🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۵۴
- مرتضی
+ جانم
- چرا باید یه دختر با بی حجابیش باعث شهادت یه جوان مذهبی بشه
+ نرگس... تو اینو میگی... علی آقا شهید شده از مقام اخروی برخود دار شده
اما من تو رفقام دیدم.. یه دختر با بی حجابش باعث شده.. اون پسر کلا جهنمی شده
- وای خدا
+ نرگس میدونی چرا عاشقت شدم ؟
- چرا
+ چون تنها دختری بودی که با اینکه #مانتویی بودی #عفیف و #محجبه بودی... نگاه حرام یه پسر روت حس نکردم برای همین خاستم برای من بشی
- مرتضی تو رو شهید ململی گذاشت
سرراهم واقعا هم ازش ممنونم
+ نرگس جان یادت باشه.. از اینجا بریم
کتاب سلام برابراهیم هم برات بخرم
- درموردچیه ؟
+ درمورد شهید ابراهیم هادی
- من چیز زیادی درموردش نمیدونم
+ خودم برات توضیح میدم درموردش
خیلی شخصیت بزرگی بوده..یه سری من ازش مطلب میدونم برات تعریف میکنم.. بقیه اشم ان شاالله از کتاب خودت میخونی
- باشه دستت دردنکنه مرتضی جان
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۵۵
به سمت مزار شهید هادی راه افتادیم...
+ نرگسم.. گفتی چیز زیادی از شهید ابراهیم هادی نمیدونی
- اوهوم تقریباهیچی نمیدونم
+ شهید ابراهیم هادی؛ به علمدار کمیل
شهرت داره... گمنام هستش..
یه بار یکی از راویان جنگ تعریف میکرد... درمورد مرام ورزشکاری شهید هادی صدای بلند گو دو کشتی گیر را برای برگزاری فینال مسابقات کشوری به تشک می خواند.
ابراهیم هادی با دوبنده ی ... .
محمود.ک با دوبنده ی ... .
از سوی تماشاچیا ابراهیم را می دیدم.
همه ی حدس ها بر این باور بود که ابراهیم هادی با یک ضربه فنی حریف را شکست خواهد داد.
ولی سرانجام ابراهیم شکست خورد.
در حین بازی انگار نه انگار، داد و بیداد مربی اش را می شنود.
با عصبانیت خودم را به ابراهیم رساندم و هر چه نق نق کردم با آرامی گوش می داد و دست آخر هم گفت:
غصه نخور ولباس هایش را پوشید و رفت.
با مشت و لگد عقده هایم را بر در و دیوار ورزشگاه خالی کردم، خسته شدم نیم ساعتی نشستم تا آرام شدم و بعد از ورزشگاه زدم بیرون.
بیرون ورزشگاه محمود.ک حریف ابراهیم را دید که تعدادی از آشنایان و مادرش نیز دوره اش کرده بودند.
حریف ابراهیم بادیدن من صدایم کرد: ببخشید شما رفیق آقا ابراهیم هستید؟
با اعصبانیت گفتم : فرمایش .
گفت: آقا عجب رفیق با مرامی دارید، من قبل از مسابقه به آقا ابراهیم عرض کردم من شکی ندارم از شما می خورم ولی واقعا هوای ما را داشته باش . مادر و برادرم اون بالا نشسته اند و ما رو جلوی مادرمون خیلی ضایع نکن.
حریف ابراهیم زیر گریه زد و اینجوری ادامه داد:
من تازه ازدواج کردم و به جایزه نقدی این مسابقه خیلی نیاز داشتم ... .
سرم رو پائین انداختم و رفتم .
یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم و به یاد لبخند اون پیرزن و اون جوون، خلاصه گریه ام گرفت.
عجب آدمیه ابراهیم...
این کلمه مرتضی برابر شد با رسیدنمون به یادمان شهید هادی...
بازهم من گلاب ریختم و مرتضی شروع کرد به زمزمه این شعر
مرتضی_تنها کسانی شهید می شوند!
که #شهید باشند...
باید قتلگاهی رقم زد؛باید کشت!!
#منیت را
#تکبر را
#دلبستگی را
#غرور را
#غفلت را
#آرزوهای دراز را
#حسد را
#حرص را
#ترس را
#هوس را
#شهوت را
#حب_دنیا را...
باید از #خود گذشت!
باید کشت #نفس را...
شهادت #درد دارد!
دردش کشتن #لذت هاست...
.
به یاد #قتلگاه کربلا...
به یاد قتلگاه #شلمچه و #طلاییه و #فکه...
الهی،#قتلگاهی...
باید #کشته شویم،تا #شهید شویم!!
بايد اقتدا كرد به #ابراهيم_هادی
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۵۶
+ نرگس جان... خانم.. بلند شو عزیزم بریم کتاب بخریم.. بعد به سمت خونه حرکت کنیم
- باشه چشم
نزدیک یادمان شهدای مکه یه واحد فرهنگی بود..
با مرتضی وارد واحد فرهنگی شدیم
+ سلام برادر.. خداقوت.. ببخشید یه نسخه کتاب سلام بر ابراهیم میخاستم
* سلام بله یه چند لحظه صبر کنید
بفرمایید اینم کتاب
+ خیلی ممنونم.. این کارت لطف کنید بکشید
* قابل نداره برادر
+ ممنونم اخوی
سوار ماشین شدیم..
- دستت دردنکنه آقا
کتاب باز کردم
- إه مرتضی صفحه اول کتاب یه شعر هست...
+ بلند بخون لطفا.. منم گوش بدم
- باشه چشم
بسم الله الرحمن الرحیم مهادی
سلام حضرت ساقی سلام ابراهیم
سلام کرده ز لفت جواب می خواهیم
سحررسید و نسیم آمد و شبم طی شده
به شوق باده ی تو ما هنوز در راهیم
تیر به دست بیا که دوباره بت شده ایم
طناب و دلو بیاور که در چاهیم
هزار مرتبه از خودگذشتی و رفتی
هزار مرتبه غرق خودیم و می کاهیم
تو از میانه عرش خدا به ما آگاهی
و ما که از سر غفلت ز خویش ناآگاهیم
تو مثل نور نشستی میان قلب همه
دمی نظر به رهت کن چون پر کاهیم
زبان ماکه به وصف تو لال می ماند
ببین که خیر سرم شاعریم و مداحیم
صدای صوت اذان تو ،هست مارابرد
وگرنه ما از سر شب غرق ناله و آهیم
تمام عمر جوانی ما تباهی شد
امیدوار به رحمت و عفو اللهیم
خداکند شامل شفاعتت شویم ابراهیم
سراینده اکبرشیخی
از روابط عمومی مجتمع صنایع شهید ابراهیم هادی
تا برسیم قزوین تقریبا نصف کتاب خوندم..
رسیدیم قزوین...
- دستت دردنکنه خیلی این دو روز به زحمت افتادی
+ وظیفه ام بود خانم گل
- میای بریم خونه ما؟
+ نه عزیزم تورو میرسونم خونه از حاج بابا تشکر کنم.. بعد میرم خونه
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۵۷
مرتضی اینا برای یه پروژه... از طرف دانشگاه... برده بودن نیروگاه هسته ای اهواز
زهرا هم شدیدا مشغول کارهای عروسیش بود..
برای هم مسئولیت بسیج خواهران فعلا با من بود..
داشتم پرونده یکی از خواهران کنترل میکردم که
آقای اصغری جانشین مرتضی صدام کرد
=خواهر موسوی
- بله آقای اصغری
این لیست خواهرانی که مجاز به شرکت در #طرح_ولایت کشوری شدن، خدمت شما.. باهاشون هماهنگ کنید.. دوره ۵ دیگه شروع میشه
- بله حتما... آقای اصغری یه سوال!
= بله بفرمایید
- آقای کریمی مجاز شدن ؟
= بله هم آقای کریمی هم آقای صبوری
اسامی نگاه کردم... من و زهرا هم مجاز شده بودم... اما فکر نکنم ما بتونیم بریم
با تک تک خواهران تماس گرفتمو گزارش دوره بهشون دادم..
من بخاطر امتحانام زهرا بخاطر کارای عروسیش.. دوره نرفتیم... دوره تو مشهد بود
تو فرودگاه داشتیم بچه ها را بدرقه میکردیم...
- مرتضی خیلی مراقب خورد و خوراکت باش
+ چشم
- رسیدی به من زنگ بزن
+چشم
- رفتی حرم منم خییییلی دعا کن
+ چشم
- مرتضی مراقب خودت باشیا
+ نرگس چقدر سفارش میکنی... بخدا من بچه نیستما... ۲۶-۲۷ سالمه انقدر که تو داری سفارش میکنی... مامان سفارش نمیکنه
- آخه اولین بار دارم ازت دور میشم خوب نگرانتم
+ من فدات بشم... من گزارش دقیقه ای به شما میدم
- ممنون
تو خونه داشتم کتاب میخوندم..
زهرا زنگ زد
- الو سلام آجی خانم
°° سلام داشتی چیکار میکردی
عروس جان ؟
- زهرا بیکاری ؟
°° آره
چطورمگه ؟
- میای بریم بدیم خیاطت برام چادر حسنا بدوزه
°° مطمئنی چادر حسنا میخای ؟
- آره مرتضی هربار تو چادر حسنا سر میکنی... خیلی خوشگل نگات میکنه
°° وا ؟
- والا... حالا میخام بدوزم... خیلی خوشش میاد
°°باشه... حاضر شو... میام دنبالت
رفتیم خیاطی...
- خانمی لطفا طوری بدوزید که... تا پس فردا حاضربشه... سه روز دیگه.. از مشهد میاد.. میخام با این چادر برم بدرقه اش
+باشه حتما خانم موسوی
- ممنونم
تو فرودگاه منتظر بودیم پرواز بچه ها بشینه
زهرا با شیطنت گفت
_مامان آمبولانس خبر کنیم داداشم الان نرگس با چادر حسنا ببینه غش میکنه
مادرجون: عروسم اذیت نکن
دسته گل گرفتم جلو صورتم طوری که معلوم نباشه منم
مرتضی وقتی منو دید... فقط با ذوق نگاه میکرد
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۵۸
امتحانای ترم چهارم من تموم شد..
جشن فارغ التحصیلی مرتضی اینا هم برگزار شد ومرتضی با مدل A دانشجویی #نخبه اعلام شد
و از یک ماه دیگه برابر با ترم ۵ من
توی نیروگاه هسته ای نطنز شروع به کار میکرد
قراربود همزمان هم تو سپاه ناحیه قزوین شروع به کار کنه
تو خونه خودمون داشتم تحقیقم تایپ میکردم
که گوشیم زنگ خورد
یه نگاه ب اسم مخاطب کردم عروس داییم مائده سادات بود
دکمه اتصال مکالمه زدم
- الو سلام مائده جان
•• سلام عزیزم خوبی؟.. آقامرتضی خوبه ؟حاج آقا و عمه جان خوبن؟
- ممنون همه خوبن شما چیکار میکنی ؟
پیداتون نیست ؟این پسردایی ما کجاست ؟پیدایش نیست
•• برای همین زنگ زدم عزیزم.. فرداشب بیاید خونه ما با عمه اینا.. همه دعوت کردم
- ان شاالله خیره
•• آره عزیزم خیره... سید رسول داره میره سوریه خاستم شب قبل از رفتنش.. یه مهمونی بگیرم
- مائده جان.. پسردایی... برای چی میره سوریه ؟
•• بعنوان مدافع حرم میره عزیزم
- توام موافقت کردی مائده؟
•• آره عزیزم نمیخام مانع رسیدنش به #معشوق باشم
- خدا چه #درجه_صبری بهت داده مائدهان شاالله به سلامتی بره برگرده
•• ممنون ان شاالله... با آقا مرتضی بیاید منتظرتونم
- باشه چشم
•• به عمه جان سلام برسون... یاعلی
شماره مرتضی گرفتم..
- سلام علیکم حاجی فاتح قلوب
+ علیکم سلام تاج سر
-خداقوت عزیزم
+ ممنون
- مرتضی
+جانم ساداتم
- فرداشب یه مهمونی دعوتیم
+ مهمونی رفتن ناراحتی مگه؟
- آره این مهمانی داره... سیدرسول پسرداییم داره میره سوریه
+ خوشابه سعادتش خدا نصیب همه آرزومنداش کنه..
- ان شاالله
+پس فرداشب میام دنبالت باهم بریم
- آره دستت دردنکنه
+ قربونت کاری نداره خانمی؟
- مراقب خودت باش
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۵۹
به سمت خونه ای پسرداییم راه افتادیم...
سیدرسول سه سال بود با مائده سادات ازدواج کرده بود
یه دختر یک ساله و نیم داشتن
مهمونی خیلی شلوغ بود یه سری از اقوام گریه میکردن
اما عجب #رفتار مائده سادات بود
خیلی آروم بود
زینب سادات دخترشون یه دقیقه هم از پدرش جدا نمیشود
رسول هم میگفت :
_دخترم میدونه... روزای آخری که پیششم.. داره لوس میشه
- نگو پسردایی ان شاالله به سلامت میری و میای
رو به مرتضی گفت
_پر پروازت آمادست ؟
+ تقریبا.. دعاکن حاجی جان
سید رسول: ان شاالله میپری برادر
تا ساعت ۱۲ شب خونه پسرداییم اینا بودیم
انقدر خسته بودم
یادم رفت از مرتضی معنی حرفش بپرسم
۱۵ روز از رفتن پسرداییم میگذشت
ترم ۵ دانشگاه شروع شده بود
مرتضی ۵ روزی بود تو نیروگاه نطنز شروع کرده بود
حجم کاریش خیلی زیاد بود
برای سعی میکردم بیشتر پیشیش باشم
تا خستگی کاری روح و روانش خسته نکنه
رسیدم خونمون
دم در خونه ماشین مرتضی بود
چندمتر اونطرف تر هم ماشین سیدهادی و سیدمحسن بود
باخودم گفتم آخجون نرجس از قم اومده در با کلید باز کردم رفتم تو
تا وارد خونه شدم دیدم
همه سیاه پوشیدن... خیلی ترسیده بودم
- سلام چی شده.. چراهمه مشکی پوشیدید !
مامان چرا گریه میکنه
_چی شده ؟
مرتضی اومد سمتم :
_نترس عزیزم... هیچی نشده بیا بریم تو حیاط... خودم بهت میگم
- چی شده مرتضی
+ نترس عزیزم... سید رسول مجروح شده
- برای مجروحیت همتون سیاه پوش شدید؟برای مجروحیت مامان گریه میکنه؟سیدرسول شهید شده؟مگه نه
سرش انداخت پایین و حرفی نزد
- یاامام حسین
رفتیم خونه پسرداییم..
مائده سادات #خیلی_باآرامش بود
وقتی جنازه آوردن داخل خونه
در تابوت باز کرد... زینب سادات هم گرفت بغلش
•• ببین آقایی....هم من هم دخترت مدافع #حجابم هستیم.... نگران نباشی یه حجاب یه سانتم ازسرمون عقب نمیره...
بعد سرش گذشت رو سینی سیدرسول شروع کرد به گریه کردن
وای چه صحنه ای بود وقتی میخاستن سیدرسول بذارن تو مزار
زینب سادات دختر کوچلوش
بابا... بابا میکرد... خیلی سخت بود
من که فکر نکنم یه درجه از صبر مائده سادات داشته باشم
هفتمین روز شهادت «سید رسول» بود
مرتضی داشت منو میبرد خونه خودشون
نمیدونم چرا تواین هفت روز انقدر آروم شده.. انگار میخاد چیزی بهم بگه
اما نمیتونه
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
😭/هوای این روزای من هوای سنگره....
🕊/یه حسی روحمو تا زینبیه می بره....
🙏/تا کی باید بشینم و خدا خدا کنم
👣/به عکس صورت شهیدامون نگاه کنم .
شادی روح شهدای مدافع حرم صلوات...
#اَللُّهمُّ_صَلِ_عَلی_مُحَمَّدوآل_مُحَمَّد_وَعَجِّل_فَرَجَهُم
😭/ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃 #علمدارعشق
🍃قسمت ۶۰
ما زودتر از مادرجون اینا به سمت خونه راه افتادیم..
با اتمام نمازمون صدای در اومد یعنی مادرجون اینا اومدم
جانمازمون گذاشتم سر جاشون
نشستم روبروی مرتضی
- مرتضی
+ جانم
- چیزی شده ؟
+ نه چطور مگه ؟
- احساس میکنم.. میخای یه چیزی بهم بگی.. اما نمیتونی
+ آره سادات نمیتونم... از واکنش تو میترسم
- از واکنش من؟
+ آره اگه قول بدی... آروم باشی بهت میگم
- داری منو میترسونی.. بگو ببینم چی شده
+ نرگس من قبل از اینکه عاشق تو باشم
#عاشق_اهل_بیتم...خیلی وقت دنبال کارای رفتنم.. اما سپاه اجازه نمیداد.. بخاطر رشته دانشگاهیم...الان یک هفته است... با اعزامم موافقت کردن
- با اعزامت به کجا؟
+ سوریه.. ... فقط ازت میخام با رفتنم موافقت کنی
- یعنی چی مرتضی ؟تو میخای بری سوریه؟
+ نرگس آروم باش... خانم..
دست خودم نبود صحنه ای وداع مائده اومد جلوی چشمم
با صدای بلندی و لرزانی که بخاطر گریه لرزش داشت گفتم
_من نمیذارم بری... فهمیدی... نمیذارم... من طاقت مائده سادات ندارم... من همش ۲۳ سالمه الان بیوه شوهر جونم بشم من نمیذارم بری
+ نرگس آروم باش خانم گل
- خانم گل... خانم گل
رفتم سمت چادر مشکیم
+ نرگس چیکار داری میکنی؟
- بین منو سوریه باید یکی انتخاب کنی فهمیدی..
+ نرگس زشته.. بیا حرف میزنیم
- آقای کرمی تو حرفات زدی.. من نمیذارم بری
از اتاق رفتم بیرون دیدم فقط آقامجتبی هست
- آقا مجتبی منو میرسونی خونمون
+زنداداش چی شده؟.. مگه داداش نیست ؟
- هست اما من نمیخام باهاش برم
مرتضی وارد اتاق شد
+ نرگس میشه آروم..
- نه نمیشه
اومد گوشه چادرم گرفت دستشو رو به مجتبی گفت
_داداش تو برو... خودمون حلش میکنیم
رفتم سمت در ورودی کوچه
اومدم در باز کنم که از هوش رفتم..
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸