#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#میوه_صبر
#قسمت_دوازدهم
گفتم دخترم من دلم میخواد بیشتر باهات آشنا بشم
دختر صاف و ساده ای بود گفت که وقتی ۱۷ سالش بوده با یکی فرار کرده و خونواده هم پبگیرش نشدن بعد بچه دار شدن شوهرش معتاد شده و هیچ جوره ترک نکرده و رویا مجبور شده جدا بشه چون بخاطر مواد غیرتشم از دست داده بود
بچه رو هم نتونست بگیره نه پدر و مادرش پشتش بودن نه جا و امکانات داشت که بچه رو هم بیاره
بعد جدا شدن رفته ناخون کار شده و تو آرایشگاه کار میکرد که با سامان آشنا شده و ازدواج کردن
ازش بخاطر صداقتش تشکر کردم و خواهش کردم به سامان چیزی نگه
بعد چند هفته رویا زنگ زد و ما رو برای شام دعوت کرد
با هزار تا مصیبت پریناز و هم با ویلچر بردم خونه برادرش
رفت و امدمون با سامان ادامه داشت دختر اهل و کاری بود با رعنا صمیمی شده بود و رعنا هم خیلی تو روحیه اش اثر گذاشته بود چون دائم تشویقش میکرد ازش تعریف میکرد
اومدن رویا تو زندگی ما اثر مثبتی داشت
بعد یه سال رویا باردار شد و اواخر بارداریش بود که بهم زنگ زد که سامان دوباره تو دردسر افتاده وبازداشتش کردن.رفتم پاسگاه و دیدم بله آقا باز بدهی بالا اورده و پول نزول کرده بالای دو میلیارد بدهی داشت
واقعا دیگه عاصی شده بودم
رویا هم اومده بود گفتم این پسر چه غلطی کرده گفت نمیدونم بابا نگاهی بهش کردم و گفتم من بچه ام؟
گفت بیکار بود گاهی میرفت تعمیر ماینر از یه طرفم برای خرید لوازم خونه چک داده بودیم و موعدش میرسید هر بار میرفت نزول میکرد
کم کم بالا رفت دیگه نتونست از پسش بربیاد
و هی چک داد چک داد الان اینطور شده
با شاکیش صحبت کردم یه خانم بود ازش ۵۰۰ نزول کرده بود و یه تومن سفته داده بود
هر ماه ۳۰ تومن سودش بود که ۳ ماه عقب افتاده بود
با هزار تا خواهش و تمنا راضیش کردم که اخر ماه سودشو بدم و رضایت بده بیاد بیرون
آزادش کردم و رفتیم خونه
یکی یکی آدرس طلبکارا رو گرفتم
بهش گفتم خونه رو خالی کن میفروشم بیا طبقه پایین پیش خودم
بدون چون و چرا قبول کردن و اساس کشی کردن و اومدن پیش خودم
پسرش دنیا اومده و من در حال پرداخت بدهی های سامانم خودشم برگشته اسنپ
نمیدونم دلیل ناخلف بودن این پسر کی و چیه
بی مادری یا من
واقعا گاهی کم میارم ولی مجبورم بخاطر بقیه سر پا بمونم
خونه رو رهن دادم ماشینمو هم فروختم و بخش زیادی از بدهیشو دادم
امیدوارم بعد این سر به راه بشه
پایان
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از خدا کمک بخواه😊😇
و بدون در تاریکترین
لحظه های زندگی هم
یه روزنه ی امیدی هست✨🌺
امیدی به سمت خدا😇🌸
شبتون به نور خدا روشن ✨🙏
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💟صبحی دیگر آغاز شد.
هنوز نقشی بر
آن نرفته است
و تو نقاش منتخب
خدائی این تو و این
اعتماد خالق به تو
"بسم الله شروع کن"....
سلام صبح زیباتون بخیر🌸
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_اول
تابستون بود و ما همه کارمون رو تو حیاط انجام می دادیم ...
زیر سایه ی یک درخت توت تنومند ...که روی قسمت زیادی از حیاط سایه می انداخت و شاخه هاش تا روی پشت بوم کشیده شده بود و وقتی که توت های درشت و آبدارو شیرینش می رسید ، ما به راحتی به سر شاخه های اون دسترسی داشتیم ....
و اونقدر می خوردیم که ماهنی رو نگران می کردیم ... و اون همیشه یک پارچ دوغ آماده داشت و به زور بعد از خوردن کلی توت به خورد ما می داد ...
ماهنی حواسش به همه چیز بود..حتی اگر یکی از ما بی خودی سرفه می کرد چشمهای اون نگران می شد وتا دونه های بِه رو خیس نمی کرد به خوردش نمی داد راحت نمیشد ...
دوغ همیشه تو خونه ی ما بود ، چون اون روزا کار بابا و ماهنی همین بود ...
تابستون گرمی بود همه زیر درخت توت که دیگه میوه ای نداشت جمع شده بودیم ....
ماهنی یک سفره ی پارچه ای پهن کرده بود و با فاطمه و طاهره ..دوتا خواهر بزرگم نشسته بودن کشک درست می کردن ..
اونا با سر دو انگشت یک تیکه از ماست کیسه ای رو بر می داشتن وکف دودست می مالید و با چند حرکت ماهرانه اونو بشکل فرفره در میاردن و میذاشتن توی سینی که بعدا بزارن توی آفتاب تا خشک بشه ..
من کنار حیاط و با یک سنگ صاف و یک مستطیل هشت قسمتی با دو تا برادر کوچک ترم لی لی بازی می کردیم ...ماهنی مادرم بود ..پدرش اهل باکو بود و وقتی ماهنی سه سال داشت اومده بودن به تبریز ...و چند سال بعد از ازدواج اون بر می گردن باکو و در واقع اون تنها میشه ...
من تا جایی که یادم بود همه اونو همینطور صدا می کردن؛؛ ماهنی؛؛ ( به معنای ترانه و موسیقی ) ....
مخصوصا بابام ..که با لحن های مختلف... ماهنی از زبونش نمی افتاد ..
یک موقع عصبانی بود بلند و محکم ..و یک موقع هم با مهربون یک ماهنی کشدار می گفت و ما می فهمیدم که حال بابا خوبه ...
اون روز سر ساعت همیشگی صدای ماشین اومد که دم در نگه داشت ..وبعد صدای بهم خوردن در,,, و باز شدن در خونه ..
و بابا که با همون اخم همیشگی فریاد می زد ماهنی ..ماهنی ...
این یعنی بیا شیر آوردم ...
از این به بعد ماهنی وظیفه ی خودشو می دونست ...
با کمک برادر بزرگم رشید که همراه بابا اومده بود .. دوتا سطلِ سنگینِ پر از شیر رو بر داشت و در حالیکه به زحمت اونا رو با خودش می ببرد..
به فاطمه گفت : پاشو کمک کن ...موقع برگشت دو تا لیوان شربت سکنجبین دستش بود ...
بابا لیوان رو بر داشت و یکسر تا ته سر کشید ..و بدون اینکه حرفی بزنه لیوانشو داد دست ماهنی و رفت تو اتاق ..بقیه ی شیر ها رو ماهنی و رشید و فاطمه بردن تو آشپز خونه ...و مثل هر روز کار اون زن شروع شد ..
رشید دنبال ماهنی رفت و یواشکی زیر گوشش یک چیزایی گفت .....
من با زرنگی خاص خودم می دونستم باز داره از بابا شکایت می کنه ..
رفتم جلو تر داشت می گفت ..یا خودت یک چیزی به عمو بگو یا من میگم ..
ماهنی به خدا صبرم تموم شده ...شورشو در آورده ...
ماهنی لبشو گاز گرفت و با هراس دستشو گرفت و گفت هیس ..هیس .. فدات بشم آروم باش ..چشم پسرم میگم ..
خودت که اخلاقشو می دونی منظوری نداره به خدا ..خسته میشه ..
رشید با اعتراض گفت : چرا این کارو می کنی ؟چرا ازش دفاع می کنی ؟ ..,,
شما خسته میشی یا اون؟ ..مگه چیکار می کنه ؟ رفته شیر آورده تازه از ماشین پیاده نشد منو فرستاد....
همه ی شیر ها رو من گذاشتم تو ماشین ..
به خدا خودت خرابش کردی برای چی اینقدر بهش رو میدی؟ مگه اون کیه ؟ ..
ماهنی صورتش سرخ شده بود و می ترسید بابا بشنوه و دعوا راه بیفته گفت : الهی قربونت برم فدات بشه مادر آروم باش ,, آروم باش پسرم , چیکار کردم مگه ؟
داریم زندگی می کنیم ..من راضیم ..
گفت : نمی فهمی چی میگم ؟..
ماهنی با التماس گفت : باشه ,, باشه بزار بره ,حرف می زنیم .....
رشید با اوقاتی تلخ از خونه رفت بیرون و درو محکم زد بهم ...
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_دوم
بابا دست و صورتشو شسته بود و داشت با حوله خشک میکرد اومد تو حیاط ..و رفتنِ رشید رو دید بلند گفت : ؛؛ باز این پسره چش شده ؟ چرا با غیظ رفت ؟
ماهنی اومد و حوله رو از بابا گرفت و خونسرد گفت: چیزی نیست آقا فرهاد؛؛ از من ناراحت شد .
مادر و پسریم دیگه, شما کار نداشته باش ...
بابا نشست رو زمین زیر سایه ی درخت توت و سیگارشو روشن کرد و چوب کبریتشو پرت کرد تو باغچه و گفت: برو یک بالش بیار یکم اینجا دراز بکشم ..
ماهنی گفت : چشم الان براتون میارم ..شما استراحت کن ...
از اون به بعد ما دیگه اجازه نداشتیم بازی کنیم تا بابا از خواب بیدار بشه...
این کار هر روز ما بود ... می رفتیم تو آشپز خونه و ماهنی رو تماشا می کردیم که به کمک خواهرام شیر ها رو جوش میاوردن .. و ماست و سر شیر و پنیر و درست می کردن ...
بابا نیم ساعت بعد بیدار می شد و دوباره کار ما در میومد همه با هم سطل های ماست و ظرف های سر شیر و پنیر و خامه ای که روز قبل ماهنی درست کرده بود رو می بردیم عقب ماشین میذاشتیم و بابا با خودش می برد مغازه و تا آخر شب با رشید می فروختن .....
ماهنی زنی بود که همه دوستش داشتن مهربون بود و خونگرم هیچ وقت حرف بدی از دهنش در نمیومد و ما رو دعوا نمی کرد همیشه در مقابل خطا های ما سکوت می کرد و یا با مهربونی بهمون تذکر می داد .....
مثل نسیم ملایم بود ..قد بلند و لاغر اندام وخیلی خوش ادا و خوش زبون ...
صداش هیچوقت از حد معمول بالاتر نمی رفت . اون تمام عشق من تو زندگی بود اونقدر دوستش داشتم که هر جا میرفت منم دنبالش بودم ...
یک روسری بزرگ داشت که موقع کار بشکل قشنگی به سرش می بست ..
تو عالم بچگی بارها ازش پرسیده بودم وقتی مُردی و من بزرگ شدم این روسری رو میدی به من ؟ و اون می خندید و می گفت : برات قشنگ ترشو می خرم خانم خانما..بابا هم مرد بدی نبود خیلی دوستش داشت ولی بشدت بد اخلاق و بد رفتار بود . و شایدم از خوبی زیاد ماهنی سوءاستفاده می کرد و زور می گفت ...
و تنها کسی که نمی تونست این رفتار بابا رو تحمل کنه رشید بود ... که از همه ی ما بزرگتر بود ..اون با عشقی که به ماهنی داشت نمی تونست زور گویی های بابا رو تحمل کنه ...
قصه ی مادر من ماهنی از سالها پیش شروع شده بود ...
گاهی که دل تنگ بود به گوشه ای خیره می شد و از گذشته ی خودش تعریف می کرد ...
ماهنی می گفت : ...دوازده سیزده سالم بود ..ولی قد بلندی داشتم و خیلی خوش هیکل بودم و سنم بیشتر نشون می داد.. ..
اون زمان با همون سن کمی که داشتم هزار تا خواستگار برام پیدا شده بود ...
هر کس منو می دید برای پسرش در نظر می گرفت ..اونقدر این حرف تو گوش من تکرار شده بود که واقعا فکر می کردم باید شوهر کنم ..
تازه ششم ابتدایی رو گرفته بودم که تو یک تابستون به دعوت یکی از دوستان پدرم رفته بودیم به یکی از روستا های اطراف تبریز ....
یادم میاد بعد از ظهر بود و همه خواب بودن حوصله ام سر رفت, آهسته کفشم رو پوشیدم و راه افتادم بطرف رود خونه ای که پایین روستا قرار داشت ..
با شور و نشاطی که تو وجودم بود لای درخت ها می دویدم و با خودم می خوندم ..چرخ می زدم و بلند می خندیدم ...
تا رسیدم کنار آب ..من که عاشق آب و رود خونه بودم ... وسوسه شدم پامو بزارم توی آب ...کفشم رو در آوردم و بی پروا خودمو به آب زدم ..
روی سنگ های کف رود خونه پا می کوبیدم و آب رو با دست بلند می کرد می ریختم رو هوا اونقدر این کارو کردم تا خیس ِخیس شدم ....
جریان آب تند بود ولی با لذتی که از این کار می بردم ... نمی فهمیدم ممکنه خطر ناک باشه ..
یکم جلوتر ..و یکم دیگه ..بعد هوس کردم توی آب بشینم ؛؛ ...و همین کارو کردم ....
آب سرد بود طوری که دندون هام بهم می خورد ..ولی دوست داشتم بازم بمونم ....
و یک مرتبه سنگی که روش نشسته بودم حرکت کرد .... تعادلم رو از دست دادم پاهام رفت بطرف بالا نفهمیدم چی شد که آب منو با خودش برد ..
فقط تونستم یک بار فریاد بزنم و دیگه اسیر جریان آب,,بالا و پایین میرفتم و گاهی بدنم می خورد به سنگ های کف رود خونه ..و هیچ فرصتی بهم نمی داد که بتونم خودمو نگه دارم ....
ترسی که از تنهایی و مردن تو دلم افتاده بود باعث می شد سعی کنم خودمو نجات بدم چون هیچ کس نمی دونست من کجا رفتم و چه بلایی سرم اومده در حالیکه هیچ اراده ای از خودم نداشتم ....
تقلا می کردم خودمو نجات بدم ..
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_سوم
دستم به هر چیزی می خورد سعی می کردم بگیرمش ..ولی سرعت آب این امکان رو ازم می گرفت ..
دیگه نفسم داشت بند میومد و امیدم قطع شده بود ...ولی هراز گاهی صدایی از اطراف می شنیدم که درست برام مفهوم نبود ..
تا بالاخره با شدت با یک جسم سخت بر خورد کردم ...یک تنه ی درخت ,, که افتاده بود توی رودخونه ..
با ته مونده قوای بدنم اونو گرفتم و چسبیدم بهش ..هنوز آب با شدت می خواست منو با خودش ببره با تمام وجود مقاومت می کردم ..
سر و صداهایی از دور می شنیدم ..چند نفر بطرفم میومدن ...
اینو می فهمیدم در حالیکه چشمم بسته بود ...دلم گرم شد به اینکه یکی منو دیده ..
پس محکمتر درخت رو گرفتم و منتظر شدم دیگه رمقی تو تنم نبود ..
صدا ها هر چی نزدیک تر می شد من بیشتر یقین پیدا می کردم که دارم نجات پیدا می کنم ...
تا اینکه دونفر مرد خودشون رو به آب زدن ...و در حالیکه هوای همدیگر رو داشتن یکی شون منو بغل کرد .
از رود خونه بردن بیرون ..فورا گذاشتم روی زمین ..
یکی پرسید زنده است ؟
جواب داد : آره نفس می کشه اووو می دونی از کجا دنبالشیم خیلی وقته تو آبه ...
فکر کنم یک کیلومتر آب اینو با خودش برده فکر نمی کردم زنده بمونه ...
کسی تا حالا این دختر رو این طرفا دیده ؟...
همه گفتن نه ..برای اولین باره می بینمش ...
لباسشم شهریه ..پس نباید مال این طرفا باشه ...
یکی دیگه گفت : سالار عمو جان بغلش کن ببرش پیش ماه بی بی ...
حالا اگه از رود خونه نجات پیدا کرده از سرما سینه پهلو می کنه می میره ....
اول ماه بی بی تیمارش کنه بعدا صاحبش پیدا میشه ....
می خواستم چشمم رو باز کنم ولی نه رمقی داشتم نه درست می تونستم نفس بکشم ..و حس می کردم هنوز تو آبم و دارم خفه میشم ...
دوباره یک مرد منو بغل کرد ..و با عجله بردن به یک خونه ی روستایی ,توی راه حال عجیبی داشتم چرا نمی تونستم نفس بکشم ؟ ...
صدای یک زن رو شنیدم ...
با هراس گفت : وای خدا مرگم بده افتاده بود تو رود خونه ؟ بزارینش اینجا ...زود باش ...
چقدر شما مردا نادونین داره خفه میشه شکمش پر از آبه ...
نمی ببینین داره صورتش کبود میشه ؟و با اعتراض فریاد زد نه اونطوری نه ...رو شکم ...رو شکم بخوابونش
و اون زن با چند تا فشار به پشت من باعث شد آب زیادی از گلوم بیرون بیاد و به سرفه بیفتم و بتونم نفس بکشم ....
کم کم حالم بهتر شد ..
تازه از ترس مُردن شروع کردم به گریه کردن ....
بین اون آدم های غریبه خجالت هم کشیدم ...
ماه بی بی فورا منو با خودش برد تو خونه و لباسم رو عوض کرد و روم یک پتو کشید و پرسید ..
ازکجا میای دختر جون ؟ مال این طرفا که نباید باشی ,, .. مهمون داش قلی نیستی ؟
گفتم :نمی دونم ...اسم آقاهه رو بلد نیستم ...
ولی شاید ..دوست بابامه ..میشه برم؟ خودم پیداشون می کنم ..
گفت : نه ,, کجا بری حالا تازه اومدی ... بخواب ..استراحت کن گرم بشی ما خبرشون می کنیم تو حالت خوب نیست ..
و از اتاق رفت بیرون و گفت : یکی بره خونه ی داش قلی پرس و جو کنه,, اونا دیشب از تبریز مهمون داشتن شاید پدر و مادر این دختر باشن ...
لهجه اش مال باکو اون طرفاست ، نباید تبریزی باشه ...
یک نفر گفت :ماه بی بی من از اونجا میام کسی دنبال دختر نمی گشت ماه بی بی گفت : حالا برین ضرر نداره ...
تا اونجا راهی نیست تنبلی نکنین ...یک مرد جوون گفت : من میرم ..
ماه بی بی دستشو بلند کرد رو به بالا و گفت : بازم تو سالار زود برگرد ..
بعد اومد توی اتاق و همینطور که برای من یک چایی می ریخت گفت : اینو بخوری تنت گرم میشه .....
بخور که شاید تا چند روز چیزی از گلوت پایین نره ..
صد البته که تو سرما رو خوردی ...خدا کنه سینه پهلو نکنی ....
قیافه اش مهربون بود و قابل اعتماد ...
این بود با میل چایی رو ازش گرفتم و دو حبه قند بر داشتم .. یکیشو زدم تو چایی و گذاشتم دهنم و چایی رو سر کشیدم ..
از داغی اون خیلی خوشم اومد راست می گفت ولی تنم درد داشت ..
گفتم : بدنم درد می کنه ..
خندید و گفت : واقعا ؟ برای چی ؟
و قاه قاه خندید و ادامه داد ..دختر جون میگن یک کیلو متر آب تو رو برده می دونی یعنی چی ؟ همینکه زنده ای خدا رو شکر کن ..
زمستونی یک پسر افتاد تو آب..برررردش و دیگه پیداش نکردیم که نکردیم ... خدا بهت رحم کرده ..یعنی به پدر و مادرت بد بختت رحم کرده,,
تو که میمردی و تموم اونا عزای تو رو می گرفتن و تا قیام قیامت غصه می خوردن.....
بدن درد که چیزی نیست ؛ خوب میشه ..تو الان باید همه ی استخوون هات شکسته باشه ...چند روز ه آب زیاد شده اگر کمتر بود از سنگ های کف رود خونه جون سالم به در نمی بردی .....
اسمت چیه ناز پری ؟
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_چهارم
گفتم ماهنی
اعضا صورتشو جمع کرد و با حیرت پرسید چی ؟ ماهنی ؟
گفتم بله ..
گفت تو اهل کجایی ...
گفتم باکو ..ولی تبریز زندگی می کنیم ...
گفت حدس زده بودم گفتم مال این طرفا نیستی ..از اول فهمیدم یه اشکالی تو حرف زدن داری
مادر و پدرم سراسیمه با داش قلی اومدن سراغم ...
مادرم منو بغل کرده بود گریه می کرد و مدام می گفت خدا رو شکر...خدا رو شکر ...
ماه بی بی گفت : بله واقعا جای شکر داره تا حالا نشده کسی بیفته تو این رود خونه و نجات پیدا کنه ...
بشینین براتون چایی بریزم هول کردین ...
بابا سر زنشم می کرد و اگر روش می شد منو می زد ....که چرا بی خبر از خونه رفته بودم ....و ماه بی بی مهربون با چایی و انگور ازشون پذیرایی کرد و آرومش کرد
و..مرتب می گفت توش خیر بوده ..خیر باشه ..مبارک باشه انشاالله ....
من وقتی برگشتم خونه لرز شدیدی کردم و بعدم تب چهل منو به بستر انداخت ... و همین باعث شد که چند روزی رفتن ما به تبریز عقب افتاد و مجبور شدیم خونه ی داش قلی بمونیم ...
هنوز تب داشتم که توی یک بعد از ظهر ماه بی بی اومد برای عیادت ...
کلوچه درست کرده بود و توی یک رو سری بسته بود گذاشت جلوی زن داش قلی ..خوش مشرب و خوش زبون بود یکساعتی نشست و مقدمه چینی کرد و بالاخره منو برای پسر برادر شوهرش سالار خواستگاری کرد .....
سالار همون کسی بود که منو از آب گرفته بود و مدتی بود که از تبریز اومده بود اونجا و زمین خریده بود و کشاورزی می کرد ..
همه ازش تعریف می کردن و می گفتن آدم قابل اعتمادیه ولی بابا می گفت: من یک دونه دختردارم و قصد ندارم به این زودی شوهرش بدم ....
اما من دلم می خواست شوهر کنم ..
برام جالب بود عروس شدن ..گل به سر زدن ..نقل و نبات پخش کردن به خاطر من ... گردنبد طلا انداختن ...و کفش پاشنه بلند پوشیدن ..
اینا چیزایی بود که می خواستم ...هر عروسی می دیدم دلم ضعف میرفت و آرزو داشتم یک روز منم اون لباس سفید رو بپوشم ....
ولی جرات حرف زدن نداشتم انتخاب با من نبود ...
بالاخره ما راهی تبریز شدیم و موضوع فراموش شد ...
اون زمان تو تبریز دوتا دبیرستان بود و پدرم اصرار داشت من درس بخونم ..ولی شش ماه بیشتر نرفتم چون نمی دونم به اصرار خود سالار بود یا ماه بی بی دوباره سر کله ی اونا پیدا شد و این بار سالار با ماه بی بی و پدر و مادر خواهرش به خواستگاری اومده بود ...
و اونقدر اصرار کردن و پیشکش آوردن تا بابا رضایت داد ..و منو به عقد سالار در آوردن ...
در حالیکه من اصلا اونو ندیده بودم ...نه عقلم می رسید و نه برام مهم بود که یک بار قبل از عقد مردی رو که قراره باهاش زندگی کنم ببینم ..
اصلا این حرفا رسم نبود ...فقط می گفتن همونی بوده که تو رو از آب گرفته...
تا مراسم بند اندازون و حنا بندون و عروسی بود من خوشحال بودم ..
انگار دنیا مال من شده بود ...برام می خریدن می پوشیدم و بهم می گفتن عروس خانم ..
از شنیدن این کلمه باغ ,باغ دلم باز می شد ...
تا منو به اتاقی فرستادن که جز من و سالار هیچ کس نبود و درو بستن ..
من هنوز با خجالت سرم پایین بود و صورت اونو ندیده بودم .... اومد جلو وبا مهربونی ازم پرسید : آب می خوری ؟
لبمو گاز گرفتم ..و تند و تند با گردنبند طلام ور رفتم ..این از من چی می خواد ؟
گفتم : نه مرسی ...
گفت : بیا بشین اینجا حرف بزنیم ....
سرمو بلند کردم نگاهش کردم ...اون زمان سالار جوونی بود بیست و چهار ساله ..خوش رو و مهربون ..
یک لبخند رضایت مند روی لبم نقش بست ...
ولی تا بازومو گرفت خودمو کشیدم کنار و اخم کردم ...
از تماس دستش چندشم شد و ترسیدم ...رابطه ای که هنوز آمادگی اونو نداشتم و ازش سر در نمیاوردم ...
و وقتی اصرار کرد فریاد زنان از اتاق دویدم بیرون ....
و شروع کردم به گریه کردن..زن های فامیل دهنم رو بستن و گفتن بی صدا باش آبرو ریزی نکن .. زن خوب نیست ازاول زندگی این کارا رو بکنه مردت ازت زده میشه باید مطیع شوهرت باشی ...
برو ما منتظریم .....و تازه فهمیدم که این اون چیزی نیست که می خواستم ...
تصمیم گرفتم هر طوری هست خودمو نجات بدم ...دوباره منو کردن تو اتاق و درو بستن ...
یک گوشه گز کردم نشستم ..سالار با من حرف زد و خاطرمو جمع کرد که کاری با من نداره ...
ولی زن های فامیل از دو طرف عروس و داماد بیرون در منتظر بودن و من نمی دونستم منتظر چی؟
فکر می کردم وقتی صبح بشه این انتظار تموم میشه ...اما صبح اول وقت کتک مفصلی از بابا خوردم و فهمیدم که باید تمکین کنم ....
از سالار بدم نمی اومد ولی از رابطه ای که ازم می خواست متنفر بودم و آزار می دیدم ... و صدای ناله و اعتراضم همون جا تو گلوم خفه شد ..
کم کم با خاطری بدی که داشتم با موضوع کنار اومدم .....
سا لار روز به روز وضع مالیش خوب میشد و اینو از پا قدم و برکت وجود من می دونست ...
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_پنجم
ترکی بشدت متعصب بود,, من اجازه نداشتم بدون اون جایی برم حتی خونه ی پدرم ..
نه با کسی حرف بزنم ..مدام مراقب بود خطایی از من سر نزنه ...
و من در عین نارضایتی هر چی می گفت گوش می کردم و حرف سالار برای من حجت بود و بدون چون چرا انجام میدادم ..می خواستم زن خوبی باشم ..
شوهرم دوستم داشته باشه....اینطوری بزرگ شده بودم با احساس و عاشق پیشه و فکر می کردم تنها از خوب بودن و حرف شنوی می تونم به این خواسته ی خودم برسم .....
ولی هر روز به زور گویی هاش اضافه شد ..بدون اینکه کلامی محبت آمیزی از دهنش در بیاد یا تشکری ازم بکنه ...
اصلا نمی دونستم که منو دوست داره یا نه !
گاهی فکر می کردم حتما به اصرار ماه بی بی منو گرفته ...یکبار با خجالت از ماه بی بی پرسیدم ...
خندید و گفت : وا ؟ دختر جون مگه میشه مردی زنش رو دوست نداشته باشه و باهاش زندگی کنه ؟ چرا به خودت شک داری ؟
خوشگلی ,خوش قد و بالایی ....خاطرت جمع,, تو رو می خواسته که گرفته ....و منه ساده دل تا چند روز به این حرف دلم خوش بود ....
سالار دوتا برادر داشت و یک خواهر که با پدر و مادرش همشون منو خیلی دوست داشتن ....
و همه با هم توی یک خونه ی بزرگ زندگی می کردیم ...ولی منو سالار بیشتر روستا بودیم و یک خونه ی کوچیک نزدیک ماه بی بی گرفته بودیم تا بیشتر به کارمون برسیم ..
و فصلی که سرما بود و کشت و کاری نبود میرفتیم تبریز..و همیشه اول منو می برد خونه ی مادرم یک شام یا ناهار اونجا می موندیم بعد میرفتیم خونه ی خودمون ....
سالار همه جا منو با خودش می برد و گاهی هم بی دلیل این کارو می کرد ..و می خواست همراهش باشم .....
طوری که صدای مادرشوهرم در اومده بودو ازش ایراد می گرفت و ماه بی بی زنی بود که دستور می داد و شوهرش ازش فرمون می برد ..
اون حتی به بیشتر مردایی که دور برش بودن امر و نهی می کرد ؛؛ کسی رو حرفش حرف نمی زد حتی سالار ازش حساب می برد ولی من نمی تونستم مثل اون باشم ....
ظرف دو سال سالار زمین های زیادی خرید و برد زیر کشت ومحصول خوبی هم بدست آورد و تونست هم تراکتور بخره ..
که اون زمان سال سی و چهار شاید اولین تراکتوری بود که به اون منطقه آورده شدو هم یک خونه ی خوب توی تبریز خرید و اونو به اسم من کرد .....
هنوز سنی نداشتم که بفهمم معنی این کار چیه و اصلا برام مهم نبود ...
وقتی تراکتور سر زمین رسید عده ی زیادی زن و مرد جمع شده بودن تا تماشاش کنن ..
ماه بی بی اسپند دود کنان دعا می خوند و فوت می کرد و دور تراکتور راه میرفت ...سالار نشست پشت اونو و روشنش کرد یک دود غلیظ و سیاه از لوله ای که به طول یک متر ونیم پشت تراکتور رو به هوا بود خارج شد ...
و همه بی اختیار دست زدن ....تراکتور راه افتاد..و از پشتش صدای نق و نق بلند می شد ...
سرعتش از راه رفتن یک انسان کمتر بود ..ولی ذوق و شوق سالار خان بی اندازه زیاد ...
منم همنیطور,,خیلی خوشحال بودم و فکر می کردیم بزرگترین گنج دنیا مال ما شده ....
اون زمان دوتا اسب ماده داشتیم که بسته بودیم به یک گاری و با همون تو سرما و گرما میرفتیم تبریز و بر می گشتیم باید صبح زود راه میفتادیم تا حدود چهار بعد از ظهر می رسیدیم یک غروب تابستون که تو روستا بودیم من داشتم فانوس ها رو روشن می کردم که احساس کردم حالم بد شده ....و چشمم سیاهی میره ...
با همون حال شام درست کردم ....خوب نبودم و نمی دونستم چم شده .... تا سالار از سر کار اومد .
سلام کردم و فورا فیتله ی سماور رو کشیدم بالا ....
پارچ رو بر داشتم که رو دستش آب بریزم ..می دونستم الان می خواد وضو بگیره ....
همین طور که اون دو زانو نشسته بود و من خم شده بودم حالم بهم خورد و دوباره عق زدم ...
فورا حوله رو بر داشت و کشید به صورتش و با نگرانی پرسید ..چی شدی حالت بده ؟
گفتم نه خوبم و حوله رو از دستش با عجله گرفتم و رفتم بیرون تا نفس بکشم احساس می کردم هوای اتاق حالم رو بهم می زنه اما وانمود کردم دارم کاری انجام میدم ...
وقتی برگشتم سالار نشسته بود بالای اتاق و پرسید ؟ می خوای ببرمت تبریز ؟ گفتم : نه بابا کار داریم یکم حالم بهم خورد چیزیم نیست حتما سردیم کرده ماست خیک خوردم ...
داشتم چایی میریختم که سالار از جاش بلند شد. نگاه کردم داشت میرفت خونه ی ماه بی بی ....
منتظر شدم نیومد ....رفتم به غذا سر بزنم و همینکه در قابلمه رو باز کردم دوباره حالم بهم خورد این بار بد جوری حال تهوع داشتم ..
سالار با ماه بی بی اومدن ...من داشتم عق می زدم ...
ماه بی بی با خوشحالی گفت : چه عجب ؟ بالا خره ,, چشمون روشن شد سالار بچه دار شدی .....
خوب زن و شوهر خوشحال باشین که اجاق تون کور نبود من که دیگه نا امید شده بودم ....
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_ششم
سالار اونشب نمی تونست جلوی خوشحالیشو بگیره و مدام سرشو تکون می داد و می خندید ..
ولی من هیچ حسی نداشتم ...
راستش دلم نمی خواست بچه داشته باشم .....و صبح اول وقت منو سوار گاری کرد و برد تبریز تا از پدر شدنش مطمئن بشه ...
تو راه حالم بهم خورد و برای اولین بار بعد از دو سال وچند ماه تونستم توجه سالار رو به خودم جلب کنم ....
دستپاچه شده بود و نمی دونست چیکار کنه ..
چنان به اسب ها شلاق می زد و می تاخت که چند ساعت زود تر رسیدیم تبریز و حال من بدتر شده بود مرتب بالا میاوردم یکراست منو برد خونه ی مادر شوهرم قابله آوردن و تایید کردن که من آبستنم ..
سالار اونجا هم نتونست خوشحالی خودشو نشون نده ..و من از تغییر حالت و مهربونی اون بود که از بچه دار شدنم راضی شدم ....
ولی دیگه همون بود . از فردا ی اون روز نه کلامی نه تبریکی و نه محبتی ....
انگار نه انگار که من با ردارم تو مزرعه همچنان دوش به دوش اون کار می کردم کارای خونه درست کردن ماست و پنیر و کشک و سر شیر و کره همه به عهده ی من بود ..
دیگه هر وقت حالم بد می شد قیافه ی سالار تغییری نمی کرد و به روی خودش نمیاورد .....
اونقدر مغرور بودم که گدایی محبت نکنم ...دلم می خواست خودش به من توجه کنه ...
در حالیکه که هر کجا میرفتم چشم زن و مرد به من بود ..تحسینم می کردن ولی برای سالار ظاهرا با فرش توی خونه فرقی نداشتم.چند ماه بیشتر از بار داریم نگذشته بود که پدرم راهی باکو شد و مادر و برادرام رو با خودش برد ...
سه شبانه روز گریه می کردم ...
دیگه دلم نمی خواست کار کنم ..یک طوری شده بودم,, غمگین و افسرده ...دلم نمی خواست بخندم ...
تنها این نبود,, دلم می خواست مدام گریه کنم ...از اینکه مردی که باهاش زندگی می کردم یک کلمه حرف محبت آمیز از دهنش در نمی اومد خسته شده بودم ...
مکالمه ما در مورد کشت و کار و حرفای روز مره بود ...و من بشدت احساساتی و عاطفی ... و حاملگی و رفتن پدر و مادرم منو حساس تر کرده بودو توجه ام به این کمبود بیشتر شده بود ...
دلم باکو رو می خواست سر زمین تپه های سر سبز و پر درخت و رود خانه های خروشان ...
یادم میومد با اینکه سه سال داشتم مهاجرت کرده بودیم اونجا مردمانی شاد و سر زنده داشت ... سر زمین موسیقی و ترانه بود ...
مردم به هر بهانه ای دور هم جمع می شدن با صدای موسیقی های محلی می رقصیدن ...
ساده و مهربون در کنار هم خوش بودن ... یادم می اومد همه ی برنامه هاشون رو دور هم انجام می دادن ...
با رقص وآواز و موسیقی ...و باز یادم اومد اطراف ما پر بود از رود های پر آب ...
وقتی زمستون بود روی آب یخ می زد و موقع بهار می شد ..
یخ های کوه تکه تکه توی آب بالا و پایین می رفتن وبا انعکاس نور خورشید روی اون بلور های غوطه ور در آب به وجد میاوردم و ساعت ها بهش خیره می شدم ....
که مادرم گاهی به زور و با گریه از اونجا دورم می کرد ...و یاد رنگین کمانی که بیشتر بهار و تابستون بالای کوه سمت شمال مثل تابلوی نقاشی جلوی چشمون بود می افتادم و گریه می کردم ..
و وقتی سردی رفتار سالار رو می دیدم فقط به یک چیز فکر می کردم ..فرار کنم و خودمو برسونم به باکو ....
و این فکر روز به روز تو ذهنم قوت پیدا کرد ..تا اواخر پاییز حالا یکماهی می شد که پدرم رفته بود ولی من هنوز نتونسته بودم با دوری اونا کنار بیایم ...
و بیشتر وقت ها اوقاتم تلخ بود ..
شکمم یکم بزرگ شده بود اونقدر که فقط خودم می فهمیدم ....یک دختر پانزده ساله بودم و تنها رشد اون بچه و بزرگ شدنش به من امید زندگی می داد ....
سالار از روستا اومده بود و مقدار زیادی کشمش و آلو و لواشک و نون تنوری که ماه بی بی داده بود با خودش آورده بود ..
و من یک چایی برای سالار ریختم و رفتم که چیزایی که آورده بود رو جا بجا کنم ..
ولی مثل اینکه قندون رو فراموش کرده بودم کنار سینی بزارم ....سالار صدا زد ماهنی ؟ بیا اینجا ...فورا رفتم و گفتم بله ؟
گفت : کو ؟ ...
گفتم :چی کو ؟
گفت کوری ؟ کو قندون؟ .. روز به روز سر به هوا تر میشی ...
گفتم :حالا مگه چی شده ؟ الان میارم ,, چرا زور میگی خوب یادم رفت ......
استکان و نعلبکی رو بر داشت و پرت کرد طرف من ..
خودمم کشیدم کنار و با دیوار بر خورد کرد و خورد شد ..
عصبانی از جاش بلند شد که منو بزنه این اولین باری بود که رو حرفش حرف می زدم و اصلا توقع نداشت ...
دستم رو گذاشتم روی سرم و خودمو جمع کردم و فریاد زدم نزن بچه ام میفته .....
مشتش رو هوا موند گفت : الله اکبر خدا یا صبر بده ......و رفت کفشش و پوشید و در حیاط رو زد بهم و رفت ....
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐شبتون بخیر
حال دلتون خوب🌙
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
5.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸ســلام دوستـان گلم
⭐️صبحتون بخیر
🌸روزی پر از آرزوهای زیبـا
⭐️و معجزه های قشنگـــــ
🌸براتون خـواهـانـم
⭐️روز و روزگارتون خوش
🌸خوشی هـاتـون بادوام
روز بخیر ❤️
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#مادر
#قسمت_هفتم
حتی گریه ام نمی اومد احساس می کردم دارم یک راه بیهوده میرم ادامه ی این زندگی همین بود و امیدی برای درست شدنش هم نبود کافی بود فقط یکبار به من بگه دوستم داره یا دست نوازشی به سرم بکشه اونوقت من با تمام وجود دوستش داشتم و بهش عشق می دادم ولی همینو ازم دریغ می کرد چون سالار فکر می کرد بهترین زندگی رو برای من فراهم کرده گاهی باد به گلو مینداخت و می گفت خدا رو شکر همه چیز خوبه و کم و کسری نداریم.به محض اینکه تنها شدم به فکر رفتن به باکو افتادم با خود گفتم چرا نرم ؟ برای چی اینجا موندم ؟ که کارای سالار رو بکنم و همخوابه اون باشم ؟ اون به گاو هاش و زمینش بیشتر از من محبت داره آره باید برم
اینجا ماهنی سکوت کرد منو طاهره و فاطمه به صورتش خیره شده بودیم منتظر بودم و با اشتیاق می خواستیم بفهمیم اون چیکار کرد اما ساکت به یک جا خیره موند نگاهش پر از غم و درد بود
گفتم ماهنی بگو دیگه چی شد ؟
گفت باشه برای بعد الان خسته شدم یک روز دیگه دنبالشو تعریف می کنم ...و بلند شد و رفت ...
اون روزا که قصه ی مادرم رو می شنیدم خیلی کوچک بودم ...
فقط به عنوان یک داستان گوش می کردم و دلم برای ماهنی می سوخت ...ولی مثل نقشی رو روی سنگ در ذهن من حک شد ... و بعدها زندگی منو متحول کرد؛؛ و من دست خوش موج غم های اون و تجزیه و تحلیل رفتار های ماهنی زندگیم رو ساختم ....
ماهنی یک روز دیگه وقتی دلش از روزگار پر بود و کسی رو نداشت باهاش درد دل کنه و ما دخترهاشو دور خودش جمع دید تعریف کرد ...
من دیگه بزرگ شده بودم می فهمیدم که عمرم داره بدون اینکه عشقی از کسی بگیرم تلف میشه ...
برای زندگی کردن خوردن و خوابیدن کافی نیست آدم ها بدون دوست داشتن عشق با حیوون فرقی ندارن ...
این بود که یک بقچه ای از هرچیزی که فکر می کردم احتیاجم میشه بستم ..
همه ی پول هامو و طلا هام رو بستم تو یک دستمال و کردم زیر لباسم کلید خونهد ی پدرم رو که هنوز خالی بود بر داشتم و چادرمو سرم انداختم و رو بنده رو کشیدم تو صورتم و از خونه بیرون زدم ...
هوا سرد بود و من از بس عجله کرده داشتم یادم رفته بود لباس گرمی بپوشم ..
تند تند قدم بر می داشتم ..سرما خیلی زود همه ی وجودم رو گرفت ...
تا خونه ی پدر راه زیادی نبود اما سوز سردی که به صورتم می خورد راه رو برام طولانی کرد ...
طوری که وقتی رسیدم قدرت نداشتم کلید رو تو قفل بچرخونم ...
دستم رو بردم جلوی دهنم و ؛ها ؛ کردم تونستم به زحمت در و باز کنم ، غافل از اینکه اون خونه خالیه و سرد و با بیرون فرقی نداره ....
وارد شدم و رفتم به یکی از اتاق ها غم عالم به دلم نشست ..یکبار دیگه با دیدن اون خونه ی خالی از پدر و مادر و برادرام قلبم به درد اومد و تازه گریه ام گرفت ..
اشک گرم تو صورتم می ریخت و بیشتر احساس سرما می کردم ....
برق خونه قطع بود و همه جا تاریک و تنها نوری که از یکی از تیر های چراغ برق قسمتی از حیاط رو روشن می کردکمک کرد برم بالا .....
چشمم درست نمی دید بدون فکر راه افتاده بودم حساب هیچی رو نکردم کاش یک کبریت با خودم میاوردم ...
بشدت ترسیدم کمی که چشمم به تاریکی عادت کرد توی یکی از اتاق ها چند تا تیکه گلیم پیدا کردم که باز مونده اثاثیه ی مادرم بود ...
درو پنجره ها رو بستم و یکی از اون گلیم های پاره رو چهار تا کردم و انداختم زیرم و یکی دیگه رو پیچیدم دورم و روش نشستم تا صبح بشه و راه بیفتم بطرف باکو ...
با خودم برنامه ریزی می کردم ...می دونستم پدر و مادرم از کجا و چطوری رفتن باکو این بود که راه و چاه رو بلد بودم ....
از سرما می لرزیدم ولی دلم قرار گرفته بود که به زودی میرم پیش پدر و مادرم ....
نمی دونم چی شد که چشمم گرم شد و خوابم برد و با صدای ضربات محکم در از جام پریدم ...
بازم خامی کرده بودم ؛؛ این خونه تنها جایی بود که من می تونستم بهش پناه بیارم و سالار هم اولین حدسی که می تونست بزنه همین جا بود ..
و از نوع در زدن معلوم بود که کسی جز اون نمی تونه باشه ....
با خودم فکر کردم اگر در بزنه و من باز نکنم میره ....ولی قلبم تند می زد و از اینکه سالار پیدام کنه وحشت کرده بودم و مثل بید می لرزیدم .....
بعد ساکت شد گوش می دادم و دعا می کردم رفته باشه ..ولی یک سر و صداهایی میومد ..و یک مرتبه مثل اینکه یک چیزی با زمین بر خورد کرد ...
سرمو رو زانوم گذاشتم و چشمم رو بستم .... و صدای پا ..و باز شدن در به من می گفت کارم تمومه ...احساس کردم اتاق روشن شد سرمو بلند کردم و سالار رو فانوس به دست جلوی در دیدم ...
از ترس نمی دونستم چیکار کنم دوباره سرمو گذاشتم رو پام ...
فانوس رو زمین گذاشت و اومد جلو گلیم رو با یک ضرب کشید و پرت کرد وبا دو دست بازوی منو گرفت و از جام بلند کرد و با یک دست بازوی منو گرفت بود و با دست دیگه چپ و راست کوبید تو صورتم ..
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii