eitaa logo
چـــادرےهـــا |•°🌸
1.6هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
74 فایل
﷽ دلـ♡ـمـ مےخواھَد آرام صدایتـ کنم: "ﺍﻟﻠّﻬُﻤـَّ‌ ﯾاﺷاﻫِﺪَ کُلِّ ﻧَﺠْﻮۍ" وبگویمـ #طُ خودِ خودِ آرامشے ومن بیـقرارِ بیقـرار.♥ |•ارتباط با خادم•| @Khadem_alhoseinn |°• ڪانال‌دوممون •°| 🍃 @goollgoolii (۶شَهریور۹۵) تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
°|♥️|° اون شب با اون همه نگاه مخلتف آخرش تموم شد... نگاه خسته من... نگاه نگران مامان... نگاه مشکوک علی...! نگاه مهربون فاطمه... نگاه دلگرم کننده بابا...! نگاه ناراحت حاج خانوم..! و نگاه خاص و معنی دار حاج آقا! وقت رفتن برای بدرقشون رفتیم... حاج آقا لحظه آحر آروم بهم گفت : فائزه خانم... دخترگلم... تنها راه تموم شدن آشوبی که افتاده به جونت توکله... از خودش بخوا دلتو از هرچی غیر خودش هست خالی کنه... مطمئن باش آروم میشی! و من چقدر دیر فهمیدم که حرفی که زد یعنی چی... و تاوان سختی که برای دیر فهمیدنم دادم! فاطمه گفت خودش به مامان کمک میکنه و منو بزور فرستاد استراحت کنم... در اتاقو بستم و گوشه دیوار نشستم و تسبیح آبی مو تو دست گرفتم خدایااااا چرا نمیشنوی صدامو؟! خدایااااا خیلی سخته امیدوار بشی و تو اوج خوشحالی یهو امیدتو پرپر کنن! گوشیمو برداشتم... فقط صدای حامد زمانی میتونست آرومم کنه...! چون میدونم اونم این صدارو دوس داره... و از این مهم تر... صدای محمدجواد عین صدای حامده! شهر باران رو پلی کردم آروم باهاش میخوندم و اشک رو مهمون گونه هام میکردم... دیگه به هیچ چیز امید ندارم! دلم میخواد امشب بخوابم و دیگه بلند نشم... خدایا امشب بدجوری داغون شدم... بدجوری... این همه انتظار...! این همه اشتیاق...! همه نابود شد...! به سمت تخت رفتم سرمو گذاشتم روی متکا و هنذفری رو توی گوشم گذاشتم... بعد شهر باران اهل نبرد پلی شد... آهنگ حامد زمانی درباره جهادگرا.... خدایا یعنی ممکنه اونم الان اینو گوش بده؟! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° الان یک ماه از اون شب نحس میگذره و من هنوزم حالم بده... همه متوجه تغییر رفتار یهوییم شدن... و غیر فاطمه هیچ کس دلیلشو نمیدونست‌. علی هم خیلی سعی کرده بود از فاطمه بپرسه ولی اون هربار بحث و عوض کرده بود و جواب نداده بود... هی.... دلم از همه عالم و آدم گرفته...! خدایا چی میشد محمدجواد رو میدیدم... داشتم از گلدون های رو حیاط عکس میگرفتم که گوشیم همون لحظه زنگ خورد.. مهدیه بود _الو سلام آبجی.. مندل:سلام عزیزم بهتری؟ _ممنون گلم بهترم! مندل: فائزه یه خبر خوش دارم! _چه خبری آجی؟! مندل: میخواستم تنهایی برم مشهد رفتم بلیط بگیرم که دلم گفت دوتا بگیر مطمئنم توهم به این سفر احتیاج داری... پایه ای دوتایی بریم؟ _وای جدی میگی؟! من مامان بابارو راضی میکنم که باهات بیام آجی فقط دعا کن.. مندل: چشم عزیزم دعا میکنم اگه امام رضا بطلبه همه چیز درست میشه. _ان شالله.. مندل: کاری نداری عزیزم؟ _نه آبجی بازم ممنون.. مندل: خواهش عزیزم. بای بای! _یاعلی! خدایا مطمئنم الان تنها چیزی که میتونه آرومم کنه صحن حرم امام رضاس.. آقا منم بطلب... خیلی دلم هواتو کرده... برخلاف تصورم که فکر میکردم مامان اینا رضایت نمیدن یا با زور میدن همون دفعه اولی که گفتم مامان اینا قبول کردند! البته شایدم چون حال بدمو میبینن میگن شاید اینجوری آروم شم... توی سه روز تقریبا همه کارای سفر حل شد و فردا شب پرواز داریم به سمت مشهد.. این اولین باره که میخوام با هواپیما سفر کنم و استرس دارم! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° توی فرودگاه با همه خداحافظی کردیم و حالا تو هواپیما نشستیم. اول این دختره مهمانداره میزبانداره مهمانسرا داره من چمیدونم چیزیه همین اومد کلی شکلک با این سن و سالش در آورد... بعدم در طول پرواز با گوشی همراه صحبت نکنید و به علامت نکشیدن سیگار توجه کنید.. _مهدیه.. مندل:جانم؟ _من میترسم! مندل: ای بابا از چی؟ _از پرواززززز! مندل:نترس فقط لحظه بلند شدنش یکم استرس داره وگرنه به بالا دیگه هیچی متوجه نمیشی بگیر راحت بخواب.. _واااای! داره بلند میشه.. _یا امام رضا! _یا پنج تن! _همه امام زاده ها! مندل: ای بابا دختر چقدر تو ترسویی تموم شد چشاتو باز کن! _بلند شدیم؟ مطمئنی؟ چشمامو باز کنم؟ مندل: اره بخدا آبرومونو بردی چشاتو بازکن دیگه! با شک اول یه چشممو بعد چشم دیگه مو باز کردم.. _عه اول تموم شد این که اصلا ترس نداشت! مندل:نداشت و همچین کردی اگه داشت چیکار میکردی؟! _حالا ولش کن بزار من یکم استراحت کنم خیلی از ترس فشار بهم وارد شد خسته ام.. مندل: وای تو هنوز اون عادت مزخرف خوابیدن تو طول راه رو داری؟! _عاره چه جورم تازه بیشترم شده(خمیازه) اصلا حرکت که میکنیم خواب میاد پیشم!(خمیازه) مندل: اه گندت بزنن بگیر بگپ الهی دیگه بلند نشی! (این همه مهر و محبتشو من چجوری جبران کنم (: ) هنذفری رو گذاشتم تو گوشم و آهنگ امام رضا ۲ حامد رو پلی کردم و بعدم چشمامو بستم. "کبوترم هوایی شدم... ببین عجب گدایی شدم... دعای مادرم بوده که... منم امام رضایی شدم... پنجره فولاد تو..." آقا دارم بعد ۲ سال میام پیشت... چقدر دلم هواتو کرده... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° نمیدونم کی خواب رفتم و چقدر در خواب ناز به سر بردم فقط یادمه با تکونای دست مهدیه بیدار شدم.. _سلام! مندل:ساعت خواب! پاشو رسیدیم خواهر هزار کیلومتر خواب بودی! _به به چه خوابی رو هوا.. از هواپیما پیاده شدیم و به سالن فرودگاه اومدیم بعد تحویل ساک همون از فرودگاه بیرون اومدیم.. مندل: فائز سوار تاکسی شو بریم هتل.. _اوه اوه منو میخوای ببری هتل؟ من تاحالا هتل متل نرفتم که! اینا به گروه خونی ما نمیخوره منو ببر یه مسافر خونه ای گوشه پارکی چیزی.. مندل: حرف نزن سوار شو..😂 با تاکسی های مخصوص فرودگاه رفتیم هتل اطلس.. خیلی جای شیک و با کلاسی بود. مهدیه از قبل یکی از اتاق هارو رزرو کرده بود اینترنتی. رفت با خانومی که توی پزیرش هتل بود صحبت کرد و بعد با دوتا کلید اومد.. مندل: بیا یکی مال تو اتاق ۳۱۳.. _باشه ممنون! رفتیم بالا تو اتا دو تخته بود خیلیم شیک و عالی.. _وای مهدیه من دل تو دلم نیسن بیا زودتر بریم حرم.. مندل: تو تاحالا خواب بودی هیچی نفهمیدی من خیلی خستم بزار باشه برای فردا صبح.. _عه من میخوام الان که شبه برم کلی با امام رضا خلوت کنم و نماز صبحم حرم باشم.. مندل: من خستم نمیام! _پس من تنها میرم.. مندل: اگه گم نمیشی باشه! _نه نترس! لباسامو عوض کردم یکم خراکی برداشتم و رفتم بیرون از هتل.. اول خواستم پیاده برم ولی گفتم یهو دیدی گم شدم.. پس تاکسی گرفتم. _آقا بی زحمت برید حرم.. راننده:چشم! از پنجره ماشین خیابونارو نگاه میکردم. مشهد توی شب خیلی قشنگه.. مخصوصا گنبد و گل دسته آقا که الان از پشت پنجره ماشین رو به رو مه.. راننده:خانم رسیدیم. _ممنون. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. از همون ورودی حرم دل تو دلم نبود.. بعد از گشت وارد شدم.. بالاخره بعد کلی جا به جایی وارد صحن صحن انقلاب شدم و اولین چیزی که منو تسخیر کرد سقاخونه اسمال طلا بود که تشنگی دل منو رفع میکرد.. جایی که میگن خود بهشته اینجاست! اره اینجا خود بهشته... گنبد طلایی امام رضا... سقاخونه اسمال طلا... پسنجره فولاد رضا.... هرچیزی که بهشت خدا داره اینجام هست... چقدر آرومم اینجا... بخدا قسم که اینجا بهشته زمینه! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° .... ضریح و زیارت کردم و بیرون اومدم. حال دلم کنار امام رضا خوبه... خیلی خوبه... دوباره اومدم روی صحن و یه گوشه نشستم بعد خوندن چند رکعت نماز و زیارت نامه امام رضا گوشیمو چک کردم. اووووه توی تلگرام کلی پیام داشتم! فاطی گلی! داداش علی! سحر! عاطی! و...... اوه حالا اگه من سفر نبودم هیچ کدوم یادی ازم نمیکردنا ایش.. حوصله هیچ کسو نداشتم ولی مگه میشه جواب فاطمه رو ندم... فاطمه ای که دوستم بود... زن داداشم شد.... حالام خواهرمه.... و چه بسا از خواهر مهربون تره برام...! نوشته دلش برام تنگ شده و عکس از حرم میخواد.. از گنبد اقا عکس گرفتم و براش فرستادم. ولی آفلاینه... آخی آبجیم خوابه.. آقاجون.... ای امام غریب.... شنیدم میگن هرکس تورو به جان جوادت قسم بده دست شو رد نمیکنی.... آقاجون تورو به جان جوادت اگه قراره این عشق بلندم کنه و خدا نزدیک من به محمدجواد برسم...! اگرم قراره زمینم بزنه و از خدا دورم کنه کاری کن برای عشقش برای همیشه ازدلم بره! تا اذان صبح فقط گریه و دعا کردم بعدم نمازمو خوندم.. از شدت گریه هام سرم داشت منفجر میشد بلند شدم برگردم هتل... از قدمی که بر میداشتم یه زوج دست تو دست هم مشغول زیارت بودن... امام رضا یعنی میشه یه روزی من و محمدجوادم! وقتی سوار تاکسی شدم خورشید داشت طلوع میکرد صحنه خیلی قشنگی بود... هنذفریم تو گوشم بود و صدای آهنگ امام رضا ۱ حامد بغضمو بیشتر میکرد... "نشون به این نشونه.... صدای نقاره خونه.... من و به تو میرسونه.... ببین دلم خونه...." زیر لب با صدای آروم و پر از بغض گفتم خدایا دیگه اصراری ندارم هرچه که تو صلاح و مصلحت میبینی و اولین قطره اشک بغض شکستم جاری شد.... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° ... وقتی رسیدم هتل و رفتم اتاقمون مهدیه تازه بیدار شده بود و داشت لباس میپوشید _سلام صبح بخیر.. مندل:سلام عزیزم زیارت قبول.. _ممنون عزیز. میری حرم؟ مندل:آره میرم حرم. توهم استراحت کن که اومدم ناهار ببرمت یه جای توپ نگی این رفیق ما بی معرفته! _چشم. التماس دعا.. مهدیه رفت منم لباس راحتی پوشیدم و دراز کشیدم ولی هرکار میکردم با اینکه دیشب کامل بیدار بودم خواب نمیرفتم.. (تو هواپیما عین خرس خوابیده الانم توقع داره خوابش ببره😉) گوشیم برداشتم و شماره فاطی رو گرفتم دومین بوق برداشت _سلام.‌ فاطی:سلام و کوفت تو رسیدی نباید یه زنگ میزدی مامان اینا بفهمن سالمی؟! _آخ اصلا حواسم نبود! خب گوشیو بده مامان باهاش بحرفم.. فاطی: لازم نکرده دیشب مهدیه زنگ زد گفت سالم رسیدین توهم رفتی حرم. برا همونم بود فهمیدم حرمی عکس ازت خواستم.. مامانتم نیس رفته خونه داییت. _فاطمه... فاطی: جونم؟ _الان کجایی؟ فاطی: خونه تون دیگه.. _آخه واقعا این چه سوالی بود من پرسیدم تو که همش خونه مایی(نویسنده رسیدگی کنه این عروسه ما کنگر خورده لنگر انداخته) فاطی: اره همش اونجام اصلا به تو چه؟! _هیچی بابا فقط یه لطفی بکن به علی بگو اگه میتونه یکم پول برام کارت به کارت کنه زشته همش مهدیه پول خرج کنه فاطی: زشته آخونده با شلوار کردی سوار دو چرخه!😂 _مرض کجاش خنده دار بود :| فاطی: اه بیا برو گمشو باشه به علی میگم. _ممنون.. فاطی: راستی شما ۵ روزه اید دیگه؟ _آره چطور مگه؟ فاطی: عروسی عاطی دختر خالمه ها حواست کجاست کلی سفارش کرده تو بیای.. _من بخدا اصلا خبر نداشتم! با کی قراره ازدواج کنه؟! فاطی: با محمدجواد.. _کدوم محمدجواد؟!! فاطی: سکته نکنی ها! بابا جواد قابی.. _خب به سلامتی باشه میام. فاطی: آفرین. سوغاتی یادت نره ها! _ما که بچه مچه تو خانواده نداریم واسه کی سوغاتی بگیرم؟! فاطی: بیشعووور! حالا کاری به بقیه ندارم ولی تو نباید برا زن داداش عزیزت سوغاتی بگیری؟! _باشه بابا میگیرم... یهو نگاهم افتاد به ساعت.. _وای فاطی ساعت ۱۲ شد مگه چقدر حرف زدیم؟! فاطی: عه جدی؟! _اره من برم آماده شم مهدیه الان میاد بریم ناهار بیرون‌..‌ فاطی: خوش بگذر جیگر. به علیم میگم برات بفرسته. _مرسی عزیزم یاعلی. فاطی: یاعلی. °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° بعد خوندن نماز ظهر مهدیه منو آورد مجتمع آرمان مشهد و بهم پیتزا داد.. _آخ آخ آبجی فدات بشم چقدر خوشمزه است! مندل: خدانکنه نوش جونت.‌ سرمو انداختم پایین که مثل بچه آدم غذامو بخورم که مهدیه جیغ زد! وای چیشدددد.. تا سرمو گرفتم بالا که حرفی بزنم و ببینم چیشده یک لحظه قلبم ایستاد... دیگه نفسم بالا نمیومد... زمان و مکان ایستاده بودن و عقربه های ساعت تکون نمیخورن! _آقا....محمد... جواد...! ولی محمدجواد فقط نگام میکرد و حرف نمیزد.. مهدیه سکوت بینمون رو شکست و با داد رو به پسر جوونی که کنار سید بود گفت: آقا حواست کجاست جونمو سوزوندی یه معذرت خواهیم نمی کنی؟! پسره: عه واقعا شرمنده خانوم باور کنید ستم خورد.. مهدیه و پسره شروع کردن به جر و بحث و من فقط چشم دوخته بودم به چشمای عسلی که سه ماهه دارم تو حسرتش میسوزم... بعد سکوت طولانی که به اندازه یک قرن برام گذشت بالاخره توی هم همه صدای دعوا اونا صداشو شنیدم. سید: فائزه خانوم حالتون خوبه؟ علی چطوره؟ _ممنون... م... من خوبم... علیم خوبه... شما... چطورید؟ سید: ممنون خوبم. خطاب به دوستش گفت: حمزه نمیخوای تمومش کنی؟؟؟ حمزه: من که عذرخواهی کردم این خانوم ول نمیکنه! مندل: آره ول نمیکنم حالا چی میگی؟ جونمو سوزوندی! _مهدیه میشه خواهش کنم بخاطر من ول کنی؟ مندل: حیف که دوستم ازم خواست وگرنه من میدونستم و شما. حمزه: بعله. بازم شرمنده.‌ سید: سلام برسونید. خدانگهدار. _یاعلی! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° محمدجواد رفت... دیگه بعد اون هیچی یادم نیست... چی خوردیم... کی برگشتیم... با چی برگشتیم... محمدجواد کجا رفت.... ۴ روز گذشت و ما امروز داریم بر میگردیم کرمان... ۴ روزه حتی نمیتونم دو کلوم حرف بزنم...میرم حرم و بر میگردم... حالم بده..! مندل: فائزه هیچی جا نذاشتی. بریم؟ _بریم.. مندل: فائره چرا خودتو عذاب.... نذاشتم ادامه بده:خواهش میکنم بس کن! اونم دیگه ادامه نداد و فقط آه کشید... با تاکسی تا فرودگاه رفتیم. پروازمون تاخیر ۳ ساعته داره مهدیه رفت از بوفه خوراکی بگیره... گوشیم زنگ خورد.. شماره ناشناس بود. _الو بفرمایید؟ ناشناس: فائزه خانم من محمدجوادم. چی؟؟؟؟ به گوشام اعتماد نداشتم. با ترید پرسیدم : شما؟! ناشناس: سیدمحمدجوادحسینی. وای خدا قلبم.. _ب...بفرما...یید...؟! سید: من حرمم... میخواستم ازتون... ازتون خواهش کنم بیاید الان حرم... _من.... من فرودگاهم... سکوت کرد.... _آقا محمدجواد؟ سید: شما برگردید کرمان... ان شالله وقتی برگشتم قم با خانواده خدمت میرسیم... مراقب خودتون باشید... یاعلی! آخ قبلم.... نه یعنی منظورم بعدم.... نه نه نه قلبمو میگم.. خدایا من کیم؟! اینجا کجاست؟! خدایا درست شنیدم؟! خدایا باورم نمیشه.... یعنی ممکنه درست شنیده باشم؟! مهدیه صورت اشک آلودمو که دید دویید طرفم. مندل:وای چیشده؟؟؟؟ _مهدیه... محمدجواد.... محمدجواد! مندل: آروم باش آبجی بگو چیشده؟! خودمو تو بغلش انداختم و با گریه براش تعریف کردم هرچی رو شنیده بودم و برام عین معجزه بود....امام رضا ممنونم..!😭 °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° از هواپیما پیاده شدیم و بعد گرفتن چمدونامون به سالن انتظار رفتیم. با دیدن مامان اینا به سمتشون دوییدم اول مامانو بغل کردم بعد بابا بعد علی و آخرین نفر فاطمه رو... توی بغلش اشکام ریخت.. فاطمه با ترس گفت : چیشده؟ _میخواد با خانوادش بیاد کرمان خواستگاری! فاطی : چی؟!!! _بریم خونه برات تعریف میکنم.. سوار ماشین شدیم تا بریم خونه.. علی: آبجی مشهد بهت ساخته هااااا تا قبل سفر عین مِیِت افتاده بودی حرف نمیزدی نه از الان که از چشات داره شادی میباره! فاطی: رفته پیش امام رضا توقع داری حالش خوب نباشه؟! علی: چی بگم والا! وقتی رسیدیم خونه فاطمه منو کشید توی اتاق و مشتاقانه خواست براش تعریف منم براش گفتم از هر اتفاقی که افتاده... از درخواستم از امام رضا... از دیدن چند دقیقه ایش توی مجتمع آرمان... حال خراب چهار روزم.... و زنگ زنش توی فرودگاه و حرفاش... _فاطمه باور کنم...؟ فاطی: دیوونه اون طلبه اس نمیتونه که بگه من دوست دارم... گفته با خانواده خدمت میرسیم دیگه! _وای حالا معلوم نیست کی بیان! فاطی: عجله نکن میان.. _وای راستی شماره منو از کجا آورده بود؟! فاطی: عه راس میگی ها! نمیدونم بعدا از خودش بپرس.. الان یک هفته س از مشهد برگشتم... نه خبری از محمدجواد شده... نه خانوادش...! یه حسی میگه همه اون حرفا خواب بود...! توهم زده بودم... داره بارون میباره... دستمو از پنجره اتاقم میگیرم بیرون و طراوت بارون بهم آرامش میده...اشکام مثل بارون میریزه.. تق تق.. علی:آبجی میشه بیام تو؟ _بفرمایید! علی اومد تو اتاق و پشت سرم وایساد... علی:خواهری... _جانم؟ علی:دوسش داری؟ دیگه برام مهم نبود کسی بفهمه یا نه... _خیلی..! علی: جواد بهم زنگ زد... قراره هفته دیگه بیان خواستگاری! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° یک هفته مثل برق و باد گذشت. والان جلوی آینه نشستم و دارم روسری مو لبنانی میبندم.. یه تُنیک سفید ساده پوشیدم با روسری ساتن سفید که توش گل های قرمز قشنگیه.. استرس شیرینی توی دلمه و باعث نمیشه که خوشحالی این وصال ذره ای ازبین بره.. مامان اومد توی اتاقم و روی تخت نشست. مامان: هزار الله و اکبر چقدر بزرگ شدی مادر! با لبخند بوسیدمش و گفتم : ممنونتونم مامان که همیشه کنارگ بودید.. علی  وارد اتاق شد. علی: مادر دختر خوب خلوت کردناااا! _آره تا چشمت کور شه! علی: اه اه بزار شوهرت بدیم از دستت راحت شیم دختره چیز😂! _چیز خانومته! علی: هوووی خودتی.. مامان: تورو قرآن دعوا هاتونو بزارید برا بعد الان مهمونا میان ها! روی تخت نشستم و نگاهم به ساعت دیواری اتاقه... ساعت ۸ رو نشون میده.... یعنی کجان؟! نکنه نیان...! نکنه چیزی شده...! صدای در خونه باعث شد سریع پرده پنجره رو کنار بزنم.. مامان اینا به استقبالشون رفتن اول حاج خانوم بعد حاج آقا اومدن تو یاد اون شب لعنتی افتادم! نه امشب اون شب نیست... محمدجواده من سومین نفریه که وارد شد.. کت آبی اسپرت و شلوار کتون سفید پاش و پیراهن صورتی ملایم پوشیده بود.. چقدر خوشگل شده بود! از حیاط گذشتن و اومدن داخل منم رفتم بیرون. _سلام. حاج آقا: سلام دخترم. حاج خانوم: سلام. محمدجواد: سلام... حاج خانوم اوقاتش تلخ بود ولی سعی داشت بروز نده و من اینو میفهمیدم...! حاج آقا با یه لبخند دلگرم کننده نگاهم میکرد...! ولی محمدجواد خیلی مظطرب و نگران بود..! این منوهم نگران کرد! نشستن و فاطمه شروع به پذیرایی کرد.. یکم که گذشت حاج آقا رفت سر اصل مطلب و منم به گفته مامانم چای آوردم.. حاج آقا: خب آقامحسن اگه اجازه بدید بچه ها برن تا باهم حرفاشونو بزنن؟ بابا: اختیار دارید فائزه جان آقامحمدجواد رو راهنمایی کن... _چشم! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° رو به روهم دیگه نشستیم سرم رو پایین انداختم. دقایق طولانی سکوت بینمون بود تا اینکه محمدجواد شروع کرد... محمدجواد: فائزه خانوم. ‌ یه سری حرفارو باید بهتون بگم. روز اول که توی صحن حرم دیدمتون برام خیلی جالب و مجهول بودید... اولین دختر چادری بود که میدیدم این قدر بی پروا حرف میزنه... این قدر شیطونه... غرورتون... یه دنده بودنتون... باعث شد جذبتون بشم...ببخشید ها ولی حس میکردم شما دوسم دارید... ولی من واقعا دوستون نداشتم... فقط برام جالب بودید... دوس داشتم باهاتون قدم بزنم... صداتونو بشنوم... باهاتون بحث کنم... ولی خب اینا هیچ کدوم باعث نمیشد که فکر کنم دوستون دارم.... من آدم خجالتی نیستم... ولی تاکید میکنم پرو هم نیستم.... وقتی فهمیدم طرفدار حامد زمانی هستید بیشتر برام جالب شدید... بگذریم... صبح که رفتم امتحان بدم یه حس عجیب و غریب منو کشید سمت مغازه تا براتون یه تسبیح آبی گرفتم... بارها با خودم کلنجار رفتم که بهتون ندم... چون دلیلی نداشت من به یه نامحرم هدیه بدم... ولی خب آخرش اون حس عجیب و غریبه باعث شد توی دقیقه آخر تسبیح رو بهتون بدم... بعد اینکه شما رفتید من خیلی فکر کردم... به احساس عجیبم... به موقعیتم... به شرایط... به شما... ولی هر روز بیشتر پی بردم که عشقم یه عشق واحی و کاذبه پس تصمیم گرفتم کاملا اون حس رو نابود کنم... نبودن شما و اصرارای مامانم برای نامزد کردن من با دخترخالمم بیشتر بهم کمک کرد.... تاجایی که کلا اون حس رو توی وجودم کشتم... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° من شما و خاطراتتون رو کاملا فراموش کرده بودم که همه چیز دست به دست هم داد تا یه سفر کرمان بریم و علی هم زنگ زد بهم برای احوال پرسی و وقتی فهمید دعوتمون کرد خونتون... دوباره دلم آشوب شد... از رو به رو شدن باهاتون میترسیدم و از طرفی هم علی با بابام هماهنگ کرده بود و نمیتونستم بگم نمیام... مطمئن بودم اگه بیام و ببینمتون دوباره اون حسی که تو وجودم کشته بودم سرباز میکنه و من اون وقت نمیدونستم چی قراره پیش بیاد.... سر نماز از خدا خواستم یه راهی پیش روم بزار که یهو یه سفر جهادی پیش اومد... بچه های مسجد محل از طرف بسیج سازندگی میخواستن برن مناطق محروم... مامان بابا اومدن خونتون و این شد بهانه خوبی چون علی هم دیگه از دستم ناراحت نمیشد... ما رفتیم برای کمک به یه روستا توی حوالی قم... ولی اونجا همه چیز عوض شد... توی فکرتون بودم... خیلی زیاد.... اونجا یه دختر کوچولو بود که هر روز میومد پیش ما و شیرین زبونی میکرد... وقتی اسمشو پرسیدم گفت... فائزه... هر روز صدای فائزه و شیطنتاش منو یاد شما مینداخت... تا اینکه برگشتم قم... اول با بابا صحبت کردم... بهم گفتی وقتی دیدی من نیستم حالت بد شده... این خیلی نگرانم میکرد... اینکه این قدر زیاد دوسم دارید منو نگران میکرد.... درد و دل کردم... به بابا گفتم همه حسمو بهتون... بابا با مامانم صحبت کرد.... ولی اونجا بود که قیامت به پا شد و آمد به سرم از آنچه میترسیدم....! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° مامان دوس نداشت عروسش غریبه باشه.... دوس داشت عروسش دختر خواهرش باشه... ولی من واقعا حسی به دختر خالم یا بقیه کیس های مامانم ندارم... خونه ما شد جهنم... از من و بابا اصرار و از مامانم انکار... تا اینکه مامانم گفت چطور حاضری بخاطر یه دختر غریبه مادرتو عذاب بدی.... دیگه هیچی نگفتم... میتونستم فراموشتون کنم پس دوباره شروع کردم.... دوباره فراموش شدید.... تا اینکه با دوستم حمزه اومدیم مشهد... شب قبلش وقتی پا تو حرم گذاشتم خاطرات شما برام تداعی شد... از امام رضا کمک خواستم... گفتم آقا اگه این عشق هوس و شیطانیه کمک کن کلا فراموششون کنم و دیگه هیچ حسی بهشون تو دلم نباشه... و اگرم این تقدیر منه و این عشق پاکه یه نشونه سر راهم بفرست.... فرداش که توی مجتمع آرمان شمارو دیدم فهمیدم من شما رو دوس ندارم... بلکه عاشقتونم.... عشق خیلی مقدسه ها.... اون لحظه سریع فقط خواستم ازتون دور شم.... از دیدنتون آرامش گرفته بودم و نمیخواستم خدایی نکرده نگاهی بهتون داشته باشم که اون آرامش رو حرام کنه.... رفتم و چهار روز همه شرایط رو سنجیدم و با توکل به خدا و توسل به امام رضا با گوشی تون تماس گرفتم... راستی باید حلالم کنید چون اون روز تو ماشین وقتی فاطمه خانوم شمارتون رو گفتن من حفظ کردم... خب داشتم میگفتم... شما گفتید فرودگاهید... ولی من تصمیمم رو گرفته بودم و گفتم با خانواده خدمت میرسم... وقتی برگشتم قم و گفتم الی و بلا من فلانی رو میخوام مامانم محکم جلوم ایستاد و گفت نه.... ولی من گفتم مامان اگه من با فائزه خانوم ازدواج نکنم تا آخر عمرم ازدواج نمیکنم... چون با هر دختری ازدواج کنم دارم به اون بنده خدا خیانت میکنم چون دلم پیش یکی دیگس... بالاخره با اصرارای من و بابا مامان موافقت کرد و الان اینجاییم... و اینکه من شمارو دوس دارم و مردونه هم پای حرفم هستم... ببخشید خیلی پرحرفی کردم... حالا شما بفرمایید... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° تمام مدت وقتی حرف میزد سکوت کرده بودم. گاهی با حرفاش بغض گلومو میگرفتم و دلم میخواست بمیرم... گاهیم با شنیدن حافاش نمیتونستم لبخند نزنم! وجودم پر از احساس ضد و نقیص بود... دوس داشتم سنجیده حرف بزنم و برای این کار وقت برای فکر کردن میخواستم... ولی فعلا وقت فکر کردن نبود... احساس و افکارمو شوت کردم گوشه ذهنم تا بعدا بهشون فکر کنم الان باید حرف بزنم... بیش از این سکوت جایز نبود با لرزش خفیفی که توی صدام مشهود بود شروع کردم... _آقا محمدجواد... من دربرابر صداقت حرفاتون هیچی نمیتونم بگم و فقط ممنونم که همه چیزو بهم گفتید... من واقعا نمیدونم چی باید بگم... فقط اینکه مامانتون... (سکوت کوتاهی کردم و دوباره ادامه دادم) میخواید عروسشو بهش تحمیل کنید؟! محمدجواد: فکر میکنم تحمیل عروس خیلی قابل تحمل تر باشه تا تحمیل همسر آینده! _ولی من نمیخوام بزور وارد زندگی کسی بشم! نمیخوام یه پسرو از مادرش بگیرم... من... من... حاضرم پا بزارم روی دلم... ولی شما خوشبخت بشید و مادرتون ازتون راضی باشه! محمدجواد: آدما زمانی خوشبخت میشن که کنار کسی که بهش علاقه دارن نفس بکشن... مطمئن باشید من با هیچ کس غیر از شما احساس خوشبختی نمیکنم! مامان من عزیزمنه... برام مقدسه! ولی وقتی اهل بیت و خدا بهم فهموندن عشقم درسته و والا اینجاست که باید مامانمو قانع کنم تا کنار بیاد با خواسته من که خواسته خدا هم هست... شما دوس دارید کسی از طبیعی ترین و مسلم ترین حق زندگیش بگذره؟ دوس دارید کنار دختری زندگی کنم و فکرم پیش شما باشه و به اون دختر خیانت کنم؟! دوس دارید تا آخر عمر حسرت داشتنتون توی قلبم باشه؟! دوس دارید زندگیم نابود شه؟! دوس دارید پیوندی که خدا هم از اون راضیه ایجاد نشه؟! با بغض توی گلوم و قطره اشکی که جلوی چشمامو گرفته بود بهش خیره شدم... سرش پایین بود... سرشو گرفت بالا و نگاهمون بهم گره خورد... دیگه نه اون نگاهشو گرفت نه من... دقیق شدم تو چشماش... دیگه اون اظطراب و نگرانی توی چشماش نبود! حالا چشماش پر از حس آرامش و اطمینان بود.... محمدجواد: فائزه خانوم.... من دوستون دارم... برای به دست آوردنتونم میجنگم... با همه! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° نگران بودم نمیدونم چرا...! اول من و بعد محمدجواد از اتاق اومدیم بیرون... همه لبخند میزدن حتی مامانش ولی یه دلخوری عمیق توی چشماش بود... فاطی: دهنمونو شیرین کنیم آیا؟! به محمدجواد نگاه کردم که با یه لبخند قشنگ سرش پایین بود. _بفرمایید.. همه دست زدن و روبوسی کردیم. این لحظه رو نمیتونم باور کنم... یعنی خدایا همه چیز درست شد... خدایا شکرت...! قرار شد محمدجواد اینا یک هفته کرمان بمونن و توی این یک هفته بیشتر باهم صحبت کنیم و همو بشناسیم برای همین اون شب باباش بین ما صیغه محرمیت خوند... رو ابرا سیر میکردم اون شب... باورم نمیشد... خدایا مرسی! روی تخت دراز کشیدم و دارم به فردا فکر میکنم... قراره محمدجواد بیاد دنبالم بریم بیرون... اولین روز محرمیتمون... وای خدا باورم نمیشه یعنی الان اون چشمای عسلی مال منه؟؟؟ شرعا عرفا! آره اون چشما دیگه مال منه! صبح با صدای آلارم گوشیم بلند شدم. مختصر صبحانه ای خوردم و رفتم آماده شدم. روی مبل نشسته بودم که اس داد اومد روی گوشیم (سلام خانومم.دم درم بیا بیرون. راستی دوست دارم!) خیر کیف شدم شدید...🥺 عین فنر از جام پریدم و سریع کفشامو پوشیدم و چادرمو سر کردم و رفتم. در خونه رو که باز کردم محمدجواد با یه لبخند خوشگل پشت در وایساده بود و یه شاخه گل دستش بود.. _سلام.صبح بخیر.. محمدجواد: سلام خانومم. صبح شمام بخیر.( نکه کلا تاحالا از این بشر مهر و محبت ندیده بودم باز خرکیف شدم! نقطه ضعف منم که کلمه "خانومم" کلا ضعف کردم!) _کجا بریم حالا؟ محمدجواد: هرجا امر کنی! _خب برید... وسط حرفم پرید : تا دیشب که سنگین و جدی حرف میزدم تو نامحرم بودی توی مرام منم نیست با نامحرم با عشق و دلبری حرف بزنم من آقامحمدجواد بودم و تو هم فائزه خانوم ولی وقتی محرم شدیم یعنی خانوممی باید همه محبتمو خرجت کنم از این به بعد من محمدجوادم و تو هم فائزه. اوکی؟! یکم سکوت کردم و سبک سنگین کردم. منتظر بود اسمشو صدا بزنم. دلو زدم به دریا... _محمدجواد... محمدجواد: جانم؟ _بریم هفت باغ؟ محمدجواد: چشم! ولی من به خیابونای اینجا وارد نیستم ها.. _تو حرکت کن من آدرس میدم.. °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° طبق یه تغییر نظر کلی از جانب بنده مقصد از هفت باغ به جنگل قائم تغییر یافت.. ماشین و پارک کرد و دوتایی پیاده شدیم. عینک آفتابی آبی خلبانیشم گذاشت منم عینک آفتابی مو گذاشتم و کنار هم قدم میزدیم. چه آرامشی داشتم از هم قدم شدن باهاش. محمدجواد: تازه میفهمم وقتی خدا توی کتابش گفته ازجنس شما همسرانی برای شما قرار دادیم و آرامش رو کنار اونا حس میکنید یعنی چی.. چقدر کنار خانومم آرومم! _منم همون اندازه کنار تو آرامش دارم... حتی بیشتر! کنارهم با فاصله راه میرفتیم و حرف میزدیم. از خودمون گفتیم. از علایقمون. از سلایقمون. و کلی باهم آشنا شدیم. وچقدر بیشتر شناختمش. تقریبا یک ساعتی راه رفتیم و حرف زدیم. محمدجواد: فائزه.. _جانم؟ محمدجواد: بیا اونجا عکس بگیریم.. _چشم! منظورش کنار یه آبشار مصنوعی بود که خیلی قشنگ بود. من یه طرف آبشار روی پله ها وایسادم و محمدجوادم یه طرف پله ها وایساد و گوشی رو داد یه پسر بچه تا ازمون از دور عکس بگیره تا کل محوطه بیوفته. عکس رو گرفت و گوشی محمدجوادو داد . محمدجواد مشغول نگاه کردن عکس شد منم دستمو بردم توی آب و رایحه خنکی که آب به دستم میزد حس قشنگی رو بهم القا میکرد.. یهو دستم میون اون خنکی آب گرم شد! محمدجواد دستمو بین آب گرفته بود... برای اولین بار دستش به دستم خورده بود! احساس میکردم کل بدنم آتیش گرفته! از گرمای دست اون بود یا خجالت رو نمیدونم... باصدای لرزون و ناخداگاه گفتم: محمد! دستمو از آب کشی بیرون و گفت : همه بهم میگن جواد... دوس دارم تو محمد صدام کنی... برای همیشه... باشه خانومم؟ _چشم محمدم! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° من و محمد دست تو دست هم از جنگل قائم خارج شدیم و سوار ماشین شدیم. با بغض صداش کردم... _محمد... محمد: جانم خانمم؟ _یه چیزی میخوام بهت بگم... محمد: چرا ناراحتی؟؟؟؟ چرا صدات بغض داره؟؟؟ فائزه چیشده؟؟؟ _محمد... من... یهو زدم زیر گریه! محمد با ترس به طرف من برگشت وقتی صورت خیس اشکمو دید تقریبا فریاد کشید... محمد: فائزه بگو چیشده زود باش بگو کسی چیزی گفته کسی نگاه چپت کرده لعنتی دارم سکته میکنم حرف بزن دیگه!! خندم گرفته بود و دیگه نمیتونستم ادامه بدم یهو زدم زیر خنده! محمد با بهت داشت نگاهم میکرد.. با لکنت زبون به حرف اومد محمد: فائزه... چیشده... میگم نکنه جنی شدی؟!! وااای خدا اینو که گفته به معنای واقعی کلمه پکیدم از خنده😂 بین خنده شروع کردم به حرف زدن _محمد... خیلی.. باحالی.. نفهمیدی داشتم سر کارت میذاشتم... بعد چند دقیقه سکوت محمد و خنده من خودمو جم و جور کردم و نگاهش کردم.. اوه اوه الان شده عین این شخصیت های کارتونی که موقع عصبانیت دود از کلشون بیرون میزنه... بالاخره به طرف اومد... غرید! محمد: بار آخرت باشه گریه میکنی فهمیدی؟! اون قدر محکم و با عصبانیت گفت که لال شدم از ترس! این دفعه بلندتر و با تحکم گفت: فهمیدی؟؟؟! _ب..بب....بله! روشو از طرف من بر گردوند و ماشین و روشن کرد... سرمو به شیشه ماشین تکیه دادم تا نگاهش نکنم... از دستش دلگیر بودم.... ظبط رو روشن کرد آهنگ دلتنگ حامد زمانی پلی شد. مثل یه تلگر بود برای جاری شدن اشکام... دلتنگ تموم شد و اهنگ بعدی که فرمانده بود پلی شد... سرمو از روی شیشه برداشتم و نزدیک محمد شدم. پشت چراغ قرمز بودیم و دست محمد روی دندنه بود... نمیدونستم کاری که میخوام بکنم درسته یا نه.... یاعلی گفتم و دستمو گذاشتم روی دستش یه لرزش خفیف روی حس کردم روی دستش... _ببخشید محمدم... محمد دستشو از زیر دستم کشید بیرون و دست من افتاد روی دنده دستشو این بار گذاشت روی دستم و دنده رو با دست من عوض کرد و آروم گفت : اشکات دنیامو خاکستری میکنه... دیگه گریه نکن... قول بده! _قول میدم محمدم... محمد: ممنون..♡ °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° ساعت یک و نیم رسیدیم خونه و بعد از خوردن ناهار رفتیم استراحت کنیم. محمد روی تخت من دراز کشید و چشماشو بست.. من هنوز لباس بیرون تنم بود و فقط چادرمو در آورده بودم. معذب بودم بخوام جلوش لباس راحتی بپوشم برای همین بیخیال عوض کردن لباس شدم و فقط مقنعه مو به یه روسری تغییر دادم. روی صندلی جلوی آینه نشسته بودم و خودمو نگاه میکردم. چهره فوق العلاده معمولی داشتم و هیچ جذابیتی نداشت اصلا میشه گفت خیلیم زشتم! :| چاقم که هستم :| کوتوله هم که هستم :| اخلاقمم که یه درجه فقط با جناب سگ تفاوت داره :| عقل درست درمونیم که ندارم :| ولی محمد چی؟! خوشگل ترین پسر دنیاست(این اغراق نیست حقیقت محضه :))) هیکلشم که بیسته! قدشم که رشید! نابغه هم که هست! اخلاقشم که مثل فرشته هاس! من الان واقعا موندم چرا عاشق من شده! یاد داستان لیلی مجنون افتادم.... لیلی دختر سیاه و زشت و مجنون پسر زیبا... محمد: به چی فکر میکنی سه ساعته جلوی آینه نشستی؟! _واااای سکتم دادی محمد فکر کردم خوابی! محمد: نه عزیزم نخوابیدم. یعنی بدون شما من.... هنوز حرف محمد تموم نشده بود که فاطمه در اتاقمو زد گفت : بچه ها بیاین علی بستنی گرفته... محمد با لبخند به صورتم نگاه کرد و گفت : بعدا میگی به چی فکر میکردی! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° ️بعد اینکه بستنی خوردیم با محمد و علی و فاطمه تصمیم گرفتیم بریم بیرون گردش به پیشنهاد فاطمه قرار شد بریم باغشون که فاصله اش تا کرمان یه ربع بود. وقتی رسیدیم باغ شون نگهبان درو باز کرد و ما رفتیم داخل همیشه عاشق اینجا بودم از وسطش یه جوب آب رد میشه و توش پر از درختای مختلف و رنگارنگه تنها بدیش این که شهریوره و فصل پسته و من حساسیت دارم😞 بیخیال مهم نیست... نمیخوام یادآوریشون کنم که گردش به کامشون تلخ شه... ان شالله که اتفاقی نمیوفته... یه فرش کوچیک کنار جوب پهن کردیم و علی بساط بلال درست کردن راه انداخت.. بلال که خوردیم من به محمد پیشنهاد دادم بریم تا کل باغو نشونش بدم باهم شروع به راه رفتن کردیم محمد دستمو گرفت توی دستش... چقدر این گرمایی که دستش بهم القا میکرد دوس داشتنی بود... چقدر زیاد.... _محمد اونجا رو نگاه کن... پارسال سیزده بدر اومده بودیم اینجا ماهم داشتیم والیبال بازی میکردیم بعد علی مسخره بازیش گل کرد محکم توپ رو زد خورد تو صورت من! خون دماغ شدم صورتم کلا تخت شده بود تا یه هفته!😂 محمد با ناراحتی گفت : آخ الهی بمیرم! این علی رو میکشم صبرکن... گل منو میزنه! _خودتو ناراحت نکن محمدم! وای چرا من محمد و آوردم این طرف تو باغ پسته..! اولین عطسه... دومین عطسه... پشت سر هم عطسه میزدم! محمد با نگرانی به طرف من برگشت و تقریبا فریاد کشید: فائزه... فائ...زه... چیشده... چیشدی فائزه... چرا صورتت قرمز شده...! نفس کشیدن برام سخت شده بود احساس میکردم الان که خفه بشم! فقط یادمه پیراهن محمد رو چنگ زدم که نیوفتم.... صدای محمد توی سرم پیچیشد: علی بیا کمککک! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° با احساس سوزش دستم چشمامو باز کردم. نور چشمامو زد و دوباره بستمشون. صدای محمد آروم تو گوشم پیچید: فائزه... خوبی؟ صدای محمدم بغض داشت...! _مح... نتونستم ادامه بدم... واقعا نتونستم... توانایی حرف زدن نداشتم... آخ دستم میسوزه... چشمامو دوباره باز کردم تا به نور عادت کرد... توی یه اتاق بودم در و دیوار سفید بود به دستم نگاه کردم سرم زده بودن بهم و محمدم دستشو گذاشته بود رو دستم... _اینجا... کجا... محمد با صدای پر از بغض گفت : الهی فدای خانومم بشم... حرف نزن حالت بد میشه.... اینجا بیمارستانه.... حالم یه جوری بود.... پلکام رو نمیتونستم باز نگه دارم... دستم درد میکرد... اشکام جاری شدن! محمد دستو ول کرد و از روی صندلی کنار تختم بلند شد و روی صوتم خم شد... با صدای گرفته و از ته چاه گفت: مگه نگفتم دیگه حق نداری گریه کنی... چرا میخوای بکشیم! در باز شد و فاطمه و علی اومدن داخل... علی روی صورتم خم شد و لپمو بوسید. علی: الهی فدات شم خواهری حالت چطوره؟ محمد به جای من جواب داد: خوب نیست... نمیتونه درست حرف بزنه... سختشه فاطمه اومد کنارمو دستمو تو دستش گرفت و آروم توی گوشم گفت: پاشو پاشو این لوس بازیارو در نیار! ایییش داری ناز میکنی دیگه واسه اقاسید..ولی سید داشت سکته میکرد هاااا! علی: عزیزدلم فاطمه خانومم زشته توی جمع درگوشی صحبت کنی.. فاطی: صحبت زنونه بود! محمد: علی نگفت کی مرخص میشه.. علی: چرا گفت سرمش تموم شد بگو پرستار بیاد بکشش بعد مرخصه.‌ محمد: برم بگم بیاد تموم شده ها! فاطی: شما بشینید من میرم میگم بیاد. فاطمه از در اتاق بیرون رفت و بعد با پرستار اومد وقتی خواست سرم رو از دستم بیرون بیاره از ترس درد چشمامو بستم.. محمد دستمو گرفت و گفت: تموم شد عزیزم بلند شو.. به کمک محمد بلند شدم فاطمه چادرمو سرم کرد و با علی جلو افتادن رفتن حسابداری منم تکیه داده بودم به محمد و راه میرفتیم. روی حیاط بیمارستان منو روی نیمکت نشوند. محمد پایین نیمکت نشست و دستمو تو دستش گرفت.. محمد: فائزه... دوست دارم... طاقت ندارم دیگه اینجوری ببینمت... تورو خدا دیگه اینجوری نشو..... بغض تو صداش وادارم کرد فقط نگاش کنم و آروم گفتم: چشم محمدم... چشم...! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° صبح با صدای آلارم گوشیم از خواب بلند شدم حالم خیلی بهتر شده بود. دیشب واقعا داشتم میمردم سردرد... بدن درد... اصلا هیچی نگم بهتره بخدا. محمد تا دیروقت پیشم بود و برای سلامتیم نماز خوند و بالای سرم دعا خوند و باهام حرف زد وقتیم خواب رفتم فاطمه گفت رفته خونه دوست باباش که این یه هفته اونجان بخوابه. الان ساعت دو ظهره مامان برام سوپ درست کرده ولی نمیتونم بخورم.. _بابا به خدا اشتها ندارم! مامان با خشم گفت: هیچی نخوردی از دیروز ضعف میکنی دختر باید بخوری! فاطی: مامان جان شما غصه نخوردید من مجبورش میکنم بخوره... فاطمه با ظرف سوپ کنارم نشست. فاطی: میوفتی میمیری ها راحت میشم از دستت پاشو اینو کوفت کن خواهرمن.. _نمیخوام بخورم اشتها ندارم! فاطمه زیر لب گفت : از دست تو... و پاشد و رفت. تقریبا نیم ساعت بعد در اتاقم بدون در زدن باز شد و محمد بدون در زدن اومد تو (اوه اوه اعصابش عجیب خطریه ها..) محمد با عصبانیت اومد طرفم گفت: چرا هیچی نمیخوری؟! با ترس و لرز گفتم : س...سلام! محمد:سلام دختره ی بی فکر! چرا غذا نمیخوری؟ چرا؟! _بخدا اشتها نداشتم! محمد: ببین اشتها نداری واسه خودت نداری ! باید بخوری... باید مراقب خودت باشی...باید مراقب خودت باشی باید..😡 با بغضی که توی صدام بود گفتم: محمد ببخشید من بخدا نمیخواستم ناراحتت کنم! برای اولین بار بغلم کرد و منو کامل توی آغوشش گرفت... کل بدنم میلرزید... یه حس عجیبی داشتم... اولین بار بود که این حس قشنگو داشتم... سرمو محکم چسبوند به سینه خودش و روی موهامو بوسید... در گوشم آروم گفت: آروم باش خانومم.. °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° محمد با قاشق تا ذره آخر سوپ رو به خوردم داد. احساس خوبی داشتم. فکر میکنم همه دردام تموم شده و الان آرومم خدایا شکر.. محمد: نازگل خانوم کجا سیر میکنی؟ _نازگل کیه؟! محمد: نازگل... نفس... نازنین... زیبا... عزیز... گل... زندگی... همشون یعنی فائزه... یعنی فائزه من! _محمد! محمد:جان محمد؟ _فقط پنج روز دیگه پیشمی؟! محمد با افسوس گفت: هی... فقط یک روز! _چرا؟!! مگه قرار نبود یک هفته بمونین تازه دو روزش گذشته که... محمد: چیکار کنم مامان اصرار داره برگردیم قم... مجبورم به جان خودت... ولی ان شالله آخرای مهر میام کرمان دوباره... حالم بد شده بود... ناخوداگاه سرمو با حالت قهر برگردوندم! محمد: الهی من دورت بگردم تورو خدا از دستم ناراحت نشو خانومم... ببینمت... نگاه کن منو... فائزه جان محمد نگام کن! قسم جونشو که داد ناخداگاه نگاهش کردم بغض داشتم. محمد: فائزه بقران یه قطره اشک بریزی یه بلایی سر خودم میارم ها! خودمو کنترل کردم که گریه نکنم. _محمد دلم برات تنگ میشه... محمد: الهی قربون اون دلت بشم قول مدم فردا تا شب قبل رفتنمون کنارت باشم... هرچند خیلی کمه.. _ممنون... محمد من حتی یک ساعت کنارت بودنم با دنیا عوض نمیکنم... محمد: الهی قربون خانم گلم بشم. محمد تا شب پیشم موند و بهم محبت کرد مطمئنم دیگه اثری از بیماری نمونده توی وجودم. شب که محمد رفت توی اتاقم نشستم و شروع کردن به نوشتن خاطره این چند روز که کنارم بوده و عکس هایی که با دوربین گرفته بودیم رو نگاه کردم... چقدر دوسش دارم خدایا..! °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° امروز روز آخریه که محمد کنارمه.‌ امشب ساعت هشت قراره با خانوادش برگردن قم... ساعت ده صبحه آماده شدم و و دم در خونه منتظرم تا محمد بیاد دنبالم و بریم بیرون... دوست دارم این روز آخری واقعا خوشبگذره... هرچند حتی وقتی میبینمش انگاری دنیا مال منه.... یه پیراهن سبز پوشیده و یه شاخه گل سرخ دستشه و داره بهم نزدیک میشه... با لبخند نگاهش کردم وقتی بهم رسید گل رو بهم داد و سرمو بوسید.. محمد: سلام عرض شد فرمانده! _علیک سلام سرباز! ماشینت کو؟ محمد: فرمانده جان سردار با مافوقش میخواستن دو نفره برن کرمان گردی ماشین رو بردن.. _پس بزن پیاده بریم ای سرباز! محمد: فرمانده جانم حالا کلشم پیاده لازم نیس که تاکسی هم میگیریم.. _باشه حالا وقت تلف نکن روز آخری بیا بریم محمد.. محمد شرشو پایین انداخت و با افسوس گفت: میدونم از دستم ناراحتی... میدونم میگی بدقولم... ولی بخدا بخاطر زندگیمونه... نمیخوام بهانه دست مامان بدم... شرمندتم فائزم! با اینکه بغض داشتم و غم عالم رو سینم بود ولی طاقت شرمندگی محمدمو نداشتم. _آخه این حرفا چیه میزنی تو محمد... بخدا بازم از این حرفا بزنی واقعا از دستت ناراحت میشم! محمد سعی کرد خودشو شاد بگیره: چشم ماه بانو... _خب کجا بریم؟ محمد مثل آدمای متفکر دستش رو زیر چونه اش گذاشت و سرشو تکون داد و یهو گفت: بریم اولین پارکی که بهش رسیدیم. اوکی؟ _اوکی. کنار هم راه افتادیم . دست منو گرفت توی دستش و برام حرف زد. حرف هایی که دلمو مثل نسیم بهاری نوازش میکرد. از عشقش بهم گفت. از این که اولین دختریم که دلشو برده. از اینکه میخواد کنار هم یه زندگیه امام زمان پسندانه بسازیم. از اینکه نمیزاره حتی کسی بهم نگاه چپ کنه. نمیزاره یه غصه تو دلم باشه. محمد گفت و گفت و گفت و من با همه وجودم باور کردم... محمد از عشق گفت و من حرفاشو با عشق شنیدم... محمد گفت یکی از واحد های همون آپارتمان پنج طبقه ای که توش زندگی میکنن رو باباش برای محمد گرفته و اونجا قراره زندگی کنیم. محمد گفت از هر اتفاق خوب و از هر چیز خیری که قراره پیش بیاد... غرق خوشی بودم.... و همه چیز کامل بود... چرخ گردون بر وفق مراد میچرخید و غافل از اینکه طوفان حادثه از پیش خبر نمیکنه و وقتی بیاد همه چیز رو با خودش میبره... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° کم کم همه درختا داشتن به استقبال پاییزی میرفتن که از پنج روز دیگه شروع میشد. هوا اسلا گرفته و پاییزی شده بود نمیدونم چرا... با محمد پیاده رفته بودیم تا کوه های صاحب الزمان و اونجا از بالای یکی از کوه ها پایین و نگاه میکردیم. محمد دستشو دور شونم انداخته بود و با گوشی آهنگ لشگر فرشتگان حامد رو گذاشته بود. محمد: میدونستی فائزه از وقتی حامد این آهنگ رو خوند هر دفه که گوشش میدادم یاد تو می افتادم. _یعنی بقیه آهنگاشو گوش میدادی یاد من نمیوفتادی؟ محمد: خانوم گل من با گوش دادن هر آهنگی از حامد یاد تو میوفتم ولی لشگر فرشتگان بیشتر.. نمیدونستم چیزی که میخوام رو باید به زبون بیارم یا نه... اما دلمو به دریا زدم و صداش زدم. _محمد؟ محمد:جان محمد! _تو صدات خیلی شبیه حامد زمانیه... میشه همین آهنگشو بخونی... میخوام ببینم فقط صدای صحبت کردنت مثل اونه یا صدای آهنگ خوندنتم همونجوره... محمد: من که بلد نیستم اهنگ بخونم. همه تمنا و خواهشمو گذاشتم تو صدام و صداش زدم. _محمد.. محمد منو بیشتر به خودش فشار داد و صدای آهنگو تا آخرین اندازه کم کرد و شروع کرد به خوندن... و هر چه که بیشتر پیش میرفت بیشتر یقین میاوردم که صداش عین حامد زمانیه.. "وقتی که میوفته به پر سرخ رو نبض یه خاک آسمونی یعنی که میشه فرشته باشی با بال و پرت رجز بخونی یعنی میشه پا به پای یاسر از حق بگی و سمیه باشی یا فاطمه ای بگی و بی ترس پای هدف علی فدا شی چون آسیه میشه آسمون شد فرعون و میشه تو کاخ لرزوند چون ام وهب میون میدون تنها میشه یک سپاه و ترسوند ای ماه به خون نشسته برخیز فریاد بزن که زن شکوهه این رود زلال زندگی هم وقتش برسه خودش یه کوهه میشه که تو راه شام بود و فریاد کشید و گفت خورشید میشه که با دست بسه حتی تومار سیاه مکرو پیچید خون یه فرشته روی چادر پررنگ تر از تموم خوناس لیلای جزیره های مجنون سردار سپاه آسموناس ای ماه به خون نشسته برخیز فریاد بزن که زن شکوهه این رود زلال زندگی هم وقتش برسه خودش یه کوهه از دامن تو چه پهلوونا عطر سفر خدا گرفتن مردای علم به دست میدون از نور دل تو پا گرفتن با هفت هزار قلب عاشق در لشگری از فرشتگانی پرپر شدی ای پر بگیری رفتی که تا ابد بمانی" وقتی که آهنگ و خوند و تموم شد ناخداگاه به سمتش برگشتم _محمدم.... ممنون... ممنون.. محمد آروم تو گوشم گفت: قابل تورو نداشت... تو کافیه فقط اراده کنی... من برای تو هرکاری میکنم فائزه ی من... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ
°|♥️|° تا ساعت هفت شب با محمد پیاده همه خیابونای کرمان رو قدم زدیم. هر لحظه که عقربه های ساعت به هشت شب نزدیک تر میشد احساس میکردم قلبم فشرده میشه... نمیدونم چرا ولی یه حس بدی به قلبم رخنه کرده بود... "الا به ذکرالله تطمئن القلوب" رو بار ها توی دلم تکرار کردم❤️ احساس آرامش بیشتری پیدا کردم. _محمد.. محمد: جان محمد. _میشه لبخند بزنی؟ محمد متعجب نگام کرد.. محمد: واسه چی؟ _میخوام از لبخندت عکس بگیرم.. محمد با خنده گفت: آخه دختر لبخند منم عکس گرفتن داره؟ نفس عمیقی کشیدم و از ته دل گفتم: لبخند تو برام درست عین یه سیب بهشتیه... حاضرم از بهشت خدا بگذرم تا به این سیب بهشتی برسم... لبخند تو خود بهشته برای من... بعد شنیدن حرفام یه لبخند قشنگ روی مینای لبش نقش بست که من اون لبخندو با دنیا عوض نمیکردم. دوربین فلش زد.. یک بار... دو بار... سه بار... و من از لبخند محمدم عکس گرفتم تا روزایی که نیست با نگاه کردن به لبخندش آرامش بگیرم. ساعت هفت و نیم شب رو نشون میداد و رسیده بودیم در خونه ما... ماشین محمد اینام در خونه پارک بود... این یعنی مامان باباشم برای خداحافظی اومدن... دوباره ترس... دوباره دلشوره... دوباره یه حس غریب... در رو باز کردیم و رفتیم داخل همه روی حیاط بودن و مشغول رو بوسی و خداحافظی... حالم دگرگون شده بود... حالم خوش نبود... مامان محمد بغلم کرد و سرد منو بوسید... میتونستم فرق بین محبت واقعی و مصنوعی رو تشخیص بدم... ولی من واقعا دوسش داشتم... از ته قلبم... مگه میشه کسی که مادر محمد هست رو دوس نداشت... باباش منو پدرانه بغل کرد و پیشونیو بوسید... حالا وقت خداحافظی با زندگیم بود... چجوری باهاش خداحافظی کنم خدایا... تو خودت میدونی عین جون دادن سخته برام... بی توجه به چشمایی که بهمون دوخته شده بود محمد منو بغل کرد... سرم روی سینه اش بود و اشکام پیراهنشو خیس کرده بود... دیگه بخاطر گریه دعوام نکرد... مطمئنم حال اونم مثل من خرابه.... روی سرمو بوسید و منم سینه ی اونو... منو از خودش جدا کرد و جلوی پام زانو زد... گوشه چادرمو توی دست گرفت و بوسید... و بعدم به سرعت بیرون رفت... همه متعجب بودن و من فقط گریه میکردم... با دو توی اتاق رفتم و خودمو روی تخت انداختم و تا جایی که میتونستم گریه کردم... وقتی سرمو بلند کردم ساعت نه و نیم بود و من هنوز چشمام خیس بود... جانمازمو پهن کردم تا نماز بخونم... حرف زدن با خدا الان تنها چیزی بود که آرومم میکرد... °|♥️|° ✍🏻 ✍🏻 لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ