فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز به خانه پنجم رسید ،
اینک بر درگاه ماه آذر،
چشم براه قاصدکی ایستاده ایم
که با یک سبد لبخند،
آخرین ماه پاییز را تا یلدایی دیگر بدرقه کند ....
صبح قشنگتون بخیر 🍂🍂🍂
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلوهفت
آقا محمد گفت یه کم تو راه رفتنش مشخصه. حیفه بچه به این باهوشی و بانمکی از الان درمان نشه.گفتم چشم پیگیری می کنم. میبرمش دکتر آقا محمد گفت ایشالا که درست میشه. از اوضاع راضی هستی؟با لبخند گفتم الان که مدرسه ها بسته است آره اما وقتی مدارس باز بشه، نمی دونم باید چه کار کنم. پاک برنامه هام به هم میریزه. ستایشو دست کی بسپارم؟ کی بار ببرم، کی بار بیارم؟آقا محمد گفت: چرا تو خونه نمی مونی؟ یا یه کار دیگه پیدا کنی؟گفتم: من که سواد و مدرک درست و حسابی ندارم. به لطف پدرم هیچ وقت با سواد نشدیم اما دلم نمی خواد بچه هام مثل من شن. هیچ کاری به یه زن بی سواد نمیدن. رانندگی پول خوبی داره. تو این دو سال تونستم وضعیتمو از این رو به اون رو کنم. شما باشی جای من دست می کشی از این کار؟آقا محمد گفت هیچ کسی نمی تونه مثل تو انقدر قوی باشه.حتی مردش. تا رسیدن پاییز یه فکری برای بچه ها می کنیم. نگران نباش.به ساعتش نگاه کرد و گفت: دیر وقته. من دیگه برم.با رفتنش ته دلم خالی شد. بدون این که حواسم باشد، دوست داشتم که همه جا ببینمش. حتی خودم هم باورم نمی شد که علاقه ای در میان باشد. خودم را گول میزدم که احساسی به او ندارم.نزدیک فصل پاییز بود که آقا محمد گفت برای این که بچه ها کلاس برن و انقدر تو جاده باهات نباشن، براشون پرستار بگیر. از این پرستارای خانم که شرکتی هستن.گفتم خب چطوری اعتماد کنم بهشون. یه وقت دست و پا چلفتی نباشن؟آقا محمد گفت: نگران نباش. اول این که چک و سفته میدن. دوم این که اینا تجربشون بالاست. کار بلدن.این جوری دیگه انقدر این طفل معصوما تو جاده این ور اونور نمیشن. قبلا دخترداییم برای بچه هاش پرستار می گرفت. بذار ازش بپرسم. بهت خبر میدم.گفتم: خدا خیرت بده. یعنی میشه خیالم از بابت بچه ها راحت شه، موقع بار زدن اینا رو با خودم نیارم؟آقا محمد گفت: به خدا این بچه ها تلف شدن تو راه. گناه دارن طفل معصوما.امروز پیگیری می کنم. ببینم چطوریه.دختر دایی آقا محمد زنگ زد و گفت که آقا محمد با او صحبت کرده. شماره پرستار را داد و تائید کرد که فردمورد اعتمادی است.با این حال ته دلم خالی میشد وقتی به این فکر می کردم که برای اولین بار بچه هایم را در خانه تنها بذارم. برای همین تصمیم گرفتم در خانه دوربین هم نصب کنم.مشکلی با دزدیده شدن وسایل نداشتم. اصلا وسایل خاصی نداشتیم که نگرانش هم باشیم اما بی نهایت دلشوره ستایش و امیرعلی را داشتم.نصاب دوربین آمد و جای جای خانه را دوربین نصب کرد. برای خودم هزینه می تراشیدم اما ارزشش را داشت. از طرفی اتاق ستایش وسایل خاصی نداشت. جایی را پیدا کردم که به صورت اقساط تخت و میز تحریر و کمد می فروخت. بعد از مدت ها، اتاق ستایش چیده شد. اتاقی که همیشه آرزویش را داشت.حالا نوبت به امیرعلی رسیده بود.دختردایی آقا محمد از آن جایی که یک مرکز فیزیوتراپی هم داشت، برای امیرعلی یک فیزیوتراپ فرستاد که هفته ای دو جلسه به خانه ام می آمد. روزهایی که نیاز به دستگاه بود، ما به مرکزشان می رفتیم.مهرماه شد و باز بوی ماه مدرسه آمد.لوازم تحریر و کتاب های ستایش را گرفته بودم. ستایش انقدر ذوق داشت که توصیف شدنی نبود. روز اول خودم تا مدرسه بردمش اما روزهای بعدی سرویس مدرسه گرفتم. تا خرخره در قرض و قسط بودم اما خیالم راحت بود که خدا روزی رسان است.برای این که خیالم از بابت پرستار راحت باشد، چند روزی را همراه با پرستار در خانه ماندم. تا هم ستایش با پرستارش انس بگیرد و هم من خیالم بابت او راحت شود. بعد سه چهار روز با دلشوره فراوان بچه ها و پرستارشان را به هم سپردم.تند تند تماس می گرفتم و مدام از دوربین چک می کردم که خیالم از بابت سلامتشان راحت باشد. احتمالا پرستار را با این کارهایم کلافه کرده بودم اما او چیزی نمی گفت. دست خودم نبود. اما با خودم گفتم که بچه ها در آفتاب و گرما پا به پای من جایی نمی آیند.چند ماهی به همین منوال گذشت. همه چیز خوب بود و قسط ها به موقع پرداخت می شد.ستایش عاشق یادگیری بود. اما برای من، فقط مدرسه رفتنش کافی نبود. انگار دلم می خواست هر چه در این سال ها ستایش عقب افتاده جبران شود. دلم نمی خواست یکی شبیه من شود.یکی که حتی سواد درست و حسابی هم نداشت و شرایط درس خواندن و یادگیری اش محدود بود.دلم می خواست ستایش مثل بلبل انگلیسی حرف بزند. از خودش پرسیدم که دوست دارد زبان انگلیسی هم یاد بگیرد. ستایش که به چیزی نه نمی گفت با خوشحالی قبول کرد که کلاس های زبان هم برود. هفته ای 6 ساعت کلاس زبان می رفت.آقا محمد هم استاد موسیقی خودش را معرفی کرد و گفت که برای آموزش ارگ به خانه مان می آید.همه چیز را برنامه ریزی شده جلو بردم. در تمام این سال ها هیچ وقت تا این حد احساس خوشبختی نکرده بودم. سخت بود. همه چیز را با هزار زحمت جفت و جور می کردم اما خدا میرساند.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلوهشت
خدا هیچ وقت دیر نمی کرد. همیشه و همه جا به موقع حواسش به من و بچه هایم بود و حالا پاداش صبری که در این مدت تحمل کرده بودم را به من داده بود.برای این که بتوانم هزینه زندگی ام را بدهم، مسیرهای طولانی تری را می رفتم.مسیر رانندگی من و آقا محمد با هم بود. به محض این که یکی از ما به مشکل می خورد، آن یکی خودش را می رساند.اگر ماشین خراب میشد، اگر در بارزنی مشکل پیش می آمد و هزار مشکل دیگر... باز هم جای نگرانی نداشت. چون همیشه و همه جا آقا محمد حضور داشت.هر روز ناهار با هم بودیم. در جاهای مشخصی از مسیر نگه می داشتیم و استراحت می کردیم. عادت کرده بودم که همه جا ببینمش. اگر یک روز نمی دیدمش، حس می کردم تنهایی خرخره ام را می جود. اما آقا محمد دیگر درباره خواستگاری و این حرفا، چیزی نمی گفت. انگار به همین راضی بود که حواسش دورادور به من باشد. با این حال حرف ها و نگاه هایش معنادار بود. می دانستم که این حسی که دارد، فقط به خاطر دلسوزی نیست. حتی باورم نمیشد که خودم هم علاقه مند شوم.یک روز که مثل همیشه قرار بود با هم یک جا توقف کنیم، بی خبر از همه جا ایستادم. وقتی آقا محمد آمد با خوشحالی سمتش رفتم اما با دیدن زنی که کنارش نشسته بود خودم را جمع و جور کردم. لبخندم محو شد زن از ماشین پیاده شد. با چشمانش سرو وضعم را برانداز می کرد. آقا محمد که از شوکه شدن من خنده اش گرفته بود گفت: مامان جان منو ساره خانم هم سرویسی هستیم.مادرش هم سلام سردی داد و دوباره سر و وضعم را برانداز کرد.مادرش هم سلام سردی داد و دوباره سر و وضعم را برانداز کرد. خودش از این خانم های شیک و پیک بود که معلوم بود از سر تا پاهایش را حسابی خرج برداشته.آقا محمد گفت ده دقیقه دیگه راه بیفتیم. همون ناهارخوری همیشگی وایسیم.باشه؟به زور لبخند زدم و گفتم: انشالله.فورا سوار ماشینم شدم. به خودم لعنت فرستادم. با چه سر و وضعی مادرش مرا دیده بود. بدون حتی یک قلم سرخاب سفیدآب. با لباس های رانندگی. وای که دلم میخواست کله محمد را بکنم. با طرز نگاه مادرش، مطمئن بودم که آقا محمد درباره من حرف هایی به مادرش زده و مادرش احتمالا ازاین که بین ماحسی وجود دارد، باخبر است. وقتی رفتارهای مادرش دیدم، با خودم گفتم که بهترین کار این است که این سرویس را از آقا محمد فاصله بگیرم. بهتر بود مادر پسری با هم خلوت می کردند.به آقا محمد پیام دادم: خیلی بدی. خیلیا.آقا محمد گفت وا. مگه چی شده؟
- چی شده؟ نباید بهم می گفتی که مادرت هم همراهته؟ حداقل سر و وضعم مرتب شه؟با علامت خنده گفت خب چرا باید سر و وضعت مرتب باشه؟کمی فکر کردم و گفتم به خودتون نگیرید. من کلا دوست ندارم وقتی کسی اولین بار منو می بینه با این شکل و قیافه ببینه.آقا محمد گفت: کدوم شکل و قیافه؟به نظر من که خیلی خوبی.گفتم: امروز برای ناهار نمیام. نمی خوام خلوت مادر پسری رو بهم بریزم.همان لحظه شماره ام را گرفت. با خنده گفت: چت شده امروز؟گفتم هیچی!گفت خب اگه هیچیت نیست چرا ناهار نمیای؟گفتم چون راحت نیستم. من دارم مستقیم میرم مقصد. توقفی هم ندارم. زنگ هم نزن چون استرس می گیرم.محمد با خنده گفت: عه. زشته ساره جان. از خر شیطون بیا پایین. می فهمه داری دکش می کنیا. ناراحت میشه.گفتم همون لحظه اول که منو برانداز کرد باید فکرشو می کردی.دوباره خندید و گفت چرا انقدر جناییش می کنی؟ چیزی نشده که. مادرم دوست داره بیشتر باهات آشنا شه. این همه مدت حرفت تو خونمون بوده.حالا که دیدتت نذار دیدش نسبت به حرفایی که ما میزدیم عوض شه.گفتم آخه زمین تا آسمون مادرتون با من فرق داره. خودتون ساده پوشید اما مادرتون ماشالله انگار می خواد بره عروسی.خب حس بدی بهم میده که با این سر و وضع کنارشون باشم. بذارید یه روز دیگه.محمد صدایش را یواش تر کرد و گفت محمد صدایش را یواش تر کرد و گفت: تو ناهارخوری می بینمت. منتظرما. قالم نذاری.حریفش نشدم. ماشین را گوشه ای پارک کردم و چند دقیقه فکر کردم. تصمیمم را گرفتم. مگر چه چیزی کم داشتم که از حضور در این جمع خجالت بکشم؟ هر چند که همیشه مقابل غریبه ها نمی توانم درست و حسابی غذا بخورم.هر چند که همیشه مقابل غریبه ها نمی توانم درست و حسابی غذا بخورم. اولین باری که با آقا محمد هم غذا خوردیم، همین طور بودم. موقعی که برگشتم از گرسنگی قندم افتاده بود.از ماشین پیاده شدم و صورتم را آب زدم. لباس هایم را عوض کردم. وسایل آرایشم را برداشتم و کمی کرم و رژ لب زدم. چهره ام شبیه خانم ها شده بود و از راننده تریلی بودن فاصله گرفته بود. ماشین خاک گرفته ام را هم دستمال کشیدم. ترسیدم بگوید که چه زن کثیفی! هر چند که در ران طول روز هزاربار از جاده های خاکی می رفتیم و تمیز کردن ماشین، فایده ای نداشت. با این حال نمی خواستم در نگاه اول، قضاوت شوم.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلونه
وارد رستوران شدم. مادرش دوباره نگاه خریدارانه ای کرد و سلام داد. در طول غذا خوردن حرفی نمیزد. وای که هر لقمه ای که می خوردم با استرس و صدا قورتش می دادم. تصمیم گرفتم یک چایی سفارش دهم و بی خیال غذا شوم. آقا محمد شوخی می کرد اما مادرش حتی یک لبخند ساده هم نمیزد.با خودم گفتم حتما به این فکر می کند که آن ها کجا و من کجا! وضع مالی آقا محمد خیلی خوب بود. بهترین امکانات و زندگی را داشتند.اگر مادرش می فهمید که من یک سال تمام در نیسان زندگی کرده ام و آشغال جمع کن بودم، احتمالا حاضر به همین دیدار ساده هم نمیشد.از استرس خیس عرق بودم. موقع خداحافظی، مادر محمد گفت محمد جان، این ماشینت خیلی تشک هاش سفته. خیلی هم بالائه.می خوام با این هم سرویسیت برم. هر دو زنیم. بهتره با هم باشیم. شما پشت ما بیا.شنیدن این حرف، به محمد نگاه کردم و یواشکی سرم را تکان دادم که مخالفت کند. همینم مانده بود که کنارم بنشیند. چطوری رانندگی کنم؟ از استرس لبخند زدم و گفتم هر طور که راحت ترید.
محمد هم ریز ریز می خندید. از رستوران که بیرون آمدیم، دستش را گرفتم تا سوار ماشین شود. با لبخند گفت خیر ببینی مادر!همین جمله را که گفت، هر چه فکر منفی درباره اش کرده بودم از هم پاشید. چه عجب که یک جمله به درد بخور گفت.
میوه هایی که در ماشین بود را کنارش گذاشتم و گفتم ببخشید این جا اسباب پذیرایی جور نیست. ایشالا هر وقت اومدید خونمون، جبران می کنم.میوه ها را برداشت و گفت نه بابا. خیلی هم خوبه. شنیدم دو تا بچه داری. اسمشون چیه؟
با خوشحالی گفتم ستایش و امیرعلی!
از سن و سالشان پرسید. از این که چطوری بزرگشان کردم. خودش هم سفره دلش را باز کرد و از همه زندگی اش گفت. از پیش از این که شوهرش فوت کند. از سختی هایی که کشیده بود. خلاصه انقدر راحت و خودمانی حرف میزد که تمام استرس هایم یک دفعه ای رنگ باخت.انطور که آقا محمد می گفت، مادرش خیلی خاکی بود اما در نگاه اول اصلا این طور به نظر نمی رسید.برای من هم خوب شده بود. 6 ساعتی با هم حرف زدیم. هم صحبت پیدا کرده بودم. محمد هم هر از گاهی از کنارم رد می شد و سلامی دورادور می داد. نیشش هم تا بناگوشش باز بود.بعد از 6 ساعت خودش خوابید و من تا صبح رانندگی کردم. صبح زود بیدار شد و گفت: ای وای! دختر تا الان نخوابیدی؟گفتم: ایشالا برسم خونه می خوابم.گفت خب این طوری که نمیشه. تو جوونی. ماشالله بر و رو داری. حیف نیست خودتو این طوری نابود می کنی؟گفتم کارش سنگینه اما ازش راضی ام. خداروشکر دستم جلوی کسی دراز نیست.به بندر که رسیدیم گفتم این جا یه بازار داره که خیلی قشنگه. بریم خرید؟خیالم دستم را گرفت و به یک آغوش عاشقانه مهمانم کرد. بعد هم گفت دیدم تلفنی داری با بابات حرف میزنی. جز بابا کیا میان؟با خوشحالی گفتم چند تا از بچه ها هم میان. خواهرم زنگ زد و گفت که دلش برام تنگ شده!چشمانم را باز کردم. حتی فکرش هم لذت بخش بود. با این که ماشین داشتم و زندگی ام از این رو به آن رو شده بود اما نبود خانواده را حس می کردم. حسرتم شده بود که یک بار پدرم در آغوشم بگیرد و خواهرم دلتنگم شود. حسرتم شده بود که زندگی عاشقانه داشته باشم.وقتی به خانه برگشتم، محمد زنگ زد. از شنیدن صدای گرفته ام فهمید که اوضاع روبراه نیست. گفتم که چیزی نیست اما دلش طاقت نیاورد. گفت شام میام دنبالتون. بچه ها رو آماده کن بریم یه جای قشنگ!گفتم میشه امشب نریم؟ من اصلا حوصله ندارم. خیلی خسته ام.محمد گفت چیزی شده؟ مثل قبل نیستی. کسی چیزی گفته؟گفتم: فقط دلم گرفته. من شبیه بقیه آدما نیستم محمد! نه؟محمد با تعجب گفت یعنی چی شبیه نیستی؟گفتم بچه هامم مثل خودم شدن! معنی خانواده رو نمی فهمن. هر وقت می بینم کسی داره میره خونه خواهر و برادرش، تعجب می کنم. حس عجیبیه که من هیچ وقت حسش نکردم.محمد گفت چی شده یه دفعه به این فکر افتادی؟گفتم می دونی بدبختی من از جهاز شروع شد؟ از زمانی که بابام گفت جهاز نمیدم من نیش و کنایه خوردم. شاید اگه بابام جهاز داده بود من الان به جای رانندگی، تو خونه ای که دوسش داشتم زندگی می کردم. شاید...محمد گفت اون خانواده ای که احمد داشت، حتی اگه جهازم مطرح نبود سر یه چیز دیگه بهونه می کردن. واقعا الان چت شده؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم امروز تو جاده نزدیک بود خفتم کنن.واسه همین حالم گرفته اس. من کجا؟ جاده کجا؟گفتم خودمم می ترسم تنهایی برم اما فکر کنم این ترس موقتی باشه.محمد گفت: ساره بیا با هم ازدواج کنیم. بذار زودتر تموم شه این دوران!بغضم را پس زدم و گفتم صادقانه بخوام حرف بزنم اگه همه چی دست خودم بود، فردا صبح زود باهات میومدم محضر.محمد گفت: ببین من الان اگه هر هفته امیرعلی رو نبینم دل نگرانش میشم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_پنجاه
دلم برای ستایشم تنگ میشه.اجازه بده با ستایش حرف بزنم. یا این وری یا اون وری. به منم فکر کن! تنهایی داره روحمو میخوره. بچه هام که اون سر دنیان. من موندم و یه دختر لجباز که قصد نداره جواب بله بده!گفتم: بهم چند روز وقت بده دوباره با ستایش حرف بزنم. بعدش اگه نشد میگم که خودت باهاش حرف بزنی. شبت بخیر!دلم گرفته بود. حس می کردم دوباره خدا می خواهد امتحانم کند. با ستایش حرف زدم و باز هم همان حرف های قبلی را تحویلم داد. محمد هم گفت که سعی می کند رابطه اش را با ستایش نزدیکتر کند تا شاید فرصت مناسبی برای حرف زدن با او پیدا کند.کرونا تازه آمده بود و کارها خوابیده بود.جاده ها بسته بود. چند هفته ای سرویس درست و حسابی نداشتم. تا این که محمد گفت که ماشینم را دست یک راننده دیگر بسپارم و اجاره اش را بگیرم. قبول کردم. چند ماهی ماشین دست یک نفر دیگر بود. من هم خانه نشین شده بودم. تا به حال انقدر کار کرده بودم که فرصت برای فکرهای بیجای گذشته نداشتم. اما در این مدتی که خانه نشین شده بودم، حالم حسابی بهم ریخته بود. ناراحت بودم و مدام گریه می کردم. تازه قدر روزهایی را که بیرون از خانه بودم، فهمیدم!یک روز برای خرید تا سر کوچه رفتم و موقع برگشت، یک موتوری مشکوک را دیدم که کلاه سرش بود. مشخص بود که به من نگاه می کند. من هم ترسیدم و زود به خانه برگشتم. از پشت پنجره یواشکی نگاهش کردم. همان جا مانده بود. چند بار دیگر هم همین اتفاق افتاد. مطمئن بودم که قصد و غرضی دارد. تا این که بعد از چند روز، همسایه گفت که دیروز مردی به نام احمددرباره ما پرس و جو می کرده. به آن ها گفته بود که من اجازه نمی دهم بچه هایش را ببیند!از کجا آدرسم را پیدا کرده بود؟ با شنیدن اسمش، دوباره ترس به جانم افتاد. نزدیکم نمیشد چون می دانست اگر این بار به کلانتری برود، دیگر نمی تواند از آن جا بیرون بیاید.باید به دل شیر میرفتم. با ناراحتی لباس پوشیدم و با یک جعبه شیرینی، به دیدن یکی از همسایه های خانه مادرشوهرم رفتم. خیالم راحت بود که کسی مرا ندیده. زن همسایه با دیدنم تعجب کرد اما با یه تعارف کوچکی که زد، وارد خانه اش شدم. از آن جایی که قبل ترها با هم سلام و احوالپرسی داشتیم، خیلی راحت همه چیز زندگی احمد را کف دستم گذاشت شنیدم که زنش طلاق گرفته و مهریه اش را هم تمام و کمال از حلقومشان بیرون کشیده. بزرگ کردن بچه احمد هم به دوش خانواده احمد افتاده. خواهر احمد برای دومین بار ازدواج کرده و باز هم طلاق گرفته. آن طور که همسایه میگفت، بچه پریسا مشکل ذهنی دارد و پریسا به تنهایی او را بزرگ می کند.
احمد هم به خاطر حمل مواد مخدر تا 15 سال حبس دارد اما با وثیقه 10 روز مرخصی گرفته. هی مرخصی میگیره و میاد خونه.دلم برای پریسا سوخت. با این که در حقم خیلی بد کرده بود اما ته دلم راضی به این بدبختی نبودم. پریسا سن کمی داشت و تحت تاثیر خانواده اش بد رفتار می کرد. برای همین همان روزها از ته دل بخشیده بودمش!این طور نمی شد. احمد جایم را می دانست و می خواست دوباره بچه ها را بردارد و برود. خانه احمد ترسناکترین نقطه روی زمین بود. به خانه که برگشتم، به صاحب خانه زنگ زدم و گفتم که می خواهم تا آخر هفته جابجا شوم. اینجا دیگر جای ماندن نبود. احمد زندان بود و دیگر ترسی از شکایت و زندان رفتن مجددش نداشت.سر یک هفته، خانه جدیدی پیدا کردم. بعد از اسباب کشی، دوباره آرام شدم. خیالم از این راحت شد که تا مدت ها احمد بی خبر از ما می شود. خانه جدیدمان نزدیک خانه محمد بود. محمد که بی اندازه ستایش و امیرعلی را دوست داشت، از این نزدیکی استقبال کرد. حتی چندباری هم به من گفت که آرزو دارد دختری مثل ستایش و پسری مثل امیرعلی داشته باشد. مهر بچه ها به دلش افتاده بود.وقتش بود که با ستایش حرف بزنم.ستایش کاملا اوضاع را درک می کرد. از او خواستم تا درباره عمو محمدش فکر کند. با این که ناراضی بود و هنوز قانع نشده بود اما قبول کرد که بالاخره من و محمد عقد کنیم.وقتی به محمد زنگ زدم و گفتم که ستایش بالاخره قبول کرده که با هم زندگی کنیم، محمد از ذوق گریه کرد.راستش خودم هم از خوشحالی یواشکی گریه کرده بودم. باورم نمی شد که دیگر قرار نیست کار کنم. دلم می خواست مثل با بچه ها بیشتر وقت بگذرانم. حتی دلم می خواست که ادامه تحصیل دهم. دوست داشتم حداقل تا دیپلم بخوانم. هنر یاد بگیرم.اما برای ازدواج با محمد باید جهاز میبردم. محمد که خانه اش تکمیل بود و نیازی به جهاز من نداشت و اگر لب تر می کردم، تمام وسایل خانه را عوض می کرد اما من نمی خواستم دوباره بی جهاز به خانه بخت بروم. وقتی یادم می افتد که تمام سختی هایی که تحمل کردم از جهاز شروع شد، تن و بدنم می لرزد. تصمیم گرفتم چند ماه دیگر هم کار کنم تا بتوانم وسایل نو بخرم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_آخر
دلم می خواست که شبیه عروس های واقعی باشم. دوست نداشتم خشک و خالی به خانه بخت بروم.ماشینم خراب شده بود و باید تعمیر میشد. پول کافی برای تعمیرش نداشتم اما یکی از شرکت های باربری، راننده استخدام می کرد و نیازی به ماشین نداشت. حقوق خوبی هم داشت. تصمیم گرفتم چند ماه در این شرکت کار کنم و با خیال راحت جهازم را بخرم. من تنها زن این شرکت بودم. روز اول امتحان دادم و وقتی مطمئن شدند که می توانند ماشین شرکت را به دستم بسپارند چک و سفته گرفتند.محمد که دید من در این شرکت مشغول محمد که دید من در این شرکت مشغول کار شدم، خودش هم آمد تا خیالش بابت من راحت شود. اما از آن جایی که قرارداد امضا کرده بودم، نمی توانستم مسیرهایی که بار می خورد را تعیین کنم. اینجا بود که برای اولین بار باید باری را به سمت مرز عراق می بردم. محمد هم جای دیگری افتاده بود. دل نگران بود که تنهایی به دل جاده زده ام. آن هم جایی که هیچ شناختی نسبت به آن نداشتم. برای من هم سخت بود که مسیر ناشناخته ای را شروع کنم اما چاره ای نداشتم. به خودم قول دادم زمانی که از مرز برگشتم، با کار رانندگی برای همیشه خداحافظی کنم.برای آینده بچه ها هم برنامه ریزی کردم. با فروش ماشین می توانستم دو واحد خانه بخرم و اجاره اش بدهم. این طوری هم دست به جیب بودم و هم می توانستم با خیال راحت به آینده بچه هایم فکر کنم. می خواستم دل ستایش را بابت خانه و استقلال مالی که داریم راحت کنم. دیگر به هیچ عنوان قرار نبود که اتفاقات تلخ گذشته تکرار شود. به آینده امیدوار بودم. مطمئن بودم که ستایش و امیرعلی هم از محمد خوششان می آید. مطمئن بودم که روزی می رسد که دیگر دغدغه پول و مشکلات مالی ندارم. در عوض خانواده ای دارم که به یک دنیا می ارزد. خانواده ای که در آن آرامش و شادی حرف اول را میزند. همه هوای همدیگر را داریم و همه برای حال خوب هم تلاش می کنیم. هر کداممان یک رویا داریم که برای رسیدن به آن همه توانمان را می گذاریم.عید غدیر، خانواده جدیدمان کنار هم قرار می گیرند.من، محمد، ستایش و امیرعلی با هم دیگر یک خانواده دوست داشتنی را تشکیل می دهیم.برای خوشبختی مان دعا کنید!
پایان.
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_اول
مادر پلاستیکها را از جلوی شیوا گرفت و کنار سینک ظرفشویی گذاشت.میخواستم بابت رفتار عجیبش بپرسم اما از جوابش میترسیدم. ماندن در خماری را به شنیدن بازی جدیدی ترجیح می دادم.
_ پاشو پاشو به جای لمبودن واسه خواهرت اسپند دود کن... الهی من قربون دختر خوشگلم بشم.شیوا هم مانند من ماتش زد از مادر و این همه مهربانی بعید بود. نگاه سوالی اش را به سمت من دوخت که شانه ای بالا انداختم.میدانستم شیوا الان تا انتهای ماجرا را با خبر میشود.
_خبریه مامان؟مادر نگاه خیره اش را به من دوخت و لبخند عریضی روی صورتش نشست.
_ واسه خواهرت خواستگار پیدا شد.شیوا جیغی از شادی کشید و لبخند از لب هایم پرکشید. باید می فهمیدم مهربانی مادر هم بی دلیل نیست.هم خوشی اش ختم می شد به خواستگار من و هم بدخلقی اش!
_پس بالاخره یه بخت برگشته ای پیدا شده بیاد این رو بگیره.هرچند که لحن شیوا شوخی بود اما من آنقدر از گوشه و کنار نیش خورده بودم که دلخور شوم و باز هم به رویم نیاورم.شیوا به سمتم آمد و من را محکم به آغوش گرفت و به خودش فشرد. هم از دیوانه بازیهایش خندهام گرفته بود و هم از این دل پرش دلچرکین شده بودم.در حال خفه شدن بودم که به اجبار دستش را از دور گردنم جدا کردم و او هم با همان لبتند عریض رهایم کرد.
_ حالا کیه مامان؟
_خواهرشوهر مهنوش خانم، دنبال زن برای پسرش می گشت، مهنوش خانم شیرین رو معرفی کرد.خنده از لبهایم پر کشید و نفس کلافه ای کشیدم. انگار شغل زن های کوچه و خیابان شده بود شوهر پیدا کردن برای من.و ای کاش من توان فریاد زدن بر سرشان را داشتم تا بفهمند دخالتهایشان به بهانه ی کمک چقدر آزارم می داد.
_ برو شیوا، برو دستی به سر و صورت خواهرت بکش، ساعت شش پسره تو پارک قرار گذاشته هم رو ببیند.شیوا با خنده به سمتم آمد و من چرا از این بحث مزخرف شاد نمی شدم؟شاید چون عاقبتش را می دانستم، اصلا روندش را حفظ بودم و خودم را برای سرکوفت های بعدش به خوبی آماده کرده بودم.نگاهی به پسرک روی نیمکت کردم. با لبخندی عمیق مشغول تماشای کودکان در پارک بود.پسری که عاشق بچه هست... شاید کمی می توانستم با او کنار بیایم.به سمتش قدم برداشتم که دوباره درد در تمام ساق پایم پیچید. بارها به شیوا گفتم من به این کفش های پاشنه بلند عادت ندارم اما به اجبار آن ها را بر سرم آوار کرد.
می گفت به قد کشیده ام بیشتر می آید اما مگر مهم بود؟ مهم حال خوش من بود که با این کفش ها آزار می دید.
تقریبا نزدیک پسرک شده بودم اما او نگاهش همچنان به کودکان و بازیشان بود.درد را به جان خریدم و پاشنه ی کفش را بیشتر به زمین کوبیدم تا متوجه ی حضورم شود اما او در این عالم نبود و انگار جایی در میان آن کودکان مشغول خندیدن به این دنیا بود.بالا سرش ایستادم و عطر تلخش در مشامم پیچید و عطر ملایمی که شیوا بر سرم ریخت در میان آن گم شد.لب باز کردم تا حرفی بزنم، اما... اما چه می گفتم؟ اصلا اگر او پسرکی که مهنوش خانم گفته بود نباشد چه؟وای حتی فکرش هم زیبا نیست که من به پسر غریبه ای سلام کنم.ولی... تنها پسر با موهای خرمایی و تیپی اسپرت در پارک او بود، اصلا تنها پسر در این پارک او بود. آن هم زیر این درخت بید مجنون بزرگ!شاید اصلا آمدن من برایش مهم نبوده است که اینگونه غرق شده است پس چرا باید حضورم را یادآوری کنم؟شاید هم مشغول مرور خاطره ی زیبایست که اینگونه با لبخند خیره شده است، ان وقت اگر رشته ی افکار او را پاره می کردم ناراحت نمی شد؟در ذهنم مشغول جدل برای سلام کردن بودم که نگاهش را آرام از کودکان کشید و سرش را بلند کرد. با دیدن من چشم هایش از تعجب گشاد شد و هراسان از جایش بلند شد.
_خانم حیدری؟در دل خداراشکر کردم که اشتباه نگرفتمش و بالاخره خودش متوجه ی وجود من شده است.
_بله.
_وای ببخشید، خیلی وقته اینجا منتظرید؟
تقریبا دقایقی می شد اما نمی خواستم به رویش بیاورم که دقایق زیادی است من اینجا منتظرم و حتی نتوانستم زبان برای حرف زدن باز کنم.تنها لبخندی زدم و نه ای زیر لب گفتم.
_ من باز هم عذر میخوام.
_موردی نداره.لبخندی زد. دستمالی از جیبش در اورد و با آن عرق روی پیشانیاش را پاک کرد. عینک آفتابی اش را از روی چشمهایش برداشت و روی موهای لخت گذاشت.
_خب... فکر نکنم میلی داشته باشید توی اینگرما قدم بزنیم، درسته؟سری تکان دادم و هردو روی نیمکت داغ نشستیم.نشستن روی این فلزی که از پرتوی شدید خورشید بی بهره نمانده بود و در حال مذاب شدن بود کم از قدم زدن زیر این آفتاب را نداشت.شاید تنها خوبی نشستن، تحملنکردن آنکفش های پاشنه بلند شیوا بود که کمی هم برایم کوچک بود و یقین داشتم پشت پایم را زخم کرده است.
_این بچه ها من رو بردن به بچگی های خودم، حسابی گرم خاطره گذرونی شده بودم.در جوابش تنها لبخند زدم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_دوم
اصلا مگر جوابی هم برای دادن به اویی که غریبه ای بیش نبود داشتم؟همین که با او روی ایننیمکت نشسته بودم تنها به اجبار مادر بود وگرنه به راحتی صدای ضربان تند قلبم را می شنیدم.می ترسیدم لب باز کنم و حرف نامربوطی بزنم یا نتوانم کلمه را خوب ادا کنم و مانند دخترهای بی سر و پا به نظر بیایم.
_خب، شما شروع می کنید یا من؟سرم را به زیر انداختم و او را خطاب قرار دادم.من همین که می نشستم و به حرف های او گوش می دادم هنر بزرگی برایم بود.او شروع به حرف زدن کرد و گفت و گفت و من تنها شنیدم و گاهی به شوخی هایش لبخندی زدم.برخلاف پسرکی که ابتدا تصود کرده بودم، پرحرف و کمی هم شوخ بود.در زبان بازی کم نداشت و یقین داشتم برای همسر آینده اش عشقبازی های زیادی می کرد اما برای من تنها از اهدافش گفت، از معیار ها و خط قرمزهایش، از ایده آل هایش برای همسر آینده اش، از شرکت بزرگ و احترام خاصی که برای مادر و پدرش قائل بود و با هر کلمه اش بیشتر می فهمیدم من توان همسری این پسرک را نداشتم.من در جمع خودمانی خانوادگی هم آرام و ساکت، گوشه ای می نشستم، آن وقت چگونه می توانستم در بین مهمانی های بزرگی که او حرف می زد، در برابر صاحبان بزرگ ترین شرکت ها و همسرانشان هم صحبت بشوم.حتی فکر روبه رویی با آن جمعیت هم ترسناک بود. به یاد صف های مدرسه افتادم. روزهایی که دعا خواندن نوبت من می شد از استرس تمام پاها و دستهایم می لرزید و دست هایم خیس عرق می شد و این اضطراب به خوبی از صدای لرزانم نمایان بود و گاهی هم مریم را به جای خودم می فرستادم.با یاد آوری غرغرهای او لبخندی زدم.
_خب، شما حرفی ندارید؟هراسان از افکارم به بیرون پرت شدم و لبخندم را جمع کردم.
_نه.
_ یعنی هیچ ایده آل هایی برای همسر آیندهتون در نظر نگرفتید؟
_خب، بهش فکر نکردم.آهانی زیر لب گفت و مشخص بود زیادی از جوابم خوشش نیامده بود.با لحن سردش گوشه ی لبم را به دندان گزیدم.شاید گمان می کرد از او می ترسیدم که اینگونه شتاب زده واکنش نشان دادم. خب شاید هم از تنهایی با او می ترسیدم، اما نه انگونه که او گمان می کرد. من تنها در کنار او کمی معذب بودم. حتی پیاده به خانه رفتن هم با همراه شدن با او را ترجیح میدادم، دانههای ریزی عرق از شدت گرما قابل تحمل بود اما عرق شرم را به جان نمیخریدم.افکار او درمورد من برایم مهم نبود اما دلم نمی خواست کسی را از خودم برنجانم.ابروهای نازکش را بدجور در هم فرو کرده بود و تاب نیاورم تا اینگونه دلچرکین بماند.
_منظورم این بود که... نمی خوام مزاحمتون بشم.سرش را برگرداند و نگاه خیره اش که به من افتاد سرم را به زیر انداختم. دلم نمیخواست چشمهایم را ببیند و از عمق مردمک هایم، اجباری بودن حرفم را بفهمند.
_مزاحمتی نیست که.لحن صدایش به گرمی ابتدای سخنهایش نبود اما همین که دلخوریاش کمی رفع شده بودن کافی بود. اصلا اگر کافی هم نبود که من نمی توانستم بیش از این کوتاه بیایم. مشغول بازی کردن با انگشت هایم شدم و در ذهنم دنبال کلمه ای بودم تا زودتر از آن محیط خفناک دور شوم که...
_پس بلند شید تا برسونمتون.حرفش مانند آب سردی روی سرم نازل شد. من تنها تعارفی کرده بودم، او چرا جدی گرفت و گمان کرد حاضرم با او همراه شوم؟سرم را بلند کردم و با ناچاری نگاهش کردم.
_آخه...
_آخه نداره که، من امروز برای شما شرکت نرفتم از این به بعد هم بیکارم.آمدم دوباره لب به اعتراض باز کنم که با فکر دلخور شدنش پشیمان شدم.راه زیادی نبود که، ده دقیقه هم تاب می آوردم و دوباره همه چیز تمام می شد. البته قبل از آنکه زن های همسایه بین سبزی پاک کردن هایشان به دنبال شوهری برای من باشند.از جایش بلند شد و من هم به اجبار از جایم برخاستم و پشت سرش به راه افتادم.حفظ کردن تعادل با آن کفش ها برایم خیلی سخت بود، مخصوصا که موهایم به پوست عرق کرده ی گردنم چسبیده بودند و کلافه ترم می کرد.کاش زودتر به خانه میرسیدم و دوباره خودم را در آن اتاق حبس میکردم، حداقل خوبیاش این بود دیگر نیاز به تظاهر یا حرف زدن برای غریبه ها یی که دنیایشان فرسنگ ها با من فاصله دات نبودم.کنار ماشین شاسی بلندی که طبق معمول نامش رو نمی دانستم ایستاد و در را برایم باز کرد.تشکری زیر لب کردم و سوار شدم. اگر مادر این جا بود و این ماشین را می دید به یقین هرطور شده است مرا به اینپسرک می داد و چقدر خوب بود که اینجا نبود، وگرنه برق چشمهایش همه را خبر دار می کرد تمام آبرویم جلوی این پسرک می رفت.شیوا هم با آنکه قلبش گیر عشق جوانی اش بود باز هم با دیدن اینماشین قلبش ضعف میرفت و لحظه ای فکر ترک کردن امیرعلی به ذهنش می رسید.با نشستنش، دکمهی کولر ماشین را فشرد و هردو بی اختیار نفس آسوده ای کشیدیم.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
دوستای عزیزم به کانال خودتون خوش اومدین😍
لیست رمان های موجود درکانال👇🏼👇🏼
#ماهرخ #مهناز
#عاقبت_بخیری #دریا
#فقر #بهنام
#فاخته #محمد
#نیلوفر #بامداد_خمار
#گندم #اقدس
#اسماعیل #بهار
#نگار #مریم
#الهام #یاسمین
#ازدواج_باشیطان #گلین
#ندا #حمید
#ساناز #طوبی
#زندگی_من #میوه_صبر
#مادر #سرگذشت_یک_معلم
#گمشده #ارباب
#زندگی_شیرین #گوهر
#رعیت_زاده #حورا
#لوران
برای دسترسی راحتتون با زدن رو هر اسم به پارت اول میرید.😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهم اندیشید تا خدا هست
هیچ لحظه ای آنقدر سخت نمیشود
که نشود تحملش کرد
شدنی ها را انجام میدهم
و تمام نشدنیهایم را
به خداوند بزرگ میسپارم...
آرامش شب
مهمان دلهای پاکتون
شب بخیر🌻
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
🌸🍂صبح زیبای شنبه تون بخیر
🌸دلتان گرم از آفتاب امید
🍂ذهنتان سرشار از افکار پاڪ
🌸قلبتان مملو از عشق خدا
🍂و صبحتان زیبا
🌸با امید طلوع صبح سعادت
🍂برای یڪایڪ شما دوستان
صبح سه شنبه تون زیبـا🌸🍂
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii