#پدرم اوايل #انقلاب در #كميته استخدام ميشوند و از همان #اوايل #جنگ به #جبهه ميروند.
🍃🌷🍃
#پدرم سال ۵۸# ازدواج ميكنند. سال۵۹# #فرزند اول به دنيا ميآيد، ۶۱# فرزند دوم، ۶۴# فرزند سوم كه من هستم و سال ۶۵# به #شهادت ميرسند. 😭
🍃🌷🍃
بچه كه به دنيا ميآيد يك #انس خاصي به مادر دارد. من خاطرهاي از #پدرم ندارم ولي همان حس ذاتي كه بين #مادر و #فرزند وجود دارد بين #پدر و #فرزند هم وجود دارد. من هم آن #حس را دارم. 😔💔
🍃🌷🍃
برادرم كاملاً #پدر يادش است و #خواهرم هم #خاطراتي دارد.من چون #پدر را يادم نيست از شون #تصویری #ساختهام و فكر ميكنم اين #تصوير درست باشد.💔
🍃🌷🍃
هميشه فكر ميكردم كه اگر بزرگ شوم #بيقراري #پدر در من كمتر ميشود. وارد #اجتماع و #دانشگاه ميشوم، شغل پيدا ميكنم و ذهنم سرگرم موارد اجتماعي ميشود در صورتي كه امروز ميبينم #بدتر شده.😔
🍃🌷🍃
هر سالي كه ميگذرد و هر روزي كه به عمرم اضافه ميشود بيشتر بيقرار #پدر و #ارتباطم با #او خيلي #قويتر از گذشته ميشود. من در طول هفته #دو بار سر #مزار #پدر ميروم، #ارتباطم با #پدر خيلي خاص است.😭💔
🍃🌷🍃
#پدرم اوايل #انقلاب در #كميته استخدام ميشوند و از همان #اوايل #جنگ به #جبهه ميروند.
🍃🌷🍃
#پدرم سال ۵۸# ازدواج ميكنند. سال۵۹# #فرزند اول به دنيا ميآيد، ۶۱# فرزند دوم، ۶۴# فرزند سوم كه من هستم و سال ۶۵# به #شهادت ميرسند. 😭
🍃🌷🍃
بچه كه به دنيا ميآيد يك #انس خاصي به مادر دارد. من خاطرهاي از #پدرم ندارم ولي همان حس ذاتي كه بين #مادر و #فرزند وجود دارد بين #پدر و #فرزند هم وجود دارد. من هم آن #حس را دارم. 😔💔
🍃🌷🍃
برادرم كاملاً #پدر يادش است و #خواهرم هم #خاطراتي دارد.من چون #پدر را يادم نيست از شون #تصویری #ساختهام و فكر ميكنم اين #تصوير درست باشد.💔
🍃🌷🍃
هميشه فكر ميكردم كه اگر بزرگ شوم #بيقراري #پدر در من كمتر ميشود. وارد #اجتماع و #دانشگاه ميشوم، شغل پيدا ميكنم و ذهنم سرگرم موارد اجتماعي ميشود در صورتي كه امروز ميبينم #بدتر شده.😔
🍃🌷🍃
هر سالي كه ميگذرد و هر روزي كه به عمرم اضافه ميشود بيشتر بيقرار #پدر و #ارتباطم با #او خيلي #قويتر از گذشته ميشود. من در طول هفته #دو بار سر #مزار #پدر ميروم، #ارتباطم با #پدر خيلي خاص است.😭💔
🍃🌷🍃
🌹کمین واره ها🌹
#خاطراتی از شکل گیری وفعالیت دسته شنود معاونت اطلاعات وعملیات لشکر۱۴امام حسین(ع)و قرارگاه جنگ الکترونیک(جنگال) سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در دوران جنگ تحمیلی#
#پیشکش به ارواح طیبه شهدای شنود لشکر امام حسین(ع)#
#سردار علی اسحاقی#
#نخستین مسئول شنود در سپاه#
#وقتی ما رسیدیم ۵#
#بعد از عملیات فتح المبین تعدادی دانشجو برای کار در زمینه جنگ الکترونیک پذیرفته شدند و با گذراندن دوره کارشناسی جنگ الکترونیک. از عملیات کربلای۱ وارد عمل شدند. برای دیپلمه هایی هم که در عضویت دسته های شنود لشکرها بودند، دوره های ویژه آموزش جنگ الکترونیک برگزار شد و مجموعا این فعالیت ها، زمینه استمرار روند رو به رشد و تکوین فعالیت یگان جنگ الکترونیک سپاه را در طول دوران دفاع مقدس و پس از آن فراهم کرد. البته ممکن است کسانی با استناد به صحنه ای خاص ادعا کنند که اصرار بر مبادله اطلاعات از طریق قرارگاه و محدود کردن اختیار عمل واحدهای شنود لشکرها عوارضی نیز در بر داشته است، اما چنین تحلیلی مستلزم دسترسی به اطلاعات کلان است و نمی تواند در صلاحیت یک پایگاه کوچک باشد. به عنوان مثال: در عملیات بدر. لشکر۲۵کربلا روی پد"الهچرده" قرار گرفته بود. من در قرارگاه به برادر صفوی اعلام کردم عراقی ها در الهچرده دو گردان تانک با تریلی به لب جاده آورده اند و معلوم نیست با طلوع آفتاب چه کاری با نیروهای ما خواهند کرد. اما فرمانده محوری که این هشدار را در محل دریافت کرده، به استناد دید محدود نیروهایش که به طبع نمی توانستند فاصله ده کیلومتری خود را ببینند در برابر گزارش ما موضع گرفتند. و اصرار داشت که این طور نیست و ما چیزی نمی بینیم. همچنین در عملیات بدر، لشکر۱۴امام حسین(ع)،لشکر۸نجف ولشکر۷ولیعصر(عج) از یک مسیر بسیار باریک به پایین القرنه رفته و در دجله کمین کردند. تمام شناسایی های عمقی و حتی شنود ما تا حد اطلاع از وجود جاده ای بود که از العماره به القرنه می آمد. اما عراقی ها از شمال العماره در امتداد هور تا بصره یک جاده اتوبان نیز داشتند که هیچ کس نمی دانست..ناگهان متوجه ستون کشی و انتقال نیروهای دشمن از همین مسیر به القرنه شدیم، اما برادرانی که در خطوط مقدم بودند می گفتند، ما روی جاده ایم و هیچ مسیر دیگری غیر از هور هم وجود ندارد که عراقی ها از آن طریق نیروهای خود را به صحنه عملیات بیاورند.
یکی دیگر از ابعاد و نتایج کار شنود و یگان جنگ الکترونیک، جمع بندی مکالمات به ارائه راهکار اصلاحی برای حفظ انسجام و جلوگیری از آشفتگی ذهنی نیروها بود.
همچنین نکته مهم بعدی تهیه طرح های پیش گیری و جلوگیری از انتشار امواج الکترومغناطیسی بود که برای کاهش آسیب پذیری سیستم های ارتباطی خودی صورت می گرفت. کشف وشناسایی اغلب تحرکات صدام در بغداد، اطلاع از تحرکات سازمان امنیت عراق و شهربانی بغداد در زمان جنگ شهرها و عملیات مقابله با حملات موشکی رژیم بعث، از دیگر نتایج و ابعاد کار یگان جنگ الکترونیک بود. البته این توضیح لازم است که بررسی و ثبت نقش نیروهای شنود در این گونه موارد بسیار ارزشمند و حیاتی بود و به کار مستقل پژوهشی نیاز داشت.
در جریان عملیات فتح المبین، گردان جنگ الکترونیک توانسته بود با دادن مسیر اشتباه، یک گردان تانک دشمن را در برغازه از تیپ شان جدا کند وبه داخل باتلاق بکشاند.
در همان حال مکالمات بی سیم حاج خانعلی و یکی دیکر از نیروهای شنود لشکر۱۴امام(ع) را می شنیدم که برای فریب یک واحد دیگر دشمن خود را جای فرماندهان بعثی جا زده و مطالبی را عنوان می کردند، اما وقتی لو رفتند بی سیم چی دشمن ناسزا گفت و جنگ لفظی دو طرف تا مدتی ادامه داشت.🌹
#ادامه دارد#
#تنظیم وگردآورنده احمدشیروانی#
💢 #کربلای_چهار
✍ #خاطراتی شنیدنی از شب خونین #عملیات_کربلای_۴ از زبان آزاده سرافراز ، بسیجی غواص #حاج_جواد_میانداری :
💠 قسمت دوم
🖌... هرچه گشتم اسلحه ام را پیدا نکردم ، مرتضی مرزپور و یاسین عظیم زاده هم رسیدند . وقت داشت میگذشت . ما باید هر چه زودتر معبر می زدیم و راهی برای عبور قایق هایمان باز می کردیم .
ما درست کنار دم جزیره ماهی بودیم . از آنجا قایق های ما که در آتش می سوختند ، دیده می شدند . جنس قایق ها فایبرگلاس بود ، باک بنزینش که آتش می گرفت ، داخل آب مچاله می شد و می سوخت . با دیدن این صحنه ها قلبم به درد می آمد . همین طور بچه ها داشتند شهید می شدند .
باید از روی سیم خاردار ها می گذشتیم . تا آب اروند به خاطر مد بالا بود، سیم خاردار های حلقوی زیر آب بودند . چندبار لباس بچه ها به آنها گیر کرد و به زحمت خودشان را از سیم خاردار ها رها کردند . موکت بری همراه من بود ، مجبور شدم قسمت هایی از لباس غواصی ام را ببرم و از سیم های خاردار بگذرم . اروند آرام آرام در خود فرو می نشست و سیم های حلقوی تن خاردار شأن را از آب بیرون می کشیدند و به پر و بالمان می پیچیدند .
از چهل نفر ستون اول فقط هفت نفر از آب بیرون آمده بودیم . مسعود هم شهید شد و ماندیم شش نفر . پیکر مسعود حسنی را لب ساحل جا گذاشتیم و وارد جزیره شدیم . خیلی زود با عراقی ها درگیر شدیم و چند سنگر و کلی تجهیزات به دست ما افتاد . مهمات زیادی داخل سنگرها بود . جعبه های پر از مهمات و گلوله خمپاره . در آن چند سنگر به اندازه کل گروهان ما مهمات بود . عراقی ها کاملاً از آمدن ما اطلاع داشتند و منتظر ما بودند . عملیات ما احتمالا لو رفته بود . عملیاتی که فرماندهان ما امید زیادی به موفقیت آن داشتند .
خودمان را با مهمات عراقی ها تجهیز کردیم . آنجا یک سنگر خمپاره بود که کنارش یک سنگر دوتخته برای استراحت قرار داشت . حدود بیست متر آنطرف تر ، یک سنگر مهمات کوچک بود . سنگر تیرباری هم درست رو به رویمان بود . از آن سنگر به چند قایق ما تیرانداختند و آن ها را سوزاندند و غرق کردند . هنوز آن عراقی که داخل سنگر تیربار بود ، سنگر را خالی نکرده بود . افسر عراقی هر چند دقیقه بالا می آمد و شلیک می کرد . تمام تیرهایش به هدف می نشست . میکائیل یک آر پی جی برداشت تا او را بزند . دسته آر پی جی بقدری داغ بود که دستش سوخت . گلوله آر پی جی از بالای سر عراقی گذشت . میکائیل دست بردار نشد و دوباره نشانه گرفت و تیربار را زد . هنوز پنج دقیقه نگذشت که تیربار دیگری به جایش گذاشتند .
سید طاها جنتی که اردبیلی بود ، خیلی عصبانی شد . گلوله ضدنفر را داخل آر پی جی انداخت و رفت بالای سنگر مشرف به سنگر تیربار و آنجا را زد . چند عراقی که آنجا بودند همگی کشته شدند . اما هنوز تیربارهای دیگری در اطراف ساحل بودند که قایق ها را می زدند . خمپاره ها مثل نقل و نبات روی قایق ها می باریدند .قایق های ساحل شکن ما مانند عروسی در میان باران گلوله تیربارها می چرخیدند و آتش می گرفتند و در دل اروند فرو می رفتند .
تعداد ما خیلی کم بود . هرچه می زدیم ، عراقی ها خیلی زود یکی دیگر را به جایش می گذاشتند . مرتضی مرزپور و فریدون الیاسی و یاسین عظیم زاده هم زخمی شده بودند . ران پای یاسین متلاشی شده بود . هر لحظه عراقی ها از داخل سنگر هایشان بیرون می آمدند و همه جا را به رگبار می بستند . درگیری ما بصورت تن به تن شده بود. گاهی هر دو طرف همدیگر را اشتباه می گرفتیم ، من و میکائیل و یکی از بچه های گردان که نامش را نمی دانستم ، مانده بودیم . یاسین را هم دیگر نمی دیدم . میکائیل داخل یک سنگر روباز بود. هر چند دقیقه یکبار ایفایی می آمد . ما نارنجک می انداختیم تا منطقه ناامن شود و نتوانند نیرو خالی کنند . یکدفعه دیدم حدوداً ده نفری به سمت ما می آیند . تیراندازی نمی کردند و نزدیک نیمه شب بود . فکر کردم ایرانی هستند. حرکتی نکردیم . میکائیل نارنجکی را برداشت ، اما قبل از اینکه پرتاب کند ، عراقی ها بالای سر ما ایستاده بودند . یکی از آنها که درجه داشت و بیسیمی هم به کمرش بود . دستش را روی شانه من گذاشت و به عربی چیزی گفت . نفسم به شماره افتاده بود . سرم را بالا آوردم و به چشم هایش نگاه کردم . یک لحظه سرخی اروند از خون دوستانم مقابل چشمم آمد ، تعداد شأن زیاد بود . یکدفعه گفتم (الله اکبر ) که عراقی اسلحه اش را گذاشت وسط پیشانیم...
🌀 #ادامه_دارد
💢 #کربلای_چهار
✍ #خاطراتی شنیدنی از شب خونین #عملیات_کربلای_۴ از زبان آزاده سرافراز ، بسیجی غواص #حاج_جواد_میانداری :
💠 قسمت سوم
🖌...ترسی از مردن و شهادت نداشتم ، مسیری که در آن پا گذاشته بودم ، راه پیروزی یا شهادت بود و شهادت را تنها مقصد این راه می دیدم . زنده ماندن و اسارت برایم ننگ بود . حتی چشم هایم را هم نبسته بودم .
عراقی ها میکائیل را نمی دیدند و او قدرت عمل بیشتری داشت . میکائیل به پهلوی عراقی شلیک کرد و آنها را به رگبار بست . عراقی ها در میان شلیک ما به اینطرف و آنطرف می افتادند و کشته می شدند . با کشته شدن آنها روحیه ما برای تصرف آنجا بالا رفت . چشم های میکائیل برق می زد .ما فهمیدیم که به یاری خدا سه نفری هم می توانیم با آنها بجنگیم و تلفات بگیریم .
هنوز چند نفرشان پشت سنگر بودند . من ضامن نارنجکی را کشیدم و به طرفشان پرتاب کردم . آنها فرار کردند و چند دقیقه بعد سنگرهای خودشان را با آر پی جی 11 زدند . شدت انفجار خیلی بالا بود . آنها فکر می کردند تعداد ما زیاد است و داخل سنگرها هستیم . هر کدام یک طرف نگهبانی می دادیم . فقط من و میکائیل و یکی از بچههای گردان سالم بودیم که او را هم دیگر نمی دیدم . من و میکائیل تصمیم گرفتیم به هر قیمتی هست مقاومت کنیم تا در هر شرایطی آنجا که سرپل بقیه نیروهایمان بود را حفظ کنیم که یکدفعه انفجار شدیدی کنارمان اتفاق افتاد و چند ترکش به من اصابت کرد .
من از ناحیه صورت، زانو ، مچ پا و پشتم زخمی شدم . ترکش به بینی و دهانم اصابت کرده بود و خون از سر و صورتم جاری بود. خونریزی مچ پایم بیشتر بود . به جستجوی میکائیل اطرافم را نگاه می کردم .شدت انفجار او را روی جعبه های مهمات پرتاب کرده بود. بی حرکت همانجا به روی شکم افتاده بود .
یک لحظه زیر نور ماه دیدم که صورتش خونی ست ، آه از نهادم بلند شد . از درد به خود می پیچیدم . توان حرکت نداشتم . تمام بدنم می سوخت. فکر کردم میکائیل هم شهید شده است ، اما با صدای ناله اش فهمیدم هنوز زنده است . از درد سرش می نالید .
به زحمت خودمان را داخل سنگر خمپاره رساندیم. مرتضی مرزپور و فریدون الیاسی هم آنجا بودند . از یاسین عظیم زاده هم خبری نبود . مرتضی مرزپور بچه مراغه بود. با لحن شیرین ترکی اش می نالید و می گفت : یاندیم... یاندیم... گلویش زخمی شده بود و صدایش از حنجره اش بیرون می آمد . فریدون الیاسی هم از ناحیه کتف و گردن زخمی شده بود . حال هر دو خیلی وخیم بود و خونریزی زیادی داشتند . میکائیل هم که چشم هایش هر لحظه بیشتر در تاریکی فرو می رفت و هر چند دقیقه از هوش می رفت . وضع بدی پیش آمده بود . ساعتم را نگاه کردم . دو بعد از نیمه شب بود . مرتضی ، فریدون ، میکائیل .. خودم هم که به این وضع بودم . یاسین را هم نمی دیدم ، آن پسری هم که نامش را نمی دانستم هم رفته بود .
ساعتی به این وضعیت گذشت . امیدوار بودم بچه ها سر برسند و منطقه را بگیرند . اما با وضعیت شب پیش اروند مگر کسی هم مانده بود ؟ آرزو می کردم فرماندهان متوجه وضعیت پیش آمده می شدند و جلوی حرکت بچه ها را می گرفتند . داخل یک سنگر خمپاره قرار گرفتیم . خونریزی پایم خیلی زیاد بود . پایم را روی جای بلندی قرار دادم تا کمتر خونریزی کند . ضامن نارنجکی را هم کشیدم و به حالت آماده در دستم نگه داشتم تا اگر عراقی ها دوباره سراغ مان آمدند به طرفشان پرتاب کنم .
موج های سرخ اروند ، خمپاره هایی که بر سرمان آوار شده بود ، شهادت بهترین دوستانم ، وضعیت مان داخل سنگر ، لحظه های کش دار و تلخی که بر قلبم آوار شده بودند ، دلم داشت می ترکید ، حسین حبیبی که در بستر اروند فرو می رفت ، داود احمدی درست پشت سرم بود ، اما او را ندیدم ، شاید او هم ....
چشم که باز کردم ، نارنجک بدون ضامن هنوز توی دستم بود . اگر موقعی که خواب بودم نارنجک از دستم می افتاد با آن همه گلوله خمپاره که در اطراف ما بود ، همگی پودر می شدیم ، اما خواست خدا بود که این اتفاق نیفتد . در تاریکی سنگر دستم را روی زمین کشیدم و یک سوزن خمپاره برداشتم و به محل ضامن نارنجک انداختم و آن را روی زمین گذاشتم . ساعتم را نگاه کردم ، چهار صبح بود . طعم خون تا گلویم رسیده بود . صدای ناله گاه و بیگاه دوستانم به من می فهماند هنوز زنده اند . از شدت درد و خونریزی دوباره چشم هایم بسته شدند . به علت خونریزی نمی توانستم چشمهایم را باز نگه دارم . در آن شرایط دشوار ، خواب و بیهوشی چه مرهم خوبی بودند برای دردها و آلام درونم . دردهایی که هر کدام به تنهایی کافی بود تا عنان از کف انسان رها کند...
🌀 #ادامه_دارد
📚 برداشت از کتاب #روزهای_خاردار نوشته سرکار خانم #فاطمه_شکوری
#دفاع_مقدس
#رزمندگان_زنجان
#غواصان_زنجان
#شهدا_راهتان_ادامه_دارد
به روایت از پسر بزرگ #شهید :
#پدرم در #روزهای #آخر عمر پربرکت شون گویی خبر از شهادت شون داشتند و به همه ی افرادی که #میشناخت و بهشون #کارهایی که #سپرده بود و قرار بود، #سفارش و #یادآوری کردند.
🍃🌷🍃
از همه ی #اعضای خانواده و #آشنایان #خداحافظی نموده و از همه #حلالیت طلب کردند.😭
🍃🌷🍃
#پدرم در شهر #نجف و #بارگاه ملکوتی
#حضرت علی علیهالسلام🌷 در #شب های قدر در حال #مناجات و #عزاداری بودند که انگار #بهشون #الهام شده که در این #سال در #ماه رمضان راستی #مهمان #خدا🤍شدند.
😭😭
🍃🌷🍃
همیشه از #شهید بزرگوار #صیاد شیرازی بعنوان #الگوی #زندگی و #کاری خود #یاد میکردند و از #تعدادی #همرزمان خود در #زمان #جنگ تحمیلی #خاطراتی را #تعریف میکردند.
🍃🌷🍃
از جمله #فرمانده #شهید #حاج قاسم میرحسینی #جانشین #لشکر ۴۱#ثارالله که از این #شهید بزرگ #سردار #شهید حاج قاسم سلیمانی نیز #بارها #نامبرده بودند.
🍃🌷🍃
در #وصیت نامه ی خود #تاکید #فراوان به #احترام به #والدین داشته و نوشته اند که #بهشت بر کسانی که برای #پدر و #مادر خود #احترام و #ارزش قائل نشوند #جایی #ندارد.
🍃🌷🍃