eitaa logo
ایما | چت روم
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
23 ویدیو
4 فایل
هرسوال یاابهامی که داری ازم بپرس👈🏻 @Admin_Sobh راه‌های ارتباطی برای ثبت درخواست هاتون👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2145 فهرستِ سوالات پرتکرار شایدسوال شماهم باشه:)👇🏻 https://eitaa.com/Chatrooom/2143 صفرتاصد تولیدمحتوای‌ ایما؛ کپی بهرشکلی ممنوع🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
• فرض کنین قرار‍ه برای تعطیلات بهتون یه بالن یا هواپیمای شخصی بدن که می‌تونین باهاش به هر جایی سفر کنین. کجا می‌رین؟✈️ 💬یه جای ساکت و هیجان انگیز با طبیعت بکر ------------- 💬خب خب سلام من تیپ ام شخصا دلم میخواد برم مارسی ، سن پترزبورگ ، ونیز و خیلی جاهای دیگه که بخوام بگم ۷ ۸ صفحه میشه 🥲 ---------- 💬من هستم، اگه یه بالن داشتم، به جای رفتن به مکان های واقعی ، میرفتم تو جهان سینمایی «ژان پیر ملویل » کارگردان فرانسوی. پاریس، بارون، سیگار، قهوه، آدمکشهایی که کت بارونی و کلاه دارن و تنهایی عمیقی دارن 🙂🙂🙂 -------------- 💬سلام من یه ام اگه قرار نباشه همه جا اون هواپیما منو نبره هیچ جا نمیرم و همین جا میمونم ---------- 💬سلاممم! خوب من و اول از همه میرفتم کربلا"به خدا خیلی دوست دارم ولی تا حالا نرفتم🥲😂💔" و بعد از اون به چین میرفتم!فک نکنید واسه مناظرش... میرفتم تا هنر های رزمی باستانی اونجا رو به همراه شمشیر زنی حرفه ای یاد بگیرم! من عاشق این کارم! --------------- 💬من یه هستم و اگه قرار بود تعطیلات سفر برم به یه روستای سرسبز و دست نخورده میرفتم و کشاورزی میکردم ------------- 💬سلام من هستم و دوست دارم به جنگل برم و اونجا به دوستای خون اشامم بپوندم:))) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• فرض کنین قرار‍ه برای تعطیلات بهتون یه بالن یا هواپیمای شخصی بدن که می‌تونین باهاش به هر جایی سفر کنین. کجا می‌رین؟✈️ 💬هر جایی که طبیعت باشهه -------- 💬گفتید به هرجایی دیگه درسته ؟ ترجیح میدم به سیاره های دیگه سفر کنم و از نزدیک ببینمشون ولی چون همچین چیزی با هواپیما امکان پذیر نیست با بالن کل دنیا رو دور میزدم و پایین نمیومدم از اون بالا کارای زیادی میشه انجام داد *لبخند شیطانی* -------- 💬خب به عنوان _ معلومه که به توکیو یا سئول یا برلین سفر میکردم . توکیو چون شهر کیوت پسند و انیمه ای هست مثل یا 😊 سئول چون احساس میکنم آروم و آرامبخشه مثل 😌 و برلین چون یه شهر سرد مغرور و جذابه دقیقا مثل 😶 -------- 💬سلام من یه ام با ،اول میرفتم مکان های زیارتی -------- 💬سلام و خسته نباشید برخلاف میل شخصیتیم خیلی دوست دارم برم یه جایی که تنها باشم و بتونم از تنهایی مورد نیازم لذت ببرم و نیاز نداشته باشم تا با کسی ارتباط برقرار کنم... -------- 💬تنها میرم. و به یک جای اروم و طبیعی میرم. در آغوش طبیعت، جایی که بتونن فکر کنم ورزش کنم کتاب بخونم بدون حضور اشخاص مزاحم و الودگی صوتی ی جایی که بتونم ازادانه به احساسات در همم برسم و در آغوش بکشمشون و هر مدلی که عشقم میکشه باشم ( البته الانم همینم فقط اونموقع دیگه کسی نیست که بخواد تعجب کنه😂🤌🏻) ( تیپ پنج رو مطمئنم ولی باله رو شک دارم) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Ennea
• تحلیل شما از آرت مفهومی تایپ INFJ چیه؟🌀 📮به بقیه تو حل مشکلاتشون کمک میکنم تا شاید بتونم از مشکلات خودم فرار کنم.𝑖𝑛𝑓𝑗 ________________ 📮تمام موهایش همچون قطرات اشک به پایین ریختند و قلب عاشقش او را اسیر خود کرد. زندگی یک infj که احساسات بیش از حدش او را به اسارت دیگران برد تا برای اینکه دیگران به او ذره ای توجه کنند خود را تسلیم ان ها کرد. ________________ 📮حس می کنم اینم مثل من داره با اوثینک و خودشو دیوونه میکنه.... ________________ 📮نگاهش به آینده ست و منتظره روزی از محدودیت های اطرافش آزاد بشه و پرواز کنه و اوج بگیره... از ________________ 📮https://eitaa.com/Eema_Art/3778 تعبیر دو م بسیار زیبا بود و دوستداشتم ________________ 📮 از حرف نزدن خسته شده ولی دور دهنش رو بستن که حقیقت رو آشکار نکنه ________________ 📮اون نواز سبزرنگ احساسات infj هست و اون احساسات به infj اجازه ی حرف زدن و حتی ابراز کردن رو نمیدن بخاطر همین شاید infj بیشتر مواقع نتونه احساسش رو بروز بده💔 ________________ 📮به عنوان یه بنظرم اونا میخوان که با بقیه حرف بزنن و بهشون بگن چی داره اذیتشون میکنه ولی دوباره... خودشون مانع خودشون میشن. من واقعا برای infj ها و ناراحتی هاشون نگرانم. درکشون میکنم. خیلی... آدمای خوبین.( لطفا آرت از infp بزارید ممنون) ________________ 📮به نظرم این تصویر داره طرز تفکر و ذهن یک INFJرو نشون میده نشون میده که ذهنش چقدر آرومو به هم ریخته‌اس کلا یه جور خاصیه ________________ 📮سلام به نظرم نشون میده که با وجود اینکه داره تو دریایی از مشکلات غرق میشه ولی وجودش این اجازه رو بهش نامیده که به کسی چیزی بگه یا از کسی کمکی بخواد ، ________________ 📮در مورد تایپ infj اون عکس داره نشون میده که قدرت تصمیم گیری و انجام کار ها در infj داره از کنترل مغزش خارج میشه تصمیمات قلبش داره وارد ذهنش میشه و infj با افکار شخصی و حسش قراره تصمیم بگیره از XNFJ ________________ 📮Infj: من میخوام حرف بزنم میخوام آزاد باشم اما اصولم جلوی منو میگیره(اون طناب سبز زنگ که به رنگ گروه اصول گرا هاست) ________________ 📮منطقیه که ی infj با تابود کردن خودش بتونه دیگران رو راضی و خوشحال نگه دارهه من قشنگ دارم منطق رو احساس میکنم🗿💔 ____________ 📮به عنوان ی infj عمیقا درکش میکنم.... ی جور میخواد نشون بده کلی حرف داره، کلی حرف که بتونه نابودت کنه ولی بازم جلو خودش میگیره و میبخشه، وسعت صبوریمون داره نشون میده :)))) ____________ 📮به عنوان یک infj باید بگم با اینکه یه تایپ احساسی هستم ولی همچنان ترجیح میدم احساساتم رو بروز ندم (البته بعضی از جاها بروز ندم.) بعضی از دوستان میفرمایند من به هیچ وجه نمی تونم infj باشم چون خیلی ساکت و خنثی هستم. اگه احساساتم توسط فردی مورد قضاوت نادرست واقع شه و بهشون احترام گذاشته نشه من قطعا در آینده پیش اون فرد از احساساتم حرف نخواهم زد:)) ⠇💬 ══════════════ ⠇ @Eema_Art
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم وایولت من هستم و امروز،به قتل رسیدم! درحال حاضر روح سرگردانی هستم که داخل اتاقی پر از افرادی که میشناسم نامرئی و معلقم..تا وقتی که قاتل واقعیم پیدا نشه نمیتونم آزاد باشم. از اینکه کسی نمیتونه صدامو بشنوه و نمیتونم قاتل رو لو بدم احساس شدیدا بدی دارم اما... در این بین به آرومی روی صندلیش جابه جا میشه و چهره های سرتاسر اتاق رو طی یک نگاه سریع میگذرونه بعد از چند ثانیه سکوت entj لب از لب باز میکنه و شروع میکنه به صحبت کردن:همونطور که میدونید infp به قتل رسیده و من کسی بودم که جنازشو پیدا کردم..و خب..کارآگاه این پرونده هم منم..دلم میخواد زودتر کسی که جسارت کشتن infp رو داشته محازات بشه پس همگی همکاری کنید فرورفتن توی مبل راحتی ای که روش نشسته بود توجه entj رو جلب کرد.entj:هی intp حرفی داری بزنی؟ چیزی که دستگیر entj شد نگاه خالی از احساس intp بود.درواقع اون از عشق intp به infp اطلاع داشت و میدونست که این قضیه چقدر از درون اونو شکسته پس فعلا بیخیالش میشد صدای خش دار و بی حوصله از طرف دیگه اتاق به گوش رسید:فقط داری وقتمونو میگیری..چرا باید برای کسی مثل اون مارو اینجا نگه داری؟منکه خوشحالم که اون بی مصرف مر_ که صدای عصبی intp حرفشو قطع کرد:خ/فه شو! باآرامشی توی صداش گفت: لطفا با هم درست صحبت کنید دوستان! entj با دست زدن اونا رو به سکوت دعوت کرد و گفت: چه خوشتون بیاد و چه نه این پرونده باید حل بشه و کسی حق نداره تا آخر کارم پاشو از این اتاق بیرون بزاره estp خودشو روی صندلی ولو کرد. entj گلوشو صاف میکنه و پرونده قتل رو ورق میزنه: خب مظنون اصلی این پرونده ئه..دوست داری چیزی بگی؟ با این حرف لرزی به پیکره enfp افتاد اما سریعا خودشو جمع کرد:کار من نیست! entj:بر چه اساسی باید حرفتو باور کنیم؟ enfp:اون بهترین دوستم بود چرا باید اونو میکشتم؟ intp با شنیدن این باز هم کنترلشو از دست داد:برچه اساسی حرفتو باور کنیم؟!شما آخرین بار با هم یه بحث داشتین و... entj دوباره به intp چشم غره رفت. enfp که دوباره داغ دلش تازه شده بود شروع کرد به اشک ریخت و با صدای لرزونی اضافه کرد: من و infp یه بحث کوچیک داشتیم سر اینکه اون باعث شده بود یکی از دوستامو از دست بدم و اون راجبم اشتباه فکر کنه..ما با هم صحبت نمیکردیم تا اینکه دیروز بهم گفت بیام و کنار پل همو ببینیم.. entj:دقیقا روز قتل.. enfp اشکهاش رو پاک کرد و کمی بیشتر به خودش مسلط شد و بعد ادامه داد: ما اون روز با هم دوباره حرف زدیم و تونستیم سوء تفاهم رو برطرف کنیم..حدود ساعت ۳ و ۴۰ دقیقه بود که من پیامی از دریافت کردم که ازم خواسته بود به گیم نت نزدیک خونشون بیام تا با هم خوش بگذرونیم منم از infp خداحافظی کردم entj:بعد اون چیزی نفهمیدی که کجا قراره بره؟ enfp:نه...ولی حرفمو باور کنین من نکشتمش در این بین enfj که کنار enfp نشسته بود دستمالی بهش داد تا اشکهاشو پاک کنه و با ناز کردن پشتش سعی کرد به اون دلگرمی بده entj:بسیار خب... estp:حالا میتونیم بریم؟حوصلم داره سر میره entj:گفتم نه! estp:تو حق نداری سر یه مسئله بی ارزش برای من تعیین تکلیف کنی! intp با عصبانیت شروع کرد به بحث کردن با estp و entj تلاش کرد تو دوباره اوضاع رو به نظم و آرامش قبلی برگردونه همینطور که به درگیری اونا نگاه میکردم رومو به سمت دو نفر کنارم (enfp و enfj) برگردوندم. نگاهمو از enfp درحال گریه به enfj دوختم که با چهره ای مهربون سعی در دلگرمی دادن enfp داشت. صورت مهربون و با آرامشش به عنوان کسی که قاتل واقعی منه خیلی طبیعی و بی گناه بود! ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 من بودم و مجبور شدم دوست ام رو بکشم چون عشق دروغی ام که بود من رو گول زد و مجبورم کرد که دوستم یعنی enfp رو بکشم وگرنه اون هم خودم و هم خانوادمو می کشت. روز بعدی که enfp رو کشتم راس ساعت ۷ صبح بلند شدم تا کاری که لازم بود رو انجام بدم. به بلند ترین ساختمون شهر رفتم و به بالا ترین طبقه یعنی ۱۵ رفتم. از پشت بوم بالا رفتم. و خودم رو مثل پرنده در آسمان پرواز دادم. من مردم. نمی تونستم تحمل مرگ دوستم رو داشته باشم اون هم وقتی خودم کشتمش. دوستی که بهم گفته بود intj داره دروغ میگه. کاش به حرفش گوش داده بودم. اون بهترین دوست دنیا بود. از پدر و مادر هم بهتر بعد از مرگ من و دوستم پدرم وقتی ۵ دقیقه بعد از اون ساختمون رد میشد جسد منو دید و گریه‌‌اش گرفت. اون بود و مادرم . پدرم فکر میکرد کسی منو کشته و رفت به مادرم گفت. وقتی مادرم به کنار ساختمون اومد پلیس ها جسد منو پیدا کرده بودن. همینطور دوستم که من ساعت ۲ نیمه شب از اونجا انداختمش پایین مادرم مسئولیت پرونده منو دوستم رو بر عهده گرفت. اون نمی‌دونست من هم خودم رو کشتم هم دوستم رو. ولی همه اینا تقصیر intj‌‌ بود. مادرم به دوست خودش مشکوک شده بود چون مادرم همیشه از اینکه چقدر من دختر خوبی بودم تعریف می‌کرد و فکر می کرد دوست منو و دوستمو کشته و چون قاتل دیگه ای پیدا نکردن انداختش زندان و اعدامش کردن. همین که intj فهمید مادرش داره اعدام میشه با سرعت جت به محل اعدام اومد ولی کار از کار گذشته بود. Intj رفت تا مادرم که مسئول پرونده بود رو بکشه. وقتی مادرم تو خونه بود پدرم هم کنارش بود و داشتن با هم به مرگ من و دوستم گریه می کردن. Intj در رو شکوند و چاقو رو وارد قلب مادر و پدرم کرد. خون توی خونه سرازیر بود. Intj چاقو رو روی زمین گذاشت و فرار کرد. وقتی پلیس ها برای اطلاع دادن اعدام خانم estj به خونه مادر و پدرم اومدن با دو جسد و یه چاقوی خونی مواجه شدن. معلوم شد که قاتل intj بوده چون یادش رفته بود اثر انگشت روی چاقو رو پاک کنه. و پلیسا اون رو هم اعدام کردن پی نوشت: ۵ نفر از ۱۶ نفر رو از دست دادیم ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 دانای کل - به قلم مارال روز دوشنبه بود که بعد از یه دعوای حسابی با برای اروم شدنش تصمیم گرفت به کلبه جنگلی کوچیکش بره، بعد از رفتن اون که عاشق intp بود همراه رفیق intp ، سمت کلبه حرکت کرد و چند ساعت بعد هردو به کلبه رسیدن اما هرچقدر در زدن خبری از intp نبود پس entp درو با لگد شکست و وارد شد و به enfj گفت تا بیرون منتظر بمونه. وقتی رفت داخل متوجه تغییر عجیبی تو وسایل شد وسایل خونه به طرز عجیبی بهم ریخته بود و نشان از دردگیری داشت وارد آشپزخونه شد و با دیدن صحنه ی روبه روش درجا خشکش زد جسد خون آلود intp کف آشپزخونه افتاده بود، خونی که روی کاشی های آشپزخونه جاری بود تازه بود و مشخص بود مدت زیادی از مرگش نگذشته بود قفسه ی سینه‌ش با ضربه ی چاقو شکافته شده بود و روی سرش و دستش هم آثار زخم بر اثر درگیری و دعوا وجود داشت از طرفی enfj که از غیبت entp مشکوک شده بود بعد از entp وارد آشپزخونه شد و با جسد معشوقش مواجه شد روز خاکسپاری همه بخاطر به قتل رسیدن intp ناراحت و شوکه بودن اما تنها ایستاده بود و با لبخند محوی به جسد که در حال دفن شدن بود خیره شده بود و خوشحال بنظر میرسید. خیلی زود که رابطه ی خوبی هم با intp داشت مسئول پرونده‌ش شد و به enfj قول داد تا حتما قاتل رو پیدا میکنه. کسی که هم entp هم istp و هم enfj معتقد بودن که قاتله کسی نبود جز infp که اخرین روز همه شاهد درگیری بینشون بودن اما بعد از بازجویی هایی که istp انجام داد فهمید زمان قتل infp پیش entj رفته و تمام مدت هم اونجا بوده پس امکان نداره اون قاتل باشه! بعد از چند روز تحقیقات istp تموم شد و رو به عنوان قاتل intp دستگیر کرد. دلیلش هم بدرفتاری ها و بی محبتی های intp نسبت به enfp بود، enfp اعتراف کرد که به intp علاقه داشته و روز دوشنبه وقتی میفهمه intp به کلبه جنگلی رفته فرصت رو برای بیان احساساتش غنیمت میشمره و پیشش میره اما intp با بی رحمی اون رو پس میزنه و enfp که مدتها این احساس رو درون خودش نگه داشته بود از خود بی خود میشه و با intp درگیر و اون رو با ضربه چاقو به قتل میرسونه اما در طول بازجویی مدام با گریه تکرار میکرد که هرگز قصد کشتنش رو نداشته و خیلی ناگهانی کنترل خودش رو از دست داده و بهش چاقو زده... ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
ایما | چت روم
سناریو جنایی~🩸🔪 سناریو: #entp و #‌estp بهترین دوستای همن که موقع گشت زنی تو خیابون entp منو که درحا
اما کی از مرگم خوشحال شد؟ بهتره بگم همه! estj خوشحال شد که برادرش قرار نیست وقتشو با آدمی مثل من تلف کنه، estp هم خوشحال شد که دنیا از وجود آدم مزخرفی مثل من پاک شده، entp برای مدت طولانی افسردگی گرفت و تنها کسی که حاضر شد مسئولیت پرونده رو به عهده بگیره esfj بود. کسی که مظنون به قتل شد estj بود! چرا؟ چون توی یادداشت های کنار تخت خوابم نوشته بودم "estj اینطوری خنجرت رو وارد قلبم نکن! " مسخره س! یعنی هیچکس به جز esfj که چند تا از کتابامو واسه سرگرمی خونده بود نمی دونست من همیشه از تشبیه استفاده میکنم؟ هیچکس نفهمید منظور من از خنجر ، کلماته؟ نه! من همینقدر تنها بودم! متاسفم estj من حتی بعد از مرگ هم به بقیه آسیب میزنم! راستی کی قاتل واقعی بود؟ estp ! کسی باور نمی کرد estp انقدر عقده ای باشه. ولی من درکت میکنم estp! تو پشت نقابی که گذاشته بودی و تظاهر کردنت خیلی مهربون و وفادار و با معرفت بودی و نمی تونستی تحمل کنی کسی دوستت entp رو ازت میگیره. از تو هم متاسفم estp ! میتونستیم دوستای خوبی بشیم. ولی تو از من متنفر بودی. و ازت ممنونم که منو به قتل رسوندی و همه رو از دستم راحت کردی. آخه میدونی؟ به جز تو خیلیای دیگه هم از من ،از متنفر بودن. ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 [ , , , , , ] مقتول : slain Esfj: سلام بفرمایید؟ xxxx: سلام شب خوش ، از اداره اگاهی تماس میگیریم، لطفا تا نیم ساعت دیگه خودتونو به یکی از شعبه ها برسونید اقا! اگر مسئله جا نیفتاد ما میتونیم بیایم دنبالتون !! Esfj: بله ؟ جریا (صدای بوق تلفن📞) نفس نفس زنان و کاملا گیج و گنک تلفن رو گذاشت تو جیبش و صدای بوقش تا ته مغزش رسوخ کرد. پلیس چرا زنگ زد؟ مگه isfj نگفت با slain تا نیم ساعت دیگه اینجان؟ صدا ... صدای ... صدای شلیک اومده بود پلیسا بودن ؟ (دوباره شروع به دویدن کرد) ...... فلش بک سه روز قبل ...... slain : ببین اینا تا خودمونو فیس تو فیس نبینن قبول نمیکنن معامله انجام بشه! جون دو تا بچه وسطه بعد تو میگی خطر داره؟ به پلیس زنگ بزنیم؟ نمیفهمی پلیس فقط گند میزنه به همه چی؟ ممکنه پاپوش ها رو نتونیم ثابت کنیم و بعد خودمونم گیر میوفتیم... نمیتونی بفهمی !!؟!؟؟ intj: عزیزم من فقط میگم بیا اروم تر پیش بریم، من با isfj هماهنگ کردم که باهاشون صحبت کنه شاید یکم وقت بیشتری بهمون دادن، نگران نباش حلش میکنیم تو که میدونی من قول دادم پیشت بمونم. slain: قول هاتو نگه دار پیش خودت. من فردا با esfj میرم به لوکیشنی که بهمون دادن سر میزنم و برسی میکنم؛ درضمن گرم به گرم اون جنسا حسابش دستمه گفتن اگه کم شه بچه ها اسیب میبینن. خوب حواستو جمع کن. intj: چشم من چهار چشمی حواسم هس (صدای کوبیده شدن در 🚪) ............روز دوم............ Esfj: میشه برای یکبارم که شده به احترام منِ نفهم به حرفم گوش بدی؟ من اصلا نمیفهمم تو چطور انقدر به همه چی مطمئنی ؟ با infp صحبت کردی؟ ناسلامتی وکیلته زورت میاد یکم مشورت کنی باهاش؟ slain: زورم نمیاد فقط میگم لزومی نداره، حالا انقدر اصرار داری اوکی! ولی فکر نکنم بتونه کار خاصی کنه. 📞infp: بله متوجه ام! پبشنهاد منم اینه که با پلیس درمیون نزارید، درمورد بقیه چیزایی که گفتید هم تو تلگرام براتون توضیح میدم. 📞slain: بله ممنون، پس رو کمکتون حساب کردم، میدونم گذشته ی خوبی نداریم ولی ممنون میشم بخاطر اون دوتا بچه هم که شده کمکمون کنید. خداحافظ ......... روز سوم ......... ساعت: ۹ isfj: آقا من میگم یکی این پشت بمونه از پشت سیستم کمک کنه، نظرتون؟ isfp: اوکیه من میمونم. ساعت : ۱۳ slain: من دارم میرم intj و Esfj و isfj شما یک ربع بعد از من بیاید سمت سوله شماره دو، حواستون باشه دیگه باز تکرار نکنم ... وکیله هم گفت محض احتیاط چون ممکنه بامبول در بیارن یک سوم جنس ها رو بعد از تحویل بچه ها بهشون بدیم. Esfj: نه من مخالف ام، بابا ریسکه بخدا نه نمیشه اگه میخوای این کارا رو کنی بشین من میرم. slain: چی میگی چه فرقی داره بعد هم تو وظیفت یه چیز دیگه است به همون برس. intj: قضیه یک سوم فکر بدی هم نیست! من اوکی ام. ،،،،،، چهار ساعت بعد،،،،، ساعت: ۱۷ بچه ها از فاصله ی زیادی از سمت سوله شماره چهار به سمت ون دویدن و با ترس زیادی به سه نفر جلوی ون گفتن: مگه قرار نبود یکیتون بیاد جلو؟ Esfj: چی؟ چی میگی منظورت چیه اومد دیگه چرا چرت و پرت میگی ؟!؟!؟ بچه¹: پس چرا طرف گفت معامله تغییر کرد؟ گفت چیزی که خواستن رو گفتن ما هم ازاد کردن بریم isfj: بچه ها سیگنال رو گم کردم، مگه سوله شماره دو همین پونصد متر اونور تر نیــــــ اینا که اینجان!!! چه خبره !!!! یک ساعت بعد: ۱۸ ون روشن شد و isfj تنها رفت سمت شمال شرقی، بعد از چند دقیقه زنگ زد و گفت صدای slain و یه صدای آشنای دیگه رو از سوله چهار شنیده و می‌ره ببینه قصیه چیه. تو همین حین isfp که هم استرس زیادی داشت هم میخواست بره سرویس بهداشتی گفت یه ربع بعد برمیگرده... . صدای ضرب دو گلوله اومد و همه رو میخکوب کرد!!! Esfj از ترس افتاد رو زمین و چشماش سیاهی رفت. دو دقیقه گذشت تا به خودش بیاد و شروع کرد به دویدن به سمت سوله شماره چهار که تلفنش زنگ خورد و ... . ......... زمان حال ......... در سوله رو باز کرد، از بیرون سوله نور یه تویوتا مشکی زد تو چشمش و به سمت شمال غرب با سرعتی که خبر از فرار رو میداد حرکت کرد. روی زمین خون تازه ای جاری بود، Esfj رد خون رو گرفت و رسید به isfj و isfp ... با ترس گفت پس slain کجاست ؟ اومد جمله بعدی رو بگه که نگاهش به اسلحه تو دست isfp رسید و پاهاش شل شد. به یک دقیقه نرسید که از حال رفت و روی کف خونین سوله دراز کشید. ........ روز بعد ......... تحت بازجویی : isfp مامور پرونده : estp نتیجه نهایی از پرونده که توسط estp نوشته شده به ذیل زیر است :
سناریو جنایی~🩸🔪 به قلم ‌𝗠𝗶𝘆𝗮 تایپ‌ها واسه تابستون به یه مرکز تفریحاتی رفته بودند تا اونجا به تفریحاتشون بپردازن . اما میل و رغبت چندانی نداشت که بیاد و تفریح کنه چون کلی پرونده دستش مونده بود که باید بررسی می‌کرد ولی خب به اصرار خیلی زیاد مجبور شده بود . کسالت بار تو رستوران مرکز تفریحاتی نشسته بود و به بقیه نگاه می‌کرد ‌. و درحال حرف زدن باهم بودن اما به محض اینکه نزدیک شد intj گرم صحبت با اون شد و هم از جمع اونا فاصله گرفت . Entj خانم متشخص و سرمایه داری به نظر می‌رسید این از سر و وضعش مشخص بود . Exfpها و هم گوشه‌ای داشتند راجع به تفریحات صحبت می‌کردن و بقیه هم کارهای عادی خودشون و چیز جالبی نبود که نظر istj رو جلب کنه . فقط از دست intj ناراحت بود که ایت روزها بیشتر از اینکه با اون باشه با entj عه . چند لحظه بعد که تقریبا رستوران خالی شده بود entj نزدیک istj شد . بعد از سلام و احوالپرسی ‌entj شروع کرد از اخلاقیات entp و intj پرسیدن و وقتی istj دلیلش رو پرسید entj جواب داد که احساس میکنه entp از اون بدش میاد و اون و پشت سرش حرفای بدی پیش همه زدن تا احساس intj رو نسبت به خودش عوض کنند و الان اون فکر میکنه که ممکنه enxp ها بهش آسیب بزنن و از istj که کارآگاهه میخواد که حواسش به اون باشه ولی istj اینو قبول نکرد چون دلیلی نداره که entj نگران باشه . پس‌فردا شب، شب آرومی بود . همه خواب بودند و دیر وقت بود که istj با صدای محکم کوبیده شدن در بیدار شد . وقتی در رو باز کرد جلوی در با گریه ایستاده بود " Istj کمک! Entj .. Entj رو کشتن!" . Istj و infp به اتاق entj رفتن . جسد entj خون آلود افتاده بود و intj کنارش مات و مبهوت مونده بود . پلیس اجازه نمی‌داد کسی به اتاق نزدیک بشه ‌. Istj نزدیک intj رفت و بلندش کرد ‌. وقتی همه رو بردن و جسد هم بردن istj از سمت پلیس به عنوان کارآگاه این پرونده انتخاب شد . فردا istj اتاق و جسد entj رو بررسی کرد . رو جسد entj پنج ضرب عمیق چاقو‌ وجود داشت و توی اتاقش فقط یه دستمال پیدا شده بود . Istj بازرسی رو از estp و enfp که بادیگارد entj بودن شروع کرد ‌. بعد از بازجویی فهمید که estp خوابش برده بود و چند دقیقه‌ی بعد enfp رفته بود سرویس بهداشتی و در روش قفل شده بود وقتی به سختی در رو باز میکنه برمی‌گرده حدود بیس دقیقه گیر افتاده بود . وقتی اومد estp رو بیدار کرد و متوجه نشدن کسی وارد اتاق شده . عصر هنگام estp دیده بود که entp جلوی در entj سرک میکشه ولی وقتی istj ازش پرسید entp گفت که فقط داشته به اتاق خودش می‌رفته . به نظر نمی‌رسید entp چندان‌ هم ناراحت بوده باشه . Estp گفته بود که چند مدت پیش یکی از شرکت entj دزدی کرده بوده و entj اونو زندان انداخته بود . نفر بعدی که istj ازش بازجویی کرد intj بود . Intj گفت که اون وقت شب اومده بود به entj بگه که فردا باید صبح برگردن چون کاری پیش اومده تو شرکت و وقتی که در رو باز کرد با جسد entj مواجه شد . Enfp و estp قسم میخوردن که الان فهمیدن و infp از اتاقش بیرون اومد و با سرعت به istj خبر داده . Istj دستمال رو به intj نشون داد و ازش پرسید مال entjعه؟ که intj گفت نه نیست . Istj شروع کرد از infp سئوال کردن . Infp خیلی استرس داشت و از سئوالات طفره میرفت . Istj همه چیو یادداشت کرد . ساعت قتل و همه‌ی شواهد . مظنون اصلی enfp بود که میگفت تو دستشویی گیر کرده بوده و بالافاصله بعدش قتل اتفاق افتاده . روز بعد همه تو باغ درحال تفریح بودند ‌. و بعضیا هم از قتل entj به شدت شایعه پراکنی می‌کردند‌ . Istj فکر هوشمندانه‌ای به سرش زد . دستمال رو بدون اینکه کسی ببینه انداخت زمین و دوباره برش داشت و به سمت infp رفت و بهش گفت خانم دستمالتون افتاد ‌. Infp هم تشکر کرد و دستمال رو برداشت و رفت . خب حالا خیلی چیزا مشخص شده بود . عصر همون روز همه جمع شده بودند تا istj قاتل رو معرفی کنه . Istj به همه گفت که اگه قاتلن خودشون بگن ولی کسی چیزی نگفت . Istj شروع کرد: ماه پیش istp به جرم دزدی از شرکت رفت زندان . Entp دوست istp بود و با این موضوع خیلی ناراحت شد و کینه‌ی entj رو به دل گرفت . شاید فکر کنید که کار entp بوده ولی این کار اونم نبوده درواقع entp از مرگ entj میتونسته خوشحال بشه ولی چرا entp بکشه وقتی نامزد istp خانم infp اینجا حضور داره؟ اون وضعیت مالی خوبی نداره ولی اومده به این گردش دلیلش هم فقط همین بوده . اون بعد از اینکه در رو enfp بسته وارد اتاق شده . دهن entj رو گرفته و چندین ضربه بهش زده و اومده بیرون ولی استرس زیادی داشت و دستمالش رو جاگذاشت و وقتی که intj جسد رو پیدا کرد فورا اومد و به من اطلاع داد تا وانمود کنه که هیچی نمیدونه .
سناریو جنایی~🩸🔪 * هیچوقت به هیچکس کامل اعتماد نکن * آره خب ، این جمله شعار همیشگی زندگیم بود ! زندگی‌ای که حالا ندارمش اما خب ، شاید خوش شانسم که در طی زندگیم ، آدم معتقدی بودم و کم و بیش به این موضوع که بعد از مرگ یه دنیای دیگه هم هست ، باور داشتم ! و حالا ، من مردم ! و از این بُعد ، روحِ سبکم نظاره گر همه چیزه ! و البته متحیر از بازی زندگی بازی ای که شروعش با infp بود و یا شاید با مرگِ من ؟ . . حوالی بعدازظهر ِچهارشنبه ، یه روز گرم تابستونی از ۱۷ سپتامبر ، جسدِ *راوی تو یه آزمایشگاه نیمه متروکه در حومه شهر پیدا میشه ، طبق نظریه پزشکی قانونی فرد به ضربِ یک گلوله‌ از پشت کشته شده و ۱۲ ساعت از مرگش میگذره ! پلیس افرادی رو به عنوان مظنون دستگیر میکنه که intp# به عنوان شخصی که جسد رو پیدا کرده و infp# به عنوان معشوقه مقتول هم در بین اون ها هستن ، کارگاه infj# مسئولیت پرونده و بازجویی از مظنون هارو به عهده میگیره اما هیچ مدرکی مبنی بر قاتل بودن اون دونفر پیدا نمیکنه ، مظنون infp# میگه : من اون زمان با دوستام تو یه مهمونی بودم ! با estp# و entp# و بقیه! م. . من دوستش داشتم حتی فکر اینکه من بخوام بکشمش هم احمقانس ! اوه خدایا (شروع به گریه میکنه ) از اونجایی که هیچ مدارک و شواهدی علیه infp# نیست و همینطور دوستانش هم تایید میکنن که در زمان قتل اون تو مهمونی بوده ، اون آزاد میشه تا بره و برای معشوقش عزاداری کنه ! مظنون intp# میگه : ببین ، اگه من واقعا قاتل بودم هرگز یه عنوان پیدا کننده جسد پیشتون نمیومدم ، واقعا ضایعس ! الان دیگه هیچ قاتلی این کارو میکنه ؟ پس ، نزار از کاری که کردم پشیمون شم و اگه دفعه بعد یه جسد دیدم بزارم به حالِ خودش بپوسه ! اوکی ؟ کارآگاه infj# با توجه به اظهارات اونها تصمیم میگیره هردوشونو آزاد کنه اما یه مدت زیر نظرشون داشته باشه ، بقول خودش : قاتل همیشه به صحنه جرم برمیگرده ! دوهفته بعد . . . estp# به ایستگاه پلیس میاد و میگه میخواد یه اعترافی بکنه ! اون به کارآگاه میگه : ببینید درواقع اون شب ، یعنی وقتی معشوقه infp# به قتل رسید ، اون تو مهمونی نبود ! : یعنی چی که نبود ؟ : اممم . . خب چطوری بگم اون من و یکی از دوستامو مجبور کرد بگیم با ما تو مهمونی بوده ولی درواقع اون نیومد ، یعنی قرار بود بیاد و ما یه پارتی سه نفره بگیریم اما لحظه اخر کنسل کرد و گفت نمیاد ، وقتی هم فهمید قراره ازش بارجویی بشه مارو تهدید کرد بگیم اون شب پیش نا بوده ! کارآگاه واقعا متحیر میشه ! این حرف یجورایی میتونه مستند باشه اما واقعا شوکه کنندس ! پلیس تا زمان اثبات شواهد infp# رو دستگیر میکنه اما اون همچنان این موضوع رو انکار میکنه تا اینکه دست به پرده برداری علیه موضوع مهمی میزنه : : من نبودم ! من حتی اگه انگیزه اش رو هم‌میداشتم که نداشتم ، توان جسمی کشتن یکیو ندارم ! کارآگاه : طفره نرو ! اون با یه شلیک اونم از پشت کشته شده ، برای بچه هم اسونه ! یالا اقرار کن! : خیلی خب ،شک ندارم اون کسی که معشوق منو کشته estp# عه ! اون شیفته معشوق من بود ! معشوقم به من گفت و من اولش خیلی عصبانی شدم اما اون گفت خودش باهاش حرف میزنه ! اون عوضی مادربه خطا میخواد همه چیو بندازه گردن من اما خودش بود ، مطمعنم ! معشوق من ، اون قبول نکرده باهاش باشه و estp# هم زده اونو کشته ! اون لعنتی کسی بود که از مرگش خوشحال شد ! : جالبه ! و تو با کسی که دنبال معشوقت بود رفتی پارتی ؟ بگو ببینم estp# تو پارتی سه نفره شما بود یا نبود ؟ : ببین ، اون لعنتی هرچی گفته دروغه اصلا پارتی درکار نبوده ! یعنی بوده اما من با اونهایی که ای اس تی پی میگه قرار مهمونی نداشتم من با چندنفر از رفیقای قدیمیم قرار مهمونی اونم تو یه رستوران داشتم ! و اونجا بودم ! اون این سناریو رو چیده تا منو سیاه جلوه بده من بی گناهم قسم میخورم !! بعد از پیگیری های مکرر کارآگاه و شب بیداری ها و بازجویی های پی در پی ، در نهایت همه جیز با بازجویی از همون نفر سومی که estp# ازش حرف میزد مشخص میشه ! اون کسی نیست جز entp# ! ENTP : آی‌ان‌ف‌پی و ای‌‌اس‌تی‌پی‌ چند وقت بود که از هم خوششون میومد با اینکه یه معشوقه داشت ! اون سعی کرد از معشوقش جدا شه اما معشوقش دست بردارش نبود و میگفت یدون دلیل نمیتونن از هم جدا شن ! تو این مدت هم infp# حسابی خاطرخواه estp# شده بود و حسابی تو کف هم بودن ! تا اینکه معشوقش یه شب این دوتارو باهم میگیره و از اونجایی که خیلی عاشق infp# بوده ، ضربه سختی میخوره و در صدد انتقام از estp# برمیاد و بهش میگه تو اون آزمایشگاه متروکه باهم روبه رو شن ! estp# قضیه رو به infp# میگه و اون هم از ترس اینکه معشوقش estp# رو بکشه بهش میگه اون رو هم با خودش ببره ! هردوتاشون سر قرار حاضر میشن اما
ایما | چت روم
سناریو جنایی~🩸🔪 * هیچوقت به هیچکس کامل اعتماد نکن * آره خب ، این جمله شعار همیشگی زندگیم بود ! زندگ
معشوقه آی‌ان‌اف‌پی با دیدنش‌ عصبانی میشه و میخواسته به حمله کنه که با یه گلوله خلاصش میکنه ! بعدهم باهم فرار میکنن ! از اونجایی که من رفیقم estp# هستم اون ماجرا رو بهم گفت و همینطور گفت که اون و infp# باهم قرار گذاشتن که تو بازجویی های احتمالی ، بگن ما سه نفر تو یه پارتی بودیم ! و به من گفتن اگه جیزی نگم مشکلی برام پیش نمیاد و ناخواسته منو درگیر این ماجرا کردن !من هم چیزی نگفتم ! اما estp# یه نقشه دیگه تو سرش داشت اون پاسپورتاشو برداشت و گفت میخواد از شهر بره و قبل از اینکه بره میره اداره پلیس و میگه که اون شب infp# تو مهمونی نبوده و همه چیزو میندازه گردن اون ! گفت از اولم infp دوست نداشته و فقط سر لج و لجبازی با معشوقش میخواسته تصاحبش کنه ! بعد از این هم سریع فلنگو میبنده و از شهر میره ! اما نقشش درست پیش نرفت و خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکرد برای بازجویی احضارش کردن و گفتن که infp# هم بر علیه اش حرف زده ! من فهمیدم که این دعوا بین اونها زرگریه و هردوشون تو قتل دست داشتن ،تصمیم گرفتن بیام و به چیزایی که میدونم اعتراف کنم ! طبق اظهارات entp# و اثبات حقانیت شون ، قاتل اصلی و estp# همدست قاتل شناخته شدن و حکم حبس ابد براشون صادر شد ! همینطور entp# بخاطر مشارکت غیرمستقیم در قتل به ۵ سال حبس محکوم شد ! و کارآگاه infj# بازهم به این نتیجه رسید که *به هیچ‌کس نمیشه اعتماد کرد ! ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI
سناریو جنایی~🩸🔪 داستان از زبان راوی : مدت زیادی بود که همه چیز و همه جارو میدید ، دیگه خبری از عشق های لحظه ای نبود و حتی دیگه دغدغه کار هم براش بی معنی بود ، مدت ها بود که فقط با estj وقت میگزروند سعی می‌کرد علارغم اینکه درونگراست و ساکته بیشتر با estj صحبت کنه ، بهش محبت کنه و کار هایی رو که estj رو خوشحال میکنه انجام بد ، حتی مرتب تر و با نظم تر از قبل به نظر می‌رسید تا اینکه اون شب با estj بحثش شد سر چیزی که اصلا کسی فکرشو نمیکرد خب estj کنجکاوی کرده بود و دفتری که همیشه رو میز intp بود رو خوند و اون دفتر محرم تمام راز ها و حرف های نگفته intp بود اونجا بود ک فهمید intpدوستش داره و تا اون جمله (من حاضرم برای estj جهان رو زیر و رو کنم )خوند intpسر رسید و سر اینکه بی اجازه وارد اتاقش شده و به حریمش احترام نزاشته بحث کردن و estj بعد یک بحث مفصل از خونه intp رفت بدون اینکه خبر داشته باشه اون شب آخرین شب زندگیش بوده و اما سر مراسم خاک سپاری estj غیر منتظره ترین اتفاق افتاد و این اتفاق اومدن بود که روی intp کراش داشت و از اینکه intp از estj خوشش میومد کینه کرده بود و منتظر انتقام بود که بالاخره این کارو کرد وسط مراسم بین گریه های بهش اعتراف کرد و با لباس سفیدی که پوشیده بود شروع به مسخره بازی کرد و باعث شد شخصیت ارومی مثل intpعصبی بشه و یه دعوای حسابی صورت بگیره وسط دعوا تنها کسی که غرق بود در افکارش و بی اراده اشک می‌ریخت و فیس بی جونی داشت بود که اون شب رفته بود تا رفیق قدیمیش estj رو ببینه و اون رو بی جون و غرق در خون پیدا میکنه و تقریبا دیگه از اون شب عین یک جسد متحرک شده بود و این وسط دل نازک ما نمیتونست این حجم از غم رو بین دوستاش ببینه و میخواست از توانایی‌تواناییاش و شغلش برای کمک به دوستش intp و پایمال نشدن خون estj پیدا کنه پس تصمیم گرفت این پرونده رو به عهده بگیره و کمی از رنج intp رو کم کنه طی تحقیقات infp ، از روی بعضی از اتفاقات مظنون شد به البته دلایل قابل قبولی داشت یک، istj در مراسم estj حضور نداشت دو، ساعت حدودی کشته شدن estj ، istj خونه نبوده سه، چاقو خونی که تو خونه istj پیدا شد چهار ، دعوا تلفنی بین estjو istj که در آخر مکالمه istj به وضوح estj رو تهدید میکنه که (مطمئن باش به دست خودم میمیری ) و ... و تقریبا infp حکم بازداشت istjرو میگره که با چهره رنگ پریده و اوضاع آشفته istp جلوی خودش مواجه میشه از دهان istp فقط چند کلمه خارج میشه (من ... کسی رو که ... از بچگی عاشقش بودم ... کشتم .... من ... من ... estj ... رو کشتم .... ) ⠇ 🕶✨️ ══════════════ ⠇ @Eema_MBTI