eitaa logo
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
19هزار دنبال‌کننده
769 عکس
399 ویدیو
7 فایل
عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱 https://eitaa.com/anjoman_romam_eta/7 رمان به قلم‌ زهرا حبیب اله #لواسانی جمعه ها و تعطیلات رسمی پارت نداریم کپی از رمان حرام تبلیغ👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2009202743Ce5b3427056
مشاهده در ایتا
دانلود
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_8 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (ل
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) در، رو از بیرون قفل کرد رفت سرم رو گرفتم بالا خدایا من فقط با توکل بر تو جلو میرم اون که گره از کار من باز میکنه فقط خودت هستی. تویی که مشگل گشایی. حتما مصلحتی در کاره که این بار تهمت بر روی دوش من مونده، شاید خواستی به این وسیله ایمان مردمی را که ادعای دیانت می‌کنند، و چیزی از من ندیدن، و گفته‌های همدیگر رو باور کردن بسنجی. من این مدت صبر کردم تو خودت شاهدی که هرگز این اتفاق رو گردان تو ننداختم. هیچ وقت نگفتم که چرا با من اینکارو کردی. نگفتم تو قادره مطلق هستی میتونی با اشاره‌ای واقعیت را بیان کنی اما نکردی. همیشه در وجودم گفتم حتما حکمتی در کاره، و صبر کردم. یاد مامانم افتادم وقتی داشت از دنیا می رفت چقدر سفارش من رو به برادرم کرد، ولی اون خامِ حرفهای زنش شد من رو گناهکار دونست، الانم این ‌طوری بدون هیچ شرط و شروطی من رو مجبور به بله گفتن کرد و به عقد وحید در آورده به کسی بله گفتم که هیچی درمورد گذشته‌اش نمیدونم، فقط میدونم زنش رو طلاق داده، شاید زنش حق داشته است که از همچنین مردِ بد اخلاقی که راحت در مورد من قضاوت میکنه در حالی که چیزی از من ندیده، طلاق بگیره ایکاش در مقابل برادرم مقاومت میکردم، و با همون شرایطم به زندگیم ادامه می‌دادم، ایکاش به این ازدواج بله نمیگفتم، از چاه در اومدم افتادم توی چاله، من باید برای اثبات بی گناهیم حتما برم پیش خاله کبری، اون حتما بهم کمک میکنه. نگاه کردم به در اتاق، این که قفلِ، از اینجا نمیشه رفت، اومدم کنار پنجره در رو باز کردم نگاهی به پایین انداختم دو طبقه است نمیشه پرید، اگر طناب داشتم میتونستم ببندمش به پایه تخت، با طناب برم پایین، برگشتم اتاق را وارسی کردم ببینم میتونم چیزی پیدا کنم. چشمم افتاد به ملافه تخت اگر بتونم ملافه رو به چند قسمت کنم به هم گره بزنم ببندم به پایه تخت، میتونم برم پایین، قیچی و یا چاقو که ندارم، باید با دندون پاره کنم ملافه را از روی تخت برداشتم یادم افتاد، وحید اومد ترمینال پیدا کرد، حتما این بار هم میاد دنبالم، با دربستم که نمیدونم راننده‌ای که باهاش برم تا کنگاور، چطور آدمیِ، منصرف شدم ملافه رو پهن کردم روی تخت، باید یه فکر دیگه ای بکنم، اونم از اینجا نه، انشاءالله که بین راه، راهی پیدا بشه، صدای چرخش کلید در قفل در، من رو از فکر بیرون آورد، در باز شد، وحید اومد تو اتاق، با تشر گفت مگه نگفتم تا من بیام مانتو روسریت رو در بیار سرم رو انداختم پایین سکوت کردم زیر لب زمزمه کرد حالا هی من با تو راه میام هی تو خیره سری کن نشست روی صندلی یه ساندویچ نوشابه که داخل مشما توی دستش بود رو گذاشت روی میز، بیا بخور ناهار نخورد ضعف میکنی با خودم گفتم تهدید و تشرت چیه، ساندویچ خریدن و فکر گرسنه بودن منت چیه؟..‌. 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_9 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (ل
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) دست به ساندویچ نزدم از جاش بلند شد خودت میدونی، میخوای بخور، میخوای نخور دست کرد تو ساکش یه پیژامه درآورد کمربندش رو باز کرد، ازش رو برگرداندم، در حالی که پیژامه پاش کرده چند لحظه بعد نشست روی تخت با لحن کمی مهربان گفت مانتو روسریت رو در بیار بیا بشین کنار من، می‌خوام باهات حرف بزنم ساکت سرم رو انداختم پایین کمی با لحن جدی گفت مریم خانوم با توام میگم پاشو بیا اینجا کنار من بشین می خوام باهات حرف بزنم به‌ناچار بلند شدم اون مانتو روسریت رو هم در بیار نفس بلندی کشیدم، مانتوم رو در آوردم آویزون کردم به رخت‌آویز، ولی روسریم رو در نیاوردم، روی تخت با فاصله کنارش نشستم از طرز نگاهش فهمیدم میخواد باهام خود مونی بشه، خیلی از دستش ناراحتم، توی این چند ساعت آشناییمون یا سرم داد زده یا تهدیدم کرده، باید حرفی بزنم که ازم دور شه، رو کردم بهش آقا وحید میشه لطف کنید امشب برای من اتاق جدا بگیرید عصبی بالش را از روی تخت برداشت پرت کرد کف اتاق، لازم نیست من روی زمین می‌خوابم، تو روی تخت بخواب سرم رو انداختم پایین سکوت کردم صدای اذان مغرب اومد وضو گرفتم و نگاه کردم به اتاق فلش قبله رو دیدم نماز مغرب و عشا رو خوندم، سلام نماز رو که دادم وحید متعجب نگاهی بهم انداخت _ تو نمازم میخونی؟ آهی کشیدم چشم هام حلقه اشک بست جوابش رو ندادم، وحید وضو گرفت نمازش رو خوند رو کرد به من پاشو بریم پایین یکم تو لابی هتل بشینیم شاممون رو بخوریم بیایم نه ممنون من نمیام خودتون برید من ساندویچ میخورم چشم غره ای بهم رفت و با عصبانیت کلید رو برداشت رفت بیرون و در رو هم قفل کرد سجاده ام رو جمع کردم و نشستم روی صندلی ساندویچ رو باز کردم، عه مرغِ، اتفاقاً من ساندویچ مرغ خیلی دوست دارم، از صبح هیچی نخوردم واقعاً گرسنمِ. بسم الله الرحمن الرحیم گفتم با اشتها ساندویچ و نوشابه رو خوردم، خیلی بهم مزه داد، سرم رو گرفتم بالا خدایا شکرت، ای کاش میتونستم قلق این آقا وحید رو پیدا کنم، اگر واقعیت رو بهش بگم حتماً حرفهام رو باور می کنه و شاید بهم کمک هم بکنه، توی فکر بودم که در باز کن وارد اتاق شد... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_10 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) به پاش بلند شدم که سلام کنم بلکه بتونم راهی تو دلش باز کنم ولی همچین در رو محکم با عصبانیت بست که کلاً لال شدم، اومد سمت تخت بالش برداشت پرت کرد زمین رو کرد به من بگیر بخواب صبح زود باید بریم شاگردم رو رد کردم بره، خوش ندارم فردا کنار من میشینی بخوابی برق رو خاموش کرد پیراهنش رو در آورد، گذاشت کنارش، با زیر پیراهنی، دراز کشید روی پتو، چند ثانیه بعد نشست، توپید به من اینجا بهت چیزی نمیگم برسیم تهران بریم خونمون اونجا حوصله این ادا و اطفار بازی هات رو ندارم‌ها نفس عمیقی بی صدا کشیدم و سرم رو انداختم پایین و رفتم روی تخت نشستم صداش اومد بگیر بخواب ترسیدم یکه‌ای خوردم فوری روی تخت دراز کشیدم باید بیدار بمونم مطمئن بشم خوابش رفته بعد من بخوابم، چند دقیقه گذشت صدای خروپف ضعیفی ازش بلند شد، خاطرم جمع شد خوابش رفته، چشمهام رو گذاشتم روی هم، ولی فکر و خیال و نگرانی از فردا و فرداهای زندگیم نمیگذاره بخوابم، تا اذان صبح بیدارم، بعد ازاذان بلند شدم وضو گرفتم نماز صبح رو خوندم یک نگاه کردم به وحید این اهل نمازِ، اگر نمازش قضا بشه بفهمه بیدارش نکردم حتماً صبح ازم شاکی میشه رفتم نزدیکش صدا زدم آقا وحید آقا وحید چشمهاش رو باز کرد خمارآلوده گفت چی شده؟ هیچی، اذان دادن اگر می خواهید پاشید نمازتون رو بخونید کش‌و غوصی به بدنش داد نشست _ تو خوندی؟ بله شما خواب بودید من خوندم بلند شد برق اتاق رو، روشن کرد رفت سمت دستشویی کتاب دعا رو از تو کیفم در آوردم به زیارت عاشورا خوندن از دستشویی اومد بیرون همین طوری که داره دست و صورتش رو با دستمال کاغذی خشک میکنه خم شد سرش رو آورد توی کتاب دعا، منم سرم رو گرفتم بالا، فکر کردم کاری داره، نگاهی بهم انداخت، لبش رو برگردوند، سرش رو تکون داد _ زیارت عاشورا هم میخونی؟؟ از طرز حرف زدنش خیلی دلم شکست، جوابش را ندادم، بغض کردم چشم‌هام پر از اشک شد، نتونستم جلوشون رو بگیرم، اشکم سرازیر شد، اشک چشمم رو که دید زیر لب زمزمه کرد قسم حضرت عباست رو باور کنم، یا دم خروس رو از این حرفش، دلم گرفت به خودم گفتم، آخه مرد حسابی تو مگه چیزی از من دیدی که اینطوری در موردم قضاوت می کنی. اصلاً تو که حرف های پشت سر من رو باور کردی پس برای چی من رو عقد کردی. اون حسی که تو وجودم اومده بود که بخوام قلقش رو به دست بیارم واقعیت رو بهش بگم، ازش کمک بخوام تو وجودم از بین رفت... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_11 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) راه نجات من همون فرار به خونه خاله کبری است وحید نمازش رو خوند دوباره خوابید، چشمهای منم خواب گرفت روی تخت دراز کشیدم خوابم رفت، با صدای زنگ بیداری گوشی وحید از خواب بیدار شدم، وحید نشست زنگ گوشی رو خاموش کرد، رو کرد به من. حاضر شو باید بریم، صبحانه رو توی راه میخوریم حاضر شدم با وحید رفتیم مدیریت هتل شناسنامه هامون رو گرفتیم خواستم سوار ماشین بشم مثل دفعه قبل بدون کمک گرفتن از وحید سوار شدم، نشست پشت ماشین، ماشین رو روشن کرد سر چرخوند سمت من یه وقت بین راه فکر فرار نزنه به سرت‌ها، نمیتونی فرار کنی اگر هم بتونی زیر سنگم باشی پیدات می کنم اونوقت هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ،کمترین کاری که می‌کنم شکستن جفت پاهات رو میشکنم حالم از تهدیدش به هم میخوره هیچ عکس العملی نشون ندادم، از شیشه ماشین خیره شدم به بیرون رفتم تو فکر، من که جز خونه خاله کبری جای دیگه ای ندارم برم چون بهش گفتم که کجا می خوام برم از برادرم آدرس میگیره میاد پیدام میکنه درمانده، درمانده‌ام چند کیلومتری از شهر دور شدیم کنار یک رستوران نگه داشت بیرون رستوران زیر درخت ها تخت گذاشته بودند رو کرد به من بریم داخل روی میز و صندلی بشینیم، یا همینجا روی تخت با اینکه دوست داشتم روی تخت بنشینیم ولی گفتم فرقی نمیکنه دلخور سرش رو تکون داد زیر لب زمزمه کرد فرقی نمیکنه فرقی نمیکنه، انگار به جز این دوکلمه حرف، حرف دیگه‌ای بلد نیست یه تخت بهم نشون داد همین جا میشینیم خدمتکار اومد جلو، وحید یه نگاهی به من انداخت رو کرد به خدمتکار دوتا املت برامون بیار زن خدمتکار رفت، رو کرد به من، مریم سر چرخوندم سمتش ببین من‌، می خوام زندگی کنم قصد جنگ و دعوا هم ندارم، اگر به حرف من گوش کنی، زندگی خوبی میتونیم داشته باشیم، یه سری قانون و مقررات برات میزارم طبق اون رفتار کنی لجبازی نکنی ابرو داد بالا. انگشت سبابه اش رو گرفت سمت من، پات‌رو کج نداری من گذشت رو فراموش می کنم نگذاشتم ادامه بده پریدم تو حرفش من گذشته بدی نداشتم هر چی بوده تهمت بوده چشمهاش‌رو بست مکثی کرد، چشماش رو باز کرد گفت تا ما چی ها رو بد بدونیم‌و چی ها رو بد ندونیم ازش رو برگردوندم با اشاره‌ زد روی پا من روت رو بکن به من گوش کن با بی‌میلی سر چرخوندم سمتش من با مامانم زندگی می کنم مامانم طبقه پایین میشینه ما هم بالا یکی از قوانین من احترام گذاشتن به مامانم هست، گوش می کنی یکی از دلایل جدایی من و نسترن هم همین بود که با مامانم حاضر جوابی می‌کرد خدمتکار دو تا ظرف املت با نون سنگک تازه یه فلاکس چای دو لیوان یک قندون کوچولو که توی یه سینه بزرگ جا داده بود گذاشت جلومون وحید رو به من گفت فعلاً صبحانت رو بخور بقیه اش رو توی ماشین بهت میگم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_12 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) اول خواستم نخوردم، ولی بدجور این اُملت خوشرنگ من را وسوسه کرده، تا ته املتم رو خوردم _مریم بگم یه ظرف دیگه املت برات بیاره؟ سرم رو گرفتم بالا _نه ممنون یه چایی برای خودم ریختم، با لحن خودمونی گفت انگار باید شوهرداری هم یادت بدم، فقط برای خودت چایی میریزی با بی میلی لیوان اونم چایی ریختم به خودم گفتم، ای کاش لحن حرف زدنش را تغییر می‌داد، و ایکاش حرف من رو باور می کرد، نمی دونم، محمود داداشم چی بهش گفته که فقط حرف اون رو باور کرده، حتی اجازه نمیده که واقعیت زندگی من رو، از خودم بشنوه تا حالا چند بار بهش گفتم من گذشته بدی نداشتم، ولی اصلاً نمی خواد، حرف های من رو گوش کنه. وحید رفت پول صبحانه رو حساب کرد برگشت نشستیم توی ماشین رو کرد به من، یکی از قوانین که خطِ قرمز زندگی منِ، مادرمِ، که بهت گفتم. اما دومیش تحت هیچ شرایطی بدون اجازه من از خونه بیرون نمیری. تاکید کرد گوشت با منه، تحت هیچ شرایطی، موبایلم، دوست ندارم که داشته باشی، اینم که داری میدی به من به حال غربت خودم دلم خیلی سوخت داره چه بلایی سرم میاد، دارم کجا میرم، این که راننده است از صبح تا شب تو بیابون رانندگی میکنه، من میمونم با یک خانم مُسن، از خونه‌ام که نباید برم بیرون، تلفن همراه هم نباید داشته باشم، خدایا شکرت می کنم بهم صبر بده خوشحالم از اینکه تا به الان ناشکری نکردم، ولی با تمام وجودم ازت کمک میخوام تو رو شکرت میکنم، که تا الان حر فی نزدم که بوی کفر و یا ناشکری بده، از این به بعد هم خودت دستم رو بگیر که صبر داشته باشم ناهار، رو هم بین راه خوردیم، عصر رسیدیم تهران، ماشین رو برد باربری پارک کرد، یه دربست گرفت، در خونش پیاده شدیم کلید انداخت در رو باز کرد، دختر بچه پنج یا شش ساله توی حیاط داره لی لی بازی میکنه، تا چشمش افتاد به ما دوید سمت وحید بابایی جونم سلام وحید دستهاش رو باز کرد و بغلش کرد بوسیدش سلام، چطوری؟ دختر بابا، عسل بابا بوسش کرد گذاشتش زمین وارفته به وحید و دخترش خیره شدم، رو کرد به من غزل دخترمه با ما زندگی نمیکنه غزل خیلی به مامانم وابسته است پیش اونه تو دلم گفتم یعنی بازم بچه داره، یا همین یک دونه است، یا الان یکی یکی میان میگن سلام بابا غزل رو کرد به باباش، من رو با دست نشون داد بابایی این خانومه کیه؟ دخترم ایشون اسمش مریم خانم هست که همسر من شده یعنی باهاش ازدباج کردی آره عزیزم اخم هاش رفت تو هم پس مامان چی؟... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_13 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) وحید دستش رو گذاشت تو کمر غزل به آرومی دادش جلو برو بازیت رو بکن توی کار بزرگترها دخالت نکن غزل دو قدم برداشت ، برگشت سمت وحید گفت عزیزجون حمومه باشه بابا تو برو بازی کن وارد ساختمون شدیم رو کرد به من،با دستش اشاره کرد به مبل بشین اینجا الان میام نشستم، رفت پشت در حموم در زد سلام مامان یه سورپرایز برات دارم صدای خانمی از توی حموم اومد سلام پسرم خوش اومدی سورپرایز چی هست؟ بیا بیرون خودت می بینی برگشت سمت من اسم مامانم فاطمه است نمیخوام تورو با این چهره گرفته ببینه، اخمات رو باز کن، شاداب باش، خوب برخورد کن، بین دو راهیِ عقل و دلم گیر کردم، دلم میگه بیخیال بدرفتاری های وحید شو صبر کن، بالاخره حقیقت براش روشن میشه، عقلم میگه نگذار بهت توهین بشه، راهی پیدا کن برای فرار، آهی کشیدم چطور فرار کنم کجا برم خونه خاله کبری که خودم حواسم نبود و آدرس بهش دادم دیگه نمی تونم برم کنگاور، ولی پول که دارم همین جا یه جایی پیدا میکنم یه وکیلم میگیرم از زن دادشم شکایت میکنم، بی گناهیم که ثابت شد، حالا یا با همین وحید زندگی میکنم یا نشد زندگی کنم ازش طلاق میگیرم، برمیگردم توی روستای خودم. تو خودم بودم که وحید با اشاره، زد بهم پاشو مامانم از حموم اومد بیرون از جام بلند شدم با یه لبخند مصنوعی رو کردم به مامان وحید سلام، حالتون خوبه؟ فاطمه خانم بهت زده، مکثی کرد گفت سلام رو کرد به وحید معرفی نمی کنی خانم کین وحید لبخندی زد مریم همون دختری که عاشقش بودم فاطمه خانوم با دلخوری از وحید رو برگردوند، رفت توی آشپزخونه زیر کتری رو روشن کرد وحید پشت سرش رفت توی آشپزخونه، غزل اومد تو هال یواشکی که باباش با عزیزش نبیننش رفت بالا ،چشمم به غزل گوشم به وحید و مامانشه از من دلخور شدی مامان؟ محلش نگذاشت مامان اون دفعه هم دست دست کردیم بابا فوت کرد، گفتی باید یک سال صبر کنیم، بعدم نشد من به مریم برسم، جون غزل فکر کردم دوباره شرایطی می شه من نمیتونم به کسی که عاشقشم برسم، حالا هم طوری نشده یه جشن خانوادگی می گیریم مریم را به عنوان عروس خونواده بهشون معرفی میکنیم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_14 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) متعجب، به خودم گفتم اگر این عاشق منه پس چرا انقد باهام بد اخلاقی و بدرفتاری می کنه، اگر عاشقم نبود چیکار میکرد، خدا آخر عاقبت من رو به خیر کنه فاطمه خانم رو به وحید گفت خب دیگه، ما رو هم که آدم حساب نکردی، خودت رفتی زن گرفتی و اومدی، دیگه من چی بگم وحید خم شد صورت مامانش رو بوسید اینطوری نگو مامان، ببخشید اگر ناراحت شدی، باور کن ترسیدم این فرصت رو از دست بدم به خودم گفتم این استقبال باشکوه رو من کجای دلم بگذارم، فکرم رفت پیش غزل برای چی یواشکی رفت بالا یعنی داره چیکار میکنه، وحید اومد نشست کنارم فاطمه خانمم یه ظرف میوه رو گذاشت روی میز، نشست رو به روی ما، رو کرد به من یه خورده از خودت بگو لبخند تصنعی زدم چی بگم حاج خانوم با حالت گوشه و کنایه گفت از پدرت از مادرت، اونا به پسر من نگفتند چرا کس و کارت، رو نیاوردی خواستگاری، همین طوری، رضایت دادن، تورو عقد پسر من کنن پدر و مادرم به رحمت خدا رفتن خواهری، برادری، کسی، کاری، بزرگتری، نداشتی که به پسر من بگن برو بزرگترت رو بردار بیار شرمنده سرم رو انداختم پایین، گفتم یه برادر دارم اونم چون با آقا وحید دوستن، با ازدواجمون موافقت کرد سری تکون داد، پرسید _چند سالته؟ بیست و دو سال چقدر سواد داری سیکل دارم یعنی تا نهم خوندی؟ بله هنری، چیزی داری؟ دیپلم خیاطی دارم، کمک های اولیه رو هم بلدم، گواهینامه رانندگی هم دارم _ باریکلا هنرمندم هستس، خب تو که اینقدر زرنگی ، پس چرا درس نخوندی؟ _ تو روستای ما فقط تا دوره راهنمایی داره برای دبیرستان باید بریم روستای بعدی که معمولا پسرها میرن دخترها رو نمیگذارند برند میدونی قبلاً پسر من ازدواج کرده این دختری هم که داره تو حیاط بازی میکنه دخترش هست تو دلم گفتم حاج خانوم تو حیاط نیست یواشکی رفت طبقه بالا سر تکون دادم بله میدونم نگاهی تو صورتم انداخت خیلی راضی به نظر نمیای موضوع چیه؟ سرم را انداختم پایین سکوت کردم وحید فوری گفت خسته راهه برای کسی که عادت به سوار شدن ماشین های سنگین رو نداره زود خسته میشه فاطمه خانم ابروش رو داد بالا از وحید رو برگردوند، رو کرد به من، به کنایه گفت منم مو هام رو تو آسیاب سفید کردم... وحید زیر چشمی یه چشم غره به من رفت... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_15 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) مامان جون تو چرا حرف من رو باور نمی کنی، باور کنید خسته است رو کرد به من مگه این طور نیست؟ سرم رو به تایید حرف دروغش تکون دارم، اروم لب زدم بله فاطمه خانم رو کرد به وحید یعنی من فرق آدم راضی و ناراضی رو نمیتونم تشخیص بدم، قیافه این دختر داره، داد میزنه که از کنار تو بودنش راضی نیست رو کرد به من من نمیدونم پسرم چیا بهت گفته و چیا نگفته، ولی یه حرف مهمه که من باید بهت بگم، وحید از همسر سابقش نسترن جدا شده، نسترن هم گاهی برای دیدن دخترش غزل میاد اینجا، وحید پرید تو حرف مامانش تقصیر خودتونه، صد بار گفتم، اینجا راهش نده، میخواد بچش رو ببینه بیاد ببرش، شما حرف من رو حگوش... صدای چند زنگ پشت سر هم و کوبیده شدن در باعث شد حرف وحید نمیه تموم بمونه یه لحظه همه به هم نگاه کردیم، وحید رو به مامانش کرد غزل کجاست؟ ?داشت توی حیاط بازی میکرد خواستم بگم طبقه بالاست، دوباره گفتم چیکار داری خودشون پیداش می کنن وحید گفت کار اون کره خره، تلفن زده به مامانش که بابام زن گرفته اونم اومده اینجا، شارلاتان بازی در آوردن فاطمه خانم گفت حالا هرکی گفته، در رو باز کن الان آبرومون رو جلوی در و هم سایه می بره وحید دکمه آیفون رو زد، کمی پرده رو کشید کنار چرخید سمت مامانش خودشه نسترنِ یه خانم خوش چهره قد بلند با یه مانتو شال سفید و شلوار جذب مشکی وارد خونه شد، تهاجمی و طلبکارانه رو کرد به وحید چطور پول داری زن بگیری ولی پول نداری مهریه من رو بدی، جلوی قاضی مثل گداها ندارم ندارم راه انداختی، ولی الان شاهانه ازدواج کردی، یالا مهریه من رو بده وحید گفت تو بیخود کردی همین‌طوری مثل گاو سرت رو انداختی پایین اومدی توی خونه من، فکر کردی اینجا طویله است، نسترن صداش رو بود بالا گاو خودتی، بدبخت مال مردم خور، پول من رو بده پول تورو دادگاه مشخص کرده منم ماه به ماه دارم میریزم به حسابت از رفتارهای نسترن کاملا مشخصِه که از حضور من به عنوان همسر وحید ناراحتِ، و این حرفها بهانه است رو کرد به من چیه، با چرب زبونیش که دوست دارم و دنیا رو به پات میریزم، تو رو هم خامت کرده، بدبخت گولت زده، خودشم میدونه که با این آوازه خرابش بین محل و فامیل، کسی بهش دختر نمی ده، تو رو فریب داده. آهی بی صدا کشیدم، تو دلم گفتم کدوم زبون خوش، از وقتی که وحید رو دیدم، جز اخم و تخم و تهدید چیز دیگه‌ای من از وحید ندیدم غزل از پله ها اومد پایین، وحید با تهدید رفت سمت غزل... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_16 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (ل
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) فضولی کردی! میکشمت نسترن رفت جلوی وحید حق نداری به بچه من دست بزنی. وحیدم دستش رو برد بالا، محکم خوابوند تو صورت نسترن. نسترن یه دور، دور خودش چرخید به خودم گفتم چقدر بی رحمانه، با تمام قدرت زد تو گوشش خون از دماغ و دهن نسترن زد بیرون، ریخت روی شال و مانتو سفیدش وحید فریاد زد گمشو از خونه ما برو بیرون زنیکه غربتی غزل گریه کنون رفت پشت فاطمه خانوم قایم شد عزیز جون بابایی میخواد من رو بزنه فاطمه خانم دستش رو گرفت جلوی وحید برو کنار حق نداری به بچه حرف بزنی نسترن با فریاد گفت حالا بهت میگم غربتی کیه؟ من یا تو وحشی درِ هال رو باز کرد، چنان محکم بست که شیش شکست، جیرینگی ریخت توی هال وحید با تهدید روبه غزل گفت تا ابد که نمیتونی پشت عزیز قایم بشی، بلاخره میای بیرون، من یه کتکی بهت بزنم که تا آخر عمرت یادت بمونه که نباید فضولی کنی و از این خونه خبر ببری غزل دستاشو گذاشت رو دهنش چه جور داره گریه میکنه مات و مبهوت شده فقط نگاه می کنم وحید رفت سمت در اتاق نگاهی به شیشه شکسته انداخت، زیر لب گفت ببین وحشی چیکار کرد فاطمه خانم غزل رو کرد توی اتاق و گفت همینجا بمون، تا نگفتم نیا بیرون، در رو هم از تو قفل کن وحید نشست روی مبل سرش رو گرفت توی دستش، فاطمه خانوم رفت آشپزخونه بایه و جارو خاک انداز اومد توی هال، قطعات بزرگ شیشه های شکسته رو انداخت سطل، از جام بلند شدم رفتم سمتش، بدید من شیشه ها را جمع می‌کنم نه دخترم تو برو بنشین خودم تمیز می کنم دستم را بردم سمت جارو بدید به من تعارف نکنید با چهره‌ای رضایت بخش از کار من جارو، رو داد بهم همه شیشه ها رو جارو زدم ریختم توی سطل، رو کردم به فاطمه خانم ببخشید برای اطمینان جاروبرقی را هم بیارید یه جاروبرقی هم بکشیم وحید، سرش را بلند کرد مامان یه مسکن داری به من بدی نه ما در تموم شده دست کردم توی کیفم یه بسته کپسول ژلوفن درآوردم، رفتم جلوش ایستادم من دارم بگیرید نگاهی به من انداخت، بسته کپسول رو گرفت گرفت از نگاهش متوجه شدم که لیوان آب هم میخواد، خودم رو زدم به اون راه، تو دلم گفتم همین که بهت مسکن دادم برات بسه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_17 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) نشستم روی مبل، خودش بلند شد رفت آشپزخونه یک لیوان آب از شیر پر کرد با کپسول خورد، اومد نشست کنار من، رو کرد به من به اندازه سر سوزن به حرف من گوش نمی کرد، یه ذره احترام مادرم را نداشت حالا که طلاق گرفته پشیمونه، اومده اینجا این بساط رو، راه انداخته ساکت نگاهش کردم تو دلم گفتم رفتار نسترن نشانه پشیمونی نبود اون بیشتر دنبال انتقام بود صداش را کمی برد بالا عصبی گفت تا کی میخوای من حرف بزنم تو لال مونی بگیری؟ فاطمه خانوم با تعجب به این رفتار وحید بهش خیره شد، از نگاهش متوجه شدم که میخواست به وحید اعتراض کنه ولی حرفش رو عوض کرد، رفت در اتاق غزل رو کرده به وحید به زبون اشاره گفت دارم میرم بیارمش تنهایی توی اتاق میترسه، سرش داد نمیزنی ها، ولش کن مامان بذار بمونه همونجا به جهنم که میترسه، صد بار بهش گفتم فضولی نکن، تا یه چیزی میشه به مامانت نگو تو گوشش نمیره که نمیره، شما نمیگذاری وگرنه من اونو آدمش میکردم _ اون یه بچه بی تقصیره که بین تو و مادرش گیر کرده گناه داره طفل معصوم کاریش نداشته باش، برم بیارمش وحید نفس سنگین کشید زیر لب گفت _ برو بیارش : چیزی بهش نمیگی ها _ نه کاریش ندارم برو بیارش فاطمه خانوم چند تقه به در اتاق زد غزل جان در رو باز کن صدای غزل با گریه اومد نه باز نمیکنم از بابایی میترسم _ باز کن باهات کاری نداره _چرا داره منم مثل مامانم میزنه دهنم خون میاد فاطمه خانوم رو به وحید لب خونی کرد : پاشو بیا بگو کاریت ندارم بزار بیاد بیرون وحید صورتش رو مشمئز کرد : ولش کن لوسش کردی بزار همونجا بمونه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_18 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) فاطمه خانوم با دلخوری از وحید رو برگردوند سمت اتاق غزل جان اگر در رو باز کنی منم میبرمت پارک الان میبری؟ _ الان نه، ولی فردا می برم، در رو باز کن _ نمی‌خوام اگه الان میبری باز کنم دلم برای غزل سوخت دختربچه بی‌گناهی که شده وسیله انتقام مادرش از وحید، وحید هم تربیت بچه رو در کتک زدنش میبینه تو فکر بودم که یه نهیب به خودم زدم اینها رو ولشون کن به فکر خودت باش به فکر آبروی از دست رفته ات، من باید بی گناهیم رو به همه ثابت کنم خیلی دوست دارم پشیمانی چهره کسانی که ندیده در مورد من قضاوت کردن رو ببینم، کسانی که، من هرگز اونها را نمی بخشم صدای زنگ خونه من رو از افکارم بیرون آورد، فاطمه خانوم گوشی آیفون رو برداشت کیه؟ مضطرب رو کرد به وحید نسترن مامور آورده وحید رنگش پرید ولی تلاش میکنه خودش رو بی اهمیت جلوه بده، از جاش بلند شد خوب بیاره، بزار برم در حیاط ببینم چی میگه وحید در حال رو باز کرد فاطمه خانوم هم پشت سرش رفت کنجکاو شدم ببینم چی شده از روی مبل بلند شدم رفتم پشت در حال، درو باز نیمه باز گذاشتم که صدا بیاد، از پشت شیشه نگاه می کنم نسترن با یه مامور آقا درحیاطِ، هنوزم صورتش رو نشسته و خونیٍِ، مامور به وحید گفت این خانوم از شما شکایت دارند باید با من بیایید کلانتری وحید رو کرد به مامانش شما برو تو خونه من برم ببینم چی می گن فاطمه خانوم ناراحت شد، زد پشت دستش رو کرد به نسترن مادرجان آخه این چه کاریه که تو می کنی والا اون بچت گناه داره، وحید رفت بیرون و در رو روی مامانش بست فاطمه خانوم وارد خونه شد زیر لب زمزمه میکنه حاج حسین تو رفتی من بدبخت باید هر روز یه جوری تنم بلرزه، اینم از آخر و عاقبت کار من... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_19 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) اینم از آخر و عاقبت کار من، سر پیری باید بچه داری کنم، وقت و بی وقتم باید از دعواهای این دو تا تنم بلرزه رفت پشت در اتاق به غزل گفت تو هم بیا بیرون بابات نیست با گریه گفت هست میخواد من رو بزنه شما الکی میگی _ الکی چی میگم، مامانت مأمور آورد بابات رو برد کلانتری رفت سمت گوشی خونه شماره گرفت سلام نه بابا کجا خوبم، پاشو بیا اینجا شاهکارهای برادرت رو ببین، یه خانمی رو عقد کرده آورده خونه میگه زنمه، غزلم زنگ زده به مامانش که بابا رفته زن گرفته، نسترن اومد اینجا به سر و صدا کردن، وحید زذ توی دهنش غرق خون شد، اونم‌ رفت کلانتری مأمور اورد، وحید رو بردن کلانتری، من بخت برگشته هم اینجا موندم چه خاکی بریزم تو سرم. به شوهرت بگو بره کلانتری ببینه چه خبره گوشی رو گذاشت غزل در اتاق رو باز کرد سرش رو آورد بیرون، مطمئن شد که باباش نیست اومد بیرون دختر بیچاره اینقدر گریه کرده که چشم هاش قرمز شده و پلکش ورم کرده، دوست دارم بلند شم ببرم دست و صورتش رو بشورم نوازشش کنم، ولی نگاه تنفر آمیزش بهم، من رو سر جام نشوند، با خودم گفتم ولش کن به جای غزل به خودت فکر کن، این شرایط را هر طوری هست چند روز تحمل کن تا راه و چاره رو یاد بگیری از اینجا بری، اون از رفتار وحید با خودم اینم از این وضعیت تنش زندگیش، به اندازه کافی خودم توی این چند سال زندگیم از برادرم و زنش کشیدم دیگه تحمل یک همچین وضعیت بدتر رو نمی تونم تحمل کنم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_20 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) با صدای زنگ خونه نگاهم رفت سمت آیفون و در هال که ببینم کیه فاطمه خانم در رو باز کرد خانم جوانی که شبیه وحید بود وارد شد به پاش بلند شدم سلام با یه نگاه سر تا پای من رو ورانداز کرد پاسخ داد سلام رو کرد به مادرش عباس رفت کلانتری ولی نتونست سند ببره چون سند خونه در گرو بانک هست، من نمیدونم این نسترن که زندگی و شوهرش را دوست داشت، پس چرا برای حفظش تلاش نکرد، خودش درخواست طلاق داد، یادم نمیره که وحید چقدر بهش التماس می‌کرد که این کار رو نکن فاطمه خانم با نگرانی گفت چه می دونم والا و حیده خانم روکر به غزل غزل جان خوبی عمه غزل سرش رو انداخت بالا نه _عمه جان همش تقصیر خودته، چرا به مامانت زنگ زدی غزل جیغ کشید _ دوست داشتم وحیده خانم سرش رو با تاسف تکون داد روش رو برگردوندم سمت من شما خوبی ممنون بفرمایید بنشینید فاطمه خانم رفت آشپزخانه وحیده خانم هم دنبالش رفت صدای پچ پچ شون میاد وحیده به مامانش میگه ببین وحید چیکار میکنه، اصلا ماها رو در نظر نگرفته، واقعا آدم نمیدونه چیکار کنه، منم جلوی عباس خجالت میکشم، الان به خانواده شوهرم چی بگم، میگن برادرت آدم حسابت نکرده، خودش یک زن را از عقد کرده آورده فاطمه خانوم گفت سر ازدواجش با نسترن هم، ما هرچی گفتم این دختر به دردتو نمیخوره گوش نکرد، پاش رو کرد توی یک کفش که الا و حاشا من همین دختر رو می خوام، خونواده این دختره نپرسیدن تو کس و کاری داری یا نه؟ من ازش پرسیدم میگه پدر و مادرم فوت کردن، داداشم با وحید دوست بودن من رو داده به وحید، ولی اینها هم یه کاسه ای زیر نیم کاسه شون هست، دختره ناراحت و گرفته است، وحیده خانوم اومد کنارم نشست رو کرد به من خوبی شما خداروشکر ببخشید ما اصلا در جریان ازدواج مجدد برادرم نبودیم، واقعیتش با دیدن شما غافلگیر شدیم میشه یکم از خودتون بگید؟... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت__21 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) چی بگم وحیده خانم، هرچی میخواهید بدونید بپرسید بهتون بگم یه نگاهی بهم انداخت و گفت ببخشید فقط میخوام با هم آشنا شیم ناراحت نشو مریم خانم سرم رو تکون دادم و گفتم نه خواهش می کنم، بفرمایید شما سوال بپرسید من بهتون بگم، به مامانتونم گفتم تا کلاس نهم درس خوندم، مامان پرسیدن هنری چیزی داری؟ گفتم، آره خیاطی بلدم کمک های اولیه رو بلدم دوره دیده مدرک دارم، رانندگی هم بلدم گواهینامه ام دارم. بیست و دو سالمه پدر و مادرم فوت کردن یه برادرم دارم، آقا وحید من رو از برادرم خواستگاری کرد، برادرم من رو با پنج سکه مهریه به عقد برادر شما دراورد اگر چیز دیگه ای می خواید در مورد من بدونید بگید بهتون بگم با تعجب پرسید چرا پنج سکه؟ حرفی برای گفتن نداشتم، چون برای من فقط فرار از اون خونه مهم بود، پیش خودم گفته بودم، بعد از محرمیت سر حرف رو باز میکنم، همه حقیقت رو بهش میگم، ازش خواهش میکنم که کمکم کنه تا با شکایت از، زن داداشم، آبروی از دست رفته ام رو برگردونم، ولی وحید اینقدر برخوردش با من بد بود که من حتی حرفهای معمولی هم نتونسم باهاش بزنم، وحیده سکوت من رو که دید، دستش رو.گذاشت پشت کمرم، خب حتما دوست داشتی پنج تا سکه مهرت باشه، فقط بگو چرا اینقدر گرفته و ناراحتی _ چیزی نیست، حل میشه همزمان صحبتش با من پیامکی براش اومد، نگاه کردبه گوشیش، گفت عباسِ، زنگ نمی زنه، عادتشه، همیشه پیامک میده،میگه در رو باز کن وحیده خانم رفت دکمه آیفون رو زد عباس آقا وارد خونه شد. یه نگاهی به من انداخت از جام بلند شدم، گفتم سلام سلام، حالتون خوبه ممنون رو کرد به وحیده معرفی نمیکنید، این خانم کی هستن؟ فاطمه خانم فوری گفت عباس جان، عزیزم تو هم مثل پسرم میمونی،وحید این خانم رو از برادرش خواستگاری کرده اونم موافقت کرده، عقدش کردن، دادش به وحید عباس آقا که اصلا از این حرف خوشش نیومد رنگش پرید و یه نگاهی به من کرد و سرشو تکون داد، هیچی نگفت عباس آقا ادامه داد من سند نداشتم براش بزارم، هرچی زنگ زدم کسی رو پیدا نکردم، که سند داشته باشه، وحید رو بازداشت کردند تا فردا با پرونده ببرنش دادسرا فاطمه خانم زد پشت دستش، یه دفعه نشست روی مبل رنگ از صورتش پرید، وای وحید رو بازداشت کردند، انداختن زندان، ای خدا بگم چیکارت کنه نسترن خودت زندگیت رو خراب کردی، دیگه چرا اینقدر ما رو اذیت میکنی، همین طوری که داره میگه، یه دفعه از حال رفت وحیده تیز رفت کنار مامانش _چی شدی مامان؟؟ فاطمه خانم بی حال لب زد نمی دونم از دست شما ها چکار کنم، نمیتونم دیگه نمیتونم بکشم، والا برام جونی نمونده، فقط مصیبتهاتون برای منه وحیده رفت توی آشپزخونه با یه لیوان آب قند اومد، گذاشت در دهن مامانش، اسرار کرد _مامان بخور فاطمه خانم سرش رو برگردوند نمیخوام، نمیتونم بخورم مامان یه کمش رو بخور فاطمه خانم یه دو قلپ خورد، بی حالِ، بی حال شد وحیده رو کرد به شوهرش زود باش زنگ به اورژانس... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی و قانونی دارد 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_22 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) عباس آقا زنگ زد به اورژانس، وحید رفت دستگاه فشار رو آورد، فشار مامانش رو گرفت رو کرد به شوهرش فشارشش روی هفتِ. ای کاش اورژانس سریع‌تر برسه رو کرد به من چیکار باید بکنیم؟ گفتی کمک های اولیه رو بلدی رفتم نزدیکش کسی که فشارش پایین هست نباید بهش دست بزنید همونطوری که خوابیده تلاش کنید آروم پاهاش بیارید بالا، تا اورژانس برسه بهش سرم وصل کنه زمانی نبرد زنگ خونه رو زدن در رو باز کردیم دو تا آقا با یه کیف وارد خونه شدن، سریع فشار فاطمه خانم رو گرفتند فشارش روی شیشِ، سرم بهش وصل کردند نیم ساعتی صبر کردند فشارش کمی بالا اومد گفتن باید ببریمش بیمارستان وحیده رو کرد به من مریم خانوم خیلی ببخشید شما مواظب غزل باشید، ما، مامان رو ببریم بیمارستان، من زنگ میزنم به وجیهه خواهرم بیاد اینجا پیش شما _ باشه برید خاطرتون جمع باشه من مواظبشم عباس آقاو، وحیده خانوم، با ماشین اورژانس رفتند غزل یه نگاهی به من کرد گفت ازت بدم میاد با لبخند گفتم چرا؟ _دوستت ندارم با تکون سرم حرفش رو تایید کردم خوبه، میتونی دوست نداشته باشی _ آخه تو بدی، مامانم گفته بابات زن گرفت با زنش دوست نشو _ مامانت بهت گفته؟ _آره _میتونی دوست نشی _ می خوام برم خونه مامانم توهم نمیتونی جلوی منو بگیری _چرا جلوت رو میگیرم، بهت اجازه نمیدم بری، تا عمه یا مادربزرگت بیان اینجا، _ نزاری بررم، میزنمت نگاهی بهش انداختم به نظرت زور من بیشتره یا زور، تو مکثی کرد گفت زور من خب بیا امتحان کنیم تو هم میخوای من رو بزنی، تو من رو بزنید بابام تو رو کتک میزنه من شمارو نمیزنم چون زدن اصلا کار خوبی نیست، خیلی بده، اما اگر شما من رو کتک بزنی من مجبور میشم شما رو بزنم، چون روی بزرگتر دست بلند کردن هم خیلی کار بدی هست، حالا بگو زور کدوممون بیشتر من یا تو؟ _ من گاز میگیرم با خنده گفتم، مگه تو سگی؟ ناراحت شد من یه دختر خوشگلم، سگ نیستم بله شما خیلی خوشگلی دارم می بینم اما میگی گاز میگیرم، آخه سگها گاز میگیرن، حالا من یه پیشنهاد بهت میدم سر تکون داد چی؟ _ بیا بازی کنیم _چه باریی؟ _پر یا پوچ با چی؟ دست کردم توی کیفم یه سکه در آوردم، گرفتم جلوش _ با این سکه _ یعنی باهات دوست بشم میتونی دوست نشی، اما بازی کنیم _ باشه نشست روبروی من مشغول بازی کردن شدیم، توی بازی هر بار که برنده میشه چه خندهای قشنگی میکنه، منم خیلی بچه دوستم، از بازی با بچه ها لذت میبرم، دلم ضعف میرفت برای بچه های برادرم، ولی زن داداشم من رو از دیدنشون محروم کرده بود. گرم بازی شده بودیم، که زنگ خونه رو زدن، رفتم دم آیفون گوشی رو برداشتم کیه؟ وجیهه ام باز کن دکمه آیفون رو زدم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_23 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) غزل سریع اومد جلوی در حال ببینِ کیه، در هال باز شد وجیهه خانوم اومد داخل تا چشمش به من افتاد با حیرت به من نگاه کرد، گفتم سلام _ سلام خانم خوبی؟ _ ممنون _مریم خانوم، درست میگم؟ شما با وحید ازدواج کردید؟ بله سرش رو تکون داد _ نمیدونم چی بگم، وحید ماها رو غافلگیر کرد، ببخشید عقد شدید؟ _بله _عقد محضری دیگه، عقد دائم؟ _بله سند ازدواج برامون صادر شد _خب مبارکه بهش حق میدم، که شوکه بشه، منم جای اون بودم همینطوری میشدم با دستش مبل رو نشون داد _بفرمایید بشینید نشستم، با خودم گفتم، حالا یکبار هم باید خودم رو به این معرفی کنم مکثی کرد، نفس سنگینی کشید، رو.کرد به غزل تو خوبی عمه سرش رو بالا و. پایین انداخت آره خوبم، بهتم سلام کردم، محلم ندادی دستش رو باز کرد ببخشید عزیزم، بیا بغل عمه غزل رفت تو بغل عمه ش، به آغوش کشیدش، یه چند تا بوس از صورتش کرد، نشوندش کنارش، رو کرد به من گیج شدم، نمی دونم دلم رو بدم پیش داداشم که.زن سابقش بازداشتش کرده، یا بدم به مامانم که بردنش بیمارستان، یا اینجا، پیش زن داداش جدیدم سرم رو انداختم پایین سکوت کردم ادامه داد سرم داره از درد میترکه از توی کیفم بسته ژلوفن در آوردم، گرفتم سمتش بفرمایید من مسکن دارم رفت توی اشپز خونه با یه لیوان آب خورد، نشست روی مبل، چشم هاش رو بست، شروع کرد آیت الکرسی خوندن، تموم که شد، چشمش رو باز کرد، رو به من گفت توکل بر خدا، ان شاالله همه چی درست میشه، خب تعریف کن چی بگم از خودت از نحوه آشنایی با برادر من، از مراسمات خواستگاری و عقد و اینکه شما هم ازدواج قبلی داشتید یا نه سرم رو انداختم پایین، غم دلم رو گرفت، با خودم گفتم، کدوم مراسم، چرا ناراحت شدی حرف بدی زدم؟ بالاخره ما میخواهیم با هم زندگی کنیم، دوست داریم از همدیگه بدونیم دستش رو به علامت استپ آورد جلو اصلا صبر کن تو نمیخواد بگی بزار من یه زنگ بزنم حال مامانم رو بپرسم، بعدش میام اول من خودمون برات میگم بعدن شما بگید... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_24 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) به خودم گفتم، به نظر میاد خانم خوبی باشه، کلا اونهای دیگه هم بد نبودن ولی وجیهه خانم خیلی به دلم نشست با موبایلش زنگ زد _الو وحیده، حال مامان چطوره؟ _آهان، خدا رو شکر _باشه من هستم _فعلا خداحافظ تماس رو قطع کرد، رو. کرد به من _خدا رو شکر مامان حالش خوبه، فشارش افتاده بوده، دکتر گفته سرمش تموم شد میتونید ببریدش خونه. _حالا من از خودمون برات بگم _ مریم جون، ما سه تا خواهر و بردادریم، من از همشون بزرگترم، سی و یک سالمه، ازدواج کردم، یه پسر ده ساله با یه دختر پنج ساله که هم ساله غزل جونِ دارم، اسم پسرم عرفانِ و اسم دخترم سحرِ، شوهرم، کابینت سازه، زندگیه خوبی هم دارم. بعد از من وحیدٍ ِدو سال از من کوچیکتره، بیست و نه سالشه، یه ازدواج ناموفق داشته، حاصل این ازدواج غزل جونه، وحیده خواهر کوچیکه است، بیست و چهار سالشه، نزدیک به چهار ساله که ازدواج کردن، هنوز بچه دار نشدن، البته خودشون فعلا بچه نمیخوان، پدرم هشت ساله پیش به رحمت خدا رفت، مادرمم که دیدی، لبخندی زد حالا تو بگو ما دوتا خواهر برادریم من خیلی کوچیک بودم که پدرم از دنیا رفت، ده سالمم بود مادرم از دنیا رفت، من با برادرم زندگی میکردم، پانزده سالم بود برام خواستگار اومد، حضور من تو خونه داداشم زن دادشم رو خیلی ناراحت میکرد، برای همین نشست زیر پای داداشم که مریم رو بدیم به همین خواستگارش، با وجودی که شناختی ازشون نداشت، خیلی ازش پیش داداشم تعریف کرد، من دوست نداشتم که ازدواج کنم، دلم میخواست درس بخونم، درسهامم خیلی خوب بود، هرسال شاگرد اول میشدم، ولی اصرار خواستگارم و حمایت زن داداشم ازشون، داداشم گفت بیاین... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_25 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) یعنی به زور ازت بله گرفتن نه بعد از اینی که داداشم جواب بله رو داد اینقدر برخورد خونواده احمد رضا و خود احمد رضا با من خوب بود که دیگه راضی بودم وجیهه خانم که با دقت به حرف من گوش میده گفت خیلی مشتاقم تا از خواستگاریت و مراسماتتون بدونم، اگر مایلی برام تعریف کن نفس عمیقی کشیدم ساعت پنج از مدرسه اومدم دیدم چند جفت کفش پشت در خونه است، وارد شدم، حاج خانم عظیمی مسئول حسینه ی محل با عروسش الناز خانم و دخترش حمیده خانم، به همراه زن داداشم، نشستن رو کردم به جمع سلام همه جواب دادن، حاج خانم عظیمی، خیلی تحویلم گرفت سلام.دختر خوب، حالت خوبه ممنون. بیا بشین کنار من نه ممنون به الهه دوستم قول دادم که برم خونشون با هم درس بخونیم، چونکه فردا امتحان داریم حاج خانم لبخندزد، منم رفتم اتاق خودم، داشتم مانتوم رو.در میاوردم، زن داداشم در رو باز کرد وارد شد، کلا عادت در زدن به درا تاق من رو نداشت، همیشه بی هوا وارد میشد، با چشم غره به من توپید یه دست لباس برات خریدم، تو.کمدت آویزون کردم، تنت میکنی میای میشینی پیش ما اخه به الهه قول نگذاشت حرفم تموم شه دستش رو.مشت کرد کوبوند روی بازوم آخه ماخه نداریم، همین که گفتم، رفت سمت در اتاق، با تشر سر چرخوند سمت من زود بیای ها معطل نکن چاره ای نداشتم، مجبورم به حرفش گوش کنم در حالی که با دستم، بازوم رو که مشت زده و.درد میکنه، ماساژ میدم گفتم باشه، شما برید من میام به خودم. گفتم، مگه اینها خواستگارن که زن داداشم حکم میکنه که حتما بیا، جرقه ای به ذهنم خورد، وااای آره اینها خواستگارن، ای وااای من اصلا دلم نمیخواد شوهر کنم، میخوام درس بخونم، در کمدم رو باز کردم، یه بلوز و شلوار گلبهی برام آویزون کرده تو کمد، پوشیدم، موهام رو بورس کشیدم، با گل سر بستم یه روسری صورتی هم سرم کردم، با یه قیافه ناراضی رفتم تو هال پیش مهمونها حاج خانم با دستش کنارش رو نشون داد، رو به من گفت بیا اینجا بشین عروس گلم اصلا خوشم نیومد بهم گفت عروس گلم، با بی میلی نشستم کنارش... حاج خانم رو کرد به زن داداشم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_26 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _مینا خانم ما کی بیایم تا دختر پسر همدیگر رو ببینن با خودم گفتم من که هزار بار پسرت احمد رضا رو دیدم اونم من رو دیده، دیگه برای چی باید همدیگر رو ببینیم، یه دفعه یادم اومد، میرن توی اتاق با هم حرف میزنن رو میگه، بزار بیان منم وقتی رفتیم توی اتاق میگم من نمیخوامت، زن داداشم داره زورم میکنه. زن داداشم یه لفظ قلم اومد _با محمود صحبت میکنم بهتون خبر میدم _باشه پس من فردا شب زنگ میزنم جوابش رو از شما میگیرم، حالا اگر اجازه بدید زحمت و کم کنیم خواهش میکنم شما رحمتید، تشریف داشتید. _با شما نشستن خوشه، ان شاالله حالا بیشتر با هم نشست و برخواست میکنیم حاج خانم ایستاد، همگی بلند شدیم، اونها رفتن، زن داداشم رو کرد به من _کیت مُرده که اینقدر سگرمه هات تو همه، یادت باشه برخوردهای اول خواستگاری و ازدواج در آینده توی رفتار خونواده شوهرت باهت خیلی تاثیر داره همه جراتم رو جمع کردم گفتم اخه من دوست ندارم عروسی کنم، میخوام درسم رو بخونم _اولا تو غلط کردی که نمیخوای بری سر خونه زندگیت، تا کی میخوای اینجا موی دماغ من باشی؟ دوما کدوم درس؟ اینجا دختر هاش تا نهم بیشتر نمیخونن، این نصفه درستم میگیم بزارن بخونی تا سیکلت رو بگیری، برو لباسهات رو عوض کن، اینها رو بزار برای مهمونیت، سر گنج نشستیم که هر روز بتونیم یه دست لباس برات بخریم... همیشه با حرفاش دل من رو میشکوند رفتم توی اتاق لباسهام رو در آرودم، چادر، رو سریم رو سرم کردم، اومدم تو هال زن داداش من برم خونه الهه اینا فردا امتحان داریم درس بخونم؟ از توی آشپز خونه داد زد _برو زود بیا _باشه دم پاییم رو پام کردم، از در حیاط اومدم بیرون. خونه الهه اینا سه تا خونه اونورتر توی کوچه ما بود، زنگ زدم، از پشت آیفون صدای الهه اومد _کیه؟ _منم مریمم باز کن در باز شد رفتم تو خونشون مامانش داشت برای خودش چادر توی خونه ای میدوخت، خواهرش که کلاس پنجم بود نشسته سر کتاب دفترش مشق مینوشت. گفتم سلام مامانش سرش رو آورد بالا _سلام مریم خانم، حالت خوبه ممنون الهه رو کرد به من _بیا بریم بخونیم، الان میگی شب شد باید برم، حالا بگو ببینم چرا دیر کردی؟ آروم. در گوشش گفتم بیا بریم تو اتاق بهت میگم رفتیم توی اتاق در رو بستیم خوب بگو ببینم چرا دیر کردی؟ اخم هام رفت تو هم _برام خواستگار اومده بود الهه زد زیر خنده راست میگی؟ کی؟ _حاج خانم عظیمی عه برای پسرش احمد رضا سر تکون دادم _آره خندید، به شوخی زد همونجای بازوم که زن داداشم زده بود _دیونه اینکه ناراحتی نداره، باز کن اون اخمهات رو دستم رو گذاشتم روی بازم _آخ نزن _من اینقدر محکم نزدم که تو آخت.در بیاد _زدی جایی که زن داداشم امروز زد _عه بازم زدت؟ _آره الهی دستش بشکنه _خب خوبه که شوهر میکنی میری از دست این زن داداش بد جنستم راحت میشی _آخه میخوام درس بخونم کدوم درس؟ این چند ماه باقی مونده رو میگی، اونم بهشون بگو میخوام بخونم، نمیگن که نه، اونم خانم عظیمی... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_27 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) _شورا مون گفته میخواد یه سرویس بزاره دخترهایی که میخوان درس بخونن بتونن. بچه هارو صبح ببره توی اون یکی روستاظهر بیاره، اگر من ازدواج کنم سرویس رو بزاران، خیلی دلم میسوزه اوووه حالا کو تا شوری این کا رو بکنه، بزک نمیر بهار میاد کمبزه با خیار میاد، پسر به این خوبی، جای برادری خوش هیکل و خوش قد وبالا، میخوای بگی نه جهازم چی؟ زن داداشم بهم هیچی نمیده زن داداشت خیلی دوست داره که پیش مردم خودش رو خوب جلوه بده، برای اینکه مردم پشت سرش حرف نزنن جهازم بهت میده، راستی مریم مامانم میگفت وضع مالیِ بابات خوب بوده، حتی میگفت خونه ای که داداشت نشسته توش ارث پدرتون هست، به تو چیزی ندادن؟ من جرات نمیکنم در مورد این چیزها تو خونه حرف بزنم، اگر بگم زن داداشم بیچارم میکنه خب حتما داداشت گذاشته، خواستی ازدواج کنی بهت بگه خواستم از طلاهای مامانم بگم که به خودم گفتم، تو که هنوز خیلی در مورد خونواده وحید و این خواهرش وجیهه خانم نمی دونی پس بهتره فعلا در موردهمه اموالت حرف نزنی، حرفم رو خوردم، ادامه دادم. اینقدر از این طرف و اون طرف حرف زدیم که ساعت شد هفت شب، درسم نخوندیم رو. کردم به الهه _ من باید برم، وگرنه مینا پیش داداشم یه آشی برام بپزه که یک وجب روش روغن باشه الهه گفت اون دفعه هم که برای من خواستگار اومد ما اینقدر در موردش حرف زدیم که نمره یه امتحانمون اومد پایین، خانم همش میگفت نمی دونم چی شده، که شما دو تایی تون اینقدر نمرتون اومده پایین آره یادمه، حالا خوبه خیلی هم نمره مون پایین نبود، من هفده گرفتم تو پانزده چادر، روسریم رو.سرم کردم، اومدم توی هال رو به محبوبه خانم مامان الهه خداحافظ مهبوبه خانم یه نگاهی به دستهای من انداخت _کتابت رو جا نذاشتی؟ _نه اصلا نیاوردم، گفتم با کتاب الهه دو تایی میخونیم اومدم خونمون، هم زمان با داداشم رسیدیم در خونه _سلام داداش _سلام کجا بودی؟ _خونه محبوبه خانم، میخواستم با الهه درس بخونم _حالا خوندی؟ _آره همه رو بلدم _آفرین کلید انداخت در رو باز کرد، رفتیم داخل زن داداشم اومد استقبال داداشم، سلام و خوش آمد گفت، من رفتم توی اتاقم، لای در رو باز گذاشتم، زن داداشم گفت _امروز خانم عظیمی اومد اینجا، از مریم خواستگاری کرد برای احمد رضا، اجازه خواستن که خواستگاریشون رو رسمی کنن _مریم چی میگه راضی هست؟ _آره چرا نباشه، هم پسره بچه خوبیه هم خونوادش خون داره خونم رو میخوره، آره اینها خوبن ولی بگو تو اصلا از من نظر خواستی، نظر من رو که نخواستی یک مشتم به بازوم زدی، حالا، منم به احمد.رضا میگم نمیخوامت، تا مینا خانم حالت جا بیاد... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_28 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) داداشم گفت بگو شب جمعه بیان، مینا جان ببین اگر مریم لباسی چیزی لازم داره براش تهیه کن، نمیخوام چیزی براش کم بزارم زن داداشم گفت نه، بسپر دست من خاطرت جمع جمع باشه یک لحظه به یاد مادرم افتادم چقدر سفارش من رو به داداشم کرد الحق و انصاف برادرم برام کم نمیگذاره، ایکاش بودی مامان، من از دست نقشه ها و فتنه های زن داداش در امان نیستم صبح سر کتابم داشتم درس میخوندم، صدای مش یوسف اومد از توی کوچه اومد پارچه، رو تختی، رو فرشی، رو بالشتی، پشتی دارم زن داداشم چادرش رو سرش کرد رفت بیرون، فهمیدم برای چی میره، حتما میخواد پارچه ای چیزی برای من بخره، بدون اینکه متوجه بشه چادرم رو سرم کردم آروم پشت سرش رفتم تقریبا همه خانم های کوچه اومدن بیرون دور وانت مش یوسف، بعضی ها می خوان قسط هفتگی شون رو بدن بعضی ها هم می خوان پارچه بخرن زنداداشم گفت مش یوسف سلام خسته نباشید سلام دخترم مانده نباشی یه قواره چادر سفید مجلسی خوشگل که جنسش هم خوب باشه میخواستم مش یوسف از بین پارچه ها چند قواره پارچه چادر سفید کشید بیرون اینها همه مجلسی هستن هر کدوم رو که شما پسند کنی من براتون ببرم زن داداشم از میان توپ پارچه ها یه پارچه چادری سفید با گلهای ریز آبی کشید بیرون از این، یه قواره به ما بده فوری از پشت سرش گفتم زن داداش اگه برای من میخری من گل صورتی رو دوست دارم سر چرخون سمت من، چنان تیز نگاهم کرد، که با نگاهش گفت، تو برای چی اومدی؟ به اجازه که اومدی؟ مکثی کرد، من رو ورانداز کرد رو برگردوند سمت مش یوسف، زیر لبی گفت آبیش قشنگتره زن داداش من صورتی دوست دارم آبی دوست ندارم نفس عمیق آرومی کشید صورتیش رو بده مش یوسف یک قواره برش زد تا کرد گذاشت جلوی زن داداشم مبارک باشه ان شاءالله به شادی بپوشید زن داداشم رو کرد به مهبوبه خانوم ببخشید زحمتش دوختنشم با شما، دیگه مریم و الهه هم قد هستن، برای پس فردا شب میخوام مهبوبه خانم زیر لبی به زن داداشم گفت مبارکه، خبریه؟ زن داداشم آروم که کسی نشوه گفت اگر خدا بخواد قسمت بشه بله کی هست؟ _پسر حاج خانم عظیمی ابرو داد بالا لبخند زد _عه به سلامتی خوشبخت بشن ان شاالله اومدیم خونه، زن دادشم توپید بهم من بهت گفتم بیای بیرون، مثل قاشق نشسته خودت رو انداختی وسط دهنش رو کج کرد ادای من رو در آورد صورتیش رو دوست دارم ضرب سشصت کتکش رو قبلا چند بارچشیدم، وقتی خیلی عصبانیه نباید حرف بزنم فقط نگاهش کردم، با عصبانیت داد زد ببند اوچشمهات رو، مرده شور اون چشات رو ببرن رفتم توی اتاق خودم، صدای فرزانه اومد _چرا عمه مریمم رو دعوا میکنی _چون مثل تو فظوله _مامان بهم دیکته میگی؟ _من حوصله ندارم، به مریم بگو بهت بگه، صداش رو برد بالا _دیکته فرزانه رو گفتی، بیا ظرفها رو بشور، گوشت چرخ کرده گذاشتم بیرون یخش وا بره، برای ناهار شامی درست کن، من فرزاد رو میبرم خونه مامانم، قبل از اذان میام به خودم گفتم، حتما میخواد بره خونه مامانش گزارش کار دیروز تا حالا رو بده فرزانه اومد توی اتاقم عمه چرا مامانم دعوات کرد؟ _میخواست برای من چادر بخره، میگه چرا اومدی نظر دادی _خوب کردی که نظر دادی خواهشانه گفت _حوصله داری به من دیکته بگی، اگر نداری خودم برم بنویسم آره دارم، کتابش رو گرفتم جمله بگم یا کلمه خانممون گفته، یه صفحه بنویس، نصف صفحه کلمه باشه نصفشم جمله 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_29 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) دیکته فرزانه رو گفتم، رفتم آشپزخونه ظرفها رو شستم، غذا رو هم درست کردم، وضو گرفتم که نمازم رو توی، نماز خونه مدرسه بخونم، سفره انداختم، با فرزانه ناهار خوردیم، اونم آماده کردم، با هم رفتیم بیرون، فرزانه رفت دنبال دوستش که با هم برن، منم رفتم دنبال الهه رفتیم مدرسه، توی راه الهه بهم گفت مامانم چادرت رو دوخت، بعد از ظهر که رفتیم خونه، بیا چادرت رو ببر باشه میام... صبحانه خوردیم، داداشم رفت سر کار، زن داداشم رو.کرد به من امروز باید حسابی خونه رو تمیز کنی، از آشپزخونه شروع میکنی تا حیاط، امشب خواستگارات، میخوان بیان، باید خونه برق بزنه، مدرسه تم شنبه خودم میام که غیبتت رو موجه کنم _اونها توی هال میشینن، تو آشپزخونه که نمیرن، اونجا رو چرا باید تمیز کنم صورتش رو مشمئز کرد _ببند دهنت رو، هرچی بهت میگم گوش کن با وجودی که خیلی ازش میترسم، ولی نمیتونم زیر بار این همه کار برم _اوندفعه که من خونه تکونی کردم، مریض شدم، خودتونم بمونید خونه با هم تمیز کتیم توپید به من _خواستگاری من که نمیان، دارن خواستگاری تو میان، زبون درازی بسه، همونی که گفتم، برای ناهارم ابگوشت میزارم که دیگه غذا درست کردن نداشته باشی، من میرم خونه مامانم تا ظهر هم نمیام رو.کرد به فرزانه تو هم پاشو کاپشنت رو تنت کن بریم، خاله و مهشیدم میان، اونجا با هم بازی کنید همشون رفتن گوشی تلفن رو برداشتم، زنگ زدم به الهه، سلام مریم خوبی ممنون، الهه میتونی بیای خونه ما به من کمک کنی؟ _چیکار داری مگه؟ _امشب حاج خانم عظیمینا میخوان بیان خونه ما، زن داداشم گفت، باید تک و تنها همه خونه رو تمیز کنم _پس مدرسه چی؟ _اونم میگه خودم میام غیبتت رو موجه میکنم _باشه من میام، تا یازده نیم بهت کمک میکنم ولی بعدش میام خونمون که حاضر شم برم مدرسه _ همینم خوبه بیا تا ساعت یازده و نیم، آشپز خونه رو تمیز و مرتب کردیم، الهه رفت، از خستگی کمرم صاف نمیشه، زیر کتری رو روشن کردم، داغ شد یه چایی ریختم خوردم، دراز کشیدم، زن داداشم اومد چیه؟ چرا ولو شد تو خونه؟ بلند شو، من جلوی حاج خانم ابرو دارم نشستم گفتم آشپز خونه رو تمیز کردم، خسته شدم، بزار اذان بگن نمازم رو بخونم، یه خورده خستگیم در بیاد، هال و حیاطم تمیز میکنم پاشو، پاشو خجالت بکش، انگار هفتاد سالته، مگه چیکار کردی، حالا خوبه برای خاطر خودته، پاشو زود باش گرسنمه، بزار ناهار بخوریم بعد تمیز میکنم محمود بهم زنگ زد ناهار نمیاد، آبگوشت رو میزاریم شب میخوریم، بلند شو نیمرو درست کن، فرزانه هم میخواد بره مدرسه بخوره بلند شدم، رفتم آشپزخونه زن داداشم از تخم مرغ نیمرو سفت بدش میاد، منم از لجم سفت درست کردم، سفره انداختم، ترشی هم اوردم، نیم رو رو گذاشتم سر سفره، چشمش به نیمرو افتاد گفت _خاک بر سرت کنن، این چیه درست کردی؟ نیم رو هست دیگه، حالا یه خورده سفت شده دستش رو بلند کرد بزنه تو سرم، ازجام بلند شدم، فرار کردم، شروع کرد به غر غر کردن و توهین کردن به من، رفت اشپز خونه برای خودش نیم رو.درست کرد، ناهر رو خوردیم، نماز.ظهر و عصرم رو خوندم، زن داداشم، میل بافتنیش رو برداشت، شروع کرد به شال گردن فرزاد رو بافتن، به منم دستور میداد که اینجا رو تمیز کن، اونجا رو تمیز کن، تاساعت پنج بعد از ظهر اینقدر شستم و روفتم تا خونه از تمیزی برق افتاد، ساعت پنج رو کردم بهش من میرم حموم یه دوش بگیرم _فرزانه و فرزادم ببر حموم بشور، از خستگی و فشار کاری که بهم آورده بود زدم زیر گریه، گفتم بسه دیگه چی از جون من میخوای، دارم میمیرم از خستگی صورتش رو جمع کرد خوبه خوبه، دختره لوس و نُنر، مگه چیکار کردی؟ نمی خواد ببریشون حموم، خودم میبرم رفتم توی حموم از یه طرف خودم رو میشورم از طرفی هم زیر دوش زار، زار گریه میکنم، به خودم میگم، امشب که جلوی خانم عظیمی کِنفت کردم، گفتم من نمیخوام حالت جا میاد... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_30 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) از حموم اومدم بیرون لباسم رو تنم کردم، جلوی آینه خودم رو نگاه کردم، اینقدر که گریه کردم، چشم هام پف کرده اومدم توی هال، داداشم اومده خونه _سلام داداش _سلا، چرا چشم هات پف کرده، گریه کردی؟ زن داداشم فوری جواب داد _حتما دلش برای مامانش تنگ شده یه ترسی تو جونم هست، که فکر میکنم اگر واقعیت رو به داداشم بگم، اوضاعم از این که هست بدتر میشه، برای همین در مقابل دو ریی ها و دوروغها و تحریفهای، زن داداشم سکوت میکنم، ولی بالاخره یه روز این سکوت رو میشکنم و همه چی رو به داداشم میگم زن دادشم رو کرد به من چرا اینها رو تنت کردی برو همون لباسهایی که برات خریدم رو بپوش _باشه میپوشم اونها شب میان الان که نمیان خیلی خب همون موقع عوض کن، حالا برو چایی بریز بیار بخوریم چایی ریختم گذاستم جلوشون، دوست دارم برم توی اتاقم یه کم دراز بکشم، رو کردم.بهشون من میرم توی اتاقم، کاریم داشتید صدام کنید اومدم توی اتاقم، یه بالشت گذاشتم، دراز کشیدم، از خستگی خوابم رفت با صدای زن داداشم چشمم رو باز کردم پاشو دختر چقدر تو بی خیالی، پاشو لباست رو عوض کن کش و غوصی به بدنم دادم، بلند شدم، رفتم جلوی آینه وااای گریه که کردم، تازه ام از خواب بیدار شدم، چشم هام شکل ژاپنی ها شده، لباس عوض کردم، روسری و چادرم رو که محبوبه خانم برام دوخته بود. سرم کردم رفتم توی هال، زنگ خونه رو زدن، داداشم نگاهش رو داد به ساعت، گفت هشت شبه، زود نیومدن؟ زن داداشم جواب داد نه دیگه یه دو ساعتم میخوان اینجا بشینن حرف بزنن، میشه ده شب داداشم گوشی آیفون رو برداشت _کیه؟ خواهش میکنم بفرمایید گوشی رو گذاشت، در هال رو باز کرد، رفت توی ایون، به سلام.و احوال پرسی و خوش آمد گویی توی حیاط رو نگاه کردم، چشمم افتاد به احمد رضا یه کت شلوار سرمه ای با یه پیرهن آبی روشن تنش کرده، موهاش رو مرتب داده بالا، فکر کنم سشوار کشیده، یه دسته گل خیلی قشنگ دستش، لبخند ملیح زیبایی به لبش، داره میاد تو خونه، دلم ضعف رفت، نگاهم دوخته شد بهش، دوست ندارم چشم ازش بردارم، یه لحظه نگاه احمد رضا هم به من افتاد، چشم تو چشم شدیم، لبخند احمد رضا تبدیل شده به خنده دندون نما، از خجالت آب شدم، نا خود آگاه سرم رو انداختم پایین، احمد رضا وارد اتاق شد، گل رو گرفت سمت من، زن داداشم اومد جلو که گل رو بگیره، احمد رضا کمی دستش رو.کشید کنار اروم به زن داداشم گفت ببخشید مجدد گل رو گرفت سمت سمت من، لب زد بفرمایید مریم خانم بعد از صدای مامانم، صدایی به این زیبایی که به جان دلم نشسته باشه نشنیده بودم، از خجالت دستم میلرزه ولی همه توانم رو جمع کردم، دسته گل که چه عرض کنم، یک گلستان عشق رو از احمد رضا گرفتم... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_31 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) آروم گفتم خیلی ممنون بابام رو کرد به احمد رضا بفرمایید خیلی خوش امدی اونم رفت، از خجالت خیس عرق شدم، ولی یه لذت و شادمانی خواصی رو در درونم حس میکنم، با شنیدن صدای حاج خانم که گفت چطوری عروس خوشگلم به خودم اومدم متوجه شدم من به هیچ کّسی سلام نکردم، خجالت زده گفتم سلام حاج خانم سلام عزیزم رو.کردم به پدر احمد رضا سلام سلام خانم، حاج خانم هی از شما تعریف میکرد، پس راست میگفت، چه دختر با وقاری هستی شما از خجالت گونه هام سوزن، سوزن میشن، نمی دونم باید چی بگم زن داداشم که از حرکت احمد رضا، که گل رو بهش نداد، خیلی بهش برخورده بود، اومد نزدیکم، در گوشم گفت چرا مثل مجسمه گل دستت گرفتی وایسادی اینجا، برو تو آشپز خونه _باشه الان میرم همینطوری که دارم میرم، زیر چشمی احمد رضا رو هم نگاه میکنم، احمد رضا هم داره زیر چشمی من رو نگاه میکنه، من کوتاه اومدم، چشم ازش برداشتم، وارد آشپز خونه شدم، دسته گل رو گذاشتم توی یه پارچ شیشه ای، آب هم ریختم توی پارج که تازه بمونه، منتظر موندم، صدام کنن بگن بیا بشین پیش ما، ولی کسی نگفت، به خودم گفتم، حتماٰ رسم نیست برم، یا اینم از آزارهای زن داداشم، هست، تو در گیری ذهنی به خودم گفتم میرم میشینم، ولی انگار باید چایی ببرم، سینی و استکان هایی رو که از قبل زن داداشم آماده کرده بود، چایی ریختم، رفتم توی جمع همه تا چشمشون به من و چایی سینی افتاد، زدن زیر خنده، تو دلم گفتم خدایا مگه همین طوری نبود که عروس باید چایی ببره، پس چرا، این ها دارن به من میخندم، وسط هال خشکم زد، می خواستم برگردم آشپزخونه سینی رو بگذارم می ترسیدم بد باشه، می خواستم برم جلو تعارف کنم، خنده هاشون مانع می شد، همین طوری که ایستاده بودم، حاج رضا گفت خیلی هم خوبِ، عروس گل ما زودتر چای را آورد، بیا که می خوام ببینم چایی که عروسم آورده، چه طعمی داره خدا خیرش بده من رو راحت کرد، رفتم جلو و شروع کردم به تعارف کردن اول پدر احمدرضا، مادر احمدرضا بعد سینی رو گرفتم جلوی احمدرضا احمدرضا سرش رو گرفت بالا یک نگاهی به من انداخت، لبخد زد _ممنونم چایی رو برداشت، لرزش دست و پام دیگه اجازه نمیده که من قدمی بردارم، ولی به هر سختی که هست، سینی چایی رو جلوی داداشم و زنداداشمم گرفتم و نشسته ام روبروی احمدرضا، از خجالتم سرم رو انداختم پایین حاج ر ضا گفت خُب محمود آقا ما در خدمتیم حاج رضا من که توی این قضایا تجربه ای ندارم، فکر کنید مریم دختر خودتون هست، ریش و قیچی دست خودتون حاج رضا دستش رو گذاشت روی سینش، لبخند زد من چاکر شما هستم، راسییتش مهریه اون یکی عروس ما صد و ده سکه بهار آزادیِ، ولی احمد رضا تو خونه به من گفت، مهریه بر ذمه مرد هست و باید پرداخت بشه، من پنجاه تا میتونم پرداخت کنم زن داداشم که از دست احمد رضا دلخور بود گفت... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
زیر چتر شهدا 🌹 🌱
?🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 #پارت_32 #رمان_آنلاین_ به قلم ✍️⁩ #زهرا_حبیب‌اله (
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾 🍁 به قلم ✍️⁩ (لواسانی) نفرمایید همچین حرفی رو حاج آقا، مهریه دختر ما هم مثل جاریش همون صد و ده سکه بهار آزادیه حاج رضا لبخندی زد _مینا خانم من که عرض کردم خدمتتون شما بفرمایید، محمود آقا گفتن تجربه ندارن، ریش و قیچی دست خودتون. بله درسته گفتن، شما بزرگ ما هستید، ولی مهریه مریم اندازه مهریه فرشته خانم عروستون باشه دل تو دلم نیست، به خودم گفتم، نکنه به هم بخوره، حاج رضا روکرد به احمد رضا بابا جان شنیدی که چی میگن، میخوان مهریه صد و ده سکه بهار آزادی باشه. احمد رضا کمی رفت توهم، سر تایید تکون داد _هرچی شما بگید بابا حاج رضا رو کرد به جمع _مهریه شد صد و ده سکه بهار آزادی، خدا مبارک کنه، محمود آقا دیگه بقیش رو شما بگو داداشم نفس عمیقی کشید _برای خرید عقد و طلا، دیگه عروس خودتون هست هر گلی زدید به سر خودتون زدید، تاریخ عقد و عروسی رو هم الان مشخص کنید _جشن عروسی شهریور باشه که ما هم محصولاتمون رو جمع کنیم، ولی با اجازتون تا اون موقع ما این بچه ها رو عقد شون کنیم، به هم محرم باشند _بله حاج آقا همینی که شما میگید ما هم قبول داریم _محمود جان اگر اجازه بدید احمد رضا با مریم خانم برن یه چند کلمه با هم حرف بزنن، شرط وشروطهاشون رو بهم بگن اجازه ما هم دست شماست، برن صحبت کنن حاج رضا رو کرد به احمد رضا _پاشو بابا برید حرفهاتون رو بزنید احمد رضا ایستاد، منتظر شد که منم بلند شم، از شدت خجالت دارم آب میشم تو زمین، به هر زور و زحمتی بود ایستادم، قدم برداشتم، سمت اتاق خودم، احمد رضا هم پشت من اومد، رسیدیم در اتاق، من ایستادم، سرم رو انداختم پایین، آهسته گفتم، بفرمایید با دستش به سمت در اشاره کرد شما بفرمایید از اینکه میخواستم با یه پسر توی یه اتاق تنها باشم، برام خیلی سخت بود، غرق استرش شدم، مکثی کردم، بالا خره دل به دریا زدم، قدم برداشتم ، احمد رضا فکر کرد من منتظرم که اول بره، اونم قدم برداشت، هم زمان ما پهلو به پهلو خوردیم بهم، صدای حاج رضا به خنده بلند شد گفت هول نزنید یکی یکی برید تو بعدم صدای قهقهه جمع اومد من که از خجالت آب شدم، سرم رو اینقدر پایین انداختم که فقط پاهای احمد رضا رو میدیدم، احمد رضا گفت صبر کن، من اول میرم، بعد شما بیا توی اتاق ایستادم احمد رضا رفت، پشت سرش من رفتم، احمد رضا با دستش اشاره کرد به در اتاق در رو ببند از خجالت میخکوب شدم به زمین، دید من نمیبندم، خودش در رو بست، برگشت نشست، من همینطوری ایستادم، احمد رضا گفت خسته میشی بشین آروم نشیستم رو به روش با صدای دلنشینش لب زد خوبی مریم خانم دلم یک هو هری ریخت پایین، به سختی لب زدم ممنون چه خبر هرچی فکر کردم که چی بگم، هیچ حرفی به نظرم نرسید، ساکت موندم _بگید دیگه؟ _چی بگم هرچی یه حرفی بزنید، اصلا اگرشرطی دارید بگید اینقدر محبتش به دلم افتاده که درس و مرس از سرم پریده، یعنی اگر بگه همین سوم راهنمایی رو هم نخون، من میگم چشم، تو دلم گفتم، تو فقط پشیمون نشو من هیچ شرطی ندارم، مریم خانم، چرا ساکتی، شرطی و قراری، حرفی، داری بگو از شدت استرس، دهنم خشک شده، قلبم به شدت به قفسه سینم میزنه، یه لحظه به خودم گفتم، اگر همینطوری ساکت بشینی فکر میکنه که تو دوسش نداری، یه حرفی بزن، با اِن و مِن لب زدم شرطی ندارم مریم خانم شما از ازدواج با من راضی هستی؟ برق از چشمم پرید، نکنه فکر کرده من نمیخوامش، دستپاچه، سرم رو.گرفتم بالا توصورتش نگاه کردم بله راضیم، من دوس.... یه دفعه حرفم رو خوردم خنده آرومی کرد چرا حرفتون رو نصفه گفتید، دوس چی میشه کاملش کنید از شرم دارم آب میشم _خیلی خوب باشه بعدن حرفتون رو کامل کنید، ادامه داد من تازه از خدمت سربازی اومدم، بابام، یه هکتار زمین بهم داده که روش کار کنم، فعلا هم باید طبقه بالای خونه بابام زندگی کنیم، در حال حاضر از مال دنیا یه ماشین پراید دارم، حالا شما بگو _من حرفی ندارم که بزنم، باهم زندگی میکنیم دیگه... 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾 ◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌ 👇👇 ❣جمعه‌ها پارت نداریم❣ 🍁 🍁🌾 🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾 🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾