زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_93 حاج حمید وا میرود و دنبال جواب نگاه ملتمسانه ای به سهیلا میندازد. سهیلا _یلداو
#قبلهعشق
#قسمت_94
و با کف دست و صورتم روی زمین می افتم. ناله ی بلندی می کنم و روی
برگها از درد غلت میزنم. صدایش را میشنوم:
محیاخانوم!
باالی سرم می رسد و درحالیکه کف دستهایش را روی زانوهایش گذاشته به طرف
صورتم خم می شود. چشمهایم رامی بندم و لبم را محکم گاز میگیرم. کف
دستهایم را مشت می کنم و پای چپم را روی زمین میکشم. تندو پشت هم ناله می
کنم. شکمم ضرب دیده. نمی توانم نفس بکشم... اخمش بانگرانی گره خورده!
می پرسد:
درد دارید؟!
دوست دارم داد بزنم:
-پ چی احمق! واسه چی دارم ناله می کنم!
کنارم می نشیند و می گوید:
می تونید بلند شید؟!
نگاهش به پایم خشک میشود. یک دفعه میگوید:
تکون نده!
می ترسم و ناخوداگاه دهانم را می بندم! نفسم رادرس*ی*ن*ه حبس می کنم...
دستش رابه طرف پایم دراز می کند. ازتعجب شاخ که نه روی سرم دم در می
آورم! دستش را عقب میکشد:
تکون نخور... باشه؟!
مثل بچه حرف گوش کن ها سرم راتکان میدهم. تلفنش را بیرون می آورد و شماره
ای رامیگیرد و منتظر میماند. بعداز چند دقیقه میگوید:
-سالم بابا! سارا خانوم اونجاست...
.
ما توی چمن های قسمت آب خوری هستیم... یلداهمین جاست... به سارا خانوم
بگید ایشونم بیاد بادخترا باشه... من برم با سهیل و سینا یه قدمی بزنم!
...
یلدا! گوشیش خاموشه... محیا... محیاخانومم شارژ نداشت!
...
مامنتظریم بگید فقط سریع بیان!
دل من تنگ همین یک لبخند
وتودر خنده_مستانه خودمیگذری..
نوش جانت اما..
گاه گاهی به دل خسته ماهم نظری
#عصرتانخندانوشهدایی
شهید_حاج_حیدر_ابراهیم_خانی
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دوستان رمان خوان امروز بین پستها رمان قبله عشق گذاشته خواهد شد از ادامه رمان جا نمونی
https://eitaa.com/chatreshohada/1525
آخرین پارت قبله عشق
.
💥خندید لب شما لب ما خندید !!
💥بارید دو چشمتان دو چشمم بارید !!
💥آقا تو تمام زندگی مایی !!
💥تا کور شود هر آنکه نتواند،دید
رهسپاریم با ولایت تا #شهادت
ابراهیم مےگفت: اگه جایے بمانی ڪہ
دست احدے بهت نرسہ،
کسے تو رو نشناسہ،
خودت باشے و آقا،
مولا هم بیاد سرتو روی دامن بگیره،
این خوشگلترین شهـادتہ...
#سردارشهید_ابراهیم_هادی
🔸 " در محضـر شهیــد "...
وقتی انسان برای خدا کار کند،
هر چند کارش کوچک باشد،
چنان نمــود دارد ڪہ
خودش هم باور نمیڪند ،
فقـط برای خـــدا ڪار کنیـد ...
#شهید_عبدالله_میثمی
👆👆👆
🔰تا لباسی را پاره و نخ نما نمی کرد، دست از سرش بر نمی داشت.
حتی در آن عکس یادگاری که با #حاج_قاسم انداخت مشخص است. عکسی که محمّد آن را خیلی دوست داشت و به آن افتخار می کرد. در آن عکس دکمه های پیراهنش لنگه به لنگه اند و با هم فرق می کنند.
از آن لباس چند سال کار کشیده بود ولی رهایش نمی کرد.
سردارشهید محمد نصراللهی
لشکر ثارالله کرمان
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_94 و با کف دست و صورتم روی زمین می افتم. ناله ی بلندی می کنم و روی برگها از درد غ
#قبلهعشق
#قسمت_95
تلفن را قطع می کند و می پرسد:
میسوزه؟! داغ شده؟!
گیج نگاهش می کنم. عصبی می پرسد:
جوابمو بده! مچ پات سرشده؟! داغ شده؟
-آره... فک. فک کنم...
خب. خب... تکون نده...
ازترس دستهایم می لرزد. سارا بعداز پنج دقیقه میرسد. بادیدن من شوکه
میشود:
چی شده!
نگاهش به پایم می افتد. رنگش مثل برف سفید می شود، داد میزنم:
سرم را بلند می کنم تا خودم بلای نازل شده را ببینم که یحیی تلفن همراهش
راروی شانه ام میگذارد و به عقب هولم میدهد تا روي زمین بخوابم. روبه
سارا میگوید:
فقط کمک کنید پاشه. می بریمش بیمارستان!
سارا بالای سرم می آید و از زیر بغلم میگیرد. پای چپم را روی زمین محکم می
کنم و به زور می ایستم. سرم را کج می کنم تاپایم راببینم که یحیی این بار
تلفنش را زیر چانه ام میگذارد و سرم را بالا می گیرد. جای دست ازتلفنش
استفاده می کند! محکم میگوید:
نگاه نکن! اینقدر لجباز نباش!
سارا به زور حرکتم میدهد. حس می کنم پای راستم قطع شده! لبهایم می لرزد و
ته گلویم ترش میشود. حالت تهوع دارم! چرانباید خودم ببینم؟! کنارمان
بااحتیاط قدم برمی دارد و با نگرانی لبش را میجود. سارا نفس هایش تند
شده. یحیی می پرسد:
خسته شدید؟!
سارا بدون رودروایسي جواب میدهد:
آره. سنگینه!
عب نداره. باید تحمل کنید!
خنده ام می گیرد! چقدر به خستگی اش بها داد! سارا یکی دوسال ازمن بزرگتر
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_95 تلفن را قطع می کند و می پرسد: میسوزه؟! داغ شده؟! گیج نگاهش می کنم. عصبی می پرس
#قبلهعشق
#قسمت_96
به نظر می رسد... چهره ی نمکی و سبزه اش به دل مینشیند اما درنگاه اول
نمی توان به او گفت" خوشگل"... قدش کمی ازمن بلند تراست. استخوانی و
مردنی است! ساق پای چپم منقبض و بی اراده زانوهایم خم میشوند. سارا جیغ
کوتاهی میکشد و وای بلندی میگوید. رگ پایم گرفته و ول کن معامله نیست.
یحیی به یکباره یقه ي مانتوام ام را میگیرد و من رانگه میدارد. نفس هایم
به دستش میخورد. چشمهایش رابسته، لبهایش می لرزد. آنقدر نزدیک ایستاده
که کوبش قلبش را به خوبی میشنوم. سارا بااسترس میگوید:
چرا به آذر خانوم نگفتید! چرا...
یحیی بلند جواب می دهد:
چون بیان بیخود شلوغش میکنن... پدرم هم جای درک شرایط سرزنش میکنه.
کمی از حرفش را نفهمیدم. چادر سارا را چنگ میزنم و خودم رابه طرفش میکشم.
یحیی یقه ام را ول می کند و عقب می رود. رنگش عین گیلاس بهاری سرخ شده.
تردید به جانم می افتد: باید او را باچوب محمدمهدی بزنم؟!
اخم ظریفی بین ابروهایم میدود:
به ماشین یحیی میرسیم. سارا کمک می کند تا روی صندلی بشینم. پای راستم بی حس.شده آره! گول ریختشو نخور!
قلبم تاپ تاپ میکوبد و نفسم سخت بالا می آید.. سارا کنار یحیی
مینشیند. پلک هایم سنگین می شوند. میخواهم بالا بیاورم... مثل زن های
باردار عق میزنم. بوی خون ماشین را پر می کند. یحیی گاها به پشت سر نگاه
می کند. به من؟ نه! ترس به جانم می افتد. خودم دیگر جرات ندارم پایم را
ببینم. پنجره را به سختی پایین میدهم. کف دستهایم میسوزد. نگاهشان می
کنم. خراش های سطحی و عمیق، خون مچ دستم را رنگ می کند. نمیفهمم در کدام
خیابانیم. یحیی داد میزند:
پلیس؟ الان وقت تورو ندارم. هر کار دوس داري بکن!
و بعد صدای کشیده شدن چرخ های ماشین روی آسفالت درمغزم می پیچد. مثل
کولی
ها جیغ میکشند. انگار اتفاق شومی افتاده!
بوی تند الکل نفسم را میگیرد. دهانم خشک شده و گلویم طعم خون گرفته!
بانوک زبان لبم را ترمی کنم و چشمهایم را نیمه باز می کنم. گیج دستم را
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_96 به نظر می رسد... چهره ی نمکی و سبزه اش به دل مینشیند اما درنگاه اول نمی توان ب
#قبلهعشق
#قسمت_97
بالا می آورم و روی سرم می گذارم. سرم را تکان میدهم. گردنم تیر میکشد!
مقابلم تارو سفیداست؟! روشنایی مردمک چشمم را میزند. لبم راگاز می گیرم
و ناله می کنم. چه اتفاقی افتاده؟ دستی شانه ام را فشار می دهد. دردم
می گیرد. جیغ میزنم! صدایش درسرم می پیچد:
محیا! آروم!
دستی روی صورتم کشیده میشود: طفلک من!
چند بار پلک میزنم. چشمهای عسلی یلدا تنها چیزی است که تشخیص میدهم. باید
چه واکنشی نشان دهم. کسی می گوید:
نگران نباشید به خیر گذشت!
به تقال می افتم...نفسهایم تند میشود:
چندلحظه میگذرد. لبه ی باریک و شکننده ی لیوان بلوری روی لبهایم قرارمی گیرد.تشنمه!
یک جرعه آب را به سختی فرو می برم. گلویم میسوزد. صورتم درهم
می رود. از درد!
نگاهم به سوزن فرو رفته در گودی دستم می افتد. نقطه ی مقابل آرنجم. دستم
کبود شده! نگاهم می چرخد، فضای سنگین حالم رابدتر می کند. عق می زنم!
یحیی پایین پایم ایستاده. نگرانی درنگاهش دست و پا میزند، اما... چهره ی
درهمش داد میزند که عصبانی است! ازمن؟! سارا با پشت دست گونه ام را نوازش
می کند: چیزی نشده نترس!
کم کم کاملا هوشیار میشوم. یلدا بق کرده و کنارم نشسته... پشت سرش سهیل
ایستاده! چرا؟! یک تا از ابروهایم رابالا میدهم: چی شده.
یلدا دستم را میگیرد. آرام! گویی میترسد چیزی بشکند! صدای بم و گرفته ی
یحیی نگاهم را به سمتش میگرداند
آوردیمتون بیمارستان. چیزی نشده! خطر از بغل گوشتون رد شد الحمدلله!
زمزمه می کنم:
-خطر؟!
سارا آره عزیزم! دکتر می گفت کم مونده بود رگ اصلیت پاره بشه!
گیج میپرسم:
-چی؟! رگ؟
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_97 بالا می آورم و روی سرم می گذارم. سرم را تکان میدهم. گردنم تیر میکشد! مقابلم تا
#قبلهعشق
#قسمت_98
یحیی کلافه یک قدم جلو می آید و درحالیکه نگاهش به دستم خیره مانده
میگوید:
مچ پاتون رو شیشه دلستر برید. خیلی بد و عمیق! نباید خودتون نگاه می
کردید وگرنه حالتون خیلی بدترمیشد! توی چمن ها یه ازخدا بی خبر شیشه رو
انداخته. دکتر گفت فقط یک سانت با رگ اصلی فاصله داشته... اما ضعف و
حالت تهوع بخاطر خون ریزی شدیده.
سارا- اگر اقا یحیی نبود من دست و پامو گم می کردم. پات رو که دیدم، خودم
ضعف رفتم!
یلدا بامهربانی میگوید:
شرمنده تلفنم خاموش بود.
لحنش بوی پشیمانی میدهد. یحیی باغیض نگاهش می کند. حتما موضوع را
فهمیده!
خدابه خیر کند! یحیی آرام میگوید:
نشد توی پارک بگم! ولی اگر به مامان و بابا نگفتم دلیل خودم رو داشتم.
مادرم ممکن بود شلوغش کنه و فقط استرس بده نذاره زود کارمو کنم! پدرم
هم." نفسش را پرصدا بیرون میدهد" بابا معمولا توی این شرایط جای
دلداری اول میگن چرا حواست نبوده. چرا دویدی...چی شد! چرا نشد! و
پشت هم سوال و سوال... مابقی هم که مهمون بودن!
ساق دست یلدارا چنگ میزنم.
و سعی می کنم بنشینم. یلدا دستش راپشت کتفم میگذارد تا بلند شوم. ساراهم کمکم می کند
پشتم بالشت میگذارد. سهیل جلو می آید و میگوید:
خیلی ناراحت شدم...شرمنده که ما...
حرفش رابا نگاه جدی یحیی قورت میدهد! جواب میدهم:-
نه! این چه حرفیه... شماکه نمی دونستید قراره اتفاقی بیفته
یحیی به سمت در میرود:
زنگ میزنم به مامان اینا بگم اونا برن خونه مام میریم.
و ازاتاق بیرون میرود. شلوارش خونـی شده. چرا؟! سارا ذهنم رامیخواند:
توی ماشین بیهوش شدی. خیلی سخت بود بیرون آوردنت، من نمی تونستم تکونت
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_98 یحیی کلافه یک قدم جلو می آید و درحالیکه نگاهش به دستم خیره مانده میگوید: مچ پا
#قبلهعشق
#قسمت_99
بدم. ازیه طرف اگر می کشیدیمت پات گیر می کرد به کف ماشین و زخمت باز
ترمیشد. اقایحیـی مجبورشد بیرون بیارتت.
میخواهم بپرسم چطوری؟! که یلدا میگوید:
خودم برات همه رو میگم! فعلا خداروشکر که سالمی! باید حسابی بهت برسیم
خون زیادی ازدست دادی.
کمرم را محکم به بالشت فشار میدهم و لبخندکجی به صورت اذر میزنم. یلدا
برایم اب سیب گرفته و کنارم گذاشته. پیش خودم فکر می کنم: همچین بدم
نیستا. هی بهت میرسن توهم یه چیزیت میشه.
یحیی فردای ان روز اعلام کرد باازدواج یلدا و سهیل مخالف است. حتی اذر را
سرزنش کرد که چرا برای خودش بیخود تصمیم گرفته. عموهم به همان شدت ناراحت
شد و روی حرفش تاکید کرد که من به رفیق دختر نمیدم. یلداهم دراین پنج روز
لا تاکام با یحیـی حرف نزده. دیروز هم درنبود عمو و یحیی،
یلدا عصبانی شد و گفت:
نمی دونم به یحیـی چه ربطی داره! من دختر نوزده ساله نیستم که برام امر و
نهی کنه یا هیچی نفهمم.
یادم می اید حسابی به من برخورد. دوست داشتم موهایش را ازته بچینم!
یعنی نوزده ساله ها نفهمند؟! سهیل رسما دربیمارستان از یحیی خواستگاری
کرد. صحنه ی جالبی بود. رفت و بادسته گل آمد. من فکر کردم برای من
خریده و ازاین خیال هنوز هم خنده ام می گیرد.
یلدا مدام می پرسید: چرا میگی مخالفم. اقاسهیل پسره خوبیه.. امایحیی حرفی
جز مخالفم نمیزد. تا دو هفته حوصله ی کل کل و سربه سر گذاشتن بایحیی را
نداشتم. حواسم به پا و درس و کلاسم بود. اخرتمام بحث و گیس کشیها یحیی با
تحکم گفت:
باشه! ولی اگر از ازدواج باهاش پشیمون شدی هیچ وقت سراغ من نیا!
دردید من او یک موجود سنگ دل و بی عاطفه بود. گرچه اشتباه می کردم و زمان
چیز دیگری راثابت کرد. ماجرای بیهوشی ام را از یلدا پرسیدم. اوهم با تامل
و مکث توضیح داد:
یحیـی مجبور شده بلندت کنه.
پوزخندی زدم و پراندم:
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_99 بدم. ازیه طرف اگر می کشیدیمت پات گیر می کرد به کف ماشین و زخمت باز ترمیشد. اقا
#قبلهعشق
#قسمت_100
پس تو دین شما دست زدن به نامحرم شعاره.
یلدا هم با اخم توپید:
وقتی یکی داره میمیره ایرادی نداره. درضمن تو بیهوش بودی. یحیـی هم گفته
بود بهت نگیم که یک وقت فکرت مشغول نشه. ازشونه هات گرفته بوده. بیشتر
دستش به مانتوت بوده. این تو دین ما گناه نیست محیا خانوم.
اگر به بحث ادامه می دادم حتما مشتش را زیر چشمم ول می کرد. درست زمانی
پاپیچش شدم که با یحیـی بحثش شده بود! کلاسهای دانشگاه راغیرحضوری دنبال
کردم تا کامل خوب شوم. پانسمان پایم راکه باز کردم. جای زخم عمیق و بزرگ
روی پایم مانده بود. دکتر گفت:
متاسفانه جای این زخم تااخر عمر روی پاتون میمونه.
آن روز حسابی غمباد گرفتم. یعنی دیگر نمی توانستم دامن کوتاه یا شلوارک
بپوشم؟! ذهنم سمت همسر آینده ام منحرف شد. نکند او بدش بیاید! نه! مگر
قراراست ازدواج هم کنم؟! مادرم بعداز شنیدن ماجرای پارک پشت تلفن کم
مانده بود خودش را رنده کند! انقدر سوال کرد که سرم رفت! مدام تاکید کردم
که حالم خوب است! یک زخم کوچک بود! آذر هم لطف کرد درتماس بعدی به مادرم
گفت: پای محیا به یه مو بند بود! یحیی رسوندش بیمارستان! کم مونده بود
قطع شه عزیزم! خدابه روت نگاه کرده!
نمی توانم احساسم رادر آن لحظه توصیف کنم! اواخر آبان ماه آذر قرار
خواستگاری با خانواده ی شریفی گذاشت. همه چیز برای ی یلدا به شیرینی عسل
شد.
خم می شوم، پاچه ی شلوارم را کمی بالا میدهم و به مچ پایم نگاه می کنم.
کاش اثری از زخم نمی ماند! آب دهانم را قورت میدهم و کتاب شعرم را روی
پایم باز می کنم. نیمکت دانشگاه بدنم را اذیت می کنم. انگار کسی چوب در
کمرم می کند. می ایستم و مقنعه ام را کمی جلو میکشم. داخل زمین چمن میروم
و زیر یک درخت مینشینم. کلاغی ازروی شاخه ی ضخیم درخت پرمیزند و مقابلم
میشیند. زشت است؟! نمیدانم! سرش را کج می کند و با یک پرش به طرفم می
آید. ازداخل کیف ساندویچ مرغم رابیرون می آورم و تکه ای گوشت برایش
میندازم. گوشت را درهوا می قاپد و غار غار می کند. زیرلب می گویم:
-مرض!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قبلهعشق #قسمت_100 پس تو دین شما دست زدن به نامحرم شعاره. یلدا هم با اخم توپید: وقتی یکی داره می
#قسمت_صد_و_یک
چقدر مهربانم ها! دوباره به مچ پایم نگاه می کنم. فکرم راحسابی مشغول
کرده. صدایی ازپشت سرم باعث می شود پاچه ی شلوارم را سریع پایین بکشم.
پاتون طوریش شده؟!
سر می گردانم و با لبخند گرم پسری بیست و دو یا بیست و سه ساله مواجه
میشوم. موهای اطراف سرش کوتاه تراز وسطش است! شبیه طالبی است! لبخند
میزنم:
-نه چیزی نیست!
کوله پشتی اش را روی شانه محکم می کند و میپرسد:
-اجازه هست؟!
بی تفاوت می گویم:
چقدر چهره اش آشناست! اورا کجا دیده ام؟! یکبار دیگر نگاهش می کنم بفرمایید!
پوست گندمی، چشم و ابروی مشکی. ته ریش کوتاه و نامرتب! یادم امد.
او با من هم کلاس است. کنارم مینشیند و کوله اش را بغل میگیرد. کمی خودم
راکنار میکشم و مشغول کتاب شعرم میشوم. می پرسد:
شعر دوست دارید؟!
سریع می گویم:
-نه!
متعجب نگاهم می کند!
پس چرا میخونید؟!حوصله اش رانداشتم! هردودانشجوی یک رشته و کلاسیم! سرش رامیخاراند.
محوطه ی دانشگاه رو دوس دارم! خلوته! میتونی برای خودت باشی!
باپلک زدن حرفش را تایید می کنم.
منو که میشناسید؟!
-نه!
واقعا؟! من دوردیف پشت شما میشینم!
-توجهی نکردم!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_یک چقدر مهربانم ها! دوباره به مچ پایم نگاه می کنم. فکرم راحسابی مشغول کرده. صدایی ازپشت
#قسمت_صد_و_دو
من آرادم. آراد گودرزی!
چی چیه؟! آرده؟! دردلم میخندم! حالا برنج یا گندم؟! لبخندم را بایک سرفه
جمع می کنم
-آقای گودرزی! خوش بختم!
دستش را به طرفم دراز می کند:
شماهم ایران منش!بله!
به دستش خیره میشوم. باکمی مکث دستش را عقب میکشد.
عذرمیخوام!نه عیب نداره
چه کتابی هست؟! و با سر به کتابم اشاره می کند.نه!
-سهراب سپهری
واقعا؟! من خیلی ازشعراش سر در نمیارم!
به نظر نمی آید مریض باشد، بااوخداحافظی می کنم و از محوطه بیرون می روم.امدم خانه.
یلدا بااسترس لبش را تندتند میجود و پایش را تکان میدهد. خیره به چشمان
عسلی اش میخندم
-چته!
چرا نیومدن؟ دیر کردن!
اخم بانمکی می کند و یکبار دیگر خودش رادرآینه دید میزند.هول شوهریا! قرار بود هفت بیان...الان هفت و سه دقیقه اس!
محیا! روسریم. بهم میاد؟!
صدای آیفون جیغش رابلند می کند! غش غش میخندم و دراتاق راباز می کنم که صدبار پرسیدی ...عااااره عاره!
یلدا سریع میگوید:
محیا این لباست دیگه واقعا یه جوریه!
تو فعلا به مستر سهیل فکر کن!
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_دو من آرادم. آراد گودرزی! چی چیه؟! آرده؟! دردلم میخندم! حالا برنج یا گندم؟! لبخندم را ب
#قسمت_صد_و_سه
یک شومیز گشاد چهارخانه آلبالویی، آستین سه ربع تا روی کمر شلوارم پوشیده ام
.یلدا التماس می کند:
بخدا مثل مرداس لباست! خیلی کوتاهه! مث پیرهن شلوار یحیی ست! بیا حداقل
تونیک بپوش!
دهن کجی می کنم و از اتاق بیرون میروم. موهای روشنم زیر شال پارچه ی حریر و
قرمز رنگ، نگاه عمو را خشک می کند. شلوار لوله تفنگی آبی روشن و کفش
اسپرت رو فرشی. آذر با چند قدم بلند سمتم می پرد و دم گوشم میگوید: آخه
لبخند دندون نمایی میزنم و جوابی نمیدهم. عمو در را باز می کند و سهیلا دختر جون! این چیه! خوب نیست بخدا! یه مدلی شدی!
حاج حمید داخل می آیند. سهیل مثل گل انار ، سرخ شده!
دسته گل بزرگ و چشم پرکنی دردست گرفته. بعداز سلام و احوال پرسی می
نشینند و من هم کنار آذر می ایستم. سهیلا چپ چپ به سرتاپایم نگاه می کند.
سینا باپشت دست عرق پیشانی اش را می گیرد. احساس می کنم درتلاش است مرا
نبیند! پوزخند میزنم و به سارا نگاه می کنم. آرایش ملایمی کرده و رویش
را گرفته. بعد از صحبتهای خسته کننده سهیلا میخندد و میگوید:
گلومون خشک شدا...چایی!
همان لحظه یحیی از اتاقش بیرون می آید. چشمهای سرخ و اخم همیشگی اش یک
لحظه دلم را می لرزاند. جذابیت ظاهری اش واقعا دل فریب است! با حاج حمید،
سهیل و سینا دست میدهد و خوش آمد می گوید. چندان خوشحال به نظر نمی
رسید.
حاج حمید می پرسد:
یحیی بابا گریه کردی؟!
یحیی خونسرد جواب میدهد:
نه سر درد داشتم. عذرمیخوام طول کشید تا بیام. داشتم حاضر میشدم.
صدایش گرفته و به زور شنیده میشود. یلدا به لاخره از اتاق بیرون می آید و
باگونه های سرخ و چشمهایی ریز ازخجالت برای آوردن چای به آشپزخانه می
رود. یحیی دنبالش به آشپزخانه میرود. میخواهم مرا ببیند. هر طور شده!
از اتاق که بیرون آمد، نگاهش حتی یک لحظه نلغزید. می گویم:
-میرم شیرینی بیارم
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_سه یک شومیز گشاد چهارخانه آلبالویی، آستین سه ربع تا روی کمر شلوارم پوشیده ام .یلدا ا
#قسمت_صد_و_چهار
واز جا بلند میشوم و به آشپزخانه میروم. یلدا چای در لیوان کمر باریک
می ریزد و هر از گاهی در نور به رنگش نگاه می کند. یحیی به یخچال تکیه
می دهد و می گوید:
من میوه می برم. به طرفش میروم
رویش را بر می گرداند. اما جلویش می ایستم و نزدیک تر میشوم نه من میبرم. زحمت نکش
-میخواید شما میوه ببر و من شیرینی؟!
لبش را گاز می گیرد و از کنارم رد میشود. یلدا در عالم خودش سیر می کند.
جعبه ی شیرینی را روی میز میگذارم و سریع درش رابرمیدارم. به سمت یحیی
میدوم و جعبه را مقابلش میگیرم و می گویم:بفرمایید.
از حرکت سریعم جا میخورد و بی هوا نگاهش به من می افتد. سریع پشتش را می کند و می گوید اول داداش عروس.
یلدا چقدر طول میدی بدو دیگه!
کار خودم را کردم. کمی فشار برایش لازم است!
! یلدا چهارجلسه با سهیل صحبت کرد و
بله را گفت! برای مراسم عقدش یک پیراهن گلبهی بلند و پوشیده خریدم.
قرارشد با یلدابه آرایشگاه بروم. آذر طعنه میزد:
معلوم نیست دختر من عروسه یامحیا!
یحیـی انگشت سبابه اش را در یقه اش فرو میبرد و با کمک شصتش دکمه ی اول
پیرهنش را باز می کند. با کت و شلوار آبی کاربنی و پیرهن سفید رنگ
کنار یلدا ایستاده. هر کس نداندگمان می کند که داماد خوداوست. موهایش را
کمی کوتاه کرده و مرتب عقب داده. مثل همیشه یک دسته روی پیشانی و ابروی
راستش رها شده. ته ریش کوتاه و مرتبش چهره اش را جوان تر کرده. دوربین را
بالا می اورم و می گویم:
هردو لبخند می زنند. یلدا باتمام وجود ولی یحیی لبخند تلخی دارد. آذر به اتاق عقد می
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
#قسمت_صد_و_چهار واز جا بلند میشوم و به آشپزخانه میروم. یلدا چای در لیوان کمر باریک می ریزد و هر ا
#قسمت_صد_و_پنج
آید و می گوید:
دختر شما برو بشین زحمت نکش. یکی دیگه میگم بیاد عکس بگیره.
میدانستم میخواهد کمتر مقابل چشمهای یحیی جولان دهم. باخونسردی جواب
میدهم:نه زحمتی نیست.
یحیی یک دستش را در جیبش فرو می برد و با دست دیگر یقه ی کتش را میگیرد.
این بار پشت سر یلدا می ایستد. یلدا هم دست به کمر میزند و سرش را کج می
کند. دامن پف دار و دست کش های سفیدش مرا یاد سیندرلا میندازد. لبخند
دندان نما که میزند، دل برایش قنج میرود. موهایش را بالای سرش جمع و تاج
بزرگ و زیبایی هم جلویش گذاشته اند. عمو حسابـی به خرج افتاده. یک تالار
بزرگ و مجلل برای اثبات علاقه به دخترش گرفته. یک ربع میگذرد که اذر
دوباره سرو کله اش پیدا می شود و میگوید:
عاقد داره میاد، بیاید بیرون. قبلش اقا سهیل میخواد با یلدا تنها باشه.
ریز میخندم: چقدرم طفلک هوله.
یحیی شنل را روی سر یلدا میندازد و به چشمهایش خیره میشود. چقدرناز شدی کوچولو!
دلم می لرزد! اولین باراست که صدای خشک و جدی اش رنگ ملایمت گرفته. یلدا
خجالت زده تشکر می کند و سرش را پایین میندازد. یحیی چانه اش را می گیرد
و سرش را بالا می اورد. خم میشود و لبش را روی پیشانی اش می گذارد. همان
لحظه یک عکس میندازم. مکث طولانی هنگام ب*و*س*یدنش، اشک یلدا را در می
اورد. بعداز ده ثانیه یا بیشتر لبش را بر میدارد و میگوید:
یادت باشه قبل اینکه زن کسی باشی آبجی خودمی.
لبخند میزند و به طرف در اتاق میرود. یلدا بغضش را قورت میدهد. به سمتش
میروم
-دیوونه حالا خوبه عقدته نه عروسی!
یلدا باچشمان اشک آلود می خندد و میگوید:
آخه یه لحظه دلم براش تنگ شد. تاحالا اینقدر عمیق ب*و*س*م نکرده بود.
-خب حالا! گریه نکنی آرایشت بریزه! بذار اقا سهیل گول بخوره راضی شه بله
رو بگه!
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
دوستان رمان خوان امروز بین پستها رمان قبله عشق گذاشته خواهد شد از ادامه رمان جا نمونی😍👌