eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۱ و ۱۲ خیلی بی‌تفاوت در چشمانش نگاه میکنم و میگویم: _چه بشه، چه نشه من درس نخوندم. اگرم خوندم مال چند روز پیشه. +خب پس بگو مرور نکردی! _درسو ول کن زینب! بگو عید چیکارا کردی؟ +والا هیچی خونه‌ی ما که عزا بود. _چطور مگه؟ زینب مرا گوشه ای میکشد و در گوشم زمزمه میکند: _عموم رو ساواک گرفته! خیلی تعجب میکنم. زینب تا بحال هیچ وقت در مورد انقلاب و تظاهرات با من حرف نمیزند و خیلی انگار بی‌تفاوت است. حالا نمیدانم چه شده که این را میگوید. البته او هم از خانواده مذهبی هست و مثل من بخاطر حفظ حجاب کم حرف نشنیده اما در مسائل سیاسی دخالت نمیکند. _به چه جرمی؟ یواشتر از قبل در گوشم میگوید: _بعدا بهت میگم. اینجا نمیشه! یکهو صدای خانم ناظم از پشت‌میکروفون به گوش میرسه. _خانم ها صف بشین همگی در جایگاه می‌ایستند و قاری شروع به قرآن خواندن میکند. طولی نمیکشد که مدیر از راه میرسد و دست به شانه قاری میزند و میگوید: _بسه! بعد هم موهای بلوندش را داخل کلاهش میدهد و میگوید: _دانش آموزان عزیز سلام! اول از همه آغاز سال جدید رو به شاهنشاه آریامهر و بعد شهبانو فرح تبریک میگوییم...بعد هم از طرف خودم به شما عیدنوروز رو تبریک میگم و امیدوارم در سال جدید بیش از پیش برای سربلندی ایران تلاش کنین! در دلم به صحبت مدیر میخندم و در گوش زینب نجوا میکنم: _سربلندی! هه! مگه شاه میزاره کمر ایران راست بشه، بعد ببینیم واسه سرش باید چیکار کرد. ناظم از پچ پچ مان خوشش نمیاید و با چشم غره مرا به عقب میراند. یکی از بچه های چهارم متوسطه۱ پشت میکروفن میرود و شروع میکند به دعا. _بارالها، شاهنشاه ما را از گزند روزگار حفظ فرما. +آمین. _خدایا، شهبانوی ما را از بلاها دور گردان ... مدیر درحالیکه همگی مان را نگاه میکند به من اشاره میکند. برای لحظه ای نگاه من و زینب تلاقی میشود و به سمتش میرویم. لبخندی بر روی لبهای رژ زده اش می نشاند و میگوید: _خانم حسینی؟ همانطور که سرم پایین است، جواب میدهم: _بله خانم! با دستش چانه ام را میگیرد و سرم را بلند میکند. دستش را در روسری ام فرو میبرد و تار مویی بیرون میکشد و میگوید: _خداروشکر مو داری! یادم میاد گفتی نمیخوای نامحرم موهاتو ببینه اما اینجا که نامحرمی نیست. دلم میخواد توی مدرسه موهاتو یکمی بدی بیرون، بخاطر خودتم میگم که دبیرا باهات لج نکن. بعد هم موهای جلویم را روی پیشانی ام میریزد می گوید: _مو به این خشگلی! اینطوری باشی بهتره. بعد هم به زینب میگوید: _خانم رجبی شما هم. مدیر از جلوی مان میرود و نگاه من و زینب هم او را دنبال میکند. زینب به موهای خرمایی ام نگاه میکند و ادای مدیر را درمی‌آورد و میگوید: _خانم حسینی اینجوری بهتری! موهایم را داخل روسری میدهم و با زینب میخندیم. سر کلاس همگی عقده‌ی چندین روز حرف نزدن را دارند و از عید و خاطراتش میگویند. من و زینب خاطرات خوبی برای تعریف نداریم و فقط بهم نگاه می کنیم.خانم پاشایی وارد کلاس میشود و فرانک دستور برپا میدهد. خانم پاشایی با لبخندی مضحک نگاهمان میکند و سال نو را تبریک میگوید.بعد هم کلاهش را از سر به در میکند و روی میز میگذارد. کتاب جغرافی را از بچه ها میگیرد و نگاهی به آن می اندازد. چند صفحه ای که ورق میزند شروع میکند به درس دادن. هر از گاهی نگاهش را از روی نقشه برمیدارد و بچه ها را از دید میگذراند. در طول کلاس اندک چیزی اگر حواسش را پرت کند، اختلال در تدریسش پیش می‌آید و بعد از ساعت ها فکر کردن تازه میفهمد از چه حرف میزده است! نیم ساعتی از کلاس میگذرد و پاشایی حرف میزند و با لبخند پر رنگی بهمان می گوید: _خب درستون تموم شد برای دفعه بعد میپرسم! من و زینب فقط نگاه هم میکردیم. یعنی او با همین قدر حرف زدن، درس را داد! مطمئنم اگر با همین روند پیش برود رتبه اول سرعت در تدریس را میتواند در گینس ثبت کند! بعد هم روی صندلی اش می نشیند و با موهایش ور میرود.چندتا از بچه های کلاس از رنگ موهایش تعریف میکنند و او تا آخر کلاس ذوق مرگ میشود. زنگ تفریح به صدا درمی‌آید و پاشایی با قر و فر اش از کلاس خارج میشود.زینب وقتی میبیند کلاس خالی است، میگوید: _ریحانه! من نمیدونم درسته بگم اینو یا نه ولی خب تو غریبه نیستی. کلی تعریف از خونواده شما و بابات از عموم شنیدم که اینا رو میگم. عموم رفته تو کار پخش اعلامیه های آیت الله خمینی! نمیدونم توی اون اعلامیه ها چی نوشته که اینقدر برای شهربانی مهمه و هرکی پخش کنه میگیرینش.
من با شنیدن حرف های زینب سرخ میشوم چون من یکی از آن اعلامیه ها را خوانده ام! من میدانم آیت الله خمینی از چه میگوید و برای چه میگوید. زینب چپ چپ نگاهم می کند و میپرسد: _حالت خوبه ریحانه؟ کمی مِن مِن میکنم و میگویم: _آ... آره! چطور؟ +صورتت قرمز شدها! چیزی شده؟ دستی به صورتم می کشم و می گویم: _نه چیزی نیست! دو دلم که بگویم یا نگویم. اصلا این حرف ها اگر به گوش مدیر و ناظم برسند اخراج که هیچ! ما را تحویل شهربانی میدهند! آب دهانم را قورت میدهم و با تردید و خیلی آرام میگویم: _من میدونم توی اعلامیه ها چی نوشته چشمان زینب تا آخرین حد باز میشود و با صدای بلندی میپرسد: _واقعااا؟؟؟ با دستم، دهانش را میگیرم و با جدیت میگویم: _هیییس! چه خبرته؟ آره بابا یواش تر! زینب شوکه شده است و قبول میکند، سر تکان میدهد و دستانم را از روی دهانش برمیدارم. بعد آرام تر ادامه میدهم: _آره میدونم چیه. آیت الله خمینی از مردم میخواد آگاه باشن و ظلم های شاه رو بدونن. اون میخواد انقلاب کنه اونم از جنس اسلامیش. اون وقت منو تو دیگه از مدیر و معلما واسه حجابمون تو سری نمیخوریم.اون وقت دیگه بینمون فرق نمیزارن! تازه همه ی اینا چیزای پیش پا افتاده است. انقلاب که بشه، افراد عادل افسار حکومت رو میگیرن و نفت رو به ارزونی نمیدن به آمریکا. ما روی پای خودمون می ایستیم و پیشرفت میکنیم. زینب ذوق زده میشود و میپرسد: _راست میگی ریحانه؟ واقعا آیت‌الله‌خمینی اینا رو میگه؟ چقدر آدم روشنفکر و خوبیه پس.منم موافق انقلابم! اینطوری داره به همه ظلم میشه فقط امثال رحیمی تو رفاه ان. ما بدبختا هر روز بدبخت تر میشیم. +آره زینب. البته انقلاب به همین راحتی نیستا! شاه کلی سرباز و تفنگ داره و مل دستمون خالیه. خیلی از آدما باید از زندگیشون مایه بزارن و مبارزه کنن. میدونی ساواک اگه مبارزون رو بگیره چیکارشون میکنه؟ _نه! +کلی اذیتشون میکنه. دایی منو یه بار گرفتن و ازون بار تشنج میکنه و رو تنش کلی زخمه! یکهو یادم آمد که حرفی زدم! اصلا نمیدانم کار درستی کردم از دایی کمیل حرف زدم یا نه؟ زینب حرفم را می قاپد و میگوید: _داییت؟!؟ زنگ به صدا درمی‌آید و بچه ها به کلاس می آیند. وقت نمیشود گندی را که زدم پاک کنم. بعد از زنگ آخر همگی خوشحال وسایلشان را در کیف میگذارند و راهس خانه می شوند.زینب دم در مدرسه از من جدا میشود و به سمت خانه شان می رود. امروز محمد حتما زود تعطیل شده است که دنبال من نیامده. مجبورم تنهایی راهس خانه شوم. چند کوچه ای از مدرسه فاصله میگیریم و چادرم را سر میکنم. فرانک رحیمی که از بچه های مرفه کلاس است و کلی ناز دارد با ماشین پدرش با جلویم رد می شود و با نگاه تمسخرآمیزی مرا می بیند. من هم محلش نمیگذارم و به راهم ادامه میدهم. از خیابان پیروزی میگذرم که متوجه میشوم مردی تعقیبم میکند. دست و پایم را گم میکنم و ترس برم داشته است اما خیلی زود به خودم مسلط می شوم و تند تند راه می روم. یکهو مردی که در پشت سرم در حال حرکت است جلویم می آید و شال گردنش را کنار می زند. چشمان درشت و مشکی اش، ریش های نسبتا بلندش و لبخندش مرا یاد آقاجان می اندازد. ذهنم قفل کرده است تا اینکه هضم کند این مرد آقاجان است! از خوشحالی در پوست خود نمیگنجم که با ایما و اشاره به من می فهماند بدون هیچ گونه تابلوبازی پشت سرش حرکت کنم. کمی با فاصله از او چندین خیابان را طی می کنم تا اینکه در کوچه ای میپیچد. انتهای کوچه یک بریدگی است که به داخل از عرض کوچه رفته. آقاجان می ایستد و من هم به او نزدیک می شوم.بغلش میکنم و می بوسم اش. آقاجان هم مرا در آغوش پرعطوفت غرق میکند. انگار هنوز در شوکم و لال شده ام.آقاجان از احوالات مادر و محمد میپرسد.نمیدانم چه بگویم.سکوتم را که میبیند نگران می شود و سوالش را تکرار میکند. سرم را پایین می اندازم و سعی دارم بحث را عوض کنم. میگویم: _محمد حالش خوبه و دست بوس شماست. خودتون چطورین؟ +مادرت چی ریحانه؟ نمیتوانم دروغ بگویم. آقاجان هیچوقت دروغ را یادم نداده است و تحت هیچ شرایطی دوست ندارد از من دروغ بشنود. _مادر هم خوبه ولی یکم... +یکم چی؟ _چیزی زیاد مهمی نیست. آقاجان نگران تر میشود و با لحن پر از اندوهش میپرسد: _چطور شده؟ چیزی رو داری مخفی میکنی ریحانه جان؟ دخترم راستشو بگو! بغضم میگیرد. میدانم جان آقاجان به مادر گره خورده است. اگر نگویم از فکر و خیال خدایی نکرده دق میکند اما نمیدانم چرا زبان حاضر به گفتن نیست. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۳ و ۱۴ زبانم هم میداند که آقاجان حاضر نیست خاری در پای مادر شود زیرا او واقعا مادرانه و عشق خالصی به مادر دارد. آقاجان منتظر است حرفی بزنم و راستش را بگویم. _ساواک ریخت تو خونه! همه مون ترسیدیم و مادر گفت شما رفتی نیشابور. آقایه تهدیدش کرد، منو محمد خیلی ترسیده بودیم آقاجون! من رفتم خونه ی لیلا چون کمک بیارم که مادر ... دستم را جلوی دهانم میگذارم. +مادرت چی؟ _مامان حالش بد شد و بردنش‌ بیمارستان. دیگه ام نتونستم خبری بگیرم. آقاجان پشتش را به من می کند، انگار اشک میریزد و نمیخواهد اشک هایش را ببینم.بعد رویش را به من میکند و میگوید: _خب ریحانه جان! برو خونه. خطرناکه دیگه بیشتر از این. +شما کجا میرین؟ _منم یه جاییو دارم دیگه. به مادرت، محمد و لیلا و آقامحسن سلام برسون. دستش را داخل کاپشن اش میکند و نامه ای به دستم میدهد و میگوید: _اینم بده مادرت. بعد هم کمی پول به دستم میدهد و سفارش میکند به مادر برسانم . +چشم. لبخند مصنوعی به خاطر حالم میزند و میگوید: _ان شالله زود برمیگردم. شما برو منم پشت سرت میرم. بغض جدایی از پدر در گلویم ته نشین میشود و بغلش میگیرم و خداحافظی می‌کنم. هر قدمی که میروم برمیگردم و آقاجان را می بینم که برایم دست تکان میدهد. از کوچه که بیرون میروم اشک هایم پایین میریزند و سعی میکنم گریه ام را مهار کنم. سعی دارم طبیعی رفتار کنم اما دلم همچون دریای طوفانی پر از تلاطمی و آشوب است. خیلی سخت است حالتی را بازی کنی درحالیکه در آن حالت نیستی. بالاخره کوچه و خیابان ها تمام می شوند و به خانه می رسم. کلید را در قفل می چرخانم و وارد می شوم. صدای لیلا می آید و دوان دوان خودم را به او میرسانم که مادر را در بستر می بینم. لبخندی میزنم و سلام میدهم. مادر چشمان به اشک نشسته اش را میگشاید و نگاهم میکند. _سلام. دستش را میبوسم و روی چشمانم می گذارم. مدام خدا را شکر می کنم. _حالت چطوره مامان؟ خوبی؟ سری تکان میدهد و لیلا میگوید: _تموم بیمارستانو شاکی کرده از بس حرص تو رو خورده! بغلش میگیرم و میگویم: _برات خوب نیست عزیزم. لیلا مرا به آشپزخانه میخواند تا قرص های مادر را ببرم. وقتی به آشپزخانه میروم من را کنار میکشد و میگوید: _مامان سکته کرده. خدا رو شکر رفع شده، دکترا میگن خیلی فشار عصبی روشه اگه زبونم لال تکرار بشه وضعیتش وخیمه. مگر مادر من چند سال داشت که سکته کند؟ او هنوز چهل سالش نشده بود. برایش زود بود مو سپید کند و دستانش چروک شود. _جدی میگی؟!؟وای خدا رو شکر. شکر که ازین بدتر نشد لیلا، خدا بهمون رحم کرد. من مراقبشم اصلا عین چشمام. +میدونم عزیزم. آره خدا بخیر کرد. ببین من باید برم خونه، محسن میگه فاطمه بهونه میگیره ولی عصر میام باز. _باشه. محمد کجاست؟ +با دایی رفتن بیرون. قرص ها را برمیدارم و با او خداحافظی میکنم. لیلا پیش مادر میرود و بغلش می کند. بعد از سفارش کردن خداحافظی میکند و میرود.قرص های مادر را به دستش میدم و او قرصش را میخورد. _الهی قربونت برم. چقدر جوش میزنی، آقاجون حالش خوبه. رنگ چشمانش تغییر می کند و به سختی می گوید: _تُ... تو از کج.. آ میدونی؟ نامه را در می آورم و به دستش میدهم. _آقاجونو تو راه مدرسه دیدم. حالش خوبِ خوب بود. فقط نگران تو بود و حالتو پرسید، منم مجبور شدم بگم. +چرا نگرا... نش کردی؟ دلسوزی مادر لبخندی تلخ روی لبانم می نشاند. پرده اشکی جلوی دیدگانم را میگیرد. تمام طول زندگی اش به نگرانی طی شد... نگرانی برای ما،آقاجان، دایی و خانم جان. اصلا ندیدم تنها خودش را در نظر بگیرد. همیشه مراعات ما را می کرد؛ میخواست ما راضی باشیم، ما شاد باشیم و اگر خودش غمگین بود نقاب شادی به چهره اش میزد. حالا هم حال خودش خوب نیست و نگران آقاجان است که او نگران نشود. نمیدانم کلمه ی فرشته بودن برایش کافیست؟ خدا این فرشته را بی بال و پر کرد و برای ما فرستاد تا ما، صدایش بزنیم. _قربونت برم. شما نگران خودت باش. دیگه وقت خودته، باید مراقب خودت باشی بسه غصه ما رو خوردی! مادر نامه را باز می کند. لبخندی میزند و میگوید: _منکه سَ...واد ندارم مادر! نامه را روی قلب و چشمانش میگذارد و به دست من میدهد تا بخوانم. با خواندن هر کلمه ای جان و روحمان به سوی آقاجان پر میکشد. ✍"بسم الله الرحمن الرحیم..سلام. همسر عزیزم سلامت میدهم درحالیکه جسمم در کنار تو نیست و روحم تا ابد پیش توست. زهرا جان! سلام مرا به فرزندان مان برسان و فاطمه کوچولو را از طرف من ببوس. شاید این آخرین نامه ای باشد که از من به تو می رسد‌. ما در راه مبارزه تمام وجودمان را فدا می کنیم اما ترسم از توست... میترسم تو آزار ببینی! دلم نمیخواهم خاری به پای تو و بچه‌هایمان برود. زهرا خانم، من در تمام طول زندگی ام مدیون تو بوده ام و سعی داشتم جبران کنم اما نمیتوانم.
همواره از زحماتت تشکر میکنم و میدانم اگر در این راه اجری نصیبم شود نیمی اش برای توست. کمی پول به ریحانه دادم تا وقتی که برگردم یا دوباره کسی را ببینم تا برایت بفرستم، متاسفانه تا آن زمان با همین پول اندک سر کنید تا انشاالله برگردم. کتاب هایم راحاج آقا سنایی عصر امروز میبرد تا کمتر بترسید. به همگی سلام برسان. خداحافظ تان..." نامه را روی زمین میگذارم و پا به پای مادر اشک میریزم. با صدای در هول می شویم و اشک هایمان را پاک میکنیم. چادری برمیدارم و در را باز میکنم. لبخند دایی و چشمان درشت محمد نمایان می شود. لبخند مصنوعی می زنم و به داخل دعوتشان می کنم.دایی حال مادر را می پرسد و میگویم تعریفی ندارد. نان و ظرفی به دستم میدهد و میگوید: _بدو سفره رو پهن کن دایی، کبابا یخ کرد. چشمی می گویم و ظرف و قاشق ها را می چینم و سفره را میبرم. نامه در دست دایی است و به بیرون می رود. سعی می کنم خوشحال به نظر بیایم تا حداقل روحیه محمد خراب نشود. بالاخره دایی هم می آید و دور سفره می نشینیم. دلم هوس آقاجان را میکند، جایش در بالای سفره مان خالی ست. نگاه مادر به جای آقاجان خشک شده و به زور غذا میخورد. هیچکس حرف نمی زند و همگی در سکوت غرق شده ایم. غذایمان را می خوریم و بلند میشوم؛ ظرف ها را می شویم.دایی به محمد در درس هایش کمک می کند. سیب و پرتقالی برای مادر پوست می گیریم و برایش می گذارم. سراغ درس هایم می روم اما حواسم خودش را در جایی دیگر جا گذاشته است. چند درسی میخوانم که از خستگی خوابم می برد. با شنیدن صداهایی از خواب بیدار میشوم و از اتاق بیرون می روم. با دیدن حاج آقا سنایی، چادر سرم میکنم و میروم و سلام میدهم. حاج آقا احوالم را میپرسد و دلداری ام می دهد. کمی با مادر حرف میزند و کتاب ها را داخل کیفش میگذارد و میرود.دایی برای بدرقه اش می رود و آنجا چند کلامی هم با او حرف می زند. ☆☆یک ماه بعد...☆☆ الان بیشتر از سه هفته ای می شود که آقاجان را ندیدم.جای خالی اش در خانه برایمان پر نمی شود. زینب هم مثل ما از عمویش بی خبر است، دایی هم از اول هفته رفته است تهران و ما بیشتر از همیشه تنها شده ایم. بغض هایمان را قورت میدهیم و به خشم مان اضافه می کنیم. هر کار میکنم تمرکزی برای کنکور ندارم ولی مادر تشویقم میکند و دست روی نقطه ضعفم می گذارد. از جهاد علمی آقاجان می گوید از اینکه باید باشند.من هم با همین دلخوشی ها خودم را درس سرگرم میکنم. شب با بغض فروخفته میخوابم و صبح با اذان بیدار می شوم. وضو میگیرم و نماز میخوانم، به یاد آقاجان قرآن را باز میکنم و میخوانم. بعد که سپیده صبح بالا می آید، محمد را بیدار می کنم و زنبیل نان را به دستش می دهم. چای دم میکنم و تدارک صبحانه را می بینم. محمد که برمیگردد سفره را پهن میکنم و قرص های مادر را به دستش میدهم.مادر روز به روز بهتر میشود و خدا را بخاطر لطفش هزاران مرتبه شکر میکنم. ساندویچی داخل کیف محمد و خودم می گذارم و راهی مدرسه میشویم. صف شدن برایم عذاب شده، نه به آن قرآنشان نه به دعاهایی که به جان شاه می کنند. به هر حال چند صباحی بیشتر مهمان این قفس بزرگ نیستم. تمام هفته را به امید زنگ خانم غلامی سپری میکنم.او تنها معلمی ست که روسری به سر دارد و قر و فرهای اضافه ندارد و برای دبیرهای مرد عشوه نمی آید. عقاید عجیبی هم دارد، البته برای بچه ها نه من و زینب! چون ما میدانیم او از چه سخن می گویید و مقصود حرفش را در هوا می قاپیم. دوشنبه ای دیگر از راه میرسد و خانم غلامی را برایم می آورد.وقتی وارد می شود همگی بلند می شویم و با لبخند زیبایش احوالمان را می پرسد و سپس قرآن جیبی اش را در می آورد و آیه ای تلاوت می کند.بعد هم معنی آن را می خواند و اندکی تفسیر می کند. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۵ و ۱۶ کتاب‌های ادبیاتمان را روی میز میگذاریم و خانم شعری میخواند: _حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو... و انـدر دل آتش درآ پـروانه شــو پروانه شو... هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن... و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شو هم خانه شو... رو سینه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها... و آنگـــه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو... باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی... گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شو... من که مبهوت لحن خواندن و شعرش شده‌ام. دوست ندارم شعرش تمام شود اما به پایان میرسد و همگی‌مان را مبهوت میسازد. خانم غلامی نظر بچه ها را در مورد شعر مولانا میپرسد.هر کسی نظری میدهد و من هم دستانم را بالا میبرم و میگویم: _بنظر من عشق مولانا رو غرق کرده. خدا جرعه ای از مستی عشقش رو به مولانا چشونده و مولانا اشعاری از عمق جانش میگه. اگه دقت کردین من افعال حال به کار بردم چون فکر میکنم مولانا با این اشعار نابش عشق و روحش رو توی این بیت ها خلاصه کرده. دلیل اینکه شعراش به دلمون میشینه همینه که هنوز حس جوشش عشق رو احساس میکنیم. خانم غلامی برایم دست میزند و با لبخندی جلوه ی زیبا به کلامش می بخشد. _آفرین! تا به حال همچین تعبیری رو نشنیده بودم. واقعا عالی بود! مولانا عشق رو به تک تک ابیاتش هدیه داده. مستی و شوری عشق در شعر مولانا کاملا برای قلب ها محسوسه. بعد هم در مورد نکات زیباآرایی شعرش صحبت کردیم و بعد من تمام آن نکته ها را در کتابم یادداشت کردم. زنگ به صدا درمی‌آید و دوباره فصل به ماتم رفتن من شروع می شود.زینب مرا به حیاط می برد. گوشه ای از حیاط می نشینیم و من نجواگونه در گوشش از اعلامیه آیت الله خمینی می گویم. زینب هم از کتاب های عمویش می گوید از جمله رساله ی آیت الله خمینی. او می گوید این کتاب آنقدر خطرناک است که هر کس داشته باشد یعنی حکم مرگش را دارد! زنگ کلاس ها به صدا درمی‌آید و به کلاس میرویم. این بار با آقای بهروزی کلاس داریم. توی کلاس بیشتر از اینکه ریاضی یاد داده شود، زمان صرف حرف های بیخود و شوخی های آقای بهروزی با دخترها یا برعکس می شود. آقای بهروزی وارد کلاس می شود و همگی بلند میشویم. مردی قد بلند که همیشه کت قهوه ای با شلوار دمپا دارد. پوزه کفش هایش از پوزه کروکدیل ها هم بیشتر است! کرواتش هم عضو جدا نشدنی از پیراهنش است؛ انگار بهم دوختن شان. کتاب ریاضی ام را درمی‌آورم. فرانک رحیمی یا بهتر است بگویم پایه شوخی های آقای بهروزی، بلند می شود و تکالیفان را نگاه میکند. نگاهی به دفترم می اندازد و به جای اینکه علامت بگذارد که دیده شده، خطی بزرگ وسط دفترم می کشد و با پوزخند از کنارم رد میشود. آنقدر عصبانی هستم که نهایت ندارد. من روی دفتر هایم حساسم و رحیمی اینگونه به قول خودش مرا اذیت میکند. زینب دستش را روی دستم میگذارد و لبخند دارد. حالم بهتر می شود و سعی میکنم حرص نخورم، کمترش از دست یک دختر حسود! آقای بهروزی کمی درس میدهد اما بین درس دادن اش هم مکث هایی می شود. رحیمی تا می بیند تخته پر شده، بلند می شود و تخته را پاک میکند. آقا از کسی میخواهد مسئله را حل کند که بی مقدمه رحیمی از جا میپرد تا مسئله را حل کند. اول دست و پا شکسته مسئله را کمی حل می کند اما جایی لنگ می ماند و بچه ها مسخره اش میکنند. آقای بهروزی از کس دیگر میخواهد تا مسئله را حل کند. همگی هم را نگاه می کنند اما کسی نیست به سراغ تخته برود. من که جوابش را میدانم بلند می شوم و پای تخته میروم با آرامش و صدای رسا مسئله را توضیح میدهم و می نشینم. چشمان رحیمی نزدیک است از حسودی از کاسه درآید! آقای بهروزی که تعجب از چشمانش می بارد، می گوید: _احسنت! من تا بحال این مسئله رو فقط خودم برای بچه ها حل میکردم و اونا می فهمیدن اما امروز هم شما خودتون حل کردین و هم به بقیه یاد دادین. تشکر میکنم و در دلم به خودم افتخار میکنم که با رفتارم علاوه بر اینکه نشان دادم دختر درس‌خوانی هستم، همچنین نگذاشتم با رفتار ناشایست آقای بهروزی خیلی خودمانی با من حرف بزند. که او برایم قائل بود بهترین چیزی بود که به من داد و اینکه امثال آقای بهروزی فقط به ظاهر من نگاه نکنند بلکه بفهمند من میتوانم به کمالات درونی هم دست پیدا کنم. بالاخره زنگ آخر میخورد و کوله ام را بر میدارم و راه میوفتم. زینب به من قول داده چندتا از کاغذها و کتاب‌های عمویش را برایم بیاورد او خودش خوانده و خیلی خوشش آمده. من هم دوست دارم چیزهای بیشتری از زبان آیت الله خمینی بدانم.
محمد آن سوی خیابان منتظرم است و با سنگها بازی میکند. سلام میدهم و به سوی خانه راه میوفتیم.خیلی دمق به نظر میرسد. سر صحبت را باز میکنم و میگویم: _چیزی شده؟ +نه. _از قیافت مشخصه چیزی شده. خب بگو دیگه محمد! +هیچی بابا. وقتی میبینم حرفی نمیزند، نگاهم را از او میگیرم و با طعنه میگویم: _باشه نگو، اصلا مهم نیست برام. وقتی عکس العملی از او دریافت نمیکنم بیشتر عصبی میشوم و دوباره می پرسم: _ای بابا! واسه هیچی اینجوری میکنی قیافتو؟ بگو دیگه! اگه نگی دیگه باهات نمیام خونه. در جایش می ایستد و کمی اخم میکند. دستم را میکشد و به کوچه ی خلوتی می رسیم. با عصبانیت میگوید: _امروز معلممون هرچی داشت بار آقاجون کرد! کمی ترس برم داشت و متعجب شدم چطور معلم محمد از این موضوع با خبر شده است. با اخم ادامه میدهد: _بهمون میگه اینا چه مرگشونه که آروم نمیشن‌. شاه بهشون یاد داد چطوری همگام با غربیا به روز بشن اونوقت چارتا دهاتی و نمک نشناس میگن شاه نباشه. گفت... محمد گریه اش می گیرد و با هق هق میگوید: _بقیه شو نمیتونم بگم آبجی! خیلی حرفای بدی زد‌، خیلی...آخرم بهمون گفت اینا رو باید اینقدر بندازن گوشه ی زندان تا موهاشون مثل دندوناشون سفید شه! تازه گفت مرگ براشون کمه! اشک در چشمانم حلقه میزند و محمد را در آغوش میگیرم و با لطافت میگویم: _داداش تو غصه نخور! اینا جیره خور شاهن وگرنه همه مردم موافق رفتن شاهن. همه مردم قدر امثال آقاجون رو میدونن یا روزی خواهند فهمید، بهت قول میدم که یه روز حق به حقدار می رسه و باطل رسوا میشه. تا خود خانه هر دویمان حرف نزدیم و در حال خود بودیم.وارد خانه که شدیم، بوی اسپند می آمد و خانه آبپاشی شده بود. من و محمد تعجب میکنیم و وارد خانه می شویم. مادر در آشپزخانه است و چای میریزد. تعجبم تبدیل به شوک می شود و بعد از سلام فورا میپرسم: _خبری شده؟ چرا خونه آبپاشی شده و شما بلند شدی؟ مادر لبخندی میزند و میگوید: _آقاجونتون برگشته. احساس میکنم گوش هایم درست نشنیده است و میپرسم: _چی گفتی مامان؟ میخندد و تکرار میکند: _آقاجونتون برگشته! می پرم بغلش و مدام بوسش میکنم. مرا از خودش جدا میکند و با خنده میگوید: _اه توفیم کردی دختر! اقاجونت برگشته چرا به من میچسبی. +الهی من فدات بشم! چون تو حالت خوبه، چون بیشتر از همه باید به خودت تبریک گفت. بعد هم وارد نشیمن می شوم. با دیدن آقاجان کپ میکنم و فقط نگاهش میکنم. آقاجان خیلی تغییر کرده بود! صورت خشکیده اش، لب های پوسته پوسته اش، بدن بی جانش، زخم های روی چهره اش و... تنها چیزی که از گذشته داشت؛ لبخندی بود که گوشه ای از لبش می نشاند.به طرفش میروم و دستانش را می بوسم. اشک جلوی دیده هایم را میگیرد و نمی گذارد آقاجانم را درست ببینم. مدام اشک هایم را پس میزنم.آقاجان دستش را روی شانه ام می گذارد و محکم مرا در آغوشش می فشارد. زخم روی گونه اش بدجور با دلم بازی می کند. دلم میخواهد من به جای او پژمرده باشم و او همچون قدیم پیش چشمانم سرحال قدم بزند. وقتی خوب می بینمش به اطرافم هم نگاهی می‌اندازم و تازه متوجه آقامحسن میشوم! اصلا آقامحسن را ندیدم، از بس که شوق پدر مرا دیوانه وار شوریده کرد. محمد هم غرق در عطر نفس های آقاجان می شود و گریه میکند. گریه اش قطع نمی شود اقامحسن سعی دارد او را آرام کند اما او نمیداند درد محمد چیست. این درد بین من و محمد تقسیم شده است و من میدانم چه چیز قلبش را به آتش کشیده است. گوشه ای می نشینم و به آقاجان زل می زنم وقتی دقت میکنم متوجه دستش می شوم. او نمی تواند دست چپش را تکان بدهد! نمیتوانم این غم را بازگو نکنم و از آقاجان می پرسم: _دستتون چیشده؟ باز هم میخندد و میگوید: _چیزی نیست. ازتون یکم دور بوده برای همین خجالت میکشه اعلام حضور کنه. بیشتر بغض میکنم و موجی از نگرانی در دلم به جوشش درمی‌آید. پتو را کنار می زنم و میبینم دستش در سفیدی گچ فرو رفته. _آقاجون دستتون! +فدا سرت دخترم. خوب میشه دیگه! _نامردا چیکارتون کردن؟ کار ساواکه نه؟ +دیر یا زود آدم فراری رو میگیرن. یکم کتک خوردم اما مدرکی نداشتن و آزادم کردن. بعد در گوشم زمزمه میکند: _البته فکر میکنن خیلی زرنگن. مثلا میخوان منو طعمه کنن تا بقیه رو دستگیر بکنن. _انشالله ریشه شون بخشکه! از خدا بی خبرا. به مادر و لیلا کمک میکنم تا سفره ی ناهار را پهن کنند. وقتی همگی دور سفره جمع می شویم احساس شعف میکنم و اشتها دارم.یک لقمه در دهانم میگذارم و یک ساعت به آقاجان خیره می مانم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۷ و ۱۸ مادر اصرار دارد سراغ درسهایم بروم. من هم قبول میکنم.کتابهایم را میخوانم و خلاصه‌بندی میکنم. خیلی راحت مطالب در ذهنم جا میگیرد و سراغ مرور درسهای دیگرم میروم. آنقدر سرگرم درس هستم که با تاریک شدن هوا و از دست دادن نور متوجه، شب میشوم. فانوس را از روی طاقچه برمیدارم و روشن اش میکنم. بوی نفت بینی ام را آزار میدهد اما باز هم در روشنایی فانوس به مطالعه ادامه میدهم. مادر در زنان وارد اتاق میشود و می پرسد: _آقاجونت اصرار داره بریم حرم. تو هم میای؟ به درس های تمام شده ام نگاه میکنم و با لبخند میگویم. _آره بریم ولی اذون نزدیکه، میرسیم؟ +به گمونم میرسیم. وضو داری؟ _آره. شما برین تا حاضر شم. مادر سری تکان میدهد و میرود. چادرم را سر میکنم و جلوی آینه می ایستم.کفش های چرمی ام را که آقاجان برایم خریده است، به پا می کنم. محمد از خانه بیرون می‌آید و در را باز میکند.قامت آقامحسن ظاهر می شود و با کمک محمد پدر را سوار ماشین میکنند و به راه میوفتیم. خیابان ها کمی خلوت است. آقامحسن گوشه خیابان پارک میکند و پیاده می شویم.گنبد زیبای امام هشتم (علیه‌السلام) همچون خورشیدی در دل آسمان شب است. آقاجان به سختی خم میشود و دست به سینه " السلام علیک یا علی بن موسی الرضا" را زمزمه میکند. لنگان لنگان درحالیکه دست آقامحسن را گرفته است به راه می افتد. مادر سراسیمه و نگران به پدر خیره شده. با دیدن خانم های بی حجاب، حالم بد میشود و حتی از این بدتر دیدن اینجور خانمها در حرم است! مکانی که باید بوی اسلام بدهد، امثال این خانمها پر اش کرده‌اند.حتی دیگر در حرم هم نمیتوان فارغ شد از تمام فساد و فجورهایی که در جامعه است. آقاجان و باقی مردها به طرف دیگری میروند و من و مادر هم به صحن ایوان طلا میرویم. گوشه‌ای کز میکنیم و کتاب دعا در دست میگیریم. مادر در دلش آنچنان داغی دارد که با سوز و ناله گریه میکند.دلم با دیدن اشک های مادر طاقت نمی آورد و خودش را از غم سبک میکند. بعد هم برای زیارت میرویم و کنار سقاخانه منتظر بقیه میشویم. آقاجان لنگ لنگان به طرفمان می آید و مادر لیوانی درمی‌آورد و از آبهای حرم به او میخوراند. خانواده‌هایی که از راه دور آمده‌اند، در گوشه و کنار صحن و رواق ها چادر زده‌اند و درحال استراحت هستند. به طرف ماشین حرکت میکنیم. زیارت حالمان را بهتر میکند و حرف های دلمان را با آقا تقسیم میکنیم. آقاجان از کتاب هایش می پرسد اینکه چه کتاب هایی را حاج آقا سنایی با خود برده است.مادر نام کتاب ها را میگوید و آقاجان سر تکان میدهد. به خانه می رسیم و آقامحسن از ما جدا می شود. شامی درست می کنم و درکنار هم می خوریم. بعد از شام به سراغ کتابهایم میروم تا سفری کنم به عمق داستان ها و زمانها. کتاب حقوق زن در برابر اسلام را برمیدارم و از جایی که علامت زده ام شروع به خواندن میکنم. استاد مطهری با پاسخ‌هاى متقن و مستدل خود به این پیشنهادها در واقع نظام حقوق زن را در مکتب متعالى اسلام طرح و تدوین نموده مسائلى همچون خواستگارى، ازدواج موقت، زن و استقلال اقتصادى، اسلام و تجدد زندگى، مقام زن در قرآن و مسائل متنوع دیگرى را مورد بحث و تحقیق عالمانه قرار داده‌اند. یادم می‌آید این کتاب را آقاجان دوماه پیش به من هدیه داد و میگفت هر دختر و زن مسلمان باید یک بار این کتاب را در زندگی اش بخواند. چشمانم از بی خوابی میسوزد و بعد از یک ماه خواب راحتی میکنم.صبح بعد از صبحانه آقاجان را میبوسم و با محمد به مدرسه میروم. محمد تاکید میکند سریع بیرون بیایم و دیر نکنم؛ من هم سری تکان میدهم و مجبورم غرغرهایش را تحمل کنم. زنگ اول تمام می شود و همه بیرون می روند.زینب نیشگونی از بازویم میگیرد و میگوید: _آوردم رساله رو! +عه! خُب بده دیگه. _همچین میگه بده انگار بیسکویته! برو یه نگاهی به سالن بنداز بعد میزارم تو کیفت. بلند میشوم و نگاهی به سالن می اندازم. خانم ناظم از دفتر بیرون می‌آید و به سمت اتاقی میرود.به زینب علامت میدهم و سریع کتاب را توی کیفم میگذارد. ناظم با دختری دعوا میکند و چند نفری را با فحش به دفتر میبرد. طولی نمیکشد که بچه ها جمع میشوند من هم قاطی جمعیت میشوم تا از ماجرا سردرآورم. مثل اینکه یکی از بچه ها تابلوی شاه را شکسته است و دیگری لو داده و ناظم با او دعوا می کند. دختر با چشمان اشک‌آلود درحالیکه پرونده‌ای در دستش دارد وارد کلاسش می شود و کیفش را برمیدارد و به سمت در میدود. چند نفر دیگر هم با چشمان گریان و دستان سرخ به کلاس میروند.
زنگ آخر که از راه میرسد، زینب با استرس می گوید: _ریحانه! +چیشده؟ _کی کتابو بهم میدی؟ +هفته دیگه خوبه؟ آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: _خوبه ولی میترسم برات مشکلی پیش بیاد. نفسی از روی آسودگی میکشم و میگویم: _مگه تا الان که پیش تو بود، مشکلی برات پیش اومد؟ +نه خب! لبخندی میزنم و درحالیکه به در مدرسه میرسیم. زینب را میبوسم و تشکر میکنم. محمد دست تکان میدهد و به سمتش می روم‌‌. به خانه که میرسیم مادر سفره را پهن کرده است و بعد از شستن دست سر سفره میروم. محمد با آن چنان حرص و ولعی میخورد که از بی اشتهایی درمی‌آیم. آقاجان از درسهایم میپرسد. من هم با شوق فراوان همه چیز را تعریف می کنم. از نمراتم، از شروع امتحانات ثلث سوم که دو هفته ی دیگر شروع می شود و در آخر هم از آمادگی در رابطه با کنکور. محمد لب باز می کند و با لحن مظلومی میگوید: _آبجی! من فردا امتحان ریاضی دارم. باهام کار میکنی؟ نیم نگاهی بهش می اندازم و میگویم: _اگه قول بدی شیش دونگ حواستو بدی به درس آره. +نه قول میدم سر به هوا نباشم. شانه ای بالا می اندازم و میگویم: _حالا ببینیم. عصری با محمد ریاضی کار میکنم. هر از گاهی حواسش پی چیزهای دیگر میرود اما صدایم را که کمی بالا میبرم دوباره حواسش به درس است. تکالیف اش را که نصفه و نیمه مینویسد، امتحاناتش هم یکی در میان یا ۶ میشود یا ۱۰! نزدیک غروب که میشود کتاب متاب هایش را به دستش میدهم و از او میخواهم تمام مطالبی که یاد گرفته است را تمرین کند. مادر هم او را زیر نظر دارد و تا درسهایش تمام نشود به او اجازه سر بلند کردن هم نمیدهد! آقاجان لنگ لنگان به اتاقم می آید و روی تشک کناره، می نشیند. نمیدانم درست است از رساله یا آن اعلامیه بگویم؟ کمی با خود کلنجار میروم و آخر کمی حرفهایم را مزه مزه می کنم، می گویم: _آقاجون، شما راضی هستین ما هم توی خط انقلاب بیوفتیم؟ میخندد و میگوید: _معلومه که دلم میخواد! من دارم این همه رو دعوت به مبارزه میکنم اونوقت به خونواده خودم برسه بگم نه؟ خدا را شکر میکنم و با عزم جدی تری می گویم: _راستش من میخوام وارد مبارزه بشم. +این خیلی خوبه اما برای مبارزه آماده هم هستی؟ _مگه آمادگی میخواد؟ آقاجان با حرکات چشمانش، حرفهایش را مخلوط میکند و میگوید: _بله که میخواد! مبارزه که الکی نیست! تو باید کلی داشته باشی. باید با کامل و این راه رو انتخاب کنی اونم با جون و دلت. اونوقته که یه میشی. یه مجاهدی که در برابر دشمنای خدا می‌ایسته و برای خدا مبارزه میکنه.تو تنها نباید مبارز باشی. انقلاب به دست مجاهدین انقلابی و با کسایی که با خط و مشی آیت الله خمینی هستن حتما پیروز میشه؛ وگرنه تو این دوره و زمونه هر کسی اسم مبارزشو میتونه جهاد بزاره و به خودش بگه من مجاهدم. تو این راه باید و کنار هم باشن تا راضی بشی به انقلابت نه جونت! تا بتونی درد شکنجه و سختی های مبارزه رو به جون بخری. اگه اینطور شد تو میتونی وارد مبارزه ی انقلابی بشی. +برای آمادگی باید چیکار کرد؟ _آها! رسیدیم به اصل موضوع. شما باید کتاب بخونی و در کنار همه ی اینا اعلامیه هایی که آیت الله خمینی میدن. باید علاوه بر اینا ایمانت رو هم تقویت کنی، با نماز و قرآن و مخصوصا زیارت عاشورا. متوجه شدی؟ +آره! راستش من کتابی رو که بهم هدیه دادین رو دارم تموم میکنم. میخوام رساله آیت الله خمینی رو بخونم. _رساله از کجا میخوای بیاری؟ لبخندی میزنم و میگویم: _از دوستم، زینب گرفتم. +آها، برادر زاده ی آقارضا؟ رضا رجبی؟ _شما عموی زینب رو میشناسین؟ +معلومه که میشناسم. ایشون از انقلابیون قویه! توی زندان دیدمش؛ البته قبلش هم خوش و بشی باهاشون داشتم. _آها. به سمت کیفم میروم و اعلامیه را درمی‌آورم. به آقاجان میدهم و با اشتیاق فراوان میگویم: _من ازین اعلامیه خیلی خوشم اومده!فوق العاده حساب شده و جامع هستش. میشه بیشتر ازینا داشته باشم؟ آقاجان مکثی میکند و میگوید: _از کجا آوردی؟ +همون روزی که تظاهرات شد و شما نیومدین. یه خانمی بهم داد، چطور؟ _هیچی. ریحانه سادات! میدونی داشتن اینا جرمش چیه؟ +چیه؟ _اعدامه! خیلی مراقب باش بابا. کلا در مورد این مسائل با کسی جز زینب‌صحبت نکن، به زینب خانم هم بگو به کسی نگه. اینا رو هم یه جایی قایم کن. سری تکان میدهم و چشم میگویم. آقاجان بلند میشود و میرود. باز هم دوشنبه میشود و با انرژی از خواب بیدار میشوم تا به عشق خانم غلامی در کلاس باشم. نمیدانم چطور به مدرسه میرسم و صبحگاه حوصله بر را تحمل می کنم. همه سر کلاس نشسته اند ولی خانم نیامده است.یکی از بچه های فضول به دفتر سر میزند و میگوید: _بچه ها خانم غلامی میخواد از مدرسه مون بره! 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۹ و ۲۰ همهمه‌ای در کلاس به پا میشود و صدا به صدا نمیرسد.از میان بچه ها فرار میکنم و خود را به دفتر میرسانم. مدیر و خانم غلامی در حال صحبت کردن هستند و صدای ضعیفی به گوشم می رسد. مدیر به خانم می گوید: _خانم غلامی! ما واقعا نمیدونیم باید با شما چیکار کرد. بچه‌ها میگن شما حرفای نامربوط میزنین. در ضمن من در جریان دیر آمدن شما به مدرسه هم هستم، شما نیمه سال به اینجا تبعید کاری شدید خانم اما چرا حواستونو جمع نمیکنید؟ خانم غلامی با چشمانی مصمم درحالیکه رنگی از ترس در صدایش پیدا نیست؛ میگوید: _خانم فریدون، من کاری نکردم! اگه کاری هم انجام شده بنده اوایل سال تحصیلی در تهران انجام دادم. بعدش هم حرفهای مشکوک من چی بوده؟ _بچه‌ها میگن شما از مبارزه و... حرف میزنین، حق رو به شاهنشاه نمیدین. +والا الان که حق رو اونا گرفتن. مبارزه‌ای هم اگه هست برای همه ی ماست. خانم فریدون، اخم غلیظی بین پیشانی اش می نشاند و میگوید: _بفرما خانم! همین حرفا بودار نیست؟شما دیر آمدین حرفی نزدم،با حجاب آمدین کاری نکردم ولی در برابر این حرفا نمیتونم ساکت باشم. من با این کاراتون زیر سوال میرم خانم! اینو بفهمید! من گزارشی به اداره میدم و تنها حجاب شما رو عنوان میکنم. در ضمن تا آمدن جواب نامه مدرسه نیاید. +من سر موضوع حجاب، صحبت کردم. _جداً؟ به نتیجه ای هم رسیدین؟ +بله! _و نتیجه؟ +اینکه حجابم رو حفظ کنم. خانم مدیر تای ابرویش را بالا میدهد و میگوید: _این تصمیم شماست یا اداره؟ +تصمیم خداست که بر گردن منه. _حرف از خدا و پیغمبر نزنید خانم! همین که گفتم، شما مدرسه نمیاید. خداحافظ. خانم غلامی کیفش را برمیدارد و خداحافظی میکند.نگاهم که در دفتر میچرخد را کنترل میکنم و سر برمیگردانم. خانم غلامی از دفتر بیرون می آید و وقتی کمی فاصله گیرد، دنبالش میروم.صدایش میکنم که می ایستد. _چیشده ریحانه جان؟ نفس نفس میزنم و میگویم: _شما مدرسه نمیاین؟ +فعلا نه! ولی انشاالله برمیگردم. _کی؟ +هر موقع وعده خدا برسه. _کدوم وعده؟ +«... بل نقذف بالحق علی الباطل فیدمغه فاذا هو زاهق.(سوره انبیا آیه ۱۸) »... بلکه ما حق را بر سر باطل می کوبیم تا آن را هلاک سازد; پس در این هنگام باطل نابود میشود. با شنیدن آیه خونی تازه به قلبم میرسد و با شوق فراوان برای وعده الهی میتپد. رفتن خانم غلامی، کسی که اولین فردی بود که جوانه انقلابی را در دلم کاشت و کاری کرد که به افتخار کنم و برای از آن خیلی چیزها را فدا کنم، بسیار سخت و غم انگیز بود. دلم میخواست بیشتر با او باشم، او زن مجاهدی بود که آقاجان ویژگیهایش را برایم شمرد. وقتی از او خواستم که با من ارتباط داشته باشد او آدرس خانه اش را داد و گفت خوشحال میشود بهش سری بزنم.او مرا در آغوش پر مهرش غرق کرد و بعد از آن به سختی جدا شدیم. وقتی خانم غلامی رفت، دل مرا هم با خودش برد.سریع به کلاس رفتم و مثل مادرمرده ها ماتم گرفتم. زینب ناراحتی ام را احساس میکند و دلداری ام میدهد. آن روز را با تمام رنجش میگذرانم و دیگر هیچ وقت خانم غلامی به مدرسه مان نیامد‌. نزدیکی های امتحانات ثلث سوم و کنکور است و بچه در تکاپوی درس.فرانک اول امتحانات با پوزخند به من میگوید: _امسال دیگه اول نمیشی چون بابام خیلی خرجم میکنه. توی بدبخت حتی پول معلم خصوصی رو نداری یا حتی کتابای کمک درسی! من هم جوابش را با لبخند میدهم و میگویم: _اولا جوجه رو آخر پاییز میشمرن بعدش من درسمو برای رو کم کنی بقیه نمیخونم. درس میخونم تا به درد و از مهمتر بخوره.این چند سال افتخار میکنم بدون معلم خصوصی و کتابای اضافی تونستم اول باشم. اول شدن با چیزایی که تو میگی ساده اس ولی با چیزایی که من میگم فرق داره. زینب که در نزدیکی ماست، مرا تشویق میکند. _آفرین خوب روشو کم کردی. +هدفم رو کم کنی نبود. _وای ریحانه! نگو که هدفت خداییه! +اتفاقا به خاطر باهاش حرف زدم تا تلنگر باشه براش. حق داره خوی اشرافی توی رگاشه و نمیتونه درست درس بخونه. من نمره برام مهم نیست زینب! باور کن جدی میگم! _مگه میشه نباشه! +نتیجه دست خداست من باید انجام بدم. _کاش منم اینطور بود! همیشه دوست داشتم اول بشم تا روی این رحیمی کم بشه. +برای همینم اول نشدی. شانه ای بالا می‌اندازد و زیر لب میگوید: _شاید. درس هایی که از ادبیات مانده بود را خانم احمدی، معلم ادبیات بچه های پنجم۱ و چهارم۲ بهمون درس داد. طرز درس دادن خانم غلامی با او قابل مقایسه نبود حتی بچه ها دلشان برای نشاط کلاس خانم غلامی تنگ شده بود.
به هر حال فصل امتحانات را به سختی گذراندیم. مادر خیلی هوایم را داشت. خیلی از کارهای خانه را خودش انجام میداد اما وقتهای اضافی ام را حتما به مادر اختصاص میدادم . دکتر بهش گفته بود:" کارهای زیاد نباید انجام بده" وقتی هم انجام میداد شب اش را با ناله میگذراند. صبح روز کنکور با استرس از خواب پا می شوم.دور خانه راه می روم و برگه هایی که نکات را نوشتم را می خوانم. مادر با شربت عسل وارد می شود و به دستم میدهد: _مادر ریحانه! اینقدر راه نرو. بشین دیگه! +نمیتونم مامان! _بگیر اینو بخور. وای بحالت اگه بگی اینم نمیتونم ‌. با اینکه هیچ اشتهایی ندارم اما رویش را زمین نمی اندازم و پیش چشمانش همه اش را میخورم.خیالش که جمع میشود رو به من میگوید: _آقامحسن و لیلا میرسوننت. پول داری؟ +آره. چطور؟ _از تلفن عمومی به خونه ی لیلا زنگ بزن تا بیاد دنبالت. +چشم. شما غصه اینا رو نخور. آقاجون کجاست؟ _نمیدونم والا! از صبح رفته بیرون هنوزم برنگشته. باشه ای میگویم و مادر میرود.لباسهایم را میپوشم؛ در پوشیدن چادر دو دل هستم اما آخر چادر را هم میپوشم. از خانه با صدای بوق آقامحسن بیرون می آیم. سوار ماشین میشوم و مادر پشت سرم آب میریزد و برایم دعا میکند. محمد هم پشت ماشین میدود و میگوید: _آبجی برات دعا میکنم! لیلا میخندد و آقامحسن به خیابان اصلی میرسد. آدرس مدرسه ای که در آن کنکور برگزار میشود را به آقامحسن میدهم و طولی نمیکشد به آنجا میرسیم. حجم زیادی از دانش آموزان در حیاط مدرسه هستند و چشمم زینب را میبیند. دستی تکان میدهم و با لبخند به سوی هم می رویم. هر دو سعی داریم استرس مان را بروز ندهیم اما دست های لرزانمان شکست مان می دهند. صدای پشت میکروفن همه را به سالن می خواند. خودکارم را برمیدارم و به راه میوفتم. در نیمه ی راه مردی با نام "چادری" صدایم میزند. برمیگردم و با چشمان غصب آلودش مواجه میشوم و با خشمی که یک درصد آن در چشمانش موج میزند؛ میگوید: _کجا؟ زبان از چهره ی وحشتناکش بند آمده و سالن را نشانش میدهم. مرد پورخندی میزند و چادرم را میگیرد. _با این؟ به خودم کمی جرئت میدهم و میگویم: _مشکلی داره؟ +معلومه که داره! چادرتو درآوردی میتونی وارد سالن بشی. بعد هم از کنارم میگذرد. زینب باچشمانی لبریز از نگرانی نگاهم میکند و میگوید: _کی این بی غیرتا دست از سرمون برمیدارن؟ +مهم نیست. _چی مهم نیست؟ کنکورت؟ +آره! زینب متعجب وار نگاهم میکند و میگوید: _یعنی چی؟ کنکور نمیخوای بدی؟ سری تکان میدهم که باعث میشود، اشک هایم سر بخورند. زینب مرا در آغوشش می گیرد و با مهربانی در گوشم نجوا میکند: _چی داری میگی؟ ۱۲ سال به امید امروز بودیم! حالا میخوای قیدشو بزنی؟ ریحانه! منم مثل تو چادرمو دوست دارم اما توی همچین شرایطی مجبوریم. بعدشم حجابمونو که داریم. اینا میتونن با روسری کنار بیان. لج نکن بیا بریم. جوابی به گفته هایش نمیدهم و میگوید: _ریحانه لج نکن دیگه! برگشتیم با چادرمون میریم خونه. از سالن که اومدیم چادر سر میکنیم. خوبه؟من مطمئنم تو خیلی مشتاقی واسه این امتحان. خرابش نکن! مگه قرار نشد بریم دانشگاه؟ مگه بچه انقلابی نباید درس‌خون و با تحصیلات میبود؟ مگه انقلاب از دانشگاها شروع نمیشد؟ سکوتی مطلق از من میشنود و درحالیکه نگران است، با تندی میگوید: _اَه! یه چیزی بگو! اشکهایم را پاک میکنم و بریده بریده میگویم: _نمیدونم! دو دلم! کاش آقاجون اینجا میبود! دستم را میکشد و چادرم را تا میکند و روی چادرش میگذارد.من هم همچون کودکی بی اراده دنبالش کشیده میشوم و وقتی به خود می‌آیم که در سالن نشسته ام! نمیدانم اصلا کارم درست است؟ آیه‌الکرسی برای رهایی از دو دلی ام میخوانم و به برگه پیش رویم نگاه میکنم. انواع سوالات که بیشتر شان کوتاه پاسخ است. جواب مثل جرقه ای در ذهنم کلید میخورد و خودکار به حرکت درمی‌آید. جواب چند سوال که نمیدانم که بدجور ذهنم را به قل و زنجیر بسته است. آخر هم برگه را از من میگیرند و سوالات بی پاسخ چشم انتظار از روی برگه با من خداحافظی میکنند. از سالن که بیرون می آیم سریع چادرم را سر می کنم. اذان ظهر نزدیک است و زینب هم بیرون می آید. چهره ی درهم رفته اش همه چیز را لو می دهد و با غیض میگوید: _اینا چی بود؟ هیچ کدوم از کتاب نبود. ___ ۱.پایه یازدهم امروزی. ۲.پایه دهم امروزی. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷