eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۱۹ و ۲۲۰ حرف‌های پیمان مرا بدجور بہ یاد "حاج رسول" می‌اندازد.این تعریفها و یواشکی کار انجام دادن را خود به چشم دیده بودم.روز و شبهای نَمور کمیته خرابکاری.. اوج شکنجه‌ها و دردها یک نفر در کنارم به لب تبسم داشت و به زبان ذکر.آرام فرو رفته در چشمانش هنوز به خاطرم مانده..رای بری ریا به آن چشم‌ها نبود. من مطمئنم! یعنے هنوز کسی مثل حاج رسول است که بی‌ریا کاری کند؟جا به ضعیف دهد و کفش واکس بزند؟در اوج زخم ایستاده نماز بخواند و زاری کند؟ در خلوت شبانه با خدای خود زاری کند؟چنین کسانی هنوز هستند؟ پس مژده است بر من! روزنه‌ی امید بہ زندگی‌ام میتابد.از پیمان میگیرم.با او که هستم آرامش یاد و خاطره‌ی حاج رسول با من نیست! _توی خودتی رویا. چیزی شده؟ _چیز؟! نه... یکم خستم شاید. _برو استراحت کن. رویا باید شاد باشہ... در دل به شادی پوزخندی میزنم. _امشب حاضر شو میخوام ببرمت بیرون. _کجا؟ چشمک میزند. _حالا... تو حاضر باش. من که اومدم بریم. _مگه الان جایی میری؟ با بله جواب میدهد.میدانم مقصد این کار نهفتہ چیست.نمیپرسم و میرود.دیده بودم توی همین خیابان نزدیکمان روسری فروشی باز شده.شال و کلاه میکنم تا برای امشب روسری زیبا بخرم.سرمست وارد مغازه میشوم.میان روسری سبز و نخودی مانده ام.نخودی را سر میکنم.زن مغازه‌دار که خود محجبه است. میگوید: _ماشاالله! چقدر بهتون میاد. خود را در کنار پیمان تصور میکنم.میخواهم در نگاهش جلوه کنم و تنها من باشم و بس.اذان مغرب را میدهند و چشمم به در است.روسری نخودی‌ام را با پیراهن بلند و گرم کِرِمی‌ام مقایسہ میکنم.الحق که در این رخت زیبا شده‌ام! جز صدای تیک‌تیک ساعت چیزی نمیشنوم.از او دلگیر هستم. بدقولی بدجور مرا رنجانده است.روسری که با ذوق گره زده بودم را باز میکنم.پیراهن زیبایم را تا میکنم.بوی عطر یاس مرا آزار میدهد.دوست ندارم این بو را بشنوم! اشک از روی گونه‌ام قِل میخورد.از بدقولی معشوق بنالم یا از طالع نحس یا از شومی سرنوشت؟ انقدر اشک میریزم تا از شوری و سوزش اشک خوابم ببرد. صبح شده و دل و دماغ کاری را ندارم.عصر که در باز میشود با جعبه‌ی شیرینی پیشم می‌آید. پاکت میوه‌ها را روی کابینت میگذارد و حال و احوالم را جویا میشود.جواب نمیدهم.شیرینی تعارفم میکند اما خودم را مشغول نشان میدهم. _دیشب که اومدم خواب بودی.ببخشید که نتونستم بیام. خودت که میدونی... وسط کلامش میپرم و بدون فکر عقده‌ی دل میگشایم. _آره خودم میدونم...تو پات جای دوست و رفیقای سازمانیت باز بشه منو که هیچ کلا خونواده تو فراموش میکنی. اخم میان پیشانی‌اش ورم میکند. _این چہ طرز حرف زدنه؟ معذرت خواستم دیگه. _چرا فکر میکنی سه ماه و بیست و چهار روز و سه ساعت با یه معذرتخواهی درست میشه؟چرا فکر میکنی رو میتونی با یه ببخشید بچسبونی؟چرا بهای قلبی که پشت روسری نخودی و پیراهن همش میشه دو کلمه؟ تو که خوب حساب و کتاب سرت میشه.اقای محترم بهم بگو همه اینا چند؟جواب این معذرته؟ بهم بگووو! انگار متوجه میشود در دلم چه خبرها که نیست! _خب.. تو درست میگی.دیر کردم درسته اما دلیل خودمو داشتم.بعد از سه ماه و بیست و چهار روز اومدم باید جواب پس بدم.همینجوری که نمیشه! گزارش خواستن دیر شد دیگه! اینها بهای دل من نیست اما دریغ...او به فکر چه بوده و من در فکر چه! لبخندی تلخ میزنم.مثل همیشہ من میشوم آتش خاموش شده.پیراهنم را از کمد درمی‌آورد. آن را بہ طرفم میگیرد: _من بخوام میشه امشب بپوشی و بریم؟ شاید اگر کسی جای من بود جواب رد میداد اما من تمام خواب و خوراکم این مدت همین لحظات بود.میپذیرم. در کافه نادری پیمان هنگام سفارش نظرم را میخواهد و میگویم هرچه خودت میخواهی. مزه‌ی خوش غذا و بودن پیمان به خورد روحم میرود.خنده میشود عضو دوخته شده‌ی لبهایم.پیمان مشغول خوردن است و همانطور میگوید: _رویا؟ _جان؟ _تو واقعا ۳ماه و ۲۴روز منتظرم بودی؟ دلم غبار غم میگیرد. تردیدش در چیست؟ _۳ ماه و ۲۴ روز و ۳ ساعت ابرو بالا میدهد. _شاید درکم نکنی اما من هیچوقت عاشق نشدم یکهو چنگال از دستم می‌افتد. _ببین رویا..عشق همیشه برام نقطه‌ی نامفهوم بود. ولی تو رو که میبینم غصه میخورم. غصه‌ی روزهای خوشی که با من خراب کردی. نمیتوانم سکوت کنم با بهت میپرسم: _چی میگی پیمان من هیچی از دست ندادم من پشیمون نیستم از راهی که اومدم. _من میخوام بهت بگم شاید یه مدتی اوضاع خوب پیش نره. شاید توی این اوضاع منودیگه نبینی...میدونم شاید احساس کنی‌حرفام نامفهومه اما تو خیلی از پشت‌پرده‌ها رو نمیدونی. اینش به ما ربط داره که چه زمانی بتونیم مستقل باشیم گوشهایم انتظار جملات خوبی را نمیکشند. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۲۱ و ۲۲۲ _نبینمت یعنی چی؟ پیمان نکن اینکارا رو...تازه بعد سه ماه اومدی و این حرفا رو تحویلم میدی؟ _یعنی اینکه راه خطرناکی پیش رومونه.البته هنوز حکم قطعی داده نشده، بعدشم اینا رو الان بدونی بهتره.بعدا شاید فرصت نشه یا دیگه کار از کار گذشته باشه. تو میتونی با این حرفایی که من زدم . من مجبورت نمیکنم! اصلا!مدیونی فکرکنی دوستت ندارم یا هر چیز دیگه‌ای.اتفاقا چون دوستت دارم و نمیخوام صدمه ببینی اینا رو بهت میگم.تو این راه ممکنه راهی بریم که هیچ پلی برای برگشت وجود نداشته باشه.نمیخوام به اجبار همراهم باشی... حرفهایش را درک نمیکنم. _ببین پیمان من سخت‌تر از اینا رو هم دیدم و پا به پات اومدم.هرچی باشه از قاچاقی از مرز رد شدن و سر کردن توی سلولای كمیته خرابکاری بدتر که نیست.از اینجا بودم و بقیه‌ش رو خواهم بود. خبرهای خوشی از مرزها نمی‌آید و خیلی چیزها را با سانسور به مردم میگویند. بنی‌صدر هم دست روی دست گذاشته تا دشمن بہ تهران برسد.معلوم نیست این جنگ کی به پایان میرسد.او درمان‌کننده‌ی این زخم سربازکرده نیست.از بازار به خانه برمیگردم که مهلقا خانم جلوی خانه میبینم.سلام میکنم و با بغض جواب میدهد.نگران میشوم و میپرسم چه شده و به خانه‌ی یکی از همسایه ها اشاره میکند.پارچه‌های سیاه،نوشته‌های داغ فرزند و تسلیت ناراحتم میکند. _پدر و مادرش همین یه پسرو داشتن.قرار بود آخر این ماه بساط عروسی براش تو محل راه بندازیم. _تصادف کردن؟ نچی میگوید. _رفته بود جنوب.لیلاخانم، مادرش، میگه طاقت نداشت مردمو توی خون خودشون ببینه.تازه سربازیش رو تموم کرده که رفت.دیروز خبر آوردن که بچه‌شون..جیگر گوشه‌شون رو بعثیا کردن. دست بعثیا افتاده.لیلا خانم از دیروز راهی بیمارستان شده.میگن پیکر پسرشو بیارن عقب.بیشتر پیکرها مونده بین بعثیا. بعد هم گریه میکند.دلم میگیرد اما دلیل بیتابی‌های مهلقا را نمیدانم. _عجب پسر خوبی بود.یه محل دعاگوش بودن. اصلا محلمون با این پسر دیگه‌ای داشت.شاید باورت نشه ولی ریش سفیدا هم از همین جوون کم سن و سال میگرفتن. داشت اما چه هم داشت! خدا به دل مادر و پدر و خواهرش صبر بده.روزگار میدونه کیو کنه. افسوس میخورم. مهلقا با من کمی دردودل میکند و بعد از هم جدا میشویم.عصر یک مراسم کوچکی در خانه‌ی همسایه است.لیلا خانم گاه بیهوش میشود و به سر و رویش آب میپاشند.نگرانم پیمان بیاید و پشت در بماند.آخر با خود کلید نبرده است.موضوع را به مهلقاخانم میگویم.برمیخیزم از کنار اتاق مردانه رد میشوم. صدایشان تا به حیاط می‌آید.گوشهایم به شنیدن راغب میشوند.مردجوانی که به نظر از همرزمان شهید بوده اینگونه میگوید: _عمو رضا وضع بدی بود.یعنی بایدخودتون میبودین تا تا مغز استخوون تون بره! یکی نبود بهمون بده.آخرم نفهمیدم آقامحمد شما از کجا گیر آورد. یه نصفه روز اومد و خودشو توی ساختمونا کرد.مردم گلایه‌ها داشتن اما مگه میزاشتن دو کلوم از كمبودا و مشکلات بگیم.آخرشم شنیدیم که مردک گزارش داده "وضع مردم خوبه و جنگ جدی نخواهد بود." شما نبودین که! فقط از بعثیا نبودن که ریخته بودن تو شهر. و نامرد از پشت خنجر میزدن.محمد تا آخر تو شهر موند و دیگه هم برنگشت. یکی اصرارمیکند بگو محمد چطور جان داد! طفلی بدجور بیتاب است تا بداند آیا درد زیادی کشیده یا نه!؟ و همان مرد ادامه میدهد: _حاج‌یحیی من وقتی رسیدم بالاسر محمد بهم یه کاغذ داد. گفت به شما بدم تا به دست صاحبش برسونین. حدس میزنم برای مرضیه خانم باشه. دلم با شنیدن این حرفها ترَک برمیدارد.به یاد حرفهای پیمان می‌افتم. قهرمان‌بازی... بہ بهای جان انسان! مگر میشود؟؟ پسری که بجای پا گذاشتن به حجله‌ی ، پا به حجله‌ی سرخ گام نهاده..این یعنی ؟؟؟ بغض میکنم و به داخل برمیگردم.حواسم پی دختر جوانی میرود که به عکس آقامحمد دست میکشد. و میگوید: _یعنے الان چشمای خوشگلت بستس محمد من؟مگه قول ندادی بعد سربازی میریم سر بخت و اقبالمون..کو اقبالمون؟ لباس سیاه تنم کردی که! حالش دست خودش نیست انگار.از یک جایی به بعد تن صدایش بالا میرود.چند نفر از خانمها بیرون می‌آیند.یکی او را بغل میگیرد. _آروم باش مرضیه... دختر سر روی شانه گذاشته و زار زار اشک میریزد.مهلقا خانم میگوید: _الهی بمیرم..همین هفته‌ی پیش بود اومد خونمون تا اندازه‌هاشو برای لباس بگیرم.انگار قسمت بود رنگ لباس به جای سفید تیره باشه. نمیدانم این محمد که بوده اما حال که شهید شده تازه کم‌کم برایم رو میشود. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛