eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۳۳ و ۲۳۴ بین آجرهای دیوار حیاط فاصله‌ای پیدا میکنم و از آن میتوانم خانه‌ی همسایه نگاه کنم.دو روزی کارم همین است و مو بہ مو برای مینا گزارش میدهم.روز سوم کسی در خانه را میزند.چادر میپوشم و در را باز میکنم.پسر نوجوانی میگوید هندوانه از او بخرم. آهسته میگوید: _از طرف مینا اومدم. تعجب میکنم. هندوانه‌ای دستم میدهد: _از این بہ بعد رابطتتون دکه‌ی روزنامه‌ی سر کوچه‌س.از بچه‌های خودمونه.اوضاع بحرانی‌تر شده صلاح نیست مستقیم مینا رو ببینین. قبول میکنم.با دادن پول وارد خانه‌ میشوم.در یخچال میگذارم. طبق معمول از بین آجرها سرک میکشم که پیکانی وارد کوچه میشود.مردی با لباس نظامی پیاده میشود.با خنده برای افراد داخل پیکان دست تکان میدهد.در را که میزند دو پسر شر به پر و پایش میپیچند.آنها را بغل میگیرد و داخل میبرد.با خود میگویم نکند این مرد همان کسی است که برای پیمان خطر دارد؟ کم‌کم مینا اجازه میدهد از لاک اطلاعاتی بیرون بیایم و با دیگران ارتباط بگیرم.خبر آورده بودند از جبهه می‌آورند. ساعتها قریب به ظهر است.برای مراسم حضور پیدا کرده‌ام.مینا میگفت در این مراسم خودی نشان دهم و توجهی جلب کنم.عین مذهبی‌ها رفتار کنم.چادرم را قاب صورتم میکنم.تابوتی بر روے دستها موج میزند.نگاهم به همان زن است. دست یکی از پسرهایش را گرفته و بی‌تابانه اشک میریزد.میان آن همه فشار جمعیت خودم را به نزدیکی‌های او میرسانم.نمیتوانم دستور مینا را اجرا کنم. میگویند چند کلامی حرف میخواهد بزند.زن بالای وانت می‌ایستد.از صورتش چیز زیادی معلوم نیست. میکروفن را دستش میدهند. را مهار میکند و میگوید: 🎙_ بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم..فرزند من فدای ... فدای ... فدایی ..اصلا تمام بچه‌هایم فدای او. جبهه‌ی امروز همین تهران است... همین جنوب است... همین غرب است.منافقین که خدا شرشون رو به خودشون برگردونه شهر و کشورو کردن.ما مردم باید باشیم. باید بایستیم مثل همین .اینها یک مشت هستن که بویی از اسلام نبردن.بخدا قسم از هرکسی که به اینا کمک میکنه یا همراهشونه یا به هر طریقی بہ مملکت میزنه.من بچم رو در راه دادم، در راه خدا دادم...خدا قبول کنه تا شاید ادای دینی کنم... حرفهای مادرشهید کلمه بہ کلمه‌اش برایم تلنگر است.با شنیدن اسم گر میگیرم...نکند باز هم؟؟ اگر این مادر از من راضی نباشد چه؟ اگر آه دلش بگیرد چه؟ حواسم از آن زن پرت میشود. گوشه‌ای مینشینم و به حالم میکنم.بعد از مراسم هم سراغی از زن نمیگیرم و به خانه برمیگردم.کلی با خودم میکنم. اینکار را من برای سازمان . خوب است الکی کلی ریخته شود؟ با صدای در چادر را روی سرم مرتب میکنم.با باز شدن در صورت زن ظاهر میشود. هول میکنم. دست و پایم یخ میشود. سیمی را بطرفم میگیرد روی آن بشقاب غذاست. _بفرمایین. امروز هستین. بعد هم میگوید: _عجله‌ای نیست ظرف رو بیارین ولی خونه‌ی ما همین روبرو هستش. اونجا تحویل بدین. ظرف را برمیدارم.هرچه میکنم تنها چشم از زبانم خارج نمیشود.داخل میشوم. به گوشه‌ی نشیمن کز میکنم. مهمان شهید... یعنی اگر این غذا را بخورم شهید میشوم؟ بوی خوشش اشتهایم را تحریک میکند. قاشقی به دهان میگذارم.عجب لذیذی دارد..ظرف را فردا میشویم. حاضر میشوم و بشقاب را برداشته تا به خانه‌ی همسایه ببرم. زنگ را که میزنم پسرکی در را باز میکند و میپرسد چکار دارم. چند ثانیه بعد صدا و بعد خود همسایه جلوی در می‌آید. کمی احوالپرسی میکنم. گرم جوابم میدهد انگار که سالیان سال است هم را میشناسیم. بشقاب را به دستشان میدهم. تشکر میکند. تعارفم میکند داخل بیایم. اما بعد وارد خانه میشوم. از داخل خانه صدای می‌آید. کفش‌هایم را درمی‌آورم و وارد میشوم.کسی را نمیشناسم اما پیششان مینشینم. خانم مرا معرفی میکند: _ایشون خانم همسایه هستن. همین روبروی ما مینشینن. اسمتون چیه؟ کمی منّ و من میکنم: _ثُ...ثریا _خوشبختم ثریا جون. ما هم اهل همین محل هستیم. من صدیقه هستم ولی بیشتر بهم میگن خانم موسوی. همگی دوست هستند و میانشان موج میزند. _خوشبختم خانم موسوی میگوید منیره قرآن بخواند.او با صوتی دلنشین شروع میکند. دلم را با خود همراه میکند که چشمم با آن بیگانه است و صمیمیت بسیار دارد. بعد از او خانم موسوی به کسی دیگر میگوید آن را معناکند. _بنام خدا که رحمتش بی‌اندازه است. و مهربانی‌اش همیشگی.... چه زیباست پیام خدا. انگار راه نویی پیش رویم است تا خدا را بهتر بشناسم. این آمدن پیش از اینکه.. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۳۵ و ۲۳۶ این آمدن بیش از اینکه برای ضرر بہ اینها باشد برایم است.انگار خدا را پیش پایم گذاشته میخواهد بگوید بیا. انگار قرار است قرآن، کلام خدا که از دهان پیامبر اسلام به گوش مردم میرسد بعد از هزاران سال برایم بگوید.‌ یعنی مگر میشود قرآن بعد از اینهمه سال باز هم حرفی نو بزند و فکر بشر را با معجزه‌ای آگاه کند؟ پس حرفهای منسوخ شده در سازمان چه بود؟همان حرفهایی که دین را میدرید و انقلاب کوبا را به سرمان میکوفت.ذهنم میان بزرگراهی از افکار مبهم مانده.انگار راه را گم کرده‌ام. در همین افکار دست و پا میزنم که دستی روی پایم مینشیند.هول میشوم.خانم موسوی لبخندش را جمع میکند: _چیشد ثریا جان؟ ترسوندمت؟ دلسوزانه نگاهم میکند.چقدر این طعم نگاه برایم آشناست...طعم نگاه حاج رسول است شاید هم نرگسم! من خوب میتوانم آدم ها را از نگاهشان بشناسم. _خوبی عزیزم؟ همزمان با بله گفتن سر تکان میدهم. _خوندن قرآنو شروع کنیم؟ _بَ... بله! حتما! لبخند لطیفی به لبهایش مینشیند.خودش اینبار شروع میکند.عجب صوتی دارد!شروع میکنم به بردن.با خواندن معانی بیشتر در دریای فرو میروم. خدایا! تو با این دل چه میکنی؟ خودت هستی... مگر میشود تو نباشی که قرآنت را مقابلم قرار دهی! دو یا سه صفحه‌ای خوانده میشود.خانم موسوی بین خواندن گاه می‌ایستد و نکاتی را بیان میکند که به آنها میگوید و از نظر من پهناورتر و اقیانوس‌ مانند.بعد از آن خانم موسوی رو به من میگوید: _ثریا جان. میخوای تو هم بخونی؟ ترس ظرف دلم را پر میکند.با تردید میگویم _من!!؟ سر تکان میدهد که بله. آخر من که قرآن نمیدانم. دفعه‌ی اول است که قرآن کامل پیش رویم میبینم. و او فکر میکند این تردید از جهت شرم و خجالت است: _بخون عزیزم.اینجا همه محرمیم تازه همه هم رو میشناسیم. پس خیالت راحت بخون. بین رودربایستی گیر کرده‌ام و نمیدانم چه بگویم. خدایا! خودت کمکم کن...پس آن را برمیدارم و میخوانم: _بِ... بسم اللہ الرحمٰن الرحیم.أَو...َلَيْسَ الَّذِي خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ بِقَادِرٍ عَلَى أَنْ يَخْلُقَ مِثْلَهُمْ بَلَى وَهُوَ الْخَلَّاقُ الْعَلِيمُ﴿۸۱﴾إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ ﴿۸۲﴾فَسُبْحَانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ وَإِلَيْهِ تُرْجَعُونَ ﴿۸۳﴾ خوب خواندم! برای اولین بار باورم نمیشود.جز چند جا که اشتباه خواندم مابقی درست بود.با تمام شدنش شروع میکنم به خواندن معنا: _آيا کسیکه آسمانها و زمين را آفريده توانا نيست که [باز] مانند آنها را بيافريند آری اوست آفريننده دانا.چون به چيزی اراده فرمايد کارش اين بس که میگويد باش پس [بی‌درنگ] موجود میشود.پس [شكوهمند و] پاک است آنکسی که ملکوت هرچيزى در دست اوست و به سوى اوست که بازگردانيده میشويد... غرق در معنی میشوم.خدای توانایی که قدرتش مافوق همه چیز است.با داشتن چنین خدایی چرا آدمی میترسد؟ و بہ دست خداست اوست عزت میدهد.باک نداشته باش. تو در پناه خدا از گزند مردم در امانی. صمیمیت را همان برخورد اول حس‌میکنم. میتوانم رنگ خدایی‌اش را به درستی ببینم.خانم موسوی همه‌مان را تا دم در بدرقه میکند و جلسه‌ی فردا را هم همانوقت میگذارد.بعد از رفتن بقیه می‌ایستم _میشه من فردا هم بیام؟ لبخندش پررنگ میشود: _این چه حرفیه.معلومه که میشه. بیا عزیزم، قدمت روی چشم! با ذوق تشکر میکنم.ساعتها به آن فکر میکنم.به خدا..به قرآن..دل و دماغ گزارش نوشتن را ندارم.عصر از خانه بیرون میزنم.مرد توی دکه را میبینم.بدجور به من زل میزند.از کنارش عبور میکنم. چند قدمی بعد برمیگردم و طوریکه مرا نبیند دیدش میزنم.میترسم تعقیبم کند اما نه! من باید بروم. من بدون نمیتوانم‌ این ذهن معیوب را سامان دهم.میخواهم بدانم آنچه که خدا پیش پایم میگذارد.گاه به گوشم میخورد مردم دارند از اتفاقات اخیر صحبت میکنند.از و که مجاهدین خلق به ارمغان آورده‌اند.بالاخره کتاب فروشی پیدا میکنم.مرد فروشنده میپرسد: _امری داشتین خواهرم؟ _بله... قرآن دارین؟ _داریم.چه خطی میخواین؟ نمیدانم قرآن هم مگر فرق دارد؟ _مگه فرق داره؟ _بله که فرق داره.خط و قطرشون متفاوته. مثلا چاپی هست دستنویس هم هست. ترجیح میدهم هرچه از نظر او خوب است به من بدهد.قرآنی پیش رویم میگذارد. جلدش سبز است و رویش نوشته قرآن کریم.تشکر میکنم و با پرداخت پول بیرون می‌آیم.قرآن را در کیف پهنان میکنم.باز به سر کوچه میرسم.مرد دکه‌ای با روزنامه‌هایش جلویم را میگیرد. _روزنامه میخری خانم؟ اخم میکنم: _نه زیرزبانی میگوید: ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۳۷ و ۲۳۸ _چه خبر؟ به اجبار جواب میدهم: _خبری نیست. روزنامه‌هایش را جابجا میکند. _چطور خبری نیست؟ امروز رفتی خونه‌ی اونا. خونم به جوش می‌آید.حالا برایم بپا میگذارند! _خبری نبود. توقع ندارین همین بار اول همه چی ازشون بدونم.حالا آخر شب میام گزارش رو بهت میدم. معطل نمیکنم. بہ راه می‌افتم.از همان لحظه‌ی اول که پا به خانه میگذارم قرآن را باز میکنم.عربی خواندن برایم کمی سخت است و از معانی شروع میکنم. "بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ﴿۱﴾ به نام خداوند بخشنده بخشایشگر الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ ﴿۲﴾ ستایش مخصوص خداوندی‌است که پروردگار جهانیان است. الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ﴿۳﴾ بخشنده و بخشایشگر است. مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ ﴿۴﴾ (خداوندى که) صاحب روز جزا است. إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ ﴿۵﴾  (پروردگارا) تنها تو را میپرستیم و تنها از تو یاری میجوییم. اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ ﴿۶﴾ ما را به راه راست هدایت فرما! صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ غَيرِ المَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ ﴿۷﴾  راه کسانی که آنان را مشمول نعمت خود ساختی، نه راه کسانیکه بر آنان غضب کردی و نه گمراهان." هرچه پیش میروم چیز جدیدتری کشف میکنم.با خواندن "اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ" انگار وجودم سراسر آرام میگیرد.همین است! انگار خواسته‌ام را پیدا کرده‌ام.خدایا! من راهی را میخواهم که است. راهی که به و نرسد و تو باشی و تو...ساعتها پای قرآن نشستم.به ساعت نگاه میکنم از ۱۰ گذشته! کمی از امروز مینویسم.یک جلسه‌ی معمولی و خانه‌ای ساده.هرچه از خانہ دیده‌ام را با جزئیات مینویسم.چادر رنگی را سر میکنم. در را که باز میکنم از سر کوچه شوهر خانم موسوی را میبینم.تواضع و رفتار خوبش با مردم مرا مجذوب میکند.دکه درحال بسته شدن است.مرد داخل دکه مرا میبیند و با حرکت چشم نشان میدهد گزارش را کجا بگذارم. و سریع به طرف خانه می‌آیم.آن شب تا سحر بی‌توه به زمان و مکان قرآن میخوانم.انگار باید همین امشب جواب سوالاتم را پیداکنم.آیه بہ آیه‌اش برایم است از بس با دلیل و منطقی است.صدای اذان در محله میپیچد." اشهد أَن لااله الا الله... اشهد أَن..." اذان وجودم را در گهواره‌ی آرامش تکان میدهد.به طرف شیرآب حیاط برای وضو میروم.هنوز خوب بہ سوره‌ها و ذکرها وارد نیستم.کاغذ می‌آورم و سوره‌ها و ذکر را مینویسم. سنگی از حیاط برمیدارم.چادرم را جلوی آینه مرتب میکنم و رو بہ قبله‌ای که نمیدانم کدام طرف است می‌ایستم.لذتی را بر من قالب میکند که دوست دارم ساعتها در رکوع و سجده‌اش بمانم.بعد از نماز خوابم میگیرد و با همان چادر میخوابم.صبح برمیخیزم نیمساعت وقت دارم تا ۹ شود.لبخندزنان از خانه خارج میشوم.با دیدن مرد دکه‌ای که دارد کوچه را میپاید اخم میکنم.زنگ درشان را فشار میدهم.خانم موسوی در را باز میکند.سلام و احوالپرسی مفصلی با من میکند.هنوز کسی نیامده و میگویم: _هنوز نیومدن؟ چادرش را درمی‌آورد: _نه ولی میان دیگه. _اها... من چقدر زود رسیدم. لبخند میزند و چای برایم می‌آورد.تشکر میکنم و کنارم مینشیند. _شما تنها زندگی میکنی ثریا جان؟ _بله... _سلامت باشی. منم همین سه تا بچه رو دارم.فاطمہ خانم، محمد و علے هم دوتا پسرامن. _خدا حفظشون کنه. میخواهم اطلاعات از او بگیرم و مجبورم ابتدا خودم یک‌سری اطلاعات بدهم. _تنها زندگی میکنم. چند سال پیش شوهرم فوت شد. ناراحت میشود. _چه بد! خدا رحمتشون کنه. _ممنون. یه چند صباحی هم توفیق شده پیش شما باشم.واقعا کلاس قرآنتون‌ عالیه! از تعریفم خجالت میکشد. _لطف داری عزیزم. ما اسمشو گذاشتیم دورهمی قرآنی. برای اینکه باورکند مجبورم چند دروغ دیگر هم پشت ببندم.از اینکه دروغ گفته‌ام سخت دارم.خانمها میرسند.از ادامه‌ی دیروز میخوانند.تفسیر خانم موسویی بدجور شیرین است و مفاهیم را برایم ساده میکند.خدا را کم‌کم میشناسم.خانم موسوی میگوید خدا به واسطه‌ی عشق گنهکاران را میبخشد به شرط و ترک گناه. چقدر به این جمله نیاز داشتم.همه‌اش میترسیدم بخاطر سازمان، بخاطر جهلم نتوانم به خدا برسم. وقت بحث گریه‌ام میگیرد. به سختی بغضم را میبلعم. یعنی چنین خدایی بوده و من به پوچی رسیدم؟ خانمها برمیخیزند و میروند اما من دل و دماغ رفتن ندارم.خانم موسوی همه را بدرقه میکند. بی‌آنکه چیزی بپرسد با صمیمیت میگوید: _یه چای دیگه هم بخوریم ثریا جان؟ از خداخواسته قبول میکنم. من شوهر خانم موسوی را نمیشناسم اما میدانم خود خانم موسوی آزارش به مورچه‌ای نمیرسد. سینی چای و بیسکویت را میانمان قرار میدهد. _خانم موسوی خدا چقدر رحمانه؟ ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۳۹ و ۲۴۰ _چشماتو ببیند تا بگم. چشم میبندم.صدای آرامش بخشش می‌آید: _دریا رو تصور کن.یه دریای وسیع...بدون ساحل و بدون طول و عرض و ارتفاع. در تصوراتم چنین دریای عجیبی را تصور میکنم. _حالا چشماتو باز کن. چشم میگشایم. خیلے مشتاقم بدانم مقصودش از این قیاس چیست. _خب؟ _دریای رحمت الهی همینطوره. بیکران و بی‌پایان...رحمت خدا قابل تصور و بیان نیست اما همینو بدون که عاشق بندشه. پس گذشت که حکم اول عشقه رو هم داره.ناامید نباش...خدا هرچقدر هم که در حقش جفا کنیم میبخشه فقط حق مردم رو خود مردم باید ببخشن. خوشحال میشوم.پس با توبه میتوانم پلهای خراب شده‌ی پشت سرم درست کنم.به خانه میروم.در خوشی هستم که در به صدا درمی‌آید.خانم چادری پشت در است.صورتش را خوب نمیتوانم ببینم و میگوید: _سلام خواهر خوبی؟ صدای میناست!خودش را برخلاف میلم در بغل می‌اندازد و دستش را دور گردنم میبرد.از حرارت تنش حالم بهم میخورد. وارد خانه میشویم. _تو اینجا چیکار میکنی؟خطرناک نیست؟ _چرا ولی مجبورم. این ماموریت برای سازمان اهمیت داره. آهان میگویم.به آشپزخانه میروم و چای را بی‌رغبت میریزم. _ببخشید دیگه اینجا وسایل پذیرایی آنچنانی نیست. پیمان چطوره؟ خبر داری ازش؟ با عشوه و وسواس چای را برمیدارد. _پیمان که خیلی خوبه. چرا تقریبا هر روز میبینمش. منتظر سلام رساندنش هستم اما چیزی نمیگوید.دلم میگیرد. _گزارشاتو خوندم. زیاد کامل نیست.من جز به جزشو میخوام. از ریز و درشت زندگیشون. _چه مثلا بگم؟ هرچی بوده رو مینویسم. من که نمیدونم دیگه چی بگم. _نه عزیزم نمیشه! میدونم تو قصدت خالصه و واقعا به فکر پیمانی که نکنه گیر این کمیته‌ای‌ها بیوفته.میدونی هم که حکم اسلحه این روزا اعدامه.ولی باید از عقایدشونم بگی. رفت و آمدشون. چه ساعتی میرن و میان. چند بچه دارن. چند نفر توی خونشون زندگی میکنه.خونشون دو در داره و به کوچه‌ی دیگه راه داره یا نه.تو هیچی ازینا نگفتی. نمیدونم این اطلاعات به چه کارشان می‌آید! _با این طرح مالک و مستأجر کار برامون سخت شده.خونه تیمی‌ها لو میره. تو خیلی مراقب رفتارت باش.زودتر هم کارو تموم کن. وقت زیادی نداری. _برای این اطلاعات باید خیلی بهشون نزدیک بشم نمیشه که! خنده‌ای میکند: _میتونی! هرچی کار زودتر تموم بشه تو و پیمان هم میتونین زودتر هم رو ببینین. برمیخیزد و میرود.از حرفهایش خوشحال نیستم. انگار باری روی کمرم سنگینی میکند.چطور باید زیر زبان خانم موسوے را بکشم؟نمیخواهم تصور نادرستی نسبت به آنها داشتہ باشم.کلاسهای قرآن آرامترم میکند.هرشب گزارش را به دکه میدهم. هفته‌ی بعد به مناسبت سلامتی رزمنده‌ها خانم موسوی با کمک همسایه‌ها شله‌زرد میپزند.با آنها برنج پاک میکنم.خانه‌شان برو بیایی شده که حد ندارد! از این همکاری خیلی خوشحالم و دلم نمیخواهد به خانه برگردم.با اصرار خانم موسوی برای ناهار می‌ایستم.خانمها در اتاق هستیم آقایون در نشیمن.میتوانم از گوشه‌ی در شوهرش را ببینم.بگو و بخند میکند.در فکر فرو میروم.یعنی چنین کسانی چطور میتوانند به پیمان آسیب برسانند؟ برای چه؟بعد از ناهار کاسه‌ها را روی مجمع میچینیم.آنهایی که خنک شده است را برمیداریم و تزئین میکنیم. و کاسه‌های تزئین شده را در سینی میچینیم و هرکاسه روانه‌ی خانه‌ای میشود به نیابت از شهدا و سلامتی رزمندگان. از ماجرای شله‌زرد چندی نگذشته و هر روز مینا و سازمان بیشتر بر من فشار وارد میکنند تا چیزهای بیشتری بگویم.گاه سوالهای میپرسند که به کار من ربط ندارد. در این چند روز قرآن را روان میخوانم. خانم موسوی مابین حرفهایش اسم نهج‌البلاغه می‌آورد. نوشته‌هایش منسوب به امام اول است. من هنوز آنقدر خوب اسلام را نشناخته‌ام اما با خواندن روز و ساعت را به فراموشی میسپارم.با صدای در ازجا برمیخیزم.با دیدن خانم موسوی قلبم به تپش می‌آید. سلام و احوالپرسی گرم میکنیم و او را به داخل راهنمایی میکنم.وارد که میشوند میروم کتری را بزارم.نگاهش به قسمتی از سقف است که فرسودہ شده. _ثریا جان خطرناکه این سقف.خدایی نکرده روت نیوفته‌ها! میخندم و میگویم: _ فکر نکنم _نه! حتما به آقا عماد میگم بیاد برات درست کنه.احتیاط شرط عقله عزیزم. تشکر میکنم.چای را میریزم و مقابلشان قرار میدهم.چیزی در خانه ندارم.پول هم ندارم و مینا از لحاظ مالی مرا یادش رفته!کمی باهم حرف میزنیم.نمیدانم به چه زبانی سوالاتی که سازمان جوابش را از من میخواهد بپرسم _راستی شوهرتون چه کارن؟ فکرکنم شغل پر دردسری دارن که یکمی باعث دلتنگیتون میشه. خنده را هم به ته جمله میبندم تا شوخی تلقی کند. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۴۱ و ۲۴۲ _از تو چه پنهون‌شما که هستی.خواهر گلمی! آره کارش زیاده ولی خب عاشق کارشه. من هم بخاطر اینکه دوستش داره چیزی نمیگم. شوهرم توی سپاه کار میکنه من اسرارش هستم و آنوقت چطور میتوانم این حرفها را فاش کنم؟از خودم شرمم میگیرد.دیگر باقی سوالات را نمیپرسم.هرچه میخواهد بشود؛ بشود! هنوز چندماه از ماجرای دفترحزب‌جمهوری نمیگذرد که دفتر نخست‌وزیری در آتش کین میسوزد.میدانم این کارها است. را میخواهند با از بین بردن شخصیتهای محبوب مردم بدست آورند.از این همه پستی حالم بهم میخورد.نمیخواهم تا چند روز گزارش بنویسم! کاش اصلا فرار کنم. اما پیمان چہ؟ جلوی دکه غلغله شده و مردم روزنامه میخرند.تیتر سرخ‌رنگی نوشته رئیس جمهور منتخب ملّت و نخست وزیر محبوب به دست عمّال آمریکا شهید شدند.اشک در چشمانم نقش بسته.مردم در خیابانها گریانند.روز تشیع شهدا که غلغله است!بعضی‌ها به سر میزند و بعضی به سینه.از ترس خبرچین‌های سازمان سر در چادر هق میزنم.با این کارها بیشتر بر شَکم افزوده میشود. از مردان نامی بود که‌ سالها رنج اسارت پهلوی را چشیده بود. پیش خانم موسوی میروم و نظرش را درباره‌ی بپرسم.میخواهم بیشتر از ایشان و بدانم.در را باز میکنم که با دیدن مینا جا میخورم. مثل دفعه قبل خودش را در آغوشم می‌اندازد منتهی این بار گریان! _خواهر دیدی چی شد؟ ترس برم میدارد.زیرگوشم میگوید: _طبیعی رفتار کن! با اینکه حالم بد میشود اما میگویم: _ چیشده عزیزم. بیا تو. وارد خانہ میشود و چادرش را طرفی می‌اندازد.نگاهی به روسری‌ام می‌اندازد و آن را دور دستش میپیچد. _این چیہ پوشیدی؟ چرا ماتم گرفتی؟زیادی تو نقشت فرو نری خانومی! لحنش انگار دارد! ترس ظرف دلم را پر میکند و میترسم از شکی که در قلب مخفی کردم چیزی بداند.کاغذ و قلمی درمی‌آورد و پیش رویم میگذارد. _بنویس رویا. _چی بنویسم؟ _همون چیزایی که براش اینجا اومدی. _چی میخواین بدونین. طفره نرو! _ببین رویا فرصتے نیست.پیمان میگه شکّشون بهش بیشتر شده.چند باری ازش سوال و جواب کردن.این یعنی دیر یا زود پیمان گرفته میشه و بعد اعدامش میکنن. تو میشی یه زن بیوه با یه دل عاشق شکسته! همینو میخوای؟ میخوای پیمان رو جلوی چشمات تیربارون کنن؟ با تصور همچین صحنه‌‌ای از جا بلند میشوم.دلشوره دارم.ولی به شوهر خانم موسوی نمیخورد.مینا کنار گوشم میکند: _ بنویس رویا. هرچی که میدونی.چه ساعتی میان، چه ساعتی میرن، با کی میرن و با کی میان.کجا بیشتر میرن؟ همه‌ی اینا برای حفظ جون پیمان مهمه. کاسه دلم را از ترس و اضطراب و عصاره‌ی عشق پر میکند.در فضایی قرار میگیرم که از استرس نمیتوانم فکرکنم.خودکار در دستم میلرزد.مینا از من خواسته بود تا چند روزی کشیک بکشم.همه چیز را بی‌آنکه ذره‌ای قدرت فکر کردن داشته باشم مینویسم.مینا با خواندن اینهمه اطلاعات چشمانش برق میزند. _ هیچ غلطی نمیتونن بکنن. تو هم آخرای ماموریتته.میتونی فردا پیمانو ببینی. بعد هم کاغذ نشانی را بطرفم میگیرد.سر تکان میدهم و با پوشیدن چادر بی‌سر و صدا خانه را ترک میکند.با بسته شدن در افکار و به ذهنم خطور پیدامیکند. میگیرم که چرا این چیزها را نوشتم.صدای در مرا از ترس میلرزاند.چادر سر میکنم.در را که باز میکنم با دیدن خانم موسوی از خجالت سر به زیر سلام میدهم.شوهرش پشت سر او سر به زیر ایستاده.تازه متوجہ شوهرش میشوم و سلام میدهم.خانم موسوی میگوید: _عزیزم اگه اجازه بدی شوهرم یه نگاهی به سقف بندازه و تعمیرش کنه. شرمنده‌تر میشوم.سرم را پایین میگیرم: _اختیار دارین. شوهرتون اذیت میشن. _این چه حرفیه؟ عالم همسایگی این حرفا رو نداره. با خجالت از مقابل در کنار میروم.شوهرش سیمان و آب مخلوط میکند.یکی از همسایه‌های دیگر به کمک می‌آید.. _حالت خوب نیست ثریا؟ _ نه! نه!...خوبم. _صبحانہ خوردی؟ آخه رنگ به روت نیست. همین بهانه را میقاپم: _آ... آره! صبحانه نخوردم. شاید از اون بابته! مرا بہ آشپزخانه میبرد و مجبورم میکند دو لقمه‌ای نان بخورم.تا عصر علاوه بر سقف نقصهای دیگر خانه را هم برطرف میکنند.آقای موسوی دستش را از گل میشود و سر به میپرسد: _ امری ندارین؟ _نه خواهش میکنم.خیلے زحمت کشیدین واقعا راضی نبودم. با لحن به آغشته‌ای میگوید: _سلامت باشید. نگاهش به خانم موسوی است و انگار چیزی میخواهند به من بگویند.بالاخره خانم موسوی از کیفش بسته‌ای درمی‌آورد. _ثریا جانم؟ این مبلغ از صندوق محله‌س.من اسمتو دادم به صندوق اونا گفتن شما وام این ماه رو گرفتی. تعجب میکنم! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۴۳ و ۲۴۴ خدای من! چطور جواب اینهمه مهربانی را بدهم؟خوهای خبیث در کنارشان جولان میدهند و دوست ندارند سر به تن این چنین آدمهایی باشد! خانم موسوی را بغل مے گیرم. _ممنون! منو مدیون خودتون میکنین. لبخند شیرین برلبش نقش میبندد: _قربونت برم این چه حرفیه؟خوبیهای تو بی‌حد و اندازه‌ن. با این حرفها بیشتر خجالت میکشم.تا دم در بدرقه‌شان میکنم.آنها به خانه‌شان میروند.بستہ را باز میکنم و پول میبینم! سقف را میبینم و مهربانی را مشاهده میکنم.اینها بر بی‌توجهی‌های سازمان مرهمی گذاشتند.صبح که بیدار میشوم دلشوره‌ای در وجودم رخنه کرده.این دلشوره حال خوش دیدن پیمان را هم از من ربوده.کاغذ را در کیف قرارمیدهم. ترجیح میدهم کمی زودتر بروم.دکه هنوز باز نشده.با تاکسی به پارک میرسم.فکرم درگیر ملاقات امروز و حوادث دیروز است. خدا کند چیزی نباشد و این حس هم الکی باشد!نمیدانم پیمان را کجا پیدا کنم. نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم. هنوز یکساعتی مانده و من زودتر آمده‌ام. همینطور درحال قدم زدن هستم یکهو از دور مینا را میبینم.بیم بر من غالب میشود و پشت درختی می‌ایستم.پیمان هم روی نیمکت مقابلش نشسته.دلشوره‌ام شدیدتر میشود.از این فاصله نمیتوانم چیزی بفهمم.روی میگیرم و چند درختی را طی میکنم تا بهشان نزدیک شوم.گوش تیز میکنم.صدایشان می‌آید و مینا راحت میگوید: _ پیمان؟ خودت باید بری.اینکارو خودت باید انجام بدی. _نه من نمیتونم.این همہ کاربلد دورته بده اونا انجامش بدن. _از دختره میترسی؟ _ نه! چہ ترسی؟ مینا نگاه پرعشوه‌ای به او میدهد و ژست زرنگها را به خود میگیرد. _نمیترسی دختره بعدا بفهمه؟ _خُ...خب بفهمه! معلومه تهش میفهمه اما چه اهمیتی داره؟ _شاید ترکت کنه‌ها! حسی به من میگوید منظور از دختره من هستم! _اولاً سازمان این اجازه رو بهش نمیده ثانیاً من از هیچی نمیترسم. لبخند شیطانی مینا پررنگ میشود: _خب تو که ادعات میشه ازش نمیترسی پس برو خودت کارو تموم کن.امروز فرصت خیلی خوبیه من اکبرو گفتم کشیک بکشه. هر وقت جمع شدن کلکشون کندس.تا تنور داغه باید بچسبیمش. _امروز ساعت چند؟ _رویا نوشتہ بود ساعت چهار شوهره برمیگرده. اکبر که علامت بده و اونم چهار برگرده عالی میشه.تو و چندتا از بچه‌ها هم مسئول‌عملیاتین. سازمان براش مهمه این آدم کنار بره. اگه به مقامی که میگی برسه که خیلی بد میشه! اون کارکشته‌س! کار ما هم سخت میشه.بی‌هوا درو باز کنین برین تو.درست بعد از رفتن اون مرده ساعت چهار... پشت سرش وارد میشی. اسلحه‌شو میقاپی بعدم دو گلوله و خلاص! زن و بچه‌شو هم مختاری اما بنظرم بکشی بهتره! همین بچه‌هاشون آینده برامون دردسر درست میکنن. فهمیدی؟ نفسم بالا نمی‌آید! خدای من آنها میخواهند آقا عماد و خانواده‌اش را کنند؟؟؟وای! وای! چه کردی رویا! خاک بر سرت که بودی و خام شدی! تنم مثل بیدی لرزیدن میگیرد.دستم را بہ درخت میگیرم تا بر زمین نیافتم. _باشه میرم. ولی مسئول تیم منم.توی گزارش هم قید میکنی من این بابا رو کشتم. فهمیدی؟ جواب مینا را نمیشنوم.چیزی نمانده همینجا ازحال بروم.آهسته از آن درخت دور میشوم.روی نیمکتی مینشینم و به حرفهایی که شنیده‌ام فکر میکنم.خدای من! این چه بلایی بود سر منِ آمد؟چه کنم با این قوم؟ این چرا تمامی ندارد؟من ...از سازمان...از خون بیگناه! از گناه قتلی که به گردنم بنویسند.چہ خاکی به سر بریزم؟ یا باید قید را بزنم یا قید . سازمان اگر بفهمد این موضوع را لو داده‌ام هرکجا باشم بدون نگاه به کارنامه‌ی کارهایم در دم را میستاند.برمیخیزم.باید دور شوم. اصلا دلم نمیخواهد پیمان را ببینم.در خیابان راه میروم.من قتل بچه‌های بیگناه و زن و مردی رئوف و خوش قلب هستم!چند باری پایم پیچ میخورد و آخ میگویم اما به راهم ادامه میدهم.روی صندلی ایستگاه اتوبوس مینشینم و با وحشت به صحنه‌های خیره میشوم.تاب نمی‌آورم. باز قدمها مرا میکشاند.بطرف دیواری که تکیه داده‌ام برمیگردم.بچه‌ها در صحن درحال بازی هستند.باورم نمیشود.وارد مسجد میشوم. گوشه‌ای کز میکنم و سر روی زانو های های گریه میکنم.انگار کسی مرا دعوت کرده تا درخانه‌ی امنش گریه کنم...ما بین گریه‌ها به خدا میگویم: ✨_خدایا من کردم.تموم دوران زندگیم و جوونیم بہ سپری شد اما بودم. راهت چیه. نمیدونستم...یعنی نگفت.خدایا من نبودم چون غلفت چشمامو بست و راهی بهم نشون داد که داشت. تو اونجا نبودی حس کردم .اونجایی حست کردم که پیرمردی با تموم رنج و زخم تن شبا بیدار میشد و "الهی العفو" میگفت. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛