eitaa logo
دوران کودکی
1.7هزار دنبال‌کننده
269 عکس
44 ویدیو
0 فایل
یادش به خیر ... نقش خاطرات من و تو امضاء: علی میری با احترام، کانال، تبلیغات ندارد🌸🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
این خاطره رو همه دارن، مثل اینه که درباره غذا خوردن یا تلویزیون دیدن صحبت کنیم! اصلا گویا پر کردن یه ماشین با تعداد زیاد سرنشین رسالت هر صاحب ماشینی بود و هر چه تعداد بیشتر افتخار بیشتر! از چپوندن آدمها توی ماشین به روش بازی تتریس (همون بازی دیجیتال آجر چینی) گرفته تا نشوندن توی صندوق عقب و کنار دست راننده. جالبیش اینجاست که این نوع چیدمان سرنشین داخل خودرو برای مسافت‌های طولانی و بعضا مسافرت هم صورت می‌گرفت! خیلی عجیبه که توی همین شرایط کیف هم میکردیم! اگرچه بعد از پیاده شدنمون دستگیره‌های بالابر شیشه یادشون رفته بود که متعلق به بغل پاهای ما بودن یا بغل در ماشین ولی خوبیش این بود که پیکانهای قدیم، اهرم ترمز دستشون بجای وسط کنسول، سمت چپ راننده و بین صندلی و در بود و این موقعیت قرارگیری درست اهرم ترمز دستی، باعث حفظ سلامت عضو مهمی از بدن فرد نشسته روی کنسول وسط می‌شد!! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
حدود یک سوم مردم دنیا به بیماری حرکتی دچارند و من یکی از اونهام میدونید که این بیماری باعث میشه موقع حرکت داخل خودرو،قایق،هواپیما و ... دچار سرگیجه یا تهوع بشیم البته من هر چه سنم بیشتر شده کمتر از این عارضه رنج می‌برم ولی باز هم مشکلاتی وجود داره.مثلا در پروازها،در استفاده از وسایل بازی پارکها،گاهی حتی تاب بازی و موارد مشابه حالت تهوع میگیرم در کودکی این بخش آزار دهنده همه مسافرتهای من بود.شبهای قبل از سفر دو حس شعف و استرس رو همزمان تجربه می‌کردم. در تمام طول مسیر هم یا نگران بروز حال تهوع بودم و یا درگیر خود حال تهوع. ولی نکته عجیبی که الان نمی‌تونم درکش کنم اینه که چرا درباره این حالم با کسی صحبت نمی‌کردم. معمولا وقتی بی‌حال و با رنگی پریده شبیه برگ کلم در حال تقلا بودم که حالم به هم نخوره، یکی منو میدید و باعث توقف ماشین میشد. یا این که خودم در آخرین ثانیه‌های انفجار اشاره‌ی میکردم و پیاده میشدم و بقیه ماجرا... واقعا چرا من فکر میکردم با این کارم مزاحم بقیه میشم و معذب می‌شدم؟! مثالهایی مشابه از خیلی از هم سن و سالهای خودم میشنوم که اونها هم برای بیان خواسته‌های طبیعیشون راحت نبودند. مگه ما چطوری تربیت و بزرگ می‌شدیم که نمیتونستیم این کار رو انجام بدیم؟ در طول سالهای بعد و با بزرگتر شدنمون چقدر تونستیم این مساله رو حلش کنیم؟ آیا الان این مهارت رو داریم که منصفانه و محترمانه خواسته‌های به حق خودمون رو مطرح کنیم و در جهت برآوردنشون اقدام کنیم؟ آیا در تربیت کودکانمون یا در ارتباط با اطرافیانمون این شرایط رو فراهم کردیم که بتونن به راحتی خواسته‌هاشون رو ابراز کنن؟ @alimiriart
مخفی شدن پشت در، پشت پرده، یا پشت دیوار و ترسوندن بقیه کاری بود که توی خونه ما از حالتی ابتدایی شروع و نهادینه شد! طبیعتا وقتی ما دائما همدیگه رو می‌ترسوندیم، روشها قدیمی میشد و فرد مقابل آمادگی لازم رو داشت و ترسوندن اتفاق نمی‌افتاد. برای همین تکنیکهای ترسوندن، مراحل تکامل و پیشرفت رو طی کرد و به سطوح پیشرفته‌ای از کیفیت طراحی و اجرا رسید! شما از ترسوندهاتون بگید منم دو تا نمونه میگم!: ‌ قدیمها مرسوم بود چهارچوبی فلزی یا چوبی توی خونه‌ها بود که دورش پرده‌ای میزدن و توش وسایل میذاشتن. حتی کابیت آشپزخونه‌ها هم به همین شکل بود. یکبار من داخل یکی از همینها رفتم و پشت پرده مخفی شدم و کاملا ساکت منتظر موندم. خواهرم وارد اتاق شد و تنهایی مشغول کارهای خودش بود. من هم همچنان منتظر بودم تا به شرایط تنهایی و سکوت اتاق عادت کنه و بعد کارمو شروع کنم که حسابی اثر کنه! اول خیلی آروم به پرده فوت کردم تا یه تکون کوچولو بخوره! طفلی خواهرم! بعدش آروم ناخونامو کشیدم روی کف چوبی میز. بین تمام این کارها هم فاصله میدادم که خواهرم رو توی این برزخ نگه دارم که آیا واقعا صدا اومد یا توهم زده! اذیتتون نکنم.... خلاصه آخرش انگشتهامو به آرومی از بالای کش پرده دادم بیرون که صدای جیغ و فرار خواهرم بلند شد! (خواهر جون شرمنده‌م) @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
دومین خاطره: بابابزرگم رادیوی قدیمی‌ای داشت که کلید روشن و خاموش کردنش اهرمی بود. یه روز با کلی طراحی و نقشه‌کشی، یک نخ به دستگیره در گره زدم و کشیدم و کشیدم تا رسوندم به رادیو و به کلید اهرمی رادیو و باز گره زدم. صدای رادیو رو هم تا انتها زیاد کردم. طفلی بابابزرگم تنهایی وارد اتاق میشه و توی عالم خودش درو باز میکنه که ناگهان صدای بلند رادیو بلند میشه: «دشمن بداند ما، موج خروشانیم...» با صدای آقای گلریز. خدا بیامرز حسابی جا خورده بود. نکته جالبش اینجاست که این جور اتفاقات هر جایی میفتاد، طرف میدونست که فحش و تنبیه رو باید نثار کی بکنه! «علی» @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
سالها پیش توی کوچه‌مون فقط ما تلفن داشتیم. برا همین چندتا از همسایه‌ها هر وقت میخواستن تلفن بزنن، میومدن خونه ما. از اون طرف، کسایی که باهاشون کار داشتن هم زنگ میزدن خونه ما و ما هم می‌رفتیم خونه همسایه و خبرش میکردیم که بیاد و با تلفن صحبت کنه. این وضعیت کم و بیش برای همه امکانات دیگه هم بود. از دو تا سیب زمینی گرفته تا ابزار کار مثل نردبون، بیل، پارو و... همسایه‌ها کمبودهای همو پوشش می‌دادند. بچه‌ها می‌رفتن خونه همسایه‌ها و بازی می‌کردن. یکی حیاطش بزرگتر بود، یا یکی آتاری داشت، و همین‌ها انگیزه‌هایی بود که فضای تعاملی و رفت و آمد بین همسایه‌ها زیاد باشه. ولی آهسته آهسته تلفن توی تمام خونه‌ها اومد و بعد از اون دیگه همسایه‌ها برای تلفن صحبت کردن خونه ما نیومدن. ما هم دیگه برای بازی خونه‌شون نرفتیم. دیگه آهسته آهسته کسی روش نشد بره خونه همسایه کناری و بگه ببخشید مامانم گفتن تخم مرغمون تموم شده، میشه بی‌زحمت ۲ تا تخم مرغ بدین. یواش یواش مالکیت شخصی معنای دیگه‌ی گرفت و نگاه‌ها تغییر کرد. وسایل شخصی‌تر و خصوصی تر شد. و این حریم خصوصی تنگ‌تر و تنگ‌تر شد و فاصله‌ها بیشتر و بیشتر. و این شد که جامعه تبدیل شد به انبوه جمعیت آدمهای تنها در کنار هم! ‌ ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
‌ سالها پیش در فامیل ما خانمی از دنیا رفت. پسر کوچکی داشت بسیار وابسته به مادر. و پسر هنوز از رفتن مادر مطلع نشده بود. همه که برای تشییع و خاکسپاری می‌رفتند، من موندم پیش پسر و شروع کردم به سرگرم کردن اون بچه با تنها کاری که بلد بودم؛ «نقاشی»! روزهای بعد که بقیه هم کمی حال عادی‌تری داشتند، لابد به روشی که مناسب بوده کودک رو آماده کردند و مرگ مادر رو بهش اطلاع دادند. ‌••• من هنوز هم در برابر غم دیگران همونقدر ناتوانم که اون روز بودم. کاش این توانو داشتم که دستی به سر بقیه بکشم و هر چی غم و ناراحتیه ازشون دور کنم... ولی فقط نقاشی کردن بلدم و دعا کردن برای دیگران... فقط همین ازم برمیاد. ‌ هموطن عزیزم... ببخش که من مثل بقیه نمی‌تونم با تو همدردی کنم. ببخش که من اشکم رو برای فقط خودم نگه میدارم و غمم رو روی کوه غمهای تو اضافه نمیکنم. دوست دارم خوشحال ببینمت... دوست دارم شاد باشی... ولی من فقط نقاشی بلدم... کاش بتونم با همین یه مشت خط خطی، غمی رو از دلت دور کنم. ‌😔 ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
روز برفی در مقابل روزهای معمولی، مثل جمعه‌س نسبت به بقیه روزای هفته! روز برفی روزیه که از جدی بودن خسته شده، لباس‌های خشک و رسمی همیشگی رو درآورده، لباس راحتی پوشیده و روحیه شوخ و شنگ پیدا کرده! روز برفی همون روز عادیه که از یکنواختی حوصله‌ش سر رفته و دنبال شیطنت و بازیگوشی میگرده. دوران بچگی ما، روز برفی جوون‌تر و با حوصله‌تر بود. بیشتر بهمون سر میزد. وقتی میومد با خودش کلی شادی میاورد. باهامون بازی میکرد و گاهی تا چند روز پیشمون میموند. ولی الان چند سالی میشه که روز برفی خیلی خیلی کم بهمون سر میزنه. تقریبا هیچوقت نمیاد و وقتی هم میاد، یه دقیقه می‌ایسته و زود میره. نمیدونم چرا... شاید ما یه کاری کردیم که روز برفی از دستمون دلخوره. خدا کنه دوباره سرحال بشه و مثل قدیما تند تند بهمون سر بزنه و با خودش شادی و امید بیاره. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
فکر می‏کنم این کار همه پسرها بود... وقتی کفش نو برامون می‏خریدن، میپوشیدیم و باهاش به سرعت می‏دویدیم که ببینیم چقدر تند میره!!! گاهی هم سر سرعت کفشهامون با هم کل کل میکردیم! ‌ I think all boys did this… When they bought new shoes for us, we wore them and ran at a rapid rate to see how fast they could take us! Sometimes we even argued over our shoes’ speed! ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
تا حالا به نحوه عکاسی کردن بقیه دقت کردید؟ متوجه تفاوت بین عکس گرفتن جوون‌ها با مسن‌ترها شدید؟ جوونها اغلبشون انگشت رو میذارن روی دکمه و با سرعت هوار فریم در دقیقه عکس میگیرن. ولی کسایی که کمی سنشون بیشتره، با دقت و حوصله و حتی شاید به صورت حوصله‌سربر کادر رو تنظیم میکنن و یه دونه عکس میگیرن. شاید جوونترها اینو به خوبی حس نکنن که قدیم‌ها با دوربین‌های آنالوگ ما چه حالی میشدیم وقتی وسط یه ماجرا، مثلا یک مراسم، یک سفر یا... فیلم دوربین یهو تموم میشد! برای همین باید مثل یک سرباز در میدون جنگ که حواسش به تک تک گلوله‌های خشابش هست، به تعداد عکسهایی که میگرفتیم دقت میکردیم. احتمالا همین احتیاط هنوز در ذهن ما قدیمی‌ترها باقی مونده. چقدر عکس پیش ما ارزش داشت، چقدر مهم بود. لذت دیدن عکسهای چاپ شده بعد از ماهها واقعا غیر قابل وصفه. یه پاکت پر از عکسهای چاپ شده که بعضیاش مال مهمونی عید نوروز بود، چندتای بعدیش عکسهای سیزده‌بدر، بعدش عکسهای توی زایشگاه و نوزاد فلانی و... ناگهان از راه می‌سید. چقدر ذوق می‌کردیم. میشستیم و ماجراهای داخل عکسها رو با هم مرور میکردیم و کلی خوش میگذشت. انگار همه اون ماجراها دوباره زنده و تکرار میشد. یادم میاد گاهی ساعتها عکس یا عکسهایی رو دستم میگرفتم و نگاه میکردم. کسانی که اون دوره رو تجربه نکردن هیچ وقت مفهومی که «عکس» برای ما داشت رو درک نمیکنن. اون جادو و لذت «عکس» در همون سالها باقی موند. ‌ ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یک اثر قدیمی ‌ چه خوبه این روزها و شبها، خوشحالی بقیه هم برامون مهم باشه. یا اگه دنبال حل مشکل بقیه نمی‌ریم، کاش حداقل تجملات و ریخت و پاش‌هامون رو کمتر کنیم. اگر هم گرفتار تجمل شدیم، کاش اونو به نمایش نذاریم. خیلیا برای نیازهای اساسی زندگیشون موندن... ‌ همه ما در خوب و بد شدن حال جامعه نقش داریم... به همدیگه حال خوب هدیه بدیم. حداقل با یه لبخند... با یه دعای خیر... خونه و دلهاتون گرم... یلدای «همه» مبارک.‌ ‌‌ پ ن: عذر میخوام که با این اثر خاطر عزیزان رو مکدر کردم، این کاریه که تلاش میکنم در پیجم اتفاق نیفته. ولی گاهی احساس می‌کنم لازمه که به بعضی واقعیتها بپردازیم. این کمک میکنه رفتارهایی شکل بگیره که نتیجه‌ش حال خوبه. به این فکر کنیم که ما در یک فضای مناسب نسبی، روی صفحه گوشی هوشمندمون یک «نقاشی» از دو تا آدم نیازمند میبینیم و حالمون گرفته میشه. حالا تصور کنید واقعیتش برای آدمهایی که همیشه توی همین فضا برای بقا تلاش میکنن چقدر سخت و تلخه. این مهمه که حال بقیه برامون مهم باشه. حال جامعه برامون مهم باشه. برای حال خوب آدمها یه کاری بکنیم. هر کاری که بلدیم. یه کار ساده... ولی بی‌تفاوت نباشیم. نذاریم وضعیت موجود ماها رو به آدمهای بی‌تفاوت تبدیل کنه. به هم رحم کنیم... به هم حال خوب هدیه بدیم. 🌸🎁❤️🎁🌸 ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
چشمهامو بستم و شمردم ده ... بیست... سی... چهل... صدای دویدن و تلاش برای مخفی شدن رو میشنیدم... صدای آروم آواز یاکریم روی درخت انگور که با اومدن یک عده گنجشک شلوغ و پر سر و صدا گم شد. صدای گفتگوی خانمها درباره معصوم خانم و دخترش که عروس محبوب خانم شده. صدای پای مادربزرگ و بعد از اون صدای ظریف النگوهاش و سینی استکان‌های چای... صدای آشنای لحاف دوزی که با اون کمون بزرگش سوار بر دوچرخه از پشت دیوار رد می‌شد. صدای شاعرانه آب حوض که داداش کوچیکه آرامششو بهم زده بود و باهاش بازی میکرد... باز هم شمردم... پنجاه... شصت... هفتاد... هشتاد... نود... صد. و چشمهامو باز کردم... تنها روی کاناپه گوشه آپارتمان تنگم نشسته‌م و همه اون چیزا مخفی شدن. چقدر سریع... مگه چشمهای من چقدر بسته بود؟ حتما الان همشون منتظرن من برم و پیداشون کنم... با صدای هشدار باطری موبایلم به خودم میام. چایی یخ کردمو برمیدارم و یه جرعه سر میکشم. سرد و تلخ. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
کلاس دوم دبستان بودم و خانم معلمی داشتیم که خیلی به من علاقه و لطف داشت. و طبیعتا منم دوستش داشتم. و این شرایط در اون سالها خیلی کم پیش میومد! یه روز دفتر دیکته بچه ها رو تصحیح میکرد که رسید به من. دفترمو نگاه نکرده پس داد و گفت تو که غلط نداری بگیر برو! منم از اون روز به بعد خودم بعضی کلمه‌ها رو عمدا غلط می‌نوشتم و خودم هم زیرش خط می‌کشیدم! یه روز بعد از تعطیلی مدرسه جلوی در مدرسه سوار تویوتا کورونای آبی رنگش اومد کنارم و صدا زد بیا سوار شو... منم جلوی بچه ها با تفاخر سوار ماشینش شدم. تا سوار شدم چشمم به جاسیگاری ماشینش افتاد که پر از فیلتر سیگار بود. پرسیدم: شما سیگار میکشید؟ لحظه‌ای کوتاه چشماش بی‌حرکت موند و سریع گفت نه بابا... ماشین بابامه... بابام سیگار میکشه. منم یکی از فیلتر سیگارها رو برداشتم و گفتم باباتون ماتیک میزنه؟! (اون موقع‌ها به رژ لب میگفتیم ماتیک!)... بدون این که نگام کنه گفت: گفتی خونتون کدوم خیابونه؟! ‌ مدتها بعد از مادرم شنیدم که مادرمو کشیده کنار و پرسیده شما موقعی که علی رو باردار بودین چی میخوردین؟! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
محله‌های قدیم حکم یک خونه رو داشت. خونه‏‌ها اتاق‌‏هاش بودن و کوچه حیاطش بود. همسایه‏‌ها هم مثل اعضای خانواده بودند. این دورهمی بی‏‌آفت هم نبود... ولی قدیمیا اعتقاد داشتن باید مردم دار بود و آفت‏‌ها رو برطرف کرد. حداقل این عرف غالب جامعه قدیممون بود. کوچه‏‌ها اصلا مثل الان خاموش و غریبه نبود. از کوچه‌‏های ناآشنا و از ناآشناهای کوچه نمی‏‌ترسیدیم و کاملا احساس امنیت می‏‌کردیم. انگار که توی حیاط خونه خودمونیم. حیاطی که با پرنده‏‌ها، گربه‏‌ها، و با درختها سهیم شده بودیم. اون موقع‏‌ها انقدر با طبیعت بیگانه نبودیم. قبل از این که دیوارهای قطور و خاکستری انزوا اطرافمون رو بگیره و ما به هر چه غیر از خودمونه بی‏‌تفاوت کنه. یادش به خیر بعد از ظهرهای پاییزی، زیر درختهای طلایی کوچه، صدای قارقار کلاغها که آسمون رو پر کرده بود. زنهای همسایه که برای خرید از گاری یا وانتی توی کوچه میومدن و سر صحبتشون با هم باز می‏‌شد. بازی گل کوچیک با بچه‌‏ها توی همون کوچه‏‌ای که هر چند دقیقه یه بار یه ماشین یا موتور رد میشد و ما با چند ثانیه بی‏‌حرکت شدن، نشون میدادیم که نه اون مزاحم ماست و نه ما محل عبورشو بستیم. توپی که گاهی زیر ماشین می‏‌رفت، گاهی شوت میشد اون دور دورا و یه عابر خوشرو بود که سعی میکرد با یه شوت به یاد جوونیاش، توپ رو به شکل دراماتیکی به ما برگردونه. کاش الان کسی بود که ما میگفتیم آقا آقا... همون زندگی قدیمیمون رو بده بی‏‌زحمت... و اون هم با یه بغل پا، چیزی که ازمون دور شده بود رو بهمون برمی‌گردوند. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
خیلی به این فکر می‌کنم که «بازی» چیه؟ به نظر میاد که بازی یه کار حاشیه‌ایه که اگه نباشه، اتفاق خاصی نمیفته... ولی واقعا اینطوری نیست. در همه جای دنیا، با هر سطح سواد و فرهنگ، با هر نوع عقیده، زن و مرد، پیر و جوون... همه به بازی علاقه دارند. حتی حیوانات هم بازی میکنن و این خیلی جالبه. به نظرم نمیشه با نگاه یه آدم بزرگ بازی کردن رو کامل آنالیز کرد. اگه میخوایم بفهمیم بازی یعنی چی، باید کودک باشیم و بازی رو حسش کنیم. همونطور که سالها پیش با تمام وجودمون غرق لذت بازی می‌شدیم. ‌ ولی با این وجود، یه چیزی بود که لذت بازی کودکانه ما رو چند برابر میکرد... یادتون میاد چی بود؟ این که یهو بزرگترها بچه میشدن و وارد بازی ما میشدن!! من فکر می‌کنم این دیگه آخرین حد لذتیه که یه کودک میتونه تجربه کنه. ‌ گاهی کودکی کنیم... کودکی کردن دل خوش نمیخواد... بلکه خودش باعث خوشی دل میشه... امتحان کنیم..😉 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
چه خوشمون بیاد و چه نه، هر کدوم از ما وقت زیادی رو در توالت میگذرونیم! به طور میانگین یک سال و دو ماه از عمرمون!! و اتفاقا به خاطر شرایط خاصی که داره، از جمله سکوت، تنهایی، رها بودن از نقش‌های اجتماعی، اون دقایق کیفیت ویژه‌ای هم داره. هر کدوم از ما هم کلی خاطره از دستشویی رفتن و اتفاقات بعدش داریم که تصویرسازی اون خاطرات به صلاح نیست! دوره کودکی هم توالت رفتن یکی از چهار کار اصلی روزانه ما بود که طبعا بخش بزرگی از فکر و زمان ما رو به خودش اختصاص داده بود. ترس‌ها، خرابکاریها و بازیهای زیادی در همین اتاقک کوچیک تجربه کردیم. خاطره بازی کردن با مورچه‌ها، یکی از همین بازیهاست. محاصره کردنشون با آب، گاهی آب ریختن روشون و گاهی نجات دادنشون از غرق شدن و... جزو خاطراتیه که فکر می‌کنم خیلیا دارن. خدا رو شکر می‌کنم که مورچه‌ها امکان تعریف کردن خاطراتشون از دستشویی رفتن ما رو ندارن! ‌ شما چه خاطراتی از دستشویی رفتن دارید؟!😅😉 @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
همون طور که احتمالا میدونید، در دهه شصت ورود ماشین به کشور ممنوع بود و به ندرت پیش میومد که ماشین جدیدی ببینیم. همه خیابون‌ها در سیطره خودروهای ژاپنی، اروپایی و آمریکایی قدیمی از دهه ۵۰ تا دهه ۷۰ و یا حداکثر ۸۰ میلادی بودند و غیر از اونها، بقیه عمدتا همه پیکان و رنو۵ بود. حاجی بازاریا معمولا تویوتا سوار میشدن و بعضیاشون مرسدس. بچه پولدارا عشق ب ام و بودن. مخصوصا مدل تند و تیز ۲۰۰۲ و ۳۲۰. ماشینهای جنرال موتورز مثل بیوک و کادیلاک هم بیشتر دست یه قشر خاصی بود که هنوز توی حال هوای دوره قبل از انقلاب زندگی میکردن و عشقشون ماشینای بزرگ آمریکایی بود. بعد از حمله عراق به کویت، و باز شدن مرزها به روی آوارگان جنگی، ناگهان شهر ماشینهای متفاوت و جدیدتری به خودش دید. برای ما بچه‌ها که ماشینهای خیلی کمی دیده بودیم و رویای ماشین و ماشین بازیمون محدود به تعدادی عکس چاپ شده روی کارتهای بازی بود، این فرصت مغتنم بود که چیزهای جدیدی ببینیم و طبیعتا ذوق کرده بودیم. یکی از کارهایی که در عالم کودکی انجام میدادیم، خوندن آخرین عدد صفحه کیلومتر ماشین بود و فکر میکردیم اون عدد حداکثر سرعت اون ماشینه!! توی هر کوچه و خیابونی میرفتی، چندتایی پسر بچه میدیدی که سرشون چسبیده به شیشه ماشینه! دیدن تعداد زیاد کلیدها و اهرمهای داخل ماشین هم خیلی هیجان انگیز بود. چقدر دلم میخواست ما هم پیکانمون رو میفروختیم و یکی از اون ماشین خارجیای خوشگل میخریدیم! ‌ ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
تعارف چیز عجیبیه! نمی‌دونم از کجا اومده ولی می‌تونم یه حدسهایی بزنم. در جامعه ما خیلی از رفتارها، بر اساس یک مبنای صحیح شکل گرفتن ولی به مرور زمان، اون مبنا کم رنگ یا محو شده ولی رفتار مثل پوسته‌ای درون تهی باقی مونده. مثل مهمونی گرفتن و دعوت کردن دوست و آشنا به خاطر شاد بودن از یک اتفاق، که به مرور به یک وظیفه عرفی تبدیل شده و خوشحال بودن یا نبودن نقشی در این دعوتی نداره! احتمالا تعارف زدن هم یه زمانی واقعی و بر اساس یک خواست درونی بوده ولی در ادامه جای خودشو به یک ادا و رفتار غیر واقعی داده. رفتاری که هم گوینده و هم شنونده می‌دونن که واقعی نیست ولی هیچکدوم تلاشی برای حذفش نمی‌کنن! ما بچه که بودیم، خیلی دوست داشتیم مهمونی تموم نشه و تا جایی که می‌شه مهمون رو بیشتر نگه داریم. برای این کار به تکنیک‌های مختلف متوسل می‌شدیم که یکی از مهمترینهاش مخفی کردن کفش مهمان بود و این باور کودکانه که اگه مهمون کفششو پیدا نکنه شب میمونه!! برای همین گاهی پیش میومد که قبل از مهمونی پدر و مادرمون میگفتن بچه‌ها باز آخر شب شروع نکنید به اصرار و مسخره بازی! مهمون وقتی می‌خواد بره بذارید بره خب! ما هم می‌گفتیم چشم. ولی آخر شب که می‌شد می‌دیدیم پدر و مادرم دارن اصرار می‌کنن که کجا می‌خواید برید این وقت شب، بمونید همینجا صبح نون تازه می‌گیریم صبونه میخوریم و غیره. ما بچه‌ها هم روی سادگی فکر می‌کردیم استراتژی تغییر کرده و ظاهرا دستور کار ماندن مهمونه. و باز شروع می‌کردیم به اجرای عملیات لازم! هیچ وقت نفهمیدم چرا با این حال، باز هم بعد از رفتن مهمونها با ما دعوا می‌کردن که مگه ما نگفتیم مسخره بازی درنیارین؟
و به این صورت ما بچه‌ها به صورت کاملا عملی، آموزش می‌دیدیم که شما می‌تونی خواسته‌ای داشته باشی ولی خیلی صوری و غیر واقعی خلافشو نشون بدی!! آفتی که به شکل عجیبی جامعه ما رو فراگرفته. صداقت فدای عادت. ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
یکی از مشکلات زمان بچگی من و خواهر و برادرهام، این بود که ما توی عالم خودمون بودیم که ناگهان مامانم در حال نماز خوندن، ذکر نمازشو با صدای بلندتری می‌گفت و اگر به اندازه کافی توجه ماها رو به خودش جلب نمی‌کرد، میزد روی پاش! حالا ما باید به روش‌های عجیب و غریب شبیه مسابقات حدس بزنید، متوجه بشیم منظور مامانمون چیه و باید چیکار کنیم که شرایط اضطراری رو به حالت عادی دربیاریم! گاهی این مساله ساده بود و سریع متوجه می‌شدیم. مثلا وقتایی که خواهر یا برادر کوچیکمون چهاردست و پا می‌رفت و مهر نماز رو برمی‌داشت. ولی یه وقتایی دیگه واقعا سخت می‌شد. مامان هی صداشو بلندتر می‌کرد و ما بیشتر دست و پامون رو گم می‌کردیم. وضعیت بسیار بغرنجی پیش میومد... انقدر این وضعیت قرمز با آلارم مامان طول می‌کشید که نمازش تموم می‌شد و بقیشو نگم دیگه! خلاصه بعدش معلوم می‌شد منظور مامانم این بوده که پاشو برو پایین توی آشپزخونه، قابلمه اولی نه، زیر قابلمه دومی رو کم کن و درشو بذار!! خب آخه مامان گلم... فکر کنم شما اگه این همه تلاش و پشتکار رو روی همون نماز میذاشتی، خود خدا یکی دو تا فرشته می‌فرستاد یه کاری بکنن زودتر نتیجه می‌گرفتی! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
خواب تحمیلی نیمروز از اون دسته خاطراتیه که اغلب بچه‌های دیروز داشتن و یادشونه! مجبور بودیم به زور دراز بکشیم و کلی به در و دیوار نگاه کنیم تا خوابمون ببره. خب توی این شرایط حوصله‌م سرمی‌رفت ولی چون خواب پدرم از جنس هلیوم و بی‌نهایت سبک بود، هیچ کاری نمی‌شد بکنم. گاهی حتی از صدای فکر کردن من هم بیدار می‌شد و با صدایی یا تکونی بهم حالی می‌کرد که بچه آروم باش بگیر بخواب دیگه!! فرار کردن از کنار بابا از اون پروژه‌های عجیب بود شبیه فیلمهای فرار جنگ جهانی دوم! گاهی بیست دقیقه طول می‌کشید که از زیر ملافه طوری دربیام که پدرم بیدار نشه!! یادش به خیر این تصویر رو تقدیم می‌کنم به همه اون عزیزانی که پدر یا مادرشون دیگه پیششون نیست. به همه اونهایی که توی دلشون زمزمه می‌کنن: بابای عزیزم... مامان گلم... تو بیا و اگه خواستی زور بگو ولی پیشم باش. بیا و بهم نق بزن ولی بذار صداتو بشنوم. بیا و اصلا نمی‌خواد درکم کنی... هر چی دلت می‌خواد اشتباه کن... همین که پیشمی برام بسه... همین که چشمام یه ساحل امن داشته باشن که نگاهش کنن و آروم بگیرن برام یه دنیا ارزش داره. آخه شاید ندونی ... ولی بعد از رفتنت، مدتهاست که نگاه من مثل یه قایق شکسته وسط طوفان غربت سرگردونه. پ.ن: خدا رو به خاطر این همه خوشبختی شاکرم، که پدر و مادر نازنینم رو در کنار خودم دارم. ‌ ‌ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
وقتی بین دو شهر سفر میکنیم، انواع مناظر رو میبینیم، رنگهای مختلف، صداهای مختلف، بوهای مختلف... هر لحظه از سفر با لحظه قبلش متفاوته. هر ثانیه امکان داره یک چیز جدید ببینیم. ولی اگر این مسیر رو خیلی خیلی کوتاه کنیم و این قسمت کوتاه رو تکرار کنیم، دیگه جذاب نیست. حالا تصور کنید در فضایی زندگی کنیم که تقسیم بندی و قرارددادهای معمول رو نداره. سال و ماه و هفته و روز و ساعت اصلا وجود ندارن. ساعتها دایره نیستند و عقربه‌ها دائم دور خودشون نمی‌چرخن. زندگی یه خط صاف باشه شبیه یک جاده، بین دو نقطه تولد تا مرگ. یک جاده که هر لحظه و هر نقطه‌ش ممکنه با یه چیز جدید مواجه بشیم. توی این زندگی، تکرار معنی نداره و هر لحظه ممکنه با یک تجربه جدید مواجه بشیم. هیچ انتظار و توقع جلو جلو نداریم. عبارتهایی مثل «شنبه‌های کسل کننده» یا «سن» وجود ندارن که جلوجلو حس ما رو خراب کنن. این زندگی هیجان انگیز چیزیه که ما در کودکی تجربه کردیم و لذتشو چشیدیم. هوا روشن که میشد، بازی میکردیم، دم غروب که میشد یه بازی دیگه میکردیم. شب صفا می‌کردیم. برق بود یه جور، قطع که میشد یه جور دیگه... انگار تصمیم نانوشته‌ای داشتیم که لذت ببریم و اتفاقات بیرونی مانع این تصمیم نبود. من معتقدم چیزی که حال آدمو خراب میکنه، اتفاقات بیرون نیست، بلکه مقدار فاصله اتفاقات بیرونه با توقع آدم. هر چی این دوتا نزدیکتر باشن حال آدما بهتره. بنابراین اگه میخواید یه نفر رو ناراضی کنید و زندگیشو خراب، فقط کافیه فاصله این دوتا رو زیاد کنید؛ یا داشته‌هاشو کم کنید، یا توقعات و خواسته‌هاشو بزرگ کنید. نتیجه تضمین شده‌س!! @alimiriart
وقتی به گذشته نگاه می‌کنم و سادگی زندگی رو به یاد میارم، حسرت می‌خورم که چرا انقدر زندگی رو سخت گرفتیم؟ در گذشته انگار بین توقعات ما و واقعیت زندگی فاصله‌ای نبود. کم می‌خواستیم ولی از کم بیشتر داشتیم. خوشبختیمونو به وسایل و امکانات گره نزده بودیم. خوشیامون توی دلمون بود و سرریز میکرد توی دل بقیه. همسایگی معنی داشت، همشهری معنی داشت، تنهایی یه جور مریضی بود. نیازهای مشخص ساده‌ای داشتیم و در کنار هم اونها رو محقق می‌کردیم. ولی انگار ناگهان یک نفر غریبه آمد و توی بلندگو داد زد: خوشبختی این نیست... خوشبختی بالای آن کوه بلنده... و اون دور دورا رو نشون داد. ما هم برای رسیدن به قله کوه، شهرمون رو رها کردیم و شروع به بالا رفتن کردیم. دچار رقابت شدیم، ترسیدیم که خوشبختی سر کوه به اندازه همه نباشه، پس دست عزیزانمون رو رها کردیم که زودتر برسیم، دویدیم، هر کی برای خودش، شیب کوه هی تندتر میشد و ما بیشتر تلاش می‌کردیم، خیلیامون از نفس افتادیم، بعضیامون راه بقیه رو بستیم که بالا نیان، زنی با عطش مردش را صدا زد و مرد گفت مگه نمی‌بینی دارم از کوه بالا میرم؟ کودکی نگاه مادرش کرد و گفت مامان میشه یه دقیقه بشینم بازی کنم؟ ولی مادرش با اضطراب گفت بدو برو بالا... نمیبینی همه بچه‌ها دارن میدون؟ ولی این کوه قله‌ای نداشت و هر چه بالاتر رفتیم، قله بلندتری جلومون دیدیم. همه خسته، خشمگین، ناامید، سرخورده و از همه مهمتر، «تنها» موندیم روی شیب تند دامنه کوه. حالا بعضی از ماها از اون بالا با حسرت به شهر قدیممون نگاه میکنیم و هر چی فکر میکنیم که چی شد که ما اونجا رو ول کردیم و آواره کوهها شدیم، چیزی یادمون نمیاد
کاش میشد چندنفر بشیم... ده نفر، صد نفر، هزاران نفر... هرچی. بریم یه جایی و دور هم زندگی کنیم. دور از کلیشه‌های تحمیل شده امروز. ساده باشیم، مهربون باشیم، با هم باشیم، حامی هم باشیم. توی شهرمون زندگی کردن رو قدر بدونیم و روز بروز بیشتر زندگی کنیم. توی شهرمون آدما بخندن، هدیه بدن، هدیه بگیرن، عاشق بشن، صبحها برای هم نون گرم تازه ببرن، جلوی خونه‌هاشون گل و درخت بکارن، انقدر وقت اضافه داشته باشن که وقتاشونو خرج همدیگه کنن... کاش باور کنیم که زندگی خیلی ساده‌ و شیرینه، اگه ما شجاعتشو داشته باشیم. @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
نشسته بودم و توی عالم خودم داشتم نگاش می‌کردم که یهو متوجه شدم آقای معلم بالای سرمه و تا بیام بجنبم و مخفیش کنم، برداشتش و شروع کرد به خوندن! اون چند ثانیه یه عمر طول کشید. چیزی که آقای معلم داشت نگاه می‌کرد این بود: یه کارت عروسی دست‌ساز با یه نقاشی عاشقانه وسطش و اسم من و دختری که اون زمان توی تخیلم همسر آینده‌م شده بود!! و من ده سال یا کمتر سن داشتم!! گویا از همون اوایل دوراندیش بودن و مرد زن و زندگی بودن از صفات بارز من بوده!! سوتی دادن جلو معلم خودش خیلی بود ولی قسمت وحشتناکش این بود که تا مدتها اسباب خنده و مسخره‌بازی همکلاسیهایی باشم که انگار از من «پسرتر» بودن و این نوع احساسات براشون در حکم پوشیدن جوراب شلواری صورتی بود!! آقای معلم چند لحظه‌ای بهم نگاه کرد... کارت رو گذاشت لای دفترم و خیلی آروم و متین گفت، مبارک باشه. ‌ پ ن۱: معلم عزیز و فرهیخته، آقای باقری... روحت شاد. پ ن۲: اگه سوتی‌هایی که دادید قابل گفتنه بگید ما هم بشنویم! @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6
چطور میشه به یه کودک امروز گفت که بازی‌های دوران بچگی ما چیا بوده؟ چطور می‌شه لذت بازی با ذرات معلق در نور تابیده از پنجره به کف اتاق رو توصیف کرد؟ یا هیجان تابوندن نور با کمک یه آینه کوچیک؟ نوری که مثل یک موجود زنده و پر از انرژی به همه جای خونه سرک می‌کشید و گاهی هم وسط راه از روی لیوان بلوری (سنگ پایی!) یا کریستالهای لوستر رد میشد و تبدیل به یه نورافشانی حسابی می‌شد. چطور می‌شه از دراز کشیدن جلوی کمد دیواری و باز و بسته کردن در کمد با پا گفت در حالی که تکرار صدای قریچ قریچ لولاهای قدیمیِ در باهامون حرف می‌زد، و ما همزمان غرق در تخیلات کودکانه می‌شدیم؟ چطور میشه با شخصیتهای همیشگی بازیهامون که ساعتها ما رو سرگرم می‌کردند آشناشون کرد: قرقره‌های نخ، دکمه‌های توی قوطی خیاطی مامان، جعبه کبریت، باطری قلمی و ...؟ بچه‌های امروز آیا با نگاه کردن از پشت پلاستیک کوچولوی قرمز رنگ آبنبات عسلی، همون دنیای جادویی و پر از رمز و رازی رو می‌بینند که ما می‌دیدیم؟ @alimiriart عکس ها و داستان های بیشتر 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1049624617Cb56a7be9f6