eitaa logo
ایما | چت روم
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
23 ویدیو
4 فایل
هرسوال یاابهامی که داری ازم بپرس👈🏻 @Admin_Sobh راه‌های ارتباطی برای ثبت درخواست هاتون👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2145 فهرستِ سوالات پرتکرار شایدسوال شماهم باشه:)👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2143 صفرتاصد تولیدمحتوای‌ ایما؛ کپی بهرشکلی ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
سناریو جنایی~🩸🔪 چند سال پیش،با ورودم به بخش اورژانس و زمانی که داشتم برای عمل جراحی آماده می شدم، مردی که بر اثر تصادف زخمی شده بود و نیاز به جراحی داشت رو دیدم؛ من اونو نجات دادم. بعدها باز هم اون رو دیدم،اسمش بود. ما عاشق هم بودیم و نمی تونستیم از هم جدا بشیم. اما، ISTP یه شب قبل وقتی که به خانه برگشت نامه ای روی یخچال پیدا کرد" من دیگه نمی تونم ادامه بدم" اون با پلیس تماس گرفت و خبر ناپدید شدن من رو داد. دو ساعت بعد نیروهای پلیس و کارآگاه توی خونه ی من و ISTP بودند و به دنبال سرنخ میگشتند؛ از یکی از اتاق ها صدای فریاد آمد " قربان جسد رو پیدا کردم! " جسد من توی چمدون مسافرتی مشکی رنگ بود. همه نگاه ها به سمت ISTP رفت و اون رو به عنوان مظنون اصلی پرونده بازداشت کردند. جسد من به پزشکی قانونی رفت چون هیچ کبودی یا اثری از مقاومت دیده نمی شد. دوست سابق ISTP یعنی وقتی این خبر رو شنیده بود از خوشحالی بال در آورده بود. بالاخره جواب آزمایشات و کالبدشکافی آمده بود و علت مرگ تزریق دوز بالای آمونیاک به رگ های خون تشخیص داده شده بود... بعد از دو ماه زندان رفتن ISTP هم دانشگاهی سابقم به زندان رفت و ISTP رو ملاقات کرد و به اون گفت" تو کسی که واقعا عاشقش بودم و احساساتم رو زنده کرده بود از من گرفتی پس من هم اون رو از تو گرفتم!" ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 هفته پیش، من به قتل رسیدم ! وقتی که با خیال راحت روی کاناپه زرد رنگ توی خانه ام نشسته بودم ؛ یه نفر وارد خانه ام شد! خیلی زود لبخندم‌ روی لب هایم خشک شد و من مردم...کشته شدم! جسدم رو esfj عزیزم پیدا کرد ؛ معشوقه من. در حالی که بدون دعوت به خانه ام آمده بود! برای چند لحظه به چشم های باز جسدم خیره شد و بعد به اداره پلیس زنگ زد . مرگ من بی سر وصدا تموم می شد اگه دوست قدیمیم entj پرونده قتلم رو به عهده نمی گرفت . همکلاسی دبیرستانم intp هیچ وقت من رو دوست نداشت ، شاید هم از من بدش می اومد . به هر حال اون اولین کسی بود که از مرگ من خوشحال شد ! انگشت اتهام به سرعت سمت intp گرفته شد . همه چیز بر علیه او بود جلسات بازجویی پشت سرهم بر گذار می شدند . Intp در کنار اظهار بی گناهی ،‌خوشحالی اش را از مرگ من ابراز می کرد . همه چیز وقتی عوض شد که اثر انگشت قاتل روی جسدم پیدا شد . صورت esfp از شدت وحشت سفید شده بود ، درست مثل من، وقتی که او را با تبرِ توی دستش ، توی خانه ام دیدم . درست چند دقیقه قبل از اینکه نفس آخرم را بکشم او بالای سرم ایستاد ، خون پاشیده شده روی صورتش رو با آستینش پاک کرد و مقابل چشم های وحشت زده ام لبخند زد! حالا دست هایش که به خون من آلوده بود اسیر دسبند پلیس شده و من جلوی او ایستاده ام و لبخند می زنم !. پایان ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم ISTJ# . MA قدم هایم با احساس کردن وجودش تند ترشد ناگهان مرا در کوچه ای تاریک به سمت خود کشید نفسی کشید وگفت با ید یه چیزی بهت بگم گفت:دوست دارم... بدون تردید درخواست اورا رد کردم وکوچه را ترک کردم باخود گفتم: به جزنبودعلاقه اینکه با کراش دوستم دررابطه باشم غیر ممکنه. صدای ویبره گوشی مرا به خودآورد درآن پیام از تمام کردن رابطه ماگفته بود مرا از خود بی خود کرد باعجله به ساحل برای دیدنش رفتم خواستم که رشته های این رابطه ازهم گسسته نشود اما تلاشم بی فایده بود چند ساعتی در ساحل نشسته بودم همه را مظنون به قتل میدانستند اما بعد از او درمقابلم بااخمی پراز نگرانی گفت: چرا انقدر دوسش داری؟ بدون جواب از جایم بلند شدم وبه راه افتادم میان راه گفت: دوست دارم از حرکت کردن متوقف شدم به سمت او برگشتم و گفتم: تمومش کن توجوابتو گرفتی کمی مکث کرد وگفت: اگه قرار نیست مال من باشی پس مال هیچکس دیگه هم نیستی مرا به جنگل برد من در جنگل زیر هزاران برگ وگِل ماندم وباران همدم من شد. چند روز بعد برای رفتن به کوه متوجه جسد من شد که صمیمی ترین دوست بودو از هرکسی بیشتر خوشحال از مرگ من شد وظیفه پرونده من را به عهده گرفت تا به طور کامل از نابود شدن رقیب عشقی خود مطمئن شود اما پس از چند روز INTJخود را به عنوان قاتل من معرفی کرد واین پرونده حاصل نفرتی بود که برگرفته از عشق بود ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 داستان نویس: کسی که عاشقم بود: ولی چون من تنهایی رو دوست داشتم و اعتقادی به عشق نداشتم بهش جواب رد دادم. ولی اون جنون گرفتش و خیلی عصبی شد. ولی یه جایگزین داشت که از من متنفر بود که اون ادم بود. ISTJ چون INTP رو خیلی دوست داشت. واسه همین وقتی فهمید من به INTP جواب رد دادم به یکی از دوستاش گفت که مسئول قتل من باشه و وقتی منو کشت جسدمو یه جایی پنهان کنه. البته INTP این قضیه رو نمیدونست ولی بعد مدتی خود INTP جسد منو پیدا کرد. ولی چون بهترین دوستم بود و فقط اونو داشتم مسئولیت پرونده رو به عهده گرفت. و بعد جست و جوی زیاد به یه مظنون رسید که اونم بود. چون INFJ با INTP دشمنی داشت چون پنهانی منو دوست داشت ولی وقتی فهمید INTP اعتراف کرده به من به همه گفت که INTP، منو کشته.چون اون زمان فقط ما باهم بودیم. ولی کسی باور نکرد و INFJ به دردسر افتاد. ولی قاتل واقعی بود، چون ISTJ به ESFJ گفته بود که منو بکشه و کاری کنه که INTP جسد منو پیدا کنه و کسی که خیلی منو بعد INTP دوست داشت یعنی INFJ فکر کنه که INTP منو کشته چون جواب رد بهش دادم. ولی ENFJ تونست قاتل اصلی رو پیدا کنه و به طرز وحشتناکی ازش انتقام بگیره.ISTJ هم پا به فرار گذاشت و بلیط هواپیما گرفت تا بره جایی که هیچکس پیداش نکنه. ولی و ENFJ و با لباس های مبدل مهماندار و گریم صورت فهمیدن که چی شده و ISTJ رو از هواپیما پرت کردن پایین..... ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 * هیچوقت به هیچکس کامل اعتماد نکن * آره خب ، این جمله شعار همیشگی زندگیم بود ! زندگی‌ای که حالا ندارمش اما خب ، شاید خوش شانسم که در طی زندگیم ، آدم معتقدی بودم و کم و بیش به این موضوع که بعد از مرگ یه دنیای دیگه هم هست ، باور داشتم ! و حالا ، من مردم ! و از این بُعد ، روحِ سبکم نظاره گر همه چیزه ! و البته متحیر از بازی زندگی بازی ای که شروعش با infp بود و یا شاید با مرگِ من ؟ . . حوالی بعدازظهر ِچهارشنبه ، یه روز گرم تابستونی از ۱۷ سپتامبر ، جسدِ *راوی تو یه آزمایشگاه نیمه متروکه در حومه شهر پیدا میشه ، طبق نظریه پزشکی قانونی فرد به ضربِ یک گلوله‌ از پشت کشته شده و ۱۲ ساعت از مرگش میگذره ! پلیس افرادی رو به عنوان مظنون دستگیر میکنه که intp# به عنوان شخصی که جسد رو پیدا کرده و infp# به عنوان معشوقه مقتول هم در بین اون ها هستن ، کارگاه infj# مسئولیت پرونده و بازجویی از مظنون هارو به عهده میگیره اما هیچ مدرکی مبنی بر قاتل بودن اون دونفر پیدا نمیکنه ، مظنون infp# میگه : من اون زمان با دوستام تو یه مهمونی بودم ! با estp# و entp# و بقیه! م. . من دوستش داشتم حتی فکر اینکه من بخوام بکشمش هم احمقانس ! اوه خدایا (شروع به گریه میکنه ) از اونجایی که هیچ مدارک و شواهدی علیه infp# نیست و همینطور دوستانش هم تایید میکنن که در زمان قتل اون تو مهمونی بوده ، اون آزاد میشه تا بره و برای معشوقش عزاداری کنه ! مظنون intp# میگه : ببین ، اگه من واقعا قاتل بودم هرگز یه عنوان پیدا کننده جسد پیشتون نمیومدم ، واقعا ضایعس ! الان دیگه هیچ قاتلی این کارو میکنه ؟ پس ، نزار از کاری که کردم پشیمون شم و اگه دفعه بعد یه جسد دیدم بزارم به حالِ خودش بپوسه ! اوکی ؟ کارآگاه infj# با توجه به اظهارات اونها تصمیم میگیره هردوشونو آزاد کنه اما یه مدت زیر نظرشون داشته باشه ، بقول خودش : قاتل همیشه به صحنه جرم برمیگرده ! دوهفته بعد . . . estp# به ایستگاه پلیس میاد و میگه میخواد یه اعترافی بکنه ! اون به کارآگاه میگه : ببینید درواقع اون شب ، یعنی وقتی معشوقه infp# به قتل رسید ، اون تو مهمونی نبود ! : یعنی چی که نبود ؟ : اممم . . خب چطوری بگم اون من و یکی از دوستامو مجبور کرد بگیم با ما تو مهمونی بوده ولی درواقع اون نیومد ، یعنی قرار بود بیاد و ما یه پارتی سه نفره بگیریم اما لحظه اخر کنسل کرد و گفت نمیاد ، وقتی هم فهمید قراره ازش بارجویی بشه مارو تهدید کرد بگیم اون شب پیش نا بوده ! کارآگاه واقعا متحیر میشه ! این حرف یجورایی میتونه مستند باشه اما واقعا شوکه کنندس ! پلیس تا زمان اثبات شواهد infp# رو دستگیر میکنه اما اون همچنان این موضوع رو انکار میکنه تا اینکه دست به پرده برداری علیه موضوع مهمی میزنه : : من نبودم ! من حتی اگه انگیزه اش رو هم‌میداشتم که نداشتم ، توان جسمی کشتن یکیو ندارم ! کارآگاه : طفره نرو ! اون با یه شلیک اونم از پشت کشته شده ، برای بچه هم اسونه ! یالا اقرار کن! : خیلی خب ،شک ندارم اون کسی که معشوق منو کشته estp# عه ! اون شیفته معشوق من بود ! معشوقم به من گفت و من اولش خیلی عصبانی شدم اما اون گفت خودش باهاش حرف میزنه ! اون عوضی مادربه خطا میخواد همه چیو بندازه گردن من اما خودش بود ، مطمعنم ! معشوق من ، اون قبول نکرده باهاش باشه و estp# هم زده اونو کشته ! اون لعنتی کسی بود که از مرگش خوشحال شد ! : جالبه ! و تو با کسی که دنبال معشوقت بود رفتی پارتی ؟ بگو ببینم estp# تو پارتی سه نفره شما بود یا نبود ؟ : ببین ، اون لعنتی هرچی گفته دروغه اصلا پارتی درکار نبوده ! یعنی بوده اما من با اونهایی که ای اس تی پی میگه قرار مهمونی نداشتم من با چندنفر از رفیقای قدیمیم قرار مهمونی اونم تو یه رستوران داشتم ! و اونجا بودم ! اون این سناریو رو چیده تا منو سیاه جلوه بده من بی گناهم قسم میخورم !! بعد از پیگیری های مکرر کارآگاه و شب بیداری ها و بازجویی های پی در پی ، در نهایت همه جیز با بازجویی از همون نفر سومی که estp# ازش حرف میزد مشخص میشه ! اون کسی نیست جز entp# ! ENTP : آی‌ان‌ف‌پی و ای‌‌اس‌تی‌پی‌ چند وقت بود که از هم خوششون میومد با اینکه یه معشوقه داشت ! اون سعی کرد از معشوقش جدا شه اما معشوقش دست بردارش نبود و میگفت یدون دلیل نمیتونن از هم جدا شن ! تو این مدت هم infp# حسابی خاطرخواه estp# شده بود و حسابی تو کف هم بودن ! تا اینکه معشوقش یه شب این دوتارو باهم میگیره و از اونجایی که خیلی عاشق infp# بوده ، ضربه سختی میخوره و در صدد انتقام از estp# برمیاد و بهش میگه تو اون آزمایشگاه متروکه باهم روبه رو شن ! estp# قضیه رو به infp# میگه و اون هم از ترس اینکه معشوقش estp# رو بکشه بهش میگه اون رو هم با خودش ببره ! هردوتاشون سر قرار حاضر میشن اما
ایما | چت روم
سناریو جنایی~🩸🔪 * هیچوقت به هیچکس کامل اعتماد نکن * آره خب ، این جمله شعار همیشگی زندگیم بود ! زندگ
معشوقه آی‌ان‌اف‌پی با دیدنش‌ عصبانی میشه و میخواسته به حمله کنه که با یه گلوله خلاصش میکنه ! بعدهم باهم فرار میکنن ! از اونجایی که من رفیقم estp# هستم اون ماجرا رو بهم گفت و همینطور گفت که اون و infp# باهم قرار گذاشتن که تو بازجویی های احتمالی ، بگن ما سه نفر تو یه پارتی بودیم ! و به من گفتن اگه جیزی نگم مشکلی برام پیش نمیاد و ناخواسته منو درگیر این ماجرا کردن !من هم چیزی نگفتم ! اما estp# یه نقشه دیگه تو سرش داشت اون پاسپورتاشو برداشت و گفت میخواد از شهر بره و قبل از اینکه بره میره اداره پلیس و میگه که اون شب infp# تو مهمونی نبوده و همه چیزو میندازه گردن اون ! گفت از اولم infp دوست نداشته و فقط سر لج و لجبازی با معشوقش میخواسته تصاحبش کنه ! بعد از این هم سریع فلنگو میبنده و از شهر میره ! اما نقشش درست پیش نرفت و خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکرد برای بازجویی احضارش کردن و گفتن که infp# هم بر علیه اش حرف زده ! من فهمیدم که این دعوا بین اونها زرگریه و هردوشون تو قتل دست داشتن ،تصمیم گرفتن بیام و به چیزایی که میدونم اعتراف کنم ! طبق اظهارات entp# و اثبات حقانیت شون ، قاتل اصلی و estp# همدست قاتل شناخته شدن و حکم حبس ابد براشون صادر شد ! همینطور entp# بخاطر مشارکت غیرمستقیم در قتل به ۵ سال حبس محکوم شد ! و کارآگاه infj# بازهم به این نتیجه رسید که *به هیچ‌کس نمیشه اعتماد کرد ! ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم - گردو سلام؛ من هلنا هستم. یا بهتره بگم روحِ هلنا. همه‌چیز از اینجا شروع شد؛ یی ان اف پی و آی اس تی پی هردو عاشق من بودند. پس طبیعیه که از هم متنفر باشند... یی ان اف پی به راحتی با من حرف میزد و سعی میکرد گرم بگیره و حتا احساسش به من روگفت؛ ولی آی اس تی پی اصلا اینطور نبود! خود من از اونجایی فهمیدم دوستم داره که خواهر بزرگترم، آی اس اف جی که یک کارآگاه هست، اینو بهم گفت. بهم گفت: آی اس تی پی دوستت داره. دورادور حمایتت میکنه ولی ازت فاصله میگیره! حمایتش از من، وقتایی بود که اون دونفر، آی ان اف جی و یی اس اف جی که دوستای صمیمی هم بودند، اذیتم میکردند. (البته من هم اذیتشون میکردم ولی آی اس تی پی همیشه طرف من بود!) اون دوتا، دشمنای من و من دشمنای اونا بودم.(این دشمنی از خیلی وقت پیشه.) یک روز یی ان اف پی بهم گفت فرداشب بریم پارک و قدم بزنیم. من واقعا حوصله نداشتم ولی قبول کردم. * ساعت ۲۱ اون شب... یک شب بارونی بود و برای همین من و یی ان اف پی بارونی هامونو پوشیدیم. از هردومون مشکی و مثل هم بود. داشتیم در پارک ساکت و خالی قدم میزدیم. ناگهان دیدم کسی از پشت سر یی ان اف پی رو گرفت و کشید. جا خوردم و سریع به پشت سرم نگاه کردم. فردی ناشناس با بارونی سیاه و چهره پوشیده شده با پارچه، سعی میکرد یی ان اف پی رو خفه کنه. دویدم تا یی ان اف پی رو نجات بدم. شخص ناشناس با سرعت و آرام هولم داد. دوباره سعی کردم یی ان اف پی رو از دستش خلاص کنم و موفق شدم. هردومون افتادیم زمین. ناشناس یک چاقو درآورد. قبل اینکه متوجه بشم چاقو خوردم. (بقیه ماجرا رو روحم شاهد بود.) یی ان اف پی به سمت ناشناس هجوم برد ولی قبل از اینکه کاری بکنه اون شخص محکم به سرش ضربه زد و یی ان اف پی بیهوش شد. فرار کرد. * سه ساعت بعد، آی ان اف جی داشت در همون پارک قدم میرد که جسد من و یی ان اف پی بیهوش شده رو دید. با دیدن منِ کشته شده لبخند ملیحی روی صورتش ایجاد شد؛ اما سریع پلیس و اورژانس رو خبر کرد. * خواهرِ آی اس اف جی‌ام، به خاطر این قضیه خیلی ناراحت و عصبانی بود. همکارانش مدام میگفتند:«تو الان وضعیت روحی خوبی نداری و باید استراحت کنی...» ولی اون همچنان با اصرار و پافشاری میخواست پرونده من رو به عهده بگیره و موفق هم شد. * آی اس اف جی به یی اس اف جی مشکوک بود. چون دیشب دقیقا در همون ساعت و در همون محله بوده. اما بعد کلی برسی معلوم شد یی اس اف جی بیگناه بوده و قاتل کسی نبود جز... آی اس تی پی! بله! اون با یی ان اف پی دشمن بود؛ خصوصا بعد از قراری که یی ان اف پی با من گذاشت، ازش متنفر تر هم شد. میخواست یی ان اف پی رو بکشه ولی بخاطر شباهت بارونی هامون از پشت سر و البته تاریکی، من رو با اون اشتباه گرفت و وقتی اینو فهمید که دیر شده بود. پس با وجود شوکه شدن و پشیمونیش فرار کرد... اون تا آخر عمر خودش رو نبخشید... ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 خورشید داره غروب می‌کنه .سرخی آسمون فریبنده اس . به پرتو های خورشید که روی صورت کراشش عه نگاه می‌کنه .لبخند محوی میزنه. که متوجه نگاهش میشه با صورت همیشه بشاشش می‌خنده و موهاشو پشت گوش میندازه . خداحافظی می‌کنه و intj در جوابش دستشو به آرومی براش تکون میده .enfp با واکنش های intj حسابی سر کیف اومده بود و زیر لب آواز مورد علاقشو زمزمه میکرد ،با سر خوشی مسیرشو طی میکرد .intj با کمی دلنگرانی مسیر رفتنشو با چشم دنبال میکرد .زیاد به دوست جدید enfp اعتماد نداشت . مخصوصا اینکه enfp،دوست دوران کودکی ایش دقت نظر زیادی برای انتخاب دوست نداشت .البته این نظر intj بود .خودش اعتقاد داشت باید با روی باز و مشتاقانه از آدمای جدید توی زندگی استقبال کرد . سعی کرد با حرف enfp خودشو آروم کنه. Enfpسرشو بالا میگیره و نگاهی به تابلوی مغازه میندازه . +یس ،درست اومدم . داخل مغازه میشه و نگاهی میندازه .کافه کاملا شلوغه و همهمه مردم همه جارو فرا گرفته .سرشو میچرخونه و بچه ها رو میبینه +سلامممممم عصر همگی بخیرر! _(esfj#)سلام عزیزم .حالت چطوره؟ _(isfp#)سلامم عصرتوهم بخیر _(enfj#)اوه خوش اومدی همه گرم صحبت شدن و درباره پروژه جدید enfp بهش تبریک گفتن .enfj برای دوست جدیدش enfpبا کمک esfj کیک درست کرده بود و isfpیه تابلو از چهره برای enfp کشیده بود . Enfpبه شدت ذوق زده شده بود و همه رو بغل کرد و از تلاششون قدر دانی کرد ساعت به نیمه های شب رسیده بود .enfj اول رفت تا برای فردا که باید می‌رفت سرکار آماده بشه .چون خونش نزدیک isfp بود خیلی اصرار کرد باهم برن ولی در کمال تعجب isfp گفت باید درباره یه چیزی با enfp صحبت کنه و بعد از enfj با enfp رفت و اونو رسوند. ..... توی ماشین isfp در مورد یه پیشنهاد کاری باهاش صحبت کرد و اینکه مطمئنا موفق میشن .وسط راه ناگهان موتور ماشین شروع به صداهای عجیب کرد و یهو خاموش شد .isfp اومد پایین و یکم ورانداز کرد .آخر سر مجبور شد زنگ بزنه بیان ماشینو ببرن تعمیرگاه .enfp به isfp پیشنهاد داد که باهم برن خونه enfp تا صبح بره دنبال کارای ماشین .اینجوری شد که به intj زنگ زد که به دادشون برسه intj و دوستش اون اطراف رفته بودن رستوران و داشتن بر میگشتن که تغییر مسیر دادن به سمت موقعیتی که براشون فرستاده شده بود .ولی وقتی رسیدن کسی نبود .intj چند بار چک می‌کنه که درست اومده باشن ولی اشتباهی در کار نبود زنگ میزنه ولی چیزی که بعدش اتفاق افتاد از اونم وحشت زده ترش کرد ولی چیزی که ترسناک تر بود سکوت بعدش بود ... اون شب طولانی ترین شبی بود که intj تو عمرش دیده بود .تمام اطراف رو با entp گشتن و آخر intj ,enfp رو دم دمای صبح ،موقعی که قرمزی طلوع همه جا رو گرفته بود کنار جاده پیدا کرد .صدای ماشین های پلیس و فریاد هایی که entpبه امید بلند شدن enfp دوست کودکیشون میکشید همه فضا رو پر کرده بود. ولی تنها چیزی که intj حس میکرد سرمای بدن enfp و گرمای اشک های خودش بود که تمام صورتشو شسته بود .enfp تنها کسی که روشنایی رو به زندگیش بخشیده بود دیگه نبود . پلیس معتقد بود به خاطر دعوایی که اتفاق افتاده مقتول پرت شده و خونریزی داخلی کرده و مرده .پلیس هم مضنون به isfp بود چون آخرین کسی بود که با enfp ارتباط داشته .entp که قانع نشده بود خواست که پرونده رو دوباره بررسی کنه. چون کبودی حاصل از ضرب و شتم وجود نداشت . Entp از افرادی که آن شب با enfp در ارتباط بودند مصاحبه کرد .isfp کاملا در شک بود و نمی‌توانست حرفی بزند و در صورت enfj بهت و حیرت دید. esfj واکنش عجیبی داشت .در عین اظهار ناراحتی با کلماتش، در رفتارش شادی حس میشد چند روز بعد enfj به ایستگاه پلیس رفت و اعتراف کرد که به enfp کیکی داده که در آن ماده ای گیاهی ولی سمی وجود داشته . آنرا به خاطر اینکه فکر می‌کرده با تقلب در پروژه برنده شده انجام داده ولی بلافاصله پشیمان شده بود ولی قسم خورد که مطمئن بوده آن ماده فقط تا سه روز باعث بیماری می‌شده .entp بعد از بررسی بیشتر متوجه شد که enfp دارویی برای بیماری زمینه ای اش استفاده می‌کرده که با آن گیاه در تضاد بوده و واکنش شیمیایی شدید ایجاد کرده ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 داستان از زبان راوی : مدت زیادی بود که همه چیز و همه جارو میدید ، دیگه خبری از عشق های لحظه ای نبود و حتی دیگه دغدغه کار هم براش بی معنی بود ، مدت ها بود که فقط با estj وقت میگزروند سعی می‌کرد علارغم اینکه درونگراست و ساکته بیشتر با estj صحبت کنه ، بهش محبت کنه و کار هایی رو که estj رو خوشحال میکنه انجام بد ، حتی مرتب تر و با نظم تر از قبل به نظر می‌رسید تا اینکه اون شب با estj بحثش شد سر چیزی که اصلا کسی فکرشو نمیکرد خب estj کنجکاوی کرده بود و دفتری که همیشه رو میز intp بود رو خوند و اون دفتر محرم تمام راز ها و حرف های نگفته intp بود اونجا بود ک فهمید intpدوستش داره و تا اون جمله (من حاضرم برای estj جهان رو زیر و رو کنم )خوند intpسر رسید و سر اینکه بی اجازه وارد اتاقش شده و به حریمش احترام نزاشته بحث کردن و estj بعد یک بحث مفصل از خونه intp رفت بدون اینکه خبر داشته باشه اون شب آخرین شب زندگیش بوده و اما سر مراسم خاک سپاری estj غیر منتظره ترین اتفاق افتاد و این اتفاق اومدن بود که روی intp کراش داشت و از اینکه intp از estj خوشش میومد کینه کرده بود و منتظر انتقام بود که بالاخره این کارو کرد وسط مراسم بین گریه های بهش اعتراف کرد و با لباس سفیدی که پوشیده بود شروع به مسخره بازی کرد و باعث شد شخصیت ارومی مثل intpعصبی بشه و یه دعوای حسابی صورت بگیره وسط دعوا تنها کسی که غرق بود در افکارش و بی اراده اشک می‌ریخت و فیس بی جونی داشت بود که اون شب رفته بود تا رفیق قدیمیش estj رو ببینه و اون رو بی جون و غرق در خون پیدا میکنه و تقریبا دیگه از اون شب عین یک جسد متحرک شده بود و این وسط دل نازک ما نمیتونست این حجم از غم رو بین دوستاش ببینه و میخواست از توانایی‌تواناییاش و شغلش برای کمک به دوستش intp و پایمال نشدن خون estj پیدا کنه پس تصمیم گرفت این پرونده رو به عهده بگیره و کمی از رنج intp رو کم کنه طی تحقیقات infp ، از روی بعضی از اتفاقات مظنون شد به البته دلایل قابل قبولی داشت یک، istj در مراسم estj حضور نداشت دو، ساعت حدودی کشته شدن estj ، istj خونه نبوده سه، چاقو خونی که تو خونه istj پیدا شد چهار ، دعوا تلفنی بین estjو istj که در آخر مکالمه istj به وضوح estj رو تهدید میکنه که (مطمئن باش به دست خودم میمیری ) و ... و تقریبا infp حکم بازداشت istjرو میگره که با چهره رنگ پریده و اوضاع آشفته istp جلوی خودش مواجه میشه از دهان istp فقط چند کلمه خارج میشه (من ... کسی رو که ... از بچگی عاشقش بودم ... کشتم .... من ... من ... estj ... رو کشتم .... ) ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم INTJ XXXX: از جسد روبروم فاصله گرفتم و با لذت خیره شاهکارم شدم... فکر کردن به اینکه فردا چه غوغایی به پا میشه لبخند عمیقی رو روی لبم آورد! از اون جسم خونی دور شدم و توی تاریکی شب قدم زنان به سمت خونه حرکت کردم : دم دمای صبح بود،هندزفری توی گوشم بود و همراه با ریتم آهنگ با دستام ضرب گرفته بودم داشتم می‌رفتم که توجهم به مایع قرمز رنگِ جاری شده روی کف خیابون جلب شد احساس کردم خون توی رگام خشک شد چشمام سیاهی رفت و از صحنه روبرو حس دل پیچه بهم دست داد تنها چیزی که به فکرم رسید دویدن و دور شدن از اونجا بود : موهای بلندمو بدون شونه کردم آزادانه روی شونم انداختم سوار ماشین شدم توی شوک بودم، یه چیزی راه نفس کشیدنمو گرفته بود اما دریغ از یه قطره اشک فکر از دست دادن کسی که عشق واقعی رو باهاش تجربه کرده بودم اعصابمو خط خطی میکرد.. رسیدم جلوی اداره پلیس سعی کردم تمام توانمو جمع کنم نه ، من ضعیف نیستم! و که گویا کارآگاه ماجراست با یه بارونیه قهوه ای اومد جلو نگاهی بهش انداختم و گفتم با من تماس گرفته بودین در رابطه با جسدی که پیدا کردین.. سرشو تکون داد و به سمت یه اتاق هدایتم کرد دستمو گذاشتم رو دستگیره و به نرمی بازش کردم رفتم کنار جسد و تو یه حرکت پارچه رو کشیدم آرزو کردم که کاش همه چی یه خواب بد باشه ولی نه! اتفاقات این دنیا حتی از یه کابوس هم بدتره.. خیره به جسد بودم، انگار زمان اطرافم وایساده بود نفس کشیدن یادم رفته بود حتی وجود اون غده توی گلومم فراموش کردم دستمو کشیدم روی صورت داغون شده‌اش یکی اونو کشته بود .... یکی اونو کشته بود.. این حرفا بود که مدام توی سرم رژه می‌رفت سرمو تکون دادم و رفتم بیرون موهامو جمع کردم و رو به پلیس گفتم کی کشتش؟ وESFJ نگاه عجیبی بهم کرد و گفت: _گزارش از جانب ISFP ثبت شده. یکی از همکاراش () توی اداره که یکم قبل تر از اون رفته بود بیرون مظنونه، مثل اینکه اون روز سر مسائل مالی شرکت باهم بحث داشتن.. این خودش یه انگیزه محسوب میشه اما کاملا مطمئن نیستیم ، بعد از بازجویی نتیجه رو بهتون اعلام می‌کنیم. نگاهش کردم تو دلم گفتم گور بابای همتون. لبخند دندون نمایی به روم زد و اضافه کرد واقعا متأسفم، امیدوارم باهاش کنار بیاید. سرمو تکون دادم و بعد از گرفتن مشخصات مظنون از اون فضای خفه کننده بیرون اومدم مغزم فقط به انتقام فکر می‌کرد اون قاتل کسی رو ازم گرفت که بین همه آدما فقط کنار اون آرامش داشتم یه لحظه فکر کردم چرا؟ چرا من؟ یعنی من لایق دوست داشته شدن نیستم..؟ افکارمو پس زدم ، فقط باید قاتلو پیدا کنم بعد از چک کردن دوربین‌های مسیر رفت و آمد ENTJ فهمیدم که اون از یه مسیر دیگه رفته و طبق دوربین مغازه جلوی خونشون ساعت قتل خونه بوده. پس کار کی می‌تونه باشه؟؟ رفتم به سمت اون خیابون نحس صحنه جرم و با دقت نگاه کردم دنبال یه سرنخ از اون قاتل.. همینطور که راه می‌رفتم یه چیزی زیر پام احساس کردم خم شدم و برداشتمش یک گلوله؟ مثل اینکه قاتل داستان زیادم حرفه ای عمل نکرده وایسا ببینم این گلوله که مختص به تفنگ پلیساست طبق گزارش پلیس اون با ۴ گلوله کشته شده بود. ولی هیچ اثری از گلوله‌ها توی بدنش نبود پس به خاطر همین بود... یعنی اون با تفنگ یه پلیس کشته شده کار یه پلیس بوده... با امید اینکه قاتل از همین منطقه بوده شروع به چک کردن تفنگ تک تک بازرس ها و پلیس هاکردم و بله رسیدم به قاتل! توی پرونده ها و مجوزها ، گزارش یه نفر دستکاری شده بوده اون کارآگاه(ESFJ) با اون لبخندای چندشش خوب بلده نقش بازی کنه در اینکه اون یه بیمار روانیه هیچ شکی نیست ولی تو این مسئله من از اونم روانی ترم! چاقو رو توی دستم محکم گرفتم و دوباره به سمت اون برزخ حرکت کردم دیدم که با پرونده توی دستش از اتاقی خارج شد رفتم جلو و گفتم ببخشید قربان، میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ نگاه مهربونی بهم انداخت و گفت _ بله حتما میخواید بریم کافهِ همین نزدیکی؟ +اوه ، بله ممنون هنگام گذشتن از کوچه وقتی مطمئن شدم خالیه با لگد محکمی زدم به کمرش وقتی ESFJ افتاد رو زمین از فرصت استفاده کردم رفتم روش چاقو رو گذاشتم زیر گلوش و با چشمای خونی بهش نگاه کردم +چرا عوضی؟ چرا کشتیش؟ لبخند چندشی زد و گفت _تلاشت قابل تحسین بود مادمازل و بعد شروع کرد به خندیدن دستش رفت روی موهام و خواست بکشدش که چاقو رو محکم تو گلوش فرو کردم انقد با حرص انجام دادم که تقریبا سرش جدا شد با نفسای محکم، چشمای پر از اشک و سر و وضع خونی ، بدون نگاه کردن به ESFJ از اون کوچه دور شدم آره این دنیا همیشه بی رحم بوده.. پایان ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 + بالای سر خودم نشستم ، چه وحشتناک غرق در خونم ، یعنی کسی منو توی این خونه پیدا میکنه؟... با صدای زنگ در نگاهم سمت در میره یعنی کیه؟ چیی! ؟ صمیمی ترین دوستم؟ وای نه امروز قرار بود بیاد پیشم!! isfj : چرا درو باز نمی‌کنه؟ خوب بهتره کلید یدک رو پیدا کنم برم تو خونه تا بیاد ( کلید یدک زیر سنگ پله خونه است ) + وارد خونه که میشه ، ناگهان جنازه منو وسط خونه میبینه شوکه میشه و یهو فریاد میزنه اما به خیال خوش زنده بودن من سریع زنگ میزنه به آمبولانس... توی بیمارستان فهمید که من مردم و ناراحت بیرون نشسته و نمیدونه چکار کنه و شوکه شده که پلیس میاد پیشش! پلیس : ببخشید خانم isfj میشه بابت دوستتون بهم کمک کنید و بریم خونه اش تا بازرسی بشه! + طبق شواهد مشخص میشه که یک نفر من رو کشته و پروندم رو میدن به دست ، من و intj باهم همکار بودیم ، اون قاضی بود و من وکیل! کسی که مضمون به قتله رو دستگیر میکنن یعنی ! + چیی! نه این غیر ممکنه! دیروز وقتی از دادگاه برگشتم خونه estp اومده بود پیشم چون ازم میخواست که کمکش کنم که isfj رو باهم سوپرایز کنیم و برای اولین بار میخواست حسی که نسبت بهش داره رو بگه! منم قبول کردم + بعد رفتن estp کارامو که انجام دادم رفتم که برم دوش بگیرم که از پشت ی نفر جلوی دهنم رو گرفت ، با آرنج زدم تو قفسه سینش و پرت شد! چهره اش رو نمی‌تونستم ببینم و به سمتم حمله میکنه و موفق میشه که منو بکشه! اون خنجری تو قلبم فرو کرده بود اما چشماش! برام خیلی آشنا بود اما نمی‌تونستم بفهمم کیه! بعد از دو روز که بدنم کالبد شکافی میشه ، متوجه میشن بین کشته شدن من و رفتن estp زمانی بیش از یک ساعت اختلاف داره! و اون رو آزاد میکنن (: تو عمرم اینقدر خوشحال نبودم! برام مهم نبود که قاتل پیدا میشه یا نه ، مهم این بود که estp و isfj بهم برسن (: صدای راه رفتن میاد و میبینم intj با ی دختر به سمت قبرم میاد! چییی! این همون دختره است که پرونده قضایی داشت! همون که پرونده شاکیش دست من بود و ممکن بود که اعدام بشه!! وایسا ببینم! intj بهم می‌گفت عاشق ی دختر شده نکنه این infj عه! intj : می‌شینه سر قبرم و با ناراحتی میگه: بهت گفته بودم! بهت گفته بودم بیخیال این پرونده شو! اما تو بازم ادامه و دادی ، کلی مدرک بر حلیه infj پیدا کردی! و این مدارک فقط بین من و تو بود! من چاره ای جز کشتن تو نداشتم! نمی‌تونستم بزارم عزیزترین کسمو ازم بگیری!... + ولی من فقط از خوشحالی infj بدم میومد! اون لبخند و خنده های نچسبش داشت دیوونم میکرد!... همون جا فهمیدم که این پرونده برای همیشه باز خواهد ماند ، وقتی قاتل و قاضی یکیه چطور به سرانجام میرسه!؟ فک کنم باید همینجا حرفام رو تموم کنم! من یه روح بودم! روح ! کسی که کشته شد و همه ی ماجرا رو دید و برای شما تعریف کرد! راستی تمام + ها موقع حرف زدن من بود ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
14.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سریال ترسناک~ 💀🥀 شما باید بعد هرسوال ویدیو، استپ کنید تا یکی از تایپ‌های MBTI به صورت شانسی براتون بیوفته؛ و به همین منوال تا تَه ویدیو! درنهایت، شما طبق استپ‌هایی که کردین، چند تا کاراکتر، از کاراکترای خفن MBTI‌ رو دارید! ‌حالا وقتشه قلنج انگشتاتونو بشکونین، قلم و کاغذتونو بردارین و از خلاقیت‌تون استفاده کنین، و طبق ویدیو و کاراکترایی که بدست اوردین، یه سناریو جذاب و باحال بسازید! ‌ -بهترین آثار در کانال بارگذاری خواهند شد!- ‌منتظر آثارتون هستیم! وقت تمام شد. 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI