eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
وسط معرکه آمد سر و یک پا بدهد آنکه می‌گفت محال است پسر وا بدهد گر که در قصهٔ یوسف نَظر لطف نبود چه کسی لکهٔ ننگی به زلیخا بدهد؟
مدّتی هست که احوالِ پریشان دارم مثلِ طوفان زده‌ها حالتِ بحران دارم بی‌حواسی همهٔ حافظه را ریخت به هم منِ تنها سرِ یک میز، دو لیوان دارم! بس که در خاطره‌ام در همه جا همراهی جسمِ زیبایِ تو را نیز نمایان دارم دمِ صبحی، وسطِ خواب تو را بوییدم اینک انگار در این قلب گلستان دارم دائماً فکرِ تو در ذهن و خیالم جاری‌است من به عاشق شدنِ خویشتن اذعان دارم از الفبایِ محبّت به دلم یاد بده در صفِ عاشقی‌ات حالِ دبستان دارم چون که هر رهگذری محرمِ اسرار نشد در دلم چند غزل را به گروگان دارم حاضری تا که دوتایی به زیارت برویم؟ چند وقتی‌است که من قصدِ خراسان دارم با من ای ابرِ غزل‌ریزِ جوان حرف بزن تشنه‌ام، مثلِ کویرم، غمِ باران دارم کافرِ قلبِ مرا با سخنی مؤمن کن من به اعجازِ سخن‌های تو ایمان دارم.
شادمان گفتی از آن عاشق تنها چه خبر خبری نیست، بپرس از غم دنیا چه خبر؟ خاطرم هست رقیبان پر از کینه‌ی من همنشینان تو بودند، از آنها چه خبر؟ همه لب‌تشنه، تو دریایی و من ماهی تنگ از کنارآمدگان با لب دریا چه خبر؟ زاهدی دست به گیسوی رهای تو رساند عاشقی گفت که از عالم بالا چه خبر؟ باز دیروز به من وعده‌ی فردا دادی آه پیمان‌شکن از وعده‌ی فردا چه خبر؟
یا رب به که گویم من از این درد نهانم چون شعله آتش شده سرتاسر جانم روزی که به دیدار رخت دیده گشودم آتش زده بر جان و تن و روح و روانم روزی که زبان باز نمودم به تکلم نام تو مدام آمده بر روی زبانم نام تو شده نقش همه دفتر و کاغذ تا یاد گرفتم بنویسم وَ بخوانم با شعر و غزل تا قلمم گشت هم آغوش استاد غزل کوی تو را داد نشانم یک لحظه کشیدن نفسی ای نفس من بی یاد تو هرگز نتوانم نتوانم با یاد خیال تو سخن گویم و هیهات یک لحظه نگویم سخنی با دگرانم "در حسرت دیدار تو آواره ترینم" یا رب به که گویم من از این درد نهانم
شهیدی در میان کاروانت می‌شوم یا نه؟ غبار رهگذار عاشقانت می‌شوم یا نه؟ دلم سنگ است می‌دانم، دلم تنگ است می‌دانی نمی‌دانم که خاک آستانت می‌شوم یا نه؟ مرا با گوشه‌چشمی خواندی اما کاش می‌گفتی فدای چشم‌های مهربانت می‌شوم یا نه؟ فدای تو چه جان‌های جوانی شد بگو آیا فدای آن شهیدان جوانت می‌شوم یا نه؟ سرم را کاش بر زانو بگیری یوسف زهرا بگو وقت شهادت، میهمانت می‌شوم یا نه؟
دستی به کَرم به شانه ی ما نزدی بالی به هوای دانه ی ما نزدی دیری است دلم چشم به راهت دارد ای عشق، سری به خانه ی ما نزدی
در فکر دارد از من یک انتظار بیجا این انتظار بیجا صبر است و من ندارم
سلام صبحتون بخیر🌼🌼🌼🌼
خوش آمد میگم به اعضا جدید🌼🌼🌼
در نگاهِ خلق، از دیوانگان کم نیستم فکرِ زخمی دیگرم، دنبالِ مرهم نیستم ظاهرم چون بید مجنون است و باطن مثل سرو از تواضع سر به‌ زیر انداختم؛ خم نیستم لطفِ خورشید است اگر از ماه نوری می‌رسد آنچه فهمیدی غلط بود؛ آنچه هستم، نیستم! شیشه‌ای نازک‌دلم؛ اما بدان ای سنگدل! خُرد شد هرکس که می‌پنداشت محکم نیستم جام زهرت را بیاور! من برای زندگی بیش از این چیزی که می‌بینی مصمم نیستم!
28.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بر آینه‌ی صفات یزدان بر جلوه‌ی واقعی انسان صلوات ماهِ شعبان، ماه رسول الله است بفرست در این ماه فراوان صلوات
یخ بسته بود پیکره‌ی اشک‌های ماه در چشم‌های سرخ چراغ چهارراه می‌رفت در سفیدی چشمان گربه‌ها با سرفه‌های یک کامیون دوده‌ی سیاه شهری خبر نداشت به جز چند مورچه از مرگ موش‌های سرازیر رو به چاه در دستبند یک علم گاز رفته بود دستان یک دوچرخه‌ی خاکی به اشتباه . می‌گفت بغض دخترکی کو گل سرم؟ آوای یک کلاغ می‌آمد که قاه قاه! یک یاکریم از دهن گرم دودکش می‌گفت با گلایه که کو کو پناهگاه جرمِ جنون و خودکشی بادبادکی افتاده بود گردن یک سیم بی‌گناه دنیا به چشم آدم برفی سیاه بود پوشانده بود روی دو تا دکمه را کلاه اما هنوز کاج جوان ایستاده بود با چشم‌های سبز و پر از شوق، روبه‌راه لبخند می‌زدند دو تا ناودان به هم چون آب‌زیرکاه نبودند هیچ گاه با اشتیاق نامه‌ی 《سرباز》پست شد از بی‌قرارگاه به امید یک نگاه
آقا سلام ، صــاحب دلهای بیقــرار! صبری نمانده بر دل بیچارگان ، بیا
اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم
هوای روی تو دارم نمی‌گذارندم مگر به کوی تو این ابر ها ببارندم مرا که مستِ تو اَم این خمار خواهد کشت نگاه کن که به دستِ که می‌سپارندم مگر در این شبِ دیرانتظارِ عاشق‌کُش به وعده های وصالِ تو زنده دارندم غم نمی‌خورد ایّام و جای رنجش نیست هزار شکر که بی‌غم نمی‌گذارندم سری به سینه فرو برده‌ام مگر روزی چو گنجِ گم‌شده زین کنجِ غم برآرندم چه باک اگر به دلِ بی‌غمان نبردم راه غمِ شکسته‌دلانم که می‌گسارندم من آن ستاره‌ی شب‌زنده‌دارِ امّیدم که عاشقانِ تو تا روز می‌شمارندم چه جای خواب که هر شب مُحصّلانِ فراق خیال روی تو بر دیده می‌گمارندم هنوز دست نشسته‌ است غم ز خونِ دلم چه نقش‌ها که از این دست می‌نگارندم کدام مست مِی از خونِ سایه خواهد کرد که همچو خوشه‌ی انگور می‌فشارندم؟!
هوای خواهشت را دوست دارم خروش و جوششت را دوست دارم همان خنده همان طرح دو چشم پر از آرامشت را دوست دارم تمام دانه های برف گم شد همین گرمایشت را دوست دارم کنار پنجره صبح زمستان گلِ آرایشت را دوست دارم غریب آتشفشانِ سینه ام را صدایِ جُنبشت را دوست دارم امیدِ شاخ و برگِ خانه هستی هوای رویشت را دوست دارم دلیلِ شعرهای وقت و بی وقت خمارِ کشمشت را دوست دارم کجا بودی دلم سیر است و سرکه!؟ زیادی پرسشت را دوست دارم معمایی به چشمت داری و من همیشه چالشت را دوست دارم
چه هوایی، چه طلوعی، جانم .... باید امروز حواسم باشد که اگر قاصدکی را دیدم آرزوهایم را بدهم تا برساند به خدا .... ‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‍‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
گویی نه زمستانم، برف این همه بارانده است سرمای زمستان را، گرمای تو تارانده است هرکس که تواش بردی، تا مقصدش آوردی وامانده ی تو اما، از قافله جا مانده است دست تو که صد شادی با من به نوازش داد گویم به دعا کز درد آزرده مباد  آن دست ای دوست! دلم را باش، وقتی که چنین قلاّش دست از همه ی عالم، غیر از تو برافشانده است جز عشق چه نامش هست؟ وز نابترین جامش این جرعه که جان با تو نوشیده و نوشانده است من گوش چرا دارم، تا عقل چه می گوید در خطّه ی ما اینک، عشق است که فرمانده است این عشق نه امروزی است، در من که دلم انگار هر نامه که می خوانده است، با نام تو می خوانده است بر من بوز و با خود، بردار و ببر ای عشق! خاکستر سردی را کز عقل به جا مانده است
📸 صد آرزو به گرد دلم در طواف بود از حیرتِ جمال تو بی آرزو شدم 😊😅 ۱۴۰۲/۱۲/۱۸
دیری است که در جهان ما شادی نمی آید چندی است کز هیچ کس فریادی نمی آید تادردهان هیچ مردی عشق شیرین نیست از بیستون ها بانگ فرهادی نمی آید نشسته بر دشت دلم ،غبار تنهایی به هر طرف که می روم بادی نمی آید کنجِ قفس هر شب در تمرین پروازم هرچند که آن فردای آزادی نمی آید خوشبختی ما در به در می گردد و افسوس مسافری است که سمت این وادی نمی آید تا کدخدا مشغول میزبانی دزدان است از باغ ها سیبی به آبادی نمی آید
در این میخانه در هر دور، جامی ناتمام از ماست غمی شیرین و کامی تلخ و اندوهی مدام از ماست صدایت می‌زنیم از دور و مشتاقیم پاسخ را! گر امشب هم به ما دشنام می‌گویی، سلام از ماست چو افتادم به دامت، آفرین گفتم خدایت را که زلفت با دلم می‌گفت: صید از اوست، دام از ماست به هر صورت، فلک اقبال ما را برنمی‌تابد گمان کرده‌ست خوشبختیم و فکر انتقام از ماست یکی از ما به‌جای باده امشب زهر می‌نوشد ملالی نیست، می‌دانی و می‌دانم کدام از ماست
وقتی که در آغوش مهرت میهمانم قدر تمام آسمان‌ها شادمانم حتی درون تُنگ دنیا هم عزیزم وقتی تو هستی، مثل دریا بی‌کرانم بر چهره‌ام چین‌وچروک سالمندی است اما به یاد روی شادابت جوانم شب‌ها به‌جای اشک بر سجادۀ عشق از مستی عطر بهارت گل‌فشانم ای دوست! تا غیر از تو را چشمم نبیند با تیغ غیرت بر در دل پاسبانم در سطر‌سطر شعرهایم از تو گفتم پنهان شدی در صفحۀ جان و بیانم از لحظۀ دیدار تو ای مهربانم! با دشمنان و دوستانم مهربانم
گفت در چشمان من غرق تماشایی چقدر گفتم آری، خود نمی‌دانی که زیبایی چقدر! ‌ در میان دوستداران تا غریبم دید گفت: دوره‌گرد آشنا! دور و بر مایی چقدر! ‌ ای دل عاشق که پای انتظارش سوختی هیچکس در انتظارت نیست، تنهایی چقدر ‌ عاشقی از داغ غیرت مرد و با خونش نوشت دل نمی‌بندی ولی محبوب دلهایی چقدر ‌ آتش دوری مرا سوزاند، ای روز وصال بیش از این طاقت ندارم، دیر می‌آیی چقدر ‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎
خانه‌آرایی نمی‌آید ز من همچون حباب موج بی‌پروای دریای حقیقت کن مرا استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص خانه دار گوشهٔ چشم قناعت کن مرا