#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلوسه
حتی یاد زمانی که مادرشوهرم موهایم را می کشید.چند روز دیگر گذشت و من هر شب، شبیه جن زده ها از خواب می پریدم. کابوس می دیدم. برای خودم هم عجیب بود که چطور یک پیشنهاد ازدواج ساده مرا تا این حد بهم ریخته بود.خورد و خوراکم بهم ریخته بود.رنگم زرد شده بود. فشارم بالا و پایین میشد. به زور برای بچه ها غذا درست می کردم اما ستایش با همان سن کمش سعی می کرد، به من رسیدگی کند. به محل بارگیری هم اطلاع دادم که مریضم و جایگزین برای این چند روز پیدا کنند.آقا محمد که چند روزی بی خبر از من بود، اصرار کرد که جواب تلفنش را بدهم. گوشی را برداشتم و با حالتی که مریضی از صدایم می بارید حرف زدم.چند دقیقه بعد گفت: ساره خانم، میشه بیای پایین؟ دم درم.گفتم حالم خوب نیست. میشه اگه حرفی هست بعدا بزنیم؟گفت: فقط یه لحظه بیا پایین.به زور چادر سر کردم و از پله ها پایین رفتم. با دیدن رنگ پریده ام گفت: ساره خانم چت شده؟ چرا این جوری شدی؟گفتم: باید استراحت کنم. خوب میشم.گفت: این طوری نمیشه. پاشو بریم دکتر.گفتم: نمی خوام برم دکتر.با جدیت گفت: چند روزه سر کار نرفتی. از بعد از اون روز مریض شدی. همش به خاطر حرف های منه. کاش لال میشدم چیزی نمی گفتم.گفتم: ربطی به حرف های شما نداره.زنگ در خانه را زد و بدون توجه به حرف های من گفت: ستایش جان، امیرعلی رو حاضر کن مامانتو ببریم دکتر. ستایش هم چشم گفت.به من اشاره کرد و گفت: برو سریع لباس بپوش بریم.گفتم من نمیام. اگه بخوام برم خودم میرم.شانه بالا انداخت و گفت: باشه پس من تا صبح همین جا تو ماشین می خوابم.گفتم چرا داری اذیتم می کنی؟به چشمانم نگاه کرد و گفت: تو هم داری اذیتم می کنی. حال الانت به خاطره منه که این طوری شده. انتظار داری شب راحت بخوابم؟ستایش پایین آمد. از آن جایی که از اختلاف بین من و آقا محمد با خبر نبود، با خوشحالی گفت: عمو بریم سوار ماشینت شیم؟آقا محمد دست ستایش و امیرعلی را گرفت و داخل ماشین شخصی اش گذاشت.به اجبار رفتم و لباس هایم را عوض کردم.به بیمارستان که رسیدیم، دکتر فورا سرم زد و داروهای تقویتی تزریق کرد.موقع برگشت، داروهایم را از داروخانه گرفتیم.ستایش هم اصرار می کرد که عمو من از تنهایی می ترسم. شب پیش ما بمون. مامان مریضه. چند روزه من غذا رو درست می کنم و از این حرف ها!آقا محمد هم گفت: من می مونم پیشت عمو.خودم براتون غذا درست می کنم. تا حال مامانتون خوب شه.با شنیدن این حرفش چشمانم گرد شد.میدانستم چرا می خواهد به خانه مان بیاید. می خواست لوازم و اسباب اثاثیه ام را ببیند. اما خانه من که خالی بود. چیزی نداشت جز تشک و متکا و یک پیک نیکی ساده. فقط توانسته بودم چند تکه کوچک دست دوم به خانه ام اضافه کنم.زبانم انقدر قفل شده بود که توان مخالفت نداشتم.یواشکی به ستایش گفتم که بگوید دوست دارد خانه عمویش را ببیند. ستایش هم همان لحظه گفت: عمو نمیشه بریم خونه شما؟ من دوست دارم ببینم خونتون کجاست.آقا محمد با خوشحالی گفت: اتفاقا خاله فاطمه هم هست.نگاهی به من کرد و گفت: چند روز مهمون من میشی تا وقتی حالت خوب شه. بعد قول میدم کاری باهات نداشته باشم.گفتم: نمی خوام زحمت بدم.مسیرش را عوض کرد و گفت: زحمتی نیست. اینطوری فاطمه هم بهت سر میزنه.خیال منم راحته. صبح تا عصرم من نیستم. ستایش خیلی خوشحال بود.وقتی به خانه اش رسیدیم، فاطمه حسابی تحویلمان گرفت. گفتم: به خدا نمی خواستم مزاحم شم اما..فاطمه وسط حرفم پریدو گفت این حرفا چیه میزنی؟ شام درست کردم. منتظر بودم بابا بیاد.زیاد درست کردم. انگار به دلم افتاده بود مهمون داریم.ستایش محکم فاطمه را بغل کرد و گفت: خاله فاطمه مامان حالش چند روزه بده. همش خوابه.فاطمه که انگار تازه چهره ام را دیده بود گفت: ای وای. فکر کردم به خاطر بار بردن کم خوابی گرفتی. تو رو خدا ببخشید حواسم نبود. الان خوبی؟ بهتری؟گفتم: یه کم ضعف دارم اما اینا عادیه.قبلا این طوری زیاد شدم.فاطمه به آقا محمد گفت: زود سفره رو بندازیم. همه چیو آماده کردم.به سمت اتاق رفت و رخت خواب آورد و گوشه اتاق پهن کرد. گفت: فعلا اینجا بشین تا موقع خواب جاتو درست کنم.از این همه محبت نمی دانستم چه بگویم. تشکر کردم و گفتم: بذار کمکت کنم.فاطمه چهره اش را جمع کرد و گفت وای خدا چقدر تعارفی هستی. دست ستایش را گرفت و گفت: خاله بیا سفره بندازیم.همه در سفره انداختن کمک کردند حتی اقا محمد اما من تکیه به پشتی داده بودم. چه خانه با صفایی داشتند. همه لوازمش نو و تر تمیز بود.خانه ای که شاید من هزاربار در رویاهایم هم نمی توانستم به آن فکر کنم. شاید اگر هیچ وقت مسیر زندگیم به احمد نمی خورد من هم در خانه ای شبیه این، با کسی که دوستش داشتم زندگی می کردم. هیچ وقت حکمت کارهای خدا را نفهمیدم اما ناشکری نمی کردم چون همیشه و همه جا به دادم رسیده بود.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلوچهار
شب که شد فاطمه رفت. شوهرش خانه تنها بود. من و بچه ها هم در اتاق قدیمی فاطمه خوابیدیم. نصف شب، از صدای جیغی که کشیدم هم بچه ها بیدار شدند و هم آقا محمد. آب قند بود که برایم پشت هم می آوردند. از این که بدخوابشان کرده بودم ناراحت شدم اما دست خودم نبود. این کابوس های لعنتی نمی دانم چرا هر شب مهمانم شده بودند.هر که می دید فکر می کرد جن زده شده ام. ستایش گریه کرد و گفت: عمو مامانم چند شبه این جوری میشه.اختیار اشک هایم را نداشتم. پشت هم گریه می کردم. با خوردن آب قند اشک هایم کمتر شد. گفتم تو رو خدا حلال کن، بد خوابتون کردم.آقا محمد که از چهره اش نگرانی می بارید گفت: از کی این طوری شدی؟من هم گفتم: چند روزی میشه.امیرعلی را که گریان شده بود در آغوشش گرفت و آرامش کرد. بعد با ناراحتی گفت: از همون روز این طوری شدی؟گفتم: میدونم مسخره است اما دست خودم نیست. چند شبه بی خواب شدم. خدا از خانواده احمد نگذره.آقا محمد گفت: خدا از منم نگذره که بدون فکر حرف زدم.پنجره را باز کرد و گفت: بذار هوای تازه بیاد تو اتاق. یه پتو اضافه هم بکشید روتون.اصرارهای من بی فایده بود. فاطمه هم صبح زود آمد و در طول روز چندبار سرم و تقویتی به من زد. حالم بهتر شده بود اما باز هم همان شب، عین جن زده ها از خواب پریدم و داد و هوار کردم. خودم از کارهایم خجالت میکشیدم اما دست خودم نبود.آقا محمد بالای سرم آمد و گفت: دقیقا خواب چی می بینی؟
کمی نفسم چاق شد. گفتم: خواب مادر احمدو که موهامو میکشه. خود احمد که سیخ دستشه و دوباره از بین استخون انگشتم...نذاشت ادامه حرفم را بزنم. گفت: با اون خانواده ای که من دیدم همه اینا طبیعیه اما چطور بعد از این همه مدت این طوری شدی عجیبه.راست میگفت. در تمام این مدت، چیزی به جز سیر کردن شکم بچه هایم ذهنم را پر نکرده بود اما چند روزی بود که به آن روزهای تلخ و غمگین گذشته فکر می کردم. ناخوداگاهم پر شده بود از تصاویر وحشتناکی که متصور می شدم.صبح روز بعد گفت من یه روانشناس پیدا کردم. فکر می کنم نیاز داری که با یه نفر حرف بزنی.گفتم: روانشناس می خواد چه کار کنه؟ می تونه گذشتمو پاک کنه؟ من روانشناس نمی خوام. خودم از پس خودم برمیام.آقا محمد با ناراحتی گفت اونا کارشونو بلدن. ممکنه تا آخر عمرت شب ها این طوری از خواب بپری. بچه ها گناه دارن. مخصوصا وقتی تنها باشن. به جز اون، چرا انقدر به خودت عذاب بدی؟ روانشناس کمک می کنه با هر موضوعی کنار بیای.گفتم: من فعلا شرایط پرداخت هزینشو ندارم.آقا محمد گفت: مگه من گفتم هزینه هاشو بده؟ می خوام خودم ببرمت.گفتم: ببخشید ولی من قبلا هم گفتم دوست ندارم مدیون کسی بشم. نمی خوام از این به بعد کمک مالی کنید. تا همین جاشم زحمت زیادی بهتون دادم.آقامحمد گفت: حداقلش می تونی مثل یه دوست روی من حساب کنی. نمی تونی؟گفتم: من تا حالا هیچ دوستی نداشتم تو زندگیم که بدونم چطوری میشه روشون حساب کرد. لطفا دنبال جلسات روانشناسی و این حرف ها نباشید.همان روز به خانه ام برگشتم. رنگ و رویم بهتر شده بود اما کابوس های شبانه ام ادامه داشت. آقا محمد از ستایش همه چیز را می پرسید. از این که دوباره بد خواب شده ام یا نه. از این که غذای کافی دارند یا نه. ستایش هم بی کم و کاست همه چیز را به او می گفت.چند روز بعد، آقا محمد پیام داد که وقت مشاوره گرفته و اگر نیایم، هزینه جلساتی که پرداخت کرده میسوزد. عصبانی شدم. با ناراحتی پیام دادم که بیشتر از این مرا مقروض نکند اما انگار گوشش بدهکار نبود.فقط می گفت: تو هیچ دینی به گردن من نداری و تمام این کارها، برای آرامش خودمه.سرلج ولجبازی می خواستم که به جلسه مشاوره نروم اما وقتی دو دوتا چهارتا کردم دلم نیامد پولش بسوزد. با خودم گفتم که سر فرصت همه پول ها را برمی گردانم. از طرفی بیداری های وحشتناک شبانه ام حسابی استرس و دلهره درونم ایجاد کرده بود.به آدرسی که داده بود رفتم. وقتی وارد مطب شدم دیدم که آقا محمد روی صندلی نشسته است. منتظر آمدنم بود. با دیدنم گل از گلش شکفت. با لبخند گفت: ترسیدم نیای.کمی اخم و تَخم کردم و گفتم: دیگه بدون هماهنگی من کاری نکنید لطفا.گفت: فقط همین یه بار. من همین جا میشینم. یه ربع دیگه شروع میشه. کارت تموم شد بر می گردیم.سوئیچ ماشینم را دادم و گفتم: بچه ها تو ماشینن. می خواستم بیارمشون بالا. امیرعلی یه ماشین پلاستیکی خریده. داره با ستایش بازی می کنه. اگه زحمتی نیست پیش بچه ها می مونید؟سوئیچ را از دستم گرفت و گفت: 45 دقیقه وقت مشاوره است. با خیال راحت و بدون استرس حرف هاتو بزن. من حواسم به بچه ها هست.جلسه مشاوره شروع شد. همه چیز را از اول برای مشاورم تعریف کردم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلوپنج
تحت درمان قرار گرفتم. مشاور تشخیص افسردگی را داد. هر جلسه آقا محمد زودتر از من داخل مطب میرفت و همین اوضاع تکرار می شد. دیگر هیچ حرفی درباره خواستگاری نشد. خودش می دانست که گفتن همان کلمات، مرا تا مرز دیوانگی برده است.کم کم باید به فکر وسایل خانه می افتادم. تا جا داشتم، وسایل دست دوم تر وتمیزی را برای خانه خریدم. خانه مان شکل و رو گرفته بود. شبیه خانه های آدم های واقعی شده بود. داشتن یک خانه با تجهیزات آرزویم بود و حالا انگار به آرزوی چند ساله ام رسیده بودم واقعی شده بود. داشتن یک خانه با تجهیزات آرزویم بود و حالا انگار به آرزوی چند ساله ام رسیده بودم.بعد از جلسات درمان، کمتر دچار خواب زدگی می شدم.آرامشم بیشتر شده بود اما همچنان اوضاع افسردگی پنهانم سر جایش بود.ستایش دو سال بود که به مدرسه نرفته بود. نگران این بودم که از هم سن و سالانش عقب افتاده اما با خودم گفتم که اگر بیشتر کار کنم، می توانم برای ستایش معلم خصوصی بگیرم و در نهایت تمام این دو سال عقب افتادگی را جبران کنم.چند ماهی بود که آقا محمد را کمتر می دیدم اما یک روز به خانه ام آمد تا هم جویای حالمان شود. مثل همیشه دست پر به خانه مان آمد. برای بچه ها خوراکی خریده بود. شام ساده ای درست کردم. دور هم بودیم. بچه ها هم از این که مهمان داشتیم خوشحال بودن بودن انقدر بی کس و کار بودیم که اگر کسی به خانمان می آمد انگار دنیا را به ما داده اند.آخر وقت بود که قبل از رفتنش گفت: می خوام برای خودم ماشین ثبت نام کنم. ماشینمو عوض کنم. می خوای تو هم بنویسی و فوتونو بفروشی؟گفتم: خب ماشینای دیگه خیلی گرونن. فکر نکنم پولم برسه.گفت: پس بیا یه دست دوم بردار. این طوری می تونی بار بیشتری بزنی. درآمدت هم بیشتر میشه.گفتم بهش فکر می کنم.کمی مِن و مِن کرد اما بعدش گفت: اصلا بیا ماشین منو بردار. قسطی هم پولشو به من بده.گفتم: نه. شما هم برای خرید ماشین دیگه تون پول لازم دارید.گفت: خب من به هر کسی بخوام بفروشم قسطی می فروشمش.با این که می دانستم برای کمک به من حرف از قسط بندی می زند اما به روی خودم نیاوردم. گفتم خب پس با هم درباره نحوه پرداخت قسط صحبت می کنیم. باشه؟لبخند رضایت بخشی زد و رفت.اولین بار بود که لبخندش دلم را لرزاند. حسی که درونم ایجاد شده بود تازگی داشت. هنوز هم باورم نمیشد مردی در این دنیا وجود داشته باشد که از پدر برایم پدرتر باشد و از همسر برایم همسرتر!با اصرارهای من بالاخره ماشینش را قسط بندی کردم. ماشین جدید خیلی بهتر بود.اما سنگین تر بود و بستن اتاقکش کار هر کسی نبود.آقا محمد هم با من در یک خط کار می کرد. برای همین موقع بستن بار و زنجیر بندی و چادر کشی کمکم می کرد. دستان من که توان نداشت این همه سفت کاری انجام دهم اما دستان مردانه محمد، به موقع به دادم میرسید.تقریبا هر روز هم دیگر را می دیدیم گاهی اوقات ماشین مان پشت هم بار می برد و در طول مسیر همراه هم بودیم.همین که پشت سرم بود انگار خیالم از بابت همه چیز راحت بود.حتی گاهی دلتنگش می شدم اما خودم را نیشگون می گرفتم که از یادش بروم. دوست نداشتم فکر و خیال ازدواج در سرم بیفتد.من 29 ساله بودم و آقا محمد 46 ساله. او هم زود ازدواج کرده بود و زود بچه دار شده بود. در هفده سالگی اش، فاطمه به دنیا آمده بود. آقا محمد هم سن برادر بزرگتر من بود. با این حال فکر این تفاوت سنی هم بیشتر باعث میشد بترسم. با این حال در تمام جاده هایی که بار می بردم همراهم بود. اصلا نمیگذاشت کسی چپ نگاهم کند. و من هم محتاج این بودم که کسی صادقانه دوستم داشته باشد. محبت هایش معنادار شده بود.هر کاری که می کرد بدون این که نام عشق و دوست داشتن کنارش باشد، به دلم مینشست.ماشین جدید، بارهای جدیدتر و درآمد بیشتر! چیزی بود که در این چند ماه عایدم شده بود. خداروشکر کردم که برکت به زندگی ام آمده.وقتش بود که ستایش را به مدرسه بفرستم. برای این که تمام این دو سال عقب افتادگی را جبران کنم، کلاس های خصوصی برایش برداشتم. در چندماه، دو سال اول ابتدایی را تمام کرد. چند روزی هم دوندگی کردم تا آموزش و پرورش از ستایش امتحان بگیرد.خداروشکر ستایش در آزمون موفق شد و مستقیم برای کلاس سوم، ثبت نام شد.خیالم راحت شد. همش می ترسیدم که ستایشاز هم سن و سالانش عقب بیفتد اماخدا خواست و همه چیز در کمتر از دو سال روبراه شد. نه به آن روزهایی که سرپناهی برای خوابیدن نداشتم نه به این روزهایی که به فکر برآورده کردن آرزوهای بچه هایم بودم.از آن جایی که آقامحمد سنتور می زد و ستایش هم چندباری سنتورش رادیده بود، فهمیدم که علاقه زیادی به موسیقی دارد. تصمیم گرفتم یک ساز مناسب پیدا کنم و ستایش را به کلاس موسیقی مورد علاقه اش بفرستم.اولین سازی که برایش خریدم بلز بود. ستایش باعلاقه زیادکلاس هایش رامیرفت.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلوشش
آخرهای آموزشش بود که استادش گفت که یک سازدیگر را تهیه کنم.به پیشنهاد استادش، فلوت خریدم. ستایش کلاس های فلوت راهم شروع کرد. زمان بار زدنم را با کلاس های ستایش تنظیم می کردم تاستایش آسیبی نبیند.سوئیت کوچکمان بایدعوض میشد. ازآن جایی که اتاق نداشت،ستایش نمی توانست همزمان باصدای بلند امیرعلی درس بخواند.زمانی که ستایش کلاس میرفت، من دربنگاه های مختلف دنبال خانه ای مناسب می گشتم.بایدطوری برنامه می ریختم که اقساط ماشین و ودیعه خانه، باهم تداخل نداشته باشند.درباره این موضوع چیزی به آقامحمد نگفتم. نمی خواستم فکرتعویض خانه ام درگیرش کند. از این که بارفتارسرد من ورد پیشنهاد ازدواجش، تغییری دررفتارهایش ایجادنشده بود، خیلی خوشحال بودم.دو دوتا چهارتا که کردم دیدم می توانم پول بیشتری در بیاورم اگر در مسیر خوزستان کار نکنم. یک شب به آقا محمد زنگ زدم و گفتم: آقا محمد به جای این که از خوزستان با یک سوم کرایه برگردیم، به نظرت بهتر نیست بریم بندر؟ این همه با منت دنبال بار نباشیم. آخه انصافه 25 تن بار بزنیم با این قیمت؟آقا محمد از این پیشنهاد استقبال هم کرد. بنده خدا به خاطر من اسیر مسیر خوزستان شده بود و با کرایه پایین بار میزد.در بندر ممکن بود یکی دو روزی بار نداشته باشیم اما همان یک باری که می خورد، کرایه اش خوب بود و کفاف چند روزمان را می داد.دوباره من و آقا محمد هم مسیر شده بودیم. اوایل تابستان بود که دیگر پول کافی برای اجاره خانه داشتم. با خیال راحت به بنگاه ها سر زدم.برای. خانه باید چک می دادم و از آن جایی که چک نداشتم، برای دریافت دسته چک اقدام کردم.حدودا 10 روزی طول کشید تا دسته چکم آماده شد. اولین دسته چکم را گرفتم و با خوشحالی برای اجاره خانه رفتم.روز جمعه وسایل را بار زدم و تا خانه بردم. ستایش خیلی خوشحال بود. انقدر که سر از پا نمی شناخت. مخصوصا وقتی که فهمید اتاق جداگانه ای برای خودش دارد.چندروز بعد فاطمه زنگ زد و برای دورهمی دعوتمان کرد. ما هم از خدا خواسته دلمان برای یک مهمانی دوستانه تنگ شده بود. ستایش و امیرعلی سر از پا نمی شناختن. آقا محمد که چندین موسیقی را بلد بود، ارگش را آورد و برای ستایش و امیرعلی آهنگ زد.ستایش هم از همان شب عاشق ارگ شده بود اما خب هزینه خرید ارگ خیلی بالا بود و من توانایی خریدش را نداشتم. در برنامه های آینده ام گذاشته بودم که حتما برای ستایش ارگ بخرم.نزدیک تولدش بود.صبح زود سرویس رفتم و تا ظهر برگشتم. با خودم گفتم اگر برای ستایش تولد بگیرم، حتما خوشحال می شود. ما که تا به حال تولد با کادو نداشتیم اما این بار قصد داشتم که برای ستایش کادو هم بخرم. به آقا محمد گفتم که به عنوان مهمان، شب به خانه ام بیاید.ستایش عاشق دوچرخه بود. بچه ها را به آقا محمد سپردم که بعد از کلاس موسیقی دنبال ستایش برود. امیرعلی هم با آقا محمد ماشین بازی می کرد. خودم هم برای خرید دوچرخه وکیک و ژله رفتم.دوچرخه که خریدم، چشمم به سه چرخه قشنگی که گوشه مغازه چشمک میزد افتاد. دلم نیامد برای امیرعلی چیزی نخرم.دلم را به دریا زدم و از باقی مانده پول هایم، سه چرخه ای را برای امیرعلی خریدم.کادوها را تزئین کردم و پشت ماشین انداختم.وقتی همگی دور هم جمع شدیم، کیک را آوردم. آهنگ زدیم و بچه ها رقصیدند. از خوشحالی نزدیک بود گریه ام بگیرد.ستایش با دیدن دوچرخه انگار دنیا را برای خودش کرده بود.چند دقیقه بعد آقا محمد از ماشین ارگ بزرگی را آورد.ستایش از خوشحالی زبانش بند آمده بود. راستش من هم زبانم بند آمده بود. آقا محمد گفت: باید یاد بگیریا. نذاری گوشه خونه خاک بخوره.ستایش از خوشحالی خودش را در آغوش آقا محمد پرت کرد. امیرعلی هم خوشحال بود اما با دیدن کادویی که عمو محمد برایش تهیه کرده بود، ذوق زده شد. یک دف کوچک هم برای امیرعلی کوچولو خریده بود.آن شب بچه ها بی نهایت خوشحال بودند.
تا به حال خنده و خوشحالیشان را تا این حد ندیده بودم. چطور میشد خدا تا این حد هوایمان را داشته باشد.آقا محمد بعد از چند دقیقه گفت میشه بیای حیاط با هم حرف بزنیم؟بچه ها در حال آهنگ زدن های نامتوازن بودند.گفتم تا چند دقیقه آروم بگیرید من برگردم.همین را گفتم و پشت سر آقا محمد وارد حیاط شدم. هوا صاف بود و نور ستاره هایش کاملا پیدا بود. به آقا محمد گفتم: شرمندمون کردید با این کادوهایی که گرفتید.آقا محمد گفت: دشمنت شرمنده. خداروشکر خوشش اومدبه صورتش نگاه کردم و گفتم: بفرمایید. راجع به چی می خواستید حرف بزنید؟راجع به پای امیر. میگم پیگیر نشدی ببینی چطور میشه بهترش کرد؟ ممکنه بعدا بچه اذیت شه ها.با ناراحتی گفتم: اون موقع که باید فیزیوتراپی میرفت ما بی سرپناه بودیم. کاری از دستم برنمیومد. ولی نمی دونم چرا دیگه فکرم به این که پیگیری کنم نرسید. پاک یادم رفته بود.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
شب را هرَس ڪردند
شاخہ هاے تاریڪی
در تلاجن وهم انگیز سڪوت
قد ڪشیدند
و تاخودِ صبح
جیر جیرڪ ها
جاے خالیِ تو را
غم خواندند
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز به خانه پنجم رسید ،
اینک بر درگاه ماه آذر،
چشم براه قاصدکی ایستاده ایم
که با یک سبد لبخند،
آخرین ماه پاییز را تا یلدایی دیگر بدرقه کند ....
صبح قشنگتون بخیر 🍂🍂🍂
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلوهفت
آقا محمد گفت یه کم تو راه رفتنش مشخصه. حیفه بچه به این باهوشی و بانمکی از الان درمان نشه.گفتم چشم پیگیری می کنم. میبرمش دکتر آقا محمد گفت ایشالا که درست میشه. از اوضاع راضی هستی؟با لبخند گفتم الان که مدرسه ها بسته است آره اما وقتی مدارس باز بشه، نمی دونم باید چه کار کنم. پاک برنامه هام به هم میریزه. ستایشو دست کی بسپارم؟ کی بار ببرم، کی بار بیارم؟آقا محمد گفت: چرا تو خونه نمی مونی؟ یا یه کار دیگه پیدا کنی؟گفتم: من که سواد و مدرک درست و حسابی ندارم. به لطف پدرم هیچ وقت با سواد نشدیم اما دلم نمی خواد بچه هام مثل من شن. هیچ کاری به یه زن بی سواد نمیدن. رانندگی پول خوبی داره. تو این دو سال تونستم وضعیتمو از این رو به اون رو کنم. شما باشی جای من دست می کشی از این کار؟آقا محمد گفت هیچ کسی نمی تونه مثل تو انقدر قوی باشه.حتی مردش. تا رسیدن پاییز یه فکری برای بچه ها می کنیم. نگران نباش.به ساعتش نگاه کرد و گفت: دیر وقته. من دیگه برم.با رفتنش ته دلم خالی شد. بدون این که حواسم باشد، دوست داشتم که همه جا ببینمش. حتی خودم هم باورم نمی شد که علاقه ای در میان باشد. خودم را گول میزدم که احساسی به او ندارم.نزدیک فصل پاییز بود که آقا محمد گفت برای این که بچه ها کلاس برن و انقدر تو جاده باهات نباشن، براشون پرستار بگیر. از این پرستارای خانم که شرکتی هستن.گفتم خب چطوری اعتماد کنم بهشون. یه وقت دست و پا چلفتی نباشن؟آقا محمد گفت: نگران نباش. اول این که چک و سفته میدن. دوم این که اینا تجربشون بالاست. کار بلدن.این جوری دیگه انقدر این طفل معصوما تو جاده این ور اونور نمیشن. قبلا دخترداییم برای بچه هاش پرستار می گرفت. بذار ازش بپرسم. بهت خبر میدم.گفتم: خدا خیرت بده. یعنی میشه خیالم از بابت بچه ها راحت شه، موقع بار زدن اینا رو با خودم نیارم؟آقا محمد گفت: به خدا این بچه ها تلف شدن تو راه. گناه دارن طفل معصوما.امروز پیگیری می کنم. ببینم چطوریه.دختر دایی آقا محمد زنگ زد و گفت که آقا محمد با او صحبت کرده. شماره پرستار را داد و تائید کرد که فردمورد اعتمادی است.با این حال ته دلم خالی میشد وقتی به این فکر می کردم که برای اولین بار بچه هایم را در خانه تنها بذارم. برای همین تصمیم گرفتم در خانه دوربین هم نصب کنم.مشکلی با دزدیده شدن وسایل نداشتم. اصلا وسایل خاصی نداشتیم که نگرانش هم باشیم اما بی نهایت دلشوره ستایش و امیرعلی را داشتم.نصاب دوربین آمد و جای جای خانه را دوربین نصب کرد. برای خودم هزینه می تراشیدم اما ارزشش را داشت. از طرفی اتاق ستایش وسایل خاصی نداشت. جایی را پیدا کردم که به صورت اقساط تخت و میز تحریر و کمد می فروخت. بعد از مدت ها، اتاق ستایش چیده شد. اتاقی که همیشه آرزویش را داشت.حالا نوبت به امیرعلی رسیده بود.دختردایی آقا محمد از آن جایی که یک مرکز فیزیوتراپی هم داشت، برای امیرعلی یک فیزیوتراپ فرستاد که هفته ای دو جلسه به خانه ام می آمد. روزهایی که نیاز به دستگاه بود، ما به مرکزشان می رفتیم.مهرماه شد و باز بوی ماه مدرسه آمد.لوازم تحریر و کتاب های ستایش را گرفته بودم. ستایش انقدر ذوق داشت که توصیف شدنی نبود. روز اول خودم تا مدرسه بردمش اما روزهای بعدی سرویس مدرسه گرفتم. تا خرخره در قرض و قسط بودم اما خیالم راحت بود که خدا روزی رسان است.برای این که خیالم از بابت پرستار راحت باشد، چند روزی را همراه با پرستار در خانه ماندم. تا هم ستایش با پرستارش انس بگیرد و هم من خیالم بابت او راحت شود. بعد سه چهار روز با دلشوره فراوان بچه ها و پرستارشان را به هم سپردم.تند تند تماس می گرفتم و مدام از دوربین چک می کردم که خیالم از بابت سلامتشان راحت باشد. احتمالا پرستار را با این کارهایم کلافه کرده بودم اما او چیزی نمی گفت. دست خودم نبود. اما با خودم گفتم که بچه ها در آفتاب و گرما پا به پای من جایی نمی آیند.چند ماهی به همین منوال گذشت. همه چیز خوب بود و قسط ها به موقع پرداخت می شد.ستایش عاشق یادگیری بود. اما برای من، فقط مدرسه رفتنش کافی نبود. انگار دلم می خواست هر چه در این سال ها ستایش عقب افتاده جبران شود. دلم نمی خواست یکی شبیه من شود.یکی که حتی سواد درست و حسابی هم نداشت و شرایط درس خواندن و یادگیری اش محدود بود.دلم می خواست ستایش مثل بلبل انگلیسی حرف بزند. از خودش پرسیدم که دوست دارد زبان انگلیسی هم یاد بگیرد. ستایش که به چیزی نه نمی گفت با خوشحالی قبول کرد که کلاس های زبان هم برود. هفته ای 6 ساعت کلاس زبان می رفت.آقا محمد هم استاد موسیقی خودش را معرفی کرد و گفت که برای آموزش ارگ به خانه مان می آید.همه چیز را برنامه ریزی شده جلو بردم. در تمام این سال ها هیچ وقت تا این حد احساس خوشبختی نکرده بودم. سخت بود. همه چیز را با هزار زحمت جفت و جور می کردم اما خدا میرساند.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلوهشت
خدا هیچ وقت دیر نمی کرد. همیشه و همه جا به موقع حواسش به من و بچه هایم بود و حالا پاداش صبری که در این مدت تحمل کرده بودم را به من داده بود.برای این که بتوانم هزینه زندگی ام را بدهم، مسیرهای طولانی تری را می رفتم.مسیر رانندگی من و آقا محمد با هم بود. به محض این که یکی از ما به مشکل می خورد، آن یکی خودش را می رساند.اگر ماشین خراب میشد، اگر در بارزنی مشکل پیش می آمد و هزار مشکل دیگر... باز هم جای نگرانی نداشت. چون همیشه و همه جا آقا محمد حضور داشت.هر روز ناهار با هم بودیم. در جاهای مشخصی از مسیر نگه می داشتیم و استراحت می کردیم. عادت کرده بودم که همه جا ببینمش. اگر یک روز نمی دیدمش، حس می کردم تنهایی خرخره ام را می جود. اما آقا محمد دیگر درباره خواستگاری و این حرفا، چیزی نمی گفت. انگار به همین راضی بود که حواسش دورادور به من باشد. با این حال حرف ها و نگاه هایش معنادار بود. می دانستم که این حسی که دارد، فقط به خاطر دلسوزی نیست. حتی باورم نمیشد که خودم هم علاقه مند شوم.یک روز که مثل همیشه قرار بود با هم یک جا توقف کنیم، بی خبر از همه جا ایستادم. وقتی آقا محمد آمد با خوشحالی سمتش رفتم اما با دیدن زنی که کنارش نشسته بود خودم را جمع و جور کردم. لبخندم محو شد زن از ماشین پیاده شد. با چشمانش سرو وضعم را برانداز می کرد. آقا محمد که از شوکه شدن من خنده اش گرفته بود گفت: مامان جان منو ساره خانم هم سرویسی هستیم.مادرش هم سلام سردی داد و دوباره سر و وضعم را برانداز کرد.مادرش هم سلام سردی داد و دوباره سر و وضعم را برانداز کرد. خودش از این خانم های شیک و پیک بود که معلوم بود از سر تا پاهایش را حسابی خرج برداشته.آقا محمد گفت ده دقیقه دیگه راه بیفتیم. همون ناهارخوری همیشگی وایسیم.باشه؟به زور لبخند زدم و گفتم: انشالله.فورا سوار ماشینم شدم. به خودم لعنت فرستادم. با چه سر و وضعی مادرش مرا دیده بود. بدون حتی یک قلم سرخاب سفیدآب. با لباس های رانندگی. وای که دلم میخواست کله محمد را بکنم. با طرز نگاه مادرش، مطمئن بودم که آقا محمد درباره من حرف هایی به مادرش زده و مادرش احتمالا ازاین که بین ماحسی وجود دارد، باخبر است. وقتی رفتارهای مادرش دیدم، با خودم گفتم که بهترین کار این است که این سرویس را از آقا محمد فاصله بگیرم. بهتر بود مادر پسری با هم خلوت می کردند.به آقا محمد پیام دادم: خیلی بدی. خیلیا.آقا محمد گفت وا. مگه چی شده؟
- چی شده؟ نباید بهم می گفتی که مادرت هم همراهته؟ حداقل سر و وضعم مرتب شه؟با علامت خنده گفت خب چرا باید سر و وضعت مرتب باشه؟کمی فکر کردم و گفتم به خودتون نگیرید. من کلا دوست ندارم وقتی کسی اولین بار منو می بینه با این شکل و قیافه ببینه.آقا محمد گفت: کدوم شکل و قیافه؟به نظر من که خیلی خوبی.گفتم: امروز برای ناهار نمیام. نمی خوام خلوت مادر پسری رو بهم بریزم.همان لحظه شماره ام را گرفت. با خنده گفت: چت شده امروز؟گفتم هیچی!گفت خب اگه هیچیت نیست چرا ناهار نمیای؟گفتم چون راحت نیستم. من دارم مستقیم میرم مقصد. توقفی هم ندارم. زنگ هم نزن چون استرس می گیرم.محمد با خنده گفت: عه. زشته ساره جان. از خر شیطون بیا پایین. می فهمه داری دکش می کنیا. ناراحت میشه.گفتم همون لحظه اول که منو برانداز کرد باید فکرشو می کردی.دوباره خندید و گفت چرا انقدر جناییش می کنی؟ چیزی نشده که. مادرم دوست داره بیشتر باهات آشنا شه. این همه مدت حرفت تو خونمون بوده.حالا که دیدتت نذار دیدش نسبت به حرفایی که ما میزدیم عوض شه.گفتم آخه زمین تا آسمون مادرتون با من فرق داره. خودتون ساده پوشید اما مادرتون ماشالله انگار می خواد بره عروسی.خب حس بدی بهم میده که با این سر و وضع کنارشون باشم. بذارید یه روز دیگه.محمد صدایش را یواش تر کرد و گفت محمد صدایش را یواش تر کرد و گفت: تو ناهارخوری می بینمت. منتظرما. قالم نذاری.حریفش نشدم. ماشین را گوشه ای پارک کردم و چند دقیقه فکر کردم. تصمیمم را گرفتم. مگر چه چیزی کم داشتم که از حضور در این جمع خجالت بکشم؟ هر چند که همیشه مقابل غریبه ها نمی توانم درست و حسابی غذا بخورم.هر چند که همیشه مقابل غریبه ها نمی توانم درست و حسابی غذا بخورم. اولین باری که با آقا محمد هم غذا خوردیم، همین طور بودم. موقعی که برگشتم از گرسنگی قندم افتاده بود.از ماشین پیاده شدم و صورتم را آب زدم. لباس هایم را عوض کردم. وسایل آرایشم را برداشتم و کمی کرم و رژ لب زدم. چهره ام شبیه خانم ها شده بود و از راننده تریلی بودن فاصله گرفته بود. ماشین خاک گرفته ام را هم دستمال کشیدم. ترسیدم بگوید که چه زن کثیفی! هر چند که در ران طول روز هزاربار از جاده های خاکی می رفتیم و تمیز کردن ماشین، فایده ای نداشت. با این حال نمی خواستم در نگاه اول، قضاوت شوم.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_چهلونه
وارد رستوران شدم. مادرش دوباره نگاه خریدارانه ای کرد و سلام داد. در طول غذا خوردن حرفی نمیزد. وای که هر لقمه ای که می خوردم با استرس و صدا قورتش می دادم. تصمیم گرفتم یک چایی سفارش دهم و بی خیال غذا شوم. آقا محمد شوخی می کرد اما مادرش حتی یک لبخند ساده هم نمیزد.با خودم گفتم حتما به این فکر می کند که آن ها کجا و من کجا! وضع مالی آقا محمد خیلی خوب بود. بهترین امکانات و زندگی را داشتند.اگر مادرش می فهمید که من یک سال تمام در نیسان زندگی کرده ام و آشغال جمع کن بودم، احتمالا حاضر به همین دیدار ساده هم نمیشد.از استرس خیس عرق بودم. موقع خداحافظی، مادر محمد گفت محمد جان، این ماشینت خیلی تشک هاش سفته. خیلی هم بالائه.می خوام با این هم سرویسیت برم. هر دو زنیم. بهتره با هم باشیم. شما پشت ما بیا.شنیدن این حرف، به محمد نگاه کردم و یواشکی سرم را تکان دادم که مخالفت کند. همینم مانده بود که کنارم بنشیند. چطوری رانندگی کنم؟ از استرس لبخند زدم و گفتم هر طور که راحت ترید.
محمد هم ریز ریز می خندید. از رستوران که بیرون آمدیم، دستش را گرفتم تا سوار ماشین شود. با لبخند گفت خیر ببینی مادر!همین جمله را که گفت، هر چه فکر منفی درباره اش کرده بودم از هم پاشید. چه عجب که یک جمله به درد بخور گفت.
میوه هایی که در ماشین بود را کنارش گذاشتم و گفتم ببخشید این جا اسباب پذیرایی جور نیست. ایشالا هر وقت اومدید خونمون، جبران می کنم.میوه ها را برداشت و گفت نه بابا. خیلی هم خوبه. شنیدم دو تا بچه داری. اسمشون چیه؟
با خوشحالی گفتم ستایش و امیرعلی!
از سن و سالشان پرسید. از این که چطوری بزرگشان کردم. خودش هم سفره دلش را باز کرد و از همه زندگی اش گفت. از پیش از این که شوهرش فوت کند. از سختی هایی که کشیده بود. خلاصه انقدر راحت و خودمانی حرف میزد که تمام استرس هایم یک دفعه ای رنگ باخت.انطور که آقا محمد می گفت، مادرش خیلی خاکی بود اما در نگاه اول اصلا این طور به نظر نمی رسید.برای من هم خوب شده بود. 6 ساعتی با هم حرف زدیم. هم صحبت پیدا کرده بودم. محمد هم هر از گاهی از کنارم رد می شد و سلامی دورادور می داد. نیشش هم تا بناگوشش باز بود.بعد از 6 ساعت خودش خوابید و من تا صبح رانندگی کردم. صبح زود بیدار شد و گفت: ای وای! دختر تا الان نخوابیدی؟گفتم: ایشالا برسم خونه می خوابم.گفت خب این طوری که نمیشه. تو جوونی. ماشالله بر و رو داری. حیف نیست خودتو این طوری نابود می کنی؟گفتم کارش سنگینه اما ازش راضی ام. خداروشکر دستم جلوی کسی دراز نیست.به بندر که رسیدیم گفتم این جا یه بازار داره که خیلی قشنگه. بریم خرید؟خیالم دستم را گرفت و به یک آغوش عاشقانه مهمانم کرد. بعد هم گفت دیدم تلفنی داری با بابات حرف میزنی. جز بابا کیا میان؟با خوشحالی گفتم چند تا از بچه ها هم میان. خواهرم زنگ زد و گفت که دلش برام تنگ شده!چشمانم را باز کردم. حتی فکرش هم لذت بخش بود. با این که ماشین داشتم و زندگی ام از این رو به آن رو شده بود اما نبود خانواده را حس می کردم. حسرتم شده بود که یک بار پدرم در آغوشم بگیرد و خواهرم دلتنگم شود. حسرتم شده بود که زندگی عاشقانه داشته باشم.وقتی به خانه برگشتم، محمد زنگ زد. از شنیدن صدای گرفته ام فهمید که اوضاع روبراه نیست. گفتم که چیزی نیست اما دلش طاقت نیاورد. گفت شام میام دنبالتون. بچه ها رو آماده کن بریم یه جای قشنگ!گفتم میشه امشب نریم؟ من اصلا حوصله ندارم. خیلی خسته ام.محمد گفت چیزی شده؟ مثل قبل نیستی. کسی چیزی گفته؟گفتم: فقط دلم گرفته. من شبیه بقیه آدما نیستم محمد! نه؟محمد با تعجب گفت یعنی چی شبیه نیستی؟گفتم بچه هامم مثل خودم شدن! معنی خانواده رو نمی فهمن. هر وقت می بینم کسی داره میره خونه خواهر و برادرش، تعجب می کنم. حس عجیبیه که من هیچ وقت حسش نکردم.محمد گفت چی شده یه دفعه به این فکر افتادی؟گفتم می دونی بدبختی من از جهاز شروع شد؟ از زمانی که بابام گفت جهاز نمیدم من نیش و کنایه خوردم. شاید اگه بابام جهاز داده بود من الان به جای رانندگی، تو خونه ای که دوسش داشتم زندگی می کردم. شاید...محمد گفت اون خانواده ای که احمد داشت، حتی اگه جهازم مطرح نبود سر یه چیز دیگه بهونه می کردن. واقعا الان چت شده؟نفس عمیقی کشیدم و گفتم امروز تو جاده نزدیک بود خفتم کنن.واسه همین حالم گرفته اس. من کجا؟ جاده کجا؟گفتم خودمم می ترسم تنهایی برم اما فکر کنم این ترس موقتی باشه.محمد گفت: ساره بیا با هم ازدواج کنیم. بذار زودتر تموم شه این دوران!بغضم را پس زدم و گفتم صادقانه بخوام حرف بزنم اگه همه چی دست خودم بود، فردا صبح زود باهات میومدم محضر.محمد گفت: ببین من الان اگه هر هفته امیرعلی رو نبینم دل نگرانش میشم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_پنجاه
دلم برای ستایشم تنگ میشه.اجازه بده با ستایش حرف بزنم. یا این وری یا اون وری. به منم فکر کن! تنهایی داره روحمو میخوره. بچه هام که اون سر دنیان. من موندم و یه دختر لجباز که قصد نداره جواب بله بده!گفتم: بهم چند روز وقت بده دوباره با ستایش حرف بزنم. بعدش اگه نشد میگم که خودت باهاش حرف بزنی. شبت بخیر!دلم گرفته بود. حس می کردم دوباره خدا می خواهد امتحانم کند. با ستایش حرف زدم و باز هم همان حرف های قبلی را تحویلم داد. محمد هم گفت که سعی می کند رابطه اش را با ستایش نزدیکتر کند تا شاید فرصت مناسبی برای حرف زدن با او پیدا کند.کرونا تازه آمده بود و کارها خوابیده بود.جاده ها بسته بود. چند هفته ای سرویس درست و حسابی نداشتم. تا این که محمد گفت که ماشینم را دست یک راننده دیگر بسپارم و اجاره اش را بگیرم. قبول کردم. چند ماهی ماشین دست یک نفر دیگر بود. من هم خانه نشین شده بودم. تا به حال انقدر کار کرده بودم که فرصت برای فکرهای بیجای گذشته نداشتم. اما در این مدتی که خانه نشین شده بودم، حالم حسابی بهم ریخته بود. ناراحت بودم و مدام گریه می کردم. تازه قدر روزهایی را که بیرون از خانه بودم، فهمیدم!یک روز برای خرید تا سر کوچه رفتم و موقع برگشت، یک موتوری مشکوک را دیدم که کلاه سرش بود. مشخص بود که به من نگاه می کند. من هم ترسیدم و زود به خانه برگشتم. از پشت پنجره یواشکی نگاهش کردم. همان جا مانده بود. چند بار دیگر هم همین اتفاق افتاد. مطمئن بودم که قصد و غرضی دارد. تا این که بعد از چند روز، همسایه گفت که دیروز مردی به نام احمددرباره ما پرس و جو می کرده. به آن ها گفته بود که من اجازه نمی دهم بچه هایش را ببیند!از کجا آدرسم را پیدا کرده بود؟ با شنیدن اسمش، دوباره ترس به جانم افتاد. نزدیکم نمیشد چون می دانست اگر این بار به کلانتری برود، دیگر نمی تواند از آن جا بیرون بیاید.باید به دل شیر میرفتم. با ناراحتی لباس پوشیدم و با یک جعبه شیرینی، به دیدن یکی از همسایه های خانه مادرشوهرم رفتم. خیالم راحت بود که کسی مرا ندیده. زن همسایه با دیدنم تعجب کرد اما با یه تعارف کوچکی که زد، وارد خانه اش شدم. از آن جایی که قبل ترها با هم سلام و احوالپرسی داشتیم، خیلی راحت همه چیز زندگی احمد را کف دستم گذاشت شنیدم که زنش طلاق گرفته و مهریه اش را هم تمام و کمال از حلقومشان بیرون کشیده. بزرگ کردن بچه احمد هم به دوش خانواده احمد افتاده. خواهر احمد برای دومین بار ازدواج کرده و باز هم طلاق گرفته. آن طور که همسایه میگفت، بچه پریسا مشکل ذهنی دارد و پریسا به تنهایی او را بزرگ می کند.
احمد هم به خاطر حمل مواد مخدر تا 15 سال حبس دارد اما با وثیقه 10 روز مرخصی گرفته. هی مرخصی میگیره و میاد خونه.دلم برای پریسا سوخت. با این که در حقم خیلی بد کرده بود اما ته دلم راضی به این بدبختی نبودم. پریسا سن کمی داشت و تحت تاثیر خانواده اش بد رفتار می کرد. برای همین همان روزها از ته دل بخشیده بودمش!این طور نمی شد. احمد جایم را می دانست و می خواست دوباره بچه ها را بردارد و برود. خانه احمد ترسناکترین نقطه روی زمین بود. به خانه که برگشتم، به صاحب خانه زنگ زدم و گفتم که می خواهم تا آخر هفته جابجا شوم. اینجا دیگر جای ماندن نبود. احمد زندان بود و دیگر ترسی از شکایت و زندان رفتن مجددش نداشت.سر یک هفته، خانه جدیدی پیدا کردم. بعد از اسباب کشی، دوباره آرام شدم. خیالم از این راحت شد که تا مدت ها احمد بی خبر از ما می شود. خانه جدیدمان نزدیک خانه محمد بود. محمد که بی اندازه ستایش و امیرعلی را دوست داشت، از این نزدیکی استقبال کرد. حتی چندباری هم به من گفت که آرزو دارد دختری مثل ستایش و پسری مثل امیرعلی داشته باشد. مهر بچه ها به دلش افتاده بود.وقتش بود که با ستایش حرف بزنم.ستایش کاملا اوضاع را درک می کرد. از او خواستم تا درباره عمو محمدش فکر کند. با این که ناراضی بود و هنوز قانع نشده بود اما قبول کرد که بالاخره من و محمد عقد کنیم.وقتی به محمد زنگ زدم و گفتم که ستایش بالاخره قبول کرده که با هم زندگی کنیم، محمد از ذوق گریه کرد.راستش خودم هم از خوشحالی یواشکی گریه کرده بودم. باورم نمی شد که دیگر قرار نیست کار کنم. دلم می خواست مثل با بچه ها بیشتر وقت بگذرانم. حتی دلم می خواست که ادامه تحصیل دهم. دوست داشتم حداقل تا دیپلم بخوانم. هنر یاد بگیرم.اما برای ازدواج با محمد باید جهاز میبردم. محمد که خانه اش تکمیل بود و نیازی به جهاز من نداشت و اگر لب تر می کردم، تمام وسایل خانه را عوض می کرد اما من نمی خواستم دوباره بی جهاز به خانه بخت بروم. وقتی یادم می افتد که تمام سختی هایی که تحمل کردم از جهاز شروع شد، تن و بدنم می لرزد. تصمیم گرفتم چند ماه دیگر هم کار کنم تا بتوانم وسایل نو بخرم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_آخر
دلم می خواست که شبیه عروس های واقعی باشم. دوست نداشتم خشک و خالی به خانه بخت بروم.ماشینم خراب شده بود و باید تعمیر میشد. پول کافی برای تعمیرش نداشتم اما یکی از شرکت های باربری، راننده استخدام می کرد و نیازی به ماشین نداشت. حقوق خوبی هم داشت. تصمیم گرفتم چند ماه در این شرکت کار کنم و با خیال راحت جهازم را بخرم. من تنها زن این شرکت بودم. روز اول امتحان دادم و وقتی مطمئن شدند که می توانند ماشین شرکت را به دستم بسپارند چک و سفته گرفتند.محمد که دید من در این شرکت مشغول محمد که دید من در این شرکت مشغول کار شدم، خودش هم آمد تا خیالش بابت من راحت شود. اما از آن جایی که قرارداد امضا کرده بودم، نمی توانستم مسیرهایی که بار می خورد را تعیین کنم. اینجا بود که برای اولین بار باید باری را به سمت مرز عراق می بردم. محمد هم جای دیگری افتاده بود. دل نگران بود که تنهایی به دل جاده زده ام. آن هم جایی که هیچ شناختی نسبت به آن نداشتم. برای من هم سخت بود که مسیر ناشناخته ای را شروع کنم اما چاره ای نداشتم. به خودم قول دادم زمانی که از مرز برگشتم، با کار رانندگی برای همیشه خداحافظی کنم.برای آینده بچه ها هم برنامه ریزی کردم. با فروش ماشین می توانستم دو واحد خانه بخرم و اجاره اش بدهم. این طوری هم دست به جیب بودم و هم می توانستم با خیال راحت به آینده بچه هایم فکر کنم. می خواستم دل ستایش را بابت خانه و استقلال مالی که داریم راحت کنم. دیگر به هیچ عنوان قرار نبود که اتفاقات تلخ گذشته تکرار شود. به آینده امیدوار بودم. مطمئن بودم که ستایش و امیرعلی هم از محمد خوششان می آید. مطمئن بودم که روزی می رسد که دیگر دغدغه پول و مشکلات مالی ندارم. در عوض خانواده ای دارم که به یک دنیا می ارزد. خانواده ای که در آن آرامش و شادی حرف اول را میزند. همه هوای همدیگر را داریم و همه برای حال خوب هم تلاش می کنیم. هر کداممان یک رویا داریم که برای رسیدن به آن همه توانمان را می گذاریم.عید غدیر، خانواده جدیدمان کنار هم قرار می گیرند.من، محمد، ستایش و امیرعلی با هم دیگر یک خانواده دوست داشتنی را تشکیل می دهیم.برای خوشبختی مان دعا کنید!
پایان.
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_اول
مادر پلاستیکها را از جلوی شیوا گرفت و کنار سینک ظرفشویی گذاشت.میخواستم بابت رفتار عجیبش بپرسم اما از جوابش میترسیدم. ماندن در خماری را به شنیدن بازی جدیدی ترجیح می دادم.
_ پاشو پاشو به جای لمبودن واسه خواهرت اسپند دود کن... الهی من قربون دختر خوشگلم بشم.شیوا هم مانند من ماتش زد از مادر و این همه مهربانی بعید بود. نگاه سوالی اش را به سمت من دوخت که شانه ای بالا انداختم.میدانستم شیوا الان تا انتهای ماجرا را با خبر میشود.
_خبریه مامان؟مادر نگاه خیره اش را به من دوخت و لبخند عریضی روی صورتش نشست.
_ واسه خواهرت خواستگار پیدا شد.شیوا جیغی از شادی کشید و لبخند از لب هایم پرکشید. باید می فهمیدم مهربانی مادر هم بی دلیل نیست.هم خوشی اش ختم می شد به خواستگار من و هم بدخلقی اش!
_پس بالاخره یه بخت برگشته ای پیدا شده بیاد این رو بگیره.هرچند که لحن شیوا شوخی بود اما من آنقدر از گوشه و کنار نیش خورده بودم که دلخور شوم و باز هم به رویم نیاورم.شیوا به سمتم آمد و من را محکم به آغوش گرفت و به خودش فشرد. هم از دیوانه بازیهایش خندهام گرفته بود و هم از این دل پرش دلچرکین شده بودم.در حال خفه شدن بودم که به اجبار دستش را از دور گردنم جدا کردم و او هم با همان لبتند عریض رهایم کرد.
_ حالا کیه مامان؟
_خواهرشوهر مهنوش خانم، دنبال زن برای پسرش می گشت، مهنوش خانم شیرین رو معرفی کرد.خنده از لبهایم پر کشید و نفس کلافه ای کشیدم. انگار شغل زن های کوچه و خیابان شده بود شوهر پیدا کردن برای من.و ای کاش من توان فریاد زدن بر سرشان را داشتم تا بفهمند دخالتهایشان به بهانه ی کمک چقدر آزارم می داد.
_ برو شیوا، برو دستی به سر و صورت خواهرت بکش، ساعت شش پسره تو پارک قرار گذاشته هم رو ببیند.شیوا با خنده به سمتم آمد و من چرا از این بحث مزخرف شاد نمی شدم؟شاید چون عاقبتش را می دانستم، اصلا روندش را حفظ بودم و خودم را برای سرکوفت های بعدش به خوبی آماده کرده بودم.نگاهی به پسرک روی نیمکت کردم. با لبخندی عمیق مشغول تماشای کودکان در پارک بود.پسری که عاشق بچه هست... شاید کمی می توانستم با او کنار بیایم.به سمتش قدم برداشتم که دوباره درد در تمام ساق پایم پیچید. بارها به شیوا گفتم من به این کفش های پاشنه بلند عادت ندارم اما به اجبار آن ها را بر سرم آوار کرد.
می گفت به قد کشیده ام بیشتر می آید اما مگر مهم بود؟ مهم حال خوش من بود که با این کفش ها آزار می دید.
تقریبا نزدیک پسرک شده بودم اما او نگاهش همچنان به کودکان و بازیشان بود.درد را به جان خریدم و پاشنه ی کفش را بیشتر به زمین کوبیدم تا متوجه ی حضورم شود اما او در این عالم نبود و انگار جایی در میان آن کودکان مشغول خندیدن به این دنیا بود.بالا سرش ایستادم و عطر تلخش در مشامم پیچید و عطر ملایمی که شیوا بر سرم ریخت در میان آن گم شد.لب باز کردم تا حرفی بزنم، اما... اما چه می گفتم؟ اصلا اگر او پسرکی که مهنوش خانم گفته بود نباشد چه؟وای حتی فکرش هم زیبا نیست که من به پسر غریبه ای سلام کنم.ولی... تنها پسر با موهای خرمایی و تیپی اسپرت در پارک او بود، اصلا تنها پسر در این پارک او بود. آن هم زیر این درخت بید مجنون بزرگ!شاید اصلا آمدن من برایش مهم نبوده است که اینگونه غرق شده است پس چرا باید حضورم را یادآوری کنم؟شاید هم مشغول مرور خاطره ی زیبایست که اینگونه با لبخند خیره شده است، ان وقت اگر رشته ی افکار او را پاره می کردم ناراحت نمی شد؟در ذهنم مشغول جدل برای سلام کردن بودم که نگاهش را آرام از کودکان کشید و سرش را بلند کرد. با دیدن من چشم هایش از تعجب گشاد شد و هراسان از جایش بلند شد.
_خانم حیدری؟در دل خداراشکر کردم که اشتباه نگرفتمش و بالاخره خودش متوجه ی وجود من شده است.
_بله.
_وای ببخشید، خیلی وقته اینجا منتظرید؟
تقریبا دقایقی می شد اما نمی خواستم به رویش بیاورم که دقایق زیادی است من اینجا منتظرم و حتی نتوانستم زبان برای حرف زدن باز کنم.تنها لبخندی زدم و نه ای زیر لب گفتم.
_ من باز هم عذر میخوام.
_موردی نداره.لبخندی زد. دستمالی از جیبش در اورد و با آن عرق روی پیشانیاش را پاک کرد. عینک آفتابی اش را از روی چشمهایش برداشت و روی موهای لخت گذاشت.
_خب... فکر نکنم میلی داشته باشید توی اینگرما قدم بزنیم، درسته؟سری تکان دادم و هردو روی نیمکت داغ نشستیم.نشستن روی این فلزی که از پرتوی شدید خورشید بی بهره نمانده بود و در حال مذاب شدن بود کم از قدم زدن زیر این آفتاب را نداشت.شاید تنها خوبی نشستن، تحملنکردن آنکفش های پاشنه بلند شیوا بود که کمی هم برایم کوچک بود و یقین داشتم پشت پایم را زخم کرده است.
_این بچه ها من رو بردن به بچگی های خودم، حسابی گرم خاطره گذرونی شده بودم.در جوابش تنها لبخند زدم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_دوم
اصلا مگر جوابی هم برای دادن به اویی که غریبه ای بیش نبود داشتم؟همین که با او روی ایننیمکت نشسته بودم تنها به اجبار مادر بود وگرنه به راحتی صدای ضربان تند قلبم را می شنیدم.می ترسیدم لب باز کنم و حرف نامربوطی بزنم یا نتوانم کلمه را خوب ادا کنم و مانند دخترهای بی سر و پا به نظر بیایم.
_خب، شما شروع می کنید یا من؟سرم را به زیر انداختم و او را خطاب قرار دادم.من همین که می نشستم و به حرف های او گوش می دادم هنر بزرگی برایم بود.او شروع به حرف زدن کرد و گفت و گفت و من تنها شنیدم و گاهی به شوخی هایش لبخندی زدم.برخلاف پسرکی که ابتدا تصود کرده بودم، پرحرف و کمی هم شوخ بود.در زبان بازی کم نداشت و یقین داشتم برای همسر آینده اش عشقبازی های زیادی می کرد اما برای من تنها از اهدافش گفت، از معیار ها و خط قرمزهایش، از ایده آل هایش برای همسر آینده اش، از شرکت بزرگ و احترام خاصی که برای مادر و پدرش قائل بود و با هر کلمه اش بیشتر می فهمیدم من توان همسری این پسرک را نداشتم.من در جمع خودمانی خانوادگی هم آرام و ساکت، گوشه ای می نشستم، آن وقت چگونه می توانستم در بین مهمانی های بزرگی که او حرف می زد، در برابر صاحبان بزرگ ترین شرکت ها و همسرانشان هم صحبت بشوم.حتی فکر روبه رویی با آن جمعیت هم ترسناک بود. به یاد صف های مدرسه افتادم. روزهایی که دعا خواندن نوبت من می شد از استرس تمام پاها و دستهایم می لرزید و دست هایم خیس عرق می شد و این اضطراب به خوبی از صدای لرزانم نمایان بود و گاهی هم مریم را به جای خودم می فرستادم.با یاد آوری غرغرهای او لبخندی زدم.
_خب، شما حرفی ندارید؟هراسان از افکارم به بیرون پرت شدم و لبخندم را جمع کردم.
_نه.
_ یعنی هیچ ایده آل هایی برای همسر آیندهتون در نظر نگرفتید؟
_خب، بهش فکر نکردم.آهانی زیر لب گفت و مشخص بود زیادی از جوابم خوشش نیامده بود.با لحن سردش گوشه ی لبم را به دندان گزیدم.شاید گمان می کرد از او می ترسیدم که اینگونه شتاب زده واکنش نشان دادم. خب شاید هم از تنهایی با او می ترسیدم، اما نه انگونه که او گمان می کرد. من تنها در کنار او کمی معذب بودم. حتی پیاده به خانه رفتن هم با همراه شدن با او را ترجیح میدادم، دانههای ریزی عرق از شدت گرما قابل تحمل بود اما عرق شرم را به جان نمیخریدم.افکار او درمورد من برایم مهم نبود اما دلم نمی خواست کسی را از خودم برنجانم.ابروهای نازکش را بدجور در هم فرو کرده بود و تاب نیاورم تا اینگونه دلچرکین بماند.
_منظورم این بود که... نمی خوام مزاحمتون بشم.سرش را برگرداند و نگاه خیره اش که به من افتاد سرم را به زیر انداختم. دلم نمیخواست چشمهایم را ببیند و از عمق مردمک هایم، اجباری بودن حرفم را بفهمند.
_مزاحمتی نیست که.لحن صدایش به گرمی ابتدای سخنهایش نبود اما همین که دلخوریاش کمی رفع شده بودن کافی بود. اصلا اگر کافی هم نبود که من نمی توانستم بیش از این کوتاه بیایم. مشغول بازی کردن با انگشت هایم شدم و در ذهنم دنبال کلمه ای بودم تا زودتر از آن محیط خفناک دور شوم که...
_پس بلند شید تا برسونمتون.حرفش مانند آب سردی روی سرم نازل شد. من تنها تعارفی کرده بودم، او چرا جدی گرفت و گمان کرد حاضرم با او همراه شوم؟سرم را بلند کردم و با ناچاری نگاهش کردم.
_آخه...
_آخه نداره که، من امروز برای شما شرکت نرفتم از این به بعد هم بیکارم.آمدم دوباره لب به اعتراض باز کنم که با فکر دلخور شدنش پشیمان شدم.راه زیادی نبود که، ده دقیقه هم تاب می آوردم و دوباره همه چیز تمام می شد. البته قبل از آنکه زن های همسایه بین سبزی پاک کردن هایشان به دنبال شوهری برای من باشند.از جایش بلند شد و من هم به اجبار از جایم برخاستم و پشت سرش به راه افتادم.حفظ کردن تعادل با آن کفش ها برایم خیلی سخت بود، مخصوصا که موهایم به پوست عرق کرده ی گردنم چسبیده بودند و کلافه ترم می کرد.کاش زودتر به خانه میرسیدم و دوباره خودم را در آن اتاق حبس میکردم، حداقل خوبیاش این بود دیگر نیاز به تظاهر یا حرف زدن برای غریبه ها یی که دنیایشان فرسنگ ها با من فاصله دات نبودم.کنار ماشین شاسی بلندی که طبق معمول نامش رو نمی دانستم ایستاد و در را برایم باز کرد.تشکری زیر لب کردم و سوار شدم. اگر مادر این جا بود و این ماشین را می دید به یقین هرطور شده است مرا به اینپسرک می داد و چقدر خوب بود که اینجا نبود، وگرنه برق چشمهایش همه را خبر دار می کرد تمام آبرویم جلوی این پسرک می رفت.شیوا هم با آنکه قلبش گیر عشق جوانی اش بود باز هم با دیدن اینماشین قلبش ضعف میرفت و لحظه ای فکر ترک کردن امیرعلی به ذهنش می رسید.با نشستنش، دکمهی کولر ماشین را فشرد و هردو بی اختیار نفس آسوده ای کشیدیم.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
دوستای عزیزم به کانال خودتون خوش اومدین😍
لیست رمان های موجود درکانال👇🏼👇🏼
#ماهرخ #مهناز
#عاقبت_بخیری #دریا
#فقر #بهنام
#فاخته #محمد
#نیلوفر #بامداد_خمار
#گندم #اقدس
#اسماعیل #بهار
#نگار #مریم
#الهام #یاسمین
#ازدواج_باشیطان #گلین
#ندا #حمید
#ساناز #طوبی
#زندگی_من #میوه_صبر
#مادر #سرگذشت_یک_معلم
#گمشده #ارباب
#زندگی_شیرین #گوهر
#رعیت_زاده #پریزاد
برای دسترسی راحتتون با زدن رو هر اسم به پارت اول میرید.😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهم اندیشید تا خدا هست
هیچ لحظه ای آنقدر سخت نمیشود
که نشود تحملش کرد
شدنی ها را انجام میدهم
و تمام نشدنیهایم را
به خداوند بزرگ میسپارم...
آرامش شب
مهمان دلهای پاکتون
شب بخیر🌻
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
🌸🍂صبح زیبای شنبه تون بخیر
🌸دلتان گرم از آفتاب امید
🍂ذهنتان سرشار از افکار پاڪ
🌸قلبتان مملو از عشق خدا
🍂و صبحتان زیبا
🌸با امید طلوع صبح سعادت
🍂برای یڪایڪ شما دوستان
صبح سه شنبه تون زیبـا🌸🍂
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_سوم
باد خنک که دانه های عرق زیر چانه ام را لمس می کرد، حس خوش خنکا را به تمام وجودم القا می کرد و دلم می خواست ساعت ها همانجا روبه روی آن کولر بنشینم و چشم هایم را ببندم.بیخیال همه چیز و همه کس تنها بنشینم و به دنیای خلسهای وارد شوم که حسها در آنجا به انتها میرسید.خداراشکر که بعد از پرسیدن آدرس دیگر حرفی نزد و من فرصت پیدا کردم که به گوش هایم کمی استراحت بدهم و تنها به خیابان خیره شوم.خیابانی که با وجود تازیانه های سخت افتاب هم کمی از شلوغی اش کم نشده بود.با دیدن دروازه ی آبی رنگمان به سمت او برگشتم.
_زحمت کشیدید.
_نه، خواهش می کنم.دستم روی دستگیره نشست تا در را باز کنم که صدایش دوباره بلند شد.
_خانم حیدری؟تنها نگاهش کردم و منتظر ماندم تا زودتر حرفش را بزند. دوست نداشتم همسایه ها مرا سوار ماشین او ببینند.از فردا باید جواب افکار منحرفشان را هم می دادم.
_به نظرتون لازمه دیدار دیگه ای داشته باشیم؟ابروهایم را کمی در هم فرو کردم و به حرفش فکر کردم. متوجه ی منظورش نشده بودم. می دانستم می خواست چیزی را به من بفهماند اما من مانند خنگ ها چیزی ازش سر در نمی آوردم و این را به خوبی فهمیده بود.
_منظورم اینه شما دختر خوب و خوشگلی هستید ولی...مکث کرد و انگار دنبال کلمه ای می گشت تا بگوید مناسب او نیستم.هرچند که نیازی به کلمه نداشتم، همان "اما" تمام حرف ها را می رساند، اصلا اما یعنی خرابی، یعنی ویرانی، یعنی قبلش در ذهن دیوارهی رویاهایت را بسازی و به یکباره این اما بیاید و مانند کلنگی همه چیز را ویران کند.دروغ بود اگر می گفتم دلخور نشده بودم. با اینکه از ابتدا هم انتها را می دانستم اما دوست نداشتم به این صراحت بگوید دختر شایسته ای نیستم._خب می دونید...
_خوشبخت بشید.
در را باز کردم و بدون آنکه اجازه ی حرف زدن به او بدهم از ماشین پیاده شدم و تنها لحظه ی آخر صدای کلافه اش را که نامم را خطاب می کرد شنیدم.
حالم گرفته شده بود و دوباره افکار مزاحم مانند پتکی بر سرم آوار شد.
بغض مانند موجودی به گلویم چنگ زد و با هزار زحمت آن را خفه کردم تا مبادا سرریز کند و همه چیز را فاش کنم.
حرف های مادر کار خودشان را کرده بودند و من به این باور رسیده بودم که آنقدر زیبا نیستم یا ایرادی دارم که هیچ پسری حاضر به ازدواج با من نمی شود.
هرچند که برای خودم هم مهم نبود اما... اما مانند هر انسان دیگر محبوب شدن را دوست داشتم و همین آزارم می داد، همین که محبوب کسی نبودهام، همین که مانند شیوا پسران برای خواستگاری ام صف نکشیده اند.
و من قبلا اینگونه نبودم، آنقدر این باورها را در گوشم نجوا کرده بودند که کم کم به ذهنم تزریق می شد و اگر جلویش را نمی گرفتم شاید نابودم می کرد.
نفس عمیقی کشیدم و بغضم را قورت دادم تا مادر متوجه ی حال خرابم نشود، همین مانده بود که این بار مضحکهی دست همسایه ها بشوم و نیش و کنایههایشان بیشتر بر سرم آوار شود که نگاه کنید، دخترک بیچاره برای شوهر گریه می کند.بیاختیار با تصور لحنشان خندهام گرفت.آنها چه می دانستند من خلوت اتاق خودم را میپرستیدم و گریهام برای ازدواج و زن خانه شدن نیست؟در را به آرامی باز کردم و وارد خانه شدم که مادر از آشپزخانه بیرون آمد.
_وای سلام دخترم، چقدر زود اومدی!
نگاهی به سرتاپایم انداخت. انگار از لباس هایم می خواست بفهمد چه بین ما گذشته است!
_سلام، حرفامون تموم شد.شیوا هم گوشی به دست از اتاقش بیرون آمد و منتظر بیرون آمدن حرف از دهان من شد تا خبر خوش را به امیر علی بدهد که با ازدواج من آن ها هم به هم می رسند اما باز هم جز ناامیدی برایشان چیزی نیاورده بودم.تقصیر مننبود که، من چه گناهی داشتم که دوست داشتنی نبودم...سریع از آن افکار مزاحم دور شدم تا دوباره بغض به گلویم هجوم نیاورد و صدایم نلرزد.
_به به، سلام عروس خانم، چه خبرا؟ قراره من بشم خواهرزن بدجنس یا نه.
تنها شانه ای بالا انداحتم. حتما مهنوش خانم خبرها را به آن ها می داد دیگر، چه نیازی به من بود؟هرچه دیرتر سرکوفت هایشان را می شیندم برایم بهتر بود.
_وا، یعنی پسره حرفی نزد؟سری برای مادر تکان دادم و به اتاقم رفتم.تا غروب روز بعد نه من حرفی زدم و نه زیاد اطراف مادر پیدا شدم تا او سوالی بپرسد. به هیچ عنوان حوصله ی توضیح دادن را نداشتم.شیوا هم که آنقدر سر گرم عش*قبازی هایش با امیر علی بود که به کلی ماجرا را فراموش کرد. دنیای شادی داشت، اما بی پروا بود و همین گاهی مرا می ترساند.مشغول خواندن کتاب صد سال تنهایی روی میزم بودم. کتاب خواندن را دوست داشتم اما، نمی شد تمام اوقاتم را با او پر کنم، باید فکری به حال...
_شیرین شیرین.با صدای مادر که نزدیک تر می شد. سرم را از لای کلمات بیرون آوردم و به در خیره شدم که مادر با صورتی عصبی وارد اتاق شد.نیاز به لب باز کردن نبود،
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_چهارم
میشد به راحتی فهمید مهنوش خانم تمام چیزها را با کمی پیاز داغ کف دست مادر گذاشت و من باید دوباره خودم را منتظر سرزنش ها و حرف هایی کنم که هرچند به آن ها باور نداشتم اما نیش می شدند و بر قلبم فرو می رفتند.
_مهنوش خانم چی میگه شیرین؟
_چی شده؟
_میگه دوتایی به این نتیجه رسیدید به درد هم نمی خورید.در دلم تشکری از پسرک کردم که این نتیجه را از طرف هردویمان گفت، این که این حرف ها را خود او به تنهایی گفت شاید برای من اهمیتی نداشت اما مادر می گفت برای یک دختر سنگین تمام می شود.هرچند که خودمم از همان ابتدا، از همان زمان که مادر نام مهنوش خانم را آورد نتیجه را می دانستم، این وصلت یا نشدنی بود یا شکست خوردنی.اصلا ازدواجی که بی هیچ شباهت و علاقه ای صورت بگیرد جز فاجعه چیزی رقم نمی زد.
_خب؟یک دستش را به کمرش زد و دست دیگرش را مشت کرد و جلوی دهانش گرفت.
_خب؟...عه عه دختر تو از دیروز می دونی و ما رو معطل کردی؟
_خب چرا زودتر زنگ نزدید از مهنوش خانم بپرسید؟دست مشت شده اش را باز کرد و ضربه ی آرامی به صورتش زد.
_خاک به سرم، همین مونده که تو محل دوره بندازه اینقدر هول بودن هی زنگ می زدن و پیگیر می شدند.لپ هایم را از درون گاز گرفتم تا به حرکات مادر نخندم. مگر غیر از این بود؟مادر آنقدر برای شوهر کردن من عجله داشت که با دیدن هر پسر چشم هایش برق می زد و این را دیگر همه میدانستند و نیاز به کتمان نداشت که.مادر چشم هایش را تنگ کرد و چند قدمی نزدیک شد.
_پسره گفت راضی نیست، نه؟
_چه فرقی داره؟ضربهای بهپشت دستش زد و صورتش را جمع کرد. کم مانده بود به گریه بیفتد ک من دلیل این همه بی قراریاش را نمی فهمیدم.
_آخ این چه بخت شومی تو داری دختر.
نفس کلافه ای کشیدم. می ترسیدم آنقدر از این حرف ها بزند تا خودمم باورم بشود و بشوم یک زنی مانند تمام زن های این محل.
_ای خدا این دختر من چی کم داره آخه.
چشم هایش سرخ شدند اما قطره اشکی نمایان نشد. به گمانم آنقدر برای بخت من که به گمان خودش شوم بود اشک ریخته بود که دیگر به انتها رسیده بودند.روی تخت شیوا نشست و مشغول ماساژ دادن دستش شد. هر وقت عصبی می شد عصب دست هایش اذیتش می کرد. هرچه می گفتیم دست از سر داروهای خانگی اکرم خانم بردار و به دکتر برو حرف به گوشش نمی رفت و تنها می گفت:《الکی نیست که به اکرم خانم میگن اکی پنجه شفا.》
_از خوشگلی که کم نداری، حداقل از اون معصوم ذغالی، دختر خجه خیاط، که خوشگل تری، یه شوهری کرده برو ببین، تا اینجاش رو پر ار طلا کردند.با دستش اشاره ای به چانه کرد و من تنها به صفت هایی که به زنان همسایه می دادند خندیدم. معلوم نبود نام من را چه گذاشته بودند و چه ها میگفتند!نام "شیرین ترشیده" در ذهنم نقش بست و به جای حس بد، بیشتر خندهام گرفت. عزیزجان خدابیامرز چیزی میدانست که نامم را گذاشت شیرین، آخر شیرین و ترشیدگی؟
_اینقدر بی سر و زبونی آخه دختر، دو کلمه حرف از دهنت بیرون نمیاد که.
خندهام را قبل از آنکه مادر سرزنشم کند جمع کردم. چه می گفتم که می فهمیدند؟ تا وقتی که لباس من را بر تن نمی کردند که نمی توانستند وضع و حال من را بفهمند...
_کسی که مرد زندگی باشه همین طوری هم من رو میپسنده.حرفم را زدم و سرم را برگرداندم تا دوباره غرق کلمات کتاب شوم و یادم برود آنقدر در این خانه اضافی هستم که همه به دنبال شوهر دادن من هستند.
_این حرف ها برای دخترهای هجده ساله ست دختر، نه تویی که بیست و شش سالته، من همسن تو بودم شیوا رو فرستاده بودیم مدرسه.چشمم را در کاسه ی سر چرخاندم. مادر به گونه ای از ازدواج زود هنگامش سخن می گفت انگار شاهکار هنری کرده است.صدای زنگ خانه به صدا در آمد و من خدارا شکر کردم که کسی پیدا شد تا مادر را از کنار من ببرد.
_حتما پدرت اومده، پاشو پاشو براش چایی بریز.چشمی زیر لب گفتم که مادر به سمت در رفت.
_همه چیز بلده الا شوهر کردن.بیخیال کنایهی آخرش، چند خط آخر را با سرعت خواندم فکر کردم به حرفهایشان جز پریشانی برایم هیچ ثمرهای نداشت.نشانگر کتاب را بین صفحات گذاشتم و از جایم بلند شدم.مادر و پدر روی مبل مشغول حرف زده بودند و شیوا هم گوشی به دست کنارشان نشسته بود، یقین داشتم دوباره مشغول چت کردن با امیر علی بود و چقدر خوب بود که حالش کنار یکی آنقدر خوب است.
_سلام بابا، خسته نباشید بابا صورت خسته اش را به سمت من برگرداند و دلم برای چروک زیر چشمش کباب شد.
_سلام دخترم، خوبی؟
_ممنون.به سمت آشپزخانه رفتم و فکر کردم برای دستهایش کرمی بخرم، شاید کمی از پینه های دستش کم میشد.
_راستی امروز پسر حاج قاسم زنگ زد.
_خب؟سینی از درون کابینت برداشتم و چهار لیوان از آب چکان برداشتم و درون آن چیدم.
_برای پسرش میخواست بیاد خواستگاری.
_واسه شیرین؟
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_پنجم
گوشه ی لبم به ذوق بیهوده ی مادر کج شد و قوری را از روی سماور برداشتم.
_نه، شیوا.
_عه بابا، مگه اون دفعه بهشون جواب رد ندادید؟
_اون یه نوهی دیگه حاج قاسم بود، پسرعموی این یکی.
_خب مرد، چی گفتی بهشون؟لیوان رو بلند کردم و زیر شیر سماور گرفتم و گوشم همچنان به حرف های ان ها بود.
_چی می گفتم؟مثل خواستگارهای قبلی گفتم تا وقتی خواهر بزرگتر هست که نمیشه کوچکتره رو بدیم بره.
_ افرین بابا جون، همینطوری همه رو رد کن برن، اصلا من قصد ازدواج ندارم.مادر که از نیت حرف شیوا با خبر بود، ورپریده ای نثارش کزد که صدای خنده هایش در آشپزخانه هم طنین انداخت.با حس سوختگی بدی روی دستم حواسم جمع شد و هراسان لیوان پر از آب جوش را رها کردم که با صدای بدی روی زمین افتاد و هزار تکه شد. دستم را در هوا تکان دادم تا کمی از سوزشش کم شو و سریع خودم را خم کردم تا شیر آب جوش را ببندم.
_چی شد شیرین؟
_هیچی مامان.
_خوبی؟"آره" ای زیر لب گفتم و شیر آب سرد را باز کردم..پرده را کمی کنار زدم و به خیابان نگاه کردم. دوباره خورشید رنگ نارنجی بر تن آسمان کرده بود و برای خداحافظی اش سر و صدایی بر پا کرده بود اما، بی خبر از ان که زن های این شهر آنقدر سرگرم صحبت و به زبان اوردن کلمات بی سر و ته بودند، که توجهی به آن نداشتند.نفس کلافه ای کشیدم که صدای اعتراض مریم بلند شد.
_شیرین گوشت به منه اصلا؟
_آره عزیزم، بگو.دوباره صدایش از خوشحالی مانند جیغ در گوشم پیچید.
_وای اینقدر این گلدوزی ها قشنگه، باید بیای و بیینی.
_خب ادرسش رو برام بفرست.
_باشه الان میفرستم. خودمم می خوام یاد بگیرم روی لباس های مها رو خوشگل کنم.پرده را رها کردم و با تصور مریم با آن شکم گنده با صدای بلند خندیدم.
_مگه می تونی با اون شکمت؟
_مسخرهم نکن خانم، بذار مهاجونم به دنیا بیاد، اون موقع کلی چیزای خوشگل براش درست می کنم.روی تخت نشستم و یاد روزهای خوش بچگیهایمان باز برایم زنده شد.
_دلم برات تنگ شده، کی میای تهران پس؟او هم آه غمناکی کشید. اگر من تنها دلتنگی او را داشتم او دلتنگ تمام خانواده اش هم بود. او می گفت برای همسرش تاب می آورد اما...واقعا کسی می توانست "من" را آنقدر غرق عاشقانه هایش کند که خانواده ام را فراموش کنم؟
_نمی دونم شیرین، حسین کارش اینجاست، نمیتونه مرخصی بگیره.
_یعنی برای زایمان بچه همنمیای؟
_نه، ولی مامانم اینا میان عسلویه، تو همراهشون بیا.
_اوه، یک درصد فکر کن مامانم اجاز بده تازه...
_شیرین جون حسین اومد من برم.
_باشه عزیزم، سلام برسون... آها اون کانال هم بفرستم.
_حتما، خداحافظ.تماس را قطع کردم و موبایل را همانجا روی تخت انداختم. شاید مریم تنها دختری همدم تنهایی هایم بود، کسی که می توانستم تمام درد دل هایم را به او بگویم اما او هم بعد از ازدواجش رفته بود عسلویه و رسما تنها شده بودم.هرچند که تنهایی را به همنشینی با مردمی که جز حرف از دیگران، کلمه ای نمی گفتند ترجیح میدادم اما گاهی این تنهایی بیش از حد آزارم می داد و مهم تر از همه سر رفتن حوصلهام در این چهار دیواری بود. دانشگاهمم تمام شده بود و دیگر رسما بیکار در خانه مانده بودم. شاید این گل دوزی هایی که مریم می گفت کمی کمکم می کرد اما...بوی بدی به مشامم رسید. نفس عمیقی کشیدم تا بهتر بو را بشناسم که با بوی بدی که به حلقم وارد شد به سرفه افتادم.
با دستم بینیام را گرفتم تا کمتر آن بوی افتضاح را بشنوم که در باز شد و..که مادر با جای اسپند دود کن وارد اتاق شد و من بوی آن حال به هم زن را بیشتر حس کردم.با سرعت پنجره را باز کردم اما آت بو شدید تر از ان بود که با هوای ملایم بیرون شود.مادر ذکری زیر لب میگفت و آن منبع دود را بالای سرم چرخاند که با سرعت و هراسان از جایم بلند شدم و از آن دور شدم.
_مامان این چیه؟شیوا هم همان لحظه وارد اتاق شد و با دست، بوی جلوی بینی اش را دور کرد اما مگر تاثیری داشت؟با شال روی سرش جلوی دهان و بینیاش را گرفت و مانند من قیافه اش در هم شد.
_ دعای گشایش بخت و دوباره مشغول ذکر گفتن زیر لب شد و به سمت من قدم برداشت که به پشت شیوا پناه بردم.دوباره شروع شده بود. باز هم مادر به حرف زنهای همسایه گوش داده بود و سراغ زنهای بیکار که سرگرمیشان سر هم کردن چند کلمه به نام جادو و دعا بودند، رفت و این بازی مسخره را از سر گرفت.
_بیا اینجا ببینم دختر.
_مامان آخه این چیه، بوی گند کل خونه رو برداشته.مامان آن چیز نامعلوم را پایین آورد و گوشه ی لبش از انزجار بو کج شد.
_اشرف خانم میگفت خواهرزادهاش دقیقا عین خواهرت بختش بسته بود، هرجا می رفتن خواستگاری جواب رد میدادن بهش، رفت پیش یه زنه، فردای اون روزش عروسی کرد.
_شما هم چشم و گوش بسته رفتید اونجا؟مادر دوباره آن جای اسپند را بالا گرفت و به سمتم آمد.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_ششم
میدانستم تا کارش را نکند دست از سرم بر نمیدارد. مادر دور سرم می چرخاند و شیوا به قیافهی کلافه و گرفتهام خندید.بعد از اینکه ذکرش تمام شد جای اسپند را پایین آورد و از اتاق بیرون رفت که من و شیوا هم پشت سرش به راه افتادیم.
_مامان شما جدی باز رفتید پیش یه جادوگر؟مادر شیر آب را باز کرد. و آن بوی بد را زیر آب گرفت که همه نفس آسوده ای کشیدیم. اگر دو دقیقه دیگر دودش در خانه میپیچید همه دچار خفگی می شدیم.
_آره، وای بچه ها...آن را همانجا رها کرد و با ذوق به سمت ما برگشت. روی صندلی میزناهارخوری نشست و گوشهی لبش را گزید.
_میگفت یکی برای دخترت جادو کرده.با حرف مادر، آن هم با آن صورت گرفته، من و شیوا پقی زدیم زیر خنده.
_آخه کی میاد این رو جادو کنه؟چشم غره ای برای شیوا رفتم که دوباره صدای خندههایش بلند شد.
_چرا مادر، مگه ما کم دشمن داریم؟ اتفاقا این زنه میگفت دشمن داخلی هم هست. این عمه زهرات از همون اول هم چشم دیدن شیرین رو نداشت.چشمهایم از تعجب گرد شد. عمه زهرا آنقدر سرگرم زندگی خودش و بچه هایش بود که دیگر وقتی برای دشمنی، آن هم برای من را نداشت. اصلا گمان نمیکردم آن بیچاره به این دیوانه بازی ها اعتقادی داشته باشد.
_شما هم که هرچی میشه گیر میدید به اون بیچاره.شیوا تکیهاش را از دیوار گرفت و کنار مادر روی صندلی نشست.
_وا، من چیکار به اون دارم؟ اونه که عین مار افتاده توی خونه یما و اینطوری زندگیمون رو نابود میکنه.
_آخه مادر من، عمه زهرا چیکار به من داره؟
_مگه خودش نبود تا بیست و پنج سالگی شوهر گیرش نمی اومد؟ از حسودیدخواست این بلا رو سر تو هم بیاره.ما که هرچه می گفتیم باز هم مادر نشانهاش را به سمت آن بیچاره می گرفت و زهرش را روی ان خالی می کرد.شاید عمه هم مانند من دیر ازدواج کرده بود اما ازدواجش انقدر موفق بود که به قول خود مادر چشم تمام زنهای فامیل را گرفته بود.هرچند که شوهرش قبلا زن طلاق داده ای داشت اما آنقدر مرد با کمالات و مهربانی بود که تمام ایراداتش را می پوشاند.
_خب... الان طلسم شیرین شکست یعنی؟شیوا بعد از حرفش دوباره با صدای بلند خندید که مادر چپ چپ نگاهش کرد. ولی شیوا پر رو تر از آن بود که از رو برود و بلند تر خندید و من تنها گوشهی لبم کج شد.
_نخند دختر. آره خداروشکر، زنه می گفت طلسم زیاد قوی نیست، گفت این دعا رو دود کن و هفت دور بالای سر دخترت بچرخون، همین روزهاست که ازدواج کنه.
_شیرین برو لباست رو بپوش که همین امشب میخوای بری خونهی شوهر.شیوا مشغول مسخره بازی شد و مادر هرچه برایش چشم غره می رفت تاثیری نداشت و من تنها به حرفهایش می خندیدم تا کمی از تلخی کارهای مادر کم شود.خب حق هم داشت. آخر این چه بساطی بودکه مادر به راه انداخته بود. یعنی خدا توان مبارزه با این جادوگرهای سرخیابان را نداشت؟مطمئن بودم کلی پول هم بابتش داده بود. در این وضعی که پدر با هزار جان کندن به سر ساختمان می رفت و خرج را در می اورد، این گونه خرج کردنش ظلمی به او و دستهای پینه زده اش بود.یادمه سال ها پیش هر بار که نام ازدواج من به میان می آمد پدر پشت چشمهای ذوق زده اش غمی نهفته بود.میدانستم حتی در اوج شادی هم به فکر در آوردن خرج جهیزیه بود، مانند هر پدر دیگری که این بار گران شیرین ترین غصه ای بود که بر دلش چنگ می زد.آن روز گذشت، فردایش هم گذشت، اصلا هفته ها هم گذشت آن سر و جادو اثر نکرد، من که یقین داشتم حرف های یک زن بیکار نمی توانست مرا راهی خانه ی بخت کند اما دلم برای مادر میسوخت، اویی که روزها چشمش به در خشک شده بود تا بلکه پسرکی بیاید و در خانه را بزند و راضی شویم و به این وصلت پا دهیم اما با شب شدن و پوشیدن روی خورشید تمام برج آرزوهایش ویران می شد.مریم گلدوزی را خیلی خوب یاد گرفته بود و توانسته بود روی بالشتک کوچک دختر توراهی اش، نام خودش و چند طرح دیگر را بدوزد و الحق که معرکه شده بودو زیباییاش حتی از پشت عکس هم دل را می برد.من هم تنها سرگرم عکس های گلدوزی که توی کانال می فرستادند شده بودم.آنقدر زیبا و ماهرانه کوک ها را روی پارچه به هم می بست که فکرش حسابی مرا هم به خود مشغول کرده بود.شاید سرگرمی دلربایی برایم می شد، حداقل از خانه نشستن و به دیوار خیره شدن که بهتر بود.شاید این گونه کمتر فکر حرف های مادر آزارم می داد.در با قدرت باز شد و شیوا با قیافه ای در هم وارد اتاق شد.گوشیاش را روی تخت پرت کرد و خودش روی آن نشست. مانند دختر بچه هاای تخس دست هایش را روی سینه در هم کرد و ابروانش را در هم فرو کرد.به قیافه ی بامزهاش خندیدم.
_چی شده؟
_هیچی.به تندی جوابم را داد و روی تخت دراز کشید. پتو را تا سرش بالا کشید و من بیشتر به بچه بازی هایش خندیدم.شیوا گاهی انقدر لجباز می شد که هیچ احد و ناسی از پسش بر نمیآمد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_هفتم
او در زندگی منی بود که نیاز به نیم منی برای خوشبختی داشت، چیزی که امیرعلی از آن حسابی دور بود، او هم مانند شیوا مرغش یک پا داشت، تنها فرقش منطقی بودنش بود.
_باز دعوا افتادید؟پتو را با سرعت از روی سرش برداشت و با حرص به من نگاه کرد.
_مگه میشه آدم با یه زبون نفهم هم صحبت بشه و دعوا نیفته.گوشهی لب را به دندان گزیدم. امیرعلی حداقل چندین سال از او بزرگتر بود.
_زشته شیوا، چی شده؟از روی صندلی بلند شدم و به سمتش رفتم. روی تخت کنارش نشستم که او هم از حالت دراز کشیده برخاست و به دیوار تکیه داد.
- چند روزه گیر داده بیا ببینمت، هرچی بهش میگم دوروز صبر کن دانشگاه ها باز بشه، اون وقت من هر روز پیشتم، قبول نمی کنه.
-مگه شما هفته ی پیش نرفتید پارک با هم؟
-چرا، ولی... چه می دونم، یعنی اینقدر زود دلش برام تنگ شد؟با حرف آخرش، صدایش نرم شد. حتی فکر دلتنگی امیرعلی هم آرامش می کرد. عاشق بود و محکوم و به ضعف کردن برای دلبرش..
_حتما دیگه.
_ولی شیرین، مامان شک میکنه اگه زیاد برم بیرون.
- به نظر منم درست نیست قبل از محرمیتتون اینقدر با هم برید بیرون اما...
با لرزیدن موبایلش کنار پاهایم حرفم را خوردم. نگاهی به موبایل کردم که با دیدن نام "آقاییم"لبخندی روی لب هایم نشست.موبایل را برداشتم و به سمتش گرفتم.
-بفرما، آقاتونه.موبایل را از دستم
کشید و پیامش را خواند. قیافه اش دوباره در هم فرو کرد و با سرعت انگشت هایش را روی صفحه ی موبایل گرفت.بعد از چند دقیقه گوشی را به گوش هایش چسباند اما طولی نکشید که دوباره با عصبانیت موبایل را روی تخت انداخت.
-عه، تلفن رو روی من قطع می کنی؟ آدمت می کنم.انگشت اشاره اش که روی هوا تکان می داد را با خنده پایین آوردم.
_چی شده؟
- پسره ی پر رو میگه میخوام برم با بابات حرف بزنم.چشم هایم از تعجب گشاد و قلبم از ترس فکری که در ذهنم رژه می رفت به تپش افتاد.
- برای چی؟چشم های شیوا هم با دیدن حال خراب من گررد شد و بعد از چند دقیقه صدای خنده های بلندش به گوش رسید.
من اینجا از ترس خون در رگ هایم خشک شده بود و او می خندید؟
-نیگا چه رنگش پریده. نترس بابا، بعد از این همه وقت که نمیره آبروم رو ببره، میخواد بره برای خواستگاری حرف بزنه.
دستم را روی سینه ان گذشاتم و نفس آسوده ای کشیدم که شیوا بیشتر خندید. بالشتکی که آن گوشه بود را بلند کردم و به سمتش پرت کردم که دست هایش را سپر صورتش کرد و باز هم خندید.
- خب خواستگاری هم عصبی شدن داره دختره؟خنده اش را جمع کرد و صاف نشست. دوباره چهره اش غبار غم گرفت.
-وقتی جواب بابا رو میدونیم، رفتنش فقط حساسیت مامان رو بیشتر می کنه.
خنده ی من هم از روی لب هایم جمع شد و آهی کشیدم. او حقش نبود به خاطر من پاسوز خانه شود. من علاقه ای به رفتن از خانه نداشتم، او که نباید پا به پای من مجرد می ماند.
- البته حق هم داره، خسته شده از بس منتظر مونده. اه چرا برای تو شوهر پیدا نمیشه؟کلمات عصبی اش بر سرم آوار شد و من چرا به این حرف های پر نیش عادت نمی کردم؟دلخوری ام را پنهان کردم.شیوا الان حال خوشی نداشت و این حرفهایش از روی فکر نبود، پس من که نباید به دل میگرفتم.لبخندی به رویش زدم و موبایلم را از روی مانتویم در اوردم. شاید الان پرت کردن حواسش تنها کمکی بود که می توانستم به حال خرابش بکنم.وارد گالری شدم و عکس هایی از گلدوزی را که دخیره کردم را بالا آوردم.دوباره با دیدنشان لبخند ذوق زدم و موبایل را به سمت شیوا گرفتم.
-شیوا نگاه چه خوشگله!موبایل را از دستم گرفت و با دقت به عکس خیره شد.منتظر بودم مانند من با دیدنش کیف کند اما گوشه ی لبش کج شد.
- این چیه.
-گلدوزیه. یه دختره هست توی تلگرام، هم اموزش گلدوزی میذاره هم کارای خودش رو، خیلی خوبه شیوا.موبایل را به سمت من گرفت. از قیافهاش معلوم بود اصلا خوشش نیامد.
- خوشگل نیست؟ تازه منم میخوام از اینا بدوزم.
- این مسخره بازی ها چیه آخه؟ البته حق هم داری ها، بی شوهری زده به سرت.موبایل در دست هایم خشک شد. این بار دیگر نتوانستم سکوت کنم، درست بود پسرکی از من خوشش نمی آمد اما...اما... اما این دلیلی نمی شد این گونه با حرف هایشان آزارم دهند. اصلا مگر بی شوهری ننگ بود که این گونه بر سرم می کوفتند؟
دلچرکین نگاهش کردم که انگار متوجه ی زشتی حرفش شد و شرمندگی روی چهره اش رنگ گرفت.اما من حالم خوش نبود. از جایم بلند شدم و با سرعت از اتاق بیرون رفتم. به سمت تراس رفتم. تنهای هوای آنجا کمی مرا از خانه ی خفناک دور می کرد و می گداشت نفس آسوده ای از دست ودم هایش بکشم.در تراس را پشت سرم بستم و به دیوارش تکیه دادم. تراس رو به باغی باز می شد و می توانستم به راحتی و دور از چشم همه اشک بریزم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_هشتم
اما این بار نمی خواستم اشک بریزم و ناله کنم، این حرف ها ادامه داشت و من اگر می خواستم با هر کلمهیشان خودم را سرزنش کنم که چیزی از من باقی نمیماند. باید طاقتم را بالا می بردم و توجهی به حرف هایی که خودم قبولشان نداشتم نمی کردم.
-شیرین.نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم قیافه ی گرفتهام را با لبخندی پنهان کنم. لبخندی به اجبار زدم و به سمتش برگشتم.
-جانم.
- من منظوری بابت اون حرفا ندا...به میان حرفش پریدم. یادآوری گذشته ها که سودی نداشت، باید بحث را عوض می کردم.شاید او هم حق داشته باشد، خیلی وقت است پاسوز من در این خانه مانده بود،خیلی وقت بود به عاشقانه های پشت گوشی دلخوش کرده بود و خیلی وقت بود که امیرعلی حلقه ی نشون شیوا را درون کمدش مخفی کرده بود تا بلکه روزی آن را در دست هایش کند اما... اما... اما این مصیبت که در دست های من نبود.
- برو لباست رو بپوش.چشم هایش را گشاد کرد.
- مگه نمی خواستی بری پیش امیرعلی؟
حیرتزده لبخندی زد و سوالی نگاهم کرد.
-من میخوام برم وسایل گلدوزی رو بخرم، اگه همراهم میای زود باش.لبخندش عریض تر شد و صدای خندههایش توی گوشم طنین انداخت. دست هایش را از هم باز کرد و محکم مرا به خودش فشرد.
به دیوانه بازی هایش خندیدم. اگر می دانستم دیدن امیرعلی تا اینحد او را سرحال می کند زودتر به فکر بهانهای می افتادم.
- خفه شدم دختر.دست هایش را به اجبار از دور گردنم جدا کردم.
- بدو برو آماده شو.
- چشم.با سرعت از تراس خارج شد. با رفتنش رنگ لبخند از لب هایم پاک شد.
آخرین چای را به دایی محسن تعارف کردم و سینی را روی میز گذاشتم.کنار خاله سهیلا نشستم و به سکوت سنگینی که در جمع حاکم شده بود گوش دادم.می دانستم حتما اتفاقی افتاده است که این وقت روز و بی خبر، دایی قصد سر زدن به ما رو کردند.
- خب محمد جان کار و بار چطوره؟
پدر چای را از دهانش دور کرد و روی عسلی کوچک کنارش گذاشت.
- هی، بد نیست، میگذره.
- ان اشالله که به خوشی بگذره.
و دوباره سکوت...دایی نگاه ناتوانش را به سمت زندایی و خاله چرخاند، انگار از آنها کمک میخواست.کمی گرد نگرانی روی دلم نشستم، چه موضوعی بود که این گونه همه را به تشویش انداخته بود؟خاله لبخند مصنوعی زد و دستش را روی ران پایم گذاشتم.
-خب شیرین جون چه خبر؟
-سلامتی خاله جون.
-نه، از اینا چه خبر؟دست چپش را بالا آورد و اشاره ای به حلقهی در دستش کرد.
-هیچ خبری.بیاختیار لبخند روی لب هایم پر کشید و سرم را به زیر انداختم.انگار قبل از آنکه حالی از من بپرسند باید خبر شوهر کردنم را می دانستند.
- آقا محمد، راستش رو بخوای ما برای امر خیر اومدیم.
- وا داداش، تو از کی پسر دار شدی که ما خبر نداریم؟دایی آرام خندید. انگار زمان می خرید تا کلمات را پشت هم ردیف کند تا مبادا دل بشکند.نگاهی به شیوا انداختم. غم در چشم های عسلی اش جان گرفت. هرگاه که نام خواستگار می آمد این گونه دلش می گرفت. او خود را تنها برای یک نفر می دانست و اگر هزاران نفر هم در این خانه را بزنند باز رضایت نمی داد.
-نه آبجی، من که اگه پسر داشتم نمی ذاشتم خواهرزادههام این طور تو خونه بمونند. والا... آقا محمد، از وقتی شیواجون قد کشید توی فک و فامیل خیلی طرفدار پیدا کرد، خودت هم که می دونی کم خواستگار نداره.پدری سری برای دایی تکان داد و منتظر ادامه ی حرفش شد.
- خب دختر خوشگل خواستگار هم داره داداش، الهی خاله قربونت بشه.
- لطف دارید خاله جون.دایی پایش را روی پای دیگرش انداخت و تسبیح در دستش را چرخاند و چرخاند و چرخاند و قلبم از نگاه شرمندهاش به من، به تپش افتاد.
- دختر، تا جوونه و خوشگله باید شوهرش داد، حیفه شیوا تو خونه بمونه، پس فردا که زیر چشماش چروک افتاد که نمیتونه بره خونه ی شوهر.
-عه دایی، من رو پیرزن کردی رفت.همه به لحن پر از اعتراض شیوا خندیدیم و نگاه پدر هم به سمت من کشیده شد.
موضوع این مجلس شیوا بود و این نگاه های گاه و بی گاه منظور دار آزارم می داد.
-درسته آقا محسن، ولی شیرین خواهر بزرگتره، نمیشه که این دختر تو خونه بمونه و شیوا ازدواج کنه.
- وا، آقا محسن حرف هایی می زنیا. اومد و تا ده سال دیگه برای شیرین خواستگار پیدا نشد و از این خونه نرفت، شیوا هم باید پاسوز این دختربشه.زیرچشمی به خاله ای که کنارم نشسته بود نگاه کردم. من که آرزویم ازدواج شیوا بود. هیچ دلم نمی خواست او برای من در اینخانه بماند و در دل دعا گردم که پدر امروز رضایت بدهد.
- اصلا سهیلا جون، میگن دختر که به بیست رسید باید به حالش گریست. شیوا جون که ماشالله بیست و سه سالشه.
-زندایی یعنی من الان ترشیده ام دیگه؟
زندایی بوسه ای روی گونه ی شیوا کاشت و دستش را نوازش وار پشتش کشید.
-نه الهی فداتشم، تو که اگه می خواستی شوهر کنی موقعیت برات کم نبود، ولی شرایط نبود دیگه.
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
🌺✨در این شب زیبا
🤍✨آرزو مــیـڪــنــم
🌺✨همہ خوبے هاے دنیا
🤍✨مـال شـمـا بـاشـه
🌺✨دلتون شـاد بـاشـه
🤍✨غمے توے دلتون نشینه
🌺✨خندہ از لب قشنگتون پاڪ نشه
🤍✨و دنیابہ ڪامتون باشه...
🌺✨شــبــتــون بــخــیــر✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میکنم امروز برایت 🌸🍂
همان روزی باشد که میخواهی ،
همان هایی را ببینی که دوستشان داری ،
همان حرف هایی را بشنوی
که دلت میخواهد
و همه چیز ،
همان جوری پیش برود که آرزویش را داری ..🙏🌸
روزتون سرشار از عشق و امید🥰
صبحتون بخیر 🌱
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_نهم
زندایی زیر چشمی اشاره ای به من کرد. نفس کلافه ای کشیدم. ای کاش پدر امروز رضایت می داد و می توانست کمی از این کنایه های گوشه و کنار کم کند.پدر به فکر فرو رفته بود. دلم می خواست در آغوشش بگیرم، محکم به خودم بفشرم، دستی به چروک های زیر چشمش بکشم و غم چشم هایش را با آب بشویم و آرام برایش لالایی های عزیزجان را زمزمه کنم.
او تنها کسی بود که در میان ادمیان اطرافم عاشقانه دوستش داشتم. اویی که انقدر سرگرم کارهای خودش بود که جز محبت کردن وقت دیگری نداشت، اویی که می گفت من شبیه عزیزجان هستم و مرا بیشتر از هرکس دیگر دوست داشت، اویی که اگر خبری از من می گرفت، حبر از حالم بود نه از شوهر کردم.
- آقا محمد، شیوا تا وقتی بر و رو داره باید شوهر بدید، وگرنه میمونه توی دستتون.
- راست میگه داداش، آخه این دختر الکی بمونه توی این خونه که چی بشه؟
- والا آقا محمد، اینکه اول دختر بزرگتر باید بره برای وقتیه که سن دختر بزرگ مناسب ازدواج باشه، نه شیرین جان که بیست و هفت سالشه و چند سالی از ازدواجش گذشته.
- بابا.با شنیدن صدایم، در میان ان همه حرف، سرش را بلند کرد و به من نگاه کرد.
لبخند مهربانی به رویش زدم و چشم هایم را محکم روی هم می فشرد. او که نمی دانست شوهر کردن شیوا آزارم نمی دهد، بلکه این حرف های بی منطقی که نیش می شدند و تمام وجودم را قاب می کردند نابودم می کردند.
- آقا محمد، شیرین که دیگه از سن ازدواجش گذشته. نباید توقع داشته باشید یه جوون بیاد خواستگاریش، پیرمرد زن مرده هم کم نیستند، شما اول اجازه بدید شیوا ازدواج کنه، برای شیرین جون هم یکی پیدا می کنیم.
- آره والا، اصلا همین عموی من، چهل و پنج سالش بیشتر نیست. زنش تازه یک ساله مرده، دنبال یه دختر می گرده، تازه کلی هم پول و پله داره، هرکی زنش بشه به خدا شانس میاره.کاش پدر زودتر رضایت می داد و می تدانستم کمی از این فضای خفقان و حرف های نامربوط دور شوم.اگر من تا به ابد هم کنج خانه می نشستم و به دیواره خیره می ماندم هم حاضر با ازدواج با پیرمردی همسن پدرم نبودم، اصلا پول چه اهمیتی دارد؟
_ آقا محمد، الان جواب ما چیه، خودمون رو برای عقد شیوا جون آماده کنیم یا نه؟
پدر هنوز هم نگاه خیره اش را در چهره ام می چرخاند. انگار منتظر کمی نارضایتی درچشم هایم بود تا تمام قول و قرار ها را برهم زند اما، من که جز خوشبختی شیوا چیزی نمی خواستم.لبخند من عمیق تر شد و ارامش در چشم های پدر هم نشست.جمعیت در سکوت فرو رفته بود و همه چشم به دهان پدر دوحته بودند و پدر چشم به چشم های من.پدر کم کم دل از من کند و به سمت شیوا برگشت. لبخند ذوق روی لب هایش آنقدر عمیق بود که یقین داشتم دل پدر تاب دلشکستنش را نمی آورد.
- ان اشالله هرچی خیره پیش بیاد.
-پس مبارکه.صدای دست زدن همه در خانه پیچید و من آن روز برای اولین بار خجالت کشیدن و گل انداختن لپ های شیوا را دیدم.جمعیت با صدای بلند خندیدن، پدر خندید، مادر خندید، شیوا خندید، صدای خنده های امیرعلی هم از پشت موبابل بلند شد و من... من هم... من هم خندیدم.طولی نکشید که امیرعلی با پدر حرف زد و از علاقه ی بین خودش و شیوا گفت، مادر دانه های ریز جهیزیه ای که برای من کنار گذاشته بود را بیرون آورد و به فکر کامل کردنشان برای شیوا شد.
پدر از همان برخورد اول، از امیرعلی خوشش آمده بود و تنها برای راحتی دلش تحقیق کوچکی هم کرد که خداروشکر جز خوبی چیزی نشنید.طولی نکشید که امیرعلی با پدر حرف زد و از علاقه ی بین خودش و شیوا گفت، مادر دانه های ریز جهیزیه ای که برای من کنار گذاشته بود را بیرون آورد و به فکر کامل کردنشان برای شیوا شد و شیوا همه جا را برای انتخاب حلقه ی مورد علاقه اش گشت. آن زمان ها همه چیز خوب بود، تمام صورت ها پر از خنده بود و شادی در خانه موج می زد و شاید آخرین وداع هایش را می کرد، کسی که از آینده ی نزدیک خبری نداشت...شب خواستگاری، شیوا حال دیگری داشت. مانند همیشه صدای قهقه هایش بلند بود اما... اما این بار خنده هایش از جنس دیگری بود، از جنس عشق...بارها بارها، لباسش را عوض کرد، موهایش را شانه کرد، لاک دست هایش را تجدید کرد و بدون توجه به مخالفت های مادر ارایش کوچکی کرد، هرچند که او بدون ارایش هم زیبایش چشم را نوازش می کرد.
- وای شیرین، این مروارید های روی پیرهن بده، نه؟پاور موبایل را فشردم و با خنده به صورت پر از اضطرابش نگاه کردم.
تمام دغده اش شده بود سه تا مرواریدی که روی سینه اش چسبیده بود.
- اتفاقا خیلی قشنگش کرده.صورتش را کج کرد، دلش راضی نشده بود.از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم. دستم را روی شانه اش گذاشتم و از درون آینه ی قدی به چشم هایش نگاه کردم. چقدر زود خواهرکم بزرگ شده بود.
(-شیرین من اون یکی عروسک رو میخوام.
-نخیرم، بابا این رو برای من خرید.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_دهم
در چشمهای عسلی اش آب جمع شد و لب هایش را آویزان کرد. قیافه ی بچگانه اش انقدرمعصوم شده بودند که باز هم تاب نیاوردم و با تمام بچگی خودم،سهمم را به او بخشیدم.عروسک را به سمتش گرفتم اما دلم جایی میان موهای بلند و سبز آن عروسک جا ماند. دلم بازی با آن را میخواست هرچند که می دانستم شیوا به زودی خسته می شود و ان را همان جا رها می کند،اما من بچه بودم و محکوم به لجبازی.
دست های کوچم را در بعل گرفتم و همانجا لب حوض نشستم. رویای بازی با آن عروسک در ذهنم رژه می رفت که با تر شدن گونه هایم سرم را بلند کردم و شیوا مشت آب دیگری را به صورتم پاشید.
شیوا از خنده ریسه رفت و من فرصتی پیدا کردم تا به تلافی کارش مشت پر از آبم را به سمت صورتش پرت کردم. این بار او صورتش مات ماند و من صدای قهقه هایم به اسمان رسید و به همین راجتی آن عروسک پارچه ای گوشه ای از حیاط افتاد و فراموشش کردیم.)
- شیرین، شیرین.از فکر بیرون امدم و دوباره از اینه میخ عسلی هایش شدم.
-کجایی دختر؟ میگم اون شال زرشکی رو بپوشم بهتر از اینه، نه؟لب باز کردم تا کمی از استرسش را کم کنم که زندایی وارد اتاق شد.
- وا دختر تو اینجا چیکار می کنی؟شیوا با صورتی گرفته به سمت زندایی برگشت که دستم از روی شانه اش سر خورد.
- زندایی میگم، همین شال با این سارفون قشنگه یا شال زرشکیم رو بپوشم؟زندای متفکر سر تا پای شیوا را از نظر گذراند که آرام و ریز خندیدم.
- اخه، مگه قراره بیان لباسش رو ببیند، مهم خودتی آبجی که عین قرص ماهی.
- وا شیرین جون این چه حرفیه، به هر حال عروس شب خواستگاریش باید بی نقض به نظر برسه، اینا را از همین الان یاد بگیر.خنده از لب هایم پر کشید و چه کسی گفته است کلمات قاتل جان هستند؟کلمات که کاری ندارند، اهسته به زبان می آیند، در هوا میپیچند، پروازی می کند، آرام وارد گوش می شوند و در فهم میگنجند.این لحن بود که جان می گرفت، این طرز بیان بود که بی رحمانه به کلمات رنگ تازیانه می بخشید و به قلب می کوفت.
- وای زندایی، نمی دونم چمه.بی خیال افکارم شدم. امشب بهترین شب خواهرکم بود و نباید خم به ابرو می آوردم که.دستش را ارام گرفتم که سردیش به تمام سلول هایم نفوذ کرد.
- چرا اینقدر سردی آجی؟
- شیوا دل تو دلم نیست.
- عزیزدلم، آخه چیزی نیست که، یه شبه میان و میرن دیگه.
-شیرین جون این چه حرفیه، شب خواستگاری ادم که مثل هر شب نیست، البته حق هم داری درک نکنی ها، تو که تجربی نکردی. بیا شیوا جون، بیا بریمپیش یکی حداقل رنگ خواستگار دیده.بغض باز هم مانند موجودی مزاحم به گلویم چنگ زد. هرچه تقلا می کردم در برابر حرفهایشان بی توجه بگذرم و بی تفاوت بمانم اما باز هم قلب کوچکم تاب نمی آورد و می شکست.اینکه پسرکی قصد ازدواج با من را نداشت، که تقصیر من نبود.شاید متهم قیافه ای بود که به زیبایی شیوا نبود، یا ساده پوشی که ارامشش را به هراران دغدغه و مد و شیک پوشی که شیوا غرق بود، نمی فروختم و شاید هم اعتقاداتم پاسوزم می کردم، اعتقادی که مرا از منجلاب جوانی نجات داد و نگذاشت به رابطه ی غلطی با پسر ما بدهم.ولی... هر چه که بود من خوش بودم، من قیافه ی بدون آرایشم را دوست داشتم، من یا ساده پوشی هایم آرامش داشتم و اعتقادی که در آن خدایم بود را با جان و دل می خواستم و تنهایی...شیرین ترین حس درونم بودم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بغضم را بشکنم. امشب را باید برای خواهرکم خوش می ماندم.در آینه نگاهی به صورتم کردم، با تمام غم هایم را پشت لبخند کوچکم پنهان می کردم، بعدها، در همان تنهایی که همدم خوبی بود، به سر وقتش می رفتم و حسابی پاکش می کردم.طولی نکشید که زنگ خانه به صدادر آمد و امیر علی و خانواده اش، مهمان آن شب خانهیمان شدند.خواهرش انقدر آن شب قربان صدقه ی شیوا رفت که به قول مادرانگار او برای ازدواج آمده بود.شیواهمان شب، بدون دغدغه ای بله را گفت و جمعیت برای اولین بارلبخند عمیق روی لب های امیرعلی را دیدند.شاید پسری مغرور و سنگدل به نظرمی رسید اما، شیوا انقدر از خوبی ها و مهربانی های گفته بود که من هم فهمیدم، پشت آن صورت نامهربان، چه محبت هایی خوابیده است.قرارعقدرا برای هفته دیگر گذاشتند و آن یک هفته پر دغدغه ترین هفتهی اخیرم بود و من هزاران دغدغه را برای خوشبختی خواهرکم به جان می خریدم و انقدر دویدن هایمان شیرین بود که حتی دیگر گلدوزی را هم کنار گذاشته بودم.هر چه می کردم خوابم نمی برد. با اینکه شب قبل چهارساعت بیشتر نخوابیده بودم اما باز هم، پلک هایم روی هم نمی نشستند.کلافه نفسی کشیدم و از جایم بلند شدم.نگاهی به تخت کنارم کردم. شیوا تند تند مشغول تایپ کردن بود و لبخند عمیقش را با آن نور کم گوشی اش می شد دید.
-شیوا بخواب، هردوتون فردا کلی کار دارید.انقدر غرق عشقبازی هایش بود که حتی سرش را هم بلند نکرد.
ادامه ساعت ۲ ظهر
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_یازدهم
- داریم لباس عروسی انتخاب می کنیم آن ها هنوز عقد هم نکرده بودند، عروسی کجا بود؟بعد از چند دقیقه به دلخوشی های کوچکشان خندیدم.من که می گفتم، آدم سه بار بچگی را تجربه می کند، زمانی که متولد می شود، زمانی که عاشق می شود و زمانی که پیر می شود و وای به حال کودک درونی که در دوران عاشقی سرخورده شود، ان وقت فاصله ی بین او و سومین دوران بچگی تنها دقایقیست دقایقی به اندازه ی سپیدی موهای دخترک جوان!با لبخندی که تمام دندان های سفیدش را به رخ می کشید موبایل را به سمتم گرفت.وای شیرین نگاه چقدر جذابه!نگاهی به عروس و دامادی که کنار هم بودندکردم و چشم هایم میخ شکوفه های زیبا و ظریف روی سینهی لباس شد.دامنش مدل ملکه ای بود،تنها مدلی که با دیدنش دلم ضعف می رفت و می پسندیدمش.
-خیلی خوشگله شیوا، حس می کنم خیلی هم بهت میاد؟
-عه شیرین، لباس رو نمی گم که.سوالی نگاهش کردم که عکس را روی داماد زوم کرد. مردی با مو و ته ریش خرمایی، صورتی سفید و هیکلی که از پشت لباس دامادی هم ورزشکاری اش معلوم بود.چشم هایش آبی روشن بود، انقدر روشن که حتی از پشت عکس هم آدم از خیره شدن بهشان می گرخید.
- وای شیرین، پسره خیلی خوشگله، اونوقت دختره رو نگاه کن.با تعجب به سمتش برگشتم که دوباره لبخند عریضش را روی لب کاشت.
- دختر خجالت بکش، مثلا فردا عقده.
- خب حالا، مگه من چی گفتم؟ فقط من استایل این پسره خوشم میاد. ای کاش امیر هم موهاش این رنگی بود.موبایل را پایین اورد و دوباره میخ ان شد. لب هایش از دو طرف آویزان شد و او با بیست و سه سال هنوز هم بزرگ نشده بود.سری از تاسف برایش تکان دادم و به سمت در رفتم.شب های تابستان، در میان ان همه گرمای جانسوز آفتاب، باد از میان درختان باغ پشتی آرام ارام می وزید و گاهی مرهمی می شد بر حال خرابم.به سمت تراس رفتم. آنجا، پر ارامش ترین جای ممکن بود.شب های تابستان، بوی شبنم نشسته روی گلها، صدای جیرجیرک های کوچک، دست مهربان باد و آسمان پر از ستاره، با هم همراه می شدند تا تمام شلوغی های روز را از بین ببرند و لحظه ای به قلب های گرفته استراحت دهند.در تراس را باز کردم با برخورد نسیم خنک به صورت عرق کرده ام، بی اختیار چشم هایم را بستم. لبخندی از این همه آرامش روی لب هایم نشست و کاش می شد کمی از حال اینجا را برای روزهای مر منجلابم کنار می گذاشتم.
-شیرین.با شنیدن صدایی در نزدیکیم، چشم هایم گرد شد و با هین بلندی قدمی به عقب رفتم.در ان تاریکی نگاهی به منبع صدا انداختم که چشم های خسته ی پدر را دیدم.
-نترس باباجان، منم.از ترس قلبم محکم خودش را به قفسه ی سینهم میکوبید. به ترس بی جهتم خندیدم، که صدای خنده های پدر هم بلند شد، اویی که همیشه خودش را قربانی آرامش ما کرده بود و انگار لبخند در این دنیای پر از دغدغه را فراموش کرده بود. در را بستم و به سمتش رفتم. او هم از روی صندلی بلند شد و هردویمان در آن تاریکی به باغ تاریک خیره شدیم.پدر هم انگار امده بود تا کمی فکرش را تسلا دهد، این را از نفس های آرامش می شد به راحتی فهمید.
- شما اینجا چیکار می کنید؟
-خوابم نمی برد، اومدم هوا بخورم.
-منم.پدر سرش را چرخاند و تیله های مشکی اش را به من دوخت، حرفش را به خوبی در چشم هایش خواندم و دوباره خاطرات چند سال پیش برایم تداعی شد.
بی اختیار لب باز کردم که صدای من و پدر در ان سکوت در هم آمیخت.
-الا بذکر الله تطمئن القلوب.همین جمله برای پاک شدن تمام گمراهی هایمان کافی بود. هردو با صدای خندیدیم و صدای خنده هایمان در آن باغ بزرگ پیچید و پیچید وبه گمانم همان شب به گوش روزگار رسید، که به فکر دزدیدن خنده هایمان افتاد.- یادته؟
-مگه میشه یادم نباشه بابایی؟دوباره هردویمان به باغ خیره شدیم و من لب هایم برای گفتن خاطره ای که سر باز کرده بود، باز شد.خاطره چه سری داشت را نمی دانستم، فقط می دانستم مرور کردنش حتی، از اتفاق افتادنش هم زیبا تر است، می دانستم شنیدنش، از دیدنش هم بهتر به دل می نشنید، اصلا انگار خاطره برای بازی با روح و روان آمده بود.
- شب های نیمه شعبان، عزیزجون، همه مون رو جمع می کرد توی حیاط، مثل شب های دیگه که همه نوه هاش می رفتن دیدنش، اما... برای من نیمه شعبان ها، با شب های دیگه فرق داشت.
- چون نیمه شعبان پربود از ذکرهای عزیزجون.
-اره یادمه، همه نوه ها اون شب توی تخت توس حیاط می خوابیدیم، زیر ماه کامل، به قول خانم جون زیر قشنگ ترین هدیه خدا.
- هر دفعه که می رفتیم دیدنش، نوه هاش رو می شوند کنارش و براشون قصه می خوند.
- قصه شاه پریون و شنگول و منگول و خاله قزی و اسب کدخدا، هیچ وقت قصه هایش تکراری نشد. برای شما هم می خوند بابا؟نگاه سوالی ام را به سمت پدر چرخاندم که آرام سرش را تکان داد. میدانستم مادرش را از تمام دنیا بیشتر دوست داشت و می دانستم این خاطره ها آرامش می کند.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_دوازدهم
- اما اون شب برامون قصه نمی خوند، شب نیمه شعبان قصه نداشتیم.همیشه به شوخی میگفت، چه خبرتونه عزیزجون، من که دستگاه داستان ساز نیستم، خب داستان هامم یه جایی ته میکشه.تلخ خندیدم و انگار پدر این حرف رانزد، صدای نزدیک و مهربانش را کنار گوشم حس می کردم.
- ولی نمی دونم چرا قصه هایش، شب های نیمه شعبان ته می کشید.سکوت کردم، صدای خندیدن هایمان در آن حیاط بزرگ، صدای دوییدن هایمان، خنکی اب حوض و ماهی که عزیزجان بودو چقدرآن کودکان زودبزرگ شده بودند، از آن همه نوه ی عزیزجان، من فقط من مجرد مانده بودم.
- بگو بابا.به سمت پدر برگشتم. نگاهش منتظر بود. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم.
- اون شب ها می گفت، می خوام برات لالایی بخونم. لالایی هاش ذکر بود، ذکر الا بذکر تطمئن قلوب، ما که هیچی از این کلمات عربی نمی فهمیدیم، اما... اما وقتی با اون صدای مهربونش آروم زیر گوش هممون نجوا می کرد، یه طور خاصی آروم می شدیم، اصلا... اصلا انگار جادو داشتن، زود زود خوابمون می برد. بابا، چرا هیچکس مثل عزیزجون نمیتونه این ذکر رو بگه؟
- میدونی، چون مامان این ذکر رو یه نیت امام زمان می گفت، به نیت آروم شدن قلب آقا، توی این غربت.چرا تا به حال بهش فکر نکرده بودم؟ اصلا چرا تا به حال نپرسیده بودم؟
- شب های نیمه شعبان مامان تا صبح بیدار بود و ذکر می گفت.
- صبح آفتاب بیرون نزده چادر رو دور کمرش می بست و شروع می کرد به پختن نذری، از شربت و شکلات گرفته، تاشله زرد.پدر آه پر از حسرتی کشید.
- فردا نیمه شعبانه و من... ای کاش اونقدر تو دست و بالم پول بود که می تونستم رسمش رو ادامه بدم.غم صورتش و این گرفتگی صدایش را نمی خواستم. او باید همیشه می خندید، بی خیال و بی ریا.دستم را از روی نرده های سرد برداشتم و روی دست های زبرش گذاشتم.
- ناراحت نباش بابایی، مثل امشب به سال قمری تولدمه، فردا هم عقد شیواست، پس فقط حق داریم بخندیم.
دست دیگرش را روی دستم گذاشتم و گرمای دست هایش آرامش عیجیبی داشت. و انگار دستم می خواست تا ابد در بین ان دو دست مهربان زندانی بماند.
- شبی که به دنیا اومدی، خانم بزرگ سر از پا نمی شناخت، همهش می گفت دختری که عید نیمه شعبان به دنیا بیاد، چه خوش یمن میتونه باشه، میگفت برکته، نعمته، یه معجزهست، شیرین، واقعا با اومدنت برکت اوردی. میگفت این دختر با اومدنش زندگی رو شیرین می کنه، برای همین اسمت رو گذاشت شیرین و همیشه شیرین بانو صدات می کرد.با یاد آوری حس خوش قربان صدقه رفتن های عزیزجان لبخندم عمیق تر شد. همیشه من و پسرعمو علی را بیشتر تحویل می گرفت، چون برعکس شیوا و دیگران، آرام و سربه زیر کنارش می نشستیم.
- همیشه هم بعد صدا کردنم می گفت، الهی سفید بخت بشی.لبخند از لب های پدر پر کشیو دوباره پرده ای از غم روی مردمک های کشیده شد.
- پس چرا دعاهای من زودتر از اون مستجاب شد؟
-کدوم دعا بابا؟نگاهش را از من گرفت و دوباره به باغ خیره شد اما، من هنوز هم چشم هایم میخ نیم رخ خسته اش شد.
- وقتی مامان سکته کرد، دعا کردم تو هیچ وقت از پیشم نری.با صدای بلند خندیدم. عزیزجان راست می گفت مردها، در هر سنی باز هم در برابر زن های اطرافشان بچه هستند. پدر شده بود مانند پسر بچه ای که دلش برای مادرش تنگ شده بود و جای عروسکش مرا محکم در کنار خود نگه داشته بود.
- خب مگه بده تا ابد پیش شما باشم؟
- هر دختری آرزوش ازدواجه بابا.بابا گمان می کرد من هم مانند تمام زن های اطرافش دغدغه ام ازدواج بود و در آوردن جشم فامیل اما، من نوهی عزیزجان بودم، زنی که جز عشق چیزی نمی دانست.
- ولی من آرزوم فقط با ادمای درسته، و هنوز آدم درستی برای ازدواج پیدا نکردم، پس پیش شما می مونم.سرم را روی شانه ی پدر گذاشتم و دست را دور گردنش حلقه کردم. اگر شیوا اینجا بود، باز چهره اش را در هم نی کرد و خودشیرینی نثارم می کرد.
- یعنی تو دلت نمی خواد فردا، جای شیوا تو روی اون سفره عقد می نشستی؟
- اگه بگم نه دروغه ولی، ولی الان اصلا برام مهم نیست بابا، اوتقدر ارزشش رو نداره که غصه بخورم، هوم؟دستش دا روی سرم کشید و من بیخیال موهایی که آشفته میشدند به نوازشش دلخوش کردم.
-وا، شما پدر و دختر چتون شده؟با شنیدن صدای مادر از اغوش پدر بیرون امدم و هردو به سمت در برگشتیم.مادر با موهایی اشفته و چشمانی که از بیخوابی قرمز شده بود وارد تراس شد. نصف تیشرتش در شلوارش فرو رفته بود و نصف دیگرش بیرون بود.
- خوابمون نمی برد، حرف می زدیم.مادر همان جا روی صندلی نشست و موهای پریشانش را از روی پیشانی کنار زد.
-وای، منم از استرس خوابم نمی بره.
-استرس چی خانم، همه چیز که ردیفه.
-فقط یه سفره عقد که صبح زود میچینیم مامان.مادر ضربهی آرامی به صورتش زد.
-وای، اگه چیزی کم باشه چی، در و همسایه چی میگن؟
-همسایه ها همیشه چیزی برای گفتن پیدا می کنند.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_سیزدهم
-اینطور نگو محمد، باید دخترمون رو با آبرو بفرستیم خونه ی بخت یا نه؟پدر دوباره لب باز کرد تا مادر برای افکار بیهوده اش آسوده کند که برق تراس روشن شد.نگاه همه ی مان به در کشیده شد که شیوا هم وارد تراس شد.
- به به، سرتون جمعه، گلتون کمه.
من و پدر به هندوانه ای که زیر بغل خودش گذاشته بود خندیدیم و مادر هنوز هم نگران بود.
- این دفعه عروس خانممون کمه.با حرفم، برق را در چشم هایش دیدم. عروس خانم... واژه ی دلنشینی بود که انگار من هیچگاه نمی خواستم تجربه اش کنم.
-اومدین سه تایی واسه رفتن من گریه کنید؟دوباره شیوا مشغول مسخره بازی در اوردن شد و آن شب انگار نمی خواست صبح شود. انگار لحظات، عاشق انتظار می شدند که نمی خواستند به راحتی از آن بگذرند و برای گذشتن جان می گرفتند.اما... این بار انتظار شیرینی بود، دقایقی باید آرام آرام می رفتند تا خاطره ی آن شب طولانی شود.
_دوماه بعد_
پارچه را روی پایم گذاشتم و نگاهی به گل سرخ روی آن کردم. دقیقا همان شکلی شده بود که می خواستم. بر خلاف اولی منظم و تمیز کوک ها را زده بودم. هرچند که زمان زیادی را برد اما برای منی که مبتدی بیش نبودم زیبا و قشنگ خوونمایی میکرد.از جایم بلند شدم.قیچی را باید از اتاق میگرفتم. هرچنو که اصلا دلم نمی خواست وارد تنهایی های شیوا و امیر شوم اما گاهی مجبور میشدم دیگر!پشت در اتاق ایستادم. اتاق در سکوت کامل فرو رفته بود، اما باز هم برای اطمینان تقه ای به در زدم که صدای امیرعلی آمد.
-بله.دستگیره را آرام به پایین کشیدم و وارد اتاق شدم. امیرعلی با چشم هایی منتظر به در روی تخت نشسته بود، که با دیدن من دوباره سرش را پایین انداخت و با حصار دست هایش آن را فشرد.نگاهی به اطراف اتاق انداختم، شیوا نبود. شانه ای بالا انداختم و به سمت کمد اتتهای اتاق رفتم.کشو را باز کردم و قیچی را از داخل آن بیرون آوردم و... دومین دست ساخته ام با بریدن نخ و گرهی اخر به اتمام رسید.چقدر این ساخته های ساده برایم دلنشین بودند، انگار جانم را در تار و پود نخ هایش جا می گذاشتم.
- خودتون دوختید؟به سمت امیر علی برگشتم که نگاه کلافه اش به گلدوزی در دستم بود. سرم را تکان دادم و کنجکاوی به قلبم چنگ زد اما خفه اش کردم،هرچه بین آن ها می گذشت که ربطی به من نداشت.
- خیلی خوشگلن.او بعد از مریم اولین کسی بود که راجع به دوخته هایم نظر می داد و بی اختیار لبخندی از روی ذوق روی لب هایم نشست. این که می دانستم زحمت چند هفته ام بیهوده نبودهاست، حس زیبایی بود.
-خیلی ممنون.اما او مانند همیشه آنقدر لبخند کوچکی زد که ادم می ماند، واقعا قصد لبخند زدن دارد یا نه، لبخندی محو و کوتاه.به سمت در اتاق رفتم اما...
-شیوا کجاست؟انگار با حرف دلم داغ دلش تازه شد که نفس کلافه ای کشید و عصبی گفت
-چه می دونم، گوشیش زنگ خورد رفت.اهانی زیر لب گفتم و به راهم ادامه دادم. شاید دعوایی بینشان رخ داده است که اینگونه کلافه و عصبی بود، و این دعوا یا هراتفاق دیگری به من ربطی نداشت و باید این حس کنجکاوی درون را به هر نحوی خفه می کردم.
- شیرین خانم.در را باز کردم تا بیرون بروم که با صدایش متوقف شدم.به سمتش برگشتم که او هم از جایش بلند شد و به سمتم قدم برداشت.توان چشم در چشم شدن با آن تیله های به شدت مشکی را نداشتم و سرم را به زیر انداختم.
-میشه با شیوا حرف بزنید؟
- درمورد چی؟
- ما دوماه بیشتر نیست که عقد کردیم، شیوا هم فکر نکنم چهار بار هم اومده باشه خونهمون که صدبار با خواهرم دعوا افتاده.چشم هایم گرد شد. آن دخترک مهربان که شب خواستگاری مانند پروانه به دور شیوا می چرخید چگونه می توانست با او دعوا بیفتد؟هرچند که شیوا چندباری از او بد گفته بود ولی، تمام دلایلی بی منطقی بود و ان دخترک باز هم در نظر همه ما مهربان بود.
-منظورتون المیرا خانمه؟سرش را تکان داد. مانده بودم چه بگویم، من که از ماجرا و رابطه ی ان ها خبری نداشتم که بتوانم دخالت کنم و مطمئن بود امیرعلی با این عصاب داغون هم توان بازگو کردنش را نداشت و باید از خود شیوا می پرسیدم.
-من نمیگم خواهرم مقصر نیست اما...
مانده بود طرف کدوم را بگیرد که به حق باشد.
- میفهمم، من حتما باهاش حرف می زنم.
-واقعا ممنون.با لبخندی جوابش را دادم که از کنارم گذشت و از اتاق خارج شد.هیچ دلم نمی خواست در این کارها دخالت کنم اما، امیرعلی خواهش کرده بود و رد کردنش کار درستی نبود.
-مامان.صدای امیرعلی را که شنیدم، از اتاق بیرون رفتم. توی آشپزخانه دنبال مادر می گشت.
- مامان رفته خونه ی همسایه.به سمت من برگشت و ابروهایش را بالا انداخت.
-پس عوض من ازش خداحافظی کنید.
- حتما.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii