eitaa logo
الماس دخترونھ♡
341 دنبال‌کننده
713 عکس
297 ویدیو
10 فایل
اینجا؟ پاتوق مجازی رفقاۍنوجوون🤝 ─• · · ⌞💎⌝ · · •─ گفتگو با مشاور @allmass ‌⇦ مشاورھ/پرسش و پاسخ رایگان: https://daigo.ir/secret/4936514737 اون کانالمون؛ هم‌قندِ و هم‌پندِ: @lobkhand ـ ــ
مشاهده در ایتا
دانلود
الماس دخترونھ♡
#و_انکه_دیرتر_امد #قسمت_نوزدهم یادم است یک روز از کاظمین برگشته بودم مسافرانم تجاری بودند.. جز اینک
سخت‌ترین کارها بردن حیوانات به کنار چشمه و قشو کردن آنهاست مشکل به درون آب می روند و وقتی رفتند دیگر از آب دل نمی کنند. شتر نر و چموشی داشتم که تا چشمش به آب می افتاد شروع می‌کرد به لگد پرانی! 🐪 هر کار می کردم به درون آب نمی رفت.. تمام تنش پر از کنه شده بود.. انقدر ذله ام کرد که شروع کردم به فریاد زدن و ناسزا گفتن صدایی گفت: -چرا به حیوان خدا ناسزا می گویی..؟ همان مرد دیروز بود.. با مردی دیگر که کوتاه تر بود.. - از دست این حیوان کلافه شدم هر کاری می کنم توی آب نمیرود میترسم جانورهای تنش به حیوانات دیگر سرایت کند..😥 -حق داری هم خودت خسته ای هم این زبان بسته ها دست تنها سخت است.. کمکت میکنیم..😉 -لازم نیست شما چرا زحمت بکشید برادر اسمتان را هم نمی‌دانم😕 -من جعفر بن خالد هستم این هم برادر محمد بن یاسر است زحمتی هم نیست اگر ما به داد برادر مسلمان نرسیم پس مسلمانی به چه درد میخورد؟! آمد و با یک حرکت دهنه شترم را گرفت حیوان سر عقب کشید اما جعفر شروع کرد با حیوان صحبت کردن و همین شیوه او را آرام آرام به طرف آب برد..💦 محمد وارد آب شد و شروع کرد بر تن حیواناتم دست کشیدن و قشو کردن. درست انگار حیوان خودش را تمیز می کند شتر نر باز هم سرش را پس می کشید اما مقاومت سابق را نداشت.. جعفر ناچار شد تاکمر توی آب برود شتر همراهش رفت و شروع کرد به ذوق کردن و پوست و سر و گردنش را در آب فرو بردن. خندیدم و گفتم: - مثل اینکه جعفراقا این حیوان قسمت خودتان است و در عوض تشکر خودش شما را تا سامرا می برد..😄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محمد گفت: - پس الحمدلله موافقت کردید! گفتم: - تا حالا در خدمت ارباب ها بودم حالا خدمت برادر هایم را می کنم🙂 قرار گذاشتیم دو روز بعد حرکت کنیم. هرچه کردم که نیمی از کرایه ام را پیش بگیرم و نیمه دیگر را بعد از رسیدن به مقصد زیر بار نرفتند و کرایه هم را پیشاپیش پرداختند از خوشی سر از پا نمی شناختم. به نظرم مومن واقعی می آمدند.. چند نفر بودند و من جلودارشان بودم.. جعفر سوار همان شتر نر بدقلق بود که حالا با آرامش پیش می‌رفت.. ظهر توقف کردیم تا نماز بخوانیم و لقمه نانیـــــ🍞 بخوریم. تا به خود بجنبم آن‌ها شترها را نشانده بودند و این وظیفه من بود.. نمازشان را به جماعت خواندد و من به فرادا طبق عادت؛ گوشه نشستم و بقچه نان و خرما ایم را باز کردم اولین لقمه را که به دهان گذاشتن چشمم به آنها افتاد که دور سفره نشستند بی آنکه به غذا دست ببرند. گفتم: -بفـ🤗ــــرمایید غذای تان را بخورید. مسن‌ترین آنها گفت: - چه معنا دارد که آنجا تنها غذا میخوری خدا گواه است اگر نیایی کنار سفره ما بنشینی دست به قضا نمی‌بریم! محمد سر کشید و گفت: - ببینم چه میخورین کند غذایت از خوراک ما رنگین تر است.. خجالت کشیدم سفره نان خرمایم را برداشتم و کنار آن ها نشستم.. در هیچ سفری غذا انقدر به من مزه داده باشد حرف‌ها شوخی های شیرینی می کردند و با من درست مثل یکی از خودشان رفتار می کردند.. دوباره راه افتادیم اما من دلم می خواست این سفر هیچ وقت تمام نشود و من از دیدن آن صورت های بشاش و مهربان محروم نشوم..🎈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چند روزی که گذشت انس عجیبی با آنها پیدا کردم به خصوص دعاهایـــــ🤲 شبانه شان بسیار دلنشین بود آخرین شبی که با هم بودیم خواب به چشمانم نمی آمد دلم گرفته بود و خیره آسمان بودم..🌑 مطمئن بودم ایمان این ۱۴ مرد شیعه است که مرا چنین تحت تاثیر قرار داده است آنها کجا و من کجا..؟! من با افراد زیادی از هر مذهبی همراه شده بودم حتی کسانی که سنی و از مذهب خودم بودند با من چنین رفتار نکرده بودند. ناگهان شهاب ای از آسمان گذشت آسمان پرستاره مرا به یاد خاطره ای دور انداخت خاطره‌ای که هرچه فکر کردم به یادم نیامد به مغزم فشار آوردم آنقدر که چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم: در بهشت بودم کنار درختان بزرگی به رنگ های مختلف و میوه‌های گوناگون🍇 عجیب اینکه ریشه درختان در هوا بود و شاخه هاش آن در دسترس به صورتی که می شد به راحتی از هر میوه بچینم و بخورم را از اطراف آن می گذشت در یک شربت بود در دیگری شیر و در دو تای دیگر از عسل و آب جاری بود کافی بود خوان شویم و از هر کدام که می خواهی بنوشیم مردان و زنان خوش صورت از آن میوه ها می خوردند و از نوشیدنی‌ها می‌نوشیدند دست دراز کردم تا میوه بچینم اما ناگهان میوه ها از دسترس من دور شدند خواستم شربت شیر و عسل بنوشم اما تا خم شدم جوی ها چنان عمق یافتند که از دسترس من دور شدند از آن جماعت پرسیدم: - چرا شما به راحتی می خورید اما من نمی توانم؟ گفتند: - تو هنوز پیش ما نیامده‌ای! ناگهان عده‌ای سفیدپوش را دیدم که می آیند. زمزمه ای را شنیدم که می‌گفتند: بانوی دخت پیامبرﷺ فاطمه الزهراۜ است که می‌آید ملائکه بسیاری اطراف دخت پیامبر بودند و هر لحظه به تعدادشان افزوده می شد وقتی دخت پیامبر نزدیک شدند کنارشان جوانی بلند قامت و چهارشانه دیدم که صورتش به نظرم آشنا می آمد..🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صورتش به نظرم آشنا می آمد مرا که دید تبسمیـــــ🙂 بسیار دلنشین کردچشمم به خانه گونش افتاد👀 ناگهان به یاد آن صحرا و تشنگی و سرور افتادم! در خواب به خود لرزیدم زمزمه مردم را شنیدم که می گفتند: - او محمد بن حسن قائم منتظر استツ مردم برخاستند و بر حضرت فاطمه‌ۜ سلام کردند من هم ایستادم و گفتم: - السلام و علیک یا بنت رسول الله.🌸 گفتند: و علیڪم السلام ای محمود! تو همان کسی نیستے که این فرزندم تو را از عطش نجات داد؟ گفتم: - بله او سرور و ناجی من است. گفتند: - نمی خواهی تحت ولایت او درآیی؟ گفتم: این آرزوی من استـــــ😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت تبسمی کردند و گفتند: - بشارت بر تو باد که رستگار شدی✨ نگاه سرور مرا به یاد عمری انداخت که بی یاد او گذشته بود پشیمانـــــ😔جلو دویدم و خواستم دست او را بگیرم و طلب بخشش کنم که بیدار شدم.. جعفر آرام شانه هایم را میمالید و صدایم می کرد.. هوشیار که شدم گفتم: - خواب امامتان را دیدم و خواب دختر پیامبر را. جعفر گفت: -آرام باش همه چیز را تعریف کن😉 حالم که جامد ماجرا را از اول از آن صحرای برهوت و معجزه سرور تعریف کردم تا به این خواب رسیدم مین ترین آنها مرا در آغوش کشید و گفت: - الحق که بوی بهشت می دهیـــــ🌺 فردا باید با ما به مرقد امام موسی بن جعفر بیایید و شیخ ما را ببینی از همان ساعتی که دیدم است با تو احساس دوستی کردم و حالا دلیلش را می دانم که چرا. به گریه افتادم دستهایش را گرفتم و بر چشمانم گذاشتم خواستم پاهایش را ببوسم که نگذاشت در آغوشم گرفت و هر دو گریه کردیم.. فردا به مرقد امام موسی بن جعفر رفتیم خدا را شکر می کردم که مرا هدایت کرده است♡ خادمان مرقد به استقبال ما آمدند و گفتند: -شیخ از صبح بی تاب است می گوید: (مردی محمود نام در راه است، می‌آید تا به دوستداران امام عصـــــر پیوندد) و به ما حکم کرده که او را تکریم و احترام بسیار کنیم و نزد شیخ ببریم همراهانم به شنیدن این سخن به سر زدند و گریستن به خود نبودم..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جعفر بازویم را گرفت و گفت: _ بیا برادر خوشا به حالت که خدا و ائمه اینطور هوایت را دارند شفاعت ما را هم بکن😉 نشستم. شنیدم که شیخ می آید وقتی به من رسید بلندم کرد و چنان دوستانه مرا در آغوش گرفت که انگار سالهاست می‌شناسدم.. به نظرم آشنا آمد آن چشم ها و ابروهای پیوسته و آن لب های کشیده و همیشه متبسم مرا یاد کسی می‌انداخت که......... اماکی؟! این چهره آشنا تر از آن است که......... گفتم ای شیخ خوابی دیده ام و ماجرایی دارم که.. حرفم را برید گفت: -می‌دانم هم خوابت را می‌دانم هم ماجرایی که بر تو رفته دیشب بانو حضرت فاطمهۜ به خواب من آمدند و گفتند: - رفیق و یار بیابان تو خواهد آمد تا آنطور که فرزندم وعده داده بود جز یاران ما در آید✨ حالا مرا شناختی؟ دلم می خواست از شوق فریاد بکشم😍😭 صورتش را در حلقه دستانم گرفتم و در چشمانش خیره شدم گفتم: -احمد عزیزم‌دوست من! این توی همان شیخی که درباره اش بسیار شنیده ام؟😭❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا