eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19هزار دنبال‌کننده
117 عکس
486 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
صدای پای عابرهایی که از کنارمان رد می شدند،هزار فکر و خیال در سرم می انداخت. گفتم خدایا خودت امشبو به صبح برسون. گیر آدم نا اهلش نیفتم.تا صبح فقط یک چرت کوتاه زدم و از صدای پای آدم ها خواب به چشمم نیامد. از معتادهای بی همه چیز بیشتر می ترسیدم. انقدر احمد ترس به جانم انداخته بود که هر معتادی را می دیدم، از صد فرسخی اش رد میشدم. صبح زود از سرسره پایین آمدیم.روی چمن ها نشسته بودیم که با دیدن نیسانی که بار جابجا می کند، جرقه ای در ذهنم خورد. پولم که به رهن خانه نمی رسید اما شاید اگر ماشین قراضه ای را می گرفتم، می توانستم بار جابه جا کنم.هزینه اجاره خانه ها در تهران زمین تا آسمان با اصفهان فرق داشت. از اجاره خانه کاملا نا امید شده بودم اما تا شب، به بنگاه های ماشین رفتم تا شاید بتوانم ماشینی را خریداری کنم. خیلی وقت بود که رانندگی نکرده بودم اما در این لحظه برایم مهم نبود. به خیالم دو سه باری که سوارش می شدم، همه چیز یادم می آمد.آن روز هم دست خالی برگشتم. ماشینی که به پولم بخورد، پیدا نشد. پارکی که هر شب در آن می خوابیدیم را هم گم کرده بودم. چند پارک دیگر را دیدم اما هیچ کدام امنیت درست و حسابی نداشت. همین طور که قدم میزدم، در پارکی، سرویس بهداشتی دیدم. دیروقت بود و من از ترس خلوت شدن کوچه و خیابان ها، به سرویس بهداشتی پناه بردم.قلبم دیروقت بود و من از ترس خلوت شدن کوچه و خیابان ها، به سرویس بهداشتی پناه بردم. یکی از اتاق هایش طی و جارو و مواد شوینده داشت. امیرعلی که خوابش برده بود اما به ستایش گفتم که تا صبح جیک نزند. در را از پشت قفل کردم و بعد از دو روز، با خیال راحت در آن جا خوابیدم. صبح با صدای باز و بسته شدن درب های دیگر سرویس بهداشتی، از خواب پریدم.تا دستشویی خلوت شد، از آن جا بیرون زدیم. این بار می خواستم تمام تلاشم را کنم که ماشین بخرم. هنوز مغازه ها باز نبودند. ستایش و امیرعلی هم از گرسنگی ناله می کردند. نان بربری خالی خریدم و با هم خوردیم. داغ و تازه بود و حسابی به همه ما چسبید.از صبح تا ظهر همه بنگاه های ماشین را دیدم اما هیچ کدام ماشین مناسبی نداشتند. تا این که آخرین مغازه ای که رفتم، نیسانی که رنگ و رو نداشت و مدل 78 بود را نشانم داد. تعمیرکاری که آن جا بود گفت ظاهرش داغونه اما خرج آنچنانی نداره. چاره ای نداشتم. همان لحظه گفتم که ماشین را معامله می کنم. کارهای معامله ماشین کمی طول کشید. از آنجایی که در این سال ها از ترس احمد، کارت بانکی نگرفته بودم، برای دریافت کارت بانکی و انتقال پول به صاحب خودرو، به بانک رفتم. پرینت موجودی حسابم را گرفتم اما انقدر عجله داشتم که نگاهش نکردم. می ترسیدم امشب هم بی سرپناه بمانیم. برای همین تا عصر ماشین را معامله کردم.تقریبا همه پولی که داشتم را برای خرید نیسان دادم. کمی پول مانده بود که برای خرج شکممان نگه داشته بودم.سوار ماشین شدم و با سختی، تا پلیس راه رانندگی کردم.جلوی پلیس راه که جای امنی بود نگه داشتم. انقدر خسته بودم که دیگر به فکر زمان حال نبودم. ستایش و امیرعلی شب را روی صندلی خوابیدند و من هم پشت فرمون ماشین، خوابم برد. کمرم خشک شده بود در این چند روز که نشسته خوابیده بودم.صبح که شد به این فکر کردم که بار جابجا کنم اما به هر کسی می گفتم، به خاطر این که زن بودم، ردم می کرد. عصر که شد به این نتیجه رسیدم که تهران به درد من نمی خورد. باید به شهر خودم برگردم. هر چه باشد آن جا را بیشتر می شناختم.اما ماشین کمی خرج داشت و باید قبل از این که وارد جاده شوم، به فکر تعمیراتش می افتادم. به حسابم نگاه کردم تا ببینم چقدر از پول باقی مانده را می توانم خرج کنم که با دیدن رقمی که در حسابم بود، شوکه شدم. باورم نمیشد بیست میلیون تومان در حسابم باشد. به تاریخ واریزش که نگاه کردم، متوجه شدم صاحب خانه همان موقع که خانه را تحویل گرفته، پول را به حسابم زده. انگار دنیا برای من شده بود.با خیال راحت به تعمیرگاه رفتم و ماشین را سرویس کردم. برای پشت ماشین چادر خریدم و دور تا دور ماشین را چادر زدم. بخشی از پولی که داشتم رفت اما ماشین شکل و شمایل خوبی گرفته بود و برای بار زدن آماده شده بود.با احتیاط به سمت اصفهان رانندگی کردم. سر راه فکری به سرم زد. با دیدن کودکی که تا کمر در آشغال ها دنبال ظروف بازیافتی است، تصمیم گرفتم تا اصفهان هر چه می توانم بطری و پلاستیک جمع کنم.هر جایی که مناسب بود نگه می داشتم و بطری ها را جمع می کردم. ستایش هم کمکم می کرد. تا خود اصفهان پشت نیسان را پر از وسایل بازیافتی کردم. به اصفهان که رسیدم، به جایی که وسایل بازیافتی را می خرید رفتم. به ازای آن ها، 82 هزارتومان به من پول داده شد. این شد که شغل جدیدم را پیدا کردم.احتیاج به حمام داشتیم. به گرمابه ای که از قدیم میشناختم رفتم. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
لباسهایی که تنمان بود را زودتر شستم و روی وسیله گرمایشی گرمابه انداختم.منتظر شدم لباس ها کمی خشک شود.تن بچه ها کردم و بعد دوباره به ماشین برگشتم.با پولی که برایم باقی مانده بود دیگر نمی توانستم خانه بگیرم. اگرمی گرفتم هم وسایلی نداشتم که در آن زندگی کنم.از طرفی اجاره خانه هم به خرج هایم اضافه میشد.ستایش و امیرعلی را هم که نمی توانستم در خانه تنها بذارم.برای همین تصمیم گرفتم تا کمی لباس و کتاب و دفتر برای ستایش و بچه هابخرم و با خیال این که کمی پس انداز دارم،روزها دنبال یک لقمه نان بروم. شب ها در همان نیسانی که داشتیم، می خوابیدم. منتظر بودم که شرایط طوری شود که بتوانم یک خانه ساده اجاره کنم.هر روز با گونی و دستکش دنبال ضایعاتی ها بودم و آخر وقت، به گاراژ ضایعاتی ها می رفتم و زباله ها را تحویل می دادم. در طول روز، ستایش کنارم مینشست و به کتاب هایی که هیچ وقت فرصت یادگیریشان را در مدرسه پیدا نکرده بود نگاه می کرد. سعی می کردم جمع و تفریق و خواندن و نوشتن را یادش بدهم اما ستایش با شرایطی که داشتیم، نمی توانست رنگ مدرسه را ببیند.دو ماهی به همین طریق گذشت.خداروشکر پول خورد و خوراک و بنزینمان در می آمد. هر روز به فکر این بودم که ضایعات بیشتری پیدا کنم بلکه آخر وقت، بیشتر نصیبم شود. پول زیادی نداشت اما جای شکرش باقی بود که زندگی ام میگذشت.یک روز در گاراژ ضایعاتی ها بودم که یکی از کارگرانی که آنجا بود، فکر دوگانه کردن ماشین را به ذهنم انداخت. راست میگفت اگر ماشین دوگانه میشد، خرج کمتری برای بنزین صرف میشد.کم و بیش، بار اسباب و وسیله هم بهم میخورد.سعی می کردم در طول روز، یک ساعتی بچه ها را در پارک رها کنم تا کمی طعم بچگی زیر زبانشان باشد و یادشان نرود که آن ها هم حق بازی کردن دارند.یک سال به همین طریق گذشت. من و بچه هایم یک سال تمام در ماشین می خوابیدیم و برای حمام و دستشویی از سرویس های بیرون استفاده می کردیم. دلم برای مادرم حسابی تنگ شده بود. دلم از همه این بی مهری هایی که خانواده ام نسبت به من داشتند پر بود. مگر میشد کسی 10 خواهر و برادر داشته باشد که همگی دستشان به دهنشان میرسد اما زیر آسمان شهر، داخل ماشینی بخوابد که تمام سرمایه اش شده! تازه حتی یک نفر از خانواده اش هم پیگیر مرده و زنده بودنش نباشند. خانواده نخاله احمد، صدبرابر بهتر از خانواده من بودند حداقل روز دادگاه تنهایش نذاشتند.بعد از یک سال، سر و کله خیر قدیمی ام پیدا شد. پدر فاطمه که فکر می کرد در این مدت زندگی رو به راهی دارم و کنار خانواده ام زندگی می کنم، پیام داد و از احوالم پرسید. وقتی گفتم که دوباره به اصفهان برگشتم، گفت که فاطمه هم آمده و دلش برای من تنگ شده. خلاصه بعد از مدت ها به یک مهمانی ویژه دعوت شده بودیم. با بچه ها حمام رفتیم و دوش گرفتیم و تر و تمیز شدیم. به آدرسی که داده بود رفتیم. فاطمه خانه بود. پیشوازمان آمد. روبوسی کردیم و وارد خانه شان شدیم.آقا محمد با بچه ها بازی می کرد. من و فاطمه هم غرق صحبت بودیم. در میان صحبت هایم متوجه شد که از احمد جدا شده ام. هرچند که باز هم نمی دانست در این یک سال کجا زندگی می کنم.آقا محمد ستایش و امیرعلی را به انتهای پذیرایی برد تا من و فاطمه راحت تر حرف بزنیم. برای بچه ها کیک و خوراکی آورد. انقدر گرم صحبت با فاطمه بودم که متوجه نشدم ستایش سیر تا پیاز زندگیمان را کف دست آقا محمد گذاشته. وقتی خداحافظی کردیم، آقا محمد عادی بود اما وقتی برگشتم، ثانیه به ثانیه از او پیام می آمد.حسابی ناراحت و عصبانی بود که چرا در این مدت چیزی به او نگفتم. من هم که نمی خواستم از کسی کمک بگیرم، یکی در میان جوابش را می دادم. صبح که شد، زنگ زد. با عصبانیت گفت دختر مگه قرار نشد پیش خانوادت بمونی؟ پس ستایش چی میگه که خونه ندارید؟ راست میگه؟گفتم: کی میگه خونه نداریم؟ ماشینم خونمه. توش زندگی می کنیم. راحتم هستیم.این حرف را که زدم عصبانی تر شد و گفت: این شد زندگی؟ بچه ها رو با خودت این ور اونور میبری؟ کمر بچه داغون میشه تو ماشین. پس چرا داداشت کاری نکرد؟گفتم: همون روز که شما برگشتید، منم برگشتم.خواهر و برادرام موقعیت و شرایطشون برای نگهداری از ته تغاری خونه جور نبود. تو این یه سالم ازشون خبر ندارم. اونام خبری از من ندارن. اما من راضی ام. زندگیم خوبه. بهتر از روزاییه که احمد شوهرم بود. نگران خونه هم نباشید. پول جمع کردم به زودی یه خونه میگیرم.بعد از آن هر چه آقا محمد زنگ میزد، یکی درمیان جوابش را می دادم. دوست نداشتم حالا که خودم دستم به دهانم میرسد، سربار او باشم. کم کم دست به کار شدم تا یک خانه پیدا کنم. بعد از چند روز یک سوئیت کوچک پیدا کردم که یک دست رختخواب و چهار دست لباس را در آن گذاشتیم. بعد از مدت ها، پاهایمان را دراز کردیم و در خانه خوابیدیم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
موقع خواب، اشک هایم بند نمی آمد. یاد روزی افتادم که با احمد به یک خانه خالی رفتیم و مثل الان، بدون وسیله بودیم. وقتی یاد احمد می افتادم چهارستون بدنم می لرزید. چه حیف شد که تمام خاطرات خوبمان به بدترین خاطره ها تبدیل شد.چند روز بعد موقعی که در خیابان از این ور به آن ور می رفتم تا بار به تورم بخورد، یک نفر برای جابجایی جهاز، جلویم را گرفت. سوار ماشین شد و تا خانه اش، راهنماییم کرد. هر چه می رفتم، به محله مادر احمد نزدیک تر می شدم. از ترس این که دوباره آن ها را ببینم، توقف کردم. دقیقا آدرس را پرسیدم و فهمیدم که یکی از همسایه های همان کوچه است. با این که می ترسیدم اما تا خود کوچه رانندگی کردم. از ماشین پیاده نشدم و منتظر شدم که بارها را داخل کابین بچینند. همان جا زنی که صاحب خانه بود و بار برای او بود، مرا شناخت. گفت: عه، شما ساره ای؟ زن احمد؟گفتم: زن سابق احمد.گفت: آره بابا خبر دارم که جدا شدید. به سلامتی، بار جابجا می کنی؟گفتم: آره. خداروشکر اوضاعم روبه راهه.سرش را تاسف بار تکان داد و گفت: وضع خانواده شوهرت خوب نیست. خواهر شوهرت ازدواج کرده، هر روز قهر و دعوا دارن. صداشون تا هفت تا خونه اینورتر هم میاد.شوهرتم که با اون خانمه که گرفتنش ازدواج کرده. از زندان که آزاد شده اومده پیش مامان و باباش. چند وقت پیش دیدمش. دوباره معتاد شده.با بغض گفتم دیگه نمی خوام بیشتر از این دربارشون بدونم. اونا دیگه به من ربطی ندارن. خود خدا جوابشونو میده.برگشتم و بار را به جایی که باید می رساندم، رساندم. یعنی جواب همه بدی هایی که در حقم کرده بودند این بود؟ هنوز یک شب بی پناهی قسمتشان نشده تا دلم با کاری که کردند صاف شود.اوضاع کارم بهتر شده بود. هر روز بار بیشتری بهم می خورد و پول بیشتری دستم می آمد.شب ها تا جایی که می توانستم، برای ستایش و امیرعلی وقت میذاشتم با ستایش درس هایش را تمرین می کردم و با امیرعلی هم بازی می کردم.در این مدت، کم کم وسایل اولیه خانه را گرفتم. ماشین هم دیگر زوارش در رفته بود و اذیتم می کرد. باید فکری به حالش می کردم. پدر فاطمه هم هر روز تماس می گرفت. میگفت که نباید انقدر سنگین کار کنم. من هم بدون این که به حرف هایش توجه کنم کار خودم را می کردم. دوست نداشتم دست جلوی کسی دراز کنم. حالا که شرایط زندگی ام بهتر شده بود و از پس خودم و بچه هایم بر می آمدم، نمی خواستم چشم به راه کمک دیگران باشم.هر چه او می گفت مخالفت می کردم تا این که دید از پس من بر نمی آید.ظهر یک روز که برای خانه مبارکی آمده بود و دید که در خانه وسایل خاصی نداریم، با ناراحتی گفت: تا کی می خوای کار کنی؟ این طوری که نمیشه زندگی کرد. گفتم: آقا محمد هزاربار درباره این موضوع حرف زدیم. من نمی تونم کار نکنم اما ازتون می خوام کمکم کنید با پولی که جمع کردم، ماشینمو عوض کنم. اگه یه ماشین بزرگتر و بهتر بگیرم، هم بچه ها موقع بارگیری می تونن توش راحت تر باشن، هم خودم می تونم بارهای بهتری رو جابجا کنم. به نیسان درب و داغون من، بار اساسی نمی خوره.آقا محمد باز هم مخالفت کرد اما من با لبخند گفتم: به نظرتون با این قدر پولی که دارم می تونم کامیونت بخرم؟ یه چیزی مثل فوتون باری؟ قیمتش دستم هست اگه مدل پایین تر بخرم خیلی خوب میشه آقا محمد.آقا محمد گفت: همینم مونده. بشینی پشت کامیون. این ور اون ور بری. هی من میگم نمی خواد کار کنی تو داری دنبال ماشین مردونه می گردی؟ خودم خرجتو میدم. نگران بچه ها هم نباش. بشین تو خونه. کارایی که میشه از خونه انجام دادو انجام بده. این بچه ها رو انقدر این ور اون ور نکشون.گفتم: از شما به ما خیلی رسیده اما من که نمی تونم تا ابد به فکر این باشم که از یه جایی یه خیری بهم برسه. دلم می خواد برای بچه هام زندگی ای که خودم نداشتمو بسازم. باید کم کم وسایل بخرم. سال دیگه ستایشو مدرسه بفرستم. هنوز بدهی هایی که بهتون دارمو تسویه نکردم به دلم افتاده زود اونا رو هم صاف می کنم.آقا محمد با ناراحتی گفت: اونا بدهی نیست. خودم دلم خواسته کمک کنم. انقدر لج بازی نکن. نمی گم کار نکن که. میگم رانندگی و باربری واسه یه زن تو این جامعه خوب نیست. همش باید با مردها سر و کله بزنی.خطرناکه. خدایی نکرده یکی بلایی سرت بیاره چی؟گفتم آقا محمد من اگه می خواستم به این چیزا فکر کنم که الان زبونم لال، خودم و بچه هام از گرسنگی فاتحه خونده بودیم. تا الان خدا کمکم کرده. بعد از اینم کمکم می کنه.موبایلم را برداشتم و گفتم این ماشینه رو ببینید. به نظرم خوبه اما من که از فنی ماشین سر در نمیارم.آقا محمد گفت خب فقط خرید ماشین نیست که باید بری گواهینامه ماشین سنگین بگیری.گفتم خب میگیرم. اصلا از همین فردا اقدام می کنم.آقا محمد که حسابی کلافه شده بود گفت لا اله الا الله. انگار دارم با دیوار حرف میزنم. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر شب کمی با خودت، دلت و خدا خلوت کن؛ 🍂🌸 کمی فکر کن، روزت را مرور کن! ذهنت را، دلت را سبک کن و آرام بخواب...🍂🌸 شب‌تون بخیر🌙✨ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸بيدار شو امروز از زندگى از خنده گل🌸🍃 از عطر صبح لذت ببر گلايه و تلخى را بسپار به نسيم تا با خودش ببرد زندگى پُر است از شادى‌هاى كوچک🌸🍃 آنها را درياب...🩷 صبح یکشنبه‌‌تون بخیر🩷 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
لبخند زدم و گفتم میشه کمک کنی این ماشینو بخرم؟ اگه بتونم بخرمش اوضاع کارم از این رو به اون میشه ها.آقا محمد به ناچار با صاحب ماشین تماس گرفت. ماشین را با هم دیدیم. فوتون باری تر و تمیزی بود اما باز هم پولم کم بود. نیسان را فروخته بودم و کمی از پس اندازم باقی مانده بود. به صاحب فوتون گفتم اگه راضی بشی تو دو تا چک ماشینو بفروشی، منم همین امروز معامله می کنم باهات.صاحب ماشین اول راضی نمیشد اما بعد از چند دقیقه، بالاخره رضایت داد. آقا محمد با صاحب ماشین صحبت کرد و معامله را جوش داد. خیال آقا محمد را بابت پاس کردن چک راحت کردم اما وقتی فهمیدم که بدون این که به من بگوید، با صاحب قبلی ماشین تسویه کرده، خیلی ناراحت شدم.برای گواهینامه ماشین سنگین اقدام کردم. خیلی سخت تر از نیسان بود اما خداروشکر که از پسش برآمدم. حالا من قرار بود تنها زن کامیونت سوار اصفهان باشم.چند روز بعد اقا محمد با شیرینی و سند، به خانه ام آمد. با دیدن سند ماشین در دلم قند آب شد. وای انگار خواب می دیدم. اما قبل از این که چیزی بگوید گفتم: یه شماره حساب بدید. هر ماه هر باری که بهم بخوره، یه بخشیش رو برای شما میریزم تا حسابمون صاف شه.با این که آقا محمد مقاومت می کرد اما با هر روشی که بود شماره حسابش را گرفتم. وای که بعد از رفتن آقا محمد چقدر خوشحال بودم که از این به بعد، بچه ها می توانستند با خیال راحت در ماشین پاهایشان را دراز کنند و زمانی که از این سر شهر به آن سر شهر می رفتیم، استراحت کنند.وقتی ماشین دستم آمد، با دلهره رانندگی کردم اما بعد از چند دور، تمام استرسم از بین رفت. دنبال کارهای بی دردسر و کم خطر بودم. اسباب اثاثیه جابجا می کردم و گاهی، برای گل فروشی و بارهای کلان هم از این شهر به آن شهر می رفتم. تا اینکه آقا محمد دوباره به خانه ام سر زد. مثل همیشه دست پر بود. برای بچه ها خوراکی خریده بود. با این که دلش راضی نبود اما گفت یه کاری پیدا کردم برات که می تونه پول خوبی برات داشته باشه. من با یه تره بار صحبت کردم که بار سبزی از تهران و خوزستان بیاری براشون.اگه به غرور خانم برنمی خوره و کار منو دخالت نمی دونی، می تونی خودتم روی این عمده بارها، پونصد کیلو بار بیاری و بدی به مغازه ها. اینجوری سودشم برای خودت خوب میشه.با خوشحالی گفتم وای این که خیلی فوق العاده است. از کی می تونم کارو شروع کنم؟آقا محمد گفت: به یه شرط. هر وقت تو جاده مشکلی برات پیش اومد به من زنگ بزنی. من خودم خط خوزستان تهران کار می کنم. هواتو دارم. اگه یه وقت ماشین خراب شد، آشنا دارم که تو راه کمکت کنه. تو رو خدا خیره سر بازی در نیاریا.گفتم: قول میدم. وای آقا محمد خیلی خوشحالم. دیگه یعنی کار ثابت پیدا کردم؟ آخه یه روزایی در به در دنبال بارم اما خبری نیست. این طوری یعنی هر روز بار دارم که ببرم و بیارم.آقا محمد گفت: ساعت 7 صبح باید بری، 7 ساعت تو راهی، دو سه ساعتم بارگیری و تخلیه طول می کشه. حدودا 6 ساعتم باید بخوابی گفتم: یه طوری برنامه ریزی می کنم که ستایش و امیرعلی هم تو راه اذیت نشن.هوا حسابی گرم بود. سه ماه از این شغلی که زندگی زیر و رو کرده بود گذشته بود. خدا را صد هزار مرتبه شکر می کردم که دیگر دغدغه گرسنگی و آوارگی را ندارم و می توانم به رویاهایی که برای بچه هایم دارم فکر کنم. مثلا دلم می خواست ستایش به یک مدرسه غیرانتفاعی برود و دو سالی که از درس عقب مانده را یک دفعه ای جبران کند. انگار نه انگار که دو سال مدرسه نرفته. یا این که لباس های قشنگ برای بچه هایم بخرم و خیالم از بابت یادگیری هایی که هر بچه ای در این دوره و زمانه باید بداند، راحت باشد. در ذهنم برای بچه ها انواع کلاس های آموزشی را تصور کردم. دلم می خواست ستایش و امیرعلی انقدر توانمند شوند که اگر روزی تنها بودند، گلیم خودشان را از آب درآورند. دوست داشتم که به کارهای بزرگتری فکر کنند. دلم نمی خواست مثل مادرشان راننده شوند یا سبزی و باقالی پاک کنند.یک روز که در جاده خوزستان بودیم، آقا محمد زنگ زد. او هم در همان مسیر بار داشت. از آن جایی که راننده های کامیون بهترین رستوران های بین راهی را می شناسند، گفت که در یکی از رستوران های شناس، قرار بگذاریم. بچه ها هم خوشحال بودند که قرار است عمویشان را ببینند.بچه ها وقتی آقا محمد را دیدند خیلی خوشحال شدند. با این که فرشته نجاتم بود اما هنوز هم با او رودربایستی داشتم. حتی وقتی در رستوران بودیم، نتوانستم کامل غذا بخورم.آقا محمد بچه ها را برداشت و داخل ماشینش را نشان داد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
ماشینش 18 چرخ بود. بچه ها که حسابی از دیدن اتاقک ماشین لذت برده بودند، به همه جای ماشین سرک کشیدند. آقا محمد به من نگاه کرد و گفت: دلت نمی خواد داخلشو ببینی؟گفتم نه دیگه. دیره.به بچه ها نگاه کرد و گفت: عموها برید تو اتاقک یه کم استراحت کنید.ستایش و امیرعلی هم که تا به حال اتاقک دو تخته داخل ماشین ندیده بودند، از خوشحالی همان جا ماندند.گفتم خیر باشه اتفاقی افتاده؟ چیزی می خواید بگید؟چند ثانیه سکوت کرد و گفت ساره یه چیزی میگم ولی الان هیچ حرفی نزن.منتظر ادامه حرفش شدم. بدون هیچ تردیدی گفت ساره با من ازدواج کن.از پیشنهاد یک دفعه ای اش دهانم باز ماند. اصلا نمیدانم چطور شد که در یک لحظه، تمام زندگی ام مقابلم رژه رفت.با شنیدن خواستگاری اش، پاهایم شل شد و محکم روی زمین افتادم. آرنجم هم به رکاب ماشین برخورد کرد و کبود شد.آقا محمد با دیدن رنگ گچ شده من هول کرد و با ترس گفت: ساره خانم چی شد؟ چرا یه دفعه ای رنگت پرید.به سمت ماشین نگاه کردم تا مطمئن شوم بچه ها حواسشان نیست. لال شده بودم. آقا محمد با ترس گفت: ساره جان غلط کردم. اصلا فراموش کن چی گفتم. تو رو خدا یه چیزی بگو. حرف بزن دارم سکته می کنما. از داخل ماشینش بطری آبی را باز کرد به دستم داد. گفت: یه کم آب بخور. حالت جا بیاد. خودم هم نمی دانم چرا تا این حد بی حال و بی رمق شدم. همیشه فکر می کردم غش و ضعف کردن برای فیلم و سریال هاست اما طوری از پیشنهادش ضعف کردم که توان راه رفتن نداشتم. آب را از دستش گرفتم و چند جرعه خوردم.کنارم نشست و فقط نگاهم می کرد تا حالم بهتر شود. حتی جرات گفتن کلمه ای را نداشت.بعد از 5 دقیقه که حالم بهتر شده بود برگشتم و گفتم: چطور به فکرت رسید همچین پیشنهادی رو به من بدی؟ من دو تا بچه دارم. از ازدواج بیزارم. منو باش که فکر می کردم تو همه این سال ها، تو فرشته نجاتمی.فکر می کردم از روی خیرخواهی کمک می کنی بهم اما بهم نظر داشتی. دیگه نه می خوام بهم زنگ بزنید نه پیام بدید.آقا محمد گفت: اگه تو دو تا بچه داری منم دو تا بچه دارم. اصلا من غلط کردم که پیشنهاد ازدواج دادم. ولش کن. همشو فراموش کن.با صدای بلندی امیرعلی و ستایش را صدا زدم تا از بالای ماشین، بغلشا کنم و پایین بیاورم.دستانم تاب نداشت. گفت: چه کار میکنی؟ الان بچه ها رو میندازی. به زور جلو آمد و بچه ها را بغل کرد و زمین گذاشت.انقدر حالم بد بود که دلم می خواست یک گوشه بنشینم و گریه کنم. ستایش متوجه رفتار عجیب و غریب بینمان شده بود اما نمی خواستم بویی از خواستگاری عمو جانش ببرد.کمی مکث کردم و گفتم: همون حرفی که تمام کارهای خوبی که برام کردید زیر سوال برد.آقا محمد گفت: من حرف های امروز فراموش کردم. نمی خوام دیگه شما هم بهش فکر کنید. ولی به خدای بالای سرم قسم، تا همین یه ماه پیش من به این پیشنهاد فکر نکرده بودم. هیچ وقت دلم نمیخواست زندگیت بهم بخوره. هم منطقی هم احساسی به این نتیجه رسیده بودم که باهات این قضیه رو مطرح کنم اما فهمیدم که اشتباه کردم. الانم دیگه لال شم که بخوام چیزی بگم. فقط تو رو خدا از من ناراحت نشو.گفتم من از یازده سالگی شوهردار شدم. انقدر سختی کشیدم تو اون زندگی که یه سال تو ماشین خوابیدنم برام اوج خوشبختی بود. هر جایی که رنگی از احمد و خونوادش نبود، من آسایش داشتم.آقا محمد نگاهی به چشم های خیسم کرد و گفت: ولی من می خواستم کاری کنم که تمام سختی هایی که کشیدی رو فراموش کنی. نمی دونم. من که جای تو نبودم که بخوام به جات تصمیم بگیرم. الان هم فقط می خوام همه چی برگرده به قبل. نمی خوام دیدت نسبت به من عوض شه.گفتم آره. بیا دیگه درباره اش حرف نزنیم.گفتم آره. بیا دیگه درباره اش حرف نزنیم. میگم به نظرت چقد دیگه طول میکشه بارو تخلیه کنیم؟آقا محمد به ساعتش نگاه کرد و گفت اگه با همین سرعت بریم پنج ساعت دیگه میرسیم.گفتم ماشینت جاش امنه؟آقا محمد لبخند زد و گفت: نگران ماشین نباش. جای ماشین امنه.چشمامو بستم و بدون این که حواسم به این باشد که مردی کنارم نشسته، خوابم برد. یک ساعت بعد با صدای امیرعلی بیدار شدم.آقا محمد گفت: حالت بهتره؟ستایش و امیرعلی در حال بازی کردن بودند. گفتم: بهترم.نمیدانم چرا دیگر زبانم به گفتن کلمات عادی نمیچرخید. به زور حرف میزدم. سکوت بدی در میانمان بود. هم من معذب بودم و هم آقا محمد.آقا محمد گفت: قراره برم مرز.چند روزی نیستم.گفتم: از کی میرید؟گفت: هفته دیگه.گفتم: حقوقش خوبه؟هر بار که میری مرز و میای برات میصرفه؟آقا محمد گفت: خوبیش که خوبه. اما خطرناکه. باید مراقب راهزنا هم باشی.سعی کردیم تا رسیدن به مقصد فقط درباره کار صحبت کنیم.نزدیک های صبح بود که به خانه رسیدم.خوابم برد اما حتی در خواب هم صحبت های آقا محمد در ذهنم می پیچید.نمی دانم چرا همش یاد کتک هایی که خورده بودم می افتادم. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حتی یاد زمانی که مادرشوهرم موهایم را می کشید.چند روز دیگر گذشت و من هر شب، شبیه جن زده ها از خواب می پریدم. کابوس می دیدم. برای خودم هم عجیب بود که چطور یک پیشنهاد ازدواج ساده مرا تا این حد بهم ریخته بود.خورد و خوراکم بهم ریخته بود.رنگم زرد شده بود. فشارم بالا و پایین میشد. به زور برای بچه ها غذا درست می کردم اما ستایش با همان سن کمش سعی می کرد، به من رسیدگی کند. به محل بارگیری هم اطلاع دادم که مریضم و جایگزین برای این چند روز پیدا کنند.آقا محمد که چند روزی بی خبر از من بود، اصرار کرد که جواب تلفنش را بدهم. گوشی را برداشتم و با حالتی که مریضی از صدایم می بارید حرف زدم.چند دقیقه بعد گفت: ساره خانم، میشه بیای پایین؟ دم درم.گفتم حالم خوب نیست. میشه اگه حرفی هست بعدا بزنیم؟گفت: فقط یه لحظه بیا پایین.به زور چادر سر کردم و از پله ها پایین رفتم. با دیدن رنگ پریده ام گفت: ساره خانم چت شده؟ چرا این جوری شدی؟گفتم: باید استراحت کنم. خوب میشم.گفت: این طوری نمیشه. پاشو بریم دکتر.گفتم: نمی خوام برم دکتر.با جدیت گفت: چند روزه سر کار نرفتی. از بعد از اون روز مریض شدی. همش به خاطر حرف های منه. کاش لال میشدم چیزی نمی گفتم.گفتم: ربطی به حرف های شما نداره.زنگ در خانه را زد و بدون توجه به حرف های من گفت: ستایش جان، امیرعلی رو حاضر کن مامانتو ببریم دکتر. ستایش هم چشم گفت.به من اشاره کرد و گفت: برو سریع لباس بپوش بریم.گفتم من نمیام. اگه بخوام برم خودم میرم.شانه بالا انداخت و گفت: باشه پس من تا صبح همین جا تو ماشین می خوابم.گفتم چرا داری اذیتم می کنی؟به چشمانم نگاه کرد و گفت: تو هم داری اذیتم می کنی. حال الانت به خاطره منه که این طوری شده. انتظار داری شب راحت بخوابم؟ستایش پایین آمد. از آن جایی که از اختلاف بین من و آقا محمد با خبر نبود، با خوشحالی گفت: عمو بریم سوار ماشینت شیم؟آقا محمد دست ستایش و امیرعلی را گرفت و داخل ماشین شخصی اش گذاشت.به اجبار رفتم و لباس هایم را عوض کردم.به بیمارستان که رسیدیم، دکتر فورا سرم زد و داروهای تقویتی تزریق کرد.موقع برگشت، داروهایم را از داروخانه گرفتیم.ستایش هم اصرار می کرد که عمو من از تنهایی می ترسم. شب پیش ما بمون. مامان مریضه. چند روزه من غذا رو درست می کنم و از این حرف ها!آقا محمد هم گفت: من می مونم پیشت عمو.خودم براتون غذا درست می کنم. تا حال مامانتون خوب شه.با شنیدن این حرفش چشمانم گرد شد.میدانستم چرا می خواهد به خانه مان بیاید. می خواست لوازم و اسباب اثاثیه ام را ببیند. اما خانه من که خالی بود. چیزی نداشت جز تشک و متکا و یک پیک نیکی ساده. فقط توانسته بودم چند تکه کوچک دست دوم به خانه ام اضافه کنم.زبانم انقدر قفل شده بود که توان مخالفت نداشتم.یواشکی به ستایش گفتم که بگوید دوست دارد خانه عمویش را ببیند. ستایش هم همان لحظه گفت: عمو نمیشه بریم خونه شما؟ من دوست دارم ببینم خونتون کجاست.آقا محمد با خوشحالی گفت: اتفاقا خاله فاطمه هم هست.نگاهی به من کرد و گفت: چند روز مهمون من میشی تا وقتی حالت خوب شه. بعد قول میدم کاری باهات نداشته باشم.گفتم: نمی خوام زحمت بدم.مسیرش را عوض کرد و گفت: زحمتی نیست. اینطوری فاطمه هم بهت سر میزنه.خیال منم راحته. صبح تا عصرم من نیستم. ستایش خیلی خوشحال بود.وقتی به خانه اش رسیدیم، فاطمه حسابی تحویلمان گرفت. گفتم: به خدا نمی خواستم مزاحم شم اما..فاطمه وسط حرفم پریدو گفت این حرفا چیه میزنی؟ شام درست کردم. منتظر بودم بابا بیاد.زیاد درست کردم. انگار به دلم افتاده بود مهمون داریم.ستایش محکم فاطمه را بغل کرد و گفت: خاله فاطمه مامان حالش چند روزه بده. همش خوابه.فاطمه که انگار تازه چهره ام را دیده بود گفت: ای وای. فکر کردم به خاطر بار بردن کم خوابی گرفتی. تو رو خدا ببخشید حواسم نبود. الان خوبی؟ بهتری؟گفتم: یه کم ضعف دارم اما اینا عادیه.قبلا این طوری زیاد شدم.فاطمه به آقا محمد گفت: زود سفره رو بندازیم. همه چیو آماده کردم.به سمت اتاق رفت و رخت خواب آورد و گوشه اتاق پهن کرد. گفت: فعلا اینجا بشین تا موقع خواب جاتو درست کنم.از این همه محبت نمی دانستم چه بگویم. تشکر کردم و گفتم: بذار کمکت کنم.فاطمه چهره اش را جمع کرد و گفت وای خدا چقدر تعارفی هستی. دست ستایش را گرفت و گفت: خاله بیا سفره بندازیم.همه در سفره انداختن کمک کردند حتی اقا محمد اما من تکیه به پشتی داده بودم. چه خانه با صفایی داشتند. همه لوازمش نو و تر تمیز بود.خانه ای که شاید من هزاربار در رویاهایم هم نمی توانستم به آن فکر کنم. شاید اگر هیچ وقت مسیر زندگیم به احمد نمی خورد من هم در خانه ای شبیه این، با کسی که دوستش داشتم زندگی می کردم. هیچ وقت حکمت کارهای خدا را نفهمیدم اما ناشکری نمی کردم چون همیشه و همه جا به دادم رسیده بود. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
شب که شد فاطمه رفت. شوهرش خانه تنها بود. من و بچه ها هم در اتاق قدیمی فاطمه خوابیدیم. نصف شب، از صدای جیغی که کشیدم هم بچه ها بیدار شدند و هم آقا محمد. آب قند بود که برایم پشت هم می آوردند. از این که بدخوابشان کرده بودم ناراحت شدم اما دست خودم نبود. این کابوس های لعنتی نمی دانم چرا هر شب مهمانم شده بودند.هر که می دید فکر می کرد جن زده شده ام. ستایش گریه کرد و گفت: عمو مامانم چند شبه این جوری میشه.اختیار اشک هایم را نداشتم. پشت هم گریه می کردم. با خوردن آب قند اشک هایم کمتر شد. گفتم تو رو خدا حلال کن، بد خوابتون کردم.آقا محمد که از چهره اش نگرانی می بارید گفت: از کی این طوری شدی؟من هم گفتم: چند روزی میشه.امیرعلی را که گریان شده بود در آغوشش گرفت و آرامش کرد. بعد با ناراحتی گفت: از همون روز این طوری شدی؟گفتم: میدونم مسخره است اما دست خودم نیست. چند شبه بی خواب شدم. خدا از خانواده احمد نگذره.آقا محمد گفت: خدا از منم نگذره که بدون فکر حرف زدم.پنجره را باز کرد و گفت: بذار هوای تازه بیاد تو اتاق. یه پتو اضافه هم بکشید روتون.اصرارهای من بی فایده بود. فاطمه هم صبح زود آمد و در طول روز چندبار سرم و تقویتی به من زد. حالم بهتر شده بود اما باز هم همان شب، عین جن زده ها از خواب پریدم و داد و هوار کردم. خودم از کارهایم خجالت میکشیدم اما دست خودم نبود.آقا محمد بالای سرم آمد و گفت: دقیقا خواب چی می بینی؟ کمی نفسم چاق شد. گفتم: خواب مادر احمدو که موهامو میکشه. خود احمد که سیخ دستشه و دوباره از بین استخون انگشتم...نذاشت ادامه حرفم را بزنم. گفت: با اون خانواده ای که من دیدم همه اینا طبیعیه اما چطور بعد از این همه مدت این طوری شدی عجیبه.راست میگفت. در تمام این مدت، چیزی به جز سیر کردن شکم بچه هایم ذهنم را پر نکرده بود اما چند روزی بود که به آن روزهای تلخ و غمگین گذشته فکر می کردم. ناخوداگاهم پر شده بود از تصاویر وحشتناکی که متصور می شدم.صبح روز بعد گفت من یه روانشناس پیدا کردم. فکر می کنم نیاز داری که با یه نفر حرف بزنی.گفتم: روانشناس می خواد چه کار کنه؟ می تونه گذشتمو پاک کنه؟ من روانشناس نمی خوام. خودم از پس خودم برمیام.آقا محمد با ناراحتی گفت اونا کارشونو بلدن. ممکنه تا آخر عمرت شب ها این طوری از خواب بپری. بچه ها گناه دارن. مخصوصا وقتی تنها باشن. به جز اون، چرا انقدر به خودت عذاب بدی؟ روانشناس کمک می کنه با هر موضوعی کنار بیای.گفتم: من فعلا شرایط پرداخت هزینشو ندارم.آقا محمد گفت: مگه من گفتم هزینه هاشو بده؟ می خوام خودم ببرمت.گفتم: ببخشید ولی من قبلا هم گفتم دوست ندارم مدیون کسی بشم. نمی خوام از این به بعد کمک مالی کنید. تا همین جاشم زحمت زیادی بهتون دادم.آقامحمد گفت: حداقلش می تونی مثل یه دوست روی من حساب کنی. نمی تونی؟گفتم: من تا حالا هیچ دوستی نداشتم تو زندگیم که بدونم چطوری میشه روشون حساب کرد. لطفا دنبال جلسات روانشناسی و این حرف ها نباشید.همان روز به خانه ام برگشتم. رنگ و رویم بهتر شده بود اما کابوس های شبانه ام ادامه داشت. آقا محمد از ستایش همه چیز را می پرسید. از این که دوباره بد خواب شده ام یا نه. از این که غذای کافی دارند یا نه. ستایش هم بی کم و کاست همه چیز را به او می گفت.چند روز بعد، آقا محمد پیام داد که وقت مشاوره گرفته و اگر نیایم، هزینه جلساتی که پرداخت کرده میسوزد. عصبانی شدم. با ناراحتی پیام دادم که بیشتر از این مرا مقروض نکند اما انگار گوشش بدهکار نبود.فقط می گفت: تو هیچ دینی به گردن من نداری و تمام این کارها، برای آرامش خودمه.سرلج ولجبازی می خواستم که به جلسه مشاوره نروم اما وقتی دو دوتا چهارتا کردم دلم نیامد پولش بسوزد. با خودم گفتم که سر فرصت همه پول ها را برمی گردانم. از طرفی بیداری های وحشتناک شبانه ام حسابی استرس و دلهره درونم ایجاد کرده بود.به آدرسی که داده بود رفتم. وقتی وارد مطب شدم دیدم که آقا محمد روی صندلی نشسته است. منتظر آمدنم بود. با دیدنم گل از گلش شکفت. با لبخند گفت: ترسیدم نیای.کمی اخم و تَخم کردم و گفتم: دیگه بدون هماهنگی من کاری نکنید لطفا.گفت: فقط همین یه بار. من همین جا میشینم. یه ربع دیگه شروع میشه. کارت تموم شد بر می گردیم.سوئیچ ماشینم را دادم و گفتم: بچه ها تو ماشینن. می خواستم بیارمشون بالا. امیرعلی یه ماشین پلاستیکی خریده. داره با ستایش بازی می کنه. اگه زحمتی نیست پیش بچه ها می مونید؟سوئیچ را از دستم گرفت و گفت: 45 دقیقه وقت مشاوره است. با خیال راحت و بدون استرس حرف هاتو بزن. من حواسم به بچه ها هست.جلسه مشاوره شروع شد. همه چیز را از اول برای مشاورم تعریف کردم. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
تحت درمان قرار گرفتم. مشاور تشخیص افسردگی را داد. هر جلسه آقا محمد زودتر از من داخل مطب میرفت و همین اوضاع تکرار می شد. دیگر هیچ حرفی درباره خواستگاری نشد. خودش می دانست که گفتن همان کلمات، مرا تا مرز دیوانگی برده است.کم کم باید به فکر وسایل خانه می افتادم. تا جا داشتم، وسایل دست دوم تر وتمیزی را برای خانه خریدم. خانه مان شکل و رو گرفته بود. شبیه خانه های آدم های واقعی شده بود. داشتن یک خانه با تجهیزات آرزویم بود و حالا انگار به آرزوی چند ساله ام رسیده بودم واقعی شده بود. داشتن یک خانه با تجهیزات آرزویم بود و حالا انگار به آرزوی چند ساله ام رسیده بودم.بعد از جلسات درمان، کمتر دچار خواب زدگی می شدم.آرامشم بیشتر شده بود اما همچنان اوضاع افسردگی پنهانم سر جایش بود.ستایش دو سال بود که به مدرسه نرفته بود. نگران این بودم که از هم سن و سالانش عقب افتاده اما با خودم گفتم که اگر بیشتر کار کنم، می توانم برای ستایش معلم خصوصی بگیرم و در نهایت تمام این دو سال عقب افتادگی را جبران کنم.چند ماهی بود که آقا محمد را کمتر می دیدم اما یک روز به خانه ام آمد تا هم جویای حالمان شود. مثل همیشه دست پر به خانه مان آمد. برای بچه ها خوراکی خریده بود. شام ساده ای درست کردم. دور هم بودیم. بچه ها هم از این که مهمان داشتیم خوشحال بودن بودن انقدر بی کس و کار بودیم که اگر کسی به خانمان می آمد انگار دنیا را به ما داده اند.آخر وقت بود که قبل از رفتنش گفت: می خوام برای خودم ماشین ثبت نام کنم. ماشینمو عوض کنم. می خوای تو هم بنویسی و فوتونو بفروشی؟گفتم: خب ماشینای دیگه خیلی گرونن. فکر نکنم پولم برسه.گفت: پس بیا یه دست دوم بردار. این طوری می تونی بار بیشتری بزنی. درآمدت هم بیشتر میشه.گفتم بهش فکر می کنم.کمی مِن و مِن کرد اما بعدش گفت: اصلا بیا ماشین منو بردار. قسطی هم پولشو به من بده.گفتم: نه. شما هم برای خرید ماشین دیگه تون پول لازم دارید.گفت: خب من به هر کسی بخوام بفروشم قسطی می فروشمش.با این که می دانستم برای کمک به من حرف از قسط بندی می زند اما به روی خودم نیاوردم. گفتم خب پس با هم درباره نحوه پرداخت قسط صحبت می کنیم. باشه؟لبخند رضایت بخشی زد و رفت.اولین بار بود که لبخندش دلم را لرزاند. حسی که درونم ایجاد شده بود تازگی داشت. هنوز هم باورم نمیشد مردی در این دنیا وجود داشته باشد که از پدر برایم پدرتر باشد و از همسر برایم همسرتر!با اصرارهای من بالاخره ماشینش را قسط بندی کردم. ماشین جدید خیلی بهتر بود.اما سنگین تر بود و بستن اتاقکش کار هر کسی نبود.آقا محمد هم با من در یک خط کار می کرد. برای همین موقع بستن بار و زنجیر بندی و چادر کشی کمکم می کرد. دستان من که توان نداشت این همه سفت کاری انجام دهم اما دستان مردانه محمد، به موقع به دادم میرسید.تقریبا هر روز هم دیگر را می دیدیم گاهی اوقات ماشین مان پشت هم بار می برد و در طول مسیر همراه هم بودیم.همین که پشت سرم بود انگار خیالم از بابت همه چیز راحت بود.حتی گاهی دلتنگش می شدم اما خودم را نیشگون می گرفتم که از یادش بروم. دوست نداشتم فکر و خیال ازدواج در سرم بیفتد.من 29 ساله بودم و آقا محمد 46 ساله. او هم زود ازدواج کرده بود و زود بچه دار شده بود. در هفده سالگی اش، فاطمه به دنیا آمده بود. آقا محمد هم سن برادر بزرگتر من بود. با این حال فکر این تفاوت سنی هم بیشتر باعث میشد بترسم. با این حال در تمام جاده هایی که بار می بردم همراهم بود. اصلا نمیگذاشت کسی چپ نگاهم کند. و من هم محتاج این بودم که کسی صادقانه دوستم داشته باشد. محبت هایش معنادار شده بود.هر کاری که می کرد بدون این که نام عشق و دوست داشتن کنارش باشد، به دلم مینشست.ماشین جدید، بارهای جدیدتر و درآمد بیشتر! چیزی بود که در این چند ماه عایدم شده بود. خداروشکر کردم که برکت به زندگی ام آمده.وقتش بود که ستایش را به مدرسه بفرستم. برای این که تمام این دو سال عقب افتادگی را جبران کنم، کلاس های خصوصی برایش برداشتم. در چندماه، دو سال اول ابتدایی را تمام کرد. چند روزی هم دوندگی کردم تا آموزش و پرورش از ستایش امتحان بگیرد.خداروشکر ستایش در آزمون موفق شد و مستقیم برای کلاس سوم، ثبت نام شد.خیالم راحت شد. همش می ترسیدم که ستایشاز هم سن و سالانش عقب بیفتد اماخدا خواست و همه چیز در کمتر از دو سال روبراه شد. نه به آن روزهایی که سرپناهی برای خوابیدن نداشتم نه به این روزهایی که به فکر برآورده کردن آرزوهای بچه هایم بودم.از آن جایی که آقامحمد سنتور می زد و ستایش هم چندباری سنتورش رادیده بود، فهمیدم که علاقه زیادی به موسیقی دارد. تصمیم گرفتم یک ساز مناسب پیدا کنم و ستایش را به کلاس موسیقی مورد علاقه اش بفرستم.اولین سازی که برایش خریدم بلز بود. ستایش باعلاقه زیادکلاس هایش رامیرفت. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
آخرهای آموزشش بود که استادش گفت که یک سازدیگر را تهیه کنم.به پیشنهاد استادش، فلوت خریدم. ستایش کلاس های فلوت راهم شروع کرد. زمان بار زدنم را با کلاس های ستایش تنظیم می کردم تاستایش آسیبی نبیند.سوئیت کوچکمان بایدعوض میشد. ازآن جایی که اتاق نداشت،ستایش نمی توانست همزمان باصدای بلند امیرعلی درس بخواند.زمانی که ستایش کلاس میرفت، من دربنگاه های مختلف دنبال خانه ای مناسب می گشتم.بایدطوری برنامه می ریختم که اقساط ماشین و ودیعه خانه، باهم تداخل نداشته باشند.درباره این موضوع چیزی به آقامحمد نگفتم. نمی خواستم فکرتعویض خانه ام درگیرش کند. از این که بارفتارسرد من ورد پیشنهاد ازدواجش، تغییری دررفتارهایش ایجادنشده بود، خیلی خوشحال بودم.دو دوتا چهارتا که کردم دیدم می توانم پول بیشتری در بیاورم اگر در مسیر خوزستان کار نکنم. یک شب به آقا محمد زنگ زدم و گفتم: آقا محمد به جای این که از خوزستان با یک سوم کرایه برگردیم، به نظرت بهتر نیست بریم بندر؟ این همه با منت دنبال بار نباشیم. آخه انصافه 25 تن بار بزنیم با این قیمت؟آقا محمد از این پیشنهاد استقبال هم کرد. بنده خدا به خاطر من اسیر مسیر خوزستان شده بود و با کرایه پایین بار میزد.در بندر ممکن بود یکی دو روزی بار نداشته باشیم اما همان یک باری که می خورد، کرایه اش خوب بود و کفاف چند روزمان را می داد.دوباره من و آقا محمد هم مسیر شده بودیم. اوایل تابستان بود که دیگر پول کافی برای اجاره خانه داشتم. با خیال راحت به بنگاه ها سر زدم.برای. خانه باید چک می دادم و از آن جایی که چک نداشتم، برای دریافت دسته چک اقدام کردم.حدودا 10 روزی طول کشید تا دسته چکم آماده شد. اولین دسته چکم را گرفتم و با خوشحالی برای اجاره خانه رفتم.روز جمعه وسایل را بار زدم و تا خانه بردم. ستایش خیلی خوشحال بود. انقدر که سر از پا نمی شناخت. مخصوصا وقتی که فهمید اتاق جداگانه ای برای خودش دارد.چندروز بعد فاطمه زنگ زد و برای دورهمی دعوتمان کرد. ما هم از خدا خواسته دلمان برای یک مهمانی دوستانه تنگ شده بود. ستایش و امیرعلی سر از پا نمی شناختن. آقا محمد که چندین موسیقی را بلد بود، ارگش را آورد و برای ستایش و امیرعلی آهنگ زد.ستایش هم از همان شب عاشق ارگ شده بود اما خب هزینه خرید ارگ خیلی بالا بود و من توانایی خریدش را نداشتم. در برنامه های آینده ام گذاشته بودم که حتما برای ستایش ارگ بخرم.نزدیک تولدش بود.صبح زود سرویس رفتم و تا ظهر برگشتم. با خودم گفتم اگر برای ستایش تولد بگیرم، حتما خوشحال می شود. ما که تا به حال تولد با کادو نداشتیم اما این بار قصد داشتم که برای ستایش کادو هم بخرم. به آقا محمد گفتم که به عنوان مهمان، شب به خانه ام بیاید.ستایش عاشق دوچرخه بود. بچه ها را به آقا محمد سپردم که بعد از کلاس موسیقی دنبال ستایش برود. امیرعلی هم با آقا محمد ماشین بازی می کرد. خودم هم برای خرید دوچرخه وکیک و ژله رفتم.دوچرخه که خریدم، چشمم به سه چرخه قشنگی که گوشه مغازه چشمک میزد افتاد. دلم نیامد برای امیرعلی چیزی نخرم.دلم را به دریا زدم و از باقی مانده پول هایم، سه چرخه ای را برای امیرعلی خریدم.کادوها را تزئین کردم و پشت ماشین انداختم.وقتی همگی دور هم جمع شدیم، کیک را آوردم. آهنگ زدیم و بچه ها رقصیدند. از خوشحالی نزدیک بود گریه ام بگیرد.ستایش با دیدن دوچرخه انگار دنیا را برای خودش کرده بود.چند دقیقه بعد آقا محمد از ماشین ارگ بزرگی را آورد.ستایش از خوشحالی زبانش بند آمده بود. راستش من هم زبانم بند آمده بود. آقا محمد گفت: باید یاد بگیریا. نذاری گوشه خونه خاک بخوره.ستایش از خوشحالی خودش را در آغوش آقا محمد پرت کرد. امیرعلی هم خوشحال بود اما با دیدن کادویی که عمو محمد برایش تهیه کرده بود، ذوق زده شد. یک دف کوچک هم برای امیرعلی کوچولو خریده بود.آن شب بچه ها بی نهایت خوشحال بودند. تا به حال خنده و خوشحالیشان را تا این حد ندیده بودم. چطور میشد خدا تا این حد هوایمان را داشته باشد.آقا محمد بعد از چند دقیقه گفت میشه بیای حیاط با هم حرف بزنیم؟بچه ها در حال آهنگ زدن های نامتوازن بودند.گفتم تا چند دقیقه آروم بگیرید من برگردم.همین را گفتم و پشت سر آقا محمد وارد حیاط شدم. هوا صاف بود و نور ستاره هایش کاملا پیدا بود. به آقا محمد گفتم: شرمندمون کردید با این کادوهایی که گرفتید.آقا محمد گفت: دشمنت شرمنده. خداروشکر خوشش اومدبه صورتش نگاه کردم و گفتم: بفرمایید. راجع به چی می خواستید حرف بزنید؟راجع به پای امیر. میگم پیگیر نشدی ببینی چطور میشه بهترش کرد؟ ممکنه بعدا بچه اذیت شه ها.با ناراحتی گفتم: اون موقع که باید فیزیوتراپی میرفت ما بی سرپناه بودیم. کاری از دستم برنمیومد. ولی نمی دونم چرا دیگه فکرم به این که پیگیری کنم نرسید. پاک یادم رفته بود. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
شب را هرَس ڪردند شاخہ هاے تاریڪی در تلاجن وهم انگیز سڪوت قد ڪشیدند و تاخودِ صبح جیر جیرڪ ها جاے خالیِ تو را غم خواندند ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii