🌀 #نکته_مهم شماره5⃣
🌀در قسمت ۲۰۹ و ۲۱۰
👈چرا #سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی بزرگترین سازمان ضدتروریست در دنیاست؟
https://eitaa.com/Khatt_khamenei/196
👈بعضی از فعالیتهای سازمان مجاهدین خلق در آن سالها
http://www.imam-khomeini.ir/fa/c78_118071/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8/%D8%AE%D8%A7%D8%B7%D8%B1%D8%A7%D8%AA_%D8%A2%DB%8C%D8%AA_%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87_%D8%B3%DB%8C%D8%AF_%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86_%D9%85%D9%88%D8%B3%D9%88%DB%8C_%D8%AA%D8%A8%D8%B1%DB%8C%D8%B2%DB%8C_%D8%AF%D9%81%D8%AA%D8%B1_%D8%A7%D9%88%D9%84_/%D8%A8%D8%B9%D8%B6%DB%8C_%D8%A7%D8%B2_%D9%81%D8%B9%D8%A7%D9%84%DB%8C%D8%AA%D9%87%D8%A7%DB%8C_%D8%B3%D8%A7%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%86_%D9%85%D8%AC%D8%A7%D9%87%D8%AF%DB%8C%D9%86_
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۲۱ و ۲۲۲
_نبینمت یعنی چی؟ پیمان نکن اینکارا رو...تازه بعد سه ماه اومدی و این حرفا رو تحویلم میدی؟
_یعنی اینکه راه خطرناکی پیش رومونه.البته هنوز حکم قطعی داده نشده، بعدشم اینا رو الان بدونی بهتره.بعدا شاید فرصت نشه یا دیگه کار از کار گذشته باشه. تو میتونی با این حرفایی که من زدم #جدا_بشی. من مجبورت نمیکنم! اصلا!مدیونی فکرکنی دوستت ندارم یا هر چیز دیگهای.اتفاقا چون دوستت دارم و نمیخوام صدمه ببینی اینا رو بهت میگم.تو این راه ممکنه راهی بریم که هیچ پلی برای برگشت وجود نداشته باشه.نمیخوام به اجبار همراهم باشی...
حرفهایش را درک نمیکنم.
_ببین پیمان من سختتر از اینا رو هم دیدم و پا به پات اومدم.هرچی باشه از قاچاقی از مرز رد شدن و سر کردن توی سلولای كمیته خرابکاری بدتر که نیست.از اینجا بودم و بقیهش رو خواهم بود.
خبرهای خوشی از مرزها نمیآید و خیلی چیزها را با سانسور به مردم میگویند. بنیصدر هم دست روی دست گذاشته تا دشمن بہ تهران برسد.معلوم نیست این جنگ کی به پایان میرسد.او درمانکنندهی این زخم سربازکرده نیست.از بازار به خانه برمیگردم که مهلقا خانم جلوی خانه میبینم.سلام میکنم و با بغض جواب میدهد.نگران میشوم و میپرسم چه شده و به خانهی یکی از همسایه ها اشاره میکند.پارچههای سیاه،نوشتههای داغ فرزند و تسلیت ناراحتم میکند.
_پدر و مادرش همین یه پسرو داشتن.قرار بود آخر این ماه بساط عروسی براش تو محل راه بندازیم.
_تصادف کردن؟
نچی میگوید.
_رفته بود جنوب.لیلاخانم، مادرش، میگه طاقت نداشت مردمو توی خون خودشون ببینه.تازه سربازیش رو تموم کرده که رفت.دیروز خبر آوردن که بچهشون..جیگر گوشهشون رو بعثیا #شهید کردن. #خرمشهر دست بعثیا افتاده.لیلا خانم از دیروز راهی بیمارستان شده.میگن پیکر پسرشو #نتونستن بیارن عقب.بیشتر پیکرها مونده بین بعثیا.
بعد هم گریه میکند.دلم میگیرد اما دلیل بیتابیهای مهلقا را نمیدانم.
_عجب پسر خوبی بود.یه محل دعاگوش بودن. اصلا محلمون با این پسر #صفای دیگهای داشت.شاید باورت نشه ولی ریش سفیدا هم از همین جوون کم سن و سال #مشورت میگرفتن. #تواضع داشت اما چه #حکمتی هم داشت! خدا به دل مادر و پدر و خواهرش صبر بده.روزگار میدونه کیو #گلچین کنه.
افسوس میخورم. مهلقا با من کمی دردودل میکند و بعد از هم جدا میشویم.عصر یک مراسم کوچکی در خانهی همسایه است.لیلا خانم گاه بیهوش میشود و به سر و رویش آب میپاشند.نگرانم پیمان بیاید و پشت در بماند.آخر با خود کلید نبرده است.موضوع را به مهلقاخانم میگویم.برمیخیزم از کنار اتاق مردانه رد میشوم. صدایشان تا به حیاط میآید.گوشهایم به شنیدن راغب میشوند.مردجوانی که به نظر از همرزمان شهید بوده اینگونه میگوید:
_عمو رضا وضع بدی بود.یعنی بایدخودتون میبودین تا #دردش تا مغز استخوون تون بره! یکی نبود بهمون #اسلحه بده.آخرم نفهمیدم آقامحمد شما از کجا گیر آورد.#بنیصدر یه نصفه روز اومد و خودشو توی ساختمونا #قایم کرد.مردم گلایهها داشتن اما مگه میزاشتن دو کلوم از كمبودا و مشکلات بگیم.آخرشم شنیدیم که مردک گزارش داده "وضع مردم خوبه و جنگ جدی نخواهد بود."
شما نبودین که! فقط از بعثیا نبودن که #ستون_پنجم ریخته بودن تو شهر. #منافقا و #تجزیهطلبای نامرد از پشت خنجر میزدن.محمد تا آخر تو شهر موند و دیگه هم برنگشت.
یکی اصرارمیکند بگو محمد چطور جان داد! طفلی بدجور بیتاب است تا بداند آیا درد زیادی کشیده یا نه!؟ و همان مرد ادامه میدهد:
_حاجیحیی من وقتی رسیدم بالاسر محمد بهم یه کاغذ داد. گفت به شما بدم تا به دست صاحبش برسونین. حدس میزنم برای مرضیه خانم باشه.
دلم با شنیدن این حرفها ترَک برمیدارد.به یاد حرفهای پیمان میافتم. قهرمانبازی...
#خودنمایی بہ بهای جان انسان! مگر میشود؟؟ پسری که بجای پا گذاشتن به حجلهی #عروس، پا به حجلهی سرخ #شهادت گام نهاده..این یعنی #قهرمانبازی؟؟؟
بغض میکنم و به داخل برمیگردم.حواسم پی دختر جوانی میرود که به عکس آقامحمد دست میکشد. و میگوید:
_یعنے الان چشمای خوشگلت بستس محمد من؟مگه قول ندادی بعد سربازی میریم سر بخت و اقبالمون..کو اقبالمون؟ لباس سیاه تنم کردی که!
حالش دست خودش نیست انگار.از یک جایی به بعد تن صدایش بالا میرود.چند نفر از خانمها بیرون میآیند.یکی او را بغل میگیرد.
_آروم باش مرضیه...
دختر سر روی شانه گذاشته و زار زار اشک میریزد.مهلقا خانم میگوید:
_الهی بمیرم..همین هفتهی پیش بود اومد خونمون تا اندازههاشو برای لباس بگیرم.انگار قسمت بود رنگ لباس به جای سفید تیره باشه.
نمیدانم این محمد که بوده اما حال که شهید شده تازه کمکم #اوصافش برایم رو میشود.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۲۳ و ۲۲۴
یکی به شانهام میزند و میپرسد ثریا هستم؟با بله جوابش را میدهم. میگوید آقایی دم در کارم دارد.حدس میزنم پیمان است.خودم را به مادر شهید میرسانم و دوباره تسلیت میگویم. خداحافظیکنان بیرون میآیم.پیمان پایش را به دیوار زده. سلام میدهم.جوابم را میدهد و میپرسد:
_اینجا چکار میکردی؟
آه میکشم.
_بنده خدا همسایه پسرش رفته خرمشهر، شهید شده.
_شهید شده؟
_آره.
تنها بہ آهانی بسنده میکند.در را باز میکنم و وارد میشویم.
_یه چیزایی تعریف میکردن که دلم کباب شد.
_چی؟
_بیچاره قرار بوده آخر این ماه عروسی بگیره.
_تقصیر خود اینجور آدماست.چقدر بنیصدر میگه آقا فعلا اجازه بدیم بیان جلو تا زمان بخریم. زمین بدیم تا زمان بگیریم.
شاخ درمیآورم. این دیگر چه تاکتیکی است؟ بنیصدر بگوید کلا دو دستی ایران را بدهیم برود؟!
_وا این چه حرفیه؟!؟مگه میخواد تو آینده چیکار بشه؟قبل از اینکه تجهیزات گیرمون بیاد دشمن نصف بیشتر ایرانو گرفته بعد چجوری میخواین همشو پس بگیرین؟اونا از# کل_دنیا دارن #سلاح میگیرن ما میتونیم جلوی کل دنیا بایستیم؟فعلا باید از هرچی که داریم استفاده کنیم.
_وضعیتمون زیر صفره! ارتش و سپاه که تازه نیرو میگیرن و خیلیام فرار کردن.
چجوری بایستیم؟
_با همین #مردم. مگه خرمشهرو همین مردم نتونستن این همه روز سرپا نگه دارن. قرار بود صدام سه روز خوزستانو بگیره اما همین مردم بودن که نذاشتن سه روزه خرمشهرو بگیره.کی میتونیم سلاح بسازیم؟ بنیصدر جواب اینا رو داره؟ تا کی زمان بدیم؟ دیدیم یه دفعه ایرانو گرفت.گیرم راز سلاح هم کشف کردیم.سلاحهای تازہ ساخت ما با سلاحهای آلمان، آمریکا و انگلیس و..برابری میکنه؟فعلا از هرچی داریم باید استفاده کنیم. ما مردم همونجوری که به انقلاب رسیدیم باید ازش نگهداری کنیم.
پوزخند میزند و میگوید:
_دلت خوشهها! مردم مگه میتونن بجنگن؟ تو انگار چیز از فنون نظامی نمیدونی.یه عده کشاورز و صیاد میتونن چیکار کنن؟
خودش را دست بالا میگیرد.من که میدانم اگر ذرهای به #خرمشهرمظلوم کمک میشد عراق به جای خرمشهر در امالرصاص بساطش پهن بود.اگر بنیصدر تنها اسلحه را از #بسیج و #سپاه مضایقه نمیکرد اینگونه نمیشد..هیچ خبری از پیکر آقامحمد نمیشود.مادر و همسرش روزبروز همچون شمعی آب میشوند.روزهای سختی است...خبرها شده بمباران و جلو آمدن ارتش بعث.خون #انقلابیها میجوشد اما کک بنیصدر نمیگزد.
صدای آشنای مردی است.چادر را کیپ صورتم میکنم و در را باز میکنم.با دیدن چهرهی بابااسماعیل گل از گلم میشکفد.
بعد از احوالپرسی به داخل دعوتشان میکنم.تعجب است! بابا اسماعیل و اینجا؟
نگاهی به خانه میاندازد و ماشاالله گویان وارد میشود.بابا اسماعیل نگاهم میکندند و میگوید:
_ببخشید عجله داشتم و نتونستم چیزی بخرم.
_نه این چه حرفیه.خیلی خوش آمدین و زحمت کشیدین.
وارد خانه میشود.کتش را آویز میکنم.نگاهے گذرا به خانه میاندازد:
_پیمان نیست؟
_نه...کارش طول میکشه
چای میریزم و با خنده پیشش میبرم.تشکر میکند.
_پری کجاست؟ با شما زندگی میکنه دیگه؟
میمانم چه جوابی دهم.دل دروغ گفتن به بابا اسماعیل را ندارم اما برخلاف میلم مجبور شوم بگویم بله.چای برمیدارد.پرتقال و انار در ظرف میکنم.دوست دارم از او به بهترین نحوه پذیرایی کنم.بابا اسماعیل از بیخبر آمدنش عذرخواه است و میگوید برای فروش محصولاتش آمده.پیمان که میآید سفره پهن میكنم. از پیمان سراغ کارش را میگیرد.پیمان هم میگوید در سپاه مشغول شده و کم مشغله ندارد.بابا اسماعیل از ذوق لبخند پهنی میزند.انگار کار پیمان را دوست دارد.بعد هم در کلام این را میگوید:
_رو سفیدم کردی پیمان جان! قول دادم تا جون دارم #پابهرکاب_امام باشم.ما سواد درستو حسابی نداریم که براشون کاری بتونیم انجام بدیم. اوج خلاقیتمونم میشه باغ و زراعتو اینا...خوشحال شدم. شما جوونا باید #عصای_دستشون باشین.باید #افتخار کنی لباس #سربازی_امام تنته.
او میگوید و من بیشتر به #فکر میروم. #گاهی_اوقات هر چقدر هم که نان حلال به سفره بیاوری باز هم پیدا میشود فرزند #ناخلف! بابا اسماعیل از وضعیت جنگ میپرسد.پیمان هم درست #مثل خود #مذهبیها حرفش را با انشاالله شروع میکند.
_انشاالله که درست میشه.ولی خب...آدم نمیتونه منکر وضعیت نابسامان بشه.
بعد هم از همان نیم روزی میگوید که به خرمشهر رفت.بابا اسماعیل هم با تکان سر حرفش را تایید میکند و گاه غم صورتش را فرا میگیرد.کمکم خوبیهای دروغین سازمان رنگ میبازد.وقتی میبینند این حکومت و بخصوص #امام با کارها و عقایدشان #مخالف است و نمیتوانند با داشتن چنین رویکرد #ضددین و #ضدمیهن به قدرت برسند.دموکراسی را هم کنار میگذارند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۲۵ و ۲۲۶
گاه به صراحت در مصاحبههایشان ازشان سوال میشد اگر مردم بخواهند #اسلحههایتان را تحویل دهید، میدهید؟آنها هم بعد از طفرههای طولانی میگفتند #نه! #حب_واقعی را نمیبینند.سازمان نه تنها به قدرت بلکه به این محبوبیت هم حسودیاش میشود.
●●بیست و هشتِ خرداد شصت●●
ماههای پر تنشی را از سر گذراندهایم که آخرینش نیست! هنوز وحشت خشونت چهارده اسفند در وجودم است....
خبر حصر آبادان و پیش روی روز افزون بعث را به خاطر دارم.نمیتوانم سکوت کنم.صبح بود به دستور مینا حاضر شدم و خودم را به خیابان رساندم.بعد از عوض کردن شکل و شمایل وارد دانشگاه تهران شدیم.غوغایی بر پا بود.قریب به هزاران نفر در دانشگاه شعارهای تند دادند. بنیصدر پشت تریبون ایستاد و از مصدق سخن گفت.جوری حرف زد که انگار مصدق بود از پاریس به تهران آمد، در بهشت زهرا سخنرانی کرد،بار انقلاب به دوش کشید و برای آزادی راهی غربت شد!شعارهای مرگ بر بهشتی یک جاهایی زیاد شد. #نمیتوانستم همچین شعاری بدهم!اصلا مگر #بهشتی چه کرده؟ چرا الکی بارگناهم را سنگین کرده باشم؟هرچہ هم مینا با مفهوم نگاهم کرد خودم را به آن در زدم.بعد هم بنیصدر گفت "اینهایی که ظاهر #مذهبی دارند را بیاندازید بیرون!" انگار بنیصدر جز #خون و خونریزی، #تفرقه کاری برای این کشور نداشت!
چهارده اسفند هرچه بود گذشت.ولی ترکشهای آن به شدت در گوشه و کنار مطبوعات به چشم میخورد. انگار گزارشها و پاپوشهایی را که برای #مطبوعات لازم بود او مینوشت!👈به #اسم و #لباس سپاه مردم را خونین میکردند و همهاش به نام سپاه تمام شد.حال ۲۸خرداد سازمان به #همه دستور میدهد با خود #سلاح سرد داشتہ باشند حتی اعضای عادی....
بین جنگ و خشونتها روی پلهها مینشینم و به #خدا میاندیشم.به خدای که تنها #اسم و #وصفش را شنیده بودم و بس...خوب و بد را نمیدانم اما همین را میدانم که سازمان #بر_حق نیست.خدا...کاش میتوانستم از او بخواهم به من راه درست را نشان دهد.بغض میکنم و میگویم: " خدایی که نمیدونم هستی یا نه. اگه صدام رو میشنوی بهم #کمک کن. خدایا! #خسته شدم از این همه #حماقت و #بلاهت. خدایا! خسته شدم از راه #بنبست. خدایا! کلافم کرد این #دورویی. چیکار کنم؟ در خونهی کیو بزنم..؟؟ " بغضم میترکد.. "رویا! شاید به پوچی رسیدی و دنیا همینه که هست.شاید اصلا جای دیگهای وجود نداره..." اما با خود میگویم: "نه نه! حتما راهی هست. مگه میشه تموم این #عالم به بنبست برسه؟مگه حرفای حاج رسول رو یادت رفته؟ مگه میشه همه چیز رو اتفاقی دونست؟"
یکهو بدنم یخ میکند.در هوای گرم خردادماه سردم میشود.از کجا ذهنم به یاد حاج رسول گشت را نمیدانم!خیال از ذهن عبورکرده دوباره آمده! امانتی را میگویم! هروقت که به یادش میافتم حالم دگرگون میشود و حس #عذابوجدان پیدا میکنم.آن اوایل #بهانهی سازمان را داشتم و زوم شدنشان روی من اما حال چه؟ شاید حال وقتش شده راز آن امانتی را فاش کنم." آره... حالا دیگه وقتشه." پیمان هم تا شب به خانه نمیآید. از ذوق و هیجان نمیفهمم کی چادر به سر میکنم. در ذهن دنبال نشانی آن میگردم. به آدرس.... به خانم عطاری! صندوقچه و گلهای بابونه! در آخر هم تجریش و بازارش...باورم نمیشود!انگار یکی اینها را جلوی پایم قرار میدهد و مرا به خود میخواند.
به بازار عریض و طویل تجریش نگاه میکنم.پیدا کردن یک عطاری در اینجا مثل پیدا کردن سوزن در انبار کاه است! دوباره ناامیدی بر من غلبه میکند.. #خدایا چه کنم؟
خود را کنار میکشم. سر در مغازهها را نگاه میکنم.با دیدن گونیهای گردو و گیاه دارویی به طرف مغازه میروم.
_سلام. شما عطارے هستین؟
_بله دیگه.
_یعنے خود خود عطاری؟
انگار متوجه منظورم نیست و میگوید:
_عطار هستیم دیگه.
وا میروم!
_نه آقا. منظور من فامیلتونه.شما خانم عطاری میشناسین؟ فامیلشون عطاری باشه و عطار باشن.
_آها...بلہ خانم عطاری هستن. منتهی جلوتر از ما.
_میشه بگید کجا میتونم پیداشون کنم؟
_اسم عطاریشون "شفاست". همین راسته رو بگیرید و برین اولین عطاری هستش.
تشکر میکنم. هیجان زده شدهام.بوی خوش بابونه و گل محمدی!با دیدن تابلوی مغازه بغض میکنم.خانم مسنی روی صندلی نشسته.به زور سلام میدهم.لبخندش بسیار شبیه لبخند حاج رسول است.حاصل بغض از دیدگانم روان میشود.
_سَ.. سلام.
متوجه حالم میشود.دستم را به طرف خودش میگیرد نوازش میدهد.
_عیلکسلام.چیشده عزیزدلم؟چرا گریه؟چرا بغض؟
_خنده هاتون...خیلے قشنگه منو یاد کسی میندازه.
_وای ممنون عزیزم.قربونت برم مادر.. چشمات قشنگه.
_شما خانم عطاری هستین؟
_آره. چطور مادر؟
_من از طرف حاج رسول اومدم. #امانتی هست که باید از شما تحویل بگیرم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۲۷ و ۲۲۸
یکهو خنده به لبش میماسد.بهت زده زل میزند به چشمانم.چشمانش بارانی میشود
_درست شنیدم؟ گفتی حاج رسول؟حاج رسول خودمونو میگی؟ از طرف حاج رسول اومدی؟ چرا این همه دیر!
شرم دارم سر بلند کنم.
_بله. حاج رسول! من ایشون رو توی کمیتہ خرابکاری دیدم.حاج آقا درسها به من داد.گفتن امانتی هست که باید داشته باشم.
انگار صورتش را گرد گچ پاشیدند.از هوش میرود و روی زمین میافتد.به آن سو میروم.کمی سیلی به صورتش میزنم اما به هوش نمیآید.دست توی لیوان آب میبرم و به صورتش میپاشم.یکهو میپرد.میروم تا چیزی برایش پیدا کنم که دستم را میگیرد.
_حاجی رو از بچگی دوست داشتم.وقتی اومد خواستگاریم فقط ۱۴ سالم بود.بله رو همون اول دادم و توجه نکردم که میگن هوله یا خواستگار نداره.نورانیتش از همون اول معلوم بود.بچهدار شدیم و بچههامون عروس و دوماد شدن که فهمیدم حاجی زده تو کار اعلامیه و انقلاب اولش ترسیدم اما آرومم کرد. مثل هروقت دیگهای که آب رو آتیشم بود. بخاطر کاراش زود دستگیر شد اما زودم آزاد شد.
با آه جگرسوز ادامه میدهد:
_تا سال ۵۷ که دیگه بردنش روزگارمون سیاه شد. حاجی که رفت نور و صفا هم رفت. عطاری هم یادگار عشق منو حاجیه.باهم ساختیمش، اما قسمت شد من ادارهش کنم.تو گفتی ازطرف حاجی اومدی ولی خودش کجاست؟
نمیدانم در جواب چشمان به انتظار نشسته باید چه جوابی بدهم.
_حاج آقا والا..منم خیلی وقته ندیدمشون.
اون امانتی رو هم خیلی قبلتر بهم گفتن بگیرم. شما نمیدونین کجان؟
_همش میگن منتظر نباش ولی من منتظر میمونم حاجی برگرده.یه بار رفت مکه قول داد یه بارم باهم بریم.من منتظر میمونم تا با هم مکه...
کاسهی دلم ترک برمیدارد.
_حاج آقا گفتن امانتی توی یه صندوقچهس. گل بابونہ و صابون معطر... یه چیزی تو همین حرفا.
سریع برمیخیزد.به پستوی مغازه میرود.پشت سرش راه میافتم.چراغ قوه را میاندازدروی دیوار.تیر و تختههای گوشه را کنار میزنیم. طاقچهای ظاهر میشود.خانم عطاری میگوید:
_برش دار.
صندوقچه کوچک است. آن را برمیدارم.خاک روی دستانم مینشیند.دستهای لرزانم بہ سردی دستانش گره میخورد.خوب در چشمانم نگاه میکند. بغض قورت میدهد.
_برو دخترم. امانتی مال هرکی هست به دستش برسون.
چشمی میگویم.تختهها را سر جایشان برمیگردانیم و بعد خارج میشویم.پشت میز میایستد.میخواهم تشکر و خداحافظی کنم که کشک در کاغذ میپیچد و به من میدهد.باز هم ممنون میگویم و بیرون میآیم.دیگر شلوغی تجریش به چشمم نمیآید.تمام وجودم شده دو مردمک دوخته شده به صندوقچه.میخواهم بدانم این امانتی چه در دل دارد. اما با خود میگویم: "نه!درست نیست. شاید صاحبش راضی نباشد."
اما وقتی فکر میکنم میبینم حاج آقا از صاحبش چیزی نگفت. بهانه برای خود میتراشم که در صندوقچه را باز کنم تا ببینم برای کیست.قفل دستیاش را باز میکنم. با دیدن یک تکهکاغذ وا میروم! برمیدارم و میخوانم:
✍_" به نام هستی بخش...اکنون که این نامه را مینویسم نمیدانم که هستی و نام و نشانت را هم نمیدانم..هنوز مبهوت رویای جوانیام هستم..از خواب برخواسته مثل مردهای دیوار را مینگرم...خواب میدیدم به یاد روزهای جوانی در مکتب «آسِد مرتضی» هستم..او هم همان درسهای شیرینش را با لحن چون شهدش میگوید.به یکباره مکتب خالی میشود. آسِد مرتضی صدایم میکند: "آقا رسول، هرچی امروز یاد گرفتی رو توی این نامه بنویس."
من در عالم خواب حواسم پی او بود که حال بیش از بیست سال از مرگش میگذرد...در تعجب ملاقاتش بودم و یادم به درس نبود.میترسم و او تبسم میکند و میگوید:" آقا رسول من هرچی میگم یادداشت کن. حتما ها!" چشم میگویم و او میگوید:《لازم نیست بہ چپ و راستت نگاه کنی. تنها #یک نگاه بہ #بالا کافیست تا بفهمی آنچه #لازم است.راه #الهی، طریق رستگاری است. #هیچ_بنبستی در این کوچهها نخواهی دید.حتی اگر به مرگ رسیدی به آن لبخند بزن چرا که #شهادت آغوشش را باز نموده. #تردید نکن! آنهایی که قرب الهی پیشه کردند اکنون در بهشت تکیه زدهاند.تنها یک نگاه به وسعت #دلت کافیست. چشم بگشا و به #فلک و عرض نگاه کن.چه میبینی؟ چرخ را؟ زمین را؟ سبزه و گل ها را؟ تردید نکن که همه #آیت خداست. تو هم #شرف تمام اینها هستی. #خداوند فرمود همهی عالم را برای #تو افریدم و تو را برای #خودم، ای فرزند آدم.چه نعمتی بالاتر از دلدار چنین لطیفی؟به #هستی و #وجودت نگاه کن؟ چه میبینی؟ #قدرت او را؟ درست است.تنها یک جرعه از یس بنوش تا بفهمی خدا کیست..آنکه آسمان و زمین مسخّر اوست..وقتی به لبهی پرتگاه رسیدی بازگرد.به آغوش خدا بنگر که برای تو گشوده شده. آغوش همیشه بازی که منتظر بود تا تو را بغل گیرد اما تو ندیدی...
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰
_....راه درست در همان آغوش است پس وارد شو و از هیچ چیز نترس.خدا را بخواه تا اجابتت کند. از تو محافظت خواهد کرد و مکر دشمنانت را به خودشان برخواهدگرداند. وارد شو...》از خواب که پریدم موبهموی خواب در سرم میچرخید.به سفارش #سید دست قلم میبرم. انگار یکی میگوید و من مینویسم.امیدوارم صاحب اصلی نامه آن را بخواند.."
بعد از تمام کردن جملهی آخر چشمم به دنبال رد و نشان دیگری است.باور نمیکنم صاحب این نامه من باشم! آخر چطور ممکن است؟ سید کیست اصلا! خدایا تو چه میکنی؟ آغوش میگشایی برای من؟ منی یک عمر زندگیام را تباه چیزهایی کردم که تو خوش نداری؟خدایا چرا آغوش میگشایی...؟ انگار که عزیزی از دست دادهام اشک میریزم.کلمات در ذهنم متورم میشود و بیشتر بہ من #تلنگر میدهند.آغوش خدا را احساس میکنم. برمیخیزم. صندوقچه را مثل کودکی در بغلم میگیرم.با هر قدم یک جمله به سرم آوار میشود.صدای اذان در قلب و جانم رخنه میکند.به سمت مسجد کشیده میشوم.اینهمه جدایی باعث شده آیات را فراموش کنم.تنها یک نماز واقعی خواندم آن هم با نرگس...یک نگاهم به نامه میخورد یک نگاهم به چاقویی که به اصرار سازمان باید همه جا با خود ببرم! به بقیه نگاه میکنم و حسرت میخورم.خوشا بحالشان عجب سعادتی...
پیش معشوق سر به سجده نهادنسعادت میخواهد که من در این مدت نداشتم.بعد از نماز به خانه برمیگردم.صندوقچه را زیر لحافها قایم میکنم تا پیمان نبیند.
در سازمان غلغلهای افتاده.مجلس روزهای ملتهبی را سپری میکند.زمزمههایی از خلع بنیصدر از مجلس به گوش میرسد.توی پیادهرو قدم میزنم که ماشین ونی میایستد.با دیدن مینا شوکه میشوم.با اشارهی چشم میفهماند سوار شوم. میخواهم مخالفت کنم اما #جرئتش را ندارم! با این که #قلبم بیزار شده اما نمیتوانم کاری کنم.سوار میشوم...دور میز نشستهایم که مینا شروع میکند به حرف زدن:
_دیدید چی شد؟ با این کار دشمنی رژیم با ما واضح شد.ذرهای تردید توی مجاهدتتون نداشته باشین. ما جلوی شاه ایستادیم اینا که چیزی نیستن.همه #دستور سلاح سرد رو اجرا میکنین؟
همگی با بلہ جواب میدهیم.
_خوبہ...دیگه با زبان خوبی نمیشه با اینا کنار اومد.ما باید همشون رو نیست ونابود کنیم.
یک لحظہ حالم بد میشود.همہ؟ همہ یعنی میلیونها آدمی که به نظام رای #آری دادند؟ زبان خوش؟ به زور اسلحه میگرفتیم. ساختمان و چاپخانهی بیمجوز داشتیم و داریم. حال قرار است چقدر دنبال #سهم بگردیم؟مینا مغرورانه میگوید:
_باید کاری کنیم تا کمر رژیم رو بشکنه.باید هرکی که مزدور رژیمہ رو از میون برداریم.وظیفهی شما هم اینه، این افراد رو شناسایی و به مرکز بشناسونین.
هرکسی که برای رژیم کار کنه باید نابود بشه.
جلسه برای توجیه کار است و میخواهند هرطور شده ذهنها را بفریبند تا علیه مردم به پا خیزند.خوب نیستم... احساس پوچی همیشه در جلسات و صحبتهای سازمانیها بر من غالب میشود اما همینکه کمی از این فضا دور میشوم حالم خوب است.صبح، مهلقا خانم بہ دیدنم میآید.خیلی نگران است:
_کی شر این آدمکشا ریشهکن میشه؟خدایا! دیروز توی بهشت زهرا قیامت بود.چند شهید آوردن که میگفتن #منافقا شهیدشون کردن.
او #نمیداند ما کیستیم اما #خجالت میکشم هنوز با چنین فرقهی #خونخواری در ارتباط هستم.او به من میگوید:
_خیلی مراقب خودت باشی ثریا جون.اینا زنو مرد نمیشناسن. کافیه بفهمن #حب_امام تو دلمونه.البته که نباید ترسید! ولی خب مراقب باش.فکر کنم گفتی شوهرت پاسداره. خدا بهت صبر بده.این پست فطرتا هم بیشتر پاسدارا و کمیتهایها رو ترور میکنن. به شوهرت بگو مراقب باشه.
از دلسوزیاش شرمسارم.انگار نه انگار امثال پیمان از همان دستهاند که دندان تیز کردند برای دریدن! فکر میکنند با #تهدید جان مردم، آنها دست از #امام برداشته و به ایشان پشت میکنند.بعد هم به #بهانه دموکراسی زورکی حکومت تشکیل دهند.اما #مردم تمام تصوراتشان را برهم میزنند. #خون_شهدای_ترور #سیلی میشود و خیال خامشان را با خود میبرد.
کلید را در قفل میچرخانم.چادرم را درمیآورم. جلوی در دو کفش میبینم.یکی برای پیمان و دیگری کفش زنانهای هست.
با احساس بدی وارد میشوم.پیمان و مینا توی هال نشستهاند و صحبت میکنند.جا میخورم! مینا اینجا ه میکند؟ با دیدن من خیلی راحت سلام میدهد.پیمان را ناگهان کنار خودم میبینم.هین میکشم
_جن که ندیدی!
نفسم را با ترس بیرون میدهم.
_چرا اینجوری جلو آدم ظاهر میشی؟
_اینا رو ولش کن.یه چای بریز بیار برای مینا.
باشه میگویم و او میرود.سینی چای را کنارشان میگذارم و همانجا مینشینم.در مورد چیزی بحث میکنند.عکس یک نفر را میانشان گذاشتهاند. میخواهم از کنارشان برخیزم..
☆ادامه دارد....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۳۱ و ۲۳۲
که مینا صدایم میزند.
_بله؟!
_بیا بشین کارت دارم.
بعد هم برگهها را برمیدارد.کنار پیمان مینشینم.مینا دستانش را بهم گره میزند و میپرسد:
_تو نمیخوای کاری بکنی؟
_چکار مثلا؟
_یہ کار جدی. بهتره مثل بقیہ تو این موقعیت تو هم یه تکونی به خودت بدی.
پیمان سکوت کرده و به او گوش میدهد.هوف میکشم. معلوم نیست دوباره چه خوابی برایم دیده.
_خب بگو چیکار کنم؟
_ما داریم مسلحانه کار میکنیم.برای گرفتن حقوقمون مجبوریم با مزدورا درگیر بشیم. اگہ روزی ۳۰ عملیات انجام بدیم نظام سقوط میکنه و اینطور بازوهای رژیم رو مورد هدف قرار میدیم.و اونایی که بازوی رژیم هستن عکس رهبرانشون رو دارن. یا کارایی میکنن که مشخصه طرف ما نیستن.اینا خطرناکن پس باید حذفشون کرد.
با چشمان گرد خیره بهش میشوم و میگویم:
_حذف؟؟؟؟
لبخند میزند.
_حذف که همیشه کشتن نیست.گاهی با حرف هم میشه حذف کرد. تو نگران اینا نباش. تو نمیخوای که زحمات پیمان هدر بره؟ اون داره با جونش بازی میکنه ولی کاش تو هم یه کاری براش انجام بدی.ممکنه یه نفرایی پیمان رو اذیت کنن.
درست، دست میگذارد روی #نقطه_ضعفم. دلشوره میگیرم:
_چه خطری؟
_به پرو پای پیمان میپیچه.شک کرده.میدونی اگه لو بره پیمان اعدامہ؟
یکهو ضعف میکنم.انگار فشارم افتاده.به پیمان نگاه میکنم.دستم را میگیرد و میگوید:
_نگران نباش. راه حل داره.
_چیہ راه حلش؟
مینا ادامه میدهد:
_راه حلش اینه شما ببینی این آقا شکش یقینه یا نه. باید با خونواده شون ارتباط بر قرار کنی.اینجوری یه چیزایی دستگیرت میشه.
_همینجوری؟؟؟اونوقت به من شک نمیکنن. اگه شک کنن و بفهمن چی؟
_نه عزیزم. نمیفهمن اگہ کارتو درست انجام بدی.قراره تنها توی خونهای نزدیک خونهی اونا زندگی کنی. زن همین آقا کلاس قرآن داره برای خانما.به همین بهانه باهاشون ارتباط بگیر.هر روز هم گزارش بده.
_خب اینجا چی؟ مگه نگفتین باید توی محل طوری رفتار کنیم که ضایع نباشه؟ من که برم از اینجا شک میکنن.نمیگن این کجا رفته و شوهرشو گذاشتہ؟در و همسایهها میشناسنمون.
مینا که فکر همه چیز را کرده میگوید:
_اینکار زیاد طول نمیکشه. بعدشم به یکیشون بگو میرم شهرستان یا چمیدونم هر جای دیگه.
نمیتوانم نه بیاورم.از طرفی جان پیمان برایم شوخی نیست.باشه را قبل رفتن از من میگیرد.عصر میآید دنبالم که کار را شروع کنیم.ساکم را بستهام.پیمان روی پلهها ایستاده، پیش میآید و بامهربانی میگوید:
_اگه سختته نرو. هر جوری هست خودم حلش میکنم.
با بغض به گلو پهلو گرفته سر تکان میدهم.
_نه میرم. نمیتونم ببینم در خطری.فقط مراقب خودت باش.برای غذا میخوای چیکار کنی؟
_تو نگران غذای من نباش. یه کاری میکنم.
باشه میگویم.ساک را برایم تا ماشین میآورد.خداحافظی میکنم.مینشینم و برمیگردم تا دوباره ببینمش.شلاق جدایی قلبم را تکهتکه میکند.ماشین بہ راه مے افتد.سر پایین میاندازم و با چادر صورتم را میپوشانم.اشکهایم جاری میشود مینا نصیحت میکند:
_وقتی میگن ازدواج نکنین همینه.آدم باید فکرش متمرکز باشه. با یه زنگوله به پا که نمیشه تمرکز کرد.
به گفتههایش اهمیت نمیدهم.چند کارتون به دستم میدهد و انگار با املاکی هم هماهنگ کرده است.از مینا جدا میشوم.قبلش از رفتنش سفارش میکند درست رفتار کنم تا جان پیمان را نجات دهم.املاکی مرا به آن محله میبرد.اصلا به آدرس توجهی نکردهام و نمیدانم به کجا آمدهایم! ساک و کارتون رو برمیدارم.
مرد در را باز میكند.کهنگی از تمام خانه میبارد. خیلی قدیمی و کثیف است!ومرد کلید برق حیاط را میزند ولی انگار خراب است. آب دهان را قورت میدهم. من چطور در چنین خانهای میخواهم به تنهایی شب را سحر کنم؟ مرد دو اتاق را،آشپزخانه، یک یخچال کهنه و گاز تک شعله را، بعد از نشان دادن به من میگوید:
_نگران نباشید خانم مینا گفتن زمان کوتاهی اینجا هستین.خودمم میام حیاط رو برق میزارم.
تا دم در بدرقهاش میکنم.بر که میگردم انگار در خانهی ارواح هستم! ساک را باز میکنم و وسایلم را گوشهای میگذارم.در فکر پیمان هستم و فکر این ماموریت و ترس این خانهی خوف انگیز.شب وحشتناکی بر من میگذرد.هر دمی از خواب میپرم.
صبح با سردرد از خواب بیدار میشوم. دوست دارم از این خانه دور شوم.بیرون میروم.با پولی که دادند کمی خرید میکنم.بین راه سعی دارم چند نفری مرا ببیند و بداند همسایهای تازه گیرشان آمده.چند نفری هم سلام میکنند.به خانهی در آبی نگاه میکنم.همان خانهای است که باید به آن نفوذ پیدا کنم.زنی با چادررنگی دارد بیرون میآید.برایم سر تکان میدهد.یکهو حالم بد میشود.به سختی کلید را میچرخانم و وارد خانه میشوم.هنوز اتفاقی نیافتاده که من اینگونه رنگم مثل گچ شده!
☆ادامه دارد....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۳۳ و ۲۳۴
بین آجرهای دیوار حیاط فاصلهای پیدا میکنم و از آن میتوانم خانهی همسایه نگاه کنم.دو روزی کارم همین است و مو بہ مو برای مینا گزارش میدهم.روز سوم کسی در خانه را میزند.چادر میپوشم و در را باز میکنم.پسر نوجوانی میگوید هندوانه از او بخرم. آهسته میگوید:
_از طرف مینا اومدم.
تعجب میکنم. هندوانهای دستم میدهد:
_از این بہ بعد رابطتتون دکهی روزنامهی سر کوچهس.از بچههای خودمونه.اوضاع بحرانیتر شده صلاح نیست مستقیم مینا رو ببینین.
قبول میکنم.با دادن پول وارد خانه میشوم.در یخچال میگذارم. طبق معمول از بین آجرها سرک میکشم که پیکانی وارد کوچه میشود.مردی با لباس نظامی پیاده میشود.با خنده برای افراد داخل پیکان دست تکان میدهد.در را که میزند دو پسر شر به پر و پایش میپیچند.آنها را بغل میگیرد و داخل میبرد.با خود میگویم نکند این مرد همان کسی است که برای پیمان خطر دارد؟
کمکم مینا اجازه میدهد از لاک اطلاعاتی بیرون بیایم و با دیگران ارتباط بگیرم.خبر آورده بودند #شهیدی از جبهه میآورند. ساعتها قریب به ظهر است.برای مراسم حضور پیدا کردهام.مینا میگفت در این مراسم خودی نشان دهم و توجهی جلب کنم.عین مذهبیها رفتار کنم.چادرم را قاب صورتم میکنم.تابوتی بر روے دستها موج میزند.نگاهم به همان زن است. دست یکی از پسرهایش را گرفته و بیتابانه اشک میریزد.میان آن همه فشار جمعیت خودم را به نزدیکیهای او میرسانم.نمیتوانم دستور مینا را اجرا کنم.
میگویند #مادرشهید چند کلامی حرف میخواهد بزند.زن بالای وانت میایستد.از صورتش چیز زیادی معلوم نیست. میکروفن را دستش میدهند.
#بغضش را مهار میکند و میگوید:
🎙_ بسماللهالرحمنالرحیم..فرزند من فدای #انقلاب... فدای #اسلام... فدایی #امام..اصلا تمام بچههایم فدای او. جبههی امروز همین تهران است... همین جنوب است... همین غرب است.منافقین که خدا شرشون رو به خودشون برگردونه شهر و کشورو #ناامن کردن.ما مردم باید #آگاه باشیم. باید #پشت_امام بایستیم مثل همین #شهدا.اینها یک مشت #جاهطلب هستن که بویی از اسلام نبردن.بخدا قسم #راضینیستم از هرکسی که به اینا کمک میکنه یا همراهشونه یا به هر طریقی بہ مملکت #ضرر میزنه.من بچم رو در راه #اسلام دادم، در راه خدا دادم...خدا قبول کنه تا شاید ادای دینی کنم...
حرفهای مادرشهید کلمه بہ کلمهاش برایم تلنگر است.با شنیدن اسم #خدا گر میگیرم...نکند باز هم؟؟ اگر این مادر از من راضی نباشد چه؟ اگر آه دلش بگیرد چه؟ حواسم از آن زن پرت میشود. گوشهای مینشینم و به حالم #گریه میکنم.بعد از مراسم هم سراغی از زن نمیگیرم و به خانه برمیگردم.کلی با خودم #فکر میکنم. اینکار را من برای سازمان #انجام_نمیدهم. خوب است الکی کلی #خون ریخته شود؟ با صدای در چادر را روی سرم مرتب میکنم.با باز شدن در صورت زن ظاهر میشود. هول میکنم. دست و پایم یخ میشود. سیمی را بطرفم میگیرد روی آن بشقاب غذاست.
_بفرمایین. امروز #مهمان_شهید هستین.
بعد هم میگوید:
_عجلهای نیست ظرف رو بیارین ولی خونهی ما همین روبرو هستش. اونجا تحویل بدین.
ظرف را برمیدارم.هرچه میکنم تنها چشم از زبانم خارج نمیشود.داخل میشوم. به گوشهی نشیمن کز میکنم. مهمان شهید... یعنی اگر این غذا را بخورم #نمکگیر شهید میشوم؟
بوی خوشش اشتهایم را تحریک میکند. قاشقی به دهان میگذارم.عجب #طعم لذیذی دارد..ظرف را فردا میشویم. حاضر میشوم و بشقاب را برداشته تا به خانهی همسایه ببرم. زنگ را که میزنم پسرکی در را باز میکند و میپرسد چکار دارم. چند ثانیه بعد صدا و بعد خود همسایه جلوی در میآید. کمی احوالپرسی میکنم. گرم جوابم میدهد انگار که سالیان سال است هم را میشناسیم. بشقاب را به دستشان میدهم. تشکر میکند. تعارفم میکند داخل بیایم. اما بعد وارد خانه میشوم. از داخل خانه صدای #قرآن میآید. کفشهایم را درمیآورم و وارد میشوم.کسی را نمیشناسم اما پیششان مینشینم. خانم مرا معرفی میکند:
_ایشون خانم همسایه هستن. همین روبروی ما مینشینن. اسمتون چیه؟
کمی منّ و من میکنم:
_ثُ...ثریا
_خوشبختم ثریا جون. ما هم اهل همین محل هستیم. من صدیقه هستم ولی بیشتر بهم میگن خانم موسوی.
همگی دوست هستند و #صمیمیت میانشان موج میزند.
_خوشبختم
خانم موسوی میگوید منیره قرآن بخواند.او با صوتی دلنشین شروع میکند. دلم را با خود همراه میکند که چشمم با آن بیگانه است و #دلم صمیمیت بسیار دارد. بعد از او خانم موسوی به کسی دیگر میگوید آن را معناکند.
_بنام خدا که رحمتش بیاندازه است. و مهربانیاش همیشگی....
چه زیباست پیام خدا. انگار راه نویی پیش رویم است تا خدا را بهتر بشناسم. این آمدن پیش از اینکه..
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۳۵ و ۲۳۶
این آمدن بیش از اینکه برای ضرر بہ اینها باشد برایم #تلنگری است.انگار خدا #قرآنش را پیش پایم گذاشته میخواهد بگوید #از_این_راه بیا. انگار قرار است قرآن، کلام خدا که از دهان پیامبر اسلام به گوش مردم میرسد بعد از هزاران سال برایم بگوید. یعنی مگر میشود قرآن بعد از اینهمه سال باز هم حرفی نو بزند و فکر بشر را با معجزهای آگاه کند؟ پس حرفهای منسوخ شده در سازمان چه بود؟همان حرفهایی که دین را میدرید و انقلاب کوبا را به سرمان میکوفت.ذهنم میان بزرگراهی از افکار مبهم مانده.انگار راه را گم کردهام. در همین افکار دست و پا میزنم که دستی روی پایم مینشیند.هول میشوم.خانم موسوی لبخندش را جمع میکند:
_چیشد ثریا جان؟ ترسوندمت؟
دلسوزانه نگاهم میکند.چقدر این طعم نگاه برایم آشناست...طعم نگاه حاج رسول است شاید هم نرگسم! من خوب میتوانم آدم ها را از نگاهشان بشناسم.
_خوبی عزیزم؟
همزمان با بله گفتن سر تکان میدهم.
_خوندن قرآنو شروع کنیم؟
_بَ... بله! حتما!
لبخند لطیفی به لبهایش مینشیند.خودش اینبار شروع میکند.عجب صوتی دارد!شروع میکنم به #حظ بردن.با خواندن معانی بیشتر در دریای #بُهت فرو میروم. خدایا! تو با این دل چه میکنی؟ خودت هستی... مگر میشود تو نباشی که قرآنت را مقابلم قرار دهی! دو یا سه صفحهای خوانده میشود.خانم موسوی بین خواندن گاه میایستد و نکاتی را بیان میکند که به آنها میگوید #تفسیر و از نظر من #دریایی پهناورتر و اقیانوس مانند.بعد از آن خانم موسوی رو به من میگوید:
_ثریا جان. میخوای تو هم بخونی؟
ترس ظرف دلم را پر میکند.با تردید میگویم
_من!!؟
سر تکان میدهد که بله. آخر من که قرآن نمیدانم. دفعهی اول است که قرآن کامل پیش رویم میبینم. و او فکر میکند این تردید از جهت شرم و خجالت است:
_بخون عزیزم.اینجا همه محرمیم تازه همه هم رو میشناسیم. پس خیالت راحت بخون.
بین رودربایستی گیر کردهام و نمیدانم چه بگویم. خدایا! خودت کمکم کن...پس آن را برمیدارم و میخوانم:
_بِ... بسم اللہ الرحمٰن الرحیم.أَو...َلَيْسَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بِقَادِرٍ عَلَى أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلَى وَهُوَ الْخَلَّاقُ الْعَلِيمُ﴿۸۱﴾إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ﴿۸۲﴾فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ﴿۸۳﴾
خوب خواندم! برای اولین بار باورم نمیشود.جز چند جا که اشتباه خواندم مابقی درست بود.با تمام شدنش شروع میکنم به خواندن معنا:
_آيا کسیکه آسمانها و زمين را آفريده توانا نيست که [باز] مانند آنها را بيافريند آری اوست آفريننده دانا.چون به چيزی اراده فرمايد کارش اين بس که میگويد باش پس [بیدرنگ] موجود میشود.پس [شكوهمند و] پاک است آنکسی که ملکوت هرچيزى در دست اوست و به سوى اوست که بازگردانيده میشويد...
غرق در معنی میشوم.خدای توانایی که قدرتش مافوق همه چیز است.با داشتن چنین خدایی چرا آدمی میترسد؟ #عزت و #ذلت بہ دست خداست اوست عزت میدهد.باک نداشته باش. تو در پناه خدا از گزند مردم در امانی.
صمیمیت را همان برخورد اول حسمیکنم. میتوانم رنگ خداییاش را به درستی ببینم.خانم موسوی همهمان را تا دم در بدرقه میکند و جلسهی فردا را هم همانوقت میگذارد.بعد از رفتن بقیه میایستم
_میشه من فردا هم بیام؟
لبخندش پررنگ میشود:
_این چه حرفیه.معلومه که میشه. بیا عزیزم، قدمت روی چشم!
با ذوق تشکر میکنم.ساعتها به آن فکر میکنم.به خدا..به قرآن..دل و دماغ گزارش نوشتن را ندارم.عصر از خانه بیرون میزنم.مرد توی دکه را میبینم.بدجور به من زل میزند.از کنارش عبور میکنم. چند قدمی بعد برمیگردم و طوریکه مرا نبیند دیدش میزنم.میترسم تعقیبم کند اما نه!
من باید بروم. من بدون #قرآن نمیتوانم این ذهن معیوب را سامان دهم.میخواهم بدانم آنچه که خدا پیش پایم میگذارد.گاه به گوشم میخورد مردم دارند از اتفاقات اخیر صحبت میکنند.از #ترورها و #ناامنیهایی که مجاهدین خلق به ارمغان آوردهاند.بالاخره کتاب فروشی پیدا میکنم.مرد فروشنده میپرسد:
_امری داشتین خواهرم؟
_بله... قرآن دارین؟
_داریم.چه خطی میخواین؟
نمیدانم قرآن هم مگر فرق دارد؟
_مگه فرق داره؟
_بله که فرق داره.خط و قطرشون متفاوته. مثلا چاپی هست دستنویس هم هست.
ترجیح میدهم هرچه از نظر او خوب است به من بدهد.قرآنی پیش رویم میگذارد. جلدش سبز است و رویش نوشته قرآن کریم.تشکر میکنم و با پرداخت پول بیرون میآیم.قرآن را در کیف پهنان میکنم.باز به سر کوچه میرسم.مرد دکهای با روزنامههایش جلویم را میگیرد.
_روزنامه میخری خانم؟
اخم میکنم:
_نه
زیرزبانی میگوید:
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۳۷ و ۲۳۸
_چه خبر؟
به اجبار جواب میدهم:
_خبری نیست.
روزنامههایش را جابجا میکند.
_چطور خبری نیست؟ امروز رفتی خونهی اونا.
خونم به جوش میآید.حالا برایم بپا میگذارند!
_خبری نبود. توقع ندارین همین بار اول همه چی ازشون بدونم.حالا آخر شب میام گزارش رو بهت میدم.
معطل نمیکنم. بہ راه میافتم.از همان لحظهی اول که پا به خانه میگذارم قرآن را باز میکنم.عربی خواندن برایم کمی سخت است و از معانی شروع میکنم.
"بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ﴿۱﴾
به نام خداوند بخشنده بخشایشگر
الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۲﴾
ستایش مخصوص خداوندیاست که پروردگار جهانیان است.
الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ﴿۳﴾
بخشنده و بخشایشگر است.
مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ ﴿۴﴾
(خداوندى که) صاحب روز جزا است.
إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ ﴿۵﴾
(پروردگارا) تنها تو را میپرستیم و تنها از تو یاری میجوییم.
اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ ﴿۶﴾
ما را به راه راست هدایت فرما!
صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ ﴿۷﴾
راه کسانی که آنان را مشمول نعمت خود ساختی، نه راه کسانیکه بر آنان غضب کردی و نه گمراهان."
هرچه پیش میروم چیز جدیدتری کشف میکنم.با خواندن "اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ" انگار وجودم سراسر آرام میگیرد.همین است! انگار خواستهام را پیدا کردهام.خدایا! من راهی را میخواهم که #مستقیم است. راهی که به #یأس و #پوچی نرسد و تو باشی و تو...ساعتها پای قرآن نشستم.به ساعت نگاه میکنم از ۱۰ گذشته! کمی از امروز مینویسم.یک جلسهی معمولی و خانهای ساده.هرچه از خانہ دیدهام را با جزئیات مینویسم.چادر رنگی را سر میکنم. در را که باز میکنم از سر کوچه شوهر خانم موسوی را میبینم.تواضع و رفتار خوبش با مردم مرا مجذوب میکند.دکه درحال بسته شدن است.مرد داخل دکه مرا میبیند و با حرکت چشم نشان میدهد گزارش را کجا بگذارم.
و سریع به طرف خانه میآیم.آن شب تا سحر بیتوه به زمان و مکان قرآن میخوانم.انگار باید همین امشب جواب سوالاتم را پیداکنم.آیه بہ آیهاش برایم #حجت است از بس با دلیل و منطقی است.صدای اذان در محله میپیچد." اشهد أَن لااله الا الله... اشهد أَن..." اذان وجودم را در گهوارهی آرامش تکان میدهد.به طرف شیرآب حیاط برای وضو میروم.هنوز خوب بہ سورهها و ذکرها وارد نیستم.کاغذ میآورم و سورهها و ذکر را مینویسم. سنگی از حیاط برمیدارم.چادرم را جلوی آینه مرتب میکنم و رو بہ قبلهای که نمیدانم کدام طرف است میایستم.لذتی را بر من قالب میکند که دوست دارم ساعتها در رکوع و سجدهاش بمانم.بعد از نماز خوابم میگیرد و با همان چادر میخوابم.صبح برمیخیزم نیمساعت وقت دارم تا ۹ شود.لبخندزنان از خانه خارج میشوم.با دیدن مرد دکهای که دارد کوچه را میپاید اخم میکنم.زنگ درشان را فشار میدهم.خانم موسوی در را باز میکند.سلام و احوالپرسی مفصلی با من میکند.هنوز کسی نیامده و میگویم:
_هنوز نیومدن؟
چادرش را درمیآورد:
_نه ولی میان دیگه.
_اها... من چقدر زود رسیدم.
لبخند میزند و چای برایم میآورد.تشکر میکنم و کنارم مینشیند.
_شما تنها زندگی میکنی ثریا جان؟
_بله...
_سلامت باشی. منم همین سه تا بچه رو دارم.فاطمہ خانم، محمد و علے هم دوتا پسرامن.
_خدا حفظشون کنه.
میخواهم اطلاعات از او بگیرم و مجبورم ابتدا خودم یکسری اطلاعات بدهم.
_تنها زندگی میکنم. چند سال پیش شوهرم فوت شد.
ناراحت میشود.
_چه بد! خدا رحمتشون کنه.
_ممنون. یه چند صباحی هم توفیق شده پیش شما باشم.واقعا کلاس قرآنتون عالیه!
از تعریفم خجالت میکشد.
_لطف داری عزیزم. ما اسمشو گذاشتیم دورهمی قرآنی.
برای اینکه باورکند مجبورم چند دروغ دیگر هم پشت ببندم.از اینکه دروغ گفتهام سخت #عذاب_وجدان دارم.خانمها میرسند.از ادامهی دیروز میخوانند.تفسیر خانم موسویی بدجور شیرین است و مفاهیم را برایم ساده میکند.خدا را کمکم میشناسم.خانم موسوی میگوید خدا به واسطهی عشق گنهکاران را میبخشد به شرط #توبه و ترک گناه. چقدر به این جمله نیاز داشتم.همهاش میترسیدم بخاطر سازمان، بخاطر جهلم نتوانم به خدا برسم. وقت بحث گریهام میگیرد. به سختی بغضم را میبلعم. یعنی چنین خدایی بوده و من به پوچی رسیدم؟ خانمها برمیخیزند و میروند اما من دل و دماغ رفتن ندارم.خانم موسوی همه را بدرقه میکند. بیآنکه چیزی بپرسد با صمیمیت میگوید:
_یه چای دیگه هم بخوریم ثریا جان؟
از خداخواسته قبول میکنم. من شوهر خانم موسوی را نمیشناسم اما میدانم خود خانم موسوی آزارش به مورچهای نمیرسد. سینی چای و بیسکویت را میانمان قرار میدهد.
_خانم موسوی خدا چقدر رحمانه؟
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۳۹ و ۲۴۰
_چشماتو ببیند تا بگم.
چشم میبندم.صدای آرامش بخشش میآید:
_دریا رو تصور کن.یه دریای وسیع...بدون ساحل و بدون طول و عرض و ارتفاع.
در تصوراتم چنین دریای عجیبی را تصور میکنم.
_حالا چشماتو باز کن.
چشم میگشایم. خیلے مشتاقم بدانم مقصودش از این قیاس چیست.
_خب؟
_دریای رحمت الهی همینطوره. بیکران و بیپایان...رحمت خدا قابل تصور و بیان نیست اما همینو بدون که عاشق بندشه. پس گذشت که حکم اول عشقه رو هم داره.ناامید نباش...خدا هرچقدر هم که در حقش جفا کنیم میبخشه فقط حق مردم رو خود مردم باید ببخشن.
خوشحال میشوم.پس با توبه میتوانم پلهای خراب شدهی پشت سرم درست کنم.به خانه میروم.در خوشی #حال_نابم هستم که در به صدا درمیآید.خانم چادری پشت در است.صورتش را خوب نمیتوانم ببینم و میگوید:
_سلام خواهر خوبی؟
صدای میناست!خودش را برخلاف میلم در بغل میاندازد و دستش را دور گردنم میبرد.از حرارت تنش حالم بهم میخورد.
وارد خانه میشویم.
_تو اینجا چیکار میکنی؟خطرناک نیست؟
_چرا ولی مجبورم. این ماموریت برای سازمان اهمیت داره.
آهان میگویم.به آشپزخانه میروم و چای را بیرغبت میریزم.
_ببخشید دیگه اینجا وسایل پذیرایی آنچنانی نیست. پیمان چطوره؟ خبر داری ازش؟
با عشوه و وسواس چای را برمیدارد.
_پیمان که خیلی خوبه. چرا تقریبا هر روز میبینمش.
منتظر سلام رساندنش هستم اما چیزی نمیگوید.دلم میگیرد.
_گزارشاتو خوندم. زیاد کامل نیست.من جز به جزشو میخوام. از ریز و درشت زندگیشون.
_چه مثلا بگم؟ هرچی بوده رو مینویسم. من که نمیدونم دیگه چی بگم.
_نه عزیزم نمیشه! میدونم تو قصدت خالصه و واقعا به فکر پیمانی که نکنه گیر این کمیتهایها بیوفته.میدونی هم که حکم اسلحه این روزا اعدامه.ولی باید از عقایدشونم بگی. رفت و آمدشون. چه ساعتی میرن و میان. چند بچه دارن. چند نفر توی خونشون زندگی میکنه.خونشون دو در داره و به کوچهی دیگه راه داره یا نه.تو هیچی ازینا نگفتی.
نمیدونم این اطلاعات به چه کارشان میآید!
_با این طرح مالک و مستأجر کار برامون سخت شده.خونه تیمیها لو میره. تو خیلی مراقب رفتارت باش.زودتر هم کارو تموم کن. وقت زیادی نداری.
_برای این اطلاعات باید خیلی بهشون نزدیک بشم نمیشه که!
خندهای میکند:
_میتونی! هرچی کار زودتر تموم بشه تو و پیمان هم میتونین زودتر هم رو ببینین.
برمیخیزد و میرود.از حرفهایش خوشحال نیستم. انگار باری روی کمرم سنگینی میکند.چطور باید زیر زبان خانم موسوے را بکشم؟نمیخواهم تصور نادرستی نسبت به آنها داشتہ باشم.کلاسهای قرآن آرامترم میکند.هرشب گزارش را به دکه میدهم. هفتهی بعد به مناسبت سلامتی رزمندهها خانم موسوی با کمک همسایهها شلهزرد میپزند.با آنها برنج پاک میکنم.خانهشان برو بیایی شده که حد ندارد! از #حس_ناب این همکاری خیلی خوشحالم و دلم نمیخواهد به خانه برگردم.با اصرار خانم موسوی برای ناهار میایستم.خانمها در اتاق هستیم آقایون در نشیمن.میتوانم از گوشهی در شوهرش را ببینم.بگو و بخند میکند.در فکر فرو میروم.یعنی چنین کسانی چطور میتوانند به پیمان آسیب برسانند؟ برای چه؟بعد از ناهار کاسهها را روی مجمع میچینیم.آنهایی که خنک شده است را برمیداریم و تزئین میکنیم. و کاسههای تزئین شده را در سینی میچینیم و هرکاسه روانهی خانهای میشود به نیابت از شهدا و سلامتی رزمندگان.
از ماجرای شلهزرد چندی نگذشته و هر روز مینا و سازمان بیشتر بر من فشار وارد میکنند تا چیزهای بیشتری بگویم.گاه سوالهای #نامربوطی میپرسند که به کار من ربط ندارد. در این چند روز قرآن را روان میخوانم. خانم موسوی مابین حرفهایش اسم نهجالبلاغه میآورد. نوشتههایش منسوب به امام اول #شیعیان است. من هنوز آنقدر خوب اسلام را نشناختهام اما با خواندن #نهجالبلاغه روز و ساعت را به فراموشی میسپارم.با صدای در ازجا برمیخیزم.با دیدن خانم موسوی قلبم به تپش میآید. سلام و احوالپرسی گرم میکنیم و او را به داخل راهنمایی میکنم.وارد که میشوند میروم کتری را بزارم.نگاهش به قسمتی از سقف است که فرسودہ شده.
_ثریا جان خطرناکه این سقف.خدایی نکرده روت نیوفتهها!
میخندم و میگویم:
_ فکر نکنم
_نه! حتما به آقا عماد میگم بیاد برات درست کنه.احتیاط شرط عقله عزیزم.
تشکر میکنم.چای را میریزم و مقابلشان قرار میدهم.چیزی در خانه ندارم.پول هم ندارم و مینا از لحاظ مالی مرا یادش رفته!کمی باهم حرف میزنیم.نمیدانم به چه زبانی سوالاتی که سازمان جوابش را از من میخواهد بپرسم
_راستی شوهرتون چه کارن؟ فکرکنم شغل پر دردسری دارن که یکمی باعث دلتنگیتون میشه.
خنده را هم به ته جمله میبندم تا شوخی تلقی کند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۴۱ و ۲۴۲
_از تو چه پنهونشما که #خودی هستی.خواهر گلمی! آره کارش زیاده ولی خب عاشق کارشه. من هم بخاطر اینکه دوستش داره چیزی نمیگم. شوهرم توی سپاه کار میکنه
من #محرم اسرارش هستم و آنوقت چطور میتوانم این حرفها را فاش کنم؟از خودم شرمم میگیرد.دیگر باقی سوالات را نمیپرسم.هرچه میخواهد بشود؛ بشود!
هنوز چندماه از ماجرای دفترحزبجمهوری نمیگذرد که دفتر نخستوزیری در آتش کین میسوزد.میدانم این کارها #زهر_سازمان است. #دمکراسی_زوری را میخواهند با از بین بردن شخصیتهای محبوب مردم بدست آورند.از این همه پستی حالم بهم میخورد.نمیخواهم تا چند روز گزارش بنویسم! کاش اصلا فرار کنم.
اما پیمان چہ؟ جلوی دکه غلغله شده و مردم روزنامه میخرند.تیتر سرخرنگی نوشته رئیس جمهور منتخب ملّت و نخست وزیر محبوب به دست عمّال آمریکا شهید شدند.اشک در چشمانم نقش بسته.مردم در خیابانها گریانند.روز تشیع شهدا که غلغله است!بعضیها به سر میزند و بعضی به سینه.از ترس خبرچینهای سازمان سر در چادر هق میزنم.با این کارها بیشتر بر شَکم افزوده میشود. #شهید_رجایی از مردان نامی #انقلاب بود که سالها رنج اسارت پهلوی را چشیده بود.
پیش خانم موسوی میروم و نظرش را دربارهی #شهید_رجایی بپرسم.میخواهم بیشتر از ایشان و #شهید_باهنر بدانم.در را باز میکنم که با دیدن مینا جا میخورم. مثل دفعه قبل خودش را در آغوشم میاندازد منتهی این بار گریان!
_خواهر دیدی چی شد؟
ترس برم میدارد.زیرگوشم میگوید:
_طبیعی رفتار کن!
با اینکه حالم بد میشود اما میگویم:
_ چیشده عزیزم. بیا تو.
وارد خانہ میشود و چادرش را طرفی میاندازد.نگاهی به روسریام میاندازد و آن را دور دستش میپیچد.
_این چیہ پوشیدی؟ چرا ماتم گرفتی؟زیادی تو نقشت فرو نری خانومی!
لحنش انگار #تلنگر دارد! ترس ظرف دلم را پر میکند و میترسم از شکی که در قلب مخفی کردم چیزی بداند.کاغذ و قلمی درمیآورد و پیش رویم میگذارد.
_بنویس رویا.
_چی بنویسم؟
_همون چیزایی که براش اینجا اومدی.
_چی میخواین بدونین. طفره نرو!
_ببین رویا فرصتے نیست.پیمان میگه شکّشون بهش بیشتر شده.چند باری ازش سوال و جواب کردن.این یعنی دیر یا زود پیمان گرفته میشه و بعد اعدامش میکنن.
تو میشی یه زن بیوه با یه دل عاشق شکسته! همینو میخوای؟ میخوای پیمان رو جلوی چشمات تیربارون کنن؟
با تصور همچین صحنهای از جا بلند میشوم.دلشوره دارم.ولی به شوهر خانم موسوی نمیخورد.مینا کنار گوشم #وسوسهام میکند:
_ بنویس رویا. هرچی که میدونی.چه ساعتی میان، چه ساعتی میرن، با کی میرن و با کی میان.کجا بیشتر میرن؟ همهی اینا برای حفظ جون پیمان مهمه.
کاسه دلم را از ترس و اضطراب و عصارهی عشق پر میکند.در فضایی قرار میگیرم که از استرس نمیتوانم فکرکنم.خودکار در دستم میلرزد.مینا از من خواسته بود تا چند روزی کشیک بکشم.همه چیز را بیآنکه ذرهای قدرت فکر کردن داشته باشم مینویسم.مینا با خواندن اینهمه اطلاعات چشمانش برق میزند.
_ هیچ غلطی نمیتونن بکنن. تو هم آخرای ماموریتته.میتونی فردا پیمانو ببینی.
بعد هم کاغذ نشانی را بطرفم میگیرد.سر تکان میدهم و با پوشیدن چادر بیسر و صدا خانه را ترک میکند.با بسته شدن در افکار #مبهم و #وحشت_برانگیز به ذهنم خطور پیدامیکند. #عذاب_وجدان میگیرم که چرا این چیزها را نوشتم.صدای در مرا از ترس میلرزاند.چادر سر میکنم.در را که باز میکنم با دیدن خانم موسوی از خجالت سر به زیر سلام میدهم.شوهرش پشت سر او سر به زیر ایستاده.تازه متوجہ شوهرش میشوم و سلام میدهم.خانم موسوی میگوید:
_عزیزم اگه اجازه بدی شوهرم یه نگاهی به سقف بندازه و تعمیرش کنه.
شرمندهتر میشوم.سرم را پایین میگیرم:
_اختیار دارین. شوهرتون اذیت میشن.
_این چه حرفیه؟ عالم همسایگی این حرفا رو نداره.
با خجالت از مقابل در کنار میروم.شوهرش سیمان و آب مخلوط میکند.یکی از همسایههای دیگر به کمک میآید..
_حالت خوب نیست ثریا؟
_ نه! نه!...خوبم.
_صبحانہ خوردی؟ آخه رنگ به روت نیست.
همین بهانه را میقاپم:
_آ... آره! صبحانه نخوردم. شاید از اون بابته!
مرا بہ آشپزخانه میبرد و مجبورم میکند دو لقمهای نان بخورم.تا عصر علاوه بر سقف نقصهای دیگر خانه را هم برطرف میکنند.آقای موسوی دستش را از گل میشود و سر به #زیر میپرسد:
_ امری ندارین؟
_نه خواهش میکنم.خیلے زحمت کشیدین واقعا راضی نبودم.
با لحن به #حجب آغشتهای میگوید:
_سلامت باشید.
نگاهش به خانم موسوی است و انگار چیزی میخواهند به من بگویند.بالاخره خانم موسوی از کیفش بستهای درمیآورد.
_ثریا جانم؟ این مبلغ از صندوق محلهس.من اسمتو دادم به صندوق اونا گفتن شما وام این ماه رو گرفتی.
تعجب میکنم!
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۴۳ و ۲۴۴
خدای من! چطور جواب اینهمه مهربانی را بدهم؟خوهای خبیث در کنارشان جولان میدهند و دوست ندارند سر به تن این چنین آدمهایی باشد! خانم موسوی را بغل مے گیرم.
_ممنون! منو مدیون خودتون میکنین.
لبخند شیرین برلبش نقش میبندد: _قربونت برم این چه حرفیه؟خوبیهای تو بیحد و اندازهن.
با این حرفها بیشتر خجالت میکشم.تا دم در بدرقهشان میکنم.آنها به خانهشان میروند.بستہ را باز میکنم و پول میبینم!
سقف را میبینم و مهربانی را مشاهده میکنم.اینها بر بیتوجهیهای سازمان مرهمی گذاشتند.صبح که بیدار میشوم دلشورهای در وجودم رخنه کرده.این دلشوره حال خوش دیدن پیمان را هم از من ربوده.کاغذ را در کیف قرارمیدهم. ترجیح میدهم کمی زودتر بروم.دکه هنوز باز نشده.با تاکسی به پارک میرسم.فکرم درگیر ملاقات امروز و حوادث دیروز است.
خدا کند چیزی نباشد و این حس هم الکی باشد!نمیدانم پیمان را کجا پیدا کنم. نگاهی به ساعت مچیام میاندازم. هنوز یکساعتی مانده و من زودتر آمدهام. همینطور درحال قدم زدن هستم یکهو از دور مینا را میبینم.بیم بر من غالب میشود و پشت درختی میایستم.پیمان هم روی نیمکت مقابلش نشسته.دلشورهام شدیدتر میشود.از این فاصله نمیتوانم چیزی بفهمم.روی میگیرم و چند درختی را طی میکنم تا بهشان نزدیک شوم.گوش تیز میکنم.صدایشان میآید و مینا راحت میگوید:
_ پیمان؟ خودت باید بری.اینکارو خودت باید انجام بدی.
_نه من نمیتونم.این همہ کاربلد دورته بده اونا انجامش بدن.
_از دختره میترسی؟
_ نه! چہ ترسی؟
مینا نگاه پرعشوهای به او میدهد و ژست زرنگها را به خود میگیرد.
_نمیترسی دختره بعدا بفهمه؟
_خُ...خب بفهمه! معلومه تهش میفهمه اما چه اهمیتی داره؟
_شاید ترکت کنهها!
حسی به من میگوید منظور از دختره من هستم!
_اولاً سازمان این اجازه رو بهش نمیده ثانیاً من از هیچی نمیترسم.
لبخند شیطانی مینا پررنگ میشود:
_خب تو که ادعات میشه ازش نمیترسی پس برو خودت کارو تموم کن.امروز فرصت خیلی خوبیه من اکبرو گفتم کشیک بکشه. هر وقت جمع شدن کلکشون کندس.تا تنور داغه باید بچسبیمش.
_امروز ساعت چند؟
_رویا نوشتہ بود ساعت چهار شوهره برمیگرده. اکبر که علامت بده و اونم چهار برگرده عالی میشه.تو و چندتا از بچهها هم مسئولعملیاتین. سازمان براش مهمه این آدم کنار بره. اگه به مقامی که میگی برسه که خیلی بد میشه! اون کارکشتهس! کار ما هم سخت میشه.بیهوا درو باز کنین برین تو.درست بعد از رفتن اون مرده ساعت چهار... پشت سرش وارد میشی. اسلحهشو میقاپی بعدم دو گلوله و خلاص! زن و بچهشو هم مختاری اما بنظرم بکشی بهتره! همین بچههاشون آینده برامون دردسر درست میکنن. فهمیدی؟
نفسم بالا نمیآید! خدای من آنها میخواهند آقا عماد و خانوادهاش را #ترور کنند؟؟؟وای! وای! چه کردی رویا! خاک بر سرت که #خام بودی و خام شدی! تنم مثل بیدی لرزیدن میگیرد.دستم را بہ درخت میگیرم تا بر زمین نیافتم.
_باشه میرم. ولی مسئول تیم منم.توی گزارش هم قید میکنی من این بابا رو کشتم. فهمیدی؟
جواب مینا را نمیشنوم.چیزی نمانده همینجا ازحال بروم.آهسته از آن درخت دور میشوم.روی نیمکتی مینشینم و به حرفهایی که شنیدهام فکر میکنم.خدای من! این چه بلایی بود سر منِ #غافل آمد؟چه کنم با این قوم؟ این #دوراهیها چرا تمامی ندارد؟من #میترسم...از سازمان...از خون بیگناه! از گناه قتلی که به گردنم بنویسند.چہ خاکی به سر بریزم؟ یا باید قید #خودم را بزنم یا قید #خانوادهی_خانمموسوی. سازمان اگر بفهمد این موضوع را لو دادهام هرکجا باشم بدون نگاه به کارنامهی کارهایم در دم #جانم را میستاند.برمیخیزم.باید دور شوم. اصلا دلم نمیخواهد پیمان را ببینم.در خیابان راه میروم.من #شریک قتل بچههای بیگناه و زن و مردی رئوف و خوش قلب هستم!چند باری پایم پیچ میخورد و آخ میگویم اما به راهم ادامه میدهم.روی صندلی ایستگاه اتوبوس مینشینم و با وحشت به صحنههای #آینده خیره میشوم.تاب نمیآورم. باز قدمها مرا میکشاند.بطرف دیواری که تکیه دادهام برمیگردم.بچهها در صحن #مسجد درحال بازی هستند.باورم نمیشود.وارد مسجد میشوم. گوشهای کز میکنم و سر روی زانو های های گریه میکنم.انگار کسی مرا دعوت کرده تا درخانهی امنش گریه کنم...ما بین گریهها به خدا میگویم:
✨_خدایا من #گناه کردم.تموم دوران زندگیم و جوونیم بہ #غفلت سپری شد اما #جاهل بودم. #نمیدونستم راهت چیه. نمیدونستم...یعنی #کسی نگفت.خدایا من نبودم چون غلفت چشمامو بست و راهی بهم نشون داد که #روکشی_از_تو داشت. تو اونجا نبودی حس کردم #نبودنتو.اونجایی حست کردم که پیرمردی با تموم رنج و زخم تن شبا بیدار میشد و "الهی العفو" میگفت.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛