eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.1هزار دنبال‌کننده
95 عکس
480 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
باد خنک که دانه های عرق زیر چانه ام را لمس می کرد، حس خوش خنکا را به تمام وجودم القا می کرد و دلم‌ می خواست ساعت ها همانجا روبه روی آن کولر بنشینم و چشم هایم را ببندم.بیخیال همه چیز و همه کس تنها بنشینم و به دنیای خلسه‌ای وارد شوم که حس‌ها در آنجا به انتها می‌رسید.خداراشکر که بعد از پرسیدن آدرس دیگر حرفی نزد و من فرصت پیدا کردم که به گوش هایم کمی استراحت بدهم و تنها به خیابان خیره شوم.خیابانی که با وجود تازیانه های سخت افتاب هم کمی از شلوغی اش کم نشده بود.با دیدن دروازه ی آبی رنگمان به سمت او برگشتم. _زحمت کشیدید. _نه، خواهش می کنم.دستم روی دستگیره نشست تا در را باز کنم که صدایش دوباره بلند شد. _خانم‌ حیدری؟تنها نگاهش کردم و منتظر ماندم تا زودتر حرفش را بزند. دوست نداشتم همسایه ها مرا سوار ماشین او ببینند.از فردا باید جواب افکار منحرفشان را هم می دادم. _به نظرتون لازمه دیدار دیگه ای داشته باشیم؟ابروهایم را کمی در هم فرو کردم و به حرفش فکر کردم. متوجه ی منظورش نشده بودم. می دانستم می خواست چیزی را به من بفهماند اما من مانند خنگ ها چیزی ازش سر در‌ نمی آوردم و این را به خوبی فهمیده بود. _منظورم اینه شما دختر خوب و خوشگلی هستید ولی...مکث کرد و انگار دنبال کلمه ای می گشت تا بگوید مناسب او نیستم.هرچند که نیازی به کلمه نداشتم، همان "اما" تمام حرف ها را می رساند، اصلا اما یعنی خرابی، یعنی ویرانی، یعنی قبلش در ذهن دیواره‌ی رویاهایت را بسازی و به یکباره این اما بیاید و مانند کلنگی همه چیز را ویران کند.دروغ بود اگر می گفتم دلخور نشده بودم. با اینکه از ابتدا هم انتها را می دانستم اما دوست نداشتم به این صراحت بگوید دختر شایسته ای نیستم._خب می دونید... _خوشبخت بشید. در را باز کردم و بدون آنکه اجازه ی حرف زدن به او بدهم از ماشین پیاده شدم و تنها لحظه ی آخر صدای کلافه اش را که نامم را خطاب می کرد شنیدم. حالم گرفته شده بود و دوباره افکار مزاحم مانند پتکی بر سرم آوار شد. بغض مانند موجودی به گلویم چنگ زد و با هزار زحمت آن‌ را خفه کردم تا مبادا سرریز کند و همه چیز را فاش کنم. حرف های مادر کار خودشان را کرده بودند و من به این باور رسیده بودم که آنقدر زیبا نیستم یا ایرادی دارم که هیچ پسری حاضر به ازدواج با من نمی شود. هرچند که برای خودم هم مهم نبود اما... اما مانند هر انسان دیگر محبوب شدن را دوست داشتم و همین آزارم می داد، همین که محبوب کسی نبوده‌ام، همین که مانند شیوا‌ پسران برای خواستگاری ام صف نکشیده اند. و من قبلا اینگونه نبودم، آنقدر این باورها را در گوشم نجوا کرده بودند که کم کم به ذهنم تزریق می شد و اگر جلویش را نمی گرفتم شاید نابودم می کرد. نفس عمیقی کشیدم و بغضم را قورت دادم تا مادر متوجه ی حال خرابم نشود، همین مانده بود که این بار مضحکه‌ی دست همسایه ها بشوم و نیش و کنایه‌هایشان بیشتر بر سرم آوار شود‌ که نگاه کنید، دخترک بیچاره برای شوهر گریه می کند.بی‌اختیار با تصور لحنشان خنده‌ام گرفت.آن‌ها چه می دانستند من خلوت اتاق خودم را می‌پرستیدم و گریه‌ام برای ازدواج و زن خانه شدن نیست؟در را به آرامی باز کردم و وارد خانه شدم که مادر از آشپزخانه بیرون آمد. _وای سلام دخترم، چقدر زود اومدی! نگاهی به سرتاپایم انداخت. انگار از لباس هایم می خواست بفهمد چه بین ما گذشته است! _سلام، حرفامون تموم شد.شیوا هم گوشی به دست از اتاقش بیرون آمد و منتظر بیرون آمدن حرف از دهان من شد تا خبر خوش را به امیر علی بدهد که با ازدواج من آن ها هم به هم می رسند اما باز هم جز ناامیدی برایشان‌ چیزی نیاورده بودم.تقصیر من‌نبود که، من چه گناهی داشتم که دوست داشتنی نبودم...سریع از آن افکار مزاحم دور شدم تا دوباره بغض به گلویم هجوم نیاورد و صدایم نلرز‌د. _به به، سلام عروس خانم، چه خبرا؟ قراره من بشم خواهرزن بدجنس یا نه. تنها شانه ای بالا انداحتم. حتما مهنوش خانم خبرها را به آن ها می داد دیگر، چه نیازی به من بود؟هرچه دیرتر سرکوفت هایشان را می شیندم برایم بهتر بود. _وا، یعنی پسره حرفی نزد؟سری برای مادر تکان دادم و به اتاقم رفتم.تا غروب روز بعد نه من حرفی زدم و نه زیاد اطراف مادر پیدا شدم تا او سوالی بپرسد. به هیچ عنوان حوصله ی توضیح دادن را نداشتم.شیوا هم که آنقدر سر گرم عش*قبازی هایش با امیر علی بود که به کلی ماجرا را فراموش کرد. دنیای شادی داشت، اما بی پروا بود و همین گاهی مرا می ترساند.مشغول خواندن کتاب صد سال تنهایی روی میزم بودم. کتاب خواندن را دوست داشتم اما، نمی شد تمام اوقاتم را با او پر کنم، باید فکری به حال... _شیرین شیرین.با صدای مادر که نزدیک تر می شد. سرم را از لای کلمات بیرون آوردم و به در خیره شدم که مادر با صورتی عصبی وارد اتاق شد.نیاز به لب باز کردن نبود، ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
می‌شد به راحتی فهمید مهنوش خانم تمام چیزها را با کمی پیاز داغ کف دست مادر گذاشت و من باید دوباره خودم را منتظر سرزنش ها و حرف هایی کنم که هرچند به آن ها باور نداشتم اما نیش می شدند و بر قلبم فرو می رفتند. _مهنوش خانم چی میگه شیرین؟ _چی شده؟ _میگه دوتایی به این نتیجه رسیدید به درد هم نمی خورید.در دلم تشکری از پسرک کردم که این نتیجه را از طرف هردویمان گفت، این که این حرف ها را خود او به تنهایی گفت شاید برای من اهمیتی نداشت‌ اما مادر می گفت برای یک دختر سنگین تمام می شود.هرچند که خودمم از همان ابتدا، از همان زمان که مادر نام مهنوش خانم را آورد نتیجه را می دانستم، این وصلت یا نشدنی بود یا شکست خوردنی.اصلا ازدواجی که بی هیچ شباهت و علاقه ای صورت بگیرد جز فاجعه چیزی رقم‌ نمی زد. _خب؟یک دستش را به کمرش زد و دست دیگرش را مشت کرد و جلوی دهانش گرفت. _خب؟...عه عه دختر تو از دیروز می دونی و ما رو معطل کردی؟ _خب چرا زودتر زنگ‌ نزدید از مهنوش خانم بپرسید؟دست مشت شده اش را باز کرد و ضربه ی آرامی به صورتش زد. _خاک به سرم، همین مونده که تو محل دوره بندازه اینقدر هول بودن هی زنگ می زدن و پیگیر می شدند.لپ هایم را از درون گاز گرفتم تا به حرکات مادر نخندم. مگر غیر از این بود؟مادر آنقدر برای شوهر کردن من عجله داشت که با دیدن هر پسر چشم هایش برق می زد و این را دیگر همه‌ می‌دانستند و نیاز به کتمان نداشت که.مادر چشم هایش را تنگ کرد و چند قدمی نزدیک شد. _پسره گفت راضی نیست، نه؟ _چه فرقی داره؟ضربه‌ای به‌پشت دستش زد و صورتش را جمع کرد. کم مانده بود به گریه بیفتد ک من دلیل این همه بی قرار‌ی‌اش را نمی فهمیدم. _آخ این چه بخت شومی تو داری دختر. نفس کلافه ای کشیدم. می ترسیدم آنقدر از این حرف ها بزند تا خودمم باورم بشود و بشوم یک زنی مانند تمام زن های این محل. _ای خدا این دختر من چی کم داره آخه. چشم هایش سرخ شدند اما قطره اشکی نمایان نشد. به گمانم آنقدر برای بخت من که به گمان خودش شوم بود اشک ریخته بود که دیگر به انتها رسیده بودند.روی تخت شیوا نشست و مشغول ماساژ دادن دستش شد. هر وقت عصبی می شد عصب دست هایش اذیتش می کرد. هرچه می گفتیم دست از سر داروهای خانگی اکرم خانم بردار و به دکتر برو حرف به گوشش نمی رفت و تنها می گفت:《الکی نیست که به اکرم خانم میگن‌ اکی پنجه شفا.》 _از خوشگلی‌ که کم نداری، حداقل از اون معصوم ذغالی، دختر خجه خیاط، که خوشگل تری، یه شوهری کرده برو ببین، تا اینجاش رو پر ار طلا کردند.با دستش اشاره ای به چانه کرد و من تنها به صفت هایی که به زنان همسایه می دادند خندیدم. معلوم نبود نام من را چه گذاشته بودند و چه ها می‌گفتند!نام "شیرین ترشیده" در ذهنم نقش بست و به جای حس بد، بیشتر خنده‌ام گرفت. عزیزجان خدابیامرز چیزی می‌دانست که نامم را گذاشت شیرین، آخر شیرین و ترشیدگی؟ _اینقدر بی سر و زبونی آخه دختر،‌ دو کلمه حرف از دهنت بیرون نمیاد که. خنده‌ام را قبل از آنکه مادر سرزنشم کند جمع کردم. چه می گفتم که می فهمیدند؟ تا وقتی که لباس من را بر تن نمی کردند که نمی توانستند وضع و حال من را بفهمند... _کسی که مرد زندگی باشه همین طوری هم من رو می‌پسنده.حرفم را زدم و سرم را برگرداندم تا دوباره غرق کلمات کتاب شوم و یادم برود آنقدر در این خانه اضافی هستم که همه به دنبال شوهر دادن من هستند. _این حرف ها برای دخترهای هجده ساله ست دختر، نه تویی که بیست و شش سالته، من همسن تو بودم شیوا رو فرستاده بودیم مدرسه.چشمم را در کاسه ی سر چرخاندم. مادر به گونه ای از ازدواج زود هنگامش سخن می گفت انگار شاهکار هنری کرده است.صدای زنگ خانه به صدا در آمد و من خدارا شکر کردم که کسی پیدا شد تا مادر را از کنار من ببرد. _حتما پدرت اومده، پاشو پاشو براش چایی بریز.چشمی زیر لب گفتم که مادر به سمت در رفت. _همه چیز بلده الا شوهر کردن.بیخیال کنایه‌ی آخرش، چند خط آخر را با سرعت خواندم فکر کردم به حرف‌هایشان جز‌ پریشانی برایم هیچ ثمره‌ای نداشت.نشانگر کتاب را بین صفحات گذاشتم و از جایم بلند شدم.مادر و پدر روی مبل مشغول حرف زده بودند و شیوا هم گوشی به دست کنارشان نشسته بود، یقین داشتم دوباره مشغول چت کردن با امیر علی بود و چقدر خوب بود که حالش کنار یکی آنقدر خوب است. _سلام بابا، خسته نباشید بابا صورت خسته اش را به سمت من برگرداند و دلم برای چروک زیر چشمش کباب شد. _سلام دخترم، خوبی؟ _ممنون.به سمت آشپزخانه رفتم و فکر کردم برای دست‌هایش کرمی بخرم، شاید کمی از پینه های دستش کم می‌شد. _راستی امروز پسر حاج قاسم زنگ زد. _خب؟سینی از درون کابینت برداشتم و چهار لیوان از آب چکان برداشتم و درون آن‌ چیدم. _برای پسرش می‌خواست بیاد خواستگاری. _واسه شیرین؟ ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
گوشه ی لبم به ذوق بیهوده ی مادر کج شد و قوری را از روی سماور برداشتم. _نه، شیوا. _عه بابا، مگه اون دفعه بهشون جواب رد ندادید؟ _اون یه نوه‌ی دیگه حاج قاسم بود، پسرعموی این یکی. _خب مرد، چی گفتی بهشون؟لیوان رو بلند کردم و زیر شیر سماور گرفتم و گوشم همچنان به حرف های ان ها بود. _چی می گفتم؟مثل خواستگارهای قبلی گفتم تا وقتی خواهر بزرگ‌تر هست که نمیشه کوچک‌تره رو بدیم بره. _ افرین بابا جون، همین‌طوری همه رو رد کن برن، اصلا من قصد ازدواج ندارم.مادر که از نیت حرف شیوا با خبر بود، ورپریده ای نثارش کزد که صدای خنده هایش در آشپزخانه هم طنین انداخت‌.با حس سوختگی بدی روی دستم حواسم جمع شد و هراسان لیوان پر از آب جوش را رها کردم که با صدای بدی روی زمین افتاد و هزار تکه شد. دستم را در هوا تکان دادم تا کمی از سوزشش کم شو و سریع خودم را خم کردم تا شیر آب جوش را ببندم. _چی شد شیرین؟ _هیچی مامان. _خوبی؟"آره" ای زیر لب گفتم و شیر آب سرد را باز کردم..پرده را کمی کنار زدم و به خیابان نگاه کردم. دوباره خورشید رنگ نارنجی بر تن آسمان کرده بود و برای خداحافظی اش سر و صدایی بر پا کرده بود اما، بی خبر از ان که زن های این شهر آنقدر سرگرم صحبت و به زبان اوردن کلمات بی سر و ته بودند، که توجهی به آن نداشتند.نفس کلافه ای کشیدم که صدای اعتراض مریم بلند شد. _شیرین گوشت به منه اصلا؟ _آره عزیزم، بگو.دوباره صدایش از خوشحالی مانند جیغ در گوشم پیچید. _وای اینقدر این‌ گلدوزی ها قشنگه، باید بیای و بیینی. _خب ادرسش رو برام بفرست. _باشه الان می‌فرستم. خودمم می خوام یاد بگیرم روی لباس های مها رو خوشگل کنم.پرده را رها کردم و با تصور مریم با آن شکم گنده با صدای بلند خندیدم. _مگه می تونی با اون شکمت؟ _مسخره‌م نکن خانم، بذار مهاجونم به دنیا بیاد، اون موقع کلی چیزای خوشگل براش درست می کنم.روی تخت نشستم و یاد روزهای خوش بچگی‌هایمان باز برایم زنده شد. _دلم برات تنگ شده، کی میای تهران پس؟او هم آه غمناکی کشید‌. اگر من تنها دلتنگی او را داشتم او دلتنگ تمام خانواده اش هم بود. او می گفت برای همسرش تاب می آورد اما...واقعا کسی می توانست "من" را آنقدر غرق عاشقانه هایش کند که خانواده ام را فراموش کنم؟ _نمی دونم شیرین، حسین کارش اینجاست، نمیتونه مرخصی بگیره. _یعنی برای زایمان بچه هم‌نمیای؟ _نه، ولی مامانم اینا میان عسلویه، تو همراهشون بیا. _اوه، یک درصد فکر کن مامانم اجاز بده تازه... _شیرین جون حسین اومد من برم. _باشه عزیزم، سلام برسون... آها اون کانال هم بفرستم. _حتما، خداحافظ.تماس را قطع کردم و موبایل را همان‌جا روی تخت انداختم. شاید مریم تنها دختری همدم تنهایی هایم بود، کسی که می توانستم تمام درد دل هایم را به او بگویم اما او هم بعد از ازدواجش رفته بود عسلویه و رسما تنها شده بودم.هرچند که تنهایی را به همنشینی با مردمی که جز حرف از دیگران، کلمه ای نمی گفتند ترجیح می‌دادم اما گاهی این تنهایی بیش از حد آزارم می داد و مهم تر از همه سر رفتن حوصله‌ام در این چهار دیواری بود. دانشگاهمم تمام شده بود و دیگر رسما بیکار در خانه مانده بودم‌. شاید این گل دوزی هایی که مریم می گفت کمی کمکم می کرد اما...بوی بدی به مشامم رسید. نفس عمیقی کشیدم تا بهتر بو را بشناسم که با بوی بدی که به حلقم وارد شد به سرفه افتادم. با دستم بینی‌ام را گرفتم تا کمتر آن بوی افتضاح را بشنوم که در باز شد و..که مادر با جای اسپند دود کن وارد اتاق شد و من بوی آن حال به هم زن را بیشتر حس کردم.با سرعت پنجره را باز‌ کردم اما آت بو شدید تر از ان بود که با هوای ملایم بیرون شود.مادر ذکری زیر لب می‌گفت و آن منبع دود را بالای سرم چرخاند که با سرعت و هراسان از جایم بلند شدم و از آن دور شدم. _مامان این چیه؟شیوا هم همان لحظه وارد اتاق شد و با دست، بوی جلوی بینی اش را دور کرد اما مگر تاثیری داشت؟با شال روی سرش جلوی دهان و بینی‌اش را گرفت و مانند من قیافه اش در هم شد. _ دعای گشایش بخت و دوباره مشغول ذکر گفتن زیر لب شد و به سمت من قدم برداشت که به پشت شیوا پناه بردم.دوباره شروع شده بود. باز هم مادر به حرف زن‌های همسایه گوش داده بود و سراغ زن‌های بیکار که سرگرمیشان سر هم کردن چند کلمه به نام جادو و دعا بودند، رفت و این بازی مسخره را از سر گرفت. _بیا اینجا ببینم دختر. _مامان آخه این چیه، بوی گند کل خونه رو برداشته‌.مامان آن چیز نامعلوم را پایین آورد و گوشه ی لبش از انزجار بو کج شد. _اشرف خانم می‌گفت خواهرزاده‌اش دقیقا عین خواهرت بختش بسته بود، هرجا می رفتن خواستگاری جواب رد می‌دادن بهش، رفت پیش یه زنه، فردای اون روزش عروسی کرد‌. _شما هم چشم و گوش بسته رفتید اونجا؟مادر دوباره آن جای اسپند را بالا گرفت و به سمتم آمد. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
می‌دانستم تا کارش را نکند دست از سرم بر نمی‌دارد. مادر دور سرم می چرخاند و شیوا به قیافه‌ی کلافه و گرفته‌ام خندید.بعد از اینکه ذکرش تمام شد جای اسپند را پایین آورد و از اتاق بیرون رفت که من و شیوا هم پشت سرش به راه افتادیم. _مامان شما جدی باز رفتید پیش یه جادوگر؟مادر شیر آب را باز کرد. و آن بوی بد را زیر آب گرفت که همه نفس آسوده ای کشیدیم. اگر دو دقیقه دیگر دودش در خانه می‌پیچید همه دچار خفگی می شدیم. _آره، وای بچه ها...آن را همان‌جا رها کرد و با ذوق به سمت ما برگشت. روی صندلی میزناهارخوری نشست و گوشه‌ی لبش را گزید. _می‌گفت یکی برای دخترت جادو کرده.با حرف مادر، آن هم با آن صورت گرفته، من و شیوا پقی زدیم زیر خنده. _آخه کی‌ میاد این رو جادو کنه؟چشم‌ غره ای برای شیوا رفتم که دوباره صدای خنده‌هایش بلند شد. _چرا مادر، مگه ما کم دشمن داریم؟ اتفاقا این زنه می‌گفت دشمن داخلی هم هست. این عمه زهرات از همون اول هم چشم دیدن شیرین رو نداشت.چشم‌هایم از تعجب گرد شد. عمه زهرا آنقدر سرگرم زندگی خودش و بچه هایش بود که دیگر وقتی برای دشمنی، آن هم برای من را نداشت. اصلا گمان نمی‌کردم آن بیچاره به این دیوانه بازی ها اعتقادی داشته باشد. _شما هم که هرچی میشه گیر می‌دید به اون بیچاره.شیوا تکیه‌اش را از دیوار گرفت و کنار مادر روی صندلی نشست. _وا، من چیکار به اون دارم؟ اونه که عین مار افتاده توی خونه ی‌ما و اینطوری زندگیمون رو نابود می‌کنه. _آخه مادر من، عمه زهرا چیکار به من داره؟ _مگه خودش نبود تا بیست و پنج سالگی شوهر گیرش نمی اومد؟ از حسودیدخواست این بلا رو سر تو هم بیاره.ما که هرچه می گفتیم باز هم مادر نشانه‌اش را به سمت آن بیچاره می گرفت و زهرش را روی ان خالی می کرد.شاید عمه هم مانند من دیر ازدواج کرده بود اما ازدواجش انقدر موفق بود که به قول خود مادر چشم تمام زن‌های فامیل را گرفته بود.هرچند که شوهرش قبلا زن طلاق داده ای داشت اما آنقدر مرد با کمالات و مهربانی بود که تمام ایراداتش را می پوشاند. _خب... الان طلسم شیرین شکست یعنی؟شیوا بعد از حرفش دوباره با صدای بلند خندید که مادر چپ چپ نگاهش کرد. ولی شیوا پر رو تر از آن بود که از رو برود و بلند تر خندید و من تنها گوشه‌ی لبم کج شد. _نخند دختر. آره خداروشکر، زنه می گفت طلسم زیاد قوی نیست، گفت این دعا رو دود کن و هفت دور بالای سر دخترت بچرخون، همین روزهاست که ازدواج کنه‌. _شیرین برو لباست رو بپوش که همین امشب میخوای بری خونه‌ی شوهر.شیوا مشغول مسخره بازی شد و مادر هرچه برایش چشم غره می رفت تاثیری نداشت و من تنها به حرف‌هایش می خندیدم تا کمی از تلخی کارهای مادر کم شود.خب حق هم داشت. آخر این چه بساطی بودکه مادر به راه انداخته بود. یعنی‌ خدا توان مبارزه با این جادوگرهای سرخیابان را نداشت؟مطمئن بودم کلی پول هم بابتش داده بود. در این وضعی که پدر با هزار جان کندن به سر ساختمان می رفت و خرج را در می اورد، این گونه خرج کردنش ظلمی به او و دست‌های پینه زده اش بود.یادمه سال ها پیش هر بار که نام ازدواج من به میان می آمد پدر پشت چشم‌های ذوق زده اش غمی نهفته بود.می‌دانستم حتی در اوج شادی هم به فکر در آوردن خرج جهیزیه‌ بود، مانند هر پدر دیگری که این بار گران شیرین ترین غصه ای بود که بر دلش چنگ می زد.آن روز گذشت، فردایش هم گذشت، اصلا هفته ها هم گذشت آن سر و جادو اثر نکرد، من که یقین داشتم حرف های یک زن بیکار نمی توانست مرا راهی خانه ی بخت کند اما دلم برای مادر می‌سوخت، اویی که روزها چشمش به در خشک شده بود تا بلکه پسرکی بیاید و در خانه را بزند و راضی شویم و به این وصلت پا دهیم اما با شب شدن و پوشیدن روی خورشید تمام برج آرزوهایش ویران می شد.مریم گلدوزی را خیلی خوب یاد گرفته بود و توانسته بود روی بالشتک کوچک دختر توراهی اش، نام خودش و چند طرح دیگر را بدوزد و الحق که معرکه شده بودو زیبایی‌اش حتی از پشت عکس هم دل را می برد.من هم تنها سرگرم عکس های گلدوزی که توی کانال می فرستادند شده بودم.آنقدر زیبا و ماهرانه کوک ها را روی پارچه به هم می بست که فکرش حسابی مرا هم به خود مشغول کرده بود.شاید سرگرمی دلربایی برایم می شد، حداقل از خانه نشستن و به دیوار خیره شدن که بهتر بود.شاید این گونه کمتر فکر حرف های مادر آزارم می داد.در با قدرت باز شد و شیوا با قیافه ای در هم وارد اتاق شد.گوشی‌اش را روی تخت پرت کرد و خودش روی آن نشست. مانند دختر بچه هاای تخس دست هایش را روی سینه در هم کرد و ابروانش را در هم فرو کرد.به قیافه ی بامزه‌اش خندیدم. _چی شده؟ _هیچی.به تندی جوابم را داد و روی تخت دراز کشید. پتو را تا سرش بالا کشید و من بیشتر به بچه بازی هایش خندیدم.شیوا گاهی انقدر لجباز می شد که هیچ احد و ناسی از پسش بر نمی‌آمد. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
او در زندگی منی بود که نیاز به نیم‌ منی برای خوشبختی داشت، چیزی که امیرعلی از آن حسابی دور بود، او هم مانند شیوا مرغش یک پا داشت، تنها فرقش منطقی بودنش بود. _باز دعوا افتادید؟پتو را با سرعت از روی سرش برداشت و با حرص به من نگاه کرد. _مگه میشه آدم با یه زبون نفهم هم صحبت بشه و دعوا نیفته.گوشه‌ی لب را به دندان گزیدم. امیرعلی حداقل چندین سال از او بزرگ‌تر بود. _زشته شیوا، چی شده؟از روی صندلی بلند شدم و به سمتش رفتم. روی تخت ‌کنارش نشستم که او هم از حالت دراز کشیده برخاست و به دیوار تکیه داد. - چند روزه گیر داده بیا ببینمت، هرچی بهش میگم دوروز صبر کن دانشگاه ها باز بشه، اون وقت من هر روز پیشتم، قبول نمی کنه. -مگه شما هفته ی پیش نرفتید پارک با هم؟ -چرا، ولی... چه می دونم، یعنی اینقدر زود دلش برام تنگ شد؟با حرف آخرش، صدایش نرم شد. حتی فکر دلتنگی امیرعلی هم آرامش می کرد‌. عاشق بود و محکوم و به ضعف کردن برای دلبرش..‌ _حتما دیگه. _ولی شیرین، مامان شک می‌‌کنه اگه زیاد برم بیرون. - به نظر منم درست نیست قبل از محرمیتتون اینقدر با هم برید بیرون اما... با لرزیدن موبایلش کنار پاهایم حرفم را خوردم. نگاهی به موبایل کردم که با دیدن نام "آقاییم"لبخندی روی لب هایم نشست.موبایل را برداشتم و به سمتش گرفتم. -بفرما، آقاتونه.موبایل را از دستم کشید و پیامش را خواند. قیافه اش دوباره در هم فرو کرد و با سرعت انگشت هایش را روی صفحه ی موبایل گرفت.بعد از چند دقیقه گوشی را به گوش هایش چسباند اما طولی نکشید که دوباره با عصبانیت موبایل را روی تخت انداخت. -عه، تلفن رو روی من قطع می کنی؟ آدمت می کنم.انگشت اشاره اش که روی هوا تکان می داد را با خنده پایین آوردم. _چی شده؟ - پسره ی پر رو میگه میخوام برم با بابات حرف بزنم.چشم هایم از تعجب گشاد و قلبم از ترس فکری که در ذهنم رژه می رفت به‌ تپش افتاد. - برای چی؟چشم های شیوا هم با دیدن حال خراب من گررد شد و بعد از چند دقیقه صدای خنده های بلندش به گوش رسید. من اینجا از ترس خون در رگ هایم خشک‌ شده بود و او می خندید؟ -نیگا چه رنگش پریده. نترس بابا، بعد از این همه وقت که نمیره آبروم رو ببره، میخواد بره برای خواستگاری حرف بزنه. دستم را روی سینه ان گذشاتم و نفس آسوده ای کشیدم که شیوا بیشتر خندید. بالشتکی که آن گوشه بود را بلند کردم و به سمتش پرت کردم که دست هایش را سپر صورتش کرد و باز هم خندید. - خب خواستگاری هم عصبی شدن داره دختره؟خنده اش را جمع کرد و صاف نشست. دوباره چهره اش غبار غم گرفت. -وقتی جواب بابا رو می‌دونیم، رفتنش فقط حساسیت مامان رو بیشتر می کنه. خنده ی من هم از روی لب هایم جمع شد و آهی کشیدم‌. او حقش نبود به خاطر من پاسوز خانه شود. من علاقه ای به رفتن از خانه نداشتم، او که نباید پا به پای من مجرد می ماند. - البته حق هم داره، خسته شده از بس منتظر مونده. اه چرا برای تو شوهر پیدا نمیشه؟کلمات عصبی اش بر سرم آوار شد و من چرا به این حرف های پر نیش عادت نمی کردم؟دلخوری ام را پنهان کردم.شیوا الان حال خوشی نداشت و این حرف‌هایش از روی فکر نبود، پس من که نباید به دل می‌گرفتم.لبخندی به رویش زدم و موبایلم را از روی مانتویم در اوردم. شاید الان پرت کردن حواسش تنها کمکی بود که می توانستم به حال خرابش بکنم.وارد گالری شدم و عکس هایی از گلدوزی را که دخیره کردم را بالا آوردم.دوباره با دیدنشان لبخند ذوق زدم و موبایل را به سمت شیوا گرفتم. -شیوا نگاه چه خوشگله‌!موبایل را از دستم گرفت و با دقت به عکس خیره شد.منتظر بودم مانند من با دیدنش کیف کند اما گوشه ی لبش کج شد. - این چیه. -‌گلدوزیه. یه دختره هست توی تلگرام، هم اموزش گلدوزی میذاره هم کارای خودش رو، خیلی خوبه شیوا.موبایل را به سمت من گرفت. از قیافه‌اش معلوم بود اصلا خوشش نیامد. - خوشگل نیست؟ تازه منم میخوام از اینا بدوزم. - این مسخره بازی ها چیه آخه؟ البته حق هم داری ها، بی شوهری زده به سرت.موبایل در دست هایم خشک شد. این‌ بار دیگر نتوانستم سکوت کنم، درست بود پسرکی از من خوشش نمی آمد اما...اما... اما این دلیلی نمی شد این گونه با حرف هایشان آزارم دهند. اصلا مگر بی شوهری ننگ بود که این گونه بر سرم می کوفتند؟ دلچرکین‌ نگاهش کردم که انگار متوجه ی زشتی حرفش شد و شرمندگی روی چهره اش رنگ گرفت.اما من حالم خوش نبود. از جایم بلند شدم و با سرعت از اتاق بیرون رفتم. به سمت تراس رفتم. تنهای هوای آنجا کمی مرا از خانه ی خفناک دور می کرد و می گداشت نفس آسوده ای از دست ودم هایش بکشم.در تراس را پشت سرم بستم و به دیوارش تکیه دادم. تراس رو به باغی باز می شد و می توانستم به راحتی و دور از چشم همه اشک بریزم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اما این‌ بار نمی خواستم اشک بریزم و ناله کنم، این حرف ها ادامه داشت و من اگر می خواستم با هر کلمه‌یشان خودم را سرزنش کنم که چیزی از من باقی نمی‌ماند. باید طاقتم را بالا می بردم و توجهی به حرف هایی که خودم قبولشان‌ نداشتم نمی کردم. -شیرین.نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم قیافه ی گرفته‌ام را با لبخندی پنهان کنم. لبخندی به اجبار زدم و به سمتش برگشتم. -جانم. - من منظوری بابت اون حرفا ندا...به میان حرفش پریدم. یادآوری گذشته ها که سودی نداشت، باید بحث را عوض می کردم.شاید او هم حق داشته باشد، خیلی وقت است پاسوز من در این خانه مانده بود،‌خیلی وقت بود به عاشقانه های پشت گوشی دلخوش کرده بود و خیلی وقت بود که امیرعلی حلقه ی نشون‌ شیوا را درون کمدش مخفی کرده بود تا بلکه روزی آن را در دست هایش کند اما... اما... اما این مصیبت که در دست های من نبود. - برو لباست رو بپوش.چشم هایش را گشاد کرد. - مگه نمی خواستی بری پیش امیرعلی؟ حیرت‌زده لبخندی زد و سوالی نگاهم کرد. -من میخوام برم وسایل گلدوزی رو بخرم، اگه همراهم میای زود باش.لبخندش عریض تر شد و صدای خنده‌هایش توی گوشم طنین انداخت. دست هایش را از هم باز کرد و محکم مرا به خودش فشرد. به دیوانه بازی هایش خندیدم. اگر می دانستم دیدن امیرعلی تا این‌حد او را سرحال می کند زودتر به فکر بهانه‌ای می افتادم. - خفه شدم دختر.دست هایش را به اجبار از دور گردنم جدا کردم. - بدو برو آماده شو. - چشم.با سرعت از‌ تراس خارج شد. با رفتنش رنگ‌ لبخند از لب هایم‌ پاک شد. آخرین چای را به دایی محسن تعارف کردم و سینی را روی میز گذاشتم.کنار خاله سهیلا نشستم و به سکوت سنگینی که در جمع حاکم شده بود گوش دادم.می دانستم حتما اتفاقی افتاده است که این وقت روز و بی خبر، دایی قصد سر زدن به ما رو کردند. - خب محمد جان کار و بار چطوره؟ پدر چای را از دهانش دور کرد و روی عسلی کوچک کنارش گذاشت. - هی، بد نیست، می‌گذره. - ان اشالله که به خوشی بگذره. و دوباره سکوت...دایی نگاه ناتوانش را به سمت زندایی و خاله چرخاند، انگار از آن‌ها کمک می‌خواست.کمی گرد نگرانی روی دلم نشستم، چه موضوعی بود که این گونه همه را به تشویش انداخته بود؟خاله لبخند مصنوعی زد و دستش را روی ران پایم گذاشتم. -خب شیرین جون چه خبر؟ -سلامتی خاله جون. -نه، از اینا چه خبر؟دست چپش را بالا آورد و اشاره ای به حلقه‌ی در دستش کرد. -هیچ خبری.بی‌اختیار لبخند روی لب هایم پر کشید و سرم را به زیر انداختم.انگار قبل از آنکه حالی از من بپرسند باید خبر شوهر کردنم را می دانستند. - آقا محمد، راستش رو بخوای ما برای امر خیر اومدیم. - وا داداش، تو از کی پسر دار شدی که ما خبر نداریم؟دایی آرام خندید. انگار زمان می خرید تا کلمات را پشت هم ردیف کند تا مبادا دل بشکند.نگاهی به شیوا انداختم. غم در چشم های عسلی اش جان گرفت. هرگاه که نام خواستگار می آمد این گونه دلش می گرفت. او خود را تنها برای یک نفر می دانست و اگر هزاران نفر هم در این خانه را بزنند باز رضایت نمی داد. -نه آبجی، من که اگه پسر داشتم نمی ذاشتم خواهرزاده‌هام این طور تو خونه بمونند. والا... آقا محمد، از وقتی شیواجون قد کشید توی فک و فامیل خیلی طرفدار پیدا کرد، خودت هم که می دونی کم خواستگار نداره.پدری سری برای دایی تکان داد و منتظر ادامه ی حرفش شد. - خب دختر خوشگل خواستگار هم داره داداش، الهی خاله قربونت بشه. - لطف دارید خاله جون.دایی پایش را روی پای دیگرش انداخت و تسبیح در دستش را چرخاند و چرخاند و چرخاند و قلبم از نگاه شرمنده‌اش به من، به تپش افتاد. - دختر، تا جوونه و خوشگله باید شوهرش داد، حیفه شیوا تو خونه بمونه، پس فردا که زیر چشماش چروک افتاد که نمیتونه بره خونه ی شوهر. -عه دایی، من رو پیرزن کردی رفت.همه به لحن پر از اعتراض شیوا خندیدیم‌ و نگاه پدر هم به سمت من کشیده شد. موضوع این مجلس شیوا بود و این نگاه های گاه و بی گاه منظور دار آزارم می داد. -درسته آقا محسن، ولی شیرین خواهر بزرگ‌تره، نمیشه که این دختر تو خونه بمونه و شیوا ازدواج کنه. - وا، آقا محسن حرف هایی می زنیا. اومد و تا ده سال دیگه برای شیرین خواستگار پیدا نشد و از این خونه نرفت، شیوا هم باید پاسوز این دختربشه.زیر‌چشمی به خاله ای که کنارم نشسته بود نگاه کردم. من که آرزویم ازدواج شیوا بود. هیچ دلم نمی خواست او برای من در این‌خانه بماند و در دل دعا گردم که پدر امروز رضایت بدهد. - اصلا سهیلا جون، میگن دختر که به بیست رسید باید به حالش گریست. شیوا جون که ماشالله بیست و سه سالشه. -زندایی یعنی من الان ترشیده ام دیگه؟ زندایی بوسه ای روی گونه ی شیوا کاشت و دستش را نوازش وار پشتش کشید. -نه الهی فداتشم، تو که اگه می خواستی شوهر کنی موقعیت برات کم نبود، ولی شرایط نبود دیگه. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
🌺✨در این شب زیبا 🤍✨آرزو مــیـڪــنــم 🌺✨همہ خوبے هاے دنیا 🤍✨مـال شـمـا بـاشـه 🌺✨دلتون شـاد بـاشـه 🤍✨غمے توے دلتون نشینه 🌺✨خندہ از لب قشنگتون پاڪ نشه 🤍✨و دنیابہ ڪامتون باشه... 🌺✨شــبــتــون بــخــیــر✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میکنم امروز برایت 🌸🍂 همان روزی باشد که میخواهی ، همان هایی را ببینی که دوستشان داری ، همان حرف هایی را بشنوی که دلت میخواهد و همه چیز ، همان جوری پیش برود که آرزویش را داری ..🙏🌸 روزتون سرشار از عشق و امید🥰 صبحتون بخیر 🌱 ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
زندایی زیر چشمی اشاره ای به من کرد. نفس کلافه ای کشیدم. ای کاش پدر امروز رضایت می داد و می توانست کمی از این کنایه های گوشه و کنار کم کند.پدر به فکر فرو رفته بود. دلم می خواست در آغوشش بگیرم، محکم به خودم بفشرم، دستی به چروک های زیر چشمش بکشم‌ و غم چشم هایش را با آب بشویم و آرام برایش لالایی های عزیزجان را زمزمه کنم. او تنها کسی بود که در میان ادمیان اطرافم عاشقانه دوستش داشتم. اویی که انقدر سرگرم کارهای خودش بود که جز محبت کردن وقت دیگری نداشت، اویی که می گفت من شبیه عزیزجان هستم و مرا بیشتر از هرکس دیگر دوست داشت، اویی که اگر خبری از من می گرفت، حبر از حالم بود نه از شوهر کردم. - آقا محمد، شیوا تا وقتی بر و رو داره باید شوهر بدید، وگرنه میمونه توی دستتون. - راست میگه داداش، آخه این دختر الکی بمونه توی این خونه که چی بشه؟ - والا آقا محمد، اینکه اول دختر بزرگتر باید بره برای وقتیه که سن دختر بزرگ مناسب ازدواج باشه، نه شیرین جان که بیست و هفت سالشه و چند سالی از ازدواجش گذشته. - بابا.با شنیدن صدایم، در میان ان همه حرف، سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد. لبخند مهربانی به رویش زدم و چشم هایم را محکم روی هم می فشرد. او که نمی دانست شوهر کردن شیوا آزارم نمی دهد، بلکه این حرف های بی منطقی که نیش می شدند و تمام وجودم را قاب می کردند نابودم می کردند. - آقا محمد، شیرین که دیگه از سن ازدواجش گذشته. نباید توقع داشته باشید یه جوون بیاد خواستگاریش، پیرمرد زن مرده هم کم نیستند، شما اول اجازه بدید شیوا ازدواج کنه، برای شیرین جون هم یکی پیدا می کنیم. - آره والا، اصلا همین عموی من، چهل و پنج سالش بیشتر نیست. زنش تازه یک ساله مرده، دنبال یه دختر می گرده، تازه کلی هم پول و پله داره، هرکی زنش بشه به خدا شانس میاره.کاش پدر زودتر رضایت می داد و می تدانستم کمی از این فضای خفقان و حرف های نامربوط دور شوم.اگر من تا به ابد هم کنج خانه می نشستم و به دیواره خیره می ماندم هم حاضر با ازدواج با پیرمردی همسن پدرم نبودم، اصلا پول چه اهمیتی دارد؟ _ آقا محمد، الان جواب ما چیه، خودمون رو برای عقد شیوا جون آماده کنیم یا نه؟ پدر هنوز هم نگاه خیره اش را در چهره ام می چرخاند. انگار منتظر کمی نارضایتی در‌چشم هایم بود تا تمام قول و قرار ها را برهم زند اما، من که جز خوشبختی شیوا چیزی نمی خواستم.لبخند من عمیق تر شد و ارامش در چشم های پدر هم نشست.جمعیت در سکوت فرو رفته بود و همه چشم به دهان پدر دوحته بودند و پدر چشم به چشم های من.پدر کم کم دل از من کند و به سمت شیوا برگشت. لبخند ذوق روی لب هایش آنقدر عمیق بود که یقین داشتم دل پدر تاب دلشکستنش را نمی آورد. - ان اشالله هرچی خیره پیش بیاد. -پس مبارکه.صدای دست زدن همه در خانه‌ پیچید و من آن روز برای اولین بار خجالت کشیدن و گل انداختن لپ های شیوا را دیدم.جمعیت با صدای بلند خندیدن، پدر خندید، مادر خندید، شیوا خندید، صدای خنده های امیرعلی هم از پشت موبابل بلند شد و من... من هم‌... من هم خندیدم.طولی نکشید که امیرعلی با پدر حرف زد و از علاقه ی بین خودش و شیوا گفت، مادر دانه های ریز جهیزیه ای که برای من کنار گذاشته بود را بیرون آورد و به فکر کامل کردنشان برای شیوا شد. پدر از همان برخورد اول، از امیرعلی خوشش آمده بود و تنها برای راحتی دلش تحقیق کوچکی هم کرد که خداروشکر جز خوبی چیزی نشنید.طولی نکشید که امیرعلی با پدر حرف زد و از علاقه ی بین خودش و شیوا گفت، مادر دانه های ریز جهیزیه ای که برای من کنار گذاشته بود را بیرون آورد و به فکر کامل کردنشان برای شیوا شد و شیوا همه جا را برای انتخاب حلقه ی مورد علاقه اش گشت. آن زمان ها همه چیز خوب بود، تمام صورت ها پر از خنده بود و شادی در خانه موج می زد و شاید آخرین وداع هایش را می کرد، کسی که از آینده ی نزدیک خبری نداشت...شب خواستگاری، شیوا حال دیگری داشت‌. مانند همیشه صدای قهقه هایش بلند بود اما... اما این بار خنده هایش از جنس دیگری بود، از جنس عشق...بارها بارها، لباسش را عوض کرد، موهایش را شانه کرد، لاک دست هایش را تجدید کرد و بدون توجه به مخالفت های مادر ارایش کوچکی کرد، هرچند که او بدون ارایش هم زیبایش چشم را نوازش می کرد. - وای شیرین، این مروارید های روی پیرهن بده، نه؟پاور موبایل را فشردم و با خنده به صورت پر از اضطرابش نگاه کردم. تمام دغده اش شده بود سه تا مرواریدی که روی سینه اش چسبیده بود. - اتفاقا خیلی قشنگش کرده.صورتش را کج کرد، دلش راضی نشده بود.از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم. دستم را روی شانه اش گذاشتم و از درون آینه ی قدی به چشم هایش نگاه کردم. چقدر زود خواهرکم بزرگ شده بود. (-شیرین من اون یکی عروسک رو میخوام. -نخیرم، بابا این رو برای من خرید. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
در چشم‌های عسلی اش آب جمع شد و لب هایش را آویزان کرد. قیافه ی بچگانه اش انقدرمعصوم شده بودند که باز هم تاب نیاوردم و با تمام بچگی خودم،سهمم را به او بخشیدم.عروسک را به سمتش گرفتم اما دلم جایی میان موهای بلند و سبز آن عروسک جا ماند. دلم بازی با آن را می‌خواست هرچند که می دانستم شیوا به زودی خسته می شود و ان را همان جا رها می کند،اما من بچه بودم و محکوم به لجبازی. دست های کوچم را در بعل گرفتم و همانجا لب حوض نشستم. رویای بازی با آن عروسک در ذهنم رژه می رفت که با تر شدن گونه هایم سرم را بلند کردم و شیوا مشت آب دیگری را به صورتم پاشید. شیوا از خنده ریسه رفت و من فرصتی پیدا کردم تا به تلافی کارش مشت پر از آبم را به سمت صورتش پرت کردم. این بار او صورتش مات ماند و من صدای قهقه هایم به اسمان رسید و به همین راجتی آن عروسک پارچه ای گوشه ای از حیاط افتاد و فراموشش کردیم.) - شیرین، شیرین.از فکر بیرون امدم و دوباره از اینه میخ عسلی هایش شدم. -کجایی دختر؟ میگم اون شال زرشکی رو بپوشم بهتر از اینه، نه؟لب باز کردم تا کمی از استرسش را کم کنم که زندایی وارد اتاق شد. - وا دختر تو اینجا چیکار می کنی؟شیوا با صورتی گرفته به سمت زندایی برگشت که دستم از روی شانه اش سر خورد. - زندایی میگم،‌ همین شال با این سارفون قشنگه یا شال زرشکیم رو بپوشم؟زندای متفکر سر تا پای شیوا را از نظر گذراند که آرام و ریز خندیدم. - اخه، مگه قراره بیان لباسش رو ببیند، مهم خودتی آبجی که عین قرص ماهی. - وا شیرین جون این چه حرفیه، به هر حال عروس شب خواستگاریش باید بی نقض به نظر برسه، اینا را از همین الان یاد بگیر.خنده از لب هایم پر کشید و چه کسی گفته است کلمات قاتل جان هستند؟کلمات که کاری ندارند، اهسته به زبان می آیند، در هوا می‌پیچند، پروازی می کند، آرام وارد گوش می شوند و در فهم می‌گنجند.این لحن بود که جان می گرفت، این طرز بیان بود که بی رحمانه به کلمات رنگ تازیانه می بخشید و به قلب می کوفت. - وای زندایی، نمی دونم چمه.بی خیال افکارم شدم. امشب بهترین شب خواهرکم بود و نباید خم به ابرو می آوردم که.دستش را ارام گرفتم که سردیش به تمام سلول هایم نفوذ کرد. - چرا اینقدر سردی آجی؟ - شیوا دل تو دلم نیست. - عزیزدلم، آخه چیزی نیست که، یه شبه میان و میرن دیگه. -شیرین جون این چه حرفیه، شب خواستگاری ادم که مثل هر شب نیست، البته حق هم داری درک نکنی ها، تو که تجربی نکردی. بیا شیوا جون، بیا بریم‌پیش یکی حداقل رنگ خواستگار دیده.بغض باز هم مانند موجودی مزاحم به گلویم چنگ زد. هرچه تقلا می کردم در برابر حرف‌هایشان بی توجه بگذرم و بی تفاوت بمانم اما باز هم قلب کوچکم تاب نمی آورد و می شکست.اینکه پسرکی قصد ازدواج با من را نداشت، که تقصیر من نبود.شاید متهم قیافه ای بود که به زیبایی شیوا نبود، یا ساده پوشی که ارامشش را به هراران دغدغه و مد و شیک پوشی که شیوا غرق بود، نمی فروختم و شاید هم اعتقاداتم پاسوزم می کردم، اعتقادی که مرا از منجلاب جوانی نجات داد و نگذاشت به رابطه ی غلطی با پسر ما بدهم.ولی... هر چه که بود من خوش بودم، من قیافه ی بدون آرایشم را دوست داشتم، من‌ یا ساده پوشی هایم آرامش داشتم و اعتقادی که در آن خدایم بود را با جان و دل می خواستم و تنهایی...شیرین ترین حس درونم بودم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بغضم را بشکنم. امشب را باید برای خواهرکم خوش می ماندم.در آینه نگاهی به صورتم کردم، با تمام غم هایم را پشت لبخند کوچکم پنهان می کردم، بعدها، در همان تنهایی که همدم خوبی بود، به سر وقتش می رفتم و حسابی پاکش می کردم.طولی نکشید که زنگ خانه به صدادر آمد و امیر علی و خانواده اش، مهمان آن شب خانه‌یمان شدند.خواهرش انقدر آن شب قربان صدقه ی شیوا رفت که به قول مادرانگار او برای ازدواج آمده بود.شیواهمان شب، بدون دغدغه ای بله را گفت و جمعیت برای اولین بارلبخند عمیق روی لب های امیرعلی را دیدند.شاید پسری مغرور و سنگدل به نظرمی رسید اما، شیوا انقدر از خوبی ها و مهربانی های گفته بود که من هم فهمیدم، پشت آن صورت نامهربان، چه محبت هایی خوابیده است.قرارعقدرا برای هفته دیگر گذاشتند و آن یک هفته پر دغدغه ترین هفته‌ی اخیرم بود و من هزاران دغدغه را برای خوشبختی خواهرکم به جان می خریدم و انقدر دویدن هایمان شیرین بود که حتی دیگر گلدوزی را هم کنار گذاشته بودم.هر چه می کردم خوابم نمی برد. با اینکه شب قبل چهارساعت بیشتر نخوابیده بودم اما باز هم، پلک هایم روی هم نمی نشستند.کلافه نفسی کشیدم و از جایم بلند شدم.نگاهی به تخت کنارم کردم. شیوا تند تند مشغول تایپ کردن بود و لبخند عمیقش را با آن نور کم گوشی اش می شد دید. -شیوا بخواب، هردوتون فردا کلی کار دارید.انقدر غرق عشقبازی هایش بود که حتی سرش را هم بلند نکرد. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
- داریم لباس عروسی انتخاب می کنیم آن ها هنوز عقد هم نکرده بودند، عروسی کجا بود؟بعد از چند دقیقه به دلخوشی های کوچکشان خندیدم.من که می گفتم، آدم سه بار بچگی را تجربه می کند، زمانی که متولد می شود، زمانی که عاشق می شود و زمانی که پیر می شود و وای به حال کودک درونی که در دوران عاشقی سرخورده شود، ان وقت فاصله ی بین او و سومین دوران بچگی تنها دقایقیست دقایقی به اندازه ی سپیدی موهای دخترک جوان!با لبخندی که تمام دندان های سفیدش را به رخ می کشید موبایل را به سمتم گرفت.وای شیرین نگاه چقدر جذابه!نگاهی به عروس و دامادی که کنار هم بودندکردم و چشم هایم میخ شکوفه های زیبا و ظریف روی سینه‌ی لباس شد.دامنش مدل ملکه ای بود،تنها مدلی که با دیدنش دلم ضعف می رفت و می پسندیدمش. -خیلی خوشگله شیوا، حس می کنم خیلی هم بهت میاد؟ -عه شیرین، لباس رو نمی گم که.سوالی نگاهش کردم که عکس را روی داماد زوم کرد. مردی با مو و ته ریش خرمایی، صورتی سفید و هیکلی که از پشت لباس دامادی هم ورزشکاری اش معلوم بود.چشم هایش آبی روشن بود، انقدر روشن که حتی از پشت عکس هم آدم از خیره شدن بهشان می گرخید‌. - وای شیرین، پسره خیلی خوشگله، اونوقت دختره رو نگاه کن.با تعجب به سمتش برگشتم که دوباره لبخند عریضش را روی لب کاشت. - دختر خجالت بکش، مثلا فردا عقده. - خب حالا، مگه من چی گفتم؟ فقط من استایل این پسره خوشم میاد. ای کاش امیر هم موهاش این رنگی بود.موبایل را پایین اورد و دوباره میخ ان شد. لب هایش از دو طرف آویزان شد و او با بیست و سه سال هنوز هم بزرگ نشده بود.سری از تاسف برایش تکان دادم و به سمت در رفتم.شب های تابستان، در میان ان همه گرمای جانسوز آفتاب، باد از میان درختان باغ پشتی آرام ارام می وزید و گاهی مرهمی می شد بر حال خرابم.به سمت تراس رفتم. آنجا، پر ارامش ترین جای ممکن بود.شب های تابستان، بوی شبنم نشسته روی گل‌ها، صدای جیرجیرک های کوچک، دست مهربان باد و آسمان پر از ستاره، با هم همراه می شدند تا تمام شلوغی های روز را از بین ببرند و لحظه ای به قلب های گرفته استراحت دهند.در تراس را باز کردم با برخورد نسیم خنک به صورت عرق کرده ام، بی اختیار چشم هایم را بستم. لبخندی از این همه آرامش روی لب هایم نشست و کاش می شد کمی از حال اینجا را برای روزهای مر منجلابم کنار می گذاشتم. -شیرین.با شنیدن صدایی در نزدیکیم، چشم هایم گرد شد و با هین بلندی قدمی به عقب رفتم.در ان تاریکی نگاهی به منبع صدا انداختم که چشم های خسته ی پدر را دیدم. -نترس باباجان، منم.از ترس قلبم محکم خودش را به قفسه ی سینه‌م میکوبید. به ترس بی جهتم خندیدم، که صدای خنده های پدر هم بلند شد، اویی که همیشه خودش را قربانی آرامش ما کرده بود و انگار لبخند در این دنیای پر از دغدغه را فراموش کرده بود. در را بستم و به سمتش رفتم. او هم از روی صندلی بلند شد و هردویمان در آن تاریکی به باغ تاریک خیره شدیم.پدر هم انگار امده بود تا کمی فکرش را تسلا دهد، این را از نفس های آرامش می شد به راحتی فهمید. - شما اینجا چیکار می کنید؟ -خوابم نمی برد، اومدم هوا بخورم. -منم.پدر سرش را چرخاند و تیله های مشکی اش را به من دوخت، حرفش را به خوبی در چشم هایش خواندم و دوباره خاطرات چند سال پیش برایم تداعی شد. بی اختیار لب باز کردم که صدای من و پدر در ان سکوت در هم آمیخت‌. -الا بذکر الله تطمئن القلوب.همین جمله برای پاک شدن تمام گمراهی هایمان کافی بود. هردو با صدای خندیدیم و صدای خنده هایمان در آن باغ بزرگ پیچید و پیچید وبه گمانم همان شب به گوش روزگار رسید، که به فکر دزدیدن خنده هایمان افتاد.- یادته؟ -مگه میشه یادم نباشه بابایی؟دوباره هردویمان به باغ خیره شدیم و من لب هایم برای گفتن خاطره ای که سر باز کرده بود، باز شد.خاطره چه سری داشت را نمی دانستم، فقط می دانستم مرور کردنش حتی، از اتفاق افتادنش هم زیبا تر است، می دانستم شنیدنش، از دیدنش هم بهتر به دل می نشنید، اصلا انگار خاطره برای بازی با روح و روان آمده بود. - شب های نیمه شعبان، عزیزجون، همه مون رو جمع می کرد توی حیاط، مثل شب های دیگه که همه نوه هاش می رفتن دیدنش، اما... برای من نیمه شعبان ها، با شب های دیگه فرق داشت. - چون نیمه شعبان پربود از ذکرهای عزیزجون. -اره یادمه، همه نوه ها اون شب توی تخت توس حیاط می خوابیدیم، زیر ماه کامل، به قول خانم جون زیر قشنگ ترین هدیه خدا. - هر دفعه که می رفتیم دیدنش، نوه هاش رو می شوند کنارش و براشون قصه می خوند. - قصه شاه پریون و شنگول و منگول و خاله قزی و اسب کدخدا، هیچ وقت قصه هایش تکراری نشد. برای شما هم می خوند بابا؟نگاه سوالی ام را به سمت پدر چرخاندم که آرام سرش را تکان داد. میدانستم مادرش را از تمام دنیا بیشتر دوست داشت و می دانستم این خاطره ها آرامش می کند. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
- اما اون شب برامون قصه نمی خوند، شب نیمه شعبان قصه نداشتیم.همیشه به شوخی می‌گفت، چه خبرتونه عزیزجون، من که دستگاه داستان ساز نیستم، خب داستان هامم یه جایی ته میکشه.تلخ خندیدم و انگار پدر این حرف رانزد، صدای نزدیک و مهربانش را کنار گوشم حس می کردم. - ولی نمی دونم چرا قصه هایش، شب های نیمه شعبان ته می کشید.سکوت کردم، صدای خندیدن هایمان در آن حیاط بزرگ، صدای دوییدن هایمان، خنکی اب حوض و ماهی که عزیزجان بودو چقدرآن کودکان زودبزرگ شده بودند، از آن همه نوه ی عزیزجان، من فقط من مجرد مانده بودم. - بگو بابا.به سمت پدر برگشتم. نگاهش منتظر بود. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم. - اون شب ها می گفت، می خوام برات لالایی بخونم. لالایی هاش ذکر بود، ذکر الا بذکر تطمئن قلوب، ما که هیچی از این کلمات عربی نمی فهمیدیم، اما‌... اما وقتی با اون صدای مهربونش آروم زیر گوش هممون نجوا می کرد، یه طور خاصی آروم می شدیم، اصلا... اصلا انگار جادو داشتن، زود زود خوابمون می برد. بابا، چرا هیچکس مثل عزیزجون نمیتونه این ذکر رو بگه؟ - میدونی، چون مامان این ذکر رو یه نیت امام زمان می گفت، به نیت آروم شدن قلب آقا، توی این غربت.چرا تا به حال بهش فکر نکرده بودم؟ اصلا چرا تا به حال نپرسیده بودم؟ - شب های نیمه شعبان مامان تا صبح بیدار بود و ذکر می گفت. - صبح آفتاب بیرون نزده چادر رو دور کمرش می بست و شروع می کرد به پختن نذری، از شربت و شکلات گرفته، تاشله زرد.پدر آه پر از حسرتی کشید. - فردا نیمه شعبانه و من... ای کاش اونقدر تو دست و بالم پول بود که می تونستم رسمش رو ادامه بدم.غم صورتش و این گرفتگی صدایش را نمی خواستم. او باید همیشه می خندید، بی خیال و بی ریا.دستم را از روی نرده های سرد برداشتم و روی دست های زبرش گذاشتم. - ناراحت نباش بابایی، مثل امشب به سال قمری تولدمه، فردا هم عقد شیواست، پس فقط حق داریم بخندیم. دست دیگرش را روی دستم گذاشتم و گرمای دست هایش آرامش عیجیبی داشت. و انگار دستم می خواست تا ابد در بین ان دو دست مهربان زندانی بماند. - شبی که به دنیا اومدی، خانم بزرگ سر از پا نمی شناخت، همه‌ش می گفت دختری که عید نیمه شعبان به دنیا بیاد، چه خوش یمن میتونه باشه، می‌گفت برکته، نعمته، یه معجزه‌ست، شیرین، واقعا با اومدنت برکت اوردی. می‌گفت این دختر با اومدنش زندگی رو شیرین می کنه، برای همین اسمت رو گذاشت شیرین و همیشه شیرین بانو صدات می کرد.با یاد آوری حس خوش قربان صدقه رفتن های عزیزجان لبخندم عمیق تر شد. همیشه من و پسرعمو علی را بیشتر تحویل می گرفت، چون برعکس شیوا و دیگران، آرام و سربه زیر کنارش می نشستیم. - همیشه هم بعد صدا کردنم می گفت، الهی سفید بخت بشی.لبخند از لب های پدر پر کشیو دوباره پرده ای از غم روی مردمک های کشیده شد. - پس چرا دعاهای من زودتر از اون مستجاب شد؟ -کدوم دعا بابا؟نگاهش را از من گرفت و دوباره به باغ خیره شد اما، من هنوز هم چشم هایم میخ نیم رخ خسته اش شد. - وقتی مامان سکته کرد، دعا کردم تو هیچ وقت از پیشم نری.با صدای بلند خندیدم. عزیزجان راست می گفت مردها، در هر سنی باز هم در برابر زن های اطرافشان بچه هستند. پدر شده بود مانند پسر بچه ای که دلش برای مادرش تنگ شده بود و جای عروسکش مرا محکم در کنار خود نگه داشته بود. - خب مگه بده تا ابد پیش شما باشم؟ - هر دختری آرزوش ازدواجه بابا.بابا گمان می کرد من هم مانند تمام زن های اطرافش دغدغه ام ازدواج بود و در آوردن جشم فامیل اما، من نوه‌ی عزیزجان بودم، زنی که جز عشق چیزی نمی دانست. - ولی من آرزوم فقط با ادمای درسته، و هنوز آدم درستی برای ازدواج پیدا نکردم، پس پیش شما می مونم.سرم را روی شانه ی پدر گذاشتم و دست را دور گردنش حلقه کردم. اگر شیوا اینجا بود، باز چهره اش را در هم نی کرد و خودشیرینی نثارم می کرد. - یعنی تو دلت نمی خواد فردا، جای شیوا تو روی اون سفره عقد می نشستی؟ - اگه بگم نه دروغه ولی، ولی الان اصلا برام مهم نیست بابا، اوتقدر ارزشش رو نداره که غصه بخورم، هوم؟دستش دا روی سرم کشید و من بیخیال موهایی که آشفته می‌شدند به نوازشش دلخوش کردم. -وا، شما پدر و دختر چتون شده؟با شنیدن صدای مادر از اغوش پدر بیرون امدم و هردو به سمت در برگشتیم.مادر با موهایی اشفته و چشمانی که از بیخوابی قرمز شده بود وارد تراس شد. نصف تیشرتش در شلوارش فرو رفته بود و نصف دیگرش بیرون بود. - خوابمون نمی برد، حرف می زدیم.مادر همان جا روی صندلی نشست و موهای پریشانش را از روی پیشانی کنار زد. -وای، منم از استرس خوابم نمی بره. -استرس چی خانم، همه چیز که ردیفه. -فقط یه سفره عقد که صبح زود می‌چینیم مامان.مادر ضربه‌ی آرامی به صورتش زد. -وای، اگه چیزی کم باشه چی، در و همسایه چی میگن؟ -همسایه ها همیشه چیزی برای گفتن پیدا می کنند. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii