eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
〰〰🌤🌍〰〰 🌏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج🌎 🌼رمان بصیرتی، مفهومی و معرفتی 🌼 🌼 قسمت ۷۲ 🌼کلمات مقدس توي بخش تاسيسات دبيرستان ... بين اون موتورها و دستگاه ها نشسته بودم ... گيج، مات، مبهم ... خودم به يه علامت سوال تبديل شده بودم ... حس مي کردم بدنم يخ زده ... زيارت ... فاطمه ... اربعين ... من مفهوم هيچ کدوم از اين کلمات عربی رو نمي دونستم ... و نمي فهمیدم خطاب بئاتريس ساندرز براي ارباب* چه کسي بود؟ ... اون مرد کي بود که به خاطرش گريه کرد و ازش درخواست کرد؟ ... قطعا عيسي مسيح نبود ... لب تاپ💻 رو از روي صندلي مقابلم برداشتم و اون کلمات رو با نزديک ترين املايي که به ذهنم رسيد سرچ کردم ... حالا مفهوم رفتارهاي اون روز ساندرز....رو مي فهميدم ... اون روز، اون فقط يک چيز مي خواست ... اينکه با خيال راحت بتونه همسرش رو براي انجام برنامه هاي ديني ببره ... فقط همين ... و من ندونسته مي خواستم اون رو مثل يه معادله حل کنم ... هر چند هنوز هم در نظرم اون يک فرمول چند بعدي و ناشناخته بود ... اما در اعماق وجودم چيزي شکست ... فهميده بودم اين حس ناشناخته و اين اشتياق عمیق که در وجود اونها شکل گرفته ... در وجود کريس هم بوده ... اون هم مي خواسته با اونها همسفر بشه ... کریس براي من يه قهرمان بود ... قهرماني که براش احترام قائل بودم ... و اين سفر اشتياق اون بچه هم بود ... شايد من درکي از اين اشتياق نداشتم ... اما مي تونستم برای این خواسته احترام قائل باشم ... تمام زمان باقي مونده تا بعد از ظهر و تعطيل شدن دبيرستان ... توي زير زمين تاسيسات موندم ... بدون اینکه حتي بتونم نهاري رو که آورده بودم بخورم ... نشسته بودم و به تمام حرف ها و اتفاقات اون مدت فکر مي کردم ... به ساندرز ... همسرش ... کريس ... و تمام افکار اشتباهي که من رو به اون زيرزمين کشونده بود ... تمام اندوه اون روز اونها تقصير من بود و من مسببش بودم ... با بلند شدن صداي زنگ ... منم وسائلم رو جمع کردم و گذاشتم توي کيف ... صندلي هاي تاشو رو جمع کردم و با دست ديگه برداشتم ... و از اون زير زمين زدم بيرون ... گذاشتم شون کنار انبار و رفتم سمت دفتر مديريت ... «جان پروياس» هنوز توي دفترش بود ... با ديدن من از جاش بلند شد ... - کارآگاه منديپ ... چهره تون گرفته است ... پريدم وسط حرفش ... - اومدم بگم جاي نگراني نيست ... هيچ تهديدي دبيرستان شما رو هدف نگرفته ... اينطور که مشخصه همه چيز بر مبناي يه سوءتفاهم بوده ... خيلي سعي کرد اسم اون سوءتفاهم رو از دهن من بيرون بکشه ... اما حتي اگر مي تونستم حرف بزنم ... و من در برابر ساندرز بيشتر از اين حرف ها بود ... *توضیحات* * ارباب (Lord) اصطلاحی است که در ادبیات دینی برای خطاب قرار دادن خدا یا حضرت عیسی به کار می رود. 🌍ادامه دارد.... 🌼نویسنده شهید مدافع طاها ایمانی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 〰〰〰🌤🌍〰〰〰〰
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ اسٺ ✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ اسٺ... ✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید 🎩رمان 💞 قسمت ۸ میدانستند.. بی هوا حرفی را نمیزند.. و .. برای کسی.. پا پیش .. روحیات عباس را .. مثل کف دستش... که با این روش.. او را میخواست به کجا ببرد.. عباس ازاد شد.. چشمش که به سید افتاد.. از .. تا نهایت.. سر به زیر انداخته بود.. سید برایش توضیح داد.. که باید مثل کاری که کرده.. شود... و عباس.. شرمسار قبول کرد.. حسین آقا به تنهایی.. کنار عباس مانده بود.. و نگذاشت.. همسر و دخترش بیایند.. و این صحنه را ببینند.. ساعت از ١١شب گذشته بود.. حالا وقت معامله بود.. اما .. سید را محکم بست.. با همان زنجیری.. که پسرها را زده بود.. حالا باید میشد.. عباس سکوت محض بود.. نادم و شرمسار. سر به زیر انداخته بود.. کسی از جرات نمیکرد.. جلو رود.. وسط کوچه.. زانو زد.. و همه دورش.. حلقه زده بودند.. کم کم جلو آمدند.. بی هیچ حرفی.. آماده قصاص بود.. هر ۶ نفری که دیشب.. کتک خورده بودند.. با ترس..یکی یکی جلو امدند.. و ضرباتی را که عباس.. شب قبل زده بود.. را زدند. مشت.. لگد.. زنجیر.. با همه قدرت.. فقط میزدند.. اما.. گویی عباس در این دنیا ... به یاد دست های بسته ی.. مولا علی(ع) به یاد دست های بریده.. ماه منیر بنی هاشم(ع) به یاد سیلی های حضرت مادر(س).. در کوچه های مدینه.. افتاده بود.. آنها میزدند.. و عباس..در دل روضه میخواند.. و آرام گریه میکرد... سرش را.. تا جایی که میتوانست.. گرفته بود.. تا کسی.. اشکش را بعد یکساعت... عباس.. با صورت و بدن غرق به خون.. با دست های بسته شده.. کف کوچه افتاده بود.. همه نگاه میکردند.. حتی صدای نفس کشیدن هم.. از کسی در نمی آمد.. سکوتی دهشتناک.. محله را فراگرفته بود.. سید ایوب.. آرام عصا زنان جلو آمد.. دستهای عباس را باز کرد.. و آرام‌تر کنار گوشش.. کرد.. _گفتم این کار رو کنن.. تا 👈اولا بفهمی تو ملا عام.. کسی نبری... 👈دوم.. بتونی جلو رو بگیری... 👈سوم.. بدونی که باید تو راه باشی.. اگه بخای بشی. 👈چهارم.. بار اولت که معرکه میگیری.. پس ببین وقتی رو میزنی چه حالی میشه..!! 👈پنجم.. درک کنی اینجا زندگی میکنه.. چاله میدون نیست.! اینا رو گفتم چون .. زنجیر از دور دستانش افتاده بود.. 💞ادامه دارد... ✨https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار ✨✨✨✨✨✨✨✨