فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺پروردگارا دستانم بسوی توست
⭐️نگاهم به مهربانی و کرم توست
🌺با تو غیر ممکنها ممکن میشود
⭐️نا ممکنهای زندگیام را ممکن بفرما
🌺که باخدای بیهمتایی چون تو
⭐️معجزه زندگی جان میگیرد
🌺شبتون در پناه خدا
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼امروزتون پراز شادی
💐الهی امروز خونه هاتون پر برکت،
🌼رابطه هاتون پراز رنگ های زیبا
💐وجودتون سلامت
🌼دلتون پر اميد
💐و لحظاتتون سرشاراز
🌼عشق و شادی باشه
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حمید
#قسمت_سوم
پدرم دست نوازشش همیشه سربچه های بانو بودبرای اوناپدربودوبرای ماناپدری
من ناراحت خودم نبودم فقط ناراحت هانیه بودم که این وسط داشت داغون میشد
دوستداشتم بزرگ بودم میتونستم هانیه روازاون خونه نجات بدم
تنهادلخوشیه من مدرسه رفتنم بود
ولی هانیه حق مدرسه رفتن هم نداشت ودرحقش خیلی ظلم میکردن
روزگارمیگذشت ودرعرض دوسال بچه سوم وچهارم بانوهم به دنیاامدوخیلی زودازپدرم صاحب چهارتابچه شد
اون زمان من۱۳سالم بودوکمترتوخونه میموندم نمیخواستم جلوی چشم بانو ومادرش باشم
چون دنبال بهانه بودن برای بیرون کردن من
ومنم بخاطرهانیه نمیخواستم ازاون خونه برم وتنهاش بذارم
باپسرعموهام دوست شده بودم ومیانه خوبی داشتم وهرروز نقشه میکشیدم که هانیه روازاون خونه بدزدیم وببریم پیش عمه ام
میدونستم بره پیش عمه ام دیگه نمیذاره برگرده پیش بابام واونجاراحته
یه روزکه توحیاط مدرسه بودم دیدم پدرم واردمدرسه شدخیلی ذوق کردم فکرکردم امده درسم روازمعلمم بپرسه
هرچندمیدونستم پدرم نمیدونه اصلا کلاس چندم هستم
ناخودآگاه توعالم بچگی تمام بدیهاش یادم رفت دویدم سمتش که ببینم چراامده مدرسه ام
ولی بدون اینکه نگاهم کنه رفت سمت معلمم یه صحبت کوتاهی کردورفت
خیلی دوستداشتم بدونم به معلمم چی گفته چنددقیقه ای طول نکشیدکه ناظم مدسه من روصداکردوبه یکی ازبچه هاگفت برووسایل فلک روازدفتربیار
هاج واج نگاهش میکردم من کاری نکرده بودم که بخوان فلکم کنن
اصلا نذاشتن حرفبزنم وتوحیاط مدرسه فلکم کردن ازدرددادمیزدم واشک میریختم
میدونستم هرچی هست بخاطرحرف های بابامه اخرکارازمعلمم پرسیدم چرامن روفلک کردید
گفت پدرت گفته خیلی اذیتشون میکنی وحرف شنویی نداری ازش
مراقب رفتاروکارهات باش که اگربازبیادازت شکایت کنه فلک میشی
خیلی دلم شکست ودرتعجب بودم ازرفتارپدرم چطور دلش میومدمارواینقدراذیت کنه
انروزبابدبختی بودبرگشتم خونه
نزدیک خونه بودم که دیدم هانیه سرش روگذاشته روزانوش وجلوی درنشسته
بهش نزدیک شدم وصداش کردم سرش روگرفتم بالا
گوشه چشمش کبودبود
گفتم چی شده
گفت نسرین کنارم توحیاط داشته بازی میکرده منم مشغول لباس شستن بودم ویه لحظه حواسم پرت شده وخورده زمین
بخاط همین من روکتک زدن
دلم آتیش گرفت خوب که نگاهش کردم دیدم خیلی وقته موهاش روکسی شونه نکرده وهمه اش بهم گره خورده
لباسهای پاره وکهنه تنش بود
ازخودم متنفرشدم که چرامدتیه ازش غافل شدم ونمیتونم ازش دفاع کنم
اروم درگوشش گفتم بروهرچی نیازداری بردار بعدبروته باغ من میام دنبالت وباهم فرارمیکنیم.میخواستم هرجورشده ازاون خونه فرارکنم وهانیه روهم باخودم ببرم ولی برای فرارکردن به کمک احتیاج داشتم
چون تاروستاورفتن پیش عمه راه زیادی بودوپولی نداشتم که بخوام باهانیه تااونجابرم
توفکربودم که هانیه امدگفت داداش حمیدنتونستم چیزی بردارم بانوتواتاق بود
گفتم اشکالنداره یه روز دیگه فرارمیکنیم هانیه باشه ای گفت ورفت توخونه هرجوربودبایدمیرفتیم
ولی قبلش بایدباایوب پسرعموم که موتورداشت هماهنگ میکردم که کمکون کنه
باهانیه رفتیم خونه زیادحالم خوب نبودتواتاق بودم که متوجه پچ پچ کردن بانو ومادرش شدم تودلم گفتم خدامیدونه بازچه نقشه ای کشیدن
وقتی پدرم امدفهمیدم عروسی دعوت شدیم وبانو میخوادبرای خودش بچه هاش لباس بخره
فرداش پدرم زودامدخونه وباهم رفتن برای خودشون کلی لباس نوخریدن دریغ ازیه جفت جوراب برای من وهانیه
غم توچهره هانیه میدیدم ولی سعی میکردم باهاش بازی کنم که یادش بره
فرداصبح که شدلباسهای خودم روکه بهم کوتاه شده بودروباکتری اب داغ اتوکردم تاشایدیه کم نو نواربشه وبتونم بپوشم
هانیه ام درگیربازکردن گره های موهای فروبورش بودوهرشونه ای که توموهاش میزدجیغش درمیومدمن کلی بهش میخندیدم
خوشحال بودم که بعدازمدتهاداشتیم باهانیه یه عروس میرفتم ویه کم شادی میکردیم
عروسی ازنزدیکهای ظهرشروع میشدومن و هانیه کلی ذوق داشتیم برای رفتن
بانوتن خودش وبچه هاش لباس نوپوشیده بود
منتظربابام بودکه بیاد
وقتی پدرم امدخونه بانوبهش گفت بهتره حمیدبامانیادنمیشه خونه رو به امان خداول کنیم بغض داشت خفه ام میکرد
پدرم که گوش به فرمان بانوبودگفت تونمیخوادبیای ملتمسانه نگاهش کردم ولی اخمهاش رفت توهم میدونستم حرفش عوض نمیشه
مادربانوکه قیافه غمگین من رودیدنیشخندی زد
بچه رودادبغل هانیه
باتشرگفت این پیراهن چیه پوشیدی دست وپاگیره نمیتونی بچه رونگهداری
هانیه هیچی نمیگفت وسفت بچه روبغل کردکه نکنه ازبردنش پشیمون بشن
حاضربودبخاطرنگهداری ازبچه ام شده ببرنش
بابام طبق معمول دوتابدبیراه نثارم کردگفت برولباست عوض کن مراقب خونه باش بانوهم کفشهای پاشنه بلندش روپاش کردیه چادرنازکم سرش کردگفت دوتاسیب زمینی ابپزازدیشب مونده بخورودست به چیزدیگه ای نزن
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حمید
#قسمت_چهارم
خلاصه من اون روز عروسی نرفتم
نزدیکهای غروب هواسردبودپیت نفت روبرداشتم که توحیاط اتیشی روشن کنم
ولی یه مقدارنفت ریخت روشلوارم وهمینکه کبریت روزدم اتیش کشیده شدبه شلوارم ولباسهام.ازصدای فریادمن دوسه تاازهمسایه هاامدن کمکم اتیش خاموش کردن
از زانو تاروی شکمم سوخته بود
منم ازدردجیغ میزدم همسایه هاسیب زمینی رنده کردن گذاشتن روسوختگیم وخبرفرستادن برای پدرم.ازدردبه خودم میپیچیدم وخبربردن برای بابام که من سوختم ولی هیچ کس نیومدومونده بودن مراسم تموم بشه بعدبیان
ازشدت سوزش ناله میکردم اخرشب که بابام امدیه کم بیشترناله کردم شایددلش بسوزه ومن روببره شهر
ولی اصلا نگاهمم نکردچه برسه بخوادببرم دکتر
همسایه هاازروی دلسوزی پمادمیاوردن برام میمالیدم روسوختگیم وبه لطف همسایه هاکم کم خوب شدم
باتمام اینهابازم نگران خودم نبودم دلم برای هانیه میسوخت
زمستون گذشت بهارامدتابستانهاچندروزی میرفتیم خونه تابستانی که پدرم بیرون ازشهرداشت
خونه بالای تپه بودپایینش رودخونه بودمن بایدهرروزچندبارمیرفتم تاپایین تپه دبه روپراب میکردم برای بانومیاوردم
خیلی سخت بودولی جرات اعتراض نداشتم
گاهی هانیه ام همراهم میومدوکنار رودخونه لباسهای کثیف نسرین رومیشست
تمام دستهای هانیه زخم شده بودوشبها دوزدکی یه کم روغن نباتی برمیداشت دستش روچرب میکردتومسافرتشونم به ماخوش نمیگذشت وکارمون سختترم میشد
حتی یکبارکه برای جمع کردن هیزم برای اتیش باپسرهمسایه رفته بودم کوه موقع برگشت یه سنگ بزرگ دررفت خوردپشت پام وماهیچه پام شکافته شدپسرهمسایه دویدبغلم کردبردم سمت خونشون مادرش بابرگهای یه گیاه کوهی پام روبست وبه دخترش میگفت مادرنداره گناه داره
اینحورحرفهابیشترخوردم میکرد
چندروزی طول کشیدتاپام خوب بشه ولی بازم برای پدرم اهمیت نداشت رفتارپدرم باعثشده بودبانو ومادرش پروتربشن
یک روزصبح که داشتم اماده میشدم برم مدرسه میشنیدم مادرش به بانومیگه واسه چی میذاری بره مدرسه به شوهرت بگوبفرستش کارگری این درس بخونه فردانمیتونی جلوش وایسی
خیلی حرص میخوردم میدونستم دیگه تواون خونه امنیت نداریم وبایدهرچه زودترازاونحابریم
غروب که ازمدرسه امدم هانیه گفت داداش حمیدشب میخوایم بریم مهمونی
گفتم من روهیچ جانمیبرن وبایدخونه بمونم توبرو
گفت نه بانوگفته حمیدم بایدبیاد
بابام که امدگفت جفتتون اماده بشیدمن ازذوقم سریع لباس پوشیدم هانیه ام موهاش روشونه کردودم درمنتظربودیم که بانوجفتمون روصدازدگفت هانیه تونسرین روبغل کن به منم گفت پسرکوچیکش که اسمش امیدبودروبغل کنم
هیچی نگفتیم وبچه بغل پشت سرشون راه افتادیم
نسرین میتونست خودش راه بره ولی بخاطراینکه خسته نشه ولباسش خاکی نشه میگفت هانیه بغلش کنه
طفلک نفس نفس میزدولی جرات اینکه نسرین روبذاره زمین رونداشت نمیتونستم امیدم بدم بهش که سبکتره ونسرین روبغل کنم چون بانواجازه نزدیک شدن به نسرین روبه من نمیداد
صورت جفتمون ازخستگی قرمزشده بود
وقتی رسیدیم خانم صاحبخونه یه نگاه ترحم امیزی به ماکردگفت ایناکین؟بانوگفت نوکرامون هستن!!
خانم صاحب خانه به من وهانیه خیره شدگفت ایناکه بچه های احمداقاهستن(اسم پدرم بود)ازشبهاتشون مشخصه
بانوبرای اینکه حرف وسخن ادامه پیدانکنه بحث رو عوض کرد
اون مهمونی اصلابهم خوش نگذشت وبغض بدی توگلوم بود
خونه ماتوشهروسط یه باغ بزرگبودولوله اب هم وسط باغ بود
زمستونهاهانیه مجبوربودشلوارش روتاکنه وبره روی سکویی سیمانی لباسهاوظرفهاروبشوره
هانیه توزمستان همیشه سرماخورده بود
وقتی هم لباسهای خودش رومیشست مجبوربودیه لباس نازک بپوشه تایه دست لباس گرمش خشک بشه تاجایی که میتونستم ظرفهاولباسهاروکمکش میشستم
ازسرمادستهامون خشک میشدیه بارکه بانوبعدازظرف شستن ازهانیه خواست یه لیوان اب براش ببره
روی لیوان لکه داشت اونم لیوان اب روپاشید توصورت هانیه وشروع کرد دعواکردنش
دیگه طاقت دیدن این همه عذاب هانیه رونداشتم صبح که شدرفتم سراغ ایوب گفتم باموتوربیاپشت باغ میخوام هانیه روازاون خونه نجات بدم
ایوب گفت توبرومنم میام
رفتم به هانیه گفتم اروم لباسهاتوجمع کن بروته باغ من میام دنبالت
خودمم رفتم پشت باغ منتظرایوب شدم
یکربعی طول کشیدتاایوب امد
باکمک ایوب رفتم رودیواروهانیه روکشیدم بالاوسه نفری باموتورراهی روستاشدیم
وقتی رسیدیم عمه ام ازدیدنمون خوشحال شدواستقبال گرمی ازمون کرد
خودش میدونست شرایط خوبی پیش بابام نداریم وقتی هم جریان این چندوقت روبراش تعریف کردیم
گفت دیگه نگران نباشیدجاتون امنه چندبارباباومادربانوامدن دنبالمون
ولی عمه ام نذاشت ماروباخودش ببره
دختراول عمه ام ازدواج کرده بود
ولی دوتای دیگه دخترتوخونه داشت
دخترعمه اخریم ارزوخیلی بداخلاق واخموبودمنم خیلی دوستداشتم سربه سرش بذارم وصداشودربیارم
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حمید
#قسمت_پنجم
آرزو۱۰سالش بودبامن خیلی لج بود
توخونه عمه ام ازدوتابرادرهام بیشترخبردارمیشدم میدونستم برادربزرگم موقع کنکورانقدربانو ومادرش توگوش بابام خوندن که نذاربره امتحان بده وبابامم نمیذاره
چون بایدمیرفت شهردیگه وامتحان میدادحتی معلمشم میادوساطت کنه بابام باسرصدابیرونش میکنه برادرم ارزوی پزشکی داشت ولی بازم بانوومادرش مانع شدن وعمه ام همیشه نفرینشون میکردماکنارعمه کم کم بزرگ شدیم وارامش خوبی داشتیم وهانیه روزبه روززیباترمیشدفقط بداخلاقی ارزواذیتمون میکردوعمه ام همیشه پشت مابود دعواش میکرددلم براش میسوخت
اون زمان من یه پسرنوجوان بودم که قدبلندوچشمی ابی داشتم موهای بوروزیبایی خدادادیم خیلی به چشم میومدوتوجهی که دختراتوخیابون بهم میکردن برام تازگی داشت ولی هرموقع میخواستم به سمتشون کشیده بشم ارزوبااون قیافه نه چندان زیبایش واخلاق گندش میومدجلوی چشمم.من یه پسر۱۸ساله خوشتیپ بودم که خیلی هااززیبایی ظاهریم تعریف میکردن وخودمم عمداریش میذاشتم که سنم بیشترنشون بده بزرگتربه چشم بیام
علاقه ای به ادامه تحصیل تواون زمان نداشتم دوستداشتم کارکنم مستقل باشم
انگیزه ام برای کاروقتی بیشترشدکه میدیدم برادرهام توبازارکارموفق هستن ودرامدخوبی دارن وپول توجیبی من روهم میدادن میخواستم مثل اون دوتامستقل باشم
به عمه گفتم میخوام برم سربازی وبعدازسربازی بچسبم به کار
هرچی عمه اصرارکرد درسم روادامه بدم من گوش ندادم سریع کارهاموکردم که برم سربازی
محل خدمتم افتاده بودیه شهرخیلی دور
پدرم بااینکه میدونست یکبارم سراغم رونگرفت نیومدبهم سربزنه ببینه کجاهستم وچکارمیکنم تودوران سربازی بایکی ازهم خدمتیهام صمیمی شدم وقتی باهم امدیم مرخصی بهش تعارف کردم بریم خونه مایه استراحتی بکن بعدبروشهرخودت که قبول کرد
روم نشدببرمش خونه عمه بردمش خونه پدرم خیلی وقت بوداونجانرفته بودم
پیش خودم گفتم دیگه بزرگ شدم بچه نیستم که بخوان باهام بدرفتاری کنن
وقتی درزدم مادربانودرروبازکرد
ازدیدنم خیلی تعجب کردمیدونستم بخاطرتغییریه که کردم
مردشده بودم وبسیارجذاب هرچنددیگه تعریف دیگران برام عادی شده بودمغرورم نمیکرد برای من ظاهرم زیادمهم نبودچون همیشه حسرت یه خانواده ی خوب روداشتم
حسادت رومیشدتوی نگاهای مادربانودید
خودش رویه کم جمع جورکردازجلوی دررفت کنار
بچه های پدرم دراصل همون خواهربرادرهام بزرگ شده بودن
نسرین بادیدنم یه جیغ خفیفی کشید دویدسمتم بغلم کردگفت خوش امدی داداش حمید
پیشونیش روبوسیدم گفتم چه بزرگ شدی نسرین برای خودت خانمی شدی خجالت کشیدسرش روانداخت پایین
رفتم سمت دوتابرادرکوچیکترم ودوتاخواهرای دیگم بغلشون کردم بوسیدمشون
میدونستم بانو ومادرش دوستدارن سربه تن من نباشه
ولی اون بچه هاهیچ گناهی نداشتن
رفتاربانوهم کمترازمادرش نبودمخصوصاالان که دیگه پخته ترشده بودوخودش عقلش میرسیدچکارکنه
به دوستم تعارف کردم رفتیم تواتاق نشستی
نسرین داشت تدارک چای روبرامون میدید ازبرخوردبانو ومادرش جلوی دوستم میترسیدم دوستداشتم زودترچای روبخوریم بریم
نسرین چای روریخت داشت میومدسمتمون که بانوسینی چای روازنسرین گرفت پرت کردتوحیاط
ازخجالت جلوی دوستم داشتم اب میشدم سرموانداختم پایین پشیمون شدم ازرفتنم
دوستم که متوجه شدحالم خوب نیست گفت ناراحت نباش منم یکی لنگه اش روتوخونه دارم پدرمنم زن دوم گرفته ودست کمی از زن بابای تونداره
میدونستم پدرمم بیادرفتارش بهترازاینهانیست
گفتم پاشو بریم وبدون خداحافظی امدیم بیرون بعدازجداشدن ازدوستم راهی روستاشدم دلم برای هانیه خیلی تنگ شده بود
وقتی رسیدم طبق معمول عمه کلی قربون صدقه ام رفت و بهم خوش امدگفت
هانیه روبغل کردم یه دل سیرنگاهش کردم خیلی خانم و بزرگ شده بود
تنهاکسی که بهم اخم میکردارزوبود
منم طبق معمول همیشه تحویلش نمیگرفتم میدونستم اینجوری بیشترحرص میخوره
همون شب عمه من روصداکردگفت حمیدمیخوام یه موضوعی روبهت بگم
گفتم جانم عمه چیزی شده!؟
گفت راستش روبخوای مدتیه ایوب ازهانیه خواستگاری کرده ولی من بهش چیزی نگفتم منتظرامدن توبودم میخوام توبهش بگی
ازحرف عمه خیلی خوشحال شوم
گفتم کی بهترازایوب باشه من خودم به هانیه میگم
خواستم ازپیشش بلندبشم برم گفت یه چیزدیگه ام هست
باتعجب نگاهش کردم گفتم چی عمه
گفت حیدر(برادردومیم) امده خواستگاری پروانه دخترعمه دومیم که ازآرزوبزرگتربود
گفتم حیدرادم خیلی خوبیه خودتون خوب میدونیدحیدرپسرسالم وکاریه حالانظرپروانه چیه!؟
عمه گفت هردوتاشون راضی هستن وهم رومیخوان گفتم مبارکه ازکنارش بلندشدم
همون شب باهانیه راجب ایوب حرفزدم ولی هانیه شدیدامخالفت کردگفت من ازش خوشم نمیادودوستندارم فعلاازدواج کنم
منم اصراری نکردم وبه عمه گفتم جواب هانیه منفیه خودت به ایوب خبربده
ولی عروسی حیدروپروانه ظرف چندماه برگزارشدورفتن سرخونه زندگیشون
ادامه دارد..
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حمید
#قسمت_ششم
گاهی عمه توحرفهاش باتیکه بهم میگفت که دوستداره من باآرزو ازدواج کنم
ولی من هردفعه باشوخی وخنده ردش میکردم
چون نه کاری داشتم نه درامدی وازهمه مهمتر محبت یاتوجهی ازطرف آرزو نمیدیدم غیرلجبازی واخم کردن
روزهاگذشت سربازی من تموم شدودنبال کارمیگشتم رفتم اداره راه سازی وقتی رئیس اداره رودیدم کل زندگیمروصادقانه براش تعریف کردم وبهش گفتم یه جابرای خواب هم میخوام
نمیدونم چرادلم نمیخواست برم خونه عمه.نمیخواستم دیگه برم خونه عمه دوستداشتم مستقل باشم وسربارکسی نباشم
رئیس راه سازی یه کم بادقت بهم نگاه کردواسم فامیلم روپرسید
گفت من پدرت رومیشناسم ومیدونم خیلی بچه بودیدمادرت روازدست دادی
ولی باورم نمیشه پدرت بایادگاراون مرحوم اینجوری رفتارکرده باشه
سرم روانداختم پایین گفتم لطفابهم کمک کنید
قبول کردوگفت میتونی اینجاکارکنی
یه کارسبک بهم دادیه جورایی ابدارچی ونظافت چی ونامه بربودم
خودم راضی بودم همین که دستم توجیبم بودمیتونستم خودم روبچرخونم خوشحال بودم وهرچندوقت یکبارم هم میرفتم روستابرای دیدن عمه وهانیه
ولی طبق معمول آرزولجبازی میکردوکلی تیکه بارم میکرد
یه روزکه رفته بودم دیدنشون عمه ضبط صوت قدیمیش رواوردگفت حمیدجان ببین میتونی این ضبط صوت رودرست کنی
یه پیچ گوشتی برداشتم مشغول بازکردن ضبط صوت شدم که ارزو بدون سلام وارداتاق شد
منم به روی خودم نیاوردم که دیدمش
میدونستم وقتی بی محلش میکنم بیشترعصبی میشه وحرص میخوره
آن روز انگارسردعوا داشت بدون مقدمه گفت ببین من که میدونم توسرکارنمیری وتمام وقتت رو دنبال دختربازی وخوشگذرونی هستی
مادرساده منم حرف توروباورمیکنه وذوق کرده که سرکارمیری وپسرکاری هستی
من امارتوداریم ومیدونم چکارداری میکنی
خندم گرفته بودبرای اینکه لجش رودربیارم و بیشترحرص بخوره دوستداشتم سربه سرش بذارم گفتم میتونم انجام میدم توچراحرص وجوش الکی میخوری
چیه نکنه حسودیت میشه توروتحویل نمیگیرم
همین که این حرف روزدم ارزو یه کم تن صداش روبردبالاگفت نه حسودیم نمیشه مگه کی هستی که بهت حسودیم بشه هوابرت داشته فکرمیکنی کی هستی
من فقط ازاینکه یه پسرهیز ودختربازتوخونمون رفت امد داشته باشه بدم میاد وراحت نیستم معذبم
ارزوبااین حرفش پاش روازگلیمش درازترکرده بود انگاریه لیوان اب یخ ریختن روسرم خیلی حالم بدشد یه لحظه کنترلم روازدست دادم وضبط صورتی که عمه دادبوددرست کنم پرت کردم سمتش که خوردبه دیوارکنارش خوردخاکشیرشدویه صدای بدی داد
آرزوازاین حرکتم شوکه شده بود
معلوم بوداصلا توقع همچین برخوردی روازم نداشته وهیچ عکس العملی نشون نمیداد دیگه موندن روجایز ندونستم باناراحتی ازخونه عمه زدم بیرون..گباناراحتی ازخونه عمه زدم بیرون بدجورعصبی بودم
چون هیچ وقت به ناموس کسی چپ نگاه نکرده بودم ومستحق شنیدن این حرفهانبودم
عمه که متوجه شده بوددویددنبالم ولی من توجهی نکردم سوارموتوردوستم شدم ازروستادورشدم
یک ماهی میشدخونه عمه نرفته بودم خیلی هم پیغام برام میفرستاد
ولی پیش خودم میگفتم همشون بایدتنبیه بشن وکارروبهانه میکردم نمیرفتم
مدتی ازقهرکردن من گذشته بودکه عمه برام پیغام فرستادیکی ازفامیلهای دوربابام امده خواستگاریه هانیه
کم بیش میشناختمشون ومیدونستم ادمهای خوبی هستن تودلم دعامیکردم هانیه قبول کنه وزودتربره سرخونه زندگیش
روزی که قراربودبیان خواستگاری من مرخصی گرفتم رفتم روستاوقتی رسیدم ودرزدم آرزو درروبازکردازدیدنم انگارخوشحال شده بودسلام کردولی من جواب سلامشم ندادم رفتم تو
آرزوکه متوجه رفتارم شدخودش روجمع جورکردصورتش روازم برگردوندخندم گرفته بودچون لجش میگرفت وقتی محلش نمیدادم دخترعجیبی بودوازرفتارش نمیشدهیچی فهمیداون شب خواستگارهانیه باایل تبارش امدن خواستگاری
پدرمم بادوتابرادرهام امدن دلم نمیخواست اصلا باپدرم رودروبشم
یه نگاه سرسری بهم کردبااخم گفت تومگه سرباز نیستی چه خبرته انقدرمیای مرخصی
پوزخندی بهش زدم گفتم من چهارماهی هست خدمتم تموم شده شمانگران نباشیدقرارنیست دستم روپیش شمادرازکنم
پدرم ازلحن حرفزدنم تعجب کردبود
میدونستم بخاطرحضورمهموناچیزی نگفت وابروداری کردوگرنه حتمادوسه تابدبیراه نثارم میکرد
عمه طفلک ترسیده بودبه من یه چشم ابروامدکه ساکت بشم
اون شب باتمام سنگهای که بابام جلوی پای دامادانداخت
ولی همه چی به خوبی وخوشی تموم شد
قرارعقدوعروسی رودوماه دیگه گذاشتن
تواین دوماه فرصت داشتیم جهیزیه هانیه روتهیه کنیم
پدرم وبانوازهمون اولش گفتن کاری به جهیزیه ندارن وچیزی براش نمیخرن
بازم من وبرادرهام باکمک عمه تونستیم یه مقداری جهیزیه براش بخریم ازاینکه میتونستم باپول خودم برای خواهرم وسیله ای بخرم احساس غرورمیکردم
پدرم وبانو حتی برای عروسی هانیه ام نیومدن وماکلابه نبودنشون عادت کرده بودیم
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حمید
#قسمت_هفتم
ماکلابه نبودنشون عادت کرده بودیم
بعدازعروسیه هانیه ازیکی ازدوستام شنیدم یه دوره اموزشی هست که بهورزیه
وبعدازاتمام دوره سریع جذب کارمیشی
رفتم سریع ثبت نام کردم ومرخصی ساعتی میگرفتم که بتونم سرکلاسهاحضورداشته باشم
خیلی دلم میخواست قبول بشم وباتلاشی هم که کردم نتیجه دلخواهم روگرفتم
برای کارمن روفرستادن یه روستای سردسیرکه نزدیک شهرمون بود
محل کارم یه درمانگاه بزرگ بودکناردامنه ی کوه که اب وهوای خیلی خوبی داشت
یه اتاق کوچیک وتمیزدراختیارم گذاشتن
بهترازاین چی میخواستم.توی درمانگاهی که کارمیکردم همکارم یه دکترتهرانی بودکه خیلی ادم خوبی بودوبرای گذروندن طرحش امده بودتواون روستا
تودرمانگاه یه پرستاروماماهم بودن که کارهای بهداشتی خانواده هاروانجام میدادن ویه سرایدار داشت که کارهای نظافت روانجام میداد
پیغام برای عمه فرستادم وگفتم وسایلم روبفرسته وعمه هرچی وسیله داشتم برام فرستاده بود
باذوق تمام وسایلم روچیدم
کم کم بایدآشپزی هم یادمیگرفتم چون اونجاکسی نبودکه برام اشپزی کنه
یک هفته ای ازشروع کارم میگذشت باهمه صمیمی شده بودم ورابطه خوبی داشتم
خیلی وقتهامیرفتم کمک آقای دکترکارهای پانسمان وبخیه زدن روانجام میدادم
یه جورایی دستیاردکترشده بودم وچون ترسی ازاینکارنداشتم خیلی خوب یادش گرفتم
بیشتراوقات مریضهادوستداشتن من براشون بخیه وپانسمان روانجام بدم
میگفتن دست سبکه اذیت نمیشیم!!پرستاروماما درمانگاه توجه خاصی بهم داشتن ومن بیشتراوقات سربه سرشون میذاشتم
ولی هیچ وقت ازخط قرمزخودم پام روفراترنمیذاشتم وحدمرزهارونگه میداشتم
بااقای دکترخیلی صمیمی شده بودیم
وبیشتراوقات توزمان بیکاری میرفتیم هواخوری وازطبیعت اطراف استفاده میکردیم
دکتراززندگی خودش برام تعریف میکردکه وقتی خیلی بچه بوده پدرومادرش ازهم جداشدن ودوتابرادرهستن که بعدازطلاق مادرش
پدرش یک تنه ایناروبزرگکرده وباحمایت پدرش تونستن موفق باشن
وزمانی که ایناازاب گل درامدن رفته ازدواج کرده ونامادرش زن خیلی خوبیه
باحرفهای دکترومقایسه اش باپدرخودم غم بزرگی تودلم نشسته بود که چراپدرمااینجوری نبودوغیرازخاطره بدچیزی برامون به جانذاشته که الان نتونیم باافتخارازش حرف بزنیم
یه روزکه ازهواخوری برگشتم احساس کردم یه سایه ازجلوی اتاقم به سرعت دورشد
سریع ازدکترخداحافظی کردم رفتم سمت اتاقم
عادت نداشتم دراتاق روقفل کنم
وقتی وارداتاق شدم بوی خوش خورشت قیمه پیچیده بودتواتاق وهمه جاتمیزمرتب شده بودحتی لباسهامم اتوکرده روتخت بود
ازتعجب داشتم شاخ درمیاوردم هنگ بودم اصلا فکرم کارنمیکردونمیتونستم حدس بزنم کارکیه
یه لحظه به نرگس پرستاردرمانگاه یاروشنک ماماشک کردم ولی بازم مطمئن نبودم ومیترسیدمم ازشون بپرسم بهشون بربخوره
این کارچندباری بازتکرارشدوزمانی که من برای کاری از روستا ودرمانگاه میرفتم بیرون این اتفاق میفتاد
یه جورای به این فرشته نامرئی عادت کرده بودم وبه هیچ نتیجه ای هم نمیرسیدم
تصمیم گرفتم برم روستاویه سربه عمه وهانیه بزنم
میدونستم هانیه بارداره وبه زودی دایی میشم ازاین بابت خیلی ذوق داشتم وخوشحال بودم وتواین مدت واقعادلم برای عمه تنگ شده بود
تومدتی که من روستابودم خیلی موردمحبت اهالی اونجاقرارگرفته بودم وهرکدومشون میومدن درمانگاه کلی سوغاتی محلی مثل کشک دوغ ماست گردو کشمش و....میاوردن
قبل رفتن همه روجمع کردم تاباخودم ببرم برای هانیه وعمه
موقع رفتنی دراتاق روقفل کردم وباخودم گفتم بعدازبرگشت بایدبفهمم کی میادتواتاقم وکارهام رومیکنه تمام مسیرفکرم درگیرمعمایی بودکه نتونسته بودم حلش کنم.رسیدم روستاونزدیک خونه عمه بودم دوتادستامم پربود
متوجه شدم بندکفشم بازه وسایل روگذاشتم زمین ودولاشدم بندکفشم روببندم همون موقع یکی پریدسمتم صورتم روبوسید بلندشدم دیدم دخترهمسایه است چندباری هم دیده بودمش ولی ازاخلاق رفتارش خوشم نمیومد چنددقیقه ای ازحرکتش شوکه بودم تابه خودم امدم خواستم چیزی بهش بگم دویدسمت خونشون درم بست
همون موقع نگاه سنگین یکی رو روی خودم احساس کردم سرم روکه برگردوندم زن همسایه رودیدم که صورتش یه چنگ انداخت سرش روتکون دادرفت توخونه
هاج واج مونده بودناخوداگاه ازاین اتفاق عجیب خندم گرفته بودکه درخونه عمه بازشد
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حمید
#قسمت_هشتم
آرزوجلوی درظاهرشدبادیدن آرزوخنده رولبهام ماسید ارزوچندقدمی بهم نزدیک شدیه پوزخندی زدگفت سرت اینقدرگرمه که نتونستی یه سری به عمه ات بزنی
نگواقابهش بدنمیگذره خجالت میکشیدی خیلی بهتربودتامیخندیدی
یه کم به خودم مسلط شدم ابروهام رودادم بالاگفتم حالاعمه ناراحته یادخترعمه
آرزوازخجالت صورتش سرخ شدپشتش روکردبه منو رفت توخونه
پشت سرش منم رفت تو
عمه وقتی من رودیدمثل همیشه استقبال گرمی ازم کردوبامحبت مادرانه اش ارومم کرد
عمه ام باآرزوتنهابودن
عمه رفت تواشپزخونه که برام چایی بیاره آرزوازفرصت استفاده کردرفت یه پاکت نامه اوردگذاشت جلوم
باتعجب بهش نگاه کردم
گفت این نامه رودخترهمسایه داده که بهت بدم
کاملا مشخص بودمیخوادخودش روخونسردنشون بده
نمیدونم چرادوستداشتم اذیتش کنم نامه روبرداشتم تاکردم وگذاشتم توجیبم
گفتم خداخیرت بده چه ثوابی کردی دستت درنکنه خشم روتوچشمای ارزومیشددیدولی حرفی نمیزد
گفتم حالاخواستم برم جوابش رومینویسم زحمتش روبکش بهش بده
ارزوکه تااون لحظه داشت رفتارمن روتحمل میکردباحالتی عصبانی گفت چه فکرکردی من بیکارنیستم که نامه برتوباشم
باخونسردی سرم روتکون دادم گفتم خب الان دقیقا بگوچکارداری که میگی بیکارنیستم
ارزویه چیزی زیرلب گفت باعصبانیت اتاق روترک کرد
منم برای تکمیل شدن حرص خوردنش باصدای بلندخندیدم.بعدازبیرون رفتن آرزو عمه باسینی چای وکلی نون خرمایی که ازبچگی من عاشقش بودم وارداتاق شد
چندساعتی کنارعمه ازگذشته واینده حرف زدیم وهمیشه مثل یه مادردلسوزنصیحتم میکردوخوب بدزندگی روبهم یادمیادبعدازکلی انرژی گرفتن ازکنارعمه بودن رفتم دیدن هانیه
خیلی دلتنگش بودم بادیدنش خیلی خوشحال شدم دیگه شکمش ازرولباسش معلوم بودومن کلی ذوق داشتم که دارم دایی میشم بعدازدیدن هانیه برگشتم خونه عمه
هنوز وقت نکرده بودم نامه روبخونم یه جورایی برام مهم نبودچون ازاون دختره اصلاخوشم نمیومد تومسیربرگشته به خونه عمه نامه روبازکردم وخوندمش ابرازعلاقه کرده بودازدوستداشتنش برام نوشته بودکه برام اصلامهم نبودنامه روپاره کردم رفتم خونه عمه
ارزوهنوزاخمش توهم بودمیدونستم بخاطرشوخی من بوده به روی خودم نیاوردم صبح که خواستم برگردم به ارزوگفتم وقت نشدجواب نامه روبنویسم یه خنده ام چاشنی حرفام کردم که ارزو روش روازم برگردون
نمیدونم چه لذتی ازحرص دادنش میبردم که دوستداشتم اذیتش کنم
خلاصه ازعمه خداحافظی کردم برگشتم روستایی محل کارم بود
موقعی که خواستم برم پیش عمه عمدا اتاق روبهم ریخته بودم ودراتاق روقفل کرده بودم که ببینم بازم کسی میادتو اتاق یانه
وقتی رسیدم باکمال تعجب دیدم اتاق مرتب وهمه جاتمیزه
دیگه مطمئن شدم کارهرکسی که هست کلید اتاق روداره
بعدازجابجایی وسایلم رفتم درمانگاه همه ازدیدنم خوشحال شدن
انروزدرمانگاه خیلی شلوغ بودوسرم حسابی مشغول کاربود
اخروقت که خسته روی صندلی درمانگاه نشسته بودم خستگی درمیکردم
نرگس(پرستار)خواست بره خونشون امدسمت من خداحافظی کنه که کلیدش ازدستش افتادجلوی پام
دولا شدم دسته کلیدش روبردارم بهش بدم
که متوجه کلید اتاقم تو دسته کلیدش شدم
اصلا به روی خودم نیاوردم دسته کلیدش روبهش دادم اونم خداحافظی کردرفت
معماحل شده بوددیگه مطمئن شدم کارنرگس ویه کلید یدک اتاقم روازقبل داشته که دستش مونده نرگس یه دخترساده وخجالتی بود که راحت میشداز ظاهرش به درونش پی برد
چندروزی گذشت ویه روز بعدظهرکه درمانگاه خیلی خلوت بودودکترو ماما رفته بودن استراحت خواستم ازسربیکاری برم تو روستاواطرافش یه دوربزنم که نرگس امدنزدیکم دید من اماده رفتن هستم گفت کجامیرید
گفتم میرم یه دوری بزنم
نرگس من من کنان گفت میشه منم همراهتون بیام یه کم ازحرفش جاخوردم
گفتم ازنظرمن مشکلی نیست اگرخودتون بعدابخاطرحرف حدیث مردم روستااذیت نمیشید نرگس گفت اخه کسی تودرمانگاه نیست منم تنهایی میترسم
گفتم باشه پس بریم وبدون هیچ حرفی همراهم شد
ودوتایی راه افتادیم سمت جاده خاکی که منتهی میشد به رودخانه...
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در این شب فوق العاده زیبا
🌺از پروردگار مهربان میخواهم
🌸فاصله نباشد میان تو و
🌺تمام احساس های خوبت
🌸شما باشی و عشق باشد و
🌺یک دنــیــا سلامتی و شــادی و
🌸امضای خدا پای تمام آرزوهات
🌺شب بخیر دوست من
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼گاهی به خودت احترام بگذار
🌺یک چای داغ بریز
🌸داخل زیباترین استکان خانه،
🌼یک دانه شیرینی هم بگذار کنارش
🌺همراه یک آهنگ دلنشین
🌸و به خودت بگو : بفرمایید…
🌼چایات سرد نشود…
🌺چای زندگیت همیشه گرم
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حمید
#قسمت_نهم
بانرگس راهی جاده خاکی شدیم که میخوردبه رودخانه
هردوتامون ساکت بودیم من ازطبیعت اطراف لذت میبردم وتوحال هوای خودم بودم که نرگس سکوتش روشکست گفت اقاحمیدازتنهای خسته نشدیدچراکسی توزندگیتون نیست؟
برگشتم سمتش گفتم خب شرایطم الان جوریه که باید تنهازندگی کنم چون ازخانواده ام دورهستم کاملا متوجه منظورش میشدم ولی خودم رومیزدم کوچه علی چپ
نرگس گفت نه منظورم اینکه تاحالاعاشق نشدید
گفتم نه فعلاعاشق نشدم
نرگس اهی کشیدگفت ولی من یکی روخیلی دوستدارم
ولی اون نمیفهمه که من دوستش دارم
شب وروزم شده فکرکردن بهش
خجالتم میکشم بهش بگم واینکه میدونم بخاطرشرایط خانواده ام شایدقبولم نکنه
میدونستم منظورش من هستم ولی اصلادلم نمیخواست به روش بیارم
چون هیچ حسی بهش نداشتم وازهمه مهمتراینکه باهم همکاربودیم وبخاطرکارمون هرروزهمدیگررومیدیدیم وچشم توچشم میشدیم نمیخواستم حرمتهاشکسته بشه ودلخوری به وجودبیاد
یه چوب خشک اززمین برداشتم درحالی که روی زمین میکشیدم گفتم مطمئن باش اگرطرف مقابلت حسی بهت داشته باشه خانواده ات براش مهم نیستن بااین حرفم به خودش جرات بیشتری دادامدمقابلم وایساد
گفت مثلا اگرشمادختری رودوست داشته باشیدوبفهمیدکه دوتابرادرخلافکاروشرورداره که حبس کشیده هستن حاضری بخاطرعشق اون دخترباهاش ازدواج کنی
دستهام روتکون دادم گفتم چون درحال حاضرهیچ حسی به کسی ندارم وعشق دوستداشتن روتجربه نکردم نمیتونم نظری راجب این موضوع بدم
نرگس سرش انداخت پایین ودیگه حرفی نزد
ازاینکه غیرمستقیم حرفم روبهش زده بودم یه جورایی خوشحال بودم وخیالم راحت شد
وخداروشکراین بحث همونجاتموم شد
رفتیم کناررودخونه چنددقیقه ای موندیم وبرگشتیم درمانگاه
موقع خداحافظی باشیطنت به نرگس گفتم دست پخت خوبی داری
بااین حرفم صورتش سرخ شدیه خداحافظی سرسری کردرفت
شب روزم به کارکردن توی درمانگاه وگشت زدن توروستامیگذشت
ولی من هنوز راضی نبودم ودوستداشتم پیشرفت کنم وپول بیشتری به دست بیارم
تابتونم تشکیل خانواده بدم واینده ام روبیازم
هرچندکلمه خانواده برای من خیلی غریب بودچون یه عمرحسرتش روخورده بودم
همون لحظه باخودم عهدکردم که هروقت تشکیل خانواده دادم و زن وبچه داشتم همه جوره هواشون روداشته باشم نذارم کمبودی رواحساس کنن
من دوستای زیادی داشتم که گاهی ازشهربرای دیدنم میومدن پیشم.یه شب یکی ازدوستام که اسمش علی بودوپسرخوش تیپ ودستدلبازی بودامدپیشم چنددقیقه ای که نشست گفت حمیدمیای بریم مهمونی امشب یکی ازدوستام دعوتم کرده توام بیابریم من کلی ازت براشومن تعریف کردم
وگفتن حتماباخودت بیارش بیابریم خوش میگذره
منم خیلی وقت بودمهمونی نرفته بودم قبول کردم باموتورعلی راهی شدیم رفتیم یک روستا بالاتر
از یک جاده خاکی دور زدیم واردباغ شدیم
بوی کباب همه جارا پرکرده بودمشام ادم روقلقلک میداد
دوستای علی به استقبالمان اومدن ازپله های یک سکوی سیمانی بالارفتیم زیرنورچراغ توری(چراغ های قدیمی)قیافه های زردوبدشکلشان خوردتو ذوقم حدسم درست بودمعتادبودن وخیلی نگذشت بساطشون روپهن کردن تریاک وهشیش و..
ازرفتنم پشیمون شدم دلم میخواست بلندشم ازاون محیط وآدمهادوربشم
میدونستم علی اهل دودنیست نگاهش کردم
گفتم پاشوبریم اینجاجای مانیست
علی یه مشت آروم به بازوم زدگفت من که خیلی دلم میخوادبرای یه شبم شده امتحان کنم
به خودم مطمئنم هستم برام مشکلی پیش نمیاد هرچی ازش خواهش کردم اهمیتی ندادبه اصراردوستاش مشغول شد
به منم خیلی تعارف کردن که بایه بارهیچ اتفاقی نمیفته سوسول بازی درنیار
به حرفشون گوش ندادم رفتم سمت منقل کباب و خودم رو سرگرم کردم تاوقت بگذره برگردیم
ازهمون شب تصمیم گرفتم رابطه ام روباعلی کمترکنم چون من دلم به آینده خوش بود
میدونستم اگرپام بلغزه آینده ی خوشی برام رقم نمیخوره
داداش حیدرم اون سال کنکوردادودبیری قبول شدوقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم هر چندهمیشه آروزی پزشکی داشت ولی همینم موفقیت بزرگی بودبراش
اوضاع زندگیم روبه راهتر شده بودودرمانگاه هم یه موتوربرای انجام کارهام دراختیارم گذاشته بودواین خیلی عالی بود
ازوقتی هم متوجه احساس نرگس به خودم شده بودم سعی میکردم کمترباهاش رودرروبشم
دلم نمیخواست الکی به اینده امیدوارش کنم هرچنددخترخیلی خوبی بودامامن هیچ حسی بهش نداشتم
تنهای اذیتم میکردوحالاکه زندگیم تقریباروی روال افتاده بوددلم میخواست ازتنهایی در بیام
نمیدونم چراتافکروخیال ازدواج به سرم میزد
تنهاکسی که به ذهنم میرسیدآرزوبود
هرچندچندباری که خونه ی عمه رفته بودم آرزو حتی ازاتاقش بیرون هم نمیومد
گاهی ازرفتارش مطمئن میشدم ازمن خوشش نمیاد
امانمیتونستم بیخیال بشم
بایدباخودم کنارمیومدم
اونشب خیلی فکرکردم تصمیمم روگرفتم بلندشدم یه مقداری حنادرست کردم گذاشتم روسرم!!
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii