هدایت شده از KHAMENEI.IR
پرونده #ایام_الله | بازخوانی به مناسبت ۹ دی؛
📩 رهبر انقلاب: ۹ دی از ایامالله است
- راهبرد جریان باطل کتمان یا کمرنگکردن ایامالله است
- میخواهند نگذارند ایامالله زنده بمانند و نورافشانی کنند
🔻 حضرت آیتالله خامنهای:
راهبرد جریان باطل کتمان یا کمرنگکردن ایامالله است؛ راهبردش این است که نگذارد اینجور روزها، اینجور حادثهها زنده بمانند و نورافشانی کنند.
از نظر جبههی باطل این ایام غالباً کتمان میشوند یا حتی به انکار هم میرسد.
روز بیست و دوی بهمن کتمان میشود،
روز سیزده آبان،
روز نوزده دی،
روز ۹ دی،
روز بیست و نه بهمن قضیهی تبریز،
روز تشییع شهید سلیمانی،
روز تشییع شهید حججی، اینها همه ایاماللهاند.
اینها را میخواهند کتمان کنند.
اینها هر کدام یک مشعلی هستند که از نظر جریان باطل باید خاموش بشوند، جریان باطلی که در مقابل شما، در مقابل این ملت، در مقابل این انقلاب قرار دارد این مشعلها را بر نمیتابد، اینها را باید نابود کند، مشعلها را خاموش کند. ۱۴۰۱/۱۰/۱۹
🏷 #۹دی
💻 Farsi.Khamenei.ir
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت ۱۱ تا ۳۰ (۲۰ قسمت)👇👇
❤️🩹قسمت ۳۱ تا ۵۰(۲۰ قسمت)💔👇
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۳۱ و ۳۲
-وقتی میگم دختر جماعت احمقن میگی چرا.. فقط دنبال اینن که شوهر کنن.نگاه نمیکنن به کی بله میگن. فکر میکردم این یکی یکم عاقله اما انگار همشون سرو ته یه کرباسن
و صادق در حالیکه کتش را عقب میگذاشت با همان خونسردی اعصاب خرد کنش گفت:
-خب لطفا قسمت اول ماجرا رو بگو تا ببینم چی شده
-ولش کن.اصلا ارزش نداره.خلایق هرچه لایق. اصلا به من چه..!!
و صادق هم چون اخلاق سیاوش را بلد بود گذاشت تا سیاوش آرام شود و خودش حرف بزند.اما گویا این بار آرام شدنی در کار نبود. تا سه روز سیاوش همچنان عنق بود و صادق مات و مبهوت این رفتار. چرا باید ازدواج یک دختر، اینقدر برای سیاوش مهم باشد؟ تنها حدسی که زد این بود که نکند سیاوش....
برای همین تصمیم گرفت از ته و توی ماجرا سر در بیاورد و آنقدر پا پی سیاوش شد تا بالاخره سیاوش دهان باز کرد:
-همین دختره..شکیبا... همون که اول ترم با هم دعوا میکردیم
-همون چادریه؟
-اره،خودشه..دختره احمق!!
صادق قاشقی سالاد خورد و گفت:
-خب چرا احمق؟ چکار کرده؟
- نامزد کرده!!
-میبینم که پیش بینی من درست از آب در اومد
و زد زیر خنده و ادامه داد:
-خب تو چته حالا؟ نکنه میخواستی..؟
و ادامه حرفش در میان خنده هایش گم شد.سیاوش نگاهی عاقل اندر سفیه به صادق انداخت و گفت:
-برو بابا تو هم...قاطی داریا! من حرفم چیز دیگه س.آخه ادم کم بود زن این پسره عوضی شده؟؟
-کدوم پسره؟
-نیما!
صادق برای دومین بار قاشق بالا رفته را پایین اورد و در حالیکه گویا باورش نشده بود پرسید:
-نیما؟ نیما محسنی؟ همون ک میگفتی....
و سیاوش با عصبانیت جواب داد:
-اره،همون...دختره خنگ
صادق سرش را پایین انداخت و مشغول بازی کردن با غذایش شد. سیاوش هم که گویا یاداوری این جریان آتش خشمش را از زیر خاکستر بیرون اورده بود جوری با عصبانیت تیکه کبابش را میجوید که انگار نیما محسنی زیر دندانش بود.مدتی به سکوت گذشت تا اینکه صادق پرسید:
-خب میخای چکار کنی؟ بری بهش بگی؟
سیاوش خیره در چشمان سید گفت:
-بچه شدی؟ فکر میکنی قبول میکنه؟ اونم با اون روابط حسنه ما! اصا چه دلیل و مدرکی دارم ک ثابت کنم؟ این آدم اینقد زرنگه تو دانشکده هیچ رد پایی نداره...تنها جایی ک سروکلهش پیدا میشه تو بسیج و صف اول نماز جماعت و این حرفهاست.هر کثافت کاری داره مال خارج از دانشکدهست.اون دفعه هم که من دیدمش تو باغای نزدیک باشگاه سوارکاری بود.بخاطر خانواده ش و شغل پدرش بیگدار ب آب نمیزنه...
صادق حرفهای سیاوش را با سر تایید کرد و بعد پرسید:
- خب حالا چرا برای تو اینقدر مهمه؟
-از حماقت بدم میاد...
و صادق با لبخندی مرموز پرسید:
-فقط همین؟
و سیاوش که اصلا حوصله شوخی نداشت گفت:
-نه! عاشقش بودم..تو هم مسخره بازیت گرفته؟!
صادق پوزخندی زد و دوباره مشغول غذایش شد. سیاوش احساس کرد آرامتر شده.از آنجایی که وقتی تقدیر چیز دیگری باشد، زمین و زمان دست به دست یکدیگر میدهند تا کار خودشان را پیش ببرند
سیاوش هم طبق مثل معروف مار از پونه بدش میآید، هرجایی که میرفت تازه عروس و داماد را میدید و دوباره ذهنش درگیر ماجرایی میشد که قصد داشت آن را فراموش کند. به محض دیدن این دو نفر در کنار هم، ناخواسته در رفتار و کردارشان دقیق میشد.
دختری که نجابت و حیا از تمام رفتارش مشهود بود و پسری که از دین تنها #ماسکی به صورت داشت ولی خب، این چیزی بود که فهمیدنش کار راحتی نبود. سیاوس چون هم جنس نیما بود، تشخیص رفتارهای کاذب یا ریزهکاریهای یک پسر برایش راحت بود . او معنی تک تک حرکات و نگاه های دزدانه نیما را میفهمید.خصوصا با آن سابقه ای که دیده بود...
اما سیاوش فراموش میکرد راحله یک دختری چشم و گوش بسته که جز پدر متینش با پسری دیگر دمخور نبوده که بتواند حتی در مخیله اش چنین چیزی راه بدهد.
از طرفی حیا و نجابتش مزید بر علت شده بود. وقتی کسی خود در وادی نباشد نمیتواند در مورد بقیه حتی تصور اشتباهی بکند چرا که همه را با نیت و رفتار خود میسنجد...
و سیاوش که توجهی به این نکته نداشت تصور میکرد راحله میفهمد و دم بر نمی آورد برای همین عصبانی میشد...اما چرا سیاوش این بار اینقدر حساس شده بود؟هربار که این سوال در ذهنش جاری میشد برای خودش سخنرانی راه می انداخت که: خب هرکی باشه ناراحت میشه! این همه حماقت اعصاب خرد کنه... واقعا این دختر براش مهم نیست کی همسرشه؟
آن روز منتظر رسیدن ساعت سلف بود. همانطور که خیره به فواره کوچک حوض مانده بود کسی را دید که از گوشه حیاط وارد میدان لابی شد و روی یکی از نیمکتها نشست...سیاوش اخمهایش را در هم کشید:اهه!
بله، طبق معمول جناب نیما بود. بعد از کلاس از دانشکده آن طرفی آمده بود تا منتظر نامزدشان بمانند. کمکم دانشجوها از در کلاس بیرون آمدند..
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۳۳ و ۳۴
چند دانشجوی دختر خندهکنان وارد حیاط شدند و سیاوش ناخودآگاه سرش را بطرف نیما چرخاند تا واکنشش را ببیند.درست همانطور که انتظار داشت. نیما با نگاههای معنیدار و چشمانی که وقاحت از آنها میریخت تکتک قدمهای آنها را دنبال میکرد.
سیاوش اخمهایش در هم رفت و مشتش گره شد.زیرلب غر زد:
-اقلا اون ریش هارو بتراش..اون تسبیح رو بنداز دور...عوضی
سیاوش آدم مذهبی به آن معنا نبود اما به اصول اخلاقی پایبند بود.در همین اثنا، خانم شکیبا را دید که از در سالن بیرون آمد. شاید برای اولین بار بود که اینطور در حرکات این دختر دقیق میشد.نوع راه رفتن، حرف زدن و متانت این دختر ناخواسته احترام برانگیز بود.
آن روز معذرتخواهی اگر حیای راحله باعث شده بود که نگاه از استاد برگیرد امروز، احترامی که سیاوش برای حریم چنین دختری قائل بود باعث شد تا نگاهش را خیره نکند تا مبادا حتی در خلوت گستاخی کرده باشد.چراکه شکستن حرمت کسی که تمام تلاشش را برای حفظ حریم خود میکند عین ناجوانمردیست.باید گفت راحله خوب قضاوتی در مورد استادش کرده بود: "با اصالت"
راحله از دوستانش خداحافظی کرد و با روی باز سراغ همسرش رفت و در کنارش نشست. بعد از کمی احوالپرسی، تلفن نیما زنگ زد، نیما چیزی به راحله گفت و راحله هم با لبخند پاسخش را داد و بعد نیما از فضای لابی دور شد.
سیاوش نگاهش بین این دو نفر در تبادل بود. گاهی نیما، گاهی شکیبا..حرکات نیما برایش تازگی نداشت.میدانست چنین رفتارها و خندههایی چه معنایی دارد برای همین سعی میکرد به او توجهی نکند چون میترسید از فرط عصبانیت یکدفعه بلند شود و برود یقه پسرک را بگیرد و تا جایی که میتوانست کتکش بزند.اما از رفتار آرام شکیبا که مشغول صحبت با دوستش بود هم کلافه میشد.
چرا این دختر اینقدر بیخیال بود؟ واقعا برایش مهم نبود که نیما چه میکند؟درست است که نیما حفظ ظاهر کرده است اما چرا شکیبا از رفتارهایش چیزی نمیفهمد؟ نمیتوانست خودش را قانع کند که این دختر خنگ باشد..پس یعنی برایش مهم نبود.؟؟
نتوانست تحمل کند... ساعتش را نگاه کرد. خداروشکر، ساعت یازده بود. بلند شد و از اتاق زد بیرون. در همین حین تلفن نیما هم تمام شده بود و پایین پلههای نزدیک بخش ایستاده بود تا نامزدش هم بیاید.
قبل از اینکه سیاوس از پلهها پایین بیاید راحله از جلوی پلهها رد شد، او استاد پارسا را ندید چون تمام حواسش پی همسرش بود. ولی سیاوش نگاه پر از اشتیاق دخترک را که به همسر آینده اش دوخته شده بود دید.
همسری که هرگز لیاقت این نگاه را نداشت.نگاهی که میشد مهری خالص را در آن دید. وقتی صدای شکیبا را شنید سر جایش خشک ماند:
-بابا خوب بودن نیما جان؟ سلام میرسوندی
سیاوش سر جایش میخکوب شده بود. نشنید نیما چه جوابی به راحله داد. برای اینکه جلب توجه نکند گوشیاش را درآورد و مشغول ور رفتن با آن شد و با ناباوری زیرلب گفت:
-بابا!؟
یعنی این پسر گفته بود پدرش پشت خط است و این دختر باور کرده بود؟؟ یعنی اینقد ساده بود؟؟همانطور خیره به صفحه گوشی مانده بود. چند لحظه ای طول کشید تا به خودش بیاید.
به طرف صندلی ها رفت و روی یکیشان ولو شد.جواب تمام سوالهایش را گرفته بود. دختری صادق که دچار مردی منافق و دروغگو شده بود. باید کاری میکرد.
این دختر داشت تمام آینده اش را به پای مردی میریخت که از تنها چیزی که بهره نداشت عاطفه بود.آن نگاه مشتاق و معصوم.. نمیتوانست بی تفاوت باشد... تصمیمش را گرفت. به حکم انسانیت و شرافت باید راهی پیدا میکرد.
مادر راحله رسم داشت هرچندماه یکبار، دختر پسرهای بالای بیست سال را جمع میکرد و مهمانی برایشان برگزار میکرد.مهمانی که مخصوص جوانها بود.
در این فضا با هم آشنا میشدند، صحبت میکردند و احیانا اگر کسی قصد ازدواج داشت میتوانست فردی را که با روحیاتش مناسب بود پیدا میکرد.
در ابتدا بسیاری یا این مهمانی مخالف بودند. معتقد بودند این مهمانی میتواند جوانها را از راه به در کند و اسباب بیبند و باری شود. برای همین در سال های اول خیلی از جوانها اجازه آمدن به این مهمانی را نداشتند.
بعضیها حرفهایی پشتسر مادر راه انداختند. حرفهایی که تنها در ذهنهای کوته بین و ابله میتواند رشد کند. اینکه مادر میخواهد با این کار برای دختران خودش شوهر دست و پا کند.اما وقتی کسی از درستی راهش اطمینان دارد چرا باید به طعنهها و حرفهای بی ارزش توجه کند؟ این مهمانی خیلی قبل از اینکه دخترها به سن مجاز برسند شروع شده بود و بعد از ازدواج آنها هم ادامه مییافت.
زمان به آدمهای بیفکر نشان میداد که چطور طعمه نفسشان شدهاند.وقتی دیدند مادر، دخترهای خودش را قبل از بیست سالگی به این مهمانی راه نداد و حتی به خواستگاریهای...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۳۵ و ۳۶
حتی به خواستگاریهای برخواسته از جمع جواب منفی داده شد فهمیدند ک اشتباه کرده اند. از طرفی وقتی تعریف فضای مهمانی و شرط و شروط اولیه پذیرش در آن جمع و حد و حدود را دیدند...
کمکم خانوادهها مشتاق شدند که فرزندانشان زودتر به سن مطلوب برسند تا آنها را به مهمانی بفرستند. چرا که دیده بودند یک ارتباط سالم فامیلی چقدر از انحراف جلوگیری میکرد.
شروط باعث میشد مهمانی به هرج و مرج بدل نشود. مهمانان حق نداشتند شماره ای رد و بدل کنند یا پا را از حیطه ادب و اخلاق فراتر بگذارند. اگر کسی درخواستی داشت میبایست از طریق خانواده پیگیری میشد
و حتی اگر در خارج از این جمع کسی قوانین را رعایت نکرده بود از جمع حذف میشد.مهمانی از صبح جمعه شروع میشد.کارهای بیرون از منزل و کارهای سنگین به عهده اقایان جوان بود،تدارک غذا و دسر و شیرینی هم به عهده خانمها.
بعد از دعای ندبه صبح جمعه،صبحانه مفصل،بازیهای دسته جمعی، پانتومیم، اجرای نمایشنامههای معروف، نماز جماعت، داستان سرایی دسته جمعی، مسابقات ورزشی بین پسرها در حیاط و مسابقات هنرهای خانهداری بین دخترها..و غروب، همه روی ایوان جمع میشدند و با هم دعای فرج میخواندند و بعد از آن دیگر تا شب مراسم شستشوی ظروف، تمیز کردن خانه برقرار بود و آخر شب همه با ارامش به خانه برمیگشتند.
همه دور هم جمع میشدند، اما هیچگاه خبری از جلف بازی و کارهای خلاف شرع پیدا نمیشد.
جوان نیازمند شور و شوق است و باید راه سالمی برای رفع آن پیدا شود و این وظیفه بزرگترهاست...و حالا بپردازیم به مهمانی آن روز که ماجرای مد نظر ما در آن اتفاق افتاد...
سر مسابقه پانتومیم قرار شد یارکشی انجام شود و تیمهای سه نفری تشکیل شود. هرکسی مشغول یارگیری بود که نیما به راحله پیشنهاد کرد که بهاره، نوه عمهی راحله، به عنوان یار سوم انتخاب شود.
راحله برای لحظه ای ماتش برد، از بین این همه آدم چرا بهاره؟ نه صرف اینکه چون دختر بود. بهاره دختر چندان موقر و موجهی نبود.
راحله قصد قضاوت کردن در مورد بهاره را نداشت اما با تیپ و شخصیتی که بهاره داشت قاعده و منطقی این بود که نیما تمایلی به حضور او در گروه نداشته باشد چرا که هرچه باشد نیما نماینده تیپ خاصی از تفکر بود و این تفکر باید یک جایی نمود پیدا میکرد.
این فکرها در ذهن راحله گذشت، جوابی برایشان نداشت ولی از طرفی دوست نداشت قضیه را باز کند و حساسیت به خرج دهد، برای همین لبخندی زد و همانطور که سعی میکرد خونسرد جلوه کند پرسید:
-چرا اون؟!
نیما همانطور که داشت برای گروههای بغلی کری میخواند بدون اینکه توجه چندانی به راحله کند در بین رجزهایش جواب داد:
-دفعه قبل خوب حدس میزد...
این جواب کمی راحله را آرام کرد. با خودش فکر کرد او زیادی حساس شده. قصد نیما تنها استفاده از نیروی ذهنی بهاره است.
بالاخره گروه ها تشکیل شد. بازی خوبی بود ولی حواس راحله بیشتر به نیما بود. رفتارش طوری نبود که بتواند اعتمادش را جلب کند. شوخی های مکرر، خنده های نابجا، اصلا انگار نه انگار راحله کنارش است.
بیشتر از اینکه با راحله حرف بزند و مشورت کند مشغول بهاره بود. با هم کری میخواندند،دست میزدند.راحله احساس کرد برایش قابل تحمل نیست.کمی خودش را کنترل کرد اما اخر سر احساس کرد درونش یک دیگ بخار گذاشته اند. گرمش شد، گونه هایش برافروخته بود اما نمیتوانست چیزی بروز دهد.
موقعیت حرف زدن نبود. برای همین آرام از میان جمع به بیرون خزید. رفت روی ایوان تا شاید کمی خنک شود. پنج دقیقه، ده دقیقه ...اما خبری از نیما نشد. شاید اصلا نباید بیرون میآمد.با آمدنش میدان را به نفع حریف خالی کرده بود.
رفتار بهاره برایش قابلدرکتر بود تا نیما.بهاره اینطوری بزرگ شده بود. عادت کرده بود. خوب یا بد، تربیتش این بود و حتی شاید در حال و هوای خودش بود ولی نیما چه؟ او هم تربیتش همینجوری بود؟نکند انتخابش اشتباه بوده؟
وقتی به این حرفها فکر میکرد آن دیگ درونش حالتی شبیه انفحار پیدا میکرد.
-نه! من حساس شدم..نیما پسر خوبیه.. شاید جو بازی گرفتتش، متوجه اوضاع نیست
هرچند هیچ کدام از این حرفها کاملا آرامش نمیکرد اما مانع از ترکیدن میشد.
در همین افکار غوطهور بود که سروکله نیما پیدا شد:
-تو اینجایی؟دو ساعته دارم دنبالت میگردم
کمی رمق به دست و پای راحله برگشت. پس نیما متوجه نبودش شده بود. اما جمله بعدی نیما تیرخلاص دیگ درحال انفجار بود:
-بازی نهایی میخواد شروع بشه، نباشی یه یار کم داریم.
راحله، نیما را مرد خود میدانست.مردی که قرار بود پناهگاه او باشد و مرهم دردهایش. توقع نداشت نیما مثل پدرش با یک نگاه حال همسرش را بفهمد.چنین توقعی در ابتدای زندگی زیاده خواهی بود. اما انتظار داشت وقتی نیما...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۳۷ و ۳۸
انتظار داشت نیما وقتی روبروی همسرش با آن چشمهای غمزده و صورت برافروخته ایستاده، همسری که نیمساعتی بود جمع را ترک کرده... حداقل از حالش بپرسد و علت نبودش را جویا شود نه اینکه نگران یارگیری بازی مضحکش باشد.
وقتی نیما الان، در نامزدی که اوج عاشقانههاست اینگونه نسبت به وی بیخیال است پس وای به حال آینده..راحله دوست داشت داد بزند، گریه کند. اما در همان لحظه مادرش وارد ایوان شد و راحله دوست نداشت مادرش را نگران کند یا مسائل بین خودشان را بروز دهد. برای همین به سرعت لبخندی رو لبانش نشاند، دست نیما را گرفت وگفت:
-باشه عزیزم...بریم بازی رو ببریم
مادر چیزی نگفت اما هیچ چیز از نگاه #مادر مخفی نمیماند آنهم غم آنچنانی در نگاه فرزند.مادر احساس کرد دخترش دارد اولین سختیهای زندگی مشترک را تجربه میکند، برای همین لبخندی زد و به دنبالشان رفت.
او مانند هر زن #عاقل دیگری میدانست زندگی مشترک، خصوصا در اول راه دارای پیچ و خمهای بسیار است. اما میبایست از دور مراقب اوضاع میماند.دخالت را دوست نداشت اما باید سمت و سوی درستی به جریان میداد.
این واقعه را جایی گوشه ذهنش گذاشت تا در موقعیتی #مناسب با دخترش صحبت کند.و اما راحله، با هر زجر و سختی بود آن مهمانی را تمام کرد.
او دخترکی جوان بود. با تمام وجود دل به محبت نیما سپرده بود به همین دلیل کوچکترین ناهنجاری،خصوصا درحیطه اعتقاداتهمسرش، اورا به هم میریخت.و وابستگی که ایجاد میشود آنقدر قویست که فراتر از هر قید و بند حقوقی عمل میکند و حتی فکر جدایی را سخت میکند. راحله هم از این قاعده مستثنی نبود.فکر جدا شدن از نیما هم لرزه به تنش میآورد.
آن روز تمام شد و راحله با قلبی که احساس میکرد از وسط دو پاره شده با ذهنی کاملا مشوش، به بهانه خستگی مهمانی زودتر از موعد به رختخواب رفت تا شاید در خلوت اتاق تاریک، بهتر بتواند قضایا را در کنار هم بچیند و یا در واقع راحتتر گریه کند و سبک شود.
سیاوش آخرین کسر را نوشت،گچ را پای تخته انداخت، انگشتش را فوت کرد و به سمت کلاس برگشت.ردیف سوم،گوشه کلاس، کنار پنجره، دختری نشسته بود که برخلاف همیشه توجهی به درس نداشت. به بیرون پنجره خیره شده بود و غرق در خیالات.
فرو رفتن در خیالات خیلی غیرعادی نیست خصوصا آدمهایی که تازه ازدواج میکنند.گاهی درخیالات شاعرانه خودشان فرو بروند.
اما اگر کسی بادقت نگاه این دختر را دنبال میکرد میتوانست بفهمد این خیالات، از نوع خیالات عاشقانه و جذاب نیست. چهره زرد و نگاه نگران حکایتی دیگر داشت.سیاوش ناخواسته قضیه را به نیما ربط داد،اخمهایشدرهمرفت و بیش از پیش از این آدم متنفر شد.
سپیده این نگاه اخمآلود را دید و فکر کرد استاد از بی توجهی راحله عصبانیست. برای همین سریع سقلمه ای به دوستش زد و وقتی راحله نگاهش کرد با ابروهایش استاد را نشان داد.
راحله نگاهی به اخمهای پارسا انداخت.و بعد نگاهش به تخته دوخت و مشغول رونویسی شد.اما این نگاه قلب سیاوش را تکان داد. خودش هم نمیدانست چه اتفاقی افتاده.
اصلا سابقه نداشت که رفتار و حال کسی اینقدر برایش مهم بوده باشد. همین یک نگاه کافی بود تا سیاوش بیشتر از پیش در تصمیم ش مصمم شود. اما چگونه؟
باید بر روی هدف متمرکز میشد و برای این کار هیچ چیز مثل تیراندازی نمیتوانست کمکش کند.
نشانه رفتن سیبل، ناخودآگاه ذهنش را متمرکز میکرد.از شات ششم و هفتم ب بعد دیگر تیراندازی را بطور خودکار انجام میداد و ذهنش روی موضوع اصلی متمرکز میشد.
آن روز حدود پنج ساعت، یعنی تا ساعت ۱۲ شب مشغول بود و اخر سر هم مسئول باشگاه، که میخواست باشگاه را تعطیل کند، به زور بیرونش انداخت.
تمام مدت فکر کرد تا توانست خودش را قانع کند که راهحل دیگری ندارد.. همه جوانب را سنجید و نهایتا به نتیجه رسید. دوست داشت با صادق مشورت کند و ببیند فکرش درست بوده یا نه..
اما ترسید صادق دستش بیاندازد و یا اینکه عاقلانه به موضوع نگاه کند و خط قرمزی روی راه حلش بکشد این شد که تصمیم گرفت تا انتهای نقشه را تنهایی پیش برود.
روز بعد، وقتی نیما را در دانشکده دید، سعی کرد نفرت و ناراحتیاش را قورت بدهد و با لبخند پاسخ سلام علیکش را بدهد. نیما کمی از این تغیر رفتار ناگهانی تعجب کرد
اما چون حتی فکرش را هم نمیکرد که چه چیزی در کله سیاوش میگذرد، ذهنش را درگیر نکرد.سیاوش قصد داشت با نزدیک شدن به نیما به عمق وجود این فرد پی ببرد تا بتواند از طریقی چهره واقعی نیما را نشان دهد.
سید که از پشت پرده ماجرا خبر نداشت از تغییر رفتار دوست کلهشقش تعجب کرده بود.البته با شناختی که از سیاوش داشت، حدس میزد که حتما کاسهایزیرنیمکاسه است.برایش قابلقبول نبود که سیاوش بخاطر کسی، آنهم یک دختر...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۳۹ و ۴۰
بخاطر کسی،آنهم یک دختر، اینجور خودش را به آب و آتش بزند.سیاوش مجبور بود برای بدست آوردن اطلاعات دلخواهش، دست کارهایی بزند که قبلا خط قرمزهایش بود.و در شأن یک استاد متشخص نبود.
صادق اصلا موافق این رفتار نبود. حتی یک بار سعی کرد سیاوش را نصیحت کند که هدف، وسیله را توجیه نمیکند:
-ببین، من برخلاف بقیه میدونم ک تو از این کارات یه هدفی داری، اینکه اون هدف چیه، شخصی هست یا از سر انسان دوستی، واقعا نمیتونم تشخیص بدم اما هرچی که هست راهی که داری میری درست نیست. دلیل نمیشه تو برای نجات یه نفر دیگه به هر کار اشتباهی تن بدی.
سیاوش میدانست همه دانشجوها از رفاقت او و صادق خبر دارند.صادق چهره متدین و معقولی بود و همین رفاقت مانع میشد تا آن جور که دلش میخواست بقیه تغییر شخصیتش را باور کنند چون این تناقض توجیه نداشت.
برای جلب اعتماد نیما و در واقع برای رسیدن به هدفش نیازمند قطع این رابطه بود و آن روز، صادق خودش بهانه را دستش داد روی صندلیهای جلوی پردیس دانشگاه نشسته بودند و اتفاقا چند تایی از دانشجوها همان اطراف بودند. موقعیت خوبی بود، برای همین با بی تفاوتی گفت:
-حالا میفهمم چرا همه پشت سرت میگن حاج اقا! حق دارن! چرا فکر میکنی هر گوشی گیر میاری باید براش روضه بخونی؟
سیاوش صادق را میشناخت. میدانست راضی نمیشود فیلم بازی کند و دعوای ساختگی راه بیندازد. مجبور بود کاملا طبیعی رفتار کند.
سید که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود نگاهی به سیاوش انداخت. این دو نفر علیرغم همه تفاوتها ب اصول اخلاقی مشترکی پایبند بودند. و به همین دلیل احترام زیادی برای هم قائل بودند برای همین شنیدن این حرف برای سید غیر منتظره بود.
-چیه؟ نگاه نگاه میکنی؟
-تو حالت خوبه؟؟
سیاوش ادای آدمهای مست را درآورد و گفت:
-عالیم...
صادق با دلخوری گفت:
-مسخره
سیاوش دید نمیتواند صادق را به این راحتی ها عصبانی کند. حتی اگر عصبانی هم میشد اهل سرو صدا نبود که کسی بفهمد، نهایت بلند میشد و میرفت. سیاوش احتیاج داشت دعوا علنی شود. پیاز داغش را زیاد کرد، بلند شد و داد زد:
-مسخره تویی!چرا فکر میکنی من باید هر چرندی رو که تو میگی گوش کنم؟ خسته شدم از این بکن نکن هات. بابام که نیستی که هی نصیحتم میکنی، رفیقیم ک اونم از امروز دیگه نیستیم...
سید صورتش گر گرفته بود. باورش نمیشد سیاوش چنین المشنگهای را بپا کند. اصلا گیج شده بود. بلند شد تا برود که سیاوش خنده کنان گفت:
-آره برو، بهترین کاره.من از امروز میخوام بدون راهنماییهای سودمند جنابعالی زندگی کنم.میخوام اونجوری که دوست دارم زندگی کنم.
و میخواست با گفتن "هری" داستان را به اوج برساند اما نتوانست... سید را دوست داشت. بهترین دوستش بود. همینقدر که سرو صدا کرده بود و شانش را پایین آورده بود کافی بود چه برسد به گفتن آن کلمه بی ادبانه...از طرفی، سید بود... و سیاوش، با همه بیاعتقادی اش حرمت #مادر_سادات را داشت.
شاید درست بزرگ نشده بود، شاید دیدن برخی ادمهای مذهبی نما اعتقاداتش را متلاطم کرده بود اما هرچه بود #مسلمان بود...#شیعه بود... برای همین حفظ #حرمت کرد... همانند #حر... شاید اصلا همین حفظ حرمت بود که مسیر زندگی اش را تغییر داد... باز هم همانند حر ...
برای همین، به کلمه ساده تری بسنده کرد:
-خوش اومدی...
سید نگاهی از سر درد انداخت و حرفی نزد، راهش را کشید و رفت..
سیاوش روی صندلی ولو شد.درونش ملغمهای بود از شادی و غم. شادی رسیدن به هدف و غم رنجاندن بهترین دوستش. این تناقض آنقدر روی اعصابش فشار آورد که حالتی هیستیریک پیدا کرده بود و خنده های عصبی مسخره میکرد.
طوریکه اگر یکنفر او را از دور میدید حتم میکرد که چیزی مصرف کرده است و چند نفری هم همین حدس را زدند.سیاوش نگاهی به آنها انداخت و با پوزخندی گفت:
- والا! اعصاب نمیذارن واسه آدم این بچه حزب اللهی ها...اهه!
بعد ته مانده قهوه اش را پاشید روی چمن ها، لیوانش را هم مچاله کرد، دو لبه پالتویش را به هم کشید و راه افتاد. سوار ماشین شد و استارت زد. انتهای خیابان کشید کنار، کمی به جلو خیره ماند و زیرلب زمزمه کرد:
-من دارم چکار میکنم؟!
شیشه ها را بالا کشید، سرش را روی دستش روی فرمان گذاشت و زد زیر گریه.برایش تلخ بود آنچه کرده بود ولی به آنچه میخواست رسیده بود.هیچکس نمیتوانست رنجی را که سیاوش میکشید درک کند.
رفتارهایی پست، به خطر انداختن خوش نامی اش و دعوا با بهترین دوستش. آیا ارزشش را داشت؟ اصلا چرا اینقدر خودش را درگیر کرده بود؟
زندگی مثل همیشه جریان داشت، کلاسها، دانشجوها، همان درسهای همیشگی و همان اتفاقات روزمره اما این فضای درونی ماجرا بود که برای سیاوش سخت بود. دور شدن از #ذات، #روحیه و #اصل خودش..
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─