ دلم هری ریخت.بی دفاع و بی زبون چشمام سوخت اشکامم ریخت از اينده اى كه انتظارم و میکشید واسه همین ناخودآگاه لرزه گرفتم.همچنان لال بودم که رستم دستمو گرفت كمى فشار داد كه مجبورى گفتم بله و اينچين بود كه دختر یتیم رعيت زن ارباب شد فراموشم نمیشه چطور لپام به سرخی انار شده بود و خبری از کل کشیدن و النگو دادن بهم نبود.دوباره بعد عقد رفتیم خونه ى رفيق رستم و بعد از ناهار راهنماییمون کردن به اتاقی برای استراحت لبخندای رستم پررنگ تر میشد و من از شرم و حيا خيس از عرق بودم نفسم بالا نميومد. رستم روى تشك سفيدى كه وسط اتاق پهن بود دراز كشيد و گفت: بيا نزديكتر دختر حالا كه ديگه محرم شديم ترس و بهونه ات براى چيه؟!همونطور سر به زير جلو رفتم كه دستمو گرفت کشيد و تو بغلش پرت شدم به پهلو خوابید تا خوب نگام کنه همونطور كه تك تك اجزاى صورتمو از نظر مى گذروند با شيطنت گفت: ديگه مال خودم شدى خيالم راحت شد! حالا ببينم كى جرات داره بهت بگه بالاى چشمات ابروئه!... دختره ى خيره سر مى دونى چند وقته از ترس اينكه تو رو به كسى غير خودم شوهر بدن شبا نخوابيدم؟!... نابودما نابود!سر روى سينه ام گذاشت نفس عميقى كشيد و گفت: حالا بخوابيم به اندازه چند ماه خستگى روى دلم مونده.فقط بذار با بوی صابونت بخوابم.چشمهاشو بست و چند دقيقه بعد از نفسهاى ارومش فهميدم خوابش برد. نمى دونم چرا ترسم ريخت از هول و ولاى خوابيدن با رستم دراومدم لبخندى روى لبام نشست اما اين دلشوره ى لعنتى دست از سرم بر نمى داشت و هر چى رستم خان راحت خوابيد من كلا بيدار موندم.دو سه ساعتى بهش خيره شدم. موهاش لخت بود و مایل به خرمایی که روى پيشونى اش ريخته بود. چشمهاى سياه پر از مژه اش كه وقتى بيدار و باز بود خمار خمار بود. بينى عقابى و لبهاى برجسته! آخه چرا عاشق من شده بود؟! اصلا نمى تونستم هضم كنم.بعد از دو سه ساعت روم نشد بيشتر از اين تو اتاق بمونم از اتاق بيرون رفتم كه رفيقش با زنش تو اندرونی نشسته بودن و تکیه به مخده داده بودن. با شرم و حيا سلام كردم و كنارشون نشستم مرد خونه برام هندوونه توى بشقاب مىذاشت كه رستم خان به ضرب درو وا كرد با ديدنم نفسى از سر اسودگى كشيد و گفت: پوف زهره ام تركيد بیخبر کجا میری اخه؟نمیگی دل میندازم؟كنارم نشست و گفت: انقدر فكر و خيال كردم كه تو رو از دست ندم ديوونه شدم خدا اخر و عاقبتمو ختم به خير كنه!دوستش خنديد و گفت: انشاءالله كه تا اخرش همين باشه رستم خان چشم غره اى بهش رفت و گفت: نفهم زن عقديمه! خوب و بد بيخ ريششم.با هم خنديدن ولی زنش حیا میکرد رو میگرفت. منم مثل دوست رستم فكر مى كردم نكنه بعد يه مدت دلشو بزنم؟!شام ابگوشت بود توى
حياط زیر درخت انگور روى تخت خورديم و چقدر چسبيد و باز دوباره شب شد و موقع خواب.به دلم هول و ولا افتاد. وقتى وارد اتاق شدم تموم تنم ميلرزيد و مى دونستم اينبار سالم در نميرم.تو همين دستپاچگی بودم كه رستم.عرق شرم کمرم و خیس کرد فورى بهش پشت كردم و روى زنين نشستم كه دراز كشيد و صدام كرد: حنا؟!آب دهنمو قورت دادم و گفتم: بله ارباب؟!اخمى كرد و گفت: ديگه من شوهرتم بايد منو به اسم صدا كنى!بيا اينجا ببينم.تنم سست شد نمى تونستم قدم از قدم بردارم ولى با اين حال به زور خودمو به سمتش كشيدم.نفسای پی در پی رستم از فتح رعیت که منظم شد دستمال و جاداد تو جیب شلوارش گفت این سند ی روزی لازم میشه و سند محکمتر اینه شکمت بیاد جلو اونوقت منم و تو و اون عمارت که میشی خانم همه.صبح رستم رفت تو دالیز و صاحبخونه برام کاچی اورد ی النگو جا داد تو دستم گفت پیشکش!مبارکت باشه سفید بختی تو ببینم.راه سختی جلو رو داری مبادا کمر خم کنی که رستم از جا زدن بدش میاد.کار نکرده ی مادر خدابیامرزم و کرد.دومین روز شد و وقت رفتن.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii