eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۳۱ و ۳۲ 🍃فاطمه با دیدن شیوا سمتش قدم برداشتم و روبه روش ایستادم -دختر اینقدر بالا سر این بچه نرو، میدونم دلت میسوزه منم نگران اون بچه‌م ولی ممکنه توهم مبتلا بشی -دست خودم نیست فاطمه، اون بچه فقط شیش سالشه وقتی تواین حال می‌بینمش استرس مثل خوره میفته به جونم -میفهممت عزیزم، ولی احتیاط شرط اوله دستشو گذاشت رو سرش و چشماشو بست -خوبی؟ باصدای گرفته ای گفت: -خوبم، خیلی خستمه میرم استراحت کنم خواست بره که گفتم: -مادرجون قراره بره، نمیخوای ازش خداحافظی کنی؟ گیج و منگ گفت: -ها؟ آ آها اصلا یادم نبود، برم ازش خداحافظی کنم یه تای ابرومو دادم بالا و رفتنشو تماشا کردم، شانه ای بالا انداختم و منم دنبالش رفتم. . سرم رو از دست مادرجون کشیدم و پنبه رو روی دستش قراردادم -مادرجون ازاین به بعد خیلی مواظب خودتون باشیدهاااا، خریدی هم اگه داشتین به محمد یا آقاحامد و احسان بگید -باشه دختر چقدر تاکیدمیکنی -آخه نگرانتونم، منکه میدونم بازم کار خودتونو میکنید ومواظب خودتون نیستید خندیدوگفت: -نگران نباش دیگه تکرار نمی‌شه خانم پرستار کمی سکوت بینمون ردوبدل شد که پرسید: -راستی، شیوا چشه؟ -شیوا؟ چیزیش نیست -انگارناراحته، بیحاله -آها، خب بخاطر اون بچه ناراحته -حال اون بچه خوب نشد؟ -نه مادرجون، وضعیتش وخیمه فقط خداکنه خوب بشه -ای خدا به مادرش صبربده 🍃محمد تو حیاط بیمارستان ایستاده بودم و چشم به آسمون دوخته بودم، تابستون بود و هوا به شدت گرم، آفتاب هم داشت می‌خورد به فرق سرم، سرموانداختم پایین و همون لحظه متوجه اومدن مامان وفاطمه شدم، با دیدنشون لبخندعمیقی زدم و سمتشون قدم برداشتم -سلام به مادروهمسرعزیزممم مامان: سلام پسرم خوبی فاطمه جلوتر اومد و بامن سلام احوالپرسی کرد، مامان رو سوارماشین کردم و برگشتم پیش فاطمه -چرا نمیری؟ یه تای ابرومو دادم بالاوگفتم: -بعد اینهمه مدت اومدم میخوای زود بگردم؟ بابا دلم تنگ شده خب -منم خیلی دلم تنگ شده خیییلی، ولی مامانجون تازه حالش خوب شده محمد جان، توروخدا درکم کن میترسم مریض بشید -میدونم قربونت برم، ولی وایسا یخورده نگاهت کنم بعدبرم تک خنده‌ای زد و سرشو تکون داد -خب حالا، چه خبر از واکسن -سلام میرسونه هردوخندیدیم که گفت: -اذیت نکن دیگه -واکسن که تو فاز اول تسته، ان‌شالله اگه جواب داد وارد فازدوم میشیم -جدی میگی؟ سرمو تاییدوارتکون دادم وگفتم: -احتمالا چندماه دیگه هم طول بکشه -حالاچندماه طول بکشه اشکال نداره فقط واکسن ساخته بشه -انشالله، من دیگه برم کاری نداری؟ -نه عزیزم، مواظب خودتون باشید، به بقیه هم سلام برسون -باشه خداحافظ بعد از رفتنشون منم به ساختمون برگشتم و سمت اتاق پرستاران رفتم 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۳۳ 🍃محمد وارد خونه که شدیم، حامد با الکل اومد استقبالمون و بعداز یه دوش حسابی با الکل بقیه برای خوشامد گویی اومدن جلو، البته مامان از دیدن احسان کلی ذوق کرد و همینکه خواست بره بغلش کنه با تذکر امین یادش افتاد تازه ازبیمارستان مرخص شده . . دورهم تو پذیرایی نشسته بودیم و گرم صحبت بودیم، مامان هم از خاطرات یک هفتش رو که توبیمارستان سپری کرده بود واسمون تعریف می‌کرد مامان:-بیمارای زیادی اورده بودن اونجا، حالا میفهمم چقدر فاطمه و شیوا سرشون شلوغه، بیچاره پرستارها دم به دقیقه سراغ یکی از بیمارا می‌رفتن دوروزپیش هم یکی از پرستارا حالش بد شد اونم بستریش کردن اوضاع اونجا خیلی خطرناکه نگرانشونم بابا: -خدا به خیر کنه، اوضاع روز به روز داره بدتر می‌شه مامان: -من دلم واسه اون دختربچه کبابه، خدا به خونوادش صبر بده اشکشو که رو گونه‌ش جا خشک کرده بود رو پاک کرد و آهی از سینه بیرون داد با اومدن احسان نگاه هممون سمتش کشیده شد و با دیدنش خندم گرفت، پیش بند صورتی و ملاقه به دست روبه رومون ایستاده بود و ملاقه رو تو هوا تکون می‌داد احسان: -سرآشپز احسان همه شمارا به شام مخصوص دعوت می‌کند لطفا همگی به آشپزخانه‌ی احسان سرآشپز مراجعه کنید، قبل از آن شستن دست و صورت با صابون رو یادتون نره، حتما حتما از مایع الکل استفاده کنید وگرنه راهتون نمیدم حامد: -والا بیشتر شبیه مامان سرآشپز شدی تا احسان سرآشپز هممون خندیدیم که احسان گفت: -عه، الانم از اتاق فرمان خبر داده شد امشب بدون شام بخوابید مامان: -اینقدر اذیت نکنید پسرمو، بریم ببینیم چی درست کرده -هیچ، فقط قراره هممونو مسموم کنه غیر اینه؟ بابا: -زبونتو گاز بگیر عه -از من گفتن بود حامد: -رحم الله من یقرأ الفاتحه برای حامد احسان: -بابا اینقدر مسخرم نکنید دیگه حامد رو شونه‌ی احسان زدوگفت: -شوخی کردیم داداش منم زدم رو شونش و گفتم: -آره اصلاناراحت نباش ولی جدی بگیر دوباره خندیدیم که احسان ملاقه رو تو سر هردومون کوبید و رفت تو آشپزخونه حامد: -آهای، به برادرای بزرگتر از خودت احترام بذار احسان: -اختلاف سنی من و تو که سه ساله، اختلاف سنی من و محمد هم یک سال، پس حرفی نباشه بیاید شامتونو میل کنید خندیدیم و وارد آشپزخونه شدیم. 🍃فاطمه یکم که اوضاع از حالت خطریش کم شد فرصت‌و غنیمت شمردم و برای استراحت سمت اتاق پرستاران رفتم. همینکه پامو تو اتاق گذاشتم صدای ناله هایی به گوشم رسید، سرچرخوندم و متوجه شدم این ناله ها ازجانب شیوا هست، بانگرانی سمتش رفتم و بالاسرش ایستادم، رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود و پیشونیش عرق کرده بود، چندبار تکونش دادم اما بی فایده بود و چشماشو باز نمی‌کرد، با عجله دررو بازکردم و چند تا از پرستارهارو صدا زدم و به کمک همدیگه شیوا رو به اتاق مراقبت های ویژه انتقال دادیم. . دکتر نگران به آزمایشی که از شیواگرفتن نگاه می‌کرد، دلهره‌ی عجیبی سراغم اومد و پرسیدم: -کرونا گرفته؟ سرشو با ناراحتی تاییدوارتکون دادوگفت: -اوضاعش خیلی وخیمه ، همه ریه هاش درگیرشدن ترسیده گفتم: -یازهرا، مطمئنید دکتر؟ دکتر: -آخه چطور یهو اینجوری شدن؟ خانم محسنی که حالشون خوب بود ماهور: -فکر کنم... ازاون دختربچه گرفته به چهره‌ی رنگ پریده‌ی شیوا نگاهی کردم که حالا ماسک اکسیژن هم بهش وصل بود، تو دلم فقط خداخدا می‌کردم تاحالش خوب بشه و دوباره چشمامو بتونه بازکنه. از در اتاق اومدم بیرون و تو راهرو قدم زدم، الان چطوری به آقا حامد بگم من؟ اگه هم نگم که بدمیشه، تنها فکری که به سرم زد محمد بود، فکرکنم محمد بتونه قضیه رو به آقاحامد بگه. گوشیمو از جیب روپوشم دراوردم و شماره‌ی محمد رو گرفتم، به ثانیه نکشید تماس رو برقرار کرد و صدای دلنشینش باعث شد کمی از غم و غصه‌م فروکش کنه -سلااام خانم خانما چطوری؟ -سلام محمدجان، تو خوبی؟ -بنده که خوبم، ولی صدای گرفته‌ی شما نشون می‌ده که حال چندان خوبی ندارین -محمد... متاسفانه شیوا به کرونا مبتلا شده -چی؟ شیوا خانم کروناگرفته؟ حالش چطوره؟ بغض کردم و گفتم: -اوضاعش وخیمه محمد، خیلی وخیم، دکتر گفته تموم ریه هاش درگیرشده، فقط باید خدا به دادش برسه -یاابالفضل -بهت زنگ زدم تا به آقاحامد بگی -آ... آخه چی بهش بگم من؟ -نمیدونم محمد جان، فقط نذار بیاد اینجا خب؟ -خیلی خب... بذار ببینم چی میشه، فقط فاطمه جان تو دیگه خیلی مراقب خودت باش -چشم عزیزم کاری نداری من برم -نه قربونت برم خداحافظ تماس رو قطع کردم و سمت سرویس بهداشتی رفتم تا آبی به صورتم بزنم 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۳۴ و ۳۵ 🍃محمد با هرجون کندنی قضیه‌ی شیواخانم رو به حامد گفتم، از ترس خواست بره بیمارستان اما من و احسان مانع رفتنش شدیم و سعی کردیم تا آرومش کنیم. حال هیچکدوممون خوب نبود و مدام برای سلامتی شیواخانم دعا می‌کردیم ، حامد هم نگران یه گوشه کز کرده بود و حرفی نمیزد، سر بلند کرد و با بغضی که ته گلوش گیر کرده بود گفت: -اگه زبونم لال... بلایی سرش بیاد... پریدم وسط حرفش و گفتم: -حامدجان، داداش، شیوا خانم خوب می‌شه، توروخدا اینقدر خودتو اذیت نکن -ولی توکه گفتی وضعیتش وخیمه محمد -وخیم هست، ولی جای امیدهم هست، بجای اینکه اینقدر نفوس بدبزنی بشین واسش دعا کن ، اینهمه بیمارای کرونایی دارن خوب می‌شن خب یکیشونم شیوا خانم -نمیتونم محمد، من باید برم بیمارستان اینجابمونم سکته رو میزنم بابا: -بشین حامد، مگه نمیبینی وضعیتو کجامیخوای بری؟ حامد باعصبانیت گفت: -آخه چرا حالمو درک نمی‌کنید؟ شیوا حالش بده، وضعیتش وخیمه، دِ آخه بدتر از این؟ مامان: -درکت می‌کنیم پسرم، ولی توهم بری نمیتونی کاری بکنی، داخل بیمارستان هم که راهت نمی‌دن، بشین توخونه انشالله شیوا هم حالش خوب میشه حامد کلافه دستشو رو صورتش کشید و نشست، متوجه حالش می‌شدم واقعا خیلی سخته وقتی می‌بینی عزیزت حالش بده اما هیچکاری ازدستت برنمیاد . 🍃فاطمه دو روزی می‌شه شیوا چشماشو باز نکرده، وضعیتش هم تغییری نکرده، همه‌ش دلشوره داشتم و هی افکار مزاحم میومدن سراغم. دارو رو به سرمش تزریق کردم و بهش نگاه کردم، قطره اشکی از چشمم جاری شد ، با صدای آرومی صداش زدم : -شیوا؟ شیواجونم؟ خواهر بزرگه؟ نمیخوای چشماتو بازکنی؟ توروخدا چشمای قشنگتو باز کن و دوباره بامن حرف بزن، بخدا دلتنگتم شیوا، دلتنگ حرف زدنات، خندیدنات، شوخیات همون لحظه صدای آژیر خطر تو کل بیمارستان پخش شد، سرمو گرفتم بالا و باصفحه مشکی که حالا یه خط سفید رو نشون می‌داد مثل بید شروع کردم به لرزیدن، با ورود دکتر و چندپرستار دیگه نزدک بود بیفتم و غش کنم که همون لحظه ماور دستمو گرفت دکتر: -دستگاه شوک رو آماده کنید پرستار: -آماده شد آقای دکتر پشت سرهم به شیوا شوک وارد می‌کردن اما بی فایده بود، من چی داشتم میدیدم؟ خدایا نه، خدایا شیوا دیگه نه من طاقتشو ندارم همه رو کنار زدم و کنار شیوا ایستادم و تکونش دادم و باصدای بلند اسمشو صدا زدم -شیوا، توروخدا تنهامون نذار، شیوا بخاطر حامد بخاطر امین توروخدااااا توروخدا برگرد شیوااا . . سه روز از رفتن شیوا میگذره، حال روحی هیچکس خوب نبود، حتی پرستارها روحیشونو از دست داده بودن. تو حیاط قدم برمی‌داشتم و شماره‌ی محمد رو گرفتم ، بعداز چندتا بوق تماس رو برقرار کرد -جانم فاطمه -سلام محمد، خوبی؟ -ممنون عزیزم تو خوبی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -اگه بگم خوبم دروغ گفتم آهی از سر دادوگفت: -میفهمم عزیزم، اینجا هم حال هیچکس خوب نیست، از آقاجون و مامان گرفته تا حامد که ازوقتی خبررو شنیده شوکه شده -محمد جان، یه وقت تنهاش نذاریدها -ما که تنهاش نمیذاریم، ولی حامد خونشونه، تو اتاقش هم خودشو حبس کرده -ای وای من، بیچاره آقا حامد، چی میکشه -حالش خیلی بده فاطمه، الان سه روزه هیچی نمی‌خوره، انگار اعتصاب غذا کرده بغض کردم و قطره اشکی از گوشه چشمم رو گونه‌م جاری شد -آخیییی، امین چطوره؟ -امین چندروزه گریه می‌کنه، ولی ما دوروبرشیم نمیذاریم غصه بخوره، ولی خب بازم دلتنگ مادرشه -الهی قربونش برم من، این بچه هم یکبار بیشتر مادرشو ندید، شیوای بیچاره چقدر غصه‌ی امین رو می‌خورد، همیشه می‌گفت دلش واسه امین تنگ شده -قربونت برم تودیگه گریه نکن، اصلا نباید اینارو میگفتم توآروم باش -من دلم واسه شیوا تنگ شده محمد، از وقتی که ازپیشمون رفته احساس تنهایی میکنم، شیوا فقط دوست من نبود، خواهرم هم بود -متوجهم عزیزدلم، بخدا خودش هم راضی نیست اینجوری خودتو اذیت کنی، بخاطر شیواخانم هم که شده آروم باش و رو کارت مسلط باش خب؟ نفس عمیقی کشیدم و آهی ازسینه بیرون دادم -باشه -خیالم راحت باشه -آره عزیزم -حالا برو یکم استراحت کن، بهترشدی بعد به کارهات برس -چشم، کاری نداری؟ -نه عزیزم، فقط مواظب خودت باش -باشه توهم همینطور، خداحافظ -خدانگهدار عزیزم تماس رو قطع کردم و روی یکی از نیمکت ها نشستم، ماسکمو پایین دادم و سرموگرفتم بالا و نفس عمیقی کشیدم، خدایا خودت رحم کن، کمکمون کن از پس این بیماری بربیایم، خداجونم تنهامون نذار چنددقیقه گذشت و دوباره تو ساختمون برگشتم 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۳۶ 🍃محمد بلاخره بعداز گذشت چندماه با تموم سختی هایی که کشیدیم، نوبت فاز دوم واکسن کرونا هم رسید. خدارو صدهزار مرتبه شکر که تلاشمون جواب داد و تونستیم برعهده‌ی این واکسن بربیایم، بعداز انجام تزریقات داوطلبان، حالا نوبت مردم شده بود، تقریبا همه چی به خوبی پیش می‌رفت و آمار فوتی کم و کمتر میشد . 🍃فاطمه باصدای ماهور که منو مخاطب قرار داده بود سر از پرونده برداشتم و بهش چشم دوختم ماهور: بگو چیشده دخترررر؟ یک تای ابرومو بالادادم و پرسیدم: -چیشده؟ -اون واکسنی که به بیمارجدیدمون تزریق کردیم رو یادته؟ -مگه میشه یادم نباشه چه سوالیه آخه این؟ -خب حالا، بداخلاق -وای میشه حرفتوبزنی؟ ببین خوابم میاد حوصله ندارم -بااااشه بابا، اون بیمار خوب شده، و در صحت و سلامت داره برمیگرده پیش خانوادش درعرض چندثانیه خواب از سرم پرید و گفتم: -جون من جدی میگی ماهور؟ -آره پس چی؟ بااینکه شصت درصد ریه‌هاش هم درگیربودن بیچاره -وای خدایا شکرت -اوهوم، حالا برو به خوابت برس -خواب کجابود خواهر، دیگه خوابم نمیاد کههه پرونده رو دادم دستش و سمت حیاط دویدم، گوشیمو از جیبم دراوردم و فورا به محمد زنگ زدم،«مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد»! چی؟! چرا جواب نمیده؟! وایییی محمد اینهمه پشت سرهم زنگ میزنی حالاکه من زنگ زدم در دسترس نیستی؟ دوباره زنگ زدم ایندفعه باصدای گرفته جواب داد: -سلام عزیزم -عه، سلام محمد خوبی؟ سرفه ای کردوگفت: -بد نیستم توچطوری؟ -ببینمت خوبی؟ چرا صدات گرفته؟ -هیچی نیست، یه سرما خوردگیه دستمو روی صورتم کشیدم وگفتم: -همین الان پا میشی میای بیمارستان صداشو صاف کرد وگفت: -بیمارستان؟! واسه چی؟ -واسه اینکه من میگم -فاطمه بخدا حالم خوبه چیزی نیس عزیزم -بیخودی قسم نخور، اصلا پاشوبیا دلم تنگ شده -عههه، پس بخاطر خودت گفتی بیام آره؟ ریزخندیدم وگفتم: -شمافکرکن ازسر دلتنگیه -حالاکه اجازه دادی بیام میام -باشه منتظرتم، فعلا تماس رو قطع کردم و باخودم گفتم: «نمیای آره؟حالاواست دارم» توحیاط به در ورودی زل زده بودم که متوجه محمد شدم که داره میاد سمتم، بلندشدم و دست به کمر ایستادم -سلام بر خانم عزیزم خوبی -سلام خوبم ولی چشمای قرمزت خبرمیده اصلا خوب نیستی -ها؟ چی؟ نه نه خوبم گفتم که سرماخوردگیه سادس -آره جون خودت، صورت رنگ پریده، صدای گرفته، چشمای قرمز و متورم، لابد این علائم هم سرماخوردگی سادس -اومممم... دستشو کشیدم و سمت ساختمون قدم برداشتم -عه کجا؟ -میریم ازت تست بگیرم -چی؟ بابا علکی بزرگش نکن توروخدا -بزرگش نکردم، سر من که دیگه نمیتونی کلاه بذاری، ناسلامتی تو دوره های کرونایی من آموزش دیدم خندید و همراهم اومد . چپ چپ به محمد نگاه کردم که اونم مظلوم به من چشم دوخته بود -آه، وقتی بهت میگم بیا اینجا حتما فهمیده بودم کروناگرفتی -حالا این کرونایی که من گرفتم وخیمه؟ -نه خداروشکر، فقط نیاز به استراحت مطلق داری و ازخونه نباید بری بیرون، همین -آخه من تازگیا کلی کار سرم ریخته -عهه پس خوبه بقیه هم ازت بگیرن؟ -اوممم... نه -خب پس، لازم هم نیست اینجا بستری بشی، راستی مگه تو واکسن نزدی؟ -چرا خب زدم، واسه همین کرونای من درحد سرماخوردگیه چشمکی زدوادامه داد: -ناسلامتی ماهم یه چیزایی بلدیم خانم -باشه پررو نشو -عه یک لحظه یاد شیوا افتادم و نگران گفتم: -محمدجان، توروخدا مواظب خودت باش، کرونا با کسی شوخی نداره ها -چشم، قول میدم همینکه برگردم خونه داروهامو بخورم، بعد استراحت مطلق بکنم، اندازه شب هایی هم که نخوابیدم میخوابم، چطوره؟ تک خنده ای زدم وگفتم: -پس دلت خیلی پره از اون شب هایی که نخوابیدی -وای فاطمه اگه بدونی چقدر دارم حرص میخورم -خب حالا، بیابرو برگرد خونه زیاد اینجا نمونی به نفعته -باشه ولی یادم نمیره چجوری به من کلک زدی تا بیام اینجا خندیدم وگفتم: -کی گفته کلک زدم؟ واقعا هم دلم تنگ شده بود -پس ببین، باید از کرونا مچکر باشی که اومده سراغم، مسبب شد همو ازنزدیک ببینیم -عه محمد، هیچی مهمتراز سلامتی نیست، این کروناهم غلط کرده خندید و گفت: -یه جوری میگی کرونا غلط کرده انگار با یه آدم طرفی تک خنده ای زدم و سرمو تکون دادم. 🌼ادامه دارد.... نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼 🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب 🍃 💓قسمت ۳۷ و ۳۸ 🍃محمد طبق توصیه‌ی فاطمه، خودمو تو خونه قرنطینه کردم، اما هنوز به خونوادم خبر نداده بودم کرونا گرفتم چون نمیخواستم نگران باشن. . ساعت نزدیک های هشت شب بود که گوشیم زنگ خورد، با دیدن اسم حامد دستمو روصورتم کشیدم، الان چی بهش بگم من؟ -جانم داداش؟ -سلام محمد خوبی -شکر توخوبی؟ امین چطوره؟ -خوبیم داداش، زنگ زدم ببینم چرا دیر کردی؟ ما گشنمونه ها تک خنده ای زدم وگفتم: -حامد یه چیزی بگم قول میدی به مامان بابا چیزی نگی؟ -اتفاقی افتاده؟ -آره، کرونا دامن منوهم گرفت، خخخ -چی؟! کرونا گرفتی؟ -آره -کروناگرفتی میخندی؟ تو دیوانه ای محمد -نگران نباش داداش، اوضاعم خطری نیست، الانم روی مبل دراز کشیدم کنارمم انواع و اقسام دارو وقرصه، مریض شدی لازم نیس بری دکتر اینجا من حضور دارم -عه مسخره بازیارو بس کن دیگه، مطمئنی خوبی؟ -آره داداش خیالت تخت، خوبم -خیلی خب، حالا من به مامان چی بگم؟ -امممم... بگو تو آزمایشگاه برام کارپیش اومده نمیام، عه آها به احسان هم چیزی نگو اون خیلی دهن لقه خندید وگفت: -باشه نمیگم، مواظب خودت باش کاری هم داشتی خبرم کن -چشم داداش، کاری نداری؟ -فعلا که به قول خودت رو مبل دراز به دراز افتادی کاری باهات ندارم، خداحافظ تک خنده ای زدم و تماس رو قطع کردم. خداروشکر با گذشت زمان، حامد کمی حالش ازقبل بهترشده، ولی بازم چهرش غمگینه و حوصله چندانی هم نداره. ... ☆☆سه روزبعد☆☆ ازبس که توخونه موندم احساس خفگی میکردم و هردفعه که میخواستم برم بیرون یاد قولی میفتم که به فاطمه دادم، حالاکه واکسن رو درست کردیم من باید کرونا میگرفتم؟! باصدای زنگ گوشیم ازافکارم بیرون اومدم، بادیدن اسم فاطمه لبخندی زدم وتماس رو برقرار کردم: -سلام فاطمه جان -سلام محمدخوبی؟ -شکر بهترم تو خوبی؟ -عالی‌ام محمد عااالی -خوشحال بنظر میای خانم، خبریه؟ -یه خبرخوب و دست اول حدس بزن -اوممم... آه هیچی به ذهنم نمیرسه -وا، محمد! ازت توقع نداشتم، ناامید شدم که -ای بابا، بیا منصفانه فکرکنیم، من کروناگرفتم مغزم خوب کار نمیکنه باشه؟ -خب... میشه یجورایی قبول کرد حرفتو هردو خندیدیم که گفت: -باشه من میگم، قراره هفته دیگه همه چی طبق روال برگرده -خب... این یعنی چی؟ -واقعا مغزت هنگ کرده محمد؟ -حالا خنگ بودنمو به روم نیار خندیدوگفت: -یعنی اینکه هفته دیگه میتونم برگردم خونه محمد، همه چی خداروشکر خوب داره پیش میره، باورت میشه الان یک هفتس فوتی نداریم؟ ازخوشحالی بلندشدم و سرجام نشستم -جدی میگی فاطمه؟ خداروشکررر -بله خداروشکر -آخ آخ، باید ازالان خونه رو مرتب کنم همه جارو تمیزکنم -یعنی اینقدر خونه رو به هم ریختی؟ -نه خب، البته یکم -وای، پس درسته میگن خونه رو دست آقایون نسپرید -مگه ما آقایون چمونه؟ -تو یک کلمه تنبل، مختصرومفید -بله درست فرمودین خندیدیم که گفت: -محمد دارن صدام میزنن من برم دیگه -ای باباااا ای بابااا باز اینا دیدن ماداریم باهم حرف میزنیم صدات کردن باورکن از عمده خندید وگفت: -فکرکنم حق باتو باشه، فعلا خداحافظ -خداحافظ عزیزم تماس رو قطع کردم و نفسی ازسرراحتی کشیدم، خداروشکر همه چی داره خوب پیش میره ☆☆یک هفته بعد☆☆ 🍃فاطمه نگاهی به ساختمون بیمارستان انداختم وبه خاطرات بدی که اینجا گذروندم فکرکردم، بیمارای کرونایی، درصد افزایش فوتی ها، مریض شدن مادرجون، و... خاطره تلخی که هیچوقت یادم نمیره، شیوا قطره‌ی اشکی از گوشه چشمم رو گونه‌م جاری شد و با دستم پاکش کردم، اگه این بیماری لعنتی نبود شیوا از پیشمون نمی‌رفت، آهی از سینه بیرون دادم که باصدای بوق ممتد ماشینی به عقب برگشتم و با ماشین محمد روبه رو شدم، لبخند عمیقی زدم و سمت ماشین دویدم، در سمت راننده بازشد و محمد از ماشین پیاده شد محمد: -به بهههه سلام بر بانوی عزیزم بعداز مدت ها چشم به جمالشون روشن شد الهی شککککر خندیدم و سری تکون دادم -سلام محمد جان خوبی -عالیم عااالی سوار ماشین شدیم
سوار ماشین شدیم و سمت خونمون حرکت کردیم محمد: -بابا این ماسکو دربیار دیگه چرا نمیخوای باور کنی همه چی تموم شد -فعلاکه احتیاط شرط عقله محمدجان محمد: الان من بی عقلم؟ نگاهی به محمد انداختم و تک خنده ای زدم -نه منظورم این نبود، بلاخره که باید تا چند صباحی قوانین پرتوکل بهداشتی رو رعایت کنیم تا اوضاع بهتربشه محمد: -آره خب شما راست میگویی ولی ماالان تو ماشین هستیم، شیشه های ماشینو هم پایین دادم، هوا خوبه، پس همه چی اوکیه حالاام ماسکتو دربیار هرچقدر به مغزم فشاراوردم فهمیدم حق بامحمده . ماسکمو پایین دادم و نفس عمیقی کشیدم محمد: -آاااها حالاشد خندیدیم و به راهمون ادامه دادیم. نگاهمو به بیرون شیشه ماشین دادم و به این فکرمیکردم که چقدر سختی کشیدیم، چقدر با غم و غصه خونواده ها روبه روشدیم، چقدر پرستار از دست دادیم، ولی بااین وجود حواسش به ما بود و کمکمون کرد که بتونیم از پسش بربیایم، هیچوقت تنهامون نذاشت و همیشه به امید خدا بود با کمک و و تو این سختی و مشکلات روی پای خودمون بودیم و تونستیم واکسن بسازیم با بهترین ترکیب و بهترین کیفیت. اسم واکسن رو " " گذاشتن. خدا رو به خاطر همه این‌ها شکر میکنم.. 🌼وخدایی که در تنهایی هایمان تنها پناه است... 💚‌پایان رمان💚 نظرت درمورد رمان بگو🥰👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/1830121 🍃نویسنده؛ اسرا بانو 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خب دوستان اینم از رمان شماره ۱۱۳ 🦋رمان بعدی آماده شد میذارم.🌱 اعضای جدید خوش اومدین🥰
🔰کمپین دعوت از «سردار رادان» برای حضور در شهر ما در حمایت از طرح نور فراجا سردار رادان به دعوت مردم، به شهرهای مشهد و قم سفر داشته اند. ⭕️ما مردم شهرهای دیگر ایران نیز خواهان این هستیم که ایشان به شهر ما سفر کند. ما میخواهیم حمایت خود را به گوش جهانیان برسانیم. ✅برای امضا نمودن این درخواست به لینک زیر مراجعه نمایید.👇 Mardomrasi.ir/radan ▪️شما می توانید حمایت های خود از طرح نور فراجا را به شماره «۱۰۰۰۴۹۹۶» سامانه «مردم رسی» نیز ارسال نمایید. 👌آمار درخواست ها، امضا شهروندان و پیامهای شما را طی نامه ای به سردار می رسانیم، انشالله یا علی ✋ ▪️▪️▪️▪️ 🇮🇷 سامانه هوشمند نظارت مردمی، مردم رسی 📩 10004996 🌐 UU1.IR 📮 https://ble.ir/10004996bot 🔰https://eitaa.com/joinchat/1086128478C5be95d2608
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱)سلام، ممنون😄🌸بله انشالله اگه آماده شد در کانال قرار میدیم😉 ۲)سلام ممنون سلامت باشید🌸آماده شد درکانال قرار میدیم😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟رمان شماره👈 صـــد و چـــــهارده😍 💚اسم رمان؛ 🤍نویسنده؛ اسمی از نویسنده این رمان پیدا نکردم ❤️چند قسمت؛ ۱۵۴ قسمت ✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۱ و ۲ ﴿بســـــم‌اللّھ‌الرحمن‌الرحیـــــم﴾ الَّذِینَ تابُوا وَ أَصْلَحُوا وَ بَیَّنُوا فَأُولئِكَ أَتُوبُ عَلَیْهِمْ وَ أَنَا التَّوَّابُ الرَّحِیمُ مگر آنها كه توبه و بازگشت كردند و(اعمال بد خود را با اعمال نیک)اصلاح نمودند من توبه آنها را می‌پذیرم كه من توبه‌پذیر و مهربانم (سوره بقره آیه۱۶۰) چاقو تو دستم بود. اینجا که نمیشه کنار ورودی حرم... لعنتی رفت داخل حرم... چاقو رو تو جیبم گذاشتم. با صدای دختر بچه ای به خودم اومدم +آقابفرمایید. _ این چیه؟ +مشکل گشاست! _خوب چیکارش کنم؟ ×نمیخام برو کناردخترجون! اون مرد هم در حال دور شدن بود. نمیتونستم اونجا بایستم پس برای همین دختر رو کنار زدم که به اون مرد برسم. دختربچه تعادلش به هم خورد و نقش بر زمین شد و چیزهایی که تو دستش بود روی زمین ریخت. اون مرد دیگه از جلوی چشمم ناپدید شده بود. پس سریع به سمت دختربچه رفتم بلندش کردم و پشیمون گفتم: _عمو جون ببخشید گفتم که نمیخوام. سرم رو که بالا آوردم دیدم یه زن درحال دویدن به سمتمون هست. نگران میگفت: _فاطمه‌!فاطمه! مادر چی شدی؟ دخترکوچولو که حالا فهمیدم اسمش فاطمه بود گفت : _مامان پام لیز خورد افتادم. +الهی قربونت برم چرا دستمو ول کردی؟ اگر بلایی سرت می‌اومد من چیکار میکردم؟ _مامان جون میخواستم یکی از این مشکل گشاها رو به این آقا بدم. مادرش که تازه متوجه من شد رو به من گفت : _سلام ممنون آقا که کمک کردید. من که مسبب افتادن بچه اش بودم، تنها جواب سلامش رو سر دادم. فاطمه یه دونه از مشکل گشاها رو به من داد و با معصومیتی که در چهره اش موج میزد رو به من گفت: _ ان شا الله شما هم مثل مادرم به هر حاجتی که میخواهید برسید. خداحافظ عمو... من تمام مدت از رفتار این دختر کوچولو متعجب بودم! چرا نگفت من هُولش دادم؟ به اون نخود و کشمش های تو پارچه توری سبز رنگ که تو دستم بود نگاه کردم. حتما این چند دونه نخود و کشمش میخوان مرا از این کثافت بیرون بیارند؟ لبخند تلخی زدم ؛ بسته رو گذاشتم تو جیب ام. اون مرد رو از فرودگاه تا اینجا دنبال کرده بودم. کیفش رو تحویل داده پس حتما دوباره برای گرفتن کیفش برمیگرده! سه ساعتی تا اذان مونده بود! پس تصمیم گرفتم وارد حرم بشم. یاد چاقوی تو جیبی‌ام افتادم! حالا اینو چیکار کنم؟ آهان امانت حرم... رفتم نزدیک امانت حرم... _بیا ... مرد کفشدار متعجب گفت: _این چیه آقا؟ +نمی‌بینی چاقو رو؟ _این برای چی باهاته؟ +به تو چی ربطی داره؟ یادگاری دوستمه مشکلیه‌؟ پیرمردی که کنارش ایستاده بود گفت: _محسن اصول دین میپرسی؟ تحویل بگیر! _آخه حاجی قیافه اشو مشکوکه میزنه! ولی چشم هرچی شما بگید. چقدر از آدم مذهبیها بدم میاد فقط فکر میکنند خودشون خوب اند! همینا باعث شدن که اینجور بشم! باعث شدن حتی از خدا هم بدم بیاد روز به روز از دین دور بشم! وگرنه من آدم بدی نبودم... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۳ و ۴ یادم میاد بچه که کوچک بودم.... اولین باری که میخواستم تو مسجد اذان بگم خیلی استرس داشتم. همراه بابام به مسجد رفتم. بابام خیلی تشویقم میکرد و باهام تو خونه خیلی تمرین میکرد. من تو خونه باهاش تمرین کرده بودم و آماده ی آماده بودم. اتفاقا اون روز یکی از پسرای همسایه مون که پدرش یکی از خیرین هم بود میخواست اذان بگه اما برای اذان گفتن به من اجازه دادن. هادی یه آدم کینه‌ای هست. همیشه دوست داشت خودش اولین نفر تو هر کاری باشه.... اومد رو‌به‌روی من نشست وگفت: _تو صدات خوب نیست بزار من اذان بگم. بهت میخندن از ما گفتن بودن. و از کنارم بلند شد رفت. بلند شدم خواستم شروع کنم همین که گفتم: _الله اکبر.... هادی به باباش ( با صدایی که من می‌شنیدم) برگشت گفت: _بابا داره اشتباه میخونه همینجور یواش پچ پچ میکرد که اعصاب من رو بهم بریزه که آخر هم موفق شد! من یه عادت بدی داشتم وقتی استرس و عصبانیت می اومد سراغم همه چیز یادم میرفت. هرچی که تمرین کرده بودم فراموش کردم و همین باعث شد بزنم زیر گریه ... هادی که از خدا خواسته بود با خنده گفت: _بیا بشین از اول گفتم بزار من اذان بگم. یکی از پیرمردهای مسجد هم گفت: _تو که بلد نیستی چرا بلند میشی اذان بگی؟ بابام وقتی دید گریه میکنم اومد دستم رو گرفت و کنار خودش نشوند و گفت: _گریه نکن بابا..حتما استرس گرفتی یادت رفته اشکالی نداره. هادی شروع به اذان گفتن کرد و من می شنیدم که از گوشه کنار مسجد همه دارن میگن؛ به به چه صدای داره و از این جور تعریفها بعد نیم نگاهی به من میکردند. منم خجالت زده سرم رو پایین انداختم. دلم میخواست زمین وا بشه من برم توش... بعد از نماز هادی اومد کنارم با صدای بلندی گفت: _محمد میخوای اذان گفتن رو بهت یاد میدم؟ همین جمله باعث شد یقه اش رو بگیرم و عصبی داد بزنم _من خودم بلد بودم تو باعث شدی هم چی یادم بره! پدر هادی اومد جلو ما رو از هم جدا کرد و گفت: _واقعا که محمد چرا اینجوری میکنی؟ جواب محبت داری با بدی میدی؟ پسرم میخواد بهت اذان رو یاد بده چرا اینجور میکنی؟ دستمو از یقه هادی ول میکنم درحالیکه آثار خشم روی صورتم بود بدون هیچ حرفی به سمت در مسجد میرم. باز هم کسانی تو مسجد بودن مرا منو به خاطر رفتار بدم سرزنش، و هادی رو به خاطر کارش مورد تعریف قرار دادن. صدای بابامو میشنیدم که داره از بابای هادی به خاطر رفتار بد من معذرت‌خواهی میکنه. چقدر از این آدم ها مثل هادی و پدرش بدم میاد، بخصوص از مردمی که فقط میخوان با از کسی تعریف و تمجید کنند یا تخریب... این مردم با حرفاشون یکی مثل هادی رو بالا میبرن و یکی مثل من رو زمین میزنن... سرمو بلند کردم با بغض نگاهی به گنبد طلایی انداختم.... وارد حرم امام رضا(ع) شدم میشم..این اولین سفری بود که مسافر مشهد بودم. نه برای زیارت برای کشتن یه نفر! البته دیگه اعتقادی ندارم... اما نمیدونم چرا از بودن در اینجا داشتم. سال ها پیش پدرمو تو حادثه‌ی رانندگی از دست دادم،اون زمان من ۸ سالم بود... آرزوی یه زیارت امام رضا به دلش مونده بود. همش میگن باید بطلبه! کدوم طلبیدن؟؟! لابد من رو هم برای کشتن اون مرد طلبیده! 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄