eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.1هزار دنبال‌کننده
85 عکس
462 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
-اینطور نگو محمد، باید دخترمون رو با آبرو بفرستیم خونه ی بخت یا نه؟پدر دوباره لب باز کرد تا مادر برای افکار بیهوده اش آسوده کند که برق تراس روشن شد.نگاه همه ی مان به در کشیده شد که شیوا هم وارد تراس شد. - به به، سرتون جمعه، گلتون کمه‌. من و پدر به هندوانه ای که زیر بغل خودش گذاشته بود خندیدیم و مادر هنوز هم نگران بود. - این دفعه عروس خانممون کمه‌.با حرفم، برق را در چشم هایش دیدم. عروس خانم... واژه ی دلنشینی بود که انگار من هیچگاه نمی خواستم تجربه اش کنم. -اومدین سه تایی واسه رفتن من گریه کنید؟دوباره شیوا مشغول مسخره بازی در اوردن شد و آن شب انگار نمی خواست صبح شود. انگار لحظات، عاشق انتظار می شدند که نمی خواستند به راحتی از آن بگذرند و برای گذشتن جان می گرفتند‌.اما... این بار انتظار شیرینی بود، دقایقی باید آرام آرام می رفتند تا خاطره ی آن شب طولانی شود. _دوماه بعد_ پارچه را روی پایم گذاشتم و نگاهی به گل سرخ روی آن کردم. دقیقا همان شکلی شده بود که می خواستم. بر خلاف اولی منظم و تمیز‌ کوک ها را زده بودم. هرچند که زمان زیادی را برد اما برای منی که مبتدی بیش نبودم زیبا و قشنگ خوونمایی می‌کرد.از جایم بلند شدم.قیچی را باید از اتاق می‌گرفتم. هرچنو که اصلا دلم نمی خواست وارد تنهایی های شیوا و امیر شوم اما گاهی مجبور می‌شدم دیگر!پشت در اتاق ایستادم. اتاق در سکوت کامل فرو رفته بود، اما باز هم برای اطمینان تقه ای به در زدم که صدای امیرعلی آمد. -بله.دستگیره را آرام به پایین کشیدم و وارد اتاق شدم. امیرعلی با چشم هایی منتظر به در روی تخت نشسته بود، که با دیدن من دوباره سرش را پایین انداخت و با حصار دست هایش آن را فشرد.نگاهی به اطراف اتاق انداختم، شیوا نبود. شانه ای بالا انداختم و به سمت کمد اتتهای اتاق رفتم.کشو را باز کردم و قیچی را از داخل آن بیرون آوردم و... دومین دست ساخته ام با بریدن نخ و گره‌ی اخر به اتمام رسید.چقدر این ساخته های ساده برایم دلنشین بودند، انگار جانم را در تار و پود نخ هایش جا می گذاشتم. - خودتون دوختید؟به سمت امیر علی برگشتم که نگاه کلافه اش به گلدوزی در دستم بود. سرم را تکان دادم و کنجکاوی به قلبم چنگ زد اما خفه اش کردم،هرچه بین آن ها می گذشت که ربطی به من نداشت. - خیلی خوشگلن.او بعد از مریم اولین کسی بود که راجع به دوخته هایم نظر می داد و بی اختیار لبخندی از روی ذوق روی لب هایم نشست. این که می دانستم زحمت چند هفته ام بیهوده نبوده‌است، حس زیبایی بود. -خیلی ممنون.اما او مانند همیشه آنقدر لبخند کوچکی زد که ادم می ماند، واقعا قصد لبخند زدن دارد یا نه‌، لبخندی محو و کوتاه.به سمت در اتاق رفتم اما... -شیوا کجاست؟انگار با حرف دلم داغ دلش تازه شد که نفس کلافه ای کشید و عصبی گفت -چه می دونم، گوشیش زنگ خورد رفت.اهانی زیر لب گفتم و به راهم ادامه دادم. شاید دعوایی بینشان رخ داده است که اینگونه کلافه و عصبی بود، و این دعوا یا هراتفاق دیگری به من ربطی نداشت و باید این حس کنجکاوی درون را به هر نحوی خفه می کردم. - شیرین خانم.در را باز کردم تا بیرون بروم که با صدایش متوقف شدم.به سمتش برگشتم که او هم از جایش بلند شد و به سمتم قدم برداشت.توان چشم در چشم شدن با آن تیله های به شدت مشکی را نداشتم و سرم را به زیر انداختم. -میشه با شیوا حرف بزنید؟ - درمورد چی؟ - ما دوماه بیشتر نیست که عقد کردیم، شیوا هم فکر نکنم چهار بار هم اومده باشه خونه‌مون که صدبار با خواهرم دعوا افتاده.چشم هایم گرد شد. آن دخترک مهربان که شب خواستگاری مانند پروانه به دور شیوا می چرخید چگونه می توانست با او دعوا بیفتد؟هرچند که شیوا چندباری از او بد گفته بود ولی، تمام دلایلی بی منطقی بود و ان دخترک باز هم در نظر همه‌ ما مهربان بود. -منظورتون المیرا خانمه؟سرش را تکان داد. مانده بودم چه بگویم، من که از ماجرا و رابطه ی ان ها خبری نداشتم که بتوانم دخالت کنم و مطمئن بود امیرعلی با این عصاب داغون هم توان بازگو کردنش را نداشت و باید از خود شیوا می پرسیدم. -من نمیگم خواهرم مقصر نیست اما... مانده بود طرف کدوم را بگیرد که به حق باشد. - می‌فهمم، من حتما باهاش حرف می زنم. -واقعا ممنون.با لبخندی جوابش را دادم که از کنارم گذشت و از اتاق خارج شد.هیچ دلم نمی خواست در این کارها دخالت کنم اما، امیرعلی خواهش کرده بود و رد کردنش کار درستی نبود. -مامان.صدای امیرعلی را که شنیدم، از اتاق بیرون رفتم. توی آشپزخانه دنبال مادر می گشت. - مامان رفته خونه ی همسایه.به سمت من برگشت و ابروهایش را بالا انداخت. -پس عوض من ازش خداحافظی کنید. - حتما. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
با همان اخم های درهم و قیافه ای گرفته به سمت در رفت و از خانه خارج شد.هیچ گاه فکر نمی کردم، شیوا هم مانند مادر وارد این دعوا های زنانه و بی منطق شود. من که ماجرا را نمی دانستم اما، همیشه راهی برای صلح و دعوا نیفتادن بود که شیوا از آن دوری کرد. -بالاخره رفت؟ با صدای شیوا به عقب برگشت. دست به سینه و با ابروهایی که بدتر از امیرعلی در هم فرو رفته بود رو به رویم ایستاد. -آره، خیلی عصبی بود. -به درک.شانه ای بالا انداخت و روی مبل نشست. می دانستم الان موقع حرف زدن نیست، او عصبی بود و هرچه می گفتم در گوشش فرو نمی رفت.موبایلش را از روی میز گرفت و مشغول کار کردن با آن شد.آرام جلو رفتم و کنارش نشستم. -شیو... -هیس!با دقت مشغول کار با گوشی اش شد‌‌. نگاهی به صفحه‌ی چت انداختم که...با دیدن نام المیرا، با تعجب به سمتش برگشتم. -چیکار می کنی شیوا؟ -میخوام به این دختره حالی کنم، به خدا الان ادمش نکنم پس فردا واسه من شاخ میشه.سعی کردم گوشی را دستش بگیرم که محکم آن را به خودش فشرد. -این کار ها چیه شیوا؟ زشته. -اصلا هم زشت نیست.نفس کلافه ای کشیدم. شیوا دوباره افتاده بود روی دنده لج و اگر جلویش را نمی گرفتم شاید کار ناشایستی می‌کرد که هم خودش بعدها شرمنده می شد و هم نامزدش را ناراحت می کرد. - عزیزدلم، بیا با هم حرف بزنیم ببینم چی شده. - به توچه اصلا، زندگی خودمه.با حرف تند و زننده اش، کلمات در دهانم قفل شد.عصبی از روی مبل بلند شد و به سمت اتاق رفت. با صدای کوبیده شدن در، از ترس چشم هایم را محکم فشردم و شاید خاموش کردن مودم و پنهان کردنش تنها کاری بود که می توانستم بکنم. می دانستم شیوا به هیچ وجه از آن اتاق بیرون نمی آید، لجبازی بی منطقی که اسمش را غرور گذاشته بود، به او اجازه نمی داد سوالی از من بپرسد.دوباره و دوباره و دوباره نگاهی به عکسهای کوچک کردم. با آن انگشتان کوچکی که دور انگشت مریم پیچانده بود و چشم های بسته، زیبا ترین موجودی بود که تا به حال دیدم. تنها دوروزش بود اما مانند هر دختری دلبری کردن را، حتی با خمار کردن چشم هایش بلد بود‌. -شیرین، مامان.موبایل را روی میز گذاشتم و کمی سرم را به سمت در خم کردم تا مادر صدایم را بشنود. -جانم مامان. - بیا فرزانه خانم کارت داره.با آوردن نامش، چشمم را در کاسه چرخاندم.هیچ‌گاه از همنشینی با همسایه های این محله خشنود نمی‌شدم. حرف هایشان‌جز بر هم زدن حالم، سود دیگری نداشت.به اجبار از جایم بلند شدم و به سمت حال رفتم. شیوا هم کنار فرزانه خانم نشسته بود‌ از وقتی آن حلقه ی فلزی را در انگشتش کرده بود، شده بود مانند آن‌ها، پای حرف‌هایشان می نشست و گاهی هم مانند آن ها از فامیل های شوهرش بد می ‌گفت.با دیدن من همه‌شان ساکت شدند و لبخند ی روی لبشان نشست. لبخندشان پر از حرف بود که ترجیح دادم آن را معنا نکنم. حرف هایشان کافی بود، دیگر توان نگاهشان را نداشتم. -به به، شیرین جون ماشالله چه خوشگل شدی!دلم ‌می‌خواست بگویم، من که همانی که بوده‌ام، هستم اما شما نقشه های خوشگلی برایم کشیدید. -بیا، بیا بشین کارت دارم.به سمت دورترین مبل قدم برداشتم که صدای اعتراض مادر بلند شد. - شیرین، مامان بیا کنار فرزانه جون بشین یه چیز میخواد بهت نشون بده.به اجبار راهم را کج کردم و روی مبل دونفره کنار او نشستم. واقعا از در هم رفتن چهره‌‌ام، بی میلی ام را نمی فهمیدن یا خودشان را زده بودن به نفهمیدن؟ - شیرین جون یه خبر خوش دارم برات، فقط مژدگونی من یادت نره.سوالی به سمت مادر برگشتم که بی توجه به من می خندید. -فرزانه جون، مژدگونیت با خودم‌، تو بذار درست بشه. -سهیلا جون تو از همین الان خودت رو برای عروسی آماده کن. - میگم شیرین، عقد من خیر بودها، برای تو هم شوهر پیدا شد.نمی دانستم دوباره کدوم بیچاره ای را اجبار دیدن و پسندیدن من کرده بودند.از فکر دیدار دوباره با پسرکی و بجث کردن با مادر از همین حال غصه‌ام گرفته بود. -شیرین جون، عکست هم بهش نشون دادم، نمی دونی چقدر خوشش اومد. -عکس من؟... شما برای چی عکس من رو داشتید. - قبلا از مادرت گرفته بودم، حالا اینا را بیخیال، بیا خودش رو بهت نشون بدم، ببین تو می پسندی.صدای پوزخند شیوا بلند شد که همه به سمت او برگشتیم. - دیگه برای نپسندیدن یکم دیر نیست؟شیوا دیگر آن شیوای قبل نبود، او هم زخم می زد و به جای مرهم نمک می پاشید و من جز سکوت چاره ای نداشتم‌. حتی دیگر اهمیتی هم برایم نداشت، انگار به این خنجر ها عادت کرده بودم. -ییا شیرین جون، عکسش اینه. ماشالله از خوشتیپی هیچی کم نداره.گوشی را از دستش گرفتم و به عکس نگاه کردم. پسر جوانی دستش را دور گردن پیرمردی انداخته بود و با خنده به دوربین نگاه می کرد. از شباهت زیاد بین پسرک و پیرمرد به راحتی می شد فهمید اگر پدر و پسر نباشند، بی نسبت خونی هم نیستند. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بی غم 🌸🍂 فرداتون پر از بهترینها شبتون_درپناه_خدا ♥️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خـدایـا🙏 در این پنجشنبه زیبا🍂 تمنا دارم 🙏 تمـام گنـاهان تمـام بدی ها تمـام دشمنانی ها تمـام حسادت ها وتمـام چشم زخم ها را از تمـام دوستانم دورکنی 🙏 آمیـــن ای فرمانروای حق و آشكار 🙏 صبحتون بخیر ☀️🌤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پسرک ساده پوشی بود و با لبخند دندان نمایی و ژستی که ایستاده بود به راحتی می ش فهمید بسیار شوخ طبع هست اما، ان چه مورد پسند بود اخلاق در برابر طرف مقابل بود و... عشق، عشقی که دیگران برایم دیر می‌پنداشتند و من به آن ایمان داشتم. -شیرین جون چطوره، خوشت اومد؟سرم را با بی میلی تکان دادم، چه می گفتم؟ اگر نه گفتم خوشم نمی‌آید، باید توبیخ هایشان را بشنوم، اگر می گفتم می اید هم باید با برنامه هایشان راه می امدم. - حالا ان اشالله هم رو بیشتر می بینید، بهتر با هم آشنا می‌شید. البته اینم بگم زنش پنج سالی میشه که طلاق گرفته.چشم‌هایم گشاد شد. به آن پسرک جوان نمی امد، پنج سال زنش را طلاق داده باشد. شاید جوان مانده است، یا زود ازدواج کرده است، اصلا به من چه ربطی داشت؟ - یدونه پسر مجرد بیشتر نداره، که اونم بیشتر پیش مادرشه، بقیه بچه‌هاش همه ازدواج کردند.چشم‌هایم گردتر شد. آن ها درمورد چه شخصی حرف می زدند. آن پسرکی که من در عکس دیده بودم نمی‌توانست فرزند چهارساله ای داشته باشد، چه برسد به ازدواج کرده. نکند پیرمرد... نه، حتی شوخی‌اش هم قشنگ نبود‌. -شیرین جون، نکنه تو فکر کردی پسره اومده خواستگاری؟به سمت شیوا برگشت که بعد از حرفش با تمسخر خندید. -جدی اینطور فکر کردی شیرین جون؟ و فرزانه و مادر هم با صدای بلند خندیدند. آن ها دور هم نشسته بودند و پیرمردی هفتاد ساله را برای من انتخاب کرده بودند؟مگر... مگر من چند سال داشتم که اینگونه به فکر بیرون کردن من بودند؟آن هم با پیرمردی که حداقل هفتاد سال سن داشت. -ببخشید فرزانه جون، یکم توقعات خواهر من بالاست و دوباره گوشه‌ی لبش به پوزخندی کج شد. از این همه تسمخر حالم به هم می خورد. عصبی شده بودم و دوباره آن بغض لعنتی به سراغم آمده بود، بغضی که همیشه هنگام صحبت کردن می آمد و به اجبار مرا به سکوت دعوت می کرد. آنقدر عصبی بودم که اگر کلمه ی دیگر حرف می زدم آن بغض لعنتی می شکست و اولین قطره از چشم هایم می بارید، قطره ای که دنبال تنها یک واکنش بود. -شیرین، مامان جان دیگه با این سنت که یه پسر جوون نمیاد بگیرتت. به خدا همین هم گیرت نمیاد. و دوباره خندیدن و خندیدن و خندیدن و من هجوم خون را به صورتم احساس کردم. دست‌هایم از خشم می لرزید و آن‌ را مشت کرده بودم تا متوجه‌ی لرزشش نشوند، نمی خواستم دوباره چیزی برای راه افتادن خنده‌هایشان گیر بیاوردند. - سهیلا جون، به خدا الان همه دخترهای جوون برای پول و پله میرن زن پیرمرد میشن، حالا شیرین جون که از سن ازدواجش هم گذشته.از جایم بلند شدم‌. اگر لحظه ای دیگر آن جا می ماندم شاید کنترلم را از دست می دادم و حرفی می زدم. هرچند که می دانستم کلماتم با بغض مخلوط می شوند و جز ضعفم چیزی را نشان نمی دهند.به سمت اتاقم رفتم که دوباره صدایشان بلند شد. - شیرین جون ناراحت شدی؟ بیا اشکال نداره، الان که میخوای ازدواج کنی باید صبوریتت رو بیشتر کنی. -وای فکرش رو کنید... همین یه پیرمرد هم که گیرش اومد پس فردا بفرستتش خونه ی بابا.چشم‌هایم را روی هم فشردم و ناخنم را بیشتر در گوش دستم فرو کردم بلکه آرام بمانم و حرفی نزنم.قبل از آنکه دوباره فرصت حرف زدن پیدا کنند به اتاق رفتم.در را بستم و حتی پاهایم توان قدن برداشتن تا تخت را هم نداشتند. همان جا ایستادم و به در تکیه دادم. چشم‌هایم را بستم و اجازه دادم آن بغض مزاحم سرباز کند.بدم می آمد از این همه ضعفم، از این همه اشک‌های بی موقع، از این همه غمی که با حرف هایشان به جان خودم می ریختم.می‌گفتم حرف هایشان برایم مهم نیست، می گفتم باورشان ندارم، جان می کندم که بی تفاوت باشم اما انگار بازهم قدرت این بغص و قلب زودرنجم بیشتر بود و می تاختند و می تاختند و می تاختند.روی در سرخوردمو روی سرامیک های سرد نشستم. شاید برای من و اشک هایم تنهایی بهتر بود.آخر پیرمرد... آن هم پیرمردی که پسر کوچک ترش همسن من بود؟ پس جوانی‌هایم چی؟آرزوهایم؟ عاشقانه هایم؟ بستنی خوردن های توی پارک، دویدن های توی خیابان، خنده های با صدای بلندمون و رمانتیک بازی هایی که نقشه های زیادی برایش کشیده بودم چه؟ می توانستم همه‌یشان را با یک‌پیرمرد تجربه کنم؟اصلا من توان سر و کل زدن با فرزندانش را داشتم؟ اگر زن قبلی‌اش... اگر او برگردد تکلیف من چه می‌شود؟اصلا اگر بی نقض بود که در این سن طلاق نمی گرفت‌.حتی فکر همراهی با پیرمردی هم زجرآور بود و من خوش خیال گمان می کردم حرفشان در ند همان حرف هست و مادر هیچگاه اجازه نمی دهد این وصلت سر بگیرد اما، انگار این داستان ادامه داشت...دوباره فیلم را باز کردم و طرز کوک زدن موهای دخترک را دیدم. سخت ترین قسمتی بود که دوروز هر چه می کردم یاد نمی گرفتم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اصلا طرح سختی بود و مریم راست می گفت که بهتر است برای ابتدا طرح های ساده تر را انتخاب کنم.کلافه موبایل را روی مبل پرت کردم. آنقدر کوک زده بودم و شکافتم که سرگیجه گرفته بودم. بهتر بود می گذاشتمش برای زمان دیگری، شاید کمی ذهنم باز شود و بتوانم بهتر انجامش بدهم.نخ ها و سوزن ها را از روی میز جمع کردم و دانه دانه درون جایش مرتب کردم. پارچه را برداشتم و به سمت اتاق رفتم. صدای خنده‌های شیوا از چند قدمی اتاق هم می آمد و بی اختیار لبخند روی لب های من هم نشست. کاش همیشه همینقدر شاد بمانند.به در تقه ای زدم که در سریع باز شد.شیوا با لباس بیرون دم در اتاق ایستاده بود. - جایی میری؟وارد اتاق شدم. امیرعلی روی صندلی نشسته بود. به سمت کمد کنار میز رفتم. -چرا، اگه امیر "لطف کنه"بلند شه میخوایم بریم بستنی بخوریم.وسایل را سرجایش گذاشتم و به سمت شیوا برگشتم. -آها، خوش بگذره. -امیر نمیای؟ خودم تنهایی میرم‌ها. -شیوا جان، الان ساعت سه بعد از ظهره، هم همه جا بسته‌ست هم هوا گرمه صبر کن یکم غروب تر بشه بریم. پایش را مانند بچه های لجباز به زمین کوبید و تخس گفت: -من... الان... بستنی... میخوام. به بچه بازی‌اش خندیدم و همان لبخندی که حکم خنده را برای امیرعلی داشت، روی لب هایش نشست‌. -می‌بینید شیرین خانم، من که زن نگرفتم، یه بچه گرفتم. شیوا با هیجان جیغی کشید و با چشم‌هایی که از برق می درخشید به سمت ما آمد. -وای امیرعلی تبریک میگم. من هم کنجکاو به سمت امیر علی برگشتم که با دیدن قیافه‌ی سوالی‌اش فهمیدم او هم خبری ندارد. -بگو چی شده. -چی شده؟ -داری باجناق دار میشی. دهانم از حرف شیوا باز ماند. امیرعلی با خوشحال صندلی را به سمت من چرخاند. -خبریه شیرین خانم؟ مانده بودم چه بگویم. حتی گمان هم نمی کردم شیوا آن حرف های دیروز را جدی بگیرد. اصلا... شاید منظورش شخص دیگری بود. اصلا چرا باید این حرف مسخره را به امیرعلی بزند؟ -شیرین خانم دارید ازدواج می کنید و ما خبر نداریم؟ -نه نه... یعنی... شیوا. با غضب نگاهش کردم. همسن مانده آن حرف مسخره امیر علی هم بداند. اگر او هم مسخره‌ام... نه امیرعلی پسر خوب و با منطقی بود. من هنوز در هنگ حرف شیوا بودم و نمی دانستم چه بگویم که هم امیرعلی فراموش کند هم شیوا دوباره آن حرف های مسخره را نزند. - وا، امیرعلی آدم که از داشتن باجناق خوشحال نمیشه. از قدیم گفتن ژیان ماشین نمیشه، باجناق فامیل نمیشه. -اتفاقا شیوا خانم، من عاشق باجناقمم. امیرعلی با شیطنت چشمکی زد که شیوا از خنده ریسه رفت. چه برای هم می گفتند و می دوختند؟ - ببخشید عزیزدلم، ولی عشقت همسن بابابزرگته‌.بالاخره زهر خودش را ریخت. دوباره خودش از خنده ریسه رفت اما قیافه‌ی امیرعلی سوالی شد و با ابروهای فرو رفته به شیوا نگاه کرد. -یعنی چی؟ -هیچی، با جناقت شصت و چهار سالشه. چشم‌های امیرعلی گرد شد و با دهانی باز به من نگاه کرد. مطمئن بودم دوباره صورتم سرخ شده‌است، این را از اتشی که رویش حس می کردم، به خوبی می‌شد فهمید. -شیرین خانم.صدایش از شوک حرف های شیوا آرام شده بود. حق هم داشت، مگر من چند سال داشتم که باید زن پسرمردی شصت ساله شوم؟ -داره چرت میگه.حرفم را زدم و به سمت در رفتم که شیوا بین راه بازویم را گرفت. -صبر کن ببینم، نکنه راضی نیستی؟چشم‌هایم را روی هم فشردم تا آرام شوم. این بار اگر خودم هم می خواستم حرفی بزنم جلوی امیرعلی نمی توانستم، باید آبرو داری می کردم. -وای شیرین، آخه چرا؟و... دوباره آن سنگ مزاحم به سراغم آمد و من کی می توانستم خودم را از دستش خلاص کنم؟ -شیرین جون، به خدا همین پیرمزد هم از دستت در میره‌ها، آخرش باید بیفتی گوشه ی خونه و همه بهت بگن، شیرین ترشیده.دست‌هایم از خشم می لرزید و ای کاش حداقل جلوی امیرعلی کوتاه می‌آمد.نمی دانم آن صیغه‌ی عقد چی در گوشش خوانده بود که اینگونه سنگدل شده بود و ضربه می زد. -شیوا بسه. -مگه من چی می گم امیرعلی، حقیقته دیگه. به خدا دیگه موهاش داره سفید میشه، ولی اینقدر عرضه... -شیوا.با فریاد امیرعلی، دست شیوا از روی بازویم سر خورد و من فرصت کردم از آن دخترک... نمی خواستم بد بگویم، من عصبی بودم و شاید بعدها پشیمان می‌شدم.او هرچه بود خواهرم بود، او اگر نمی فهمید، او اگر درکم نمی‌کرد،او اگر مانند همه حرف‌هایش را با زهر آغشته می کرد، اگر بد شده بود و نمی فهمید من نیاز به همدمی دارم، من که می فهمیدم، من که درک داشتم، من که...با سرعت به سمت دستشویی رفتم. که صدای نگران مادر بلند شد. -چی شده؟دهانم را با دست پوشاندم تا صدای هق هقم به گوش شیوا نرسید تا مبادا خوشی‌شان برهم بخورد.در دستشویی را باز کردم و واردش شدم. شیر آب سرد را باز کردم و... آب سرد مگر چه می کرد جز پوشاند اشک هایم؟ کاش آبی بود که زخم های دلم را می شست و خوب می‌کرد یا... نه، ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
کاش آبی بود که دل های زن‌های دیگر را می‌شست تا تمام بدی‌هایشان پاک شود و یاد بگیرند، من قبل از دختر بودن یک انسان هستم، یک انسان که تنها ارزشم به درون خودم بر می گشت، نه به شوهر آینده‌ام.در آینه نگاهی به چشم‌های سرخم کردم. چشم‌هایم تنها چند درجه از چشم‌های شیوا تیره تر بود، این چند درجه این همه محبوبیت برایش آفریده بود؟سرم را چند باری تکان دادم. من چه می‌گفتم؟ آنقدر شیوا را با من مقایسه کرده بودند که بی اختیار تخم حسادت بر دلم نشسته بود. باید پاکش می کردم، حرف‌های ان‌ها ربطی به من و خواهرانه‌هایم نداشت.دستم را دراز کردم و حوله را برداشتم. صورتم را با آن خشک کردم و نفس عمیقی کشیدم. هنوز اثرات گریه بر صورتم مانده بود. اما بهتر از آن حال قبلم بود.حوله را سرجایش گذاشته بودم و از دستشویی بیرون رفتم. مادر مشغول ریز کردن سبزی ها روی اپن بود که با دیدن من چاقو را درون سینی رها کرد.با همان دست‌هایی که تکه های سبزی به آن چسبیده بود، با چشمانی نگران به سمتم آمد.ای کاش سوالی نمی پرسید. می دانستم اگر لب باز کنم باز هم بغض لعنتی بر جانم چنگ می زند و چشمانم را بارانی کند.اشک را هیچگاه ضعف نمی دانستم، او مرهمی بود بر دل‌های غمدیده، اما گریه در برابر کسانی که نمی فهمیدند و غم را بازیچه‌ی مسخره بازی‌هایشان می‌کردند ضعف محض بود. -چی شده؟تنها سرم را تکان دادم. لب‌هایم را یک میلی‌متر از هم جدا می‌کردم گلویم از هجوم بغض می‌گرفت. -وا، چرا گریه کردی دختر؟بی‌جوابی به سمت تراس قدم برداشتم که مادر جلو آمد و مانعم شد‌. -صبر کن ببینم، جدیدا چرا اینقدر نازک نارنجی شدی؟لب‌هایم را به اجبار پایین کشیدم تا به پوزخندی کج نشود و احترام‌ها را نشکنم. آن‌ها اگر مرا فراموش کرده بودند، من هنوز از جانمم بیشتر دوستشان دارم.من دلنازک شده بودم یا با حرف‌هایشان آنقدر سوهان کشیده بودند که دیگر دلی نمانده بود؟ - اشکال نداره فداتشم، همه‌ی این‌ها برای بی شوهریه.دستی به صورتم کشید و گونه هایم را نوازش کرد. چرا دیگر حس خوبی از نوازش‌های مادر نداشتم؟شاید هم نوازش‌های او مانند قبل نبود، شاید هم نوازش‌هایش مقدمه ای بود برای تازیانه‌ی کلماتش و من از این می ترسیدم که لذت نمی بردم. -ان اشالله این شوهری که فرزانه خانم پیدا کرد جور بشه، تو هم حالت خوب میشه. -مامان...تاب نیاوردم و لب به اعتراض باز کردم که سنگی بین کلمات آمد و نگذاشت ادامه بدهم، نگذاشت بگویم من بی شوهری را به همراهی هزاران پیرمرد ترجیح می‌دهم. -جان دل مامان. بذار شوهر کنی، بذار نوا*زش‌هاش رو لمس کنی، بذار عطر تنش تو دماغت بپیچیه، بهت میگم.آن پیرمرد اخمو نوازش کردن هم بلد بود؟ پروک دست‌هایش پوست لطیفم را نمی خراشید؟ اصلا آن پیرمرد جا عطر را می دانست. او حالا سرپا بود، دو سال دیگر هم سالم می ماند یا من در برابرش حکم پرستاری پیدا می کردم که باید جوانی ام را به پای او فدا می کردم و دم نمی زدم.دست مادر را گرفتم و از صورتم جدا کردم. من تنهایی را به پرستاری کردن از پیرمرد هفتاد ساله ترجیح می‌دادم.به سمت تراس رفتم و این‌بار اجازه دادم اشک هایم آرام آرام ببارد. من که آبرویم رفته بود، چه فرقی می کرد؟به نرده تکیه دادم و کف دست‌هایم را به فلزهای سرد فشردم تا سرمایش کمی از التهاب درونم را بخواباند.درختان کم کم رنگ خود را عوض می کردند و من علشق پاییز و عاشقانه‌هایش بودم، همیشه که عاشقانه دو نفره نیست.گاهی، خودت و خدا و پاییز، بهترین کحم لاشقی را رقم می زنید و... -شیرین خانم.با شنیدن امیرعلی از فکر بیرون آمدم. کاش می گذاشتند در تنهایی خودم می‌ماندم. حضورشان اذیتم می‌کرد.اشک‌هایم را پاک کردم، هرچند که سرخی چشم هایم همه چیز را نشان می‌داد. به سمتش برگشتم و به اجبار گوشه‌ی لبم را به لبخندی کج کردم. -چیزی شده؟ ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
صدایم می‌لرزید اما همین که به کلمات اجازه‌ی عبور می‌داد کافی بود.جوابم را ندادو تنها، با همان چشمان همیشه خنثی و به شدت مشکی نگاهم کرد. من تاب نگاه خیره‌اش را نداشتم، مردمکش مانند سیاه‌چالی بودند که آدم را به درون خود می‌کشید. سرم را به زیر انداختم و منتظر ماندم. -به حر‌ف‌های شیوا توجه نکنید.شانه‌ای بالا انداختم. اگر به حرف بود که این‌ سخن را بارها با خودمگفته بودم. مشکل دلی بود که به هر حرفی زود می شکست و درست بشو هم نبود. -مهم نیست. -شما دختر زیبایی‌ هستید، مطمئنم همسر شایسته‌ای نصیبتون میشه. سرم را با حیرت بلند کردم و به شب‌رنگ‌هایش چشم دوختم. تنها کسی که مرا زیبا خطاب کردا بود پدر و مریم بودند، ان‌ هم به همراه لبخند مهربانی گه من ترحم معنایشان می‌کردم اما... اما امیر هیچ لبخندی نزد و همچنان جدی نگاهم کرد.صدایش تحکم داشت و حرفش بی مانعی در قلب می نشست، اطمینان از کلماتش می‌بارید و من به این اطمینان نیاز دارم، به این اعتمادی که در میان تمام حرف‌های بی سر و ته زیبایی را به یادم بیاورند، دختر بودم و گوش‌هایم‌ محتاج تمجید... -شیرین بانو.با شنید صدای پدر، از عمق نگاه امیرعلی بیرون آمدم و بی اختیار لبخندی عمیق و واقعی روی‌ لب هایم نشست. او که شیرین بانو خطابم می‌کرد انگار تمام غم‌هایم پر می‌کشید، عاشق این نام بودم.روی پاشنه‌ی پایم چرخید و کلمات چه معجزه ای داشتند؟کلمه‌ای به این زیبایی چگونه می توانست به این سرعت حالم را خوب کند؟ -سلام بابا. -سلام پسر، خوبی؟ -ممنون، خسته نباشید. -سلامت باشید.نگاه پدر از پشت سرم سر خورد و دوباره روی من زوم شد‌ و من عشق را در خطوط چروک زیر چشم‌هایش گم کرده بودم و در تکاپوی پیدا کردنش دست و پا می زدم. -سلام بابای خوبم.مشغول ریختن چای شد و به حرف‌های مادر گوش می‌دادم تا بفهمم برای چه می‌خواهد مرا وسیله قرار دهد. - پس حرف می زنی؟ -من اصلا نمی‌دونم در مورد چی دارید حرف می‌زنید.چاقو را روی سینی رها کرد و با حیرت نگاهم کرد. - وا، دختر چقدر خنگی تو. ماجرای این خواستگاری رو میگم دیگه‌. همین مرده که فرزانه خانم معرفی کرد.شیر سماور را برداشتم و با چشم‌های گشاد به سمت مادر برگشتم. یعنی تمام حرف هایشا واقعی بود؟ یعنی آن‌ها جدی جدی می‌خواستند مرا به عقد پیرمردی شصت و چهارساله در آورند؟دیوانگی محض بود...و من برعکس بیخیالی های این چند روز تا خود شب از استرس لرزیدم و دم نزدم. اگر مدر به این وصلت رضایت می‌داد،اگر مادر همه برنامه ها را می چید اگر..من که دختر مخالفت کردن نبودم من که توان ایستادن در روی مادر را نداشتم و به اجبار باید به این ازدواج تن می‌دادم. حتی خیال هم*بستر شدن با پیرمردی هم رعشه بر اندامم می انداخت.آن روز تا شب کل اتاق را بارها متر کردم. راه رفتم، روی تخت دراز کشیدم، روی زمین نشستم، و خودم را با کتاب و گلوزی مشغول کردم اما این‌بار فایده نداست. اگر پدر رضایت می‌داد، من باید تمام آرزوهایم را درون بقچه ی بستم و درون همان صندوق قدیمی و زنگ زده‌‌ی عزیزجان مخفی می‌کردم و‌... دخترکی بدون آرزو زنده می ماند؟ 《- عزیزجون، چرا لباسات رو توی کمد نمی‌ذاری؟ این صندوق حیلی قدیمیه، همه جاش زنگ زده. -من با این صندوق زندگی کردم شیرین بانو. من و حاجی تک تک لحظه‌هامون رو توی زنگ‌های این صندوق هک کردیم، آرزوهایمون رو درونش چیدیم و قفل دل‌هامون رو توش زدیم‌. اصلا مگه آرزو قدیمی میشه نوه‌ی خوشگلم؟انقدر حرف‌هایش دلنشین بود که آدم می‌ماند چه جواب بدهد، اصلا دلش نمی خواست حرفی بزند‌،می خواست دست دراز کند و کلمات را از هوا بقاپد، بعد آرام درون سینه‌اش فرو ببرد، چشم‌هاش را ببند و با کلماتش زندگی کند.وقت‌هایی که نگرانی به سراغش می آمد دعای نادعلی و سوره‌ی یاسین می‌خواند و آرام آرام می‌شد. چشم‌هایش دوباره آن آرامش قبل را پیدا می‌کردند و آن زمان اگر بمب هم‌می بازید، او دلش قرص خدایی بود که عهدی پنهان با او بسته بود.من هم مانند او سوره‌ی یاسین را خواندم، نه یکبار، بلکه بارها اما آرام ننشستم، کمی از استرس کم نشد و دست‌هایم از فکر لمس پیرمردی لرزیدند.انگار پدر راست می‌گفت، دعا معجزه نمی‌کند، بهانه‌ای که دعا می تراشد همه چیز را دگرگون می‌کند و من تنها کلمات را پشت هم خواندم اما عزیزجان، کلمه نمی‌خواند، دل می سپارد به معبود و انگار از همه‌ی جهان فارع می‌شد.مانند او بودن سخت بود، ون توب بودن سخت بود. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زنگ آیفون به صدا در آمد. پیچ دست‌هایم را از هن باز کردم و با همان استرس از اتاق خارج شدم.نیم ساعتی می‌شد که در اتاق مادر و پدر بسته شده بود و یقین داشتم پچ پچ هایشان درمورد من هست. با دیدن تصویر شیوا، دکمه‌ی باز شدن را زدم و از همان‌جا به در چوبی اتاق خیره شدم. دلم می‌خواست من هم بینشان بودم. حرفی نمی‌زدم، تنها بودم، بودم و پدر مانند همیشه نارضایتی‌ام را از چشم‌هایم می‌خواند و در برابر مادر می‌ایستاد. صدای زنگ خانه هم به صدا در آمد که جلو رفتم و در را باز کردم. -وای... پوف، مردم.با قیافه‌ای خسته وارد تانه شد و کیفش را روی زمین کشید. -سلام، چرا دیر کردی؟ - بابا مثلا قرار بود اونجا بخوابما.دستم را روی بینی‌ام گذاشتم. ساعت دوازده نصف شب بود و اگر شیوا گمان می کرد مادر و پدر خوابیده‌اند، بهتر بود. اگر موضوع حرفشان را می فهمید وارد اتاق می شد...اگر مادر پدر را راضی نمی کرد، شیوا قطعا این کار را می کرد. -چون اون دختره‌ی فیس و افاده‌ای اونجا بود.سوالی به قیافه‌ی جمع شده اش نگاه کردم که نام المیرا را آورد.اخم‌هایم را کمی در هم فرو کردم. المیرا حداقل چهار سالی از او بزرگ‌تر بود و این طرز صحبت به هیچ وجه درست نبود، غیر از آنکه او خواهر نامزدش بود و احترام خاصی داشت. - بحث نکردی باهاش که؟پشت چشمی نازک کرد و به طرف اتاق رفت. - من وقتی برای بحث کردن با آدم های بی ارزش ندارم.نفس کلافه‌ای کشیدم، ای کاش واقعا وقت نداشت.من هم به سمت اتاق قدم برداشتم که... کمی فالگوش ایستادن که ایرادی نداشت، وقتی ماجرا من بودم پس فهمیدن حقم بود‌. یه سمت اتاق پدر و مادر که سمت دیگر خانه بود رفتم‌. نزدیکی در ایستادم و گوشم را به در چسباندم. -یعنی تو میگی من دخترم رو بدم به پیر مردی که حداقل ده سال ازم بزرگ‌تره. -وا، کجای این آخه پیرمرده؟ این از شیرین هم سر حال تره، نگاه چه تیپی هم زده، اصلا بهش میخوره شصت و چهار سال باشه؟صدای مخالفت پدر را که شنیدم، کمی قلبم آرام گرفت. هرچند که می دانستم او راضی به بدبختی من نیست اما، شنیدن از زبانش طور خاصی آرامم می‌کرد.قدمی از در دور شدم. نفس آسوده ای کشیدم. انگار تمام روز نفسم را قطع کرده بودند و در حال خفگی بودم. دوباره جلو رفتم و گوشم را به در چسباندم. -...راضیه به خدا. - چی؟ شیرین؟ عمرا شیرین راضی به این ازدواج باشه.با فریاد پدر چشم‌هایم را گشاد کردم‌ مادر چه می‌گفت؟ من راضیم؟ منی که از صبح خودم را به آب و آتش زده بودم؟من‌مخالفت مادر را شنیده بودم اما، انگار قدرت مادر را فراموش کرده بودم. -وا، تو از دل اون دختر خبر داری؟ -هیچ دختری حاضر نیست زن یه پیرمرد بشه. -دختز فقط دلش می خواد شوهر کنه، یه مرد بالا سرش باشه، حالا چه بیست ساله چه شصت ساله. با شنیدن حرف مادر بی اختیار گوشه‌ی لبم به انزجار کج شد‌. مگر دختر خودش از پس خودش بر نمی آمد که حتما باید مردی بالاسرش باشد؟ مگر ارزش دختر به شوهرش هست؟ -زن، حتی حرفش رو نزن. - محمد، دخترمون بیست و هفت سالشه، یکدونه خواستگار هم نداره. -باشه، هفتاد سالش هم که باشه تا وقتی که هستم جاش بالای سرمه، مگه جتما باید شوهر کنه؟ -وا، استغفرالله، مگه دختر هم بدون شوهر میشه؟ ازدواج سنت پیامبره. - به شرطی که درست باشه، هردو طرف راضی باشن، نه اینکه دختر جوونم رو بدم به یکی که پاش لب گوره. - شیرین دیگه جوون نیست، زنی که شوهر نداشته باشه زود پیر میشه.اما... من جوان تر از مریم مانده بودم. او هنوز هم خوشگل و سرزنده بود اما، قیافه ی پخته‌ای به خود گرفته بود و من هنوز هم جوانی و خامی از صورتم بریاد می زد. - پوف، چی بگم والا؟ - اگه شیرین بیاد و بهت بگه راضیه چی؟ - خانم، تو با این حرفات داری من رو راضی می‌کنی، چه برسه به اون دختر مظلوم که بهش بگی بمیر هم بدون اعتراض قبول می کنه. -وا، من چی...صدای قدم‌های پدر را توانستم بشنوم. صدایش هر لحظه بلندتر و بلندتر می‌شد. -به خدا خستم خانم، بذار برای یه و‌قت... قبل از آنکه پدر به در برسد و مرا پشت آن ببیند، با سرعت و هول زده یه سمت اتاقم قدم برداشتم که پام به پایه‌ی میز تلفن گیر کرد و با دای بدی پخش زمین شدم.درد بدی در تمام زانویم پیچید و سوزشی را روی پوست دستم حس می کردم.نگاهی به دستم انداختم. به شیشه‌ی میز کشیده شده بود و خراش بزرگی روی آن نشست اما، دردش به بدی زانویم نبود. - صدای چی بود؟شیوا هم هراسان جلو آمد. پدر کنار نشست و دستم را آرام از روی زانویم برداشت. - درد میکنه دخترم؟ ادامه دارد.... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
سرم را تکان دادم که فشار خفیفی به آن وارد کرد و از درد صورتم را بیشتر جمع کردم.پاچه‌ی شلوارم را بالا داد‌. سر زانویم قرمز شده بود و حتم داشتم دقایقی بعد کبود می‌شود. -شاید آسیب دیده، بریم دکتر. -نه بابا، در اون حد نیست.دست بابا را از روی زانویم برداشتم و شلوارم را پایین کشیدم. باید قبل از آنکه متوجه ی فالگوش ایستادنم می شدند این بساط را جمع می کردم. -آخه دختر چرا جلوی چشمت رو نمی‌بینی؟جواب مادر را ندادم، سکوت بهتر از دروغ بود‌.دستم را به دیوار تکیه دادم و سعی کردم بلند شوم که پدر کمکم کرد. -چیزی نشده، شماها برید بخوابید. -شاید پات آسیب دیده دخترم. -نه، چیزی نیست.سعی کردم اولین قدم را بردارم که... - اصلا چرا اومده بودی سمت اتاق مامان اینا؟با حرف شیوا نگاه کنجکاو پدر و مادر هم به من دوخته شد‌. دستپاچه نگاهشان کردم‌. اگر شیوا دقایق دبگر دندان روی جیگر می گذاشت، به اتاق می‌رفتم و خودم برایش می گفتم ام حال به مادر و پدر چه می گفتم؟ -کار داشتی؟ -نه مامان... یعنی اره... خب... خب یعنی...لبم را به دندان گزیدم و سرم را پایین انداختم. با لرزش صدایم و دستپاچگیم، هرچه هم می گفتم دروغش مشخص بود لحظه‌ای همه مان سکوت کرده بودیم که صدایت خنده های بلند مادر بلند شد. -من فهمیدم چیکار داشت، آخه این که خجالت نداره دخترم.سوالی به مادر نگاه کردم. از چه حرف می زد؟ - بفرما آقا محمد، دخترت اینقدر هوله که اومده بود ببینه تو رضایت میدی یا نه، آخه صبح بهش گفتم باهات جرف می‌زنم راضیت می‌کنم.هراسان فریاد زدم: -نه!که مادر خنده هایش رد جمع کرد هر سه یشان هراسان به سمت من برگشتند و من همچنان با چشم‌های گرد به مادر خیره بودم.مادر این دروغ‌ها را از کجا آورده بود؟منی که از صبح جان داده بودم برای رضایت ندادن پدر، خودن رضایت داشتم. -خجالت نکش آبجی، حجب و حیا برای دخترای هجده ساله‌ست، نه تو. -والا، به هر حال پدرت باید نظرت رو ازت می پرسید، الان هم که خودش فهمید بهتر شده.با ناچاری به سمت پدر برگشتم. غم کم کم در چشم‌هایش نمایان می‌شد، اگر حرف هایشان را باور کند، اگر گمان کند راضیم، اگر این وصلت را به راه بیندازد، اگر..تمام حرف‌هایم را در چشم هایم ریختم و به پدر خیره شدم. شاید نمی‌توانست حرف هایم را از چشم‌هایم بخواند اما، حسم را می فهمید که.درون من آنقدر آشوب بود که حتی در آن شبی که تنها روشنایی اش نور مهتاب و چراغ روشن اتاقم بود، می‌شد اضطرابم را فهمید.دقایقی گذشت، مادر حرفی زد، شیوا جوابش را داد، مادر خندید، شیوا صدای خنده هایش را بلنرتر کرد و من آنقدر قیافه ام را گرفته کردم که پدر تا اعماق وجودم را فهمید و بالاخره لبخندی از روی اطمینان زد. -بسه، شیوا کمک کن خواهرت رو ببر تو اتاق. -وا بابام بذاربکم جشن بگیریم، به هر حال شیرین خانم بعد از این همه انتظار داره شوهر می‌کنه.کلمه‌ی انتظار را کشید و حرفش مانند سوهانی بر قلب من کشیده شد. پدر نفس کلافه ای کشید و به سمت اتاق رفت. می دانستم دل او تم می ‌گرفت، نه از حرف‌های آن‌ها، از غمی که بر چهره ام می‌نشست، اما توان ساکت کردنشان هم نداشت‌. او آنقدر مهربان بود که حتی نمی توانست نگاه چپی به شیوا بیندازد، انگار او هم ماننده من در این خانه بود تا تنها سکوت کند و جای خالی تمام بی نهری های شیوا و مادر را پر کند‌.اصلا چه اهمیت داشت؟ مهم لبخند پر از اطمینان پدر بود که حس یقین را به من داده بود، لبخندش دوباره لبخند را روی لب هایش کاشت و باعث شد تا آرزوهایم را از آن صندوق قدیمی بیرون بیاورم، گرو و خاک را از روی پاک کنم و باز به قلبم باز گرداندم.فردا، مادر باز هم حرف آن پیرمرد را به میان آورد، شیوا باز هم آن را بازیچه ی تمسخر خود قرار داد و فرزانه خانم هم هیزم روی آتش ریخت‌. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خداوندا بدون نوازش‌های تو بدون مهر و محبت تو بدون عشق تو میان دست‌های زندگی مچالہ میشویم مهربانیت را از ما نگیر شبتون لبریز از آرامش ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوی صبحانه می آید عطر چایی صفای سفره صبح و چند لقمه زندگی صبح آدینه تون بخیر❤️ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii