eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19هزار دنبال‌کننده
78 عکس
456 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی عمه توحرفهاش باتیکه بهم میگفت که دوستداره من باآرزو ازدواج کنم ولی من هردفعه باشوخی وخنده ردش میکردم چون نه کاری داشتم نه درامدی وازهمه مهمتر محبت یاتوجهی ازطرف آرزو نمیدیدم غیرلجبازی واخم کردن روزهاگذشت سربازی من تموم شدودنبال کارمیگشتم رفتم اداره راه سازی وقتی رئیس اداره رودیدم کل زندگیم‌روصادقانه براش تعریف کردم وبهش گفتم یه جابرای خواب هم میخوام نمیدونم چرادلم نمیخواست برم خونه عمه.نمیخواستم دیگه برم خونه عمه دوستداشتم مستقل باشم وسربارکسی نباشم رئیس راه سازی یه کم بادقت بهم نگاه کردواسم فامیلم روپرسید گفت من پدرت رومیشناسم ومیدونم خیلی بچه بودیدمادرت روازدست دادی ولی باورم نمیشه پدرت بایادگاراون مرحوم اینجوری رفتارکرده باشه سرم روانداختم پایین گفتم لطفابهم کمک کنید قبول کردوگفت میتونی اینجاکارکنی یه کارسبک بهم دادیه جورایی ابدارچی ونظافت چی ونامه بربودم خودم راضی بودم همین که دستم توجیبم بودمیتونستم خودم روبچرخونم خوشحال بودم وهرچندوقت یکبارم هم میرفتم روستابرای دیدن عمه وهانیه ولی طبق معمول آرزولجبازی میکردوکلی تیکه بارم میکرد یه روزکه رفته بودم دیدنشون عمه ضبط صوت قدیمیش رواوردگفت حمیدجان ببین میتونی این ضبط صوت رودرست کنی یه پیچ گوشتی برداشتم مشغول بازکردن ضبط صوت شدم که ارزو بدون سلام وارداتاق شد منم به روی خودم نیاوردم که دیدمش میدونستم وقتی بی محلش میکنم بیشترعصبی میشه وحرص میخوره آن روز انگارسردعوا داشت بدون مقدمه گفت ببین من که میدونم توسرکارنمیری وتمام وقتت رو دنبال دختربازی وخوشگذرونی هستی مادرساده منم حرف توروباورمیکنه وذوق کرده که سرکارمیری وپسرکاری هستی من امارتوداریم ومیدونم چکارداری میکنی خندم گرفته بودبرای اینکه لجش رودربیارم و بیشترحرص بخوره دوستداشتم سربه سرش بذارم گفتم میتونم انجام میدم توچراحرص وجوش الکی میخوری چیه نکنه حسودیت میشه توروتحویل نمیگیرم همین که این حرف روزدم ارزو یه کم تن صداش روبردبالاگفت نه حسودیم نمیشه مگه کی هستی که بهت حسودیم بشه هوابرت داشته فکرمیکنی کی هستی من فقط ازاینکه یه پسرهیز ودختربازتوخونمون رفت امد داشته باشه بدم میاد وراحت نیستم معذبم ارزوبااین حرفش پاش روازگلیمش درازترکرده بود انگاریه لیوان اب یخ ریختن روسرم خیلی حالم بدشد یه لحظه کنترلم روازدست دادم وضبط صورتی که عمه دادبوددرست کنم پرت کردم سمتش که خوردبه دیوارکنارش خوردخاکشیرشدویه صدای بدی داد آرزوازاین حرکتم شوکه شده بود معلوم بوداصلا توقع همچین برخوردی روازم نداشته وهیچ عکس العملی نشون نمیداد دیگه موندن روجایز ندونستم باناراحتی ازخونه عمه زدم بیرون..گباناراحتی ازخونه عمه زدم بیرون بدجورعصبی بودم چون هیچ وقت به ناموس کسی چپ نگاه نکرده بودم ومستحق شنیدن این حرفهانبودم عمه که متوجه شده بوددویددنبالم ولی من توجهی نکردم سوارموتوردوستم شدم ازروستادورشدم یک ماهی میشدخونه عمه نرفته بودم خیلی هم پیغام برام میفرستاد ولی پیش خودم میگفتم همشون بایدتنبیه بشن وکارروبهانه میکردم نمیرفتم مدتی ازقهرکردن من گذشته بودکه عمه برام پیغام فرستادیکی ازفامیلهای دوربابام امده خواستگاریه هانیه کم بیش میشناختمشون ومیدونستم ادمهای خوبی هستن تودلم دعامیکردم هانیه قبول کنه وزودتربره سرخونه زندگیش روزی که قراربودبیان خواستگاری من مرخصی گرفتم رفتم روستاوقتی رسیدم ودرزدم آرزو درروبازکردازدیدنم انگارخوشحال شده بودسلام کردولی من جواب سلامشم ندادم رفتم تو آرزوکه متوجه رفتارم شدخودش روجمع جورکردصورتش روازم برگردوندخندم گرفته بودچون لجش میگرفت وقتی محلش نمیدادم دخترعجیبی بودوازرفتارش نمیشدهیچی فهمیداون شب خواستگارهانیه باایل تبارش امدن خواستگاری پدرمم بادوتابرادرهام امدن دلم نمیخواست اصلا باپدرم رودروبشم یه نگاه سرسری بهم کردبااخم گفت تومگه سرباز نیستی چه خبرته انقدرمیای مرخصی پوزخندی بهش زدم گفتم من چهارماهی هست خدمتم تموم شده شمانگران نباشیدقرارنیست دستم روپیش شمادرازکنم پدرم ازلحن حرفزدنم تعجب کردبود میدونستم بخاطرحضورمهموناچیزی نگفت وابروداری کردوگرنه حتمادوسه تابدبیراه نثارم میکرد عمه طفلک ترسیده بودبه من یه چشم ابروامدکه ساکت بشم اون شب باتمام سنگهای که بابام جلوی پای دامادانداخت ولی همه چی به خوبی وخوشی تموم شد قرارعقدوعروسی رودوماه دیگه گذاشتن تواین دوماه فرصت داشتیم جهیزیه هانیه روتهیه کنیم پدرم وبانوازهمون اولش گفتن کاری به جهیزیه ندارن وچیزی براش نمیخرن بازم من وبرادرهام باکمک عمه تونستیم یه مقداری جهیزیه براش بخریم ازاینکه میتونستم باپول خودم برای خواهرم وسیله ای بخرم احساس غرورمیکردم پدرم وبانو حتی برای عروسی هانیه ام نیومدن وماکلابه نبودنشون عادت کرده بودیم ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ماکلابه نبودنشون عادت کرده بودیم بعدازعروسیه هانیه ازیکی ازدوستام شنیدم یه دوره اموزشی هست که بهورزیه وبعدازاتمام دوره سریع جذب کارمیشی رفتم سریع ثبت نام کردم ومرخصی ساعتی میگرفتم که بتونم سرکلاسهاحضورداشته باشم خیلی دلم میخواست قبول بشم وباتلاشی هم که کردم نتیجه دلخواهم روگرفتم برای کارمن روفرستادن یه روستای سردسیرکه نزدیک شهرمون بود محل کارم یه درمانگاه بزرگ بودکناردامنه ی کوه که اب وهوای خیلی خوبی داشت یه اتاق کوچیک وتمیزدراختیارم گذاشتن بهترازاین چی میخواستم.توی درمانگاهی که کارمیکردم همکارم یه دکترتهرانی بودکه خیلی ادم خوبی بودوبرای گذروندن طرحش امده بودتواون روستا تودرمانگاه یه پرستاروماماهم بودن که کارهای بهداشتی خانواده هاروانجام میدادن ویه سرایدار داشت که کارهای نظافت روانجام میداد پیغام برای عمه فرستادم وگفتم وسایلم روبفرسته وعمه هرچی وسیله داشتم برام فرستاده بود باذوق تمام وسایلم روچیدم کم کم بایدآشپزی هم یادمیگرفتم چون اونجاکسی نبودکه برام اشپزی کنه یک هفته ای ازشروع کارم میگذشت باهمه صمیمی شده بودم ورابطه خوبی داشتم خیلی وقتهامیرفتم کمک آقای دکترکارهای پانسمان وبخیه زدن روانجام میدادم یه جورایی دستیاردکترشده بودم وچون ترسی ازاینکارنداشتم خیلی خوب یادش گرفتم بیشتراوقات مریضهادوستداشتن من براشون بخیه وپانسمان روانجام بدم میگفتن دست سبکه اذیت نمیشیم!!پرستاروماما درمانگاه توجه خاصی بهم داشتن ومن بیشتراوقات سربه سرشون میذاشتم ولی هیچ وقت ازخط قرمزخودم پام روفراترنمیذاشتم وحدمرزهارونگه میداشتم بااقای دکترخیلی صمیمی شده بودیم وبیشتراوقات توزمان بیکاری میرفتیم هواخوری وازطبیعت اطراف استفاده میکردیم دکتراززندگی خودش برام تعریف میکردکه وقتی خیلی بچه بوده پدرومادرش ازهم جداشدن ودوتابرادرهستن که بعدازطلاق مادرش پدرش یک تنه ایناروبزرگ‌کرده وباحمایت پدرش تونستن موفق باشن وزمانی که ایناازاب گل درامدن رفته ازدواج کرده ونامادرش زن خیلی خوبیه باحرفهای دکترومقایسه اش باپدرخودم غم بزرگی تودلم نشسته بود که چراپدرمااینجوری نبودوغیرازخاطره بدچیزی برامون به جانذاشته که الان نتونیم باافتخارازش حرف بزنیم یه روزکه ازهواخوری برگشتم احساس کردم یه سایه ازجلوی اتاقم به سرعت دورشد سریع ازدکترخداحافظی کردم رفتم سمت اتاقم عادت نداشتم دراتاق روقفل کنم وقتی وارداتاق شدم بوی خوش خورشت قیمه پیچیده بودتواتاق وهمه جاتمیزمرتب شده بودحتی لباسهامم اتوکرده روتخت بود ازتعجب داشتم شاخ درمیاوردم هنگ بودم اصلا فکرم کارنمیکردونمیتونستم حدس بزنم کارکیه یه لحظه به نرگس پرستاردرمانگاه یاروشنک ماماشک کردم ولی بازم مطمئن نبودم ومیترسیدمم ازشون بپرسم بهشون بربخوره این کارچندباری بازتکرارشدوزمانی که من برای کاری از روستا ودرمانگاه میرفتم بیرون این اتفاق میفتاد یه جورای به این فرشته نامرئی عادت کرده بودم وبه هیچ نتیجه ای هم نمیرسیدم تصمیم گرفتم برم روستاویه سربه عمه وهانیه بزنم میدونستم هانیه بارداره وبه زودی دایی میشم ازاین بابت خیلی ذوق داشتم وخوشحال بودم وتواین مدت واقعادلم برای عمه تنگ شده بود تومدتی که من روستابودم خیلی موردمحبت اهالی اونجاقرارگرفته بودم وهرکدومشون میومدن درمانگاه کلی سوغاتی محلی مثل کشک دوغ ماست گردو کشمش و....میاوردن قبل رفتن همه روجمع کردم تاباخودم ببرم برای هانیه وعمه موقع رفتنی دراتاق روقفل کردم وباخودم گفتم بعدازبرگشت بایدبفهمم کی میادتواتاقم وکارهام رومیکنه تمام مسیرفکرم درگیرمعمایی بودکه نتونسته بودم حلش کنم.رسیدم روستاونزدیک خونه عمه بودم دوتادستامم پربود متوجه شدم بندکفشم بازه وسایل روگذاشتم زمین ودولاشدم بندکفشم روببندم همون موقع یکی پریدسمتم صورتم روبوسید بلندشدم دیدم دخترهمسایه است چندباری هم دیده بودمش ولی ازاخلاق رفتارش خوشم نمیومد چنددقیقه ای ازحرکتش شوکه بودم تابه خودم امدم خواستم چیزی بهش بگم دویدسمت خونشون درم بست همون موقع نگاه سنگین یکی رو روی خودم احساس کردم سرم روکه برگردوندم زن همسایه رودیدم که صورتش یه چنگ انداخت سرش روتکون دادرفت توخونه هاج واج مونده بودناخوداگاه ازاین اتفاق عجیب خندم گرفته بودکه درخونه عمه بازشد ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
آرزوجلوی درظاهرشدبادیدن آرزوخنده رولبهام ماسید ارزوچندقدمی بهم نزدیک شدیه پوزخندی زدگفت سرت اینقدرگرمه که نتونستی یه سری به عمه ات بزنی نگواقابهش بدنمیگذره خجالت میکشیدی خیلی بهتربودتامیخندیدی یه کم به خودم مسلط شدم ابروهام رودادم بالاگفتم حالاعمه ناراحته یادخترعمه آرزوازخجالت صورتش سرخ شدپشتش روکردبه منو رفت توخونه پشت سرش منم رفت تو عمه وقتی من رودیدمثل همیشه استقبال گرمی ازم کردوبامحبت مادرانه اش ارومم کرد عمه ام باآرزوتنهابودن عمه رفت تواشپزخونه که برام چایی بیاره آرزوازفرصت استفاده کردرفت یه پاکت نامه اوردگذاشت جلوم باتعجب بهش نگاه کردم گفت این نامه رودخترهمسایه داده که بهت بدم کاملا مشخص بودمیخوادخودش روخونسردنشون بده نمیدونم چرادوستداشتم اذیتش کنم نامه روبرداشتم تاکردم وگذاشتم توجیبم گفتم خداخیرت بده چه ثوابی کردی دستت درنکنه خشم روتوچشمای ارزومیشددیدولی حرفی نمیزد گفتم حالاخواستم برم جوابش رومینویسم زحمتش روبکش بهش بده ارزوکه تااون لحظه داشت رفتارمن روتحمل میکردباحالتی عصبانی گفت چه فکرکردی من بیکارنیستم که نامه برتوباشم باخونسردی سرم روتکون دادم گفتم خب الان دقیقا بگوچکارداری که میگی بیکارنیستم ارزویه چیزی زیرلب گفت باعصبانیت اتاق روترک کرد منم برای تکمیل شدن حرص خوردنش باصدای بلندخندیدم.بعدازبیرون رفتن آرزو عمه باسینی چای وکلی نون خرمایی که ازبچگی من عاشقش بودم وارداتاق شد چندساعتی کنارعمه ازگذشته واینده حرف زدیم وهمیشه مثل یه مادردلسوزنصیحتم میکردوخوب بدزندگی روبهم یادمیادبعدازکلی انرژی گرفتن ازکنارعمه بودن رفتم دیدن هانیه خیلی دلتنگش بودم بادیدنش خیلی خوشحال شدم دیگه شکمش ازرولباسش معلوم بودومن کلی ذوق داشتم که دارم دایی میشم بعدازدیدن هانیه برگشتم خونه عمه هنوز وقت نکرده بودم نامه روبخونم یه جورایی برام مهم نبودچون ازاون دختره اصلاخوشم نمیومد تومسیربرگشته به خونه عمه نامه روبازکردم وخوندمش ابرازعلاقه کرده بودازدوستداشتنش برام نوشته بودکه برام اصلامهم نبودنامه روپاره کردم رفتم خونه عمه ارزوهنوزاخمش توهم بودمیدونستم بخاطرشوخی من بوده به روی خودم نیاوردم صبح که خواستم برگردم به ارزوگفتم وقت نشدجواب نامه روبنویسم یه خنده ام چاشنی حرفام کردم که ارزو روش روازم برگردون نمیدونم چه لذتی ازحرص دادنش میبردم که دوستداشتم اذیتش کنم خلاصه ازعمه خداحافظی کردم برگشتم روستایی محل کارم بود موقعی که خواستم برم پیش عمه عمدا اتاق روبهم ریخته بودم ودراتاق روقفل کرده بودم که ببینم بازم کسی میادتو اتاق یانه وقتی رسیدم باکمال تعجب دیدم اتاق مرتب وهمه جاتمیزه دیگه مطمئن شدم کارهرکسی که هست کلید اتاق روداره بعدازجابجایی وسایلم رفتم درمانگاه همه ازدیدنم خوشحال شدن انروزدرمانگاه خیلی شلوغ بودوسرم حسابی مشغول کاربود اخروقت که خسته روی صندلی درمانگاه نشسته بودم خستگی درمیکردم نرگس(پرستار)خواست بره خونشون امدسمت من خداحافظی کنه که کلیدش ازدستش افتادجلوی پام دولا شدم دسته کلیدش روبردارم بهش بدم که متوجه کلید اتاقم تو دسته کلیدش شدم اصلا به روی خودم نیاوردم دسته کلیدش روبهش دادم اونم خداحافظی کردرفت معماحل شده بوددیگه مطمئن شدم کارنرگس ویه کلید یدک اتاقم روازقبل داشته که دستش مونده نرگس یه دخترساده وخجالتی بود که راحت میشداز ظاهرش به درونش پی برد چندروزی گذشت ویه روز بعدظهرکه درمانگاه خیلی خلوت بودودکترو ماما رفته بودن استراحت خواستم ازسربیکاری برم تو روستاواطرافش یه دوربزنم که نرگس امدنزدیکم دید من اماده رفتن هستم گفت کجامیرید گفتم میرم یه دوری بزنم نرگس من من کنان گفت میشه منم همراهتون بیام یه کم ازحرفش جاخوردم گفتم ازنظرمن مشکلی نیست اگرخودتون بعدابخاطرحرف حدیث مردم روستااذیت نمیشید نرگس گفت اخه کسی تودرمانگاه نیست منم تنهایی میترسم گفتم باشه پس بریم وبدون هیچ حرفی همراهم شد ودوتایی راه افتادیم سمت جاده خاکی که منتهی میشد به رودخانه... ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸در این شب فوق العاده زیبا 🌺از پروردگار مهربان میخواهم 🌸فاصله نباشد میان تو و 🌺تمام احساس های خوبت 🌸شما باشی و عشق باشد و 🌺یک دنــیــا سلامتی و شــادی و 🌸امضای خدا پای تمام آرزوهات 🌺شب بخیر دوست من ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼گاهی به خودت احترام بگذار 🌺یک چای داغ بریز 🌸داخل زیباترین استکان خانه، 🌼یک دانه شیرینی هم بگذار کنارش 🌺همراه یک آهنگ دلنشین 🌸و به خودت بگو : بفرمایید… 🌼چای‌ات سرد نشود… 🌺چای زندگیت همیشه گرم ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بانرگس راهی جاده خاکی شدیم که میخوردبه رودخانه هردوتامون ساکت بودیم من ازطبیعت اطراف لذت میبردم وتوحال هوای خودم بودم که نرگس سکوتش روشکست گفت اقاحمیدازتنهای خسته نشدیدچراکسی توزندگیتون نیست؟ برگشتم سمتش گفتم خب شرایطم الان جوریه که باید تنهازندگی کنم چون ازخانواده ام دورهستم کاملا متوجه منظورش میشدم ولی خودم رومیزدم کوچه علی چپ نرگس گفت نه منظورم اینکه تاحالاعاشق نشدید گفتم نه فعلاعاشق نشدم نرگس اهی کشیدگفت ولی من یکی روخیلی دوستدارم ولی اون نمیفهمه که من دوستش دارم شب وروزم شده فکرکردن بهش خجالتم میکشم بهش بگم واینکه میدونم بخاطرشرایط خانواده ام شایدقبولم نکنه میدونستم منظورش من هستم ولی اصلادلم نمیخواست به روش بیارم چون هیچ حسی بهش نداشتم وازهمه مهمتراینکه باهم همکاربودیم وبخاطرکارمون هرروزهمدیگررومیدیدیم وچشم توچشم میشدیم نمیخواستم حرمتهاشکسته بشه ودلخوری به وجودبیاد یه چوب خشک اززمین برداشتم درحالی که روی زمین میکشیدم گفتم مطمئن باش اگرطرف مقابلت حسی بهت داشته باشه خانواده ات براش مهم نیستن بااین حرفم به خودش جرات بیشتری دادامدمقابلم وایساد گفت مثلا اگرشمادختری رودوست داشته باشیدوبفهمیدکه دوتابرادرخلافکاروشرورداره که حبس کشیده هستن حاضری بخاطرعشق اون دخترباهاش ازدواج کنی دستهام روتکون دادم گفتم چون درحال حاضرهیچ حسی به کسی ندارم وعشق دوستداشتن روتجربه نکردم نمیتونم نظری راجب این موضوع بدم نرگس سرش انداخت پایین ودیگه حرفی نزد ازاینکه غیرمستقیم حرفم روبهش زده بودم یه جورایی خوشحال بودم وخیالم راحت شد وخداروشکراین بحث همونجاتموم شد رفتیم کناررودخونه چنددقیقه ای موندیم وبرگشتیم درمانگاه موقع خداحافظی باشیطنت به نرگس گفتم دست پخت خوبی داری بااین حرفم صورتش سرخ شدیه خداحافظی سرسری کردرفت شب روزم به کارکردن توی درمانگاه وگشت زدن توروستامیگذشت ولی من هنوز راضی نبودم ودوستداشتم پیشرفت کنم وپول بیشتری به دست بیارم تابتونم تشکیل خانواده بدم واینده ام روبیازم هرچندکلمه خانواده برای من خیلی غریب بودچون یه عمرحسرتش روخورده بودم همون لحظه باخودم عهدکردم که هروقت تشکیل خانواده دادم و زن وبچه داشتم همه جوره هواشون روداشته باشم نذارم کمبودی رواحساس کنن من دوستای زیادی داشتم که گاهی ازشهربرای دیدنم میومدن پیشم.یه شب یکی ازدوستام که اسمش علی بودوپسرخوش تیپ ودستدلبازی بودامدپیشم چنددقیقه ای که نشست گفت حمیدمیای بریم مهمونی امشب یکی ازدوستام دعوتم کرده توام بیابریم من کلی ازت براشومن تعریف کردم وگفتن حتماباخودت بیارش بیابریم خوش میگذره منم خیلی وقت بودمهمونی نرفته بودم قبول کردم باموتورعلی راهی شدیم رفتیم یک روستا بالاتر از یک جاده خاکی دور زدیم واردباغ شدیم بوی کباب همه جارا پرکرده بودمشام ادم روقلقلک میداد دوستای علی به استقبالمان اومدن ازپله های یک سکوی سیمانی بالارفتیم زیرنورچراغ توری(چراغ های قدیمی)قیافه های زردوبدشکلشان خوردتو ذوقم حدسم درست بودمعتادبودن وخیلی نگذشت بساطشون روپهن کردن تریاک وهشیش و.. ازرفتنم پشیمون شدم دلم میخواست بلندشم ازاون محیط وآدمهادوربشم میدونستم علی اهل دودنیست نگاهش کردم گفتم پاشوبریم اینجاجای مانیست علی یه مشت آروم به بازوم زدگفت من که خیلی دلم میخوادبرای یه شبم شده امتحان کنم به خودم مطمئنم هستم برام مشکلی پیش نمیاد هرچی ازش خواهش کردم اهمیتی ندادبه اصراردوستاش مشغول شد به منم خیلی تعارف کردن که بایه بارهیچ اتفاقی نمیفته سوسول بازی درنیار به حرفشون گوش ندادم رفتم سمت منقل کباب و خودم رو سرگرم کردم تاوقت بگذره برگردیم ازهمون شب تصمیم گرفتم رابطه ام روباعلی کمترکنم چون من دلم به آینده خوش بود میدونستم اگرپام بلغزه آینده ی خوشی برام رقم نمیخوره داداش حیدرم اون سال کنکوردادودبیری قبول شدوقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم هر چندهمیشه آروزی پزشکی داشت ولی همینم موفقیت بزرگی بودبراش اوضاع زندگیم روبه راهتر شده بودودرمانگاه هم یه موتوربرای انجام کارهام دراختیارم گذاشته بودواین خیلی عالی بود ازوقتی هم متوجه احساس نرگس به خودم شده بودم سعی میکردم کمترباهاش رودرروبشم دلم نمیخواست الکی به اینده امیدوارش کنم هرچنددخترخیلی خوبی بودامامن هیچ حسی بهش نداشتم تنهای اذیتم میکردوحالاکه زندگیم تقریباروی روال افتاده بوددلم میخواست ازتنهایی در بیام نمیدونم چراتافکروخیال ازدواج به سرم میزد تنهاکسی که به ذهنم میرسیدآرزوبود هرچندچندباری که خونه ی عمه رفته بودم آرزو حتی ازاتاقش بیرون هم نمیومد گاهی ازرفتارش مطمئن میشدم ازمن خوشش نمیاد امانمیتونستم بیخیال بشم بایدباخودم کنارمیومدم اونشب خیلی فکرکردم تصمیمم روگرفتم بلندشدم یه مقداری حنادرست کردم گذاشتم روسرم!! ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گاهی سردردمیشدم روی سرم میذاشتم دردش ساکت میشدبعدازشستنش موتورم روروشن کردم راه افتادم سمت خونه عمه،بایدتکلیفم روباخودم روشن میکردم وگفتم اگرآرزوقبول نکنه به نرگس پیشنهادمیدم چون دلم خانواده میخواست..راهی روستاشدم بایدتکلیف خودم روروشن میکردم ولی سرراه رفتم شهرکه به جعبه شیرینی بخرم کل مسیرحرفهای روکه میخواستم به آرزوبزنم رو باخودم مرورمیکردم نزدیک شیرینی پزی که شدم نگهداشتم نگاه متعجب چندنفرروبه خودم احساس کردم ولی اهمیت ندادم تااینکه به دختره که ازکنارم ردشدزدزیرخنده گفت بسم الله اخم که کردم گفت موقرمزی ورفت باحرفش رفتم سمت موتوریه نگاه به موهام انداختم رنگ موهام قرمزقرمز بودازقیافه ام خودمم خندم گرفته بود خلاصه شیرینی خریدم رفتم‌ طرف خونه عمه نزدیک خونه که شدم موتور روخاموش کردم باچرخ موتورآروم به درزدم رفتم توعمه توحیاط داشت لباس پهن میکردبادیدن من امدسمتم جلودهنش روگرفت گفت عمه مگه نگفتم حنارونذارزیادروسرت بمونه توموهات بوره زودقرمزمیشه خندیدم گفتم طوری نیست بهم میادچندباربشورم کمرنگ میشه همون موقع آرزوازاتاق امدبیرون بادیدن من سرش روانداخت پایین باصدای بلندگفتم دخترعمه برام اب بیارتشنمه آرزوبااخم همیشگیش گفت به من چه که تشنته ازعمه ات اب بگیروبابی محلی رفت سمت باغچه ی کوچکی که پشت خونشون بود عمه رفت برام اب بیاره منم سریع پشت سرآرزو راه افتادم گفتم صبرکن کارت دارم برگشت سمتم نگاهم کرداحساس میکردم تونگاهش به غم بزرگی وجودداره گفتم ببین آرزو بدون مقدمه چینی میخوام حرف اول واخرم روبزنم وتوام صادقانه جوابم روبده آرزوکه جاخورده بودفقط نگاهم میکرد گفتم توواقعامن رودوستداری اگرمن رودوستداری بگوباعمه حرفبزنم اگرهم نداری که توروبه خیرماروبه سلامت آرزونگاهش روبه زمین دوخت گفت من فعلا میخوام درس بخونم بعدش فکرهام رومیکنم بهت جواب میدم فهمیدم داره نازمیکنه نتونستم جلوخنده ام روبگیرم گفتم بااین وضعیت درس خوندن توکه هردوسال یه کلاس رومیخونی من که پیرمیشم فکرمنم باش نمیتونم باعصابیام خواستگاریت ازحرفم آرزوهم عصبانی شدبودهم خنده اش گرفته بودولی حرفی نزد من جوابم روازش گرفته بودم گفتم باشه پس من باعمه حرف میزنم آرزو بازم حرفی نزدومخالفتی نکرد رفتم پیش عمه وحرف دلم روبهش گفتم رسما ازارزوخواستگاری کردم وگفتم خودش هم راضیه عمه خیلی سورپرایزشده بودبرق خوشحالی روتوی چشماش میشددیدمن روبوسیدگفت مبارکه اون شب به دیدن هانیه ام رفتم خداروشکرزندگیه اروم وخوبی داشت وشوهرش مردزحمت کش ومهربونی بودکه مراقب هانیه بودجریان روبه هانیه ام گفتم اونم خیلی خوشحال شدگفت کی بهترازآرزو نسرین خواهرناتنیم هروقت میرفتم خونه عمه وخبردارمیشدپیغام میفرستادبرم دیدنش علاقه خاصی به من داشت هرچندخودم اصلا تمایلی به رفتن نداشتم ولی نمیتونستم نسرینم بی محل کنم دلش روبشکنم به اجباررفتم دیدن نسرین..برای دیدن نسرین راهی خونه بابام شدم درکه زدم نسرین درروزبازدکردپریدبغلم ازدیدنم کلی ذوق زده شده بود پیشونیش روبوس کردم حالش روپرسیدم بانو ومادرش طبق معمول همیشه اصلاتحویلم نگرفتن فضای خونه پدرم اذیتم میکردیادخاطرات تلخ بچگیه خودم وهانیه میفتادم بغض گلوم روفشارمیدادوقتی میدیدم بچه های بانوچه رفاه واسایشی دارن که من وبرادرهام ازش محروم بودیم پدرم درحق ماخیلی ظلم کرده بودولی برای بچه های زن دومش سنگ تمام گذاشته بود حتی وقتی من میرفتم اونجانمیپرسیدحالت چطوره ازکجامیای یاکارت چیه انگاراصلاوجودخارجی نداشتیم براش.ازپیش نسرین که رفتم راهیه روستاودرمانگاه شدم وقتی رسیدم یکی ازاهالی روستاکه اکثراتوخونش مهمونی میگرفت وگاهی من ودکترروهم دعوت میکردامدسراغم گفت شب مهمون دارم بیاخونه ما دکتراون شب نبودولی من ازروی تنهای قبول کردم گفتم باشه میام لباسهام روعوض کردم اماده رفتن شدم که صدای درامدوقتی در روبازکردم یکی ازدوستام بیخبرازشهرامده بودپیشم تعارفش کردم امدتوازقیافه اش میشدفهمیدحالش خوب نیست گفت حمیدلباس پوشیدی جای میری گفتم اره دارم میرم مهمونی توام بیابامن بریم صاحبخونه ادم مهمون نوازیه ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دوستای عزیزی که پیگیر داستان حنا بودن عذر میخوام من نمیتونم تک تک پیوی هارو جواب بدم برای همین کانال وی ای پی زدم اونجا عضو بشید و داستان حنا رو دنبال کنید🙏🏻 https://eitaa.com/joinchat/3218473857Cabc1a63331
دوستم گفت حوصله جای شلوغ روندارم باپدرم دعوام شده ازخونه زدم بیرون امشب بیخیالشوجای نرو گفتم باشه بشین تامن بساط شام رو ردیف کنم لباسهام روعوض کردم مشغول املت درست کردن شدم که برادرهمسایه که مارودعوت کرده بود دوباره امددنبالم گفت داداشم گفته چرانمیاید گفتم سلام برسون بگوشرمنده من مهمون دارم ونمیتونم بیام خلاصه اون شب شام روبادوستم خوردیم تانصف شب باهم حرفزدیم من مهمونی نرفتم ازنیمه شب گذشته بودجاانداخیم که بخوابیم صدای تیراندازی به گوشمون رسید خیلی ترسیدیم چراغ توری روبرداشتیم تادم دررفتیم ببینم چه خبره ولی همه جاتاریک بودمشخص نبودچیزی ومتوجه ننشدم صدای تیراندازی ازکجاست اما میدونستم همین دوراطراف هست که صداش روانقدرواضح شنیدیم به اجباربرگشتم تواتاق بایدتانزدیک صبح صبرمیکردیم تابفهمم چه اتفاقی افتاده صبح که شدچندنفرازاهالی روستاسراسیمه امدن درمانگاه گفتن خونه فلانی تیراندزی شده وصاحبخونه ودوتامهمونش کشته شدن گویابایکی ازمهموناخصومت شخصی داشتن باشنیدن این حرف وارفتم چون همون مهمونی بودکه من روهم دعوت کرده بودن اگردوستم نمیرسیدمن هم الان جزکشته شده هابود اونجابودکه به بزرگی خداپی بردم که تاخودش نخوادهیچ اتفاقی نمیفته همون روزازطرف اداره برای من نامه ای رسیدکه باید منتقل میشدم یه روستای دورافتاده تروچندمابیشترفرصت نداشتم برای عمه پیغام فرستادم که هرچه زودتربساط عروسی روفراهم کنه.به عمه گفتم هرچه زودتربساط عروسی روردیف کنه جریان خواستگاری من به گوش پدرم وبانورسیده بود به شدت مخالف این ازدواج بودن وخیلی سعی میکردن من روازاین ازدواج منصرف کنن اصلابرام مهم نبود علت مخالفت بانوروخوب میدونستم بانوعمه روخوب میشناخت ومیدونست یه زن محکم وخودساخته است که به کسی اجازه دخالت نمیده ‌وکسی بودکه توی جوانی همسرش روازدست داده بودوباعزت آبروبچه هاشوبزرگ کرده بود جلوی کسی دست درازنکرده بود باتمام این مشکلاتش همیشه باروی بازوبدون هیچ منتی ازبچه های برادرش نگهداری کرده بود این عزت بزرگی برای بانوسنگین بودوخوب میدونست نمیتونه روی آرزوتسلطی داشته باشه بدون کمک پدرم تدارک عروسیم رودیدم وچندروزقبل مراسم باهانیه وعمه آرزورفتیم خریدعروسی وهرچیزی که هانیه برای ارزوبرمیداشت میگفت نیازندارم میدونستم رعایت جیب من رومیکنه توی مغازه طلافروشی آروم که کسی نشنوه درگوشش گفتم نگران جیب من نباش اگرنمیتونستم برای زنم چندتاخرت وپرت بخرم عمراازدواج میکردم ارزوباچهره ای جدی برگشت وتوصورتم رونگاه کردگفت بدجایی غرورگرفته ات ها بعداشاره ای به ویترین طلافروشی کردنتونستم جلوخنده ام روبگیرم زدم زیرخنده دخترباهوشی بودبه موقع جواب میدادوبرخلاف ظاهرغدش قلب مهربونی داشت خلاصه خریدعروسی روتموم شدوبرادرهام هانیه خیلی کمکم بودن حتی یکی ازدوستام که صدای خوبی داشت قراربودبیایدتوعروسیم بخونه کارتهای عروسی رونوشتم ورفتم درمانگاه یک هفته ای میشدازنرگس بی خبربودم وچون همه همکارهام رودعوت کرده بودم بایدبه نرگس هم کارت میدادم کارت نرگس رودادم به دوستش که بهش بده روزعروسی یه کت شلوارمشکی وپیراهن سبزتیره پوشیده بودم ریشمم مرتب کردم ورفتم دنبال عروس وقتی واردارایشگاه شدم بادیدن آرزوتپش قلب گرفتم انگاراولین باربودمیدیدمش ودوستداشتنی ازجنس عشق توی فلبم جوانه زدشایدقبل انروزتحت تاثیرمحبتهای عمه میخواستم باآرزو ازدواج کنم امااون روزفهمیدم خودش برام خیلی باارزشه باخودم عهدبستم همه جوره خوشبختش کنم شب عروسیم پدرم باعاقد واردمجلس شدومن ارزوبه عقدهم درامدیم پدرم که کنارم بودبعدازجواب بله آرزودست مادوتاروتودست هم گذاشت گفت خوشبخت بشی بابا کلمه باباچقدربرام غریب بود هیچ حرفی برای گفتن نداشتم چون خاطرات تلخ کودکیم به این راحتی یادم نمیرفت تونگاه هانیه غم بودومیدونستم بخاطراینه که پدرم تومراسم عروسیش شرکت نکرده شایدبودنش توی عروسی من هم بخاطرحفظ ابروتوی مردم بود خلاصه عروسی مابه خوبی خوشی تموم شدچندروزی هم رفتیم شیرازماه عسل روی هم رفته خوب بود بعدازبرگشت وقتی برگشتم درمانگاه باخبرشدم نرگس خودکشی کرده وهمه ناراحت بودن ازشنیدنش این خبرواقعاشوکه شده بودم باورم نمیشد هرچندمیدونستم نرگس توزندگیش خیلی مشکل داره وبرادرهاش زندگی روبراش جهنم کردن وهمیشه ازدستشون شاکی بودواحتمال میدادم بخاطرمشکلات خانوادگیش وخسته شدن ازاین شرایط دست به همچین کاری زده ناخودآگاه یادکارهای که برام کرده بودودست پختش افتادم ودلم خیلی گرفت ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
دخترخوب ومهربونی بودکه سهمش اززندگی مرگ نبودیه کم که به خودم مسلط شدم یه دسته گل تهیه کردم رفتم سرمزارش خیلی حالم گرفته بودچندتای ازدوستاش سرمزاربودن که باصدای بلندشیون گریه زاری میکردن انقدرجواونجابرام سنگین بودکه داشتم خفه میشدم ونمیتونستم بمون دسته گل روگذاشتم رومزارش فاتحه ای فرستادم دورشدم.راه زیادی نرفته بودم که دوست صمیمی نرگس صدام کردمیشناختمش اسمش مریم بودوخیلی وقتهابانرگس دیده بودمش بعدازسلام احوالپرسی کوتاهی گفتم مریم خانم چرانرگس خودکشی کرده شمادلیلش رومیدونید سرش روتکون دادگفت چیززیادی نمیدونم فقط دو روزقبل این اتفاق وقتی دیدنمش گفت اگرمردم تومن روبشور من فکرمیکردم مثل همیشه خسته است اززندگی وداره شوخی میکنه ولی وقتی گفت روی بازوم اسم شماروخالکوبی کرده ونمیخوادکسی بفهمه تعجب کردم مریم درحالی که اشک میریخت گفت اون روزهم که کارت عروسی شمارومیخواستم بهش بدم توی باغ نشسته بودرفتم کنارش نشستم سرحرف بازشدونرگس کلی از آرزوهاش برام تعریف کردکه دوست داره کنارشمازندگیه خوب وارومی داشته باشه ومیخوادبعدازاین همه مشکلات به ارامش اسایش برسه بعدازتموم شدن حرفهای نرگس نمیدونستم بایدچکارکنم ازدادن کارت عروسی شماپشیمون شدم میخواستم بهش ندم یعنی جراتش رودیگه نداشتم ولی نرگس توی دستم دیده بودش وازدستم گرفتش وقتی فهمیدکارت عروسی شماست باصدای بلندشروع به گریه کردن کردهرکاریش میکردم نمیتونستم ارومش کنم میگفت تونمیدونی این عشق تنهادلخوشیه من توی زندگیم بوده واحساس میکنم دیگه هیچ امیدی به اینده ندارم اینقدرحالم بدشدکه نذاشتم دیگه ادامه حرفش روبده ازمربم خداحافظی کردم قیافه معصوم نرگس یه لحظه ازجلوی چشمم دورنمیشدومیدونستم عشق یکطرفه نرگس واون همه مشکلات زندگیش باعث این تصمیم جنون امیزشده وازخدابراش طلب امرزش میکردم.بعدازخودکشی نرگس تامدتی توخودم بودم ولی کم کم به روال عادی زندگیم برگشتم کارهای انتقالی من درست شدباآرزو راهیه روستای دورافتاده ای که اداره گفته بودرفتیم روستای خیلی خوش اب وهوای بودواهالی روستا ساده ومهربونی داشت ومن خیلی زودتونستم باهاشون رابطه ی صمیمانه برقرارکردنم برعکس من آرزو زیادازخونه بیرون نمیرفت باکسی درارتباط نبودآرزودختری بودکه محبت کردنش روبیشترباکارهاش بهم نشون میدادوبارفتارش بهم میفهمونددوستمداره وهمین که پذیرفته بودبامن بیاداین روستاوسختی راه دوروندیدن عمه روقبول کنه خودش نشانه محبتش بودهیچ وقت بدون من غذانمیخوردصبرمیکردمن بیام باهم بخوریم آرزو ابراز علاقه زبانی روبلدنبودومنم به این مدل محبت کردنش عادت کرده بودم بعدازمدتی کم کم بازنهای روستاآشناشدورفت امدمیکردچندوقتی که گذشت ازتغییرشرایط جسمانیش متوجه شدم بارداره ازاینکه قراربودبابابشم خیلی خوشحال بودم تاجای که میتونستم کمکش میکردم وهواش روداشتم عمه ام چندروزی امدپیشمون رفت آرزوهشت ماهش بودومن روزشماری میکردم برای بغل کردن بچه ام ولی یه روزکه آرزوبازنهای روستامیره کنارچشمه کمک یکی ازخانمهامیکنه که دبه اب روبذاره رودوشش ولیرتعادلش روازدست میده میخوره زمین وقتی رفتم خونه دیدم حالش خوب نیست درازکشیده سریع بردمش دکترولی دیرشده بودبچه روازدست داده بودیم خیلی بهم ریختم وازنظر روحی کلاداغون شدم وچون ادم توداری هم بودم همه چی رومیریختم توخودم آرزوازنظرجسمی بهترشده بودولی من بخاطر روحیه حساسم نتونسته بودم باموضوع کناربیام یه شب که ازدرمانگاه برمیگشتم خونه یکی ازاهالی روستا متوجه حال بدم شد گفت بیابریم خونه ماوبااصرارزیادباهاش رفتم تانشستم بساط کشیدن تریاک روپهن کردگفت بکش اروم میشی اولش امتناع کردم گفتم نه ولی باحرفهاش تحریکم کردگفت حالت روخوب میکنه منم دوسه پوک کشیدم سرم سنگین شده بود گلوم به شدت میسوخت یه لحظه ازکاری که کردم پشیمون شدم عذاب وجدان گرفتم سریع بلندشدم خداحافظی کردم ازخونش امدم بیرون خیلی دیرکرده بودم اولین باربودآرزوروتااین موقع شب تنهاگذاشته بودم تارسیدم خونه آرزو امدسمتم گفت کجابودی حس بویایش خیلی خوب بود ازبوی لباسهام سریع فهمیدشروع کردجیغ دادکردن هرکاری میکردم آروم نمیشدبهش حق میدادم تا دوسه روز باهام قهربودکلی منت کشی کردم ازش عذرخواهی کردم وقول دادم دیگه تکرارنشه تاآشتی کردارزو میدونست من عاشق بچه هستم وبعدازمدت کوتاهی بااینکه براش خطرداشت بازباردارشد وایندفعه خیلی بیشترازقبل مراقب بود وبعدازنه ما انتظارشیرین دخترم ساحل به دنیاامدوباامدنش رنگ بوی خاصی به زندگی مابخشید..بابه دنیاامدن ساحل زندگی ماروروال سابق افتادمنم به زندگی دلگرمترشده بود به ارزو کمک کردم که تودوره های اموزشی بهورزی ومامایی که استان برگزارمیکردشرکت کنه وباهرسختی که بودتونست مدرکش روبگیره ومشغول به کاربشه.چهارسال توی اون روستابودیم دوباره منتقل شدیم روستای که قبلاتوش کارمیکردم ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اونجادختردومم هم به دنیاامدوخانواده ماچهارنفره شدتواین مدت پدرم ازبانوصاحب۶تافرزندشده بودکه همه جورامکانات دراختیارشون قرارداده بود برام مهم نبودتمام تلاشم روبرای زندگی خودم میکردم بعدازچندوقت شنیدم عروسیه نسرینه اصلادوست نداشتم برم ولی بخاطرنسرین رفتم وازخوشبختیش خوشحال بودم توکارم پیشرفت کرده بودم و تونستم توشهریه خونه بخرم وبرای زندگی امدیم شهرزمان جنگ بودتصمیم گرفتم برم جبهه وداوطلبانه برای کمکهای پزشکی عازم شدم خیالم ازبابت آرزووبچه هاراحت بودمیدونستم برادرهام هواشون رودارن.توی یکی ازبمبارانها من دچارموج گرفتگی شدم وبه بیماری اعصاب وفشارخون مبتلاشدم واون ادم ساکت اروم تبدیل شده بودبه یه ادم پرخاشگروعصبی که باکوچکترین حرفی عصبانی میشدوازکوره درمیرفت وکنترلی رورفتارم نداشتم باتمام این فشارهای عصبی تنهاکسی که کنارم بودباصبوری ومهربانی ارومم میکردآرزوبود وباکمک آرزودرمانم روشروع کردم وتحت نظردکترهای شیرازقرارگرفتم وباداروهای که مصرف میکردم روزبه روزبهترمیشدم وماهی یکباربرای کنترل شرایطم میرفتم پیش دکتر اون زمان سه تااز بچه های بانو ازدواج کرده بودن ولی میشنیدم اسد پسربزرگش خیلی اذیتشون میکنه ونمیذاره اب خوش ازگلوشون پایین بره ومعتادشده وعاشق یه زن عقدکرده شده وبانوشب و روزاشک میریزه.یه شب اسد با یه خانم امدن خونمون وقتی فهمیدم این همون خانم عقدکرده است که شوهرداره ازخونه بیرونش کردم باچاقوتهدیدبه خودکشی کردولی اصلااهمیتی ندادم درروشون بستم اسدشب و روزپدرم روسیاه کرده بودوامیدپسردومی پدرم هم بخاطرهمسرش کلاباپدرم وبانوقطع رابطه کرده بودواین شرایط برای پدروبانوخیلی آزاردهنده بود بلاخره بانونتونست حریف اسدبشه وبعدازجداشدن اون دخترازهمسرش باهم ازدواج کردن بانوروزبه روزشکسته ترمیشدمادربانواون زمان به سختی بیماروزمین گیرشده بود بانوهم به بهانه اینکه توان نگهداری ازش رونداره فرستاده بودش خونه برادرش گاهی درتعجب بودم ازبازی سرنوشت کی باورش میشدزمانی برسه که بانومادرش روازخونه اش بیرون کنه ولی دست تقدیربرای منم بازهای عجیبی داشت وزمانی که بچه چهارمم به دنیاامدودوسالش شد.وقتی حال روزآرزو رودیدم دلم گواهی بدمیداد نمیتونستم خودم روقانع کنم که مشکلی نداره بردمش بیمارستان دکترباتوجه به شرایطش براش چندنوع ازمایش نوشتن انجام دادیم وباید منتظرجواب میموندیم انتظارخیلی سخت بودوتاجواب آزمایش آرزوبیادعصبی بودم دلشوره داشتم روزی که جواب ازمایش روگرفتم وبه دکترنشون دادم یه نگاهی به برگه ازمایش کردچنددقیقه ای درسکوت گذشت که دکترسرش رواوردبالاگفت همسرتون بیماریه مغزاستخوان داره میدونستم منظورش چیه انگاردنیاروسرم خراب شد آروم قرارنداشتم نمیدونستم بایدچکارمیکردم به ارزوگفتم بایدبرای ادامه درمانت بریم تهران نگران حال بچه هابود گفتم میسپاریمشون به داداشم وزنداداشم خیالت راحت مراقبشون هستن عمه بخاطرکهولت سن نمیتونستم ازش برایه نگهداریه بچه هاکمک بگیرم وبه عمه ازبیماریه ارزوچیزی نگفتم به بهانه کارامدیم تهرانوخونه یکی ازدوستام تهران بودچندروزی مهمون اون بودیم تاکارهای آرزوردیف بشه کارهرروزمن رفتن به بیمارستان ‌ومطب دکتربود وقتی مریضهای باشرایط ارزو رومیدیدم که نتیجه نگرفته بودن بیشترتودلم خالی میشدنمیخواستم ثانیه ای روبرای ارزوازدست بدم ازتکرارزندگی پدرم برای خودم میترسیدم دلم نمیخواست خانواده ام ازهم بپاشه.ترس ازدست دادن ارزودیوانه ام میکرداین زن همه کس من بودبس بایدبراش میجنگیدم وحقم رواززندگی میگرفتم نبایدتسلیم میشدم وبه خودم قول دادم هیچ وقت نذارم سرنوشت تلخ خودم برای بچه هام تکراربشه هردفعه به مطب دکترمیرفتم ناامیدترازقبل برمیگشتم چون هیچ امیدی بهم نمیدادن ولی من باخودم میگفتم خدارو دارم وتسلیم نمیشم به هرسختی بودبرای ارزو نوبت گرفتم وجلسات شیمی درمانیش شروع شددکترش گفت خانومت اماده پیونده ولی بایدمنتظربمونی تاتخت خالی بشه تازمان نوبتش وخالی شدن تخت برگشتیم شهرستان بچه هاهم نگران مادرشون بودن مخصوصاساحل که تاحدودی پی به بیماریه مادرش برده بود یک هفته ای گذشت وروزمادربودبچه هاهرکدوم برای مادرشون کادو تهیه کرده بودن قیافه زردورنجورارزو روکه میدیدم طاقت نمیاوردم بغض گلوم روفشارمیدادازخونه میزدم بیرون.اکثراتوی ماشین گریه میکردم شایدسبک بشم جوخونه برام خیلی سنگین بودولی من بایدبخاطربچه هاهم که شده خودم روقوی نشون میدادم ودربرابرمشکلات کم نمیاوردم چند روزی گذشت ارزوازدردبه خودش میپیچیدولی حرفی نمیزدچندوقتی بودمیدیدم روسریش رومحکم میبنده یه روزدرحالی که گریه میکردامدسمتم دست کردزیرروسریش ویه مشت موکشید بیرون گفت حمیدتمام موهام داره میریزه من جواب بچه هاروچی بدم همون موقع ساحل امدتو ومادرش روتواون شرایط دید.باحرف آرزو ساحل وارداتاق شدانگارپشت درگوش وایساده بود ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
امدجلوی آرزووایسادیه لبخندزورکی زدگفت مامان موهات داره میریزه اصلا نگران نباش مادریکی ازدوستای منم مثل شماست ولی بعدازتموم شدن دوره درمانش موهاش خیلی پرتروقشنگترازقبل درامد ارزوبغلش کردقربون صدقه اش رفت تازه اونجابودفهمیدم دخترم چقدربزرگ شده چهره اروم آرزو بعدازحرفهای ساحل باعث شدمنم اروم بشم هرچندارزو اطلاع چندانی ازبیماریش نداشت به دکتراوپرستارهاسپرده بودم بهش بگن بیماریش خوش خیمه ومشکلی نداره چندروزی منتظرموندم ازبیمارستان بهم زنگبزن ولی خبری نشددیگه طاقت نیاوردم به ارزوگفتم وسایلت روجمع کن خودمون بریم وقتی رسیدیم تهران ارزو روگذاشتم خونه دوستم خودم رفتم بیمارستان گفتن تخت خالی نداریم بریدبهتون زنگ میزنیم امامن قبول نکردم هواسردبودتاصبح اطراف بیمارستان پرسه میزدم چون میدونستم تخت که خالی بشه به اولین نفری که اقدام کنه تخت رومیدن دوروزتمام کارم گشتن اطراف بیمارستان بودروزسوم بلاخره تونستم یه تخت خالی برای ارزو ردیف کنم یه هفته بستری شدیه جورای قرنطینه بعدازپیوندزدن بود خداروشکردکتراخیلی راضی بودن پسرکوچیکم بهانه ارزوروگرفته بودواورده بودنش بیمارستان پشت شیشه برای مادرش گریه میکردباگریه اون منم گریه میکردم ارزویک ماه بیمارستان بستری بودوقتی میخواستیم مرخصش کنیم گفتن بایدمحیط زندگیش کاملا ضدعفونی شده باشه نمیتونستم باقطار یاهواپیمابرش گردونم ماشین رواوردم داخلش روضدعفونی کردم همه جاروملافه سفیدانداختیم ماسک دستکش سفیدپوشیدوباهم برگشتیم شهرمون توخونه ام همین شرایط روداشتیم وعیادت کننده هاش ازپشت شیشه میدیدنش عمه ام ازبیماری آرزوخبرنداشت یه کمم الزایمرگرفته بود یکبارم که اوردیمش خونه ارزو ازلای دردزدکی مادرش رومیدبد به عمه گفتیم ارزوخونه نیست خلاصه خیلی سختی کشیدیم تاحال ارزوبهترشده بانومیدیدماخواهروبرادرهاپشت هم هستیم ازبی عاطفگیه بچه هاش غصه میخورد اسدشیشه ای شده بودزن بچه هاش ازخونه بیرونش کرده بودن پدرم چندباری بردترکش دادولی دوبارشروع میکرد خیلی باهاش صحبت میکردیم ولی فایده نداشت تنهاکمکی که ازدستمون برمیومدرسیدگی به زن و بچه اش بودکه مشکلی نداشته باشن امید برادرناتنیمم بیشتر سمت مابودبامارفت امدمیکرد برخلاف تمام برنامه های بانو بچه هاش دوست داشتن بامارفت امد داشته باشن.چهارماه ازپیوندمغزاستخوان آرزومیگذشت وخداروشکرحالش خیلی خوب شده بود مثل معجزه بودودکترهامیگفتن خیلی بهترازاون چیزی که فکرش رومیکردیم جواب داده توهمون‌روزهابودکه عمه نازنینم روکه حق مادری به گردنم داشت بخاطرکهولت سن ازدست دادم بچه هام وآرزوخیلی بهش وابسته بودن بعدازمدتهاآرزومیخواست توی شلوغی حاضربشه بخاطرمراسم مادرش خیلی نگرانش بودم وبه همه میسپردم مراقبش باشن روزتشیع جنازه عمه غم انگیزترین روزعمرم بودحس میکردم دوباره مادرم روازدست دادم چندوقتی ازفوت عمه گذشته بودکه ازاطرافیان میشنیدم مادربانوبه شدت مریض احواله وحالش خوب نیست طوری که حتی توان تمیزکردن خودش رونداره وتهاکسی که زیرباررفته بودازش مراقبت کنه عروسش بود حتی خودبانوهم تردش کرده بود باآرزو وهانیه رفتیم عیادتش به شدت ناله میکردوعروسش میگفت شب روزفریادمیزنه که سوختم اب جوش نریزیدروم میگفت حتی بااب یخ هم وقتی پاشویش میکنیم میگه چرااب داغ روتنم میریزید وقتی فریادمیزدوازدرد گرمامینالیددلم براش میسوخت هرچندمنم به اصرارآرزورفتم دیدنش ونمیدوم چراهرکاری میکردم باتمام عذابی که میکشیدنمیتونستم ببخشمش چون کودکی ام رونمیتونستم به این راحتی فراموش کنم شایدروزی خدادل بزرگتری بهم بده وبتونم ببخشمش مادربانو دوسال تمام زجرکشیدتاازدنیارفت وبه همین راحتی پرونده زندگیش بسته شده روزخاکسپاریش به هانیه گفتم حاضری ببخشیش اخمهاش روتوهم کردگفت نمیبخشم وحلالش نمیکنم بایدتاوان کودکی من روپس بده خداروشکرماچهارتاخواهربرادرزندگیه نسبتا اروم وخوبی داریم ومثل کوه پشت هم هستیم ارزوبه لطف خداکاملاخوب شده ومن همیشه شکرگزارخداهستم واماپدرم سالهای اخرعمرش بیماری سختی گرفت که توان خوردن هیچی رونداشت و۶ماه توبستربیماری بود وحتی توی خونه خودش اختیارهیچی رونداشت وتمام امورات خونه دست بانوودختراش بود هرچندروزهای اخرعمرپدرم ماچهارنفرمدام بالاسرش بودیم وقتی هم نفس های اخرش رومیکشیداشک ازگوشه چشمش میچکیدونگاه پرحسرتش به ما۴نفربود بعدازمرگش بانوهم باتمام غرورکاذبش فروریخت وبودنبودش برای مادیگه مهم نیست پدرم ازدنیارفت وما۴نفربخشیدیمش ولی هنوزم ازته دل تمایلی برای سرمزاررفتنش ندارم وازخدامیخوام ازسرتقصیراتش بگذره زندگی من خیلی پرفرازنشیب بودوپرازسختی وگفتنش شایدوقت بیشتری میخواست ولی تنهاپندی که میتونیداززندگینامه من حقیربگیرید اینکه دوستان همراه هیچ وقت ازسختی ومشکلات ناامیدنشدوباتوکل به خدای بزرگ بجنگیدتابه چیزهای که میخوایدبرسید.. پایان ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii