🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتبیستودوم
می دونستم چرا اینو گفت. این که پول حلقه رو خودم حساب کردم دیگه نمی خواست از کارتم خرج کنم، مادر من هم پاش رو توی یک کفش کرده بود.
- نه پسرم ما رسم نداریم حلقه باید حتما خریداری بشه اگه طلا دوست نداریحلقه ی پلاتین میخریم.
سکوت کرده بودم و فقط گوش میدادم.
مهدی: نه مادر دیگه شما تو زحمت نیوفتین من خودم حلقه ی نقره میخرم و دست چپم میندازم.
بی اختیار لبخندی زدم؛ گرچه مادرمهدی قصد داشت وجودم رو تخریب کنه اما من تو وجود مهدی جز شعور و مهربونی چیزی نمی دیدم و حاضر بودم ناملایمات رو به خاطر وجود این مرد به جون بخرم.
مادرم: نه مهدی جان همین که گفتم؛ نه نیار.
مادر مهدی که تا اون زمان سکوت کرده بود؛ گفت:
- مهدی جان راست میگن. مادر چرا اینقدر کم توقعی؟ فردا فامیل چی میگن؟ بفهمن حلقه ی دستت طلا نیست می فهمیچی پشت سرمون درمیارن. نمیگن مهدی کی و گرفته که خانوادش حتی نتونسته یه حلقه طلا دستش بندازن؟
تنها خون قورت می دادم و چقدر این زن بی انصاف بود، چقدر رو داشت.
مهدی شرمنده سر به زیر انداخت. دلم برایش کباب شد. می دونستم او هم داره تحمل می کنه که اونم قطعا به خاطر من بود البته که مادرش بود و احترامش واجب و نباید همچیزی می گفت.
همه سکوت کردیم و مادرم ما رو پیش مشتری همیشگیمون برد. مغازه اش تا حدودی خالی شده بود.
مهری خانم با صدای تقریبا بلندی گفت:
- فاطمه خانم اینجا که خالیه مگه طلاییم داره که بچم پسند کنه؟ نکنه ارزون تر حسابمی کنه که آوردیمون اینجا؟
دلممی خواست بهش بگم"خودت هممی فهمی چی میگی؟"چرا اینقدر ناراحتمون می کرد؟ حتما قصد داشت که اونقدر منو کُفری بکنه که خودم بهش بگم غلط کردم و نمی خوام با مهدی ازدواج کنم؛ اما سخت در اشتباه بود. اونقدر صبوری می کنم تا خودش پشیمان بشه.
مادرم با صبوری گفت:
- نه مهری خانم؛ اینجا همیشه به روز میشه، بنده ی خداحتما فرصت نکرده.
فروشنده هم توضیح داد که همین امروز منتظره تا طلاهای سفارش داده اش برسه. یک دست حلقه یمردانه ی پلاتین جلومون گذاشت. مهدی پسند کرد و حساب کردیم.
برام مهم نبود که قیمتش چقدر می شه حتی از حلقه ی خودم گرونتر شد. دوست داشتم وقتی این حلقه دست مهدی میره همه بدونن که مهدی صاحب داره و چشمی دنبال قد و بالای بلند و چهره ی جذابش نباشه.
دلم به لبخند مهدی خوش بود. بقیه ی خرید رو دیگه نخواستم به حرفهای مهری خانم توجه کنم به مهدی دل داده بودم و در مورد قواره چادر مشکی و رنگی نظر می دادیم و گل می گفتیم. یک جفت کفش و کیف سفید برام پسند کرد و من هم کفش های چرم مشکی و کت و شلوار به همون رنگ رو برای مهدی. مادر مهدی گاهی پارازیت مینداخت ولی به قول مادرم هیچ چوبی بهتر از کم محلی نبود، احترامشو نگه داشتم و چشم گفتم و نسبت به بعضی حرفهاش که دلم رو می آزرد سکوت کردم تا روزهای خوبم رقم بخوره، نه که با حرفی تمام اونچه رشته کرده بودیم پنبه بشه.
#کپیحرام❌
#نویسندهزهراصالحی✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتبیستوسوم
خریدها رو انجام دادیم، میون راه برگشت به خونه بودیم که مهری خانم گفت:
- فردا حتما آزمایش خون برین؛ اگر نخوره چطوری این همه وسیله رو به التماس برگردونیم بازار.
دلم ریخت. یعنی می شد که نخوره؟ مادرم دست روی پام گذاشت، تو دلم گفتم کاش اول آزمایش خون رفته بودیم. بی اختیار به مادرم نگاه کردم لبخند زد، متعجب بودم که چطوری امروز تلخی حرفهای مهری خانم رو به جون خریده بود و حرفی نزده بود، مادر من آدمی نبود که بخواد با ناملایمات کسی بسازه
حتما به خاطر من و مهدی که فهمیده بود چقدر همدیگرو دوست داریم، هیچی نگفت.
شنیدم که آروم گفت:
- ان شاالله که مشکلی پیش نمیاد.
سر تکون دادم. چقدر امروز ممنونش بودم. خستگی پاهایش از یک طرف، ظهر بود و چیزی هم نخورده بودیم از طرف دیگه؛اما جز محبت چیزی دریافت نکردم.
مهدی رو به روی پیتزایی وایساد انگار حرف دلم رو شنیده بود، ضعف کرده بودم. پیتزا کنار مهدی بدجور به دلم چسبید و انگار خوشمزه ترین غذایی بود که تا به امروز خورده بودم.
روز مراسم بالاخره رسید و من چقدر منتظر امروز بودم. همه چیز رنگ شادی به خود گرفته بود. سریع حمام کرده و مشغول خشک کردن موهام شدم. شب قبل مهدی با من تماس گرفت و به من گفت ساعت ده آماده باشم تا من رو به آرایشگاه برسونه
دیشب اصلا نتونسته بودنم بخوابم و مدام استرس اینو داشتم که نکنه فردا خواب بمونم. ساعت ۷ بود که کار خشک کردن موهام به اتمام رسید و لباسی که به همراه مادرم برای مراسم به خیاط داده بودم تا بدوزه رو داخل چمدون کوچیکم گذاشتم و جزئی ترین ها روچِک کردم تا چیزی رو از قلم نندازم. مدام حرفهای شب قبل مهدی توی ذهنم تکرار می شد و بی قرار بودنش برای دیدن من تو لباس سفید عقد برام جذاب بود حس خوشایندی از تکرار اون حرفها توی ذهنم داشتم. همونطور مشغول کارهام بودم و ذهنم نیز سمت دیگه ای بود موبایلم زنگ خورد؛ شماره ی غریبه ای بود.
- بله.
- مادرمهدی ام.
سریع سلام کردم. جوابم رو بی رغبت داد، سپس گفت:
- نمی دونم مهدی بهت گفته یا نه؛ اما پدرش معتاده؛ به خاطر شرایطی که داشت نتونست توی خواستگاری حاضر بشه؛ حالام از من خواست بهت زنگ بزنم تا بیای دیدنش؛ می خواد باهات حرف بزنه؛ می تونی خودت رو الان برسونی؟
کمی فکر کردم. باید می رفتم وگرنه بی احترامی محسوب می شد
- چشم الان میام.
خونشون با این که نزدیک خودمون بود تا حالا نرفته بودم. دوباره گفتم.
- زود میام.
تماس قطع شد و من با فکر این که پدر مهدی با من چه کاری داره ذهنم مشغول شد.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
4_5828188917509131730.mp3
7.81M
من روانی روانی چشات شدم🍃
@badeto_roman
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتبیستوچهارم
سریع لباس پوشیدم. مادرم از آشپزخونه خارج شد.
- مهدی اومده دنبالت؟
همونطور که نزدیک در ورودی می شدم، گفتم:
- نهمامان. یه سر تا خونه ی مهری خانم میرم.
مادرم دیگه سوال نکرد و من با خداحافظی بیرون اومدم کمی دلهره داشتم. تا به خونه ی مهری خانم برسم مدام صلوات فرستادم فکرهای بد از ذهنممیگذشتن و بی اراده دستام سرد شده بودن. آدرس رو قبلا مهدی دقیق برامگفته بود. زنگ خونه رو فشردم و منتظر شدم. در باز شد و من برای اولین بار وارد خانه ی مهری خانم شدم. حیاط بزرگ و دلباز و ساختمان شیکی پیش روم بود، چند مرد توی حیاط خونه یویلایی مهری خانم جوجه کباب می کردن. همین که نزدیکشون شدم سلام کردم، جواب درستی دریافت نکردم. در ورودی خونه باز شد و با دیدن چند دختر بی حجاب که تِرتِر می خندیدن احساس معذب بودن شدیدی بهم دست داد، اول احساس کردم به من می خندن اما دقیق که نگاهشون کردم متوجه شدم حواسشون به پسرهاست. از کنارشون گذشتم و کمی کنار در ورودی این پا و اون پا کردم و خیلی خجالت می کشیدم.
لحظه ای گذشت و من احساس کردم چند جفت چشم من رو زیر نظر دارن. برگشتم و دخترو پسرهای فامیل مهدی رو دیدم که جیک توی جیک پچ می زدند.
هر حسی بود رو تو خودم خفه کردم و وارد شدم.
نمی دونم چرا مهدی دیشب به من نگفت که این همه مهمون امروز منزلشون حضور داره؟
جلو رفتم. هرکسی جایی بند بود، یه سری داخل آشپزخونه، یه سری توی هال. چند دختر و پسر هم توی پذیرایی فوتبال دستی بازی می کردن. دو به دو هم دختر و پسر از طبقه ی بالا پایین می آمدند. همه بی روسری و مانتو آزادانه واسه خودشون می چرخیدن.
خونه ی مهری خانم طرح هندی بود و خیلی بزرگ که تونسته بود این همه مهمون رو تو خودش جا بده.
خواستم سلام کنم. کمتر کسی حواسش بهم بود. مادر مهدی تلفن به دست از بالا به پایین اومد ک متوجه ی حضور من شد. صداش رو بلند کرد.
- بالاخره اومدی؟
سلام کردم، صداش رو بلندتر کرد تا همه رو ساکت کنه.
- آشنایان و عزیزانم ایشون عروس آینده ی من هستن حلما خانم.
همه ساکت شدن، قلبم از تو دهانم می خواست بیرون بزنه، صدام رو کمی بلند کردم و رو به جمع سلام کردم.
زن قد متوسط مو بلوندی سریع سمت ما اومد و کنار مهری خانم ایستاد.
مهری خانم توبیخانه با همون صدای بلند گفت:
- حلما خانم آخه درسته من شمارو بکشونم اینجا که وظایفتونو بهتون یادآوری کنم؟
گیج نگاش کردم اون که من رو برای چیز دیگه ای اینجا خواسته بود نه یادآوری وظایفم!
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
♡بعــــدِتــღـو☆
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 #رمانبعدتو #رمانبراساسواقعیت #پارتبیستوچهارم سریع لباس پوشیدم. ما
پارت عصرانه😊
چونکه دربرابر تبادلات صبورید...🌸🍃
✨☁️✨
من از آن تافتههای جدابافته نبودم که هر توهینی را ببخشایم.
اما همیشه در آخر کار آن را از یاد میبردم. آن کس که تصور میکرد که من از او نفرت دارم چون میدید که با لبخندی صمیمی به او سلام میگویم غرق در شگفتی میشد و نمیتوانست باور کند.
در این حال، برحسب خلق و خوی خودش،یا بزرگواریم را تحسین و یا بیغیرتیام را تحقیر میکرد، بی آنکه فکر کند که انگیزه من ساده تر از اینها بوده است.
من همه چیز حتی نام او را از یاد برده بودم...
👤آلبر کامو
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتبیستوپنجم
میون اون جمعیت گُنگ و لال شده بودم. مادر مهدی ادامه داد.
- چرا یه زنگ به محضر نزدین تا چیزایی که لازمه رو تهیه کنین؟
سپس تلفنی که در دستش بود رو به سمتم گرفت:
- احتمالا نگران خرج تلفن منزلتون بودین.
پوزخندی زد و ادامه داد.
- همین الان زنگ بزن ببین محضر چی احتیاج داره.
اون جمعیت سکوت کرده و چشماشون دنبال این بود که واکنش من مُرده رو ببینن. دستام می لرزید. زنی که کنار مهری خانم ایستاده بود گفت:
- معطل چی هستی؟ بگیر دیگه. عُرضه ی اینم نداری؟
صدای پوزخندها به گوشم رسید. داشتم خفه می شدم و بغضم شدید شده بود، بدون کلامی با چشمایی که نم زده بودن مقابل چشمای همه بی هیچ حرفی بیرون زدم. گریون کفشامو پوشیدم و از خونشون خارج شدم. من رو تا اینجا کشونده بود که فقط تحقیرم کنه. وای خدای من با چه بهونه ای من رو کشونده بودن که آبروم رو ببرن و خرابم کنن.
چقدر حالم بد بود. مدام دستانم اشک های روی گونمو پاک می کرد، دلم شکسته بود کاش یه چی گفته بودم. ای کاش لال مونی نمی گرفتم تا اینطوری تحقیرم کنند.
کمی در خونمون ایستادم تا چشم هام از قرمزی بیوفته بعدش با حال خرابم وسایلم رو روی حیاط آوردم و مادرمم همرام بیرون اومد، پرسید.
- خونه ی مهری خانم رفته بودی چکار؟
نگاش نکردم تا حقیقت رو از چشمهام نخونه.
- مهری خانم گفت پدرمهدی می خواد منو ببینه برای همین رفتم.
- خب حالا کارش چی بود؟
- یه سری نصیحت های پدرانه و اظهار تاسف برای این که نتونسته توی مراسم خواستگاری حاضر شه.
تمام مدت نگاه خیره ش رو روی خودم حسمی کردم. چقدر حالم بد بود از این که دروغ تحویلش می دادم.
- چرا؟ دلیلش چی بوده؟
نفس عمیقی کشیدم.
- اعتیاد داره.
موبایلم که زنگ خورد و شماره ی مهدی رو که دیدم فهمیدم که نزدیک خونه اس. به مادرم نگاه کردم تو فکر بود. صدای بوق ماشین که اومد خداحافظی کردم و بیرون اومدم، مهدی وسایلم رو پشت روی صندلی گذاشت و بعدش هر دو سوار شدیم.
کمی از راه رو که رفتیم، گفت:
- خوبی حلما؟ تو خودتی.
دوست نداشتم در مورد اتفاقی که افتاده حرفی بزنم.
- خوبم.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
Alireza Pourostad - Eshghe Edame Dar.mp3
8.22M
عشق ادامه دارم😘❤️
@badeto_roman
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
کسی که زود سین میکنه
حس خوب مزاحم نبودنو به آدم القا میکنه...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتبیستوششم
ثانیه ای طول نکشید که یه دونه شکلات مقابل چشمام ظاهر شد. از دستش گرفتم و نیم نگاهی به چهره ی جذابش انداختم. نگاش به دل خیابون بود گفت:
- همه چیز درست میشه، زیاد بهش فکر نکن.
لبخندی زدم و آروم گفتم:
- فکرخون شدی؟
لبخندی زد و دنده عوض کرد.
- نه، ولی پیشاپیش حدس می زنم از چه بابته.
نپرسیدم؛ اما شاید یکی از همونهایی که اونجا حضور داشتن به گوشش رسونده بودن که مادرش چطوری باهام رفتار کرده. شاید هم اصلا نمی دونست.
به آرایشگاه که رسیدم از ش تشکر کردم. موقع خداحافظی آروم گفت:
- زود برمی گردم و عروس خوشگلم رو میبرم.
از خانواده اش تنها امیدم به خودش بود و به عشقی که بینمون موج می زد امیدوار بودم، وگرنه که با کار امروزشون مشخص بود هیچ کدوم از اعضای او خانواده من رو دوست ندارن
مهدی رو با چشمهام بدرقه کردم و وارد آرایشگاه شدم. آرایشگر سریع آرایش لایتی روی صورتم زد و موهام رو ساده پیچید. چرا که باید اول تومحضر حاضر می شدیم، من هرچه ساده تر باشم میون اون همه چشم راحت تر بودم.
موبایلم که زنگ خورد ذوق کرده از اومدن مهدی و دیدن چهره ی جدیدم، صدام سرشار از هیجان شده بود.
- جانم؟
مهدی پرانرژی گفت:
- پایینم خانم.
صداممی لرزید.
- اومدم.
چادر سفید رو روی سرم انداختم و دستمزد آرایشگر رو پرداختم و پایین اومدم. دستم روی قفل در نشست گُرگرفته از شدت نوسان های قلبم، پس از لحظاتی درو باز کرده و قدم هایی رو از زیر چادر دیدم که نزدیکم می اومد. دسته گل زیبایی به دستم داده شد.
با اون کفش های پاشنه بلند قدم هام کُند بود و مهدی پَرِ چادرم رو تو دست گرفت تا مثلا تعادلم رو حفظ کنه، گرچه کمکی نمی کرد ولی همین که هوام رو داشت تا نقش زمین نشم یه دنیا می ارزید.
از بین گلهای ریز چادر سفیدم ماشین گل زده رو دیدم. عطرگل ها مشامم رو نوازش داد و چقدرخوشبخت بودم که امروز عروس مهدی می شدم.
#نویسندهزهراصالحی ✍
#کپیحرام ❌
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتبیستوهفتم
به محضر رسیدیم، خواهران و برادران مهدی و خونواده ی من توی محضر حاضر بودن، روسری سفید رو که از روی موهام عقب رفته بود رو مرتب کردم تا چادرم رو عقب تر بکشم و بتونم بهتر ببینم. آرایشم اونقدر ملیح بود که زیاد جلب توجه نکنه.
مادرم با دیدنم جلو اومد و من رو بوسید. مادر و پدر مهدی اما قدم از قدم بر نداشتن و به جای اون که مادرمهدی دور سر من و پسرش اسپند دود کنه مادرم این کار رو انجام داد.
جایگاهمون نشستیم، به آینه ی نقره ی رو به روم چشم دوختم که تصویر من و مهدی رو قاب گرفته بود، همون لحظه بود که مهدی هم از آینه نگام کرد و بی اختیار لبخند زد.
عاقد با ضمن این که شاهدها و همه ی خونواده حضور دارن شروع به خوندن خطبه و آیه کرد.
عاقد: النکاح سنتی...
گوش شده بودم تا با پایان حرف های عاقد بله رو بگم به بار سوم فکر نمی کردم
ترس عمیقی از این که هرلحظه بهونه ی جدیدی برای از هم پاشوندن عقدمون جور بشه نمی ذاشت آرامش محض داشته باشم و لذت واقعی رو از هراتفاق بی نظیری که رُخ می داد ببرم. عاقد مهریه رو اعلام کرد و خواست اجازه بگیره خودم رو آماده کرده بودم، تا این که...
زن برادرم سارا آروم نزدیک گوشم گفت:
- عزیزم مامان میگه بذار عاقد بار سوم خطبه بخونه و بله بده.
نگام بی اراده به مادر مهدی افتاد که اخم به چهره داشت همه چیز رو به خدا سپردم و منتظر موندم تا عاقد سه بار بخونه، هرعروسی توی این دقایق منتظر زیر لفظی میموند اما من کم توقع فقط دلم می خواست اونا باهام خوب رفتار کنن، انتظار دریافت هیچ هدیه ای رو هم نداشتم. بزرگترین هدیه به من محبت بود که خونواده ی مهدی از من دریغ کرده بودن و انگار که من از دشمنانشون بودم.
ثانیه ها کِش می اومد اما بالاخره زمانش رسید و من تونستم بگم.
- بله.
نه کَل کشیدنی؛ تنها ضرب دست کم افرادی در گوشم پیچید که بی میل و رغبت کف که نه انگار دو انگشتی می زدند.
وقت شاباش دادن و تبریک گفتن رسیده بود. خونواده ی من و مهدی برای تبریک و شاباش جلو اومدن. همه که کادوشونو دادن و و ذره ذره اعلام شد. مادر مهدی جلو اومد و کنار گوش مهدی پچ پچ کرد. مضطرب نگاشون کردم تا ببینم می تونم بفهمم موضوع چیه یا نه.
پس از لحظاتی مهدی دهانش رو نزدیک گوشم برد و من رو از ابهام در آورد.
- مامان میگه مصطفی داداشم کادو نداده. باید بریم ما ازش بگیرم.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتبیستوهشتم
متعجب نگاش کردم و بی اختیار نگام به آقا مصطفی افتاد صدام کمی بالا رفته بود.
- اونم مثل بقیه، چه فرقی می کنه.خودش بیاد کادو بده، چرا ما بریم؟
لبخند مهدی از روی صورتش حذف شد و آنچنان چشم غره ای به من رفت که درجا زهره تَرَک شدم و شک نداشتم بقیه هم متوجه ی نگاه مهدی به من شدن، نگاه از چشم های عصبانیش گرفتم، مادر مهدی لب جوید و در گوش مهدی که عصبی شده بود یه چیزایی گفت. صداش رو شنیدم.
- هرچی میگم که گوش نمیدی، اینم از انتخابت همین الان اینطوری روی حرفت حرف می زنه، فردا دیگه می خواد چیکار کنه واویلا. خدا به دادمون برسه.
ترسیده بودم، زمزمه های این زن آتیش به پا می کرد می ترسیدم این آتش منو بسوزونه.
مهدی سرش رو دوباره نزدیک گوشم آورد.
- بیا بریم کادو رو بگیریم.
اینبار تحکمی گفت. من سریع اطاعت کردم. می ترسیدم مخالفتم آبروم رو میان آشناهام به باد بده.
رفتیم و کادو از مصطفی گرفتیم. برگشتیم احساس کردم عصبانیت مهدی خوابیده، گرچه حرف بدی نزده بودم. خب چی می شد اونم مثل بقیه می آمد و کادوش رومی داد؟ بیخیال شدم. صلاح نبود امروز و امشب رو با افکارم خراب کنم.
محضر رو باید خالی می کردیم تا عروس و داماد بعدی عقدشون خونده بشه، مادرم نزدیکمون اومد و شنیدم که رو به مهدی گفت:
- پسرم ما میریم خونه. یه ساعت دیگه حرکت می کنیم میریم تالار، تو و حلما برین تو شهر گشتی بزنین و دل و قلوه ای بدین بعدش بیاین.
مهدی چشم گفت و بعدش هردو سوار ماشین شدیم. ماشین ها که از کنارمون گذشتن شیشه ی ماشین رو پایین کشیدم که با حرف مهدی شوکه شدم.
- بکش بالا اون بی صاحابو.
برگشتم و نگاش کردم، این چه طرز برخورد با عروسی بود که تازه عقدش کرده بودن؟
مهدی سرم فریاد کشید.
- نفهمیدی چی گفتم؟ کری؟
چشمام هرلحظه از فرط تعجب گشاد و گشادتر می شد. مهدی که دید من فقط نگاهش می کنم عصبی روی شیشه برها کوبید تا شیشه ی سمت من بالا بره.
لرزیدم. حیرت زده گفتم:
- چرا اینجوری میکنی؟ هوا که خوبه.
صداش بالا بود.
- نه سرده تو داغی نمی فهمی، به چه جراتی رو حرف من حرف می زنی؟ کِیف کردی که تو روی یه مشت آدم منو سکه ی یه پول کردی؟
خوب دونستم که هنوز از اتفاق توی محضر عصبانیه. اما به نظرم بی خود می اومد.
- مگه دروغ گفتم؟
با دستش محکم پشت دهانم خوابوند و فریاد زد.
- حالیت می کنم.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
✨
مامان بزرگ میگفت:
درست میشه...
وهمیشه بعدش به آسمون نگاه میکرد و میخندید،
حتم دارم چیزاهایی در مورد خدا میدونست،
که مابیخبر بودیم...☁️🌱
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتبیستونهم
پشت دستم رو روی لبم گذاشتم، همین که برداشتم رد خون روی دستم موند، بی اختیار نگام به سمت مهدی کشونده شد که با سرعت می روند. اونقدر همه چی سریع اتفاق افتاد که باورم نمی شد از مهدی سیلی خوردم. از ترس قالب تهی کرده بودم، باور نمی کردم که آدم عصبانی پیش روم همون مهدی باشد که گوشم از نجواهای عاشقانه اش قبل از عقدمون پر بود. در حالی که قطره های اشک روی گونه ام جاری می شدن با صدای بلندی که ترس توش نمایان بود، گفتم:
- می خوای چکار کنی؟
مهدی: می خوام آدمت کنم.
بی دست و پا بودم، از ترس رعشه به جونم افتاده بود، التماسش کردم.
- مهدی نرو، برگرد خواهش می کنم. من که حرفی نزدم.
مهدی اما بی توجه سرعتش رو بیشتر کرد. دست خودم نبود همین که دیدم داریم از شهر خارج می شیم جیغ زدم، مهدی اما صدای موزیک رو اونقدر زیاد کرد تا صدای من رو نشنوه. داشتم دیوونه می شدم. همه ی تنم خیس از عرق بود، دستش که به فرمون آویزون بود رو گرفتم. نگام نمی کرد.
ضبط رو کم کردم. خواستم بگم غلط کردم که ماشین ایستاد. محکم دستش رو از حصار دست من آزاد کرد و پایین شد
داشتممی مُردم، جونم تو خطر بود. مغزم کار نمی کرد تا ماشین رو قفل بزنم.
در رو باز کرد و من رو بیرون کشوند، صدا بلند گریه می کردم.
- غلط کردممهدی، بیجا کردم. ببخش منو. التماست می کنم، دیگه تکرار نمی کنم. جون هرکی دوست داری بیا برگردیم.
کُتش رو محکم چنگ زده و جلوش زانو زدم فکرم سمت مهمونا و خونواده ام رفت که توی تالار منتظرمون بودن.
مهدی نگاش به روبه روش بود و محکم به موهاش چنگمی زد، حس می کردم قلبم نمی زنه از عکس العمل بعدیش می ترسیدم.
انگار به یکباره خشمش فرو کش کرده بود آروم تر شد.
همچنان نگام نکرد و گفت:
- دستتو بکش.
سریع دستامو از کُتش جدا کردم. از من دور شد، به رفتنش چشم دوختم که به جنگل ختم می شد. نگامو گرفتم گریه ام قطع نمی شد.
به آسمون چشم دوختم؛ انگار که کابوس بود. کی فکرشو میکرد که مهدی روز اول عقدمون بخواد منو تو جنگل رها کنه؟
#نویسندهزهراصالحی ✍
#کپیحرام ❌
https://harfeto.timefriend.net/16721485469252
دوست خوبم نظرتو در مورد رمان بعدتو میخونم😘❤️
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتسی
به زور بلند شدم و داخل ماشین جا گرفتم. به دسته گل روی داشبرد چشم دوختم و بعد از لحظاتی که با نفس های عمیق پی در پی حالم رو به بهتری بود آینه ی زیر آفتابگیر ماشین رو باز کردم لبم زخم شده بود و ورم کرده بود، همین که بهش دست زدم دلم از حال رفت بی خیالش شدم.
عصبی آفتابگیر و به سرجاش برگردوندم و
به صندلی تکیه دادم و چشم هام رو بستم. حرفهای مادرم و حمید توی ذهنم تکرار شد، عجله ای که از ذوق وصال نشات می گرفت، حالا بعد از همه ی حرفایی که شنیدم و مقاومت هام در برابر حمید و مادرم و همه ی کنایه هاشونو به جون خریدن، حالا خاموش شده بود. همه رو تحمل کردم فقز به امید امروز ، به شوق بودن مهدی تو زندگیم. اما چی شد؟ مهدی جواب اون همه عشق و علاقه رو با رها کردنم تو جنگل می خواست بده. خودم خواسته بودم، ضرب دستش رو همین اول خوب نشونم داده بود. سنگین بود، خیلی سنگین.
صدای در ماشین رو شنیدم؛ اما چشم باز نکردم. صدای آروم موزیک به گوشم خورد. دلم می خواست همه ی این اتفاقات فقط خواب باشه، نمی دونم چقدر گذشته بود که ماشین ایستاد و صدای در رو شنیدم که خبر از خارج شدن مهدی از ماشین می داد.
چشم باز کردم و اونو دیدم که به سمت مغازه ی لوازم آرایش و بهداشتی می رفت.
بعد از دقایقی برگشت. نگام رو به رو به روم دوختم. کاشکی جراتش رو داشتم تا همین امروز تمومش کنم. اون وقت حمید و مادرم حقشون بود که مدام سرکوفتم بزنن، آبروم پیش فامیل بره که دختر رو هنوز نبرده پس دادنو من بمونم و عشق ناکام بی نظیری که تو ذهن و قلبم از مهدی ساخته بودم.
روی دامنم دو رنگ رژ و کرم گریمی رو رها کرد. فهمیدم برای چی اینارو خریده. حرفی نزد و حرکت کرد. پس ازگشتن بالاخره کوچه ی بن بست تاریک و خلوتی رو پیدا کرد. نگه داشت و آفتاب گیر جلوم رو باز کرد تا از آینه اش بهتر صورتم رو وارسی کنم.
مهدی: زود آرایشتو درست کن، دیر شد.
نگام رو به آینه دوختم، رد اشک روی صورتم مونده بود و زیر چشم هام سیاه شده بود.
کرم رو زیر چشمام کشیدم و رژ رو که تیره بود رو روی لبهام زدم، کاش جرات داشتم تا دست گل مهدی رو نشون جمعی بدم و مراسم رو خراب کنم اما شخصیت من جور دیگه ایبود وفقط نگران آبروی خودم و خونواده ام بودم.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتسیویکم
کارم که تموم شد مهدی حرکت کرد. به تالار رفتیم. مراسم بزم و شادی به پا بود و مادرم خوشحال بود، به چشم هام خیره بود آروم گفت:
- حرفاتون مثل این که زیادی طول کشید حساب زمان از دستتون در رفت که دیر کردین.
مادر خوش خیال من چی می دونست که چه اتفاقی افتاده. نمی دونست هنوز به خاطر رفتار مهدی شوکه ام.
تنها به لبخندی اکتفا کردم و به همراه مهدی توی جایگاهمون نشستیم. مهدی با اشاره ی دست خواهر و مادرش رو فراخوند، نگامون به اونا بود که چطوری با عجله به سمت مهدی می اومدند.
مادرش اومد و پچ پچ کردن. حتما داشت از کاری که با من کرده بود می گفت. مادرش رفت و خواهرش موند. نمی دونم مهدی بهش چی گفت که رسما صندلی آورد و کنار مهدی گذاشت. با همحرف می زدن و می خندیدن و من فقط حرص می خوردم، فهمیدم که فقط میخوان منو کفری کنن. بدتر از همه چیزی که منو آزار می داد دخترای فامیل مهدی بودن که با لباسهای نیم وجبیشون جلومون می رق،ص،ی،دن و گاهی نگاه مهدی رو می دیدم که روی تن یکی ازدخترا قفل کرده. داشتم خفه می شدم و مدام خودم رو لعنت می فرستادم.
جای این که متاسف باشه و خواهی کنه با نگاش بیشتر آزارممی داد. گرچه نازی نداشتم اما چی می شد اگه یه کم ناز بکشه. داشت با من کاری می کرد که دیگه هرگز حتی به خودم اجازه ندم روی حرفش حرفی بزنم و ازش حساب ببرم، همون اصطلاح گربه رو دم حجله کشتن بود.
دست روی گردنم کشیدم، خواهرم حدیث نزدیکمون اومد. انگار متوجه ی حال روحیم شده بود. خم شد و کنار گوشم گفت:
- چته ناراحتی انگار؟
- خوبم حدیث؛ فقط لطفا یه لیوان آب برام بیار.
حدیث سر تکون داد و زود رفت، لحظاتی بعد برگشت و لیوان آب رو به دستم داد. برگشت و نگاهی به دخترا انداخت، باز سمتم برگشت.
- والا منم با دیدن اینا حالم خراب شد.
به حجابش نگاه کردم که نقطه ی مقابل دخترای فامیل مهدی بود، ادامه داد.
- تو می دونستی اینا اینجورین؟ اینقد بی حجاب؟ فردا برات مسئله نشه؟
نیم نگاهی به مهدی انداخت و آروم تر گفت:
- ناراحت نشی؛ اما بالاخره مردِ دیگه، باید از چیزایی که اونو به گناه میندازه دورش کنی.
سر تکون دادم.
پس از کمی مکث، خواست آرومم کند.
حدیث: از امشبت لذت ببر، بی خیال این دخترای ورپریده شو؛ نگرانم نباش، چون همه چیز دست توئه و خداروشکر هم مهدی عاشقته، بعدا میتونی خودت کاری کنی که توی جمعشون حتی حاضر نشه.
حدیث رفت و من رو با اعصابم خرابم تنها گذاشت. کمی از آب رو خوردم و سعی کردم به مهدی نگاه نکنم. چرا که با هر بار دیدنش که پیست رو می پایید حسادت به قلبم چنگ می زد، همون لحظه بود که عکاس از ما خواست تا برای گرفتن ژست آماده باشیم، نمی دونم با این وضعم می تونست عکس هام خوب بیفته؟
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
چرا همیشه اونی که بهترین احساس رو بهت
میده باید کیلومترها ازت دور باشه؟...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتسیودوم
به هر سختی مجلس تموم شد و با خداحافظی سردی از هم جدا شدیم، شبی که می تونست برای من به بهترین شکل بگذره به بدترین شکل رقم خورد. وارد اتاقم شدم، لباس عقدم رو از تنم در آوردم، با این وضعیت خواب به من حروم شده بود. نماز صبحمو که خوندم، تسبیح به دست و با چشم گریون همونجا دراز کشیدم و خوابم برد.
عصر بود که مهدی با من تماس گرفت، از دستش دلگیر بودم که نمی خواستم جوابشو بدم. آخرش هم طاقت نیاوردم و تماس رو وصل کردم.
مهدی: سلام.
سلام کردم، بعد از لحظاتی گفت:
- حالت چطوره؟ ورم لبت خوب شد؟
- نمی دونم، خودمو تو آیینه ندیدم.
مهدی: دارم میام دنبالت، لطفا آماده باش.
با خود گفتم حتما می خواد از دلم در بیاره. حقیقت تلخی بود که با وجود رفتار زشت دیروزش، دلم می خواست اونو ببینم. بایدبگم متاسفانه دوستش داشتم و توجهش می تونست اتفاقات تلخ دیشب رو که احتمالا هشتاد درصدش رو مهدی برای لجبازی با من کرده بود رو فراموشکنم. باشه گفتم و سریع آماده شدم. برای بستن روسری ام رو به روی آینه ایستادم و متوجه ی کبودی لبم شدم. برای وقت صبحانه و ناهار که بیرون رفته بودم مادرم من رو دیده بود اما خداروشکر حرفی نزده بود تا من معذب بشم و بخوام دروغ بگم. سر و سامونی به کبودی لبم دادم. مهدی که اومد خداحافظی کردم و بیرون اومدم.
توی ماشین که جا گرفتم سلام کردم اما نگاش نه، دستام رو که لمس کرد، نتونستم تحمل کنم و بی اراده نگام به صورتش گره خورد.
مهدی: به خاطر دیروز متاسفم، دست خودم نبود.
چشمهاش دلم رو زیر و رو کرد من هم به همون سادگی بخشیدم. خیابون خلوت بود، خم شد و گونمو بوسید، تو دلم جاش محکم بود که با ببخشید و ب،و،س،ه ی حلالی ساده کارهای دیروز و دیشبشو به دست فراموشی دادم.
حرکت کرد. به سمت بازار می رفت، رو به روی مغازه ی شال و روسری نگه داشت.
- پیاده شو، دوست دارمپسند خودت باشه.
فکر کردم برای اینکه دیشب رو از دلم در بیاره می خواد برام روسری بخره.
داخل مغازه شدیم، به روسری های رنگارنگ اطرافمچشم دوختم و نگام این و اون طرف می شد.
بالاخره یکی از روسری های زیبا رو پسند کردم. مهدی همونطور که بادستگاه کارتخوان کارت می کشید، گفت:
- مبارکت باشه.
تشکر کردم، همونطور نگام به مبلغی بود که تو دستگاه وارد می کرد، مهدی گفت:
- تو برو تو ماشین، من الان میام.
کمی تعجب کردم اما باشه گفتم، دوست داشتم بدونه چه کار دیگه ای داشت که من رو فرستاد تا نباشم، حالا که آشتی کرده بودیم نمی خواستم با سوالی و حرفی دوباره بینمون ناراحتی پیش بیاد.
به طرف ماشین رفتم ریموت رو زد. سوار شدم و نگام بی اراده سمت مهدی بود، بعد از دقایقی با یک پلاستیک سفید برگشت.
پلاستیک رو پشت روی صندلی انداخت، نپرسیدم چیه ولی کنجکاو شده بودم.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتسیوسوم
میون راه بهم گفت:
- بریم خونه ی مادرم اینا؟
با یادآوری زمزمه های دیشب مهری خانم از رفتن به اونجا واهمه داشتم اما نتونستم روی حرف مهدی حرفی بزنم.
طولی نکشید که به خونه ی مهری خانم رسیدیم، مهدی ماشین رو داخل بُرد دست خودم نبود اگه استرس داشتم
وارد شدیم نه برامو ن اسفند و قرآنی نه پاگشای پر مهر و محبتی، هیچ کاری نکرد. مادرش همون ابتدا که ما رو کنار همدیگه دید انگار وا رفت، رو به مهدی گفت:
- نگفتی با حلما میای؟
مشخص شد که مهمون نمی خواستن. از من هم که زیاد خوششون نمی آمد دیگه بدتر.
مهدی: حالا که با همیم، بشینیم یا نه؟
مهری رو به مهدی لبخندی زد.
- آره عزیزم، حتما.
روی مبل توی هال نشستیم، بعد از لحظاتی مهدی از کنار من بلند شد و بیرون رفت دیدم که با همون پلاستیک سفید برگشت و به دست مادرش داد.
لحظاتی با همگفتگوی کوتاهی داشتن بعدش مهدی اومد و کنار من نشست.
دقایقی گذشت مادرش رو دیدم که از آشپزخونه با روسری که دقیقا مشابه روسری ای که عصر مهدی برای من خریده بود بیرون اومدو نزدیکمون شد،
مهری خانم پَرِ روسری رو روی شونه اش انداخت.
- چقدر خوشگله مهدی جان.
نگام به مهدی افتاد، نمی دونستم این کارش رو بر چه مبنایی بذارم، مادرش حسود بود و از این که مهدی هدیه ایبرای منبگیره ناراحت می شد؟
مهدی که انگار توقع نداشت مادرش به این زودی روسریو سر کنه و مقابل ما رژه بره گفت:
- مادر چرب و چیلی نشه، درش بیار.
مهری گفت:
- واینه، من اینقدر ازش خوشم اومده دلم می خواد سرم کنم.
ناراحت مشغول کندن پوست لبم شدم و نگامو سمت دیگه ای دوختم. مهری روی مبل کنار مهدی نشست.
- پاشو برو یه سر به بابات بزن، بگو بیاد پایین.
مهدی بلند شد، مادرشوهرم نفسی کشید و همونطور که مهدی پله ها رو بالا می رفت نظارش می کرد و مدامقربون صدقه اش می رفت.
مهدی که از دید پنهون شد مهری خانم هم بی توجه به من بلند شد و سمت آشپزخونه رفت. از مهمون نوازیشون آهی از نهادم برخاست.
یکدفعه صدای آیفون اومد مهری رو دیدم که به سمت آیفون که نزدیک در ورودی بود رفت. در رو باز کرد وقتی برگشت چهره ش هزاردرجه تغییر کرده بود و خیلی خوشحال به نظر می رسید.
پس از لحظاتی در ورودی باز شد و چهره ی مصطفی و همسرش آرزو پیدا شد، همون ابتدای ورودشون مادرشوهرم رو دیدم که به سمتشون رفت و بچه ی کوچک آرزو رو بغل گرفت و بلند مهدی رو صدا زد.
- مهدی جان بیا، بیا مصطفی اینا اومدن.
برام سوال شد که آرزو چکار کرده بود که مادرشوهرم اینطوری با دیدنش کوک شد. حتما خیلی دوستش داشت.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
https://harfeto.timefriend.net/16721485469252
دوست خوبم نظرتو در مورد رمان بعدتو میخونم😘❤️
دوستان این رمان براساس واقعیته. یه خانم شمالی که خیلی هم زیبا هستن دست نوشته هاشونو در اختیار من قرار دادن تا بنویسم و عبرتی بشه برای دختران و خانمای عزیز کانال🌹❤️
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
تو این زندگی
چیزی جز تو نمیخوام
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتسیوچهارم
ایستادم و به آرزو و مصطفی سلام دادم. مصطفی حتی جواب سلاممو نداد، ناراحت شدم. اومد روی یکی از مبل ها نشست، آرزو هم با نریمان(فرزندش) ور می رفت.
صدای قدم های مهدی و شنیدم، رو برگردوندم و دیدم پله ها رو پایین می اومد، سلام بلندی رو به جمع داد خبری از پدرش نبود. نمی دونم که چرا پایین نیومد.
صدای آرزو توجهمو جلب کرد بی اختیار به سمتش چرخیدم.
آرزو: عزیزم به مصطفی گفتم از روز مراسم ندیدمت. چقدر دلم برات تنگ شده بود.
بعدش با لبی خندون به سمت مهدی که پا روی آخرین پله گذاشته بود و اونم دستاشو برای این که جاریمو بغ،ل کنه باز کرد.
متحیر و سردرگم چند بار پلک زدم تا باور کنم که من خواب نیستم. باور کنم که جاریم الان میون آغ،وش همسرم جا خوش کرده و شوهر بی غیرتش سر تو موبایلش فرو کرده و اصلا براش مهم نیست.
باز نگاشون کردم، نمی تونستم نگاه ازشون بگیرم اقلبم شکسته بود. چرا از هم جدا نمی شدن؟ زبونم که قدرت نداشت تا حرفی بزنه اما چشمام داشت خودشو نشون می داد. نم اشک تو چشمام نشست. مهدیِ بیخیال زجرکُشم کرد. مگه نفهمیده بود من با حجاب و عفافم مقیدم. حالا شاید این شرایط قبلا عادی بوده اما امروز به خاطر من باید رعایت می کرد اگه دوستم داشت به چیزهایی که من رو ناراحت می کنه باید فکر می کرد.
بالاخره از هم جدا شدن. چقدر حال مهدی وقتی جاریم رو ب،غ،ل کرده بود خوب بود. با همه ی وجود می خندید. من نقطه ی مقابل مهدی بودم، حالم به شدت بد شده بود. طوری که احساس می کردم دیگه نمی تونم توی این ساختمون بمونم.
مهدی حتی متوجه ی نگاه خیره ی من نشد. اومد و دست روی شونه ی مصطفی گذاشت و گفت:
- چطوری؟
مصطفی آروم گفت:
- ممنون، خوبم.
توی شوک لحظاتی قبل بودم پاهام توان ایستادن نداشت نشستم. مهدی کنار من نشست. قلبم از این همه کوبش های شدید خسته شده بود.
آرزو: مهدی جان بذار بهت نشون بدم نریمان جدیدا چه کارهایی رو یاد گرفته.
نریمان رو بغل زد تا بیاد کنار مهدی بنشینه که من چشمام رو بستم، فکرهای بدی از صمیمیت این دو نفر تو سرم جولان می داد.
چشم که باز کردم، مادرشوهرم رو دیدم که با دیسی از شیرینی خوشحال به سمتمون می اومد.
آرزو اومده بود و چسب مهدی نشسته بود و نریمان توی دستهای مهدی بالا و پایین می شد، دیگر تحمل نداشتم از جایم بلند شدم. مهدی نگام کرد.
- کجا میری؟
بدون این که نگاهش کنم، گفتم:
- میرم دستشویی.
نمی دونستم سرویس کجاست که مهدی صداش رو بلند کرد.
- سرویس پایین خرابه، برو بالا، کنار اتاق اولی.
#کپیحرام❌
#نویسندهزهراصالحی ✍
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتسیوپنجم
دستهام می لرزید نرده ها رو گرفتم و آروم آروم بالا رفتم. بویی به مشامم خورد که حالم رو بدتر کرد و اون بوی مواد مخدر بود که از اتاق مجاور سرویس می اومد. بی اختیار به یاد گذشته ی تلخم افتادم.
سریع دستگیره رو فشردم و داخل شدم، رنگ زردم خبر از حال پریشون و خرابم می داد شیر آب رو باز کردم و صورتم رو چندبار آب زدم. در دل از خداخواستم تا به من صبر بده و بتونم ذره ذره مهدی رو با رفتار خوبم تحت تاثیر قرار بدم و اونو از این شیوه ی نادرست زندگی نجات بدم. چطوری به این راحتی نام،حرمی رو بغ،ل می گرفت. درست بود که سالهای زیادی رو خارج از کشور بوده ولی این رفتار با اخلاق اسلامی ما نمی خوند. ما ایران زندگی می کردیم نه آمریکا و انگلیس و اروپا. مثل مراسم دیشب که همه بی حجاب وسط ریخته بودن و خلق من رو حسابی تنگ کرده بودن.
لحظاتی بعد پایین رفتم، با این وضعیت دلم نمی خواست بمونم مهدی رو تنها روی مبل دیدم. نزدیک مبل که ایستادم نگام کرد و لبخندی تحویلم داد آروم گفتم:
- مهدی میشه منو برسونی خونمون؟
چینی میون پیشونیش افتاد، از جاش بلند شد و توی صورتم دقیق نگاه کرد.
- چرا می خوای بری؟ ما که هنوز شام نخوردیم، درثانیمن دلم میخواد تو امشب کنارم باشی. با هم یه کم گپ بزنیم.
می خواستم فقط برم، به هر بهونه ای...
- مادرم کسی پیشش نیست تنهاست میترسه
مهدی خندید.
- مادرت نی نی کوچولو که نیست لولوخورخوره بخورتش.
ناراحت شدم و ناراحتیم رو تو کلامم ریختم.
- مهدی لطفا درست صحبت کن.
مهدی تلخ شد.
- باشه حالا، چیزی که نگفتم شوخی کردم. نمی فهمی چی میگم؟ گفتم میخوام پیشم بمونی.
ولی من دلم نمی خواست کنارش بمونم، دلم خونه ی خودمونو می خواست. آرامش می خواستم. توی این خونه غریبه بودم، اونقدر دلسرد از اهالی این خونه بودم که دلم نمی خواست کنار کسی که دوستش دارم بمونم و شبی رو صبح کنم.
- باید فردا برم سر کار.
مهدی: خب خودم می برمت.
کلافه شده بودم چرا مهدی منو نمی فهمید، ناگهان صدای مادرشو شنیدم.
- مهدی جان چیزی شده؟
مهدی نگاهی به مادرش انداخت.
- نه خودم حلش می کنم.
#نویسندهزهراصالحی ✍
#کپیحرام ❌
https://harfeto.timefriend.net/16721485469252
دوست خوبم نظرتو در مورد رمان بعدتو میخونم😘❤️
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
میشه تو بشی
طولانی ترین اتفاق زندگیم
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄