#شهید_امروز
#شهید_سید_محمد_باقر_صدر ؛ مرجع تقلید شیعیان عراق (1359)
صدام راضی شده بود که ایشان فقط یک جمله علیه امام خمینی (ره) بنویسد تا از خونش بگذرد؛ اما ایشان با خونش پای انقلاب اسلامی ایستاد.
مرحله دوم عملیات بیت المقدس بود. با حسین در حال سرکشی از خط بودیم که در مسیر دیدیم یک نفر بر پی ام پی در حال سوختن بود و رزمندگانی با دست خاک بر آن می ریختند تا خاموش کنند.
جلوتر رفتیم. رزمنده ای داخلش بود و حین سوختن با خدا بلند و سلیس صحبت میکرد:
#خدایا الان #پاهایم دارد می سوزد، می خواهم آن طرف پاهای مرا ثابت قدم کنی.
#خدایا الان #سینه_ام سوخت. این سوزش به سوزش سینه حضرت زهرا (س) نمی رسد.
#خدایا الان #دستانم می سوزد. از تو می خواهم آن دنیا دستانم را به طرف تو دراز کنم؛ دستانی که گناه نداشته باشد.
#خدایا #صورتم دارد می سوزد. این سوزش برای امام زمان و برای ولایت است. اولین بار #حضرت_زهرا (س) این طور برای ولایت سوخت.
آتش به #سرش که رسید، گفت: خدایا دیگر طاقت ندارم لا اله الا الله. خدایا خودت شاهد باش، خودت شهادت بده، سوختم ولی #آخ نگفتم.
به اینجا که رسید سرش با صدای تقّی از هم پاشید.
بچه ها در حال خود نبودند. زار زار گریه می کردند.
حسین را نگاه کردم، گوشه ای زانو بغل گرفته و نشسته بود. های های گریه می کرد. می گفت: خدایا من چطور جواب اینها را بدهم.
دستم را که روی شانه اش گذاشتم، گفت: ما #فرمانده این هاییم. اینها کجا ما کجا؟ آن دنیا خدا ما را نگه نگه نمی دارد و نمی گوید جواب این ها را چه می دهی؟
پاهایش نای بلند شدن نداشت. پشت موتور که نشست، سرش را روی شانه ای گذاشت و آن قدر گریه کرد که پیراهن و زیر پوشم خیس اشک شد.
موقع برگشت بچه ها #خاکسترش را در یک گونی ریخته بودند و برایش زیارت عاشورا می خواندند.
حسین می گفت: ای کاش ماهم مثل شهید #معرفت پیدا کنیم.
#شهید_حسین_خرازی
#صبر_بر_مصائب
#خدا_باوری
راوی: علی مسجدیان
کتاب زندگی با فرمانده، صفحات ۱۳-۱۱٫
برش ها
#شهید_امروز #شهید_سید_مرتضی_آوینی
سر چند قسمت از مطالب #مجله_سوره انتقاد تندی نسبت به #سید_مرتضی داشتم.
با ناراحتی رفتم خانه و قصد داشتم که دیگر همکاری نکنم. پلک که روی هم گذاشتم، #حضرت_فاطمه (س) را خواب دیدم. سه بار از سید گله کردم و هر سه بار حضرت فرمود: «با #پسر_من چه کار داری؟».
بعد از مدتی نامه ای سید برایم رسید که نوشته بود:
«یوسف جان! دوستت دارم. هر جایی که می خواهی بروی برو. ولی بدان برای من پارتی بازی شده و #اجدادم هوایم را دارند».
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
#خاطرات_عشق_شهدا_به_حضرت_زهرا (س)
#شهدا_و_حضرت_زهرا (س)
راوی: یوسف علی میر شکاک
کتاب خط عاشقی ۲ (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار ۱۳۹۵، خاطره ۳۴٫ به نقل کتاب سید مرتضی آوینی، ارمیا آدینه، ص
برش ها
#شهید_امروز #شهید_علی_صیاد_شیرازی (1378) .
او مانند دیگر مردان حق، از روزى که قدم در راه #انقلاب نهادند، همواره #سر و #جان خود را براى نثار در راه خدا بر روى دست داشتند. سرزمین هاى داغ خوزستان و گردنه هاى برافراشته کردستان، سال ها شاهد آمادگى و #فداکارى این انسان پاک نهاد و #مصمم و #شجاع بوده و جبهه هاى دفاع مقدس صدها خاطره از رشادت و از خود گذشتگى او حفظ کرده است.
قسمتی از پیام مقام معظم رهبری
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
برش ها
#شهید_امروز #شهید_سید_احمد_پلارک (1366) .
هیئت گردان به نام " #حضرت_زهرا " (س) بود. روضه هایش همه را بی قرار می کرد و احمد را بی قرارتر.
در دست نوشته ای خطاب به #امام_زمان (عج) نوشته بود: «آقا جان! به جبهه رفتن ما به #انتقام _سیلی آن نامردان بر روی مادر شیعیان و برای انتقام آن #بازوی_ورم_کرده است. ما برای انتقام آن #سینه سوراخ شده می رویم. سخت است شنیدن این مصیبت ها».
#شهید_سید_احمد_پلارک
#خاطرات_عشق_شهدا_به_حضرت_زهرا (س)
#شهدا_و_حضرت_زهرا (س)
راوی: همرزم شهید
#کتاب_خط_عاشقی2 (خاطرات عشق شهدا به حضرت زهرا س)، گرد آوری: حسین کاجی، بازنویسی: مهدی قربانی، انتشارات حماسه یاران، چاپ دوم- بهار 1395، خاطره 18. به نقل از کتاب شهید پلارک، علی اکبری، ص 8.
مراسم #عروسی ام بود. همه شاد و خندان بودند. مصطفی نیم نگاهی به من کرد و متوجه غصه ام شد. مرا برد بیرون از مجلس و مشکل را جویا شد.
گفتم: #چهار_صد نفر مهمان آمده، در حالی که برای #دویست_و_پنجاه نفر تدارک دیدیم. گفت: این که مشکلی ندارد. باهم رفتیم به خرابه ای که محل طبخ غذا بود.
به آشپزها گفت: چند دقیقه بروید داخل کوچه.
مصطفی رفت سر دیگ و دعایی را زیر لب خواند و به غذاها دمید.
خندان برگشت به طرف من و گفت درست شد!
آخر شب #چهل نفر هم از حوزه علمیه قم آمدند برای دیدن مصطفی. همه شام خورند تازه یک دیس هم اضافه آمد.
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
#الهامات_و_عنایات
راوی: برادر شهید
کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ ششم- ۱۳۹۴؛ ص 40 و 41.
.
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🕯مشعل روشنگر...
🔰رهبرانقلاب: شخصیت موسی بن جعفر در داخل زندان هم همان شخصیت مشعل روشنگری است که تمام اطراف خودش را روشن میکند، ببینید حق این است...
☑️ @Khamenei_ir
در مأموریتی به اسارت اشرار شرق کشور در آمده بودیم و آماده #مرگ. جلال شروع کرد به خواندن شهادتین و فرازهای از #دعای_کمیل با صدای بلند.
هر چه کردند خاموشش کنند نتوانستند. بعد از رهایی از این مهلکه، جلال گفت: در این آزمایش فهمیدم از مرگ نمی ترسم و از اینکه با گلوله ای مغزم را متلاشی کنند، خوشحال بودم.
#شهید_جلال_افشار
#شهادت_طلبی
کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵؛ صفحه ۷۷٫
برش ها
شهید_امروز شهید_رضا_چراغی فرمانده_لشکر_27 محمد رسول الله (ص)
رضا مثل خیلی های دیگر زخم_خورده مسئولان_پایتخت_نشین بود:
در پی انجام پیروزمندانه عملیات محمد رسول الله در مریوان، رسولی فرمانده سپاه منطقه ۱۰ تهران، حاج_احمد_متوسلیان و بقیه همرزمانش را فراخوان کرد و به آنها الزام کرد که باید برای همیشه به سپاه تهران برگردند و دست از مبارزه در غرب بردارند.
شهید_دستواره می گفت: حقوق ما را قطع کردند تا به تهران برگردیم و دیگر در مریوان نمانیم. حاج احمد می گفت: مگر ما برای حقوق به کردستان آمده ایم؟!
رضا چراغی به رسولی فرمانده پادگان ولیعصر (عج) گفت: آقا جان! ما از گوشت بدن خودمان می کنیم و با آن آبگوشت درست می کنیم و می خوریم و احتیاج به حقوق شما نداریم.
همین پاسخ قاطع کافی بود که دستور بلوکه کردن حقوق سه ماه پایانی ۱۳۶۰ و عیدی نوروز ۱۳۶۱ متوسلیان، چراغی و دستواره صادر شود.
راوی شهید سید محمدرضا دستواره
کتاب راز آن ستاه؛ سرگذشت نامه شهید رضا چراغی؛ نوسنده: گل علی بابائی، ناشر: نشر صاعقه، نوبت چاپ: دوم: ۱۳۹۳؛ صفحه ۳۴ و ۳۵.
هوای اهواز خیلی گرم بود. خوابگاه دانشگاه کولر یا پنکه نداشت.
با رهنمون میرفتیم تو راهرو پشت در اتاق_اساتید که کولر_گازی داشت، مینشستیم درس میخواندیم.
محمد میگفت: «اگر قرار باشد آدم درس بخواند، هر طوری شده می خواند.»
کتاب یادگاران؛ جلد ۱۶؛ کتاب رهنمون، نویسنده: محمد رضا پور، ناشر: روایت فتح،تاریخ چاپ: چهارم- ۱۳۸۹؛ خاطره شماره 23.
سید حمید وقتی رزمندگانی را می دید که با وجود مشکلات به جبهه آمده اند، خیلی متأثر می شد و گریه می کرد.
می گفت: من از دیدن این ها خجالت می کشم. این ها با این وضعیت به جبهه کمک می کنند و به جبهه می آیند، آن وقت من به جبهه آمدنم می_بالم و فکر می کنم کار مهمی انجام داده ام.
ص
پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، چاپ اول- ۱۳۹۳؛ ص ۹۴
زمستان سردی بود می خواستیم رد یک #منافق را بزنیم. هر چه تقلا می کردم زمان ورود و خروج را نمی توانستم در بیاورم. کار را سپردم به آقا مهدی. مسئول شب بودم. هر وقت شب #بیسیم می زدم کجایی؟ می گفت: در خانه #زیر_کرسی.
از این خون سردی اش لجم می گرفت. امیدی به موفقیتش نداشتم؛ اما صبح خیلی خوشحال و قبراق آمد و گفت: طرف ساعت سه و نیم شب از خانه زده بیرون. گفتم مگر دیدی اش؟
گفت: نه.
پس از اصرار هایم گفت: به هر کدام از لنگه های در، یک عدد #پونز زده بودم و آنها را با نخ #قرقره سیاه به هم وصل کرده بودم. هر دو ساعت یک بار به آن سر می زدم. ساعت سه و نیم که رفتم دیدم نخ پاره شده. یکی دو شب هم همین کار را کرد. زمان دقیقش در آمد و رفتیم سر وقتش.
#شهید_مهدی_زین_الدین
#نبوغ_نظامی_و_اطلاعاتی
راوی مصطفی خداوردی
کتاب شهید مهدی زین الدین، نویسنده: مهدی قربانی، ناشر: انتشارت حماسه یاران، تاریخ نشر: اول- ۱۳۹۳ ؛ صفحه ۱۷٫
بعد از جنگ علی با برادرش مغازه کابینت_سازی زدند. کار و بارشان خوب بود. در آمد خوبی هم داشت ، بی درد سر. اما ول کرد و رفت منطقه. زن و بچه را هم با خودش برد. با حقوق ناچیز. توی آن گرما بدون هیچ امکاناتی. آن هم با ان بچه مریض.
بهش گفتم” چرا با این وضعیت جسمی و بچه مریض آمدی تفحص؟”
گفت” یک وقتی به دستور_فرمانده مجبور بودم عقب نشینی کنم و رفقایم را جا بگذارم. اما الان دست خودم است. می خواهم همسنگرهایم را به خانواده های شان برسانم.
کتاب یادگاران، جلد ۳۰، کتاب علی محمود وند، نویسنده: افروز مهدیان، ناشر: روایت فتح، چاپ اول: ۱۳۹۴؛ خاطره شماره ۲۵ و ۲۳٫