#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الهام
#قسمت_یازدهم
تواون باغ به جزمن سمیه۳تادختردیگه ام بودن که تقریباهم سن سال من بودن
سمیه بهم یه دست رختخواب دادگفت بخواب فردابابچه هااشنات میکنم
اون شب تانزدیک صبح نتونستم بخوابم
تازه چشمم گرم شده بودکه صدای یکی از دختراروشنیدم که داشت به اون یکی میگفت این غلام دربه دربازیکی دیگه روبرداشته اورده اسدخان بفهمه روزگارش سیاه میکنه دختره که اسمش پری بودگفت غلام کارش روبلده تودعاکن فقط اخلاق این تازه واردخوب باشه ازاین دخترای نازک نارنجی نباشه که من حال حوصله ادم کردنش ندارم فهمیدم منظورش به من چشمام بازکردم زول زدم بهشون گفتم سلام انتظارنداشتن بیدارباشم حسابی جاخوردن
پری گفت سلام عزیزم خوش امدی به جمع ما بدون رودربایستی گفتم شماهم ازخونه فرارکردید دخترفرارید؟گفت چه فرقی میکنه مابرای غلام کارمیکنیم بابتشم پول میگیریم گفتم چه کاری؟همون لحظه سمیه سررسیدیه لگدبه پری زدگفت دهن گشادت روببندبازشروع کردی به وراجی بعدم۳تاشون بردتواتاق درم بست ازجام بلندشدم ازپنجره بیرون نگاه کردم دیدم باباحسن داره درختهارواب میده باغ خیلی قشنگی بودمانتوم روتنم کردم رفتم بیرون باباحسن تاچشمش به من افتادگفت چطوری دخترم خوب خوابیدی دستم روگرفتم زیرشیراب صورتم روشستم گفتم نه غریبی بد دردیه
گفت اولش سخته کم کم عادت میکنی این سمیه رومیبینی۱۲سالش بودکه امدپیش ماالان انقدربهمون وابسته شده که بیرونشم کنیم خودش نمیره
گفتم این باغ مال کیه گفت اسدخان
گفتم اسدخان چکارست خیره غلام برای اسدکارمیکنه گفت نشددیگه قرارنیست من چیزی بهت بگم غلامه خودش صلاح بدونه همه چی روبهت میگه اون روزتاغروب منتظرغلام موندم شایدبیادولی خبری ازش نشدبه سمیه گفتم تکلیف من چیه گفت بایدمنتظربمونی فعلااستراحت کن سمیه مسئول شام ناهارم مراقبت ازمابودیابهتره بگم نگهبان مابودفرداش نزدیک ساعت۱۰غلام امدبه پری گفت برو اماده شوبایدبری جای گفتم من تاکی بایداینجابمونم خسته شدم
گفت خوشی زده زیردلت شام ناهارجای خوابت به راه دیگه غرزدنت چیه فکرکردی کارپیداکردن برای یه دخترفراری به این راحتیه یه کم صبرکن تاهمه چی رودرست کنم غلام رفت پیش باباحسن پیکنیکم باخودش بردمعلوم بودمیخوان چکارکنن
پری هم رفت دوش گرفت حسابی بزک دوزک کردگفتم این چه کاریه که اینقدربه خودت رسیدی ارایش کردی خندیدگفت بعداخودت میفهمی حس خیلی بدی داشتم ولی نمیتونستم کاری کنم پری باغلام رفت فرداش برگشت اصلاحالش خوب نبودبه سمیه گفت فقط میخوام بخوابم مردشوراین زندگی سگی ماروببره.خیلی دلم برای پری سوخت به سمیه گفتم این دیروزکه میرفت حالش خوب بودچرااینجوری برگشته
گفت بهتره تازمانی که اینجاهستی کرکورلال باشی نه چیزی بپرسی نه دنبال جواب باشی
دیدم بحث باهاش بی فایده است ممکنه حساس بشه
شونم روبالا انداختم گفتم اصلابه من چه و رفتم توحیاط ولی یک لحظه ام نمیتونستم ازفکرپری دربیام
زیریه درخت نشسته بودم که غلام صدام کردبابی میلی رفتم سمتش گفتم بله
گفت برولباست بپوش بایدبریم
یه لحظه ترسیدم گفتم کجا؟
گفت مگه عجله نداشتی برای سرکار رفتن مستقل شدن بجنب دیگه
البته بگم من فی سبیل الله برای کسی کاری انجام نمیدم پورسانت خودم برمیدارم
گفتم مشکلی نداره فقط بگوچه کاریه
گفت برواماده شوتوراه بهت میگم
وقتی حرگت کردیم غلام گفت چون تازه کاری امشب خیلی اذیتت نمیکنم امابگم همیشه اینجوری نیست ها چون من ادم زبرزرنگ میخوام ازدخترای ترسولوس بدم میادگفتم من که فعلانمیدونم بایدچکارکنم گفت اون پارکی که اون شب دیدمت یادته؟باسرگفتم اره
گفت چندتاصندلی روباماژیک علامت زدم تو میری رواونامیشینی تا ادم موردنظرت بیاداون یه رمزبهت میگه توام بسته های که بهت میدم روتحویلشون میدی به همین دارحتی درضمن امشبم پول کارت رومیگیری
گفتم این بسته هاچیه انوقت!؟گفت توفکرکن چای کوهی چه فرقی میکنه.گفتم مواد درسته؟خندیدگفت افرین خوشم میادباهوشی گفتم نه من انجام نمیدم گفت ببین مگه نمبخوای یکی دوماه بارت ببندی برای خودت خونه بگیری این تنهاراهه که میتونی زودبه پول برسی ازمن میشنوی تااسدخان بوی ازوجودت نبرده بارخودت ببندبرو وگرنه مجبوری واردکارپری بقیه بشی
نمیخوای برات بازش کنم که
کاملامنظورش فهمیدم چیه
گفتم یعنی اوناخودشون میخوان
گفت اره چون دوسه بارلورفتن دیگه به درداینکارنمیخورن ولی توزرنگ باشی خنگ بازی درنیاری دوسه ماهه بارخودت میبندی بازم خودت میدونی
اون لحظه مغزم اصلاکارنمیکردفقط میگفتم پول پیش یه خونه روجمع کنم ازپیش غلام برم
اگرسرپناه داشتم میتونستم یه کاری برای خودم دست پاکنم خلاصه قبول کردم اون شب چندتابسته ای که بهم دادبودروبه مشتریهای خورده فروششون رسوندم وبابتش۵۰۰هزارتومن پول گرفتم
ولی وقتی برگشتم عذاب وجدان بدی داشتم نمیتونستم اینکارادامه بدم یه عمرسرسفره پدری نشسته بودم که لقمه حلال جلومون گذاشته بود
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الهام
#قسمت_دوازدهم
بایدازاونجافرارمیکردم.پری حالش خیلی بدبودنزدیک صبح رفتم بالاسرش گفتم اگرکاری ازدستم برات برمیادبهم بگوگفت منوببین خودت نجات بده اخرعاقبتت میشه یکی مثل ما گفتم ولی غلام میگه شماخودتون میخوایداون مجبورتون نکرده
پری زیرلب دوتافحش به غلام دادگفت مامجبوریم چون راه دیگه ای نداریم توهیچی ازمن بقیه نمیدونی من به غیرازیه عموپیرکه تویه روستای مرزی زندگی میکنه کسی روندارم گفتم خانوادت پدرمادرت کجان
گفت خوب نشستی زیرزبون منوداری میکشی اپدرمادرم وقتی خیلی کوچیک بودم ازهم جداشدن رفتن دنبال زندگیشون هبچ کدومشون من رونمیخواستن مادربزرگم منوبزرگ کرد
اونم چندسالیه به رحمت خدارفته
منم سرپرستی نداشتم اواره کوچه خیابون شدم تاباغلام اشناشدم اگربخوام قصه زندگیم روبرات تعریف کنم خودش یه مصیب نامه هزارصفحه ای میشه این حرفهارو ول کن فکرخودت باش
میدونستم پری ازروی دلسوزی داره این حرفهارومیزنه
ترس بدی به جونم افتادتصمیم گرفتم هرطورشده ازاونجابرم
نزدیک غروب که شدحال پری یه کم بهترشدمنم دزدکی وسایلم روجمع کردم که توتاریکی هوافرارکنم
انگارپری فهمیده بودولی هیچی نمیگفت
بعدازشام خستگی روبهانه کردم یه بالشت پتوبرداشتم رفتم تویکی ازاتاقهاکه پنجره داشت
وقتی مطمئن شدم همه خوابیدن اروم ازجام بلندشدم پنجره روبازکردم ساکم برداشتم که برم بیرون یهوصدای پری روشنیدم گفت ازاونجانمیتونی بری وقتی برگشتم دیدم پشت سرم وایستاده
گفتم چرا
گفت شبهاچندتاسگ تواین باغ بازن که اگربگیرنت تیکه پارت میکنن ندیدی سمیه همیشه میگه قبل خاموشی بریددستشوبی
گفتم پس چکارکنم
گفت صبرکن هواکه یه کم روشن بشه باباحسن سگهارومیبنده اون موقع بهترین فرصت..
گفتم هواروشن میشه خب بقیه ام بیدارن گفت زرنگ باشی میتونی قبل بیدارشدن بقیه بری
گفتم چرانمیای بامن بریم
گفت من دیگه غرق شدم امیدی ندارم دنیای بیرون اینجابرام یکیه
گفتم اشتباه میکنی نذاشت ادامه بدم رفت سرجاش درازکشید
دوسه ساعتی منتظرروشن شدن هواموندم اماچشمام سنگین شدخوابم بردکه باتکونهای یه نفرازخواب بیدارشدم پری بودگفت پاشوالان وقتشه
اروم بی سرصداباهم ازپنجره رفتیم بیرون من انقدراسترس داشتم که اصلاحواسم به پری نبودرفتیم پشت باغ پری ساکم گرفت ازدیوارباغ انداخت بیرون گفت دیوارش بلنده بایدخیلی مراقب باشی ازاین طرف میتونی باکمک درخت بالابری اما ازاون طرف باید دستت بگیری به اجرهای که زده بیرون بری پایین
من چندبارازبیرون دیوارباغ دیدم این قسمتش یه کم فرسوده شده اجرش زده بیرون
خواستم ازش تشکرکنم که گفت منم باهات میام اصلاباورم نمیشدتازه اون موقع متوجه مانتوتنش کیف کوچیکی که یه وری انداخته بودشدم.پری رومحکم بغل کردم گفتم خیلی خوشحالم که باهام میای گفت الان وقت این حرفهانیست ممکنه هرلحظه سمیه بیداربشه بجنب
خلاصه به هرسختی بودازاون باغ لعنتی فرارکردیم ولی کاراصلیمون تازه شروع شده بودچون فاصله زیادی تاشهرداشتیم زمانمون کم بود
پری تقریبابه اون منطقه اشنابودازمسیری که نزدیکتربودخودمون رورسوندیم به جاده اصلی شایددوساعت نیم پیاده رفتیم تاسواریه وانت شدیم
رانندیه پیرمردکشاورزبودکه داشت علوفه میبردازدیدمنون تواون جاده خلوت خیلی تعجب کرده بودگفت مگه شماعقل نداریداین موقع صبح تواین جاده تک تنهاداریدمیرید
من انقدرخسته بودم که حالنداشتم جوابش بدم اماپری الکی بهش گفت ماشینمون تویه کوچه باغ خراب شده داریم میریم دنبال مکانیک..
وقتی رسیدیم شهرپری گفت بایدبرای همیشه ازاین شهربریم گفتم کجاگفت تهران بهترین گزینه است چون انقدربزرگ هست که کسی به این راحتی پیدامون نکنه
گفتم ولی برای من امن نیست کاش بریم یه شهر دیگه گفت یه جامیریم که کسی نتونه توروپیداکنه خوبه
به اصرارپری راهی تهران شدیم طول مسیرپری خیلی ازگذشته سختیهای که کشیده بودبرام تعریف کردمنم داستان زندگیم براش گفتم
اولش فکرمیکرددروغ میگم رضاروباچاقوزدم اماوقتی جون مامانم قسم خوردباورکردگفت یعنی کشتیش گفتم نمیدونم ولی چندتاچاقوعمیق بهش زدم بعیدمیدونم زنده باشه..
نزدیک غروب رسیدیم تهران اون شب تویکی ازپارکهاخوابیدیم
فرداش رفتیم محله های پایین شهردنبال خونه اماباپولی که ماداشتیم لونه ام بهمون نمیدادن چه برسه به خونه
پری گفت بایددنبال یه کارباشیم که بهمون جاخوابم بده
گفتم محاله پیداکنیم گفت بعضی ازتالارهاقبول میکنن
سه روزتمام باپری رستوران تالارهاروگشتیم ولی کسی شرایطمون روقبول نمیکرد
اخرین تالاری که رفتیم صاحبش وقتی دیدواقعاجای برای موندن نداریم ادرس یه مطبخ خونگی بهمون دادگفت صاحبش یه پیرزن شایدبتونه کمکتون کنه
ادرس ازش گرفتیم راهی شدیم..
وقتی رسیدیم ازیکی ازپرسنلش سراغ حاج خانم گرفتیم گفت خونش چسبیده به مغازه
یه خونه قدیمی بودکه حتی زنگم نداشت پری چندباردر زدتاپیرزن شنیدامددربازکرد
بادیدن مالبخندی زدگفت جانم
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الهام
#قسمت_سیزدهم
پری گفت منودوستم دنبال کارهستیم ادرس شمارواقای فلانی بهمون داد
گفت من به تازگی دوتانیروگرفتم احتیاج به کارگرجدیدندارم پری گفت شنیدم شمابه ادمهای سابقه داری که سرشون به سنگ خورده جای بهشون کارنمیدن کارمیدید
عینکش از روی چشمهای عسلیش برداشت گفت الان شمامجرم سابقه دارهستید پری خندیدگفت نه ولی اگرکارپیدانکنیم ممکنه بریم دنبال خلاف.پیرزن گفت استغفرالله برودخترجان خجالت بکش این حرفهاچیه بریدخونتون بهترین جابرای شماکنارخانوادهاتونه
پری گفت ماجای برای موندن نداریم ودنبال کاریم اگرمیتونستیم حتمامیرفتیم خونمون وبه شماپناه نمیاوردیم الانم حال حوصله شنیدن نصیحت نداریم ازخودمونم فعلانمیتونیم چیززیادی بهت بگیم انقدربدون که ازخونه فرارکردیم چندشبیه توپارکهامیخوابیم وبه امیدکمک امدیم اینجانمیتونی کمکمون کنی دمت گرم خداحافظ
چندقدمی که دورشدیم پیرزن صدامون زد گفت بیاببینم چی میگی..
من شناخت زیادی ازپری نداشتم اماهمونجافهمیدم خیلی سرزبون داره بلده چه جوری دیگران روقانع کنه
البته دروغم نمیگفت ماواقعاجای برای موندن نداشتیم
پیرزن گفت اشپزی بلدید
پری گفت بله
البته بهتره اجازه بدی چندروزی کارکنیم اگرراضی بودی میمونیم..
خلاصه حاج خانم باموندمون موافقت کردیه اتاق که بیشترشبیه انباری بودبهمون دادگفت میتونیدشبهاتواین اتاق استراحت کنید
تواتاق چنددست درختخواب بودیه سرویس بهداشتی وحمام..
اون اتاق برای من وپری حکم بهترین هتل روداشت چون میتونستیم شبهابدون ترس بخوابیم
یکهفته ازمایشی کارکردیم وخوشبختانه سراشپز ازماراضی بودبه حاج خانم گفت دخترای زبرزرنگی هستن میتونن کمکمون باشن..
2ماه ازبودنمون تومطبخ گذشته بودکه پری گفت بریم گوشی بخریم
گفتم من گوشی دارم اماازوقتی فرارکردم خاموشش کردم ازش استفاده نمیکنم
پری گفت یه سیم کارت جدیدبخرتاکی میخوای ازدنیابی خبرباشی
به اصرارپری یه سیم کارت جدیدخربدم گوشیم روشن کردم وبرنامه های مجازی روباسیم کارت جدیدنصب کردم
وقتی مخاطبین برام بالاامدرفتم سراغ عکس پروفایلها
پروفایل ایسان مشکی بودسریع پروفایل رضا پروین چک کردم مال پروینم مشکی بودامارضاهیچ عکسی نداشت
تودلم خالی شدگفتم وای خداحتمارضامرده
بادیدن عکس های گوشیم دیگه نتونستم خودم روکنترل کنم زدم زیرگریه
خیلی دلتنگ خانوادم بودم امامن الان یه قاتل بودم که هیچ راه برگشتی نداشتم انقدربهم ریخته بودم که پری متوجه شدمنم عکس پروفایل ایسان پروین بهش نشون دادم گفتم اگربگیرنم به جرم قتل عمدحتما اعدامم میکنن
پری گفت بایدیه مقدارپول جمع کنی ازایران بری
گفتم کجابرم مگه به همین راحتیه
گفت قاچاق بروترکیه ازاونجاهم یه کشوراروپایی
بخاطراسترسی که داشتم نمیتونستم تمرکزکنم روکارم وهردفعه یه گندی میزدم وانقدرخرابکاریم زیادشدکه خبرش به گوش حاج خانم رسیدیه شب که میخواستم بخوابم حاج خانم صدام کردوقتی وارداتاقش شدم کنارسجاده نمازش نشسته بودقران میخوند..منتظرموندم تاحاج خانم نمازش تموم بشه ازخستگی چرت میزدم که دستهای مهربونش روگذاشت روشونم صدام کرداون لحظه یادمامانم افتادم هرموقع خواب میموندم موهام نوازش میکردتابیداربشم ناخوداگاه اشکام سرازیرشدبدجوردلتنگ مادرم بودم
حاج خانم گفت الهام جان چندروزه خیلی بهم ریختی چیزی شده؟کسی تومطبخ اذیتت کرده؟فهمیدم منظورش چیه
اخه تومطبخ یه پسری بودبه اسم رسول که دانشجوبودبرای خرج تحصیلش چندروزدرهفته میومدتومطبخ کارمیکرد
گاهی متوجه نگاهاش میشدم یه جورایی هوام روداشت کمک میکرداالبته من خیلی اهمیت نمیدادم چون نمیخواستم پشت سرم حرف باشه ومیدونستم حاج خانم خط قرمزش رابطه دوستی تومحل کار
هرچندرسول گاهی انقدرتابلوبازی درمیاوردکه همه متوجه میشدن..
ادامه دارد....
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الهام
#قسمت_چهاردهم
درجواب حاج خانم گفتم نه کسی کاری به من نداره فقط یه لحظه دلم برای مامانم تنگ شد
گفت خیلی وقته منتظرم بیای ازخودت خانوادت برام تعریف کنی اماهمچنان سکوت کردی حرفی نمیزنی کم بیش من روشناختی میدونی هرکاری ازدستم بربیادبرات انجام میدم
دخترجان نمیتونی تااخرعمرت که اینجابمونی بلاخره بایدبرای اینده ات برنامه ریزی کنی هرچقدرهم من کمکت کنم بازنمیتونم جای خانوادت روبرات پرکنم بهم اعتمادکن نذارخیلی دیربشه
گفتم هیچ راه برگشتی برای من وجودنداره خودمم بخوام خانوادم دیگه من رونمیخوان کاری که من کردم قابل بخشش نیست
حاج خانم خیلی کنجکاوشده بودبفهمه داستان زندگی من چیه قران کوچیکی که توسجادش بودروبرداشت گفت من خیلی سخت قسم میخورم اماامشب تومجبورم کردی به این قران قسم بخورم که بهت اطمینان خاطربدم تابهم اعتمادکنی وبدون هرکاری ازدستم بربیادبرات انجام میدم
حاج خانم باهمین کارش تونست اعتمادمنروجلب کنه منم سیرتاپیازهمه چی روبراش تعریف کردم
تمام مدتی که من باشرمندگی سرگذشتم روبراش تعریف میکردم اون به حرفهام گوش میدادباتسبیحش ذکرمیگفت
وقتی حرفم تموم شدگفت لعنت خدابردل سیاه شیطون که اگرلحظه ای ازیادخداغافل بشی اسیرش میشی
اون شب حاج خانم هیچی نگفت منتظربودم یاسرزنشم کنه یانصبحت امافقط نگاهم کردگفت انسان جایزالخطاست امابعضی ازخطاهاتاوان خیلی سنگینی داره امیدوارم خداکمک کنه بتونیم باهم مشکلت حل کنیم
ازماجرای اون شب دوهفته گذشت منم کلافراموشش کردم
امایه روزصبح حاج خانم صدام کردگفت امروزیه کم بیرون کاردارم میخوام توهمراهم بیای
حاج خانم یه پرایدداشت که بچه های مطبخ خریدهای روزانه روباهاش انجام میدادن
خلاصه من شدم راننده باحاج خانم رفتیم بیرون
بعدازمدتهاداشتم حس زنده بودن روتجربه میکردم.باحاج خانم رفتیم بیرون
بعدازمدتهاداشتم حس زنده بودن روتجربه میکردم دلم برای روزهای که ماشین بابام رودزدکی برمیداشتیم باخواهرم میرفتیم دور دورتنگ شده بود
پشت چراغ قرمزبودم که یه ماشین پلیس کنارم نگه داشت انقدرترسیده بودم که نزدیک بودبزنم به ماشین جلویی
حاج خانم متوجه شدترسیدم گفت دست پات گم نکن چراغ که ردکردی بروفلان محله
باتعجب نگاهش کردم گفت برونترس
ادرسی که دادبرام خبلی اشنابود
وقتی رسیدیم نزدیک مغازه رضاپارک کردم
حاج خانم ازماشین پیاده شدگفت یه جوری بشین که بتونی بیرون ببینی امادیده نشی
نمیدونستم میخوادچکارکنه فقط گفتم چشم..
حاج خانم رفت تومغازه رضابعداز۱۰دقیقه بارضاامدبیرون
داشتم ازتعجب شاخ درمیاوردم باورم نمیشدرضابادستش داشت به حاج خانم ادرس میدادچنددقیقه که گذشت حاج خانم امدتوماشین گفت چقدرخودت الکی عذاب دادی بخاطرچیزی که ازش مطمئن نبودی من موندم چراانقدربی عقلی کردی که این چندماه پیگیرنشدی بفهمی چه بلای سرش امده
گفتم اخه پروفایل ایسان پروین مشکیه گفت بله چون پدرایسان فوت کرده
انقدرخوشحال بودم که گریه میکردم
حداقل مطمئن شدم قاتل نیستم
حاج خانم گفت اول درحق خودت ظلم کردی بعد خانوادت
گفتم کاش بتونم برای چندلحظه ام شده مادرم روببینم گفت برونزدیک خونتون
گفتم نه میترسم ممکنه یکی ببینم
گفت برونترس هیچ اتفاقی نمیفته
انقدردلتنگ مامانم بودم که سریع حرکت کردم
حاج خانم زنگ خونمون روزد
بعدازچنددقیقه مامانم بایهکیسه امدجلوی در بااینکه فاصلم زیادبوداماکاملامشخص بودچقدرقدرپیرشکسته شده
کاش انقدرشجاعت داشتم که میتونستم برم دست پاش روببوسم ازش بخوام ببخشم..
تقریبایک هفته ای ازاین ماجراگذشته بودکه حاج خانم بارسول برای کاری رفتن بیرون
خیلی کم پیش میومدحاج خانم ازخونه بره بیرون اخه پاش دردمیکردنمیتونست خیلی راه بره
وقتی برگشت من روصداکردگفت فرداناهار مهمون دارم به سراشپزبگوچندپرس غذابرام کناربذاره خودتم بیاکمکم
صبح زودرفتم کمک حاج خانم همه جارودسته گل کردم بعدرفتم دوش گرفتم منتظرموندم تاحاج خانم صدام کنه
نزدیک ظهرگفت بیاچای میوه شیرینی اماده کن
تواشپزخونه بودم که صدای درامد
خواستم برم دربازکنم اماحاج خانم گفت خودم میرم توام تابهت نگفتم ازاشپزخونه نیابیرون یه لحظه فکرکردم داره برام خواستگارمیادخندم گرفته بود تواشپزخوپه مشغول بودم که صدای حاج خانم شنیدم داشت به یکی تعارف میکردبیادتو گوشام روتیزکردم تابفهمم مهمونش کیه یهوصدای مامانم روشنیدم گفت ببخشیدمزاحمتون شدیم قلبم داشت وایمیستاد...
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
دوستای عزیزم گممون نکنید اسم کانال رو تغییر دادم
ادمین شاپرک
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الهام
#قسمت_پانزدهم
باشنیدن صدای مامانم قلبم داشت وایمیستاددست پام شروع کردبه لرزیدن نشستم روصندلی تایه کم حالم جابیادهرجوری فکرمیکردم نمیتونستم بامامانم روبه روبشم
اشپزخونه به حیاط راه داشت تصمیم گرفتم برم بیرون ولی همون موقع حاج خانم امدگفت الهام جان مادرت خواهرت امدن دیدنت چندتاچای بریزبیا
گفتم من خجالت میکشم روم نمیشه
گفت میدونم سخته ولی چاره ای نیست تااخرعمرت که نمیتونی فرارکنی
وقتی سینی به دست واردپذیرایی شدم خواهرم بادیدنم زدزیرگریه صدای هق هقش میشنیدم اماجرات نمیکردم سرم بالابگیرم
سینی چای گذاشتم رومیزوسط رفتم رومبل نشستم باگریه خواهرم اشکهای منم سرازیرشد جوخیلی سنگینی بودحاج خانم سکوت شکست گفت خانم نعمتی منت سرم گذاشتید دعوتم روقبول کردیدمیدونم برای شماهم سخته به این راحتی اشتباهات الهام قبول کنیدامابذاریدروحساب جوانی خامی
مامانم پریدوسط حرف حاج خانم گفت ماهیچی براش کم نذاشتیم که بخوادبره سمت یه مردمتاهل چرابایدباابروی خودش خانوادش بازی کنه میدونیدبعدازرفتنش چی به سرماامدپدرش باقرص اعصاب ارامبخش زنده است مامانم میگفت من گریه میکردم حق داشت من بدترین ظلم درحق خانوادم کردم انقدرشرمنده بودم که دوستداشتم بمیرم
حاج خانم بنده خداخیلی میانجی گری کردولی مامانم میگفت باباش ازهیچی خبرنداره منم تاشمانگفتیدنمیدونستم جریان چیه فرارالهام برای مایه علامت سوال بزرگ بود اونجابودکه تازه فهمیدم رضاازچاقوخوردنش رابطه مابه کسی حرفی نزده حاج خانم گفت دیگه اتفاقیه که افتاده بایدیه جوری جمعش کنیم
مامانم گفت من جواب پدر برادر دوست اشنا روچی بدم بگم برای چی بی خبرول کرده رفته حاج خانم گفت بگیدیه پسرگولش زده اینم نادونی کرده.مامانم انقدرازدستم عصبانی بودکه حتی نگامم نمیکردوموقع رفتن به حاج خانم گفت فعلاپیش شمابمونه تاببینم چکارمیتونم بکنم پدربرادرش حال روحی خوبی ندارن ممکنه بادیدنش یه بلایی سرش بیارن
موقع خداحافظی خواهرم شمارمو گرفت..
حالم خیلی بدبودبلندبلندگریه میکردم
حاج خانم گفت بایدیه کم صبورباشی امیدوارم گذشت زمان همه چی رودرست کنه همون شب خواهرم به عکس ازبابام برام فرستاد انقدرلاغرشده بودکه اولش باورم نمیشدبابام باشه دوهفته ای ازامدن مامانم گذشته بودکه خواهرم بهم زنگ زدگفت مامان جریان برگشتنت روبه بابا گفته اونم حالش بدشده بردنش بیمارستان البته ازجریان من رضاچیزی به بابام نگفته بودم فقط مامانم گفته الهام بایه پسرکه عاشق شده فرارکرده ولی بعدازچندماه فهمیده پسره به دردش نمیخوره برگشته.فرداش باترس لرز رفتم بیمارستانی که بابام بستری دلم برای چندلحظه دیدنش پرمیکشیداماهمین که نزدیک اتاقش شدم پشیمون شدم جرات نکردم جلوتربرم ترسیدم بادیدنم حالش بدتربشه برگشتم توسالن انتظارنشستم ولی نیم ساعتی که گذشت دوباره رفتم بالاگفتم هرجورشده بایدببینمش
وقتی نزدیک اتاقش شدم باشالم نصف صورتم روپوشندم بابام بی حال روتخت درازکشیده بودچشماش قسنگش بسته بود
ازدورقربون صدقش میرفتم گریه میکردم یه کم که اروم شدم رفتم سمت ایستگاه پرستاری تاشرایطش روبپرسم
پرستارکه حال حوصله نداشت گفت خانم من که دکترنیستم لابدحالش خوب نیست که بستریش کردن ادم سالم که نمیارن اینجا..
موندم فایده ای نداشت چون نمیتونستم برم ازنزدیک ببینمش
داشتم ازسالن انتظارمیرفتم بیرون که یهویکی ازپشت شالم رو کشیدوقتی برگشتم دیدم داداشم پشت سرم وایستاده
ازترس زبونم بندرفته بودازچشماش میشدفهمید چقدرعصبانیه خواستم فرارکنم اماتابه خودم بیام داداشم شروع کردبه زدنم
زیرمشت لگدش بودم که چندنفری به کمک انتظامات نجاتم دادن ازدردنمیتونستم روپاهام وایستم هرکس به چیزی میگفت
توجمعیتی که جمع شده بودیکی گفت زنگ بزنید۱۱۰بباداین وحشی ببره خداازت نگذره چکاراین دختربدبخت داری
داداشم که ازعصابنیت صداش میلرزیدچندتافحش نثارش کردگفت به شماربطی نداره خواهرم
انتظامات گفت راست میگه گفتم اره ولی کمکم کنیدازاینجابرم وگرنه منومیکشه
گفت برو اورژانس سرصورتت خونیه گفتم نمیخواد
خلاصه داداشم به زورنگه داشتن کمکم کردن ازبیمارستان امدم بیرون منم یه دربست گرفتم تاخونه
صدای تهدیدداداشم که میکشمت مدادم توسرم میپیچید
وقتی رسیدم رفتم مطبخ اولین کسی که متوجه حضورم شدرسول بود
بادیدن سریع امدجلوگفت الهام چی شده چه بلای سرت امده
گفتم یه لیوان اب برام بیاریه دستمال تمیز
رفتم دستشویی صورتم رو شستم
یه چشم کبودشده بودداشت ورم میکرد
ازدرکوچیکی که راه داشت به حیاط حاج خانم رفتم تواتاقم درازکشیدم
چنددقیقه ای که گذشت پری امداونم بادیدنم حسابی جاخوردگفت وقتی رسول بهم گفت فکرکردم شوخی میکنه
خفتت کردن یاخواستن کیفت روبزنن گفتم هیچ کدوم کارداداشم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الهام
#قسمت_شانزدهم
یک ساعتی گذشته بودکه خواهرم زنگزدگفت چرارفتی بیمارستان اشتباه کردی اگربدونی میلادچه دادبیدادی راه انداخته دربه دردنبالته که پیدات کنه یه مدت افتابی نشوتاهمه چی اروم بشه
حاج خانمم وقتی ماجراروفهمیددعوام کردگفت نبایدمیرفتی بیمارستان
چندروزی استراحت کردم تایه کم ورم سرصورتم خوابیدتونستم برم سرکار.
نگاهای رسول اذیتم میکردمیدونستم علامت سوالهای زیادی توسرشه که جوابی براش پیدانمیکنه اماانقدرمودب بودکه هیچ وقت ازم سوالی نمیپرسید..
گذشت تایه شب که میخواستم بخوابم برام پیام امدتوجهی نکردم گفتم لابدبازایرانسل پیام داده چون من کسی رونداشتم که اون موقع شب بهم پیام بده
چشمام تازه داشت گرم میشدکه بازصدای پیام گوشیم بلندشدبابی حوصلگی گوشیم روبرداشتم پیام بازکردم ازیه شماره ناشناس بوداولین پیامش به شعرعاشقانه کوتاه بودوتوپیام دومش نوشته بودبلاخره میفهمم رازبزرگ زندگیت چیه
خواب ازسرم پریدنشستم توجام نوشتم شما
ومنتظرجوابش موندم ولی جوابی نداد
تاصبح نتونستم بخوابم بدجورفکرم درگیرشده بود
شمارش سیوکردم شایدازروی پروفایلش بفهمم کیه ولی عکسی نداشت..
وقتی شنیدم بابام ازبیمارستان مرخص شده حالش خوبه خیلی خوشحال شدم ولی به خودم قول دادم دیگه نزدیک خانوادم نشم چون نمیخواستم وجودم باعث بشه ارامششون بهم بخوره
یک ماهی ازتمام این ماجراهاگذشته بودتواین مدت گاهی اون شماره ناشناس بهم پیامهای عاشقانه میدادولی من خیلی پیگیرش نمیشدم
گاهی هم خواهرم زنگ میزدازاوضاع احوال خونه میگفت
همه چی به روال قبل برگشته بودتایه روزحاج خانم صدام کردگفت برات یه خواستگارخوب پیداشده باتعجب گفتم برای من!؟گفت اره
گفتم شماکه شرایط من رومیدونید
نذاشت حرفم ادامه بدم گفت منم قبل ازاینکه به توبگم ماجرای زندگیت روبراش تعریف کردم اونم قبول کرده
ازکنجکاوی داشتم میمردم گفتم خب این خواستگارکیه
گفت رسول
باورم نمیشدرسول بااون حساسیتی که روی خیلی ازاعتقاداتش داشت بخوادباگذشته من کتاربیادازم خواستگاری کنه
گفتم محاله رسول گذشته من روبدونه قبول کنه
حاج خانم خندیدگفت من که ازخودم حرفی نمیزنم اصلااگرموافق باشی بهش میگم خودش باهات حرفبزنه
خلاصه همون روزغروب من رسول بااجازه حاج خانم رفتیم بیرون
وقتی روبه روش نشستم گفت حاج خانم تمام گذشته توروبرام تعریف کرده امامیخوام اززبون خودت بشنوم بااینکه برام خیلی سخت بوداماهمه چی روهمنطورکه اتفاق افتاده بودبراش تعریف کردم
بعدازتموم شدن حرفهام رسول گفت من تویه خانواده پرجمعیت مذهبی بزرگ شدم چندسالیه مادرم روازدست دادم پدرم به تنهای زندگی میکنه البته برادرم همسایه پدرم هست زنداداشم خیلی بهش رسیدگی میکنه ماهمه ازش راضی هستیم
گفتم خانوادت اگربفهمن توگذشته من چه اتفاقی افتاده مطمئنن قبول نمیکنن
گفت قرارنیست کسی چیزی بفهمه بایدبین خودمون بمونه.هرچی من میگفتم رسول یه چیزی میگفت که بهانه نبارم
بااینکه میدونستم رسول واقعانیتش ازدواج وهرتضمینی میده که تنهام نذاره امابازم میترسیدم
چون هرخانواده ای نمیتونست باگذشته ی تلخ من کناربیادمخصوصاخانواده رسول که رونجابت دخترخیلی حساس بودن
به رسول گفتم بایدبهم فرصت بدی بیشترفکرکنم چون کنارتمام اینامن به اجازه پدرم برای ازدواج احتیاج داشتم..
حاج خانم وقتی فهمیدمن بخاطرگذشته وخانوادم دودل هستم گفت من میرم باپدرت صحبت میکنم شایدخداخواست کوتاه امدن..
بااینکه مخالف رفتن حاج خانم بودم اماگفت همه چی روبسپاربه خدا اگربه صلاحت باشه درست میشه
حاج خانم۲روزبعدش رفت پیش خانوادم فقط خدامیدونه چه حالی داشتم وقتی برگشت ازقیافش معلوم بودخیلی ناراحته ولی سعی میکردمن چیزی نفهمم
بدون تعارف رفتم کنارش نشستم گفتم میدونستم بابام به این راحتی من رونمیبخشه شمامادری رودرحقم تموم کردیدهمین که بهم یه سرپناه وکاردادیدتاعمردارم دعاگوتون هستم حاج خانم دستم گرفت گفت یه وقتهای باید صبرکنی بذاری زمان همه چی رودرست کنه..
رسول وقتی فهمید پدرم راضی نشده من رودوباره قبول کنه به حاج خانم گفت اگراجازه بدیدماباهم نامزدکنیم تاببینم دراینده چی پیش میاد
راستش روبخوایدبه حمایت رسول احتیاج داشتم احساس میکردم اگربیادتوزندگیم ازاین اوارگی بی پناهی درمیام ورضایت خودم روبرای نامزدی اعلام کردم باهم رفتیم یه انگشترنشون خریدیم ورابطمون تقریبارسمی شد.
توجشن کوچیکم بجزحاج خانم پری بچه های مطبخ هم بودن
البته وقتی خواهرم زنگزدبهش گفتم نامزدکردم وعکس رسول روبراش فرستادم
۳روزی ازاین ماجراگذشته بودکه خواهرم مادرم سرزده امدن خونه حاج خانم
وقتی پری گفقت مادرت امده دیدنت باورم نمیشد
مامانم گریه میکردمیگفت برات چه ارزوهای که نداشتم ولی خودت همه چی روخراب کردی
انقدردلتنگش بودم که خم شدم روپاهاش باالتماس ازش خواستم من روببخشه
باگریه من خواهرم حاج خانمم گریه میکردن
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️الهی یهویی دل مهربونتون شاد بشه
✨الهی یهویی گل لبخند روی لباتون بشکفه
⭐️الهی یهویی کاراتون درست بشه
✨الهی یهویی بشه چیزی که دلت میخواد
⭐️الهی یهویی آرامش بشینه توی دلاتون
✨الــهــی آمــیــن
⭐️شبتون منور به نور خدا
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸دیروزت خوب یا بد گذشت
🌺مهم نیست
🌸امروز روز دیگریست
🌺قدری شادی با خود به خانه ببر
🌸راه خانه ات را که یاد گرفت
🌺فردا با پای خودش می آیدشک نکن
🌸صبحتون گلباران
🌺زندگیتون سرشار از خیر و برکت
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الهام
#قسمت_هفدهم
مامانم یه دست لباس نوچندتیکه وسیله برام اورده بودوبرای رسولم یه پیراهن زیرپوش خریده بودحاج خانم رسول رودعوت کردبه جمعمون تابامامانم بیشتراشنابشه توهمون نگاه اول متوجه شدم مامانم از رسول خوشش امده
میتونم بگم اون روزبهترین روزعمرم بودچون بعدااین دیدار رابطه من بامامانم شروع شدهرروزبهم زنگ میزدحالم رومیپرسیدوگاهی وسایلی که لازم داشتم روبرام میفرستاد
البته کنارش همیشه یه کادوکوچیکم برای حاج خانم میفرستادتاگوشه ای ازمحبتش روجبران کنه هرچندبابامو برادرم همچنان چشم دیدنم رونداشتن..۳ماه ازنامزدی من رسول گذشته بودکه برادرش بهش زنگ زدگفت حال باباش خوب نیست بیمارستان بستریش کردن
رسول که وابستگی زیادی به پدرش داشت سریع راه افتادرفت روستاشون
وقتی رسیدبهم زنگزدگفت برای پدرم دعاکنیدسکته کرده رفته توکما
بااینکه پدرش روندیده بودم اماواقعاناراحت شدم وباتمام وجودم دعاکردم حالش هرچه زودترخوب بشه ولی۲روزبعدش متاسفانه پدررسول فوت کرد..مونده بودم چکارکنم برای خاکسپاری برم یانه!حاج خانم پاش دردمیکردنمیتونست همراهم بیاد اماپبشنهاد دادباپری۲تاازبچه های مطبخ به عنوان همکاررسول بریم
روزی که مراسم پدررسول بودصبح خیلی زودراه افتادیم نزدیک ظهررسیدیم روستا
پدررسول به مردسرشناس بودتومنطقه خودشون بخاطرهمین جمعیت زیادی برای خاکسپاریش امده بودن
بااینکه رسول خیلی سرش شلوغ بوداماحواسش به من بودم مدام سراغم رومیگرفت ازمون به بهترین شکل پذیرایی کرد بعدازشام بابچه هاتصمیم گرفتیم برگردیم ولی برادربزرگه رسول نذاشت گفت رانندگی توشب خطرناکه وماروبردخونش.من قبل ازدیدن خانواده رسول اصلافکرنمیکردم انقدرمهربون خونگرم باشن مخصوصاخواهراش که واقعاخانم بودن..رسول یک هفته ای موندبعدبرگشت سرکارش
مادرم وقتی فهمیدپدررسول فوت کرده امددیدنش بهش تسلیت گفت..
چندماهی که ازچهلم پدررسول گذشت حاج خانم پیشنهاددادیه صیغه محرمیت بینمون خوندن بشه تابهم محرم بشیم
مامانم به حاج خانم گفت یه کم صبرکنیدتامن پدرالهام روراضی کنم ازاون طرفم رسول به خواهرش گفته بودمن الهام رومیخوام کاملامیشناسمش ازش خواستگاری کردم قراره بهم محرم بشیم..
۱۰روزی ازاین ماجراگذشته بودکه مامانم بهم زنگزدگفت بابات رو راضی کردم بیادمحضرخونه تاعقدکنیدولی نمیخوادتوروببینه زودترمیبرمش امضامیکنه میره
بااینکه خیلی ناراحت شدم اماچیزی نگفتم البته به بابام حق میدادم
رسول به برادربزرگش زنگزدگفت میخوایم عقدکنیم ودعوتشون کردیه روزجلوتربیان..
دوتایی کارهای قبل ازعقدروانجام دادیم
مامانم پول دادبرای رسول حلقه لباس خریدم ویه روزقبل ازعقدما۲تاازخواهرهای رسول به همراه برادربزرگش امدن
البته رفتن خونه یکی ازاقوامشون..
روزعقدبه اصرارپری رفتم ارایشگاه یه کم به خودم رسیدم البته انقدراسترس دادشتم که دنبال قرفرنبودم ولی پری حواسش به همه چی بودبرام سنگ تموم گذاشت
قرارمحضرخونه ساعت۳بعدازظهربود
خانواده رسول زودترازمارسیده بودن
منم به همراه رسول پری حاج خانم رفتم
وقتی رسیدیم خواهربزرگه رسول گفت چراتنهاامدی پدرومادرت کجاهستن
یه لحظه نزدیک بودغش کنم زبونم تودهنم نمیچرخیدجوابش روبدم...حاج خانم گفت براشون کاری پیش امدمازودترامدیم هاج واج حاج خانم نگاه میکردم تودلم گفتم این چه حرفی بودزدمگه نمیدونه بابام گفته نمیام
حاج خانم باچشمش اشاره کردبشینم
ازاسترس دستام یخ کرده بود پری کنارم نشست گفت به خودت مسلط باش حاج خانم رو که میشناسی هیچ حرفی روبی دلیل نمیزنه همون موقع خواهرم بایه دسته گل بزرگ امدتو پشت سرشم بابام مامانم امدن باورم نمیشدفکرمیکردم خواب میبینم میدونستم اینم کارحاج خانمه.رسول رفت استقبال بابام بهش دست داد به خانوادش معرفیشون کرد
بابام یه نگاهی بهم کردسرش انداخت پایین میدونستم دل خوشی ازم نداره داره حفظ ظاهرمیکنه بعدازخوندن خطبه عقدحاج خانم همه روبرای شام دعوت کردخونش بابام قبول نمیکردمیگفت اگراجازه بدیدمهمون من باشیدولی حاج خانم گفت فرقی نداره.سرعقدمامانم یه نیم ست طلابهم داد برادرخواهرای رسولم۳تاالنگو بهم دادن وبقیه خواهربرادراشم پول فرستاده بودن
حاج خانمم یه پلاک زنجیرطلابهم داد
همه چی به خوبی خوشی تموم شدخانواده رسول رفتن امابابام همچنان باهام سرسنگین بودنمیخواست ببینم
ازهمه کینه ای تربرادرم بودکه گفته بودالهام برای من مرده همچین خواهری ندارم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii