🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۳۱
فاطمه را در آغوش مى فشرد...
بر سر روى و سینه اش مى کشد و چشم و گونه و لبهایش را غرق بوسه مى کند.
و تو انتقال #آرامش را به وجود فاطمه ، احساس مى کنى ،
طماءنینه و سکینه را به روشنى در چشمهاى او مى بینى و ضربان
تسلیم و توکل و تفویض را از قلب او مى شنوى...
حالا فاطمه مى داند که نباید بیش از این پدر را معطل کند...
و آغوش استقبال خدا را گشاده نگه دارد. و حسین مى داند که...
فاطمه مى ماند.
شهادت را مى بیند و تاب مى آورد.
فاطمه بر مى خیزد و حسین نیز،...
اما تو فرو مى نشینى .
حسین مى ایستد اما تو فرو مى شکنى ، حسین بر مى نشیند اما تو فرو مى ریزى.
مى دانى که در پى این رفتن ، بازگشتى نیست...
و مى دانى که قصه وصال به سر رسیده است...
و فصل #هجران سر رسیده...
است..
و احساس مى کنى که به دستهاى حسین از فاطمه کوچک ، نیازمندترى...
و احساس مى کنى که بى ره توشه بوسه
اى نمى توانى بار بازماندگان را به منزل برسانى.
و ناگهان...
به یاد #وصیت_مادرت مى افتى ؛
#بوسه اى از #گلوى_حسین آنگاه که عزم را به رفتن بى بازگشت جزم مى کند.
چه مهربانى غریبى داشتى مادر!
که در وصیت خود هم ، نیاز حیاتى مرا لحاظ کردى.
برخیز و حسین را صدا بزن!
با این شتابى که او پیش مى راند، دمى دیگر، صداى تو، به گرد گامهایش هم نمى رسد.
دمى دیگر او تن خود را به دست نیزه ها مى سپارد...
و صداى تو در چکاچک شمشیرها گم مى شود...
اما #باصلابتى که او پیش مى رود، رکاب #مردانه اى که او مى زند،...
بعید... نه ،
محال است خواهش خواهرانه تو بتواند عنان رفتنش را به #سستى بکشاند. اینهمه تلاش کرده است...
براى کندن و پیوستن ،
چگونه تن مى دهد به دوباره نشستن ؟!
پس چه باید کرد؟
زمان دارد به سرعت گامهاى اسب مى گذرد...
و تو چون زمین ایستاده اى ، اگر چه دارى از سر استیصال ، به دور خودت مى چرخى.
یا به زمان بگو که بایستد یا تو راه بیفت.
اما چگونه ؟
اسم رمز!
نام #مادرتان_زهرا!
تنها کلامى که مى تواند او را بایستاند و تو را به آرزویت برساند:
مهلا مهلا!
یابن الزهرا! قدرى درنگ ...
مهلتى اى فرزند زهرا!
ایستاد!
چه سر غریبى نهفته است در این نام زهرا!
حالا کافیست که چون تیر از چله کمان رها شوى و پیش پایش فرود بیایى:
بچه ها؟
بسپارشان به امان خدا.
احترام حضور توست یا #حرمت نام زهرا که حسین را از اسب پیاده کرده است و بوسه گاه تو را دست یافتنى تر.
نه فرصت است...
و نه نیاز به توضیح واضحات...
که حسین ، هم وصیت مادر را مى داندد و هم نیاز تو را مى فهمد.
فقط وقتى سیراب ، لب از گلوى حسین بر مى دارى ،
عمیق تر نفس مى کشى و مى گویى :
_✨جانم فداى تو مادر!
و کسى چه مى داند که مخاطب این ((مادر)) فاطمه اى است که این بهانه را براى تو تدارك دیده است...
یا حسینى است که تو اکنون او را نه برادر که پسر مى بینى
و هزار بار از جان عزیزتر....
یا هر دو!؟
تو همچنان و هنوز در خلسه این بوسه اى که صداى زخم خورده حسین را از میانه میدان مى شنوى...
خوبى رمز ((لا حول و لا قوة الا باالله )) به همین است .
تو مى توانى از لحن و آهنگ کلام حسین ، در بیان این رمز، حال و موقعیت او را دریابى.
با شنیدن آهنگ کلام حسین مى توانى ببینى...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۳۲
مى توانى ببینى که اکنون حسین چه مى کند....
#اسب را به سمت #لشکر! دشمن پیش مى راند،
یا شمشیر را دور سرش مى گرداند...
و به سپاه دشمن #حمله مى برد
یا #ضربه_هاى_شمشیر و نیزه را از اطراف خویش دفع مى کند،..
یا سپر به #تیرهاى_رعدآساى دشمن مى ساید،
یا در محاصره نامردانه سیاهدلان چرخ مى خورد،
یا به ضربات نابهنگام اما هماهنگ عده اى ، از اسب #فرو_مى_افتد...
آرى ، لحن این لاحول ، آهنگ فرو افتادن خورشید بر زمین است.
تو ناگهان از زمین کنده مى شوى...
و به سمت #صدا پر مى کشى و از فاصله اى نه چندان دور، #ذوالجناح را مى بینى که بر گرد سوار فرو افتاده خویش مى چرخد،...
و با هجمه هاى خویش ، #محاصره دشمن را بازتر مى کند.
چه باید بکنى ؟
حسین به #ماندن در خیمه #فرمان داده است...
اما دل ، تاب و قرار ماندن ندارد...
و دل مگر حسین است و
فرمان #دل مگر غیر از فرمان #حسین ؟
اگر پیش بروى فرمان پیشین حسین را نبرده اى
و اگر بازپس بنشینى ، تمکین به این دل حسینى نکرده اى.
کاش حسین چیزى بگوید..
و به کلام و #حجتى #تکلیف را روشنى ببخشد.
این صداى اوست که خطاب به تو فریاد مى زند:
_✨دریاب این کودك را!
و تو چشم مى گردانى...
و #کودکى را مى بینى که بى واهمه از هر چه سپاه و لشکر و دشمن به سوى حسین مى دود...
و پیوسته #عمو را صدا مى زند.
تو جان گرفته از فرمان حسین ،
تمام توانت را در پاهایت مى ریزى و به سوى کودك خیز بر مى دارى....
#عبداالله صداى تو را مى شنود...
و حضور و تعقیب را در مى یابد اما بنا ندارد که گوش جز به دلش و سر جز به حسینش بسپارد....
وقتى تو از پشت ، پیراهنش را مى گیرى و او را بغل مى زنى ،
گمان مى کنى که به چنگش آورده اى و از رفتن و گریختن بازش داشته اى .
اما هنوز این گمان را در ذهن مضمضه نکرده اى...
که او چون ماهى چابکى از تور دستهاى تو مى گریزد..
و خود را به امام مى رساند.
در میان #حلقه_دشمن ، #جاى_تو نیست...
این را #دل_تو و #نگاه_حسین هر دو مى گویند....
پس ناگزیرى که در چند قدمى بایستى
و ببینى که #ابجربن_کعب شمشیرش را به قصد حسین فرا مى برد
و ببینى که #عبداالله نیز دستش را به #دفاع از امام بلند مى کند...
و بشنوى این کلام کودکانه عبداالله را که:
_✨تو را به عموى من چه کار اى خبیث زاده ناپاك!
و ببینى که #شمشیر، سبعانه فرود مى آید و از دست نازك #عبداالله عبور مى کند،...
آنچنانکه دست و بازو به پوست ، #معلق
مى ماند.
و بشنوى نواى (وا اماه ) عبداالله را که از اعماق جگر فریاد مى کشد...
و #مادر را به #یارى مى طلبد.
و ببینى که چگونه حسین او را در آغوش مى کشد...
و با کلام و نگاه و نوازش تسلایش مى دهد:
_✨صبور باش عزیز دلم! پاره جگرم ! زاده برادرم ! به زودى با پدرت دیدار خواهى کرد و آغوش پیامبر را به رویت گشاده خواهى یافت و...
و ببینى ... نه ... دستت را به روى چشمهایت بگذارى تا نبینى که چگونه دو پیکر #عمو و #برادرزاده به هم دوخته مى شود....
حسین تو اما با اینهمه زخم ، هنوز ایستاده مانده است...
ناى دوباره برنشستن بر اسب را ندارد اما اسب را تکیه گاه کرده است تا همچنان برپا بماند.
آنچه اکنون براى تو مانده ، #پیکر غرق به خون عبداالله است و #جاى_پاى خون آلوده حسین.
#حسین تلاش مى کند که از #جایگاه تو و خیمه ها #فاصله بگیرد...
و جنگ را به میانه میدان بکشاند.
اما کدام جنگ ؟
جسته و گریخته مى شنوى که او همچنان به دشمن خود پند مى دهد،
نصیحت مى کند...
و از عواقب کار، برحذرشان مى دارد.
و به روشنى مى بینى که ضارب و مضروب خویش را انتخاب مى کند.
از سر تنى چند مى گذرد و به سر و جان عده اى دیگر مى پردازد.
اگر در جبین نسلهاى آینده کسى ، نور #رستگارى مى بیند، از او #درمى_گذرد...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۳۳
از او در مى گذرد اگر چه از #همو_ضربه مى خورد اما به کشتنش راضى نمى شود.
#جنگى چنین فقط از دست و دل کسى چون #حسین برمى آید.
کسى به #موعظه کسانى برخیزد که او را محاصره کرده اند...
و هر کدام براى کشتنش از دیگرى سبقت مى گیرند....
کسى دلش براى کسانى بسوزد که با سنگ و تیر و نیزه و شمشیر و کمان ، کمین کرده اند
تا #ضربات_بیشترى بر او وارد آورند و زودتر کارش را بسازند.
واى ... مشت بر پیشانى مکوب زینب !
اگر چه این سنگ که از مقابل مى آید، #مقصدش پیشانى حسین است.
فقط کاش حسین ، پیراهن را به ستردن پیشانى ، بالا نیاورد..
و سینه اش طمع تیر دشمن را برنیانگیزد.
🏴پرتو یازدهم🏴
رویت را مخراش !
مویت را پریشان مکن زینب !
#مبادا که لب به #نفرین بگشایى و زمین و زمان را به هم بریزى...
و کائنات را کن فیکون کنى!
ظهور ابر سیاه در آسمان صاف ،
آتش گرفتن گونه هاى خورشید،
برپا شدن طوفانى عظیم به رنگ سرخ ، آنسان که چشم از دیدن چشم به عجز بیاید،
برانگیخته شدن غبار سیاه و فروباریدن خون ،
این تکانهاى بى وقفه زمین ،
این لرزش شانه هاى آسمان ،
همه از سر این کلامى است که تو اراده کردى و بر زبان نیاوردى:
_✨کاش آسمان به زمین بیاید و کاش کوهها تکه تکه شوند و بر دامن بیابانها فرو بریزند، کاش...
اگر این ((کاش )) که بر دل تو مى گذرد، بر زبان تو جارى شود،...
#شیرازه_جهان از هم مى گسلد و ستونهاى آسمان فرو مى ریزد.
اگر تو بخواهى ، خدا طومار زمین و آسمان را به هم مى پیچد،
اگر تو بگویى ، زمین تمام اهلش را در خویش مى بلعد،
اگر تو نفرین کنى ، خورشید جهان را شعله ور مى کند و کوهها را در آتش خویش مى گدازد.
✨ اما مکن ، مگو، مخواه زینب!✨
چون مرغ رگ بریده دور خودت بچرخ ، چون ماهى به خاك افتاده در تب و تاب بسوز،
اما لب به نفرین باز مکن.
اتمام حجت کن !
فریاد بزن ، بگو که :
_✨و یحکم ! اما فیکم مسلم!
وا ى بر شما! آیا در میان شما یک مسلمان نیست.
اما به آتش نفرینت دچارشان مکن.
گرز فریادت را بر سر #عمرسعد بکوب که :
_✨ننگ بر تو! پسر پیامبر را مى کشند و تو نگاه مى کنى ؟!
بگذار او گریه کند و روى از تو برگرداند و کلام تو را نشنیده بگیرد.
بگذار شمر بر سر یاران خود نعره بزند:
_✨مادرانتان به عزایتان بنشیند! براى کشتن این مرد معطل چه هستید؟!
و همه آنها که پرهیز مى کردند یا ملاحظه یا وحشت از کشتن حسین ، به او حمله برند...
و هر کدام زخمى بر زخمهاى او بیفزایند.
بگذار زرعه بن شریک شمشیرش را از پشت بر شانه چپ حسینت فرود بیاورد و میان دست و پیکر او فاصله بیندازد....
بگذار آن دیگرى که رویش را پوشانده است...
گردن حسین را به ضربه شمشیرش بشکافد.
بگذار #سنان_بن_انس با نیزه بلندش حسین را به خاك بیندازد.
بگذار #خولى_بن_یزیداصبحى ، به قصد جدا کردن سر حسین از اسب فرود بیاید اما زانوانش از وحشت سست شود،...
به خاك بیفتد و عتاب و ناسازگارى شمر را تحمل کند....
بگذار...
نگاه کن !
حسین به کجا مى نگرد؟
#ردنگاه_او...
آرى به خیمه ها بر مى گردد،
واى ...
انگار این #قوم_پلید، قصد #خیمه ها را کرده اند.
از اعماق جگر فریاد بزن :
_✨حسین هنوز زنده است نامرد مردمان!
✨ اما نفرین نکن!✨
حسین ، خود از زمین خیز برمى دارد
و تن مجروح را به دست یله مى دهد و با صلابتى زخم خورده فریاد مى کشد:
_✨واى بر شما اى پیروان ال ابى سفیان ! اگر #دین ندارید و از #قیامت خدا نمى ترسید لااقل #مرد باشید.
این فریاد، دل #ابن_سعد را #مى_لرزاند..
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۳۴
این فریاد، دل ابن سعد را مى لرزاند و ناخودآگاه فریاد مى کشد:
_✨دست بردارید از خیمه ها.
و همه پا پس مى کشند از #خیمه ها و به #حسین مى پردازند.
حسین دوست دارد به تو بگوید:
_✨خواهرم به خیمه برگرد.
اما #حنجره اش دیگر یارى نمى کند.
و تو #دوست دارى کلام نگفته اش را #اطاعت کنى ، اما زانوهایت تو را راه نمى برد.
مى دانستى که کربلایى هست ،
مى دانستى که عاشورایى خواهد آمد.
آمده بودى و مانده بودى براى همین روز.
اما هرگز گمان نمى کردى که فاجعه تا بدین حد #عظیم و #شکننده باشد.
مى دانستى که حسین به هر حال در آغوش خون خواهد خفت...
و بر محمل شهادت سفر خواهد کرد...
اما گمان نمى کردى...
که کشتن پسر پیامبر پس از گذشت چند ده سال از ظهور او این همه داوطلب داشته باشد....
شهادت ندیده نبودى .
مادرت عصمت کبرى و پدرت على مرتضى و برادرت حسن مجتبى همه هنگام سفر رخت شهادت پوشیدند.
چشمت با زخم و ضربت و خون ناآشنا نبود.
این همه را در پهلو و بازوى مادر،
فرق سر پدر
و طشت پیش روى برادر دیده بودى
اما هرگز تصور نمى کردى که دامنه #قساوت تا این حد، #گسترده باشد.
تصور نمى کردى که بتوان پیکرى به آن قداست را آنقدر تیر باران کرد...
که #بلاتشبیه شکل #خارپشت به خود بگیرد.
مى دانستى که روزى #سخت_تر از روز اباعبداالله نیست .
این را از #پدرت ، #مادرت و از خود #خدا شنیده بودى...
اما گمان مى کردى که روز حسین ممکن است از روز فاطمه و روز على ، کمى سخت تر باشد
یا خیلى سخت تر....
اما در مخیله ات هم
نمى گنجید که ممکن است جنایتى به این #عظمت در #عالم اتفاق بیفتد...
و همچنان آسمان و زمین برپا و برجا بماند.
به همین دلیل این سؤ ال از دلت مى گذرد که
_✨چرا آسمان بر زمین نمى آید و چرا کوهها تکه تکه نمى شوند...
مبادا که این سؤ ال و حیرت ، رنگ نفرین و نفرت به خود بگیرد. زینب!
دنیا به آخر نرسیده است .
به ابتداى خود هم بازنگشته است .
اگر چه ملائک یک صدا مویه مى کنند:
_✨اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الماء. و خدا به مهدى منتقم اشاره مى کند و مى گوید: انى اعلم ما لا تفعلون. ✨
اما این #رجعت به ابتداى عالم نیست . این بلندترین نقطه تاریخ است.
حساسترین مقطع آفرینش است .
خط استواى خلقت است .
حیات در این مقطع از زمان ، دوباره متولد مى شود و تو نه
فقط شاهد این خلق جدید که قابله آنى . پس صبور باش و لب به شکوه و نفرین باز مکن !
صبور باش و و رى مخراش !
صبور باش و گیسو و کار خلق پریشان مکن.
بگذار #شمر با دست و پاى خونین از قتلگاه بیرون بیاید،
سر برادرت را با افتخار بر سر دست بلند کند...
و به دست خولى بسپارد و زیر لب به او بگوید:
_✨یک لحظه #نور چهره او و #جمال صورت او آنچنان مرا به خود #مشغول کرد که داشتم از #کشتنش غافل مى شدم . اما به خود آمدم و کار را تمام کردم . این سر! به امیر بگو که کار، کار من بوده است....
بگذا ر این ندا در آسمان بپیچد که :
_✨قتل الامام ابن الامام(17)
اما حرف از فرو ریختن آسمان نزن!
سجاد را ببین که چگونه مشت بر زمین مى کوبد...
و هستى را به آرامش دعوت مى کند. #سجاد را ببین که چگونه بر سرکائنات فریاد مى کشد که
_✨این منم حجت خدا بر زمین !
و با دستهاى لرزانش تلاش مى کند که ستونهاى آفرینش را استوار نگه دارد.
#شکیبایى ات را از دست مده زینب ! که آسمان بر ستون صبر تو استوار ایستاده است .
اینک این ملائکه اند که صف به صف پیش روى تو زانو زده اند...
و تو را به صبورى دعوت مى کنند.
این تمامى پیامبران خداوندند که به تسلاى دل مجروح تو آمده اند.
جز اینجا و اکنون ، زمین کى تمام پیامبران را یک جا بر روى خویش دیده است.
این صف اولیاست ، تمامى اولیاءاالله و این خود محمد (صلى االله علیه و آله و سلم ) است .
این پیامبر خاتم است که در میانه معرکه ایستاده است ،
محاسنش را در دست گرفته است و اشک مثل باران بهارى بر روى گونه هایش فرو مى ریزد.
🌟 یا جداه ! یا رسول االله ! یا محمداه ! این حسین توست که...
نگاه کن زینب !
این خداست که به تسلاى تو آمده است.
خدا!...
ببین که با فرزند پیامبرت چه مى کنند! ببین که بر سر عزیز تو چه مى آورند؟ ببین که نور چشم على را...
نه . نه ، شکوه نکن زینب !
با خدا شکوه نکن !
از خدا گلایه نکن .
فقط سرت را بر روى شانه هاى آرام بخش خدا بگذار
و هاى هاى گریه کن.
خودت را #فقط_به_خدا بسپار..
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۳۵
خودت را #فقط_به_خدا بسپار و از او کمک بخواه...
خودت را در آغوش گرم خدا گم کن و از خدا #سیراب شو،
#اشباع شو،
#سرریز شو.
آنچنان که بتوانى دست زیر پیکر پاره پاره حسین بگیرى...
و او را از زمین بلند کنى و به خدا بگویى :
_✨خدا! این قربانى را از آل محمد قبول کن!
🏴پرتو دوازدهم🏴
درست همان جا که گمان مى برى...
انتهاى وادى مصیبت است ، آغاز مصیبت تازه اى است ؛
سخت تر و شکننده تر.
اکنون بناست جگرت را شرحه شرحه بر خاك گرم نینوا بگسترانى تا اسبها بى مهابا بر آن بتازند
و جاى جاى سم ستوران بر آن نقش استقامت بیندازد.
بناست بمانى و تمامت عمر را با همین جگر زخم خورده و چاك چاك سر کنى.
#ابن_سعد داوطلب مى طلبد براى اسب تازاندن بر پیکر حسین .
در میان این دهها هزار تن ، ده تن از بقیه شقى ترند و دامان مادرشان ناپاك تر.
یکى #اسحق_بن_حیوة_حضرمى است ، یکى #اخنس_بن_مرثد،
یکى #حکیم_بن_طفیل ،
یکى #عمربن_صبیح_صیداوى ،
یکى #رجاء_بن_منقذعبدى ،
دیگرى #صالح_بن_سلیم_بن_خیثمه_جعفى است
دیگرى #واحظ_بن_ناعم و
دیگرى #صالح_بن_وهب_جعفى و
دیگرى #هانى_بن_ثبیت_حضرمى و دهمى #اسیدبن_مالک.
کوه هم اگر باشى...
با دیدن این منظره ویرانگر از هم مى پاشى و متلاشى مى شوى .
اما تو کوه نیستى که کوه شاگرد
کودن و مانده و درجا زده مکتب توست.
پس مى ایستى ،
دندانهایت را به هم مى فشارى
و خودت را به خدا مى سپارى و فقط تلاش مى کنى که #نگاه_بچه ها را از
این واقعه بگردانى تا قالب تهى نکنند و جانشان را بر سر این حادثه نبازند.
و #ذوالجناح چون همیشه چه محمل خوبى است .
هرچند که خودش براى خودش داغى است و نشان و یادگارى از داغى ،
هرچند که بچه ها دوره اش کرده اند و همه خبر از سوارش مى گیرند و چند و چون شهادتش ؛
هرچند که #سکینه به یالش آویخته است و ملتمسانه مى پرسد:
_✨اى اسب باباى من ! پدرم را عاقبت آب دادند یا همچنان با لب تشنه شهیدش
کردند؟!
هرچند که پر و بال خونین ذوالجناح ، خود دفتر مصیبتى است که هزاران اندوه را تداعى مى کند،
اما همین قدر که نگاه بچه ها را از آنسوى میدان مى گرداند،...
همین قدر که ذهن و دلشان را از اسبهاى دیگر که به کارى دیگر مشغولند، غافل مى کند، خود نعمت بزرگى است ، شکر کردنى و سپاس گزاردنى.
بخصوص که مویه بچه ها، کاسه صبر ذوالجناح را لبریز مى کند،
او را از جا مى جهاند و به سمت #مقر دشمن مى کشاند.
و بچه ها از فاصله اى نه چندان دور #جسارت و #بى_باکى_ذوالجناح را مى بیند که یک تنه به صف دشمن مى زند و افراد
لشکر ابن سعد را به خاك و خون مى کشد و فریاد عجزآلود ابن سعد را بر سر سپاه خود مى شنوند که :
_✨تا این اسب ، همه را به کشتن نداده کارى بکنید.
و بچه ها تا #چهل جنازه را مى شمرند که از زیر پاى ذوالجناح بیرون کشیده مى
شود...
و عاقبت تن ذوالجناح را آکنده از تیرهاى دشمن مى بینند که در خود مچاله مى شود و در خون خود دست و پا مى
زند و... سرهایشان را به زیر مى اندازند تا جان دادن این آخرین یشان کاروان را نبینند.
در آنسوى دیگر، سم اسبان ، خون حسین را در وسعت بیابان ، تکثیر کرده اند و کار به انجام رسیده است اما مصیبت ،
نه.
درست همان جا که گمان مى برى انتهاى وادى مصیبت است ،...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴
🍃🌸جمع صلوات بچه های باصفای کانال ١٧١١٣ گل محمدی🌸🍃
🌷جهت نثار روح و علو درجات شهدای عزیز
👣شنبه؛ شہید رضا رضائیان
👣دوشنبه؛شہید سرلشڪر خلبــان بابایــے
👣چهارشنبه؛ شہید علے اڪبر شیرودے
#مالتون_حلال
#رزقتون_پربرکت
#زندگیتون_پراز_عطر_شهدا
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.سلاماللهعلیها.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 رمان واقعی ، مفهومی و بصیرتی
🐎 #آفتاب_درحجاب
🌴قسمت ۳۶
درست همان جا که گمان مى برى #انتهاى وادى مصیبت است ، #آغاز مصیبت تازه اى است....
مگرنه #بچه_ها در محاصره دشمن اند؟ مگر نه اسب و خود و سپر و شمشیر و نیزه و #قساوت ، مشتى زن و کودك را در
#محاصره گرفته ؟
مگر نه #آفتاب_عصر، همچنان به قوت ظهر بر سر خاك ، آتش مى ریزد؟
اصلا مگر نه هر داغدار و مصیبت دیده اى به دنبال #سرپناهى مى گردد، به دنبال گوشه اى ، ستونى ، دیوارى ، سایه اى تا غم خویش را در بغل بگیرد و با غصه خویش سر کند؟
پس این #خیمه_ها فرصت مغتنمى است که بچه ها را در سایه سار آن پناه دهى و به التیام دردهایشان بنشینى.
اما هنوز این اندیشه ات را تمام و کمال ، به انجام نرسانده اى...
که ناگهان صداى #طبل و #دهل ، صداى #فریاد و #هلهله ،
صداى #سم_اسبان و #بوى_دود، #دودآتش و #مشعل در روز، دلت را فرو مى ریزد...
و تن #بچه_هاى_کوچک_داغدیده را مى لرزاند.
تا به خود بیایى و سر بر گردانى... و چاره اى بیندیشى....،
#آتش از سر و روى #خیمه_ها بالا رفته است...
و حتى به #دامان تنى چند از #دختران و #کودکان گرفته است...
باور نمى کنى...
این مرتبه از #پستى و #قساوت را نمى توانى باور کنى....
اما این صداى #ضجه بچه هاست..
این آتش است که از همه سو زبانه میکشد
و این دود است که چشمها را مى سوزاند و نفس را تنگ مى کند...
و این حضور چهره به چهره دشمن است
و این صداى استغاثه و نواى بغض آلود بچه ها ست که :
_✨عمه جان چه کنیم ؟ به کجا پناه ببریم ؟
و این #سجاد است که با دست به سمتى اشاره مى کند و به تو مى گوید:
_✨عمه جان ! از این سمت فرار کنید، بچه ها را به این بگریزانید.
کدام سمت ؟
کدام جهت ؟
کدام روزنه از آتش و دشمن ، خالى است ؟
در بیابانى که #دشمن بر #همه_جاى آن چنگ انداخته ،...
به سوى کدام مقصد، به امید کدام مامن ، فرار مى توان کرد؟
و چه معلوم که دشمن از این آتش ، سوزانده تر نباشد.
اینکه تو مضطر و مستاصل مانده اى و بهت زده به اطراف نگاه مى کنى،...
نه از سر این است که خداى نکرده خود را
باخته باشى...
یا توان از کف داده باشى ،
بل از این روست که نمى دانى از کجا #شروع کنى ،
به کدام کار اول همت بگمارى ،...
کدام مصیبت را اول سامان دهى ،
کدام زخم را اول به مداوا بنشینى.
اول جلوى هجوم دشمن را بگیرى ؟
به مهار کردن آتش فکر کنى ؟
به گریزاندن بچه ها بیندیشى...
به خاموش کردن آتش لباسهایشان بپردازى ؟
کوچکترها را که نفسشان در میان آتش و دود بریده از خیمه بیرون بیندازى ؟
ستون خیمه را از فرو افتادن نگه دارى ؟ به آنکه گلیم از زیر بیمارت به یغما مى کشد هجوم کنى ؟
تنها حجت بازمانده خدا را، امام زمانت را از معرکه در ببرى ؟
مگر در یک #زینب چند دست دارد؟
چند چشم ؟
چند زبان ؟
و چند دل ؟
براى سوختن و خاکستر شدن ؟
بچه ها و زنها را به سمت اشاره 👈#سجاد، فرمان گریز مى دهى !
اما...
اما آنها که آتش به دامن دارند نباید با این فرمان بگریزد و آتش را مشتعل تر کنند.
به آنها مى گویى بمانند...
و با دست به خاموش کردن آتشهایشان مى پردازى ،
اماان #آتش که یک شعله نیست ،
#ازیک_سونیست .
تا یک سمت را با تاول دستها خاموش مى کنى ،
سمت دیگر لباس دیگر گر گرفته است.
از این سو، ستون خیمه در آتش مى سوزد و بیم فروریختن خیمه و آتش مى رود.
از آن خیمه هاى دیگر بچه ها با استیصال تو را صدا مى زنند.
آنکه چشم به #گلیم_بسترسجاد داشته است ، گلیم را از زیر تن او کشیده و او را بر زمین افکنده و رفته است.
در چشم به هم زدنى ، بچه هاى مانده را به دو بال از خیمه مى تارانى ،...
#سجاد را در بغل مى گیرى و از خیمه بیرون مى زنى.
به محض خروج شما،.. #خیمه فرو مى ریزد #آتش ، هستى اش را در بر مى گیرد.
#سجاد را به فاصله از آتش مى خوابانى،...
#بچه_هاى_آتش_گرفته را به شن و خاك هدایت مى کنى...
و به سمت خیمه دیگر #مى_دوى...
در آن خیمه ، بچه ها از #ترس به آغوش هم #پناه برده اند و مثل بید مى لرزند.
بچه ها را از خیمه بیرون مى کشانى
و به سمت #بیابان مى دوانى.
آتش همچنان #پیشروى مى کند...
🌴ادامه دارد....
🐎اثری از؛ سیدمهدی شجاعی
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🐎🐎🐎🌴🌴🐎🌴🌴🌴