eitaa logo
در انتظار رویش🌱
2.2هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
384 ویدیو
20 فایل
➖دبیر دین و زندگی ➖کاردانی گیاهپزشکی ➖ کارشناسی و کارشناسی ارشد علوم قرآن و حدیث ➖عاشق مطالعه و علاقه مند کار تربیتی ➖کپی ممنوع❌ https://harfeto.timefriend.net/16508918927120 https://abzarek.ir/service-p/msg/1974160 👆👆 دریافت پیشنهاد و انتقادهای شما
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت آخر این خاطره رو هم بگم و تموم، یه روز صبح همینکه وارد دانشکده مون شدم، دیدم طبقه همکف دانشکده، نمایشگاه کتاب گذاشتن؛ خیلی خوشحال شدم؛ چون عاشق کتابم؛ ناخودآگاه قبل کلاس، به سمت کتابها کشیده شدم😍 جالب بود بدون قصد خرید و خیلی عجله ای داشتم کتابا رو رصد میکردم🧐 و از یه طرف هم حواسم بود که استاد نره کلاس و دیرم نشه؛ یهو چشمم خورد به یه کتابی📖،دیگه نتونستم ازش چشم بردارم ، علی رغم حجم کمش، عنوانش بدجور جذبم کرد❤️ به خودم که اومدم دیدم کتاب تو دستمه و همون جا سرپایی چند صفحه خونده ام 😊😍 و افسوس که استادها بدموقع از راه میرسن😐😐 فروشنده که اشتیاق من برا خوندن و عجله ام برا رفتن به کلاس رو دید، گفت کتاب رو ببر، بعد کلاست بیا حساب کن 😂 منم همین کار رو کردم. دروغه اگر بگم سرِکلاس، حواسم به کتاب نبود😉همینکه کلاس تموم شد؛ کتاب رو که چند صفحه شو خونده بودم برداشتم و رفتم با فروشنده حساب کردم و چون جمعیت جلوی دانشکده زیاد بود، رفتم به جای خلوتی روبروی دانشکده روی یک نیمکت خالی نشستم به خوندن کتاب...بگم چی شد؟؟!! دیدم یکی از شخصیت های اون کتاب داستانی میگه از ازدحام جمعیت دانشکده به جای خلوتی روی یه نیمکت خالی مقابل دانشکده پناهنده شدم....🙄🙄🙄🙄 حالا عین عبارات کتاب یادم نیست آآآ؛ ولی اون موقع میخکوب شدم از بسط کراماتی که رخ داده بود😊😅😉 قدم به قدم کتاب رو که می خوندم، داشت عینا اتفاق می افتاد😐😍😮 اون کتاب رو همون روز خوندم تموم شد و بعدش به اون دوستم هدیه دادم❤️💌♥️ اون کتاب، رزق اون بنده خدا بود که ازم پرسیده بود: تو از کدوم خدا حرف میزنی؟! و اسم اون کتاب دقیقا همین بود: " کدام خدا؟؟ "
خاطراتی از شب زنده داری ها در راه علم😄 اولین تجربه شب زنده داری ام برای پاس داشتن مقام شامخ علم، به دوره دبیرستان برمیگردد. سوم دبیرستان بودیم و امتحان میان ترم فیزیک داشتیم که برای اولین بار به سرم زد شب بیداری بکشم. چون کتاب را بطور کامل نتوانسته بودم مطالعه کنم.😞 سرِشب که مادرم را در جریان تصمیمم گذاشتم😅 مخالفتها شروع شد. این جور مواقع، مادرم همیشه طرفدار خواب بود ؛ نه طرفدار من😄 اما اراده پولادین من و آن تصمیم کبری چیزی نبود که تسلیم حرف مادر شود. 💪 من از همان اول، اهل حرف نبودم؛ اهل عمل بودم😅🤣🙈 صبح فهمیدم که آن شب، من به همان حالت نشسته، و حتی زودتر از همیشه و زودتر از بقیه به خواب رفته بودم 😅🙈 تنها تفاوت این بود که به جای بالش، سر بر بالین کتاب فیزیک گذاشته بودم😂
حالا هرسال زمستون یاد سختی هایی که خودم در راه تحصیل علم کشیدم می افتم😩😍❗️ ابتدایی که بودم، تو مسیر خانه تا مدرسه مون که پیاده و تنهایی می رفتم، یه جایی بود زمستونا یخ می زد❗️❗️ یَیَیَخ میگم آ ...ییییخ😱😰 لییزز میشد ...❄️❄️ باید از رو شیشه یخی رد میشدی.اگه سالم رد میشدی تازه میرسیدی به مسیر کم خطر مدرسه😂😢 چکمه های یاسمنی رنگ پام می کردم و با کلی سلام و صلوات تا می رسیدم به اون منطقه یخی، با احتیاط و ترس 😭😢 چندبااار زمین میخوردم،😭 پا میشدم 💪 دوباره زمین میخوردم 😢😭 و دوباره پا میشدم تا بالاخره می رسیدم مدرسه😍 حالا می دیدم زنگای تفریح همکلاسیا دعوا میکنن سر اینکه فلان بخش حیاط مدرسه رو صاف کردیم برا سُر خوردن و بازی و ...😂 جناب مازلو با آن هرم مشهورت، کجا بودی که ببینی برا من که خسته از زمین خوردن های متوالی، حتی تو مدرسه هم از زمین خوردن ایمن نبودم،😅 چه استعدادهای علمی در من شکوفا میشد👌😂😅 خلاصه من که با اون سختی می رسیدم مدرسه، خوب می فهمیدم که : 👇👇👇 اگر درس نخوانم، حرام است در مدرسه بمانم😉😂 پس سرمو انداختم پایین و درس خواندن را بر خود واجب دیدم😍
براتون از خاطرات تدریس مجازی بگم😁😂😩 در ایام کرونا که خانه دوم در خانه اول بود( مدرسه در منزل با شاد😅)، یه روز داخل اتاق ها موقعیت طوری بود که سروصدا بود ...خب همیشه هم نمیشد گفت که خانواده حرف نزنن و ... یکی از بچه ها سوالی پرسیده بود، میخواستم ویس بگیرم بفرستم برا کلاسم😩 تنها جای ساکت، حیاط بود. از اتاقها به حیاط پناه بردم. مطلب درسی رو چند دقیقه ای بود داشتم تو ویس بیان میکردم که یهو یه گربه سر و کله اش پیدا شد😱😐😂 اومد پیشم🐈 .. وسط ویسم😅😩😢👇 میوووو... میوووو🐈 🐈 ویس رو لغو کردم .. پیشته کنان دورش کردم و راه افتادم گوشه دیگه ای از حیاط بزرگ ، زیر درخت انار😍☺️ ولی گویا بی همگان به سر شود، بی من برای گربه به سر نمی شود😅🤦‍♀ هرجا رفتم میوووو میووو اومد دنبالم😂😏🙊 دیگه از محیط ساکت حیاط هم به داخل اتاق پناهنده شدم حالا منتظر بودم صدای قهقهه خنده خودم بند بیاد تا ویس بگیرم😂😂😂😅 عجبببب روزایی بود🙈😅 عجبببب سختیهایی کشیدم😂 🔻نکته: به جای برش های شیطنت آمیز ِ سوتی های مدرسه مجازی که گاهی با حق الناس و تمسخر و...همراه است، به خاطرات خنده دار من بخندیم😂 این خنده بی گناه، حلالتون باشه😉 عین شیر مادر، نان پدر و ساندویچ برادر👌😂
یادش بخیر یه زمانی مسیر تحصیلی ام رو از گیاهپزشکی، به سمت رشته فلسفه منحرف میکردم😂 بعد از تموم کردن گیاهپزشکی ، مطالعات فلسفی شروع کردم. به عشق فلسفه نشستم کتابای علوم انسانی رو خوندم برا کنکور رشته انسانی😊 فلسفه ملاصدرا و حرکت جوهری ایشون، حرکتی را در جوهرم رقم زده بود که نیا و نبین😅 یه مدت کتابهای فلسفی و عرفانی استاد یثربی رو مطالعه می کردم، شماره استاد رو هم پیدا کردم و برا انتخاب رشته فلسفه ازشون راهنمایی خواستم ؛ ولی ایشون با توجه به شناخت کلی که از بنده داشتند، منو از ورود به فلسفه منع کردند و به ورود به عالم ادیان و عرفان دعوت نمودند😊 منم که در حوزه ادیان و عرفان های کاذب مطالعاتی داشتم، به شدت پس زدمش.😒) الان عاشق مطالعه در ادیانم😍) ولی خدا طرحی دیگر برایم در انداخته بود😍❤️👌 همه رشته هایم را پنبه کرد.. مسیرم رو به طرزی عجیب و دقیق به سمت قرآن و حدیث کشوند🤩 چگونه اش، بماند❗️ حالا اینجا رو داشته باشید😄👇 دانشجوی ترم اول کارشناسیِ قرآن و حدیث بودم که یکی از اساتید عزیزم، همون ترم اول سر یکی از کلاساشون، زیرآبِ فلسفه صدرایی رو زد🤯😥 منم اینجوری شدم 😳🤔⁉️‼️😰🤯 کلیییی باهاشون بحث کردم سر این نقدهاشون😐 استاد، حواستون هست دارید چیکار میکنید باهام؟!!❗️ شما دارید چیزی رو نقد می کنید که من بعد کلی جستجو، به عنوان جواب یافتمش و آرومم کرده🥺 ولی خب اگر در طلب حق باشیم، نباید بر دانسته و داشته هایمان تعصب نادرست بورزیم. گاهی یک شک عالمانه، بهتر از یقین جاهلانه است👌 گاهی مسیر طی شده، بی آنکه بدانی، ممکن است، خطا باشد❗️
دانش آموز دبیرستانی بودم (متوسطه دوم)😊 از اول هم عااااشق شعر و ادبیات😍 ولی عمرا فکرش رو نمی کردم تو درس زبان فارسی، یه روزی نمره صفر بگیرم‼️ تازه اون صفر هم از نوع تشریفاتی نباشه؛ بلکه یک عدد کوفته قلقلیِ به تمام معنا حقیقی باشه😥 و مستقیم با نمراتم جمع بشه 🥺 و نمره مستمرم رو در حد باورنکردنی خراب کنه. 😫 اونم کجا ؟ تو مدرسه نمونه دولتی و از من که رتبه دوم بودم😱😐 ولی دنیا، دنیای احتمالات است و هر چیزی ممکن است.😂 شاید سوم دبیرستان بودیم. یه روز امتحان زبان فارسی داشتیم. معلممون هم یه آقا معلمی بود که ارادت داشتم و هیچ مشکلی باهاش نداشتم و حتی به خاطر ذوق ادبی ام، معلم رو هم سر ذوق می آوردم😊 اون روز، من برا امتحان خووب خونده بودم و آمااده بودم. ولی مسئله از اونجایی شروع شد که اغلب کلاس درس نخونده بودن، حتی شاگرد اول کلاسمون❗️ اینا زنگ تفریح بهم رو انداختن و گفتن به معلم بگم این جلسه امتحان نگیره، آخه روابطم با معلم روابط حسنه ای بود و یه احترام و درک متقابل بین من و معلم وجود داشت😊 گفتن حرف تو رو قبول میکنه و دوستا ازم خواهش کردند که امتحان ندیم و معلم رو راضی کنم. آغااا منم اون حس دوستانه ام گل کرد و قبول کردم😍😄 ولی چشمتون روز بد نبینه... جاده پیچید، من نپیچیدم❗️ من قبول کردم، آقا معلم قبول نکرد که نکرد!! مودبانه مطرح کردم آآ، کل کلاس هم ادامه اصرار رو اومدن آ😄 ولی گاهی نمی شود که نمی شود. از طرفی از اینکه معلم، خواهش منو زمین انداخته بود، به یکی از رگام برخورد ( اسم این رگ، غیرت نیست، نمی دونم چیه😂) و همین موجب شد منِ نوجوانِ ضایع شده در جمع کلاس، حرف معلم رو گوش ندم و تهدیدش رو جدی نگیرم و وقتی همه کلاس، آزمون دادند، من ندادم .( یعنی که مثلا قهرم😂) غرورم خدشه دار شده بود، افتادم رو دنده لج🙈 فوقع ما وقع .. نمره صفر رو در کارنامه دوران تحصیلم و در درسی که عاشقش بودم ثبت کردم😥 مستمرم با اون صفر، شده بود 14❗️ ( البته این صفر، چیزی از عشق من به ادبیات کم نکرد😍❤️) ولی بعدهااا فهمیدم درسی که این نمره صفر به من داد رو هیچ نمره 20 ی به من نداده بود. این صفر، به من یاد داد که هیچ وقت نباید در برابر معلمی که از او درس آموخته ام، یک دندگی و لجاجت بورزم!! هیچ وقت نباید بخاطر تبانی کردن با رفقا ، حرف معلم را بهش بها ندم . هیچ وقت نباید به جایگاه علمی ام مغرور شوم. ممکن است رتبه 2 فرزانگان باشی؛ ولی صفر بگیری و اتفاقا صفر، حقت باشه👌😅 خلاصه صفر بابرکت و به یادماندنی بود👌😅 😅
من کلا طوری هستم که دیر به دیر، سریالی یا فیلمی بتونه منو جذب خودش کنه. ولی چند وقت پیش، سریال گاندو، منو بشدت جذب خودش کرده بود و با اشتیاق دنبالش می کردم😍 تا اینکه ماجرای من در قسمتِ آخر سریال شروع شد😊 اون روز که قسمت آخر سریال بود و فیلم به جای حساسش رسیده بود و من چهارچشمی داشتم می دیدمش 🧐🧐 یهو صدای اذان مغرب بلند شد❗️ از یه طرف، فیلم جای حساسش بود، از یه طرف، قسمت آخر بود، از یه طرف، تکرارش رو نمیتونستم ببینم، کسی هم نبود که بگم بشین نگاه کن بهم بگو چی شد😂 از اون طرف هم صدای اذان🎙 یه چالش و درگیری جدی در درونم شکل گرفت که چیکار کنم؟ فیلم یا نماز اول وقت؟! مدرس قرآن بودن هم تلنگرها و تذکرهای به جا رو با خودش داره هااا😍👌 یهو صدای خودم در درونم پیچید که سرِ کلاسای قرآن در توضیح واژه " لهو" گفته بودم : هر سرگرمی که انسان را از کار مهمتر باز دارد، لهو است👌 جنگ نفس گیری بود😥 یکی از من هام توجیه میکرد که حتی اگه الان بری نماز بخونی، حواست پیش فیلم خواهد بود🔺 یکی دیگه از من هام میگفت خب همیشه اول وقت خوندی، حالا نیمه وقت بخون، اشکالی نداره🔺 یکی از من هام میگفت: زاهدان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند، چرا در حین چالش آن لهو دیگر میکنند؟😂 بعد چالش شدید، از پای تلویزیون کنده شدم و رفتم سراغ نماز اول وقت... باور میکنید اونجا هم چالش و درگیری ادامه داشت😅🙈 یکی از من هام گفت : حالا که اول وقت میخونی، سرعتش رو ببر بالا( نماز موشکی😅) یادم نیست حرفش رو گوش دادم یا نه😐 میدونم شما هم مشتاق شدید بدونید کیفیت اون نمازم چطور شد😅 فقط اینو یادم مونده که یکی از پرچالش ترین نمازهای اول وقتِ بی حضور قلب بود🙈 ربنا تقبل منّا... شاید اگه زندگی پس از زندگی رو تجربه کنم ببینم همون نماز منو به کجاهاااا رسونده😋😅 البته به هیچ جا نمیرسونه؛ چون الان به شما گفتم ریا شد😂😅 ولی خدا رو چه دیدی شاید هم رسوند😂😅 باشه اصرار نکنید اگه اون نماز منو به ملکوت اعلی برسونه، شفاعت شما رو هم میکنم😂😅🤣 ولی نههههه وقتی شفاعت اهل بیت(علیهم السلام ) به کسی که نماز را سبک بشمارد ، نمی رسد. ❗️👌 پس رو سفارش و یاری منم حساب باز نکنید😅 برید از نماز یاری بگیرید😍❤️
خاطرات تدریس های مجازی از ابتدای کانال با هشتک فایلهای صوتی شرح دعای ابوحمزه ثمالی با هشتک نقد تجربیات نزدیک به مرگ با هشتک متن های ادبی یا طنز دست نوشته خودم با هشتک های
°•~🦋~•°
♥️ طنزهای مربوط به سفر یک روزه به مشهد مقدس با هشتک های و پست های امام زمانی با هشتک مطالب طنز و حال خوب کن با ماجرای چالش طنز با تصحیح ورقه های امتحانی خرداد ماه با هشتک نقد های مطلب منسوب به دکتر شریعتی با هشتک نقد سوگل مشایخی با هشتک نقد تکنیک مولتی میلیاردر با هشتک نقد کلیپ استاد در شرح شب های قدر😏 با هشتک درسهایی برگرفته از قرآن با هشتک درسهایی از اهل بیت علیهم السلام با هشتک مطالعه معرفی و مطالب مربوط به شاگرد عصیانگر با هشتک معرفی و مطالب مربوط به شاگرد مدیتیشنی با هشتک خاطرات و ماجراهای تدریس در مدرسه با هشتک خاطرات مربوط به خودم با هشتک شعرهای طنز یا مناسبتی و .. معرفی کتاب های مناسب یا برشی از برخی کتاب ها با هشتک پاسخ به پیام های شما با هشتک شعر و مطالب ارسالی از طرف اعضای کانال با هشتک معرفی و کتاب ها و مطالب مربوط به استاد صفایی با هشتک های و تصاویر گرفته شده توسط ادمین از طبیعت به همراه جملات ادبی با هشتک پاسخ به شبهات با هشتک شهید چمران و سایر شهدا با هشتک های و موسیقی های ناب و شنیدنی با هشتک مطالب مربوط به رفیق شیمیدان عرب زبان با هشتک و و طنزهای مربوط به معرفی رفیق شیمیدان با هشتک 😁😂 کلیپ ها با هشتک مطالب مربوط به سفرهای مشهد و مربوط به امام رضا علیه السلام با هشتک مطالب تلفیقی درسهای شیمی و فیزیک و ... با خداشناسی با هشتک خاطرات مربوط به تدریس هایم در موسسه قرآنی به قلم رفیق شیمی دان با هشتک مطالب مربوط به ماه محرم احادیث خاطرات درگیر شدن با بیماری کرونا با هشتک های نقد عرفان حلقه با هشتک های نقد بی تی اس و شاگردان هوادار بی تی اسی با هشتک خاطرات زنبورهای عسل
دنیا خیلی کوچیکه 👌 دخترِ معلمِ اول ابتدایی ام و همینطور دخترِ همکلاسیِ اول ابتدایی ام، شاگردم بودند 😊 معلمم به ذهنشون خطور نمیکرد که شاگردش(من)، روزی معلم ِ دخترش بشه😍😊 و همکلاسی ام هم به ذهنش خطور نمیکرد که دخترش شاگردِ همکلاسی اش(من) بشه😅 @dar_entezare_ruyesh
خیییییلی دوست داشتم بعد سالها، معلم اول ابتدایی ام رو دوباره ببینم😍 و نمی دونم چرا فکر میکردم این یه آرزوی بعید هست😢 ولی روزگار در آستین خود، هدیه های جالبی داره😍🤩 پیارسال سر یکی از کلاسها، و وسطهای سال تحصیلی متوجه شدم یکی از شاگردام، دختر معلم اول ابتدایی منه🥰😍🤩❤️ بعد چند روز، مادرش بدون اطلاع من اومده بودند دفتر و منتظر من بودند و گرچه دیدارشان بعد از سالهااا واقعا خاطره انگیز و مفرح بود؛ ولی برایم هدیه ای هم آورده بودند.😍 یکی از خاطرات بسیارر جالب دوران تدریسم همین مطلبه❤️ امروز در پاسخ به تبریک همان دانش آموزم، تبریک روز معلم رو به معلم اول ابتدایی ام( مادرش) رسوندم 😍 ✍🌱درانتظار رویش🌱 ۱۴۰۲/۲/۱۲ @dar_entezare_ruyesh
وقتی ۱۲ اردیبهشت با ۱۳ آبان در ذهنم تلاقی میکند😂😍👇👇 یکی از برکات جالب دوران تحصیلم ، اینه که با سوتی های توأم با درس خواندن هایم در ذهن برخی اساتید ماندگار شدم 😅😂🙈 و از طریق دوستان سراغ ما را می گیرند👌😍 بعد سالها، شماره یکی از اساتید به یادماندنی را از دوستم گرفتم و یکی از پیام های تبریک روز معلم رو به تنها سرنشین ماشینِ پارک شده در بین همه ی ماشین های بی سرنشین فرستادم😂👌😍 الحمدلله استاد، بنده رو شناختند و دیگه نیاز نشد خودمو اینجوری معرفی کنم براشون😁😅👇 ✍🌱درانتظار رویش🌱 ۱۴۰۲/۲/۱۲ @dar_entezare_ruyesh
بازخوانی طنز آمیز یک خاطره 13آبان سال92 بود ما دانشجویان مشغول بد وبیراه گویی به آمریکا بودیم البته از نوع شرعی اش"تبری".😅 در گرماگرم این حرکت عظیم، ناگهان یکی از چهره های ناشناس این حرکت؛بجای آنکه مشت محکمش را بر دهان آمریکا بکوبد✊ لگد محکمترش را به پای پر دردسر بنده کوبید و شد آنچه شد,پاشنه کفش تا نصفه کنده شد!!!😩😭 و این تلنگر ظریف(یعنی همان لگد محکم) به ناگهان قوه شعری ام را از سکون در مسیری به سمت"سهراب سپهری"به حرکت در آورد:😁 پشت سر من اگر می آیید، نرم وآهسته بیایید مبادا که ترک بردارد کفش تازه و چینی من😢 خلاصه بعد از خواندن قطعنامه؛راهپیمایی به پایان خود رسید و من به آغاز درد سر😓 دنبال جای امنی بودم برای ترمیم کفش نزدیکترین و مطمئن ترین جا،همین اطراف دانشکده ادبیات بود،جایی که اساتید ماشینهای خود را پارک کرده بودند.جایی خلوت...😍 دوستم به دنبال چسب قطره ای به انتشارات دانشکده رفت ولی اندکی بعد،چکش به دست برگشت😳 آری چسب قطره ای یافت می نشد و به قول شاعر،چقدر عجیب"آنچه یافت می نشود،آنم آرزوست"😱😰 خلاصه با چکش برسر میخ کوبیدیم،اما افسوس : «نرفت میخ آهنین در کفش»😐 از بین آن چند دوستی که پیشم بودند فقط من کلاس داشتم،(تاریخ تحلیلی) کلاس فدای سرم، میشد که نرفت ولی کتابهای استاد دستم امانت بود و قرار بود آن روز آنها را پس بدهم. 😢 دوستانم شوخی های شیطنت آمیز میکردند و می خندیدند ومن حرصم میگرفت.😠😫 بالاخره از علوم پایه چسب قطره ای پیدا کردند و من لنگ لنگان از بد حادثه به کنار مسجد پناه بردم و کفشم را ترمیم کردم😊 حالا دیگر وقت کلاس بود،سر کلاس سنگینی وزنم را روی کفش مجروح متمرکز کردم تا مبادا کار دستم دهد،😅 همینکه استاد سر کلاس آمد کتابها را پیش رویش روی میز گذاشتم و خیالم از بابت امانتها راحت شد کلاس که تمام شد،استاد که داشت می رفت رو به من برگشت و گفت: آنجا توی ماشین که بودم متوجه جریان شدم ولی روم نشد از ماشین پیاده شوم و کتابها را بگیرم تا شما راحت باشید.( من 😧😯😲😳😱🙈) استاد این را گفت و رفت.... سلولهای دوستم از خنده🤣😅😂😄 و مغز سر من از حرفی که شنیده بودم،ترکیدـ😞 عجیب بود که از بین آنهمه ماشین بی سرنشین،من درست کنار ماشینی تکیه کرده بودم که سرنشین داشت و سرنشین عزیزش، استاد بزرگوارم بود !!!🌸☘ الهی جانش به سلامت🌺😊 ✍🌱درانتظار رویش🌱 @dar_entezare_ruyesh
شرح سفری إلي المشهد المقدسة قدسافرتُ إلي المشهد المقدسة ثلاث مرّاتٍ حتي الأن. في كل مرّة ، قدجرّبتُ حوادث ٍ عجيبةٍ جدا. والان قد انتخبتُ احدأ منهم مرتبطاً بالمادة الدرسية. قد سافرتُ إلي المشهد المقدسة لزيارة امام الرّئوف عليه السلام في السنوات الماضية . في يوم من الأيام إقامتي في مشهد، قد جلستُ في أحد الرّواق للحرم الشريف و شغلتُ بالذكر و الدعاء. فی هذا الوقت، کانت قد جلسَت سیّدةٌ فی جنبی؛ لکن فی هذه المدة لا نتحدّثُ کلاماً. عندئذٍ احدُ مِن خدّام الحرم الشریف قد توزّع اوراقاً بیننا؛ کُتبت فیهم حول صلاة نافلة الیل. سیّدة الّتی قدجلست عندی، طلبت منّی باللغة العربیة حتی أقول حول هذه الصلاة. لکن هذا الامرُ صعبٌ لی جداً. توکلتُ علی الله فی نفسی و بدأتُ بالتّکلم باللغة العربیة معها، حول موضوع المشحون من الاعداد و الارقام للرّکعات و الاذکار فی هذه الصلاة. هذا الامر صعب لی ؛ لانّ فی رأیی مبحث الاعداد فی العربیة، صعبة جدا. مخلص الکلام : استطعتُ أن اتکلّم بالعربیة حول هذا الموضوع. بعد مدةٍ، سألتُ منها : مِن أین أنتِ؟ قالت : لبنانیٌّ. و سألت منّی : هل أنتِ من بلاد العربیة؟ فی هذا الحال، ماخطر ببالی أن اقول لها : « لا » ، بالاجبار بعد مکثٍ طویل، قلتُ لها : NO my dear sister؛ I am Irainian. @dar_entezare_ruyesh
کلا من یک علامه سوتی خیز هستم😅😅 یَک سوتی هایی دادم که خدا نصیب هیشکی نکنه🙈 به قول خواهرم نمیدونم بعد اون سوتی ها، الان با چه رویی زنده هستم😅😉 یه بار یکی از اقوام که از حج خانه خدا برگشته بود؛ دور هم نشسته بودیم . داشت خاطرات سفر رو میگفت ... یهو رو کرد به من ، گفت تو تا حدی عربی بلدی ، بذار امتحانت کنم ببینم در چه حده؟😄 آغاااا ازم پرسید " دورة المياه" يعنی چی؟😅 منم همه سواد عربی رو بکار گرفتم و با ژست متفکرانه و عالمانه ای🤔 گفتم میاه جمع مکسر ماء به معنی آب هست ولی " دورة " رو دقیق نمیدونم ولی یه لحظه اجازه بده.... اهان خودشه....فهمیدم دوره المیاه یعنی " آب گوارا " 😂😅🙈🙈 هلااااک شد بنده خدا ...😂😂 گفت حالم رو به هم زدی با این عربی ناگوارت😂 دورة المیاه یعنی سرویس بهداشتی🙊🙈 از اون موقع به بعد هر بار تو حیاط حرم امام رضا علیه السلام، چشمم به این واژه عربی میافته اون عزیز رو یاد میکنم 😅 @dar_entezare_ruyesh
گاهی برخی انسان ها وارد زندگی ما می شوند و بودنشان نقطه عطفی در مسیر ما ایجاد می کند و بعد از مدتی، ما دیگر همان انسان قبلی نیستیم. یکی از اساتید عزیزم در رشته قرآن و حدیث ، از جمله به یادماندنی ترین معلمان زندگی ام بود🌹 جالب اینکه از همان ابتدای آشنایی با این استاد، من به عنوان یکی از دانشجویانش، بیشترین مقاومت و مخالفت و ناسازگاری با محتواهای آموزشی ایشان را داشتم . حتی با تکیه کلام ایشان در خطاب قرار دادنم هم که ما را علامه صدا میزدند، مشکل داشتم😅 صد البته مقاومت ها و مخالفت های من با بحث های کلاسی استاد، رویکرد علمی داشت؛ چون انگیزه فهم داشتم و خدایی نکرده از سرِ لجاجت و... مقاومت نمی کردم☺️ هرگز یادم نمی رود ترم ۲ مقطع کارشناسی را که نقطه شروع ویران شدن من به دست شریف این استاد والامقام بود😍 آن ایام فکر می کردم استاد چقدر بی رحم است که با افکار من چنین می کند🙈🤯😥 من که بعد از سالها گشتن و مطالعه، پاسخ سوالی را در حرکت جوهری ملاصدرا یافته بودم و آرام گرفته بودم، سر کلاس همین استاد، شاهد زیر سوال رفتن آن فهم و به تاراج رفتن آرامشم بودم.❗️😢 استاد عزیز با نقدی بر حرکت جوهری ملاصدرا ، تمام جوهره ی وجودی ام را که در تقلای فهمیدن حق بود، ناآرام ساخت و اندیشه ام را به حرکت در آورد👌 و بعدهااا در ترم ها و سالهای بعد و حتی در مقطع ارشد، نقدها و شک ها و تقلاهایم بیشتر شد. یادم نمی رود یک روز سر جلسه امتحان پایان ترم وقتی برگه ام را تحویل استاد می دادم از ایشان تشکر کردم که ساختمان افکارم را با تدریس های استادانه شان در هم کوبیدند😍🤩 و ایشان هم با شوخ طبعی همیشگی جواب دادند : علامه تو داری به آن باورهای قبلی ات کافر میشوی و این خوب است😅 ولی مراقب باش با این حجم از سوال ها دیوانه نشوی؛ چون مستعد دیوانه شدن هستی😂🙈 هنر اصلی استاد این بود که یقین های گرد و خاک گرفته یِ پوشالی ام را از من گرفت و به جای همه آن یقین ها، شکی حرکت آفرین و زاینده در جانم ریخت👌😍 اندیشه ها را که در کتابها و سایر کلاسها می خواندم و می آموختم ؛ ولی هنر اندیشیدن را با عمل این استاد بود که یاد گرفتم. و علاوه بر این، سعه صدر بسیارر ستودنی در شنیدن و تحمل نظرات مخالف را با این استاد یاد گرفتم. یک خلاء آموزشی که از جانب اغلب معلمان و اساتید شاهدش بودم، غفلت ازحیطه عاطفی مخاطب بود؛ ولی این استاد خیلی ظریف و ماهرانه عقل و قلبم را توام درگیر آموختنی ها کرد😍👌 و آموزش هایش را منحصر به حیطه شناختی و روانی - حرکتی نکرد. ناگفته نماند، ایشان استاد راهنمای المپیادم هم بودند و من وقتی در المپیاد کشوری قرآن و حدیث رتبه اول را کسب کردم و به بنیاد ملی نخبگان راه یافتم، اولین رویداد فرهنگی بنیاد نخبگان که شرکت کردم ، رویدادی فرهنگی با عنوان " یاد استاد" بود که دانشجویان سراسر کشور، در تجلیل از اساتید به یادماندنی شان شرکت کرده بودند🌹 در آن رویداد قرار بود بهترین ویژگی های یک استاد دوران تحصیلمان را در محدوده تعداد واژه های مشخصی به قلم بیاوریم تا از برگزیدگان تجلیل شود🌸🍃 الحمدلله نوشته من در مورد همین استادم برگزیده شد و اینگونه در حد بضاعت کم از استادم تجلیل شد😍 متنی که برای این رویداد فرهنگی ارسال کرده بودم و عییین حقیقت بود😍👇 ✍🌱درانتظار رویش🌱 ۱۴۰۲/۳/۲۸ @dar_entezare_ruyesh
خاطرات المپیاد مرحله دوم : المپیاد یک آزمون کاملا تشریحی است📃📝 و با همه کنکورها و آزمون های تستی، هم از حیث تشریحی تحلیلی بودن سوالها و هم از حیث مدت زمان پاسخگویی متفاوت است. از ساعت ۸ صبح تا ۴ عصر( از تایم نماز و ناهار فاکتور بگیرید)❗️😩 مرحله اول، من و دو تا رفیق صمیمی ام، تیم اعزامی دانشگاه بودیم و چشم امید اساتیدمان به ما "اعلام ثلاثه " بود.😍 اغلب تو آزمون های مهم، بعد اتمام جلسه آزمون، داوطلبان با سرعت نور مشغول بررسی کتابها و سوالها و جوابها میشن تا یک ارزشیابی نسبی از نتیجه خودشون دستشون بیاد.. من خودمم در تمام مقاطع تحصیلی همینجوری بودم تقریبا. ولی بعد مرحله دوم المپیاد، من چیکار میکردم؟!😊❗️ نشسته بودم تو حیاط دانشگاه میزبان و داشتم برا یکی از اساتید متن ادبی می نوشتم.😍 چشمِ امید اساتید به من بود و فکر من پیش اساتیدم👌😍 حالا اون متن یادم نیست چی بود ولی سفارشیِ جوششی بود😅 هرکسی قدردان اساتیدش باشه، موفق میشه منم همونجوری بودم رتبه اول شدم😉 ✍🌱درانتظار رویش🌱 ۱۴۰۲/۳/۳۱ @dar_entezare_ruyesh
مرحله کشوری المپیاد : قبل از نقل این خاطره باید اشاره کنم به این مطلب که اغلب گفته میشه در کار تدریس، کاربرد پربسامد یک عبارت، ایراد هست؛ ولی تجربه من، خلاف این را ثابت میکند.😊 یکی از اساتیدمان(همون بهترین استادم😊) هر موقع دانشجویان در تلفظ اسامی افراد عربی یا خارجی به مشکل برمیخوردند و وقف می کردند، استاد با خنده میگفت : علامه، این آدمه، خوردنی نیست.😂 علامه هم در بیان این استاد، مجاز بود به اعتبار ما یکون😉 اینو داشته باشید. ما سه رفیق بودیم (و هستیم) از نوع شفیقش😍❤️ استاد به ما اعلام ثلاثه میگفتند😅 ما اعلام ثلاثه به حول و قوه الهی، مرحله دانشگاهی و مرحله میانی المپیاد رو با موفقیت پشت سر گذاشتیم و وارد مرحله نهایی شدیم.😍 تابستون بود با اتوبوس VIP از شهرستان راهی تهران شدیم. من در طول مسیر هر کاری کردم نتونستم بخوابم.😩 چون اولین بارم بود که با اتوبوس سفر میکردم. (وگرنه مثل برخی مسئولین کاملا مردمی، همه سفرهای من با هواپیمای شخصی هست😅) خلاصه ، تمام طول مسیر رو که چند ساعت میشد، با حسرت به خواب مسافران و احیانا خرو پف اونها نگاه میکردم. حتی یادمه برا نماز صبح، آقای مسئولمون رو من از خواب سنگین بیدار کردم. همینکه رسیدیم تهران و تو خوابگاه مورد نظر اسکان گرفتیم؛ من ولو شدم تو تخت خواب.😊 نگو این خواب من، سوژه خنده اون دو رفیق و بقیه هم اتاقی هایی شده که منو بار اولی بود که می دیدند.😂🙊 رفقام گفته بودن اینی که تو خوابه، شاگرد اول و علامه کلاس ماست. اونا هم میگفتن این چه علامه ای هست که فقط خوابه!!😐🤔❗️ یادمه دوستام میرفتن ناهار بخرن، منو به زور تو خواب تکونم دادند که چی بخریم برات؟ منم با حالت خماری بین خواب و بیداری گفته بودم هرچی برا خودتون تهیه کردین، برا من قبوله .😂 بماند که اون بنده خداها زحمتش رو کشیدن و من در حالت خواب و بیداری خوردم و دوباره من خوابیدم و دوستا و هم اتاقی ها رفتن سراغ کتاب ها و مطالعه. اصلا یادم نمیره شوخی های با مزه دنیا باهام.😋😅 من که اون آقای مسئول رو از خواب ناز برا نماز صبح بیدار کرده بودم، باید یه جایی تاوان میدادم.😢 درست تو خواب شیرین بودم که گوشیم زنگ خورد. با حالت کلافگی و خواب آلودگی گفتم : بله؟😩 دیدم آقای مسئول هست میگه خواستم بپرسم اسکان گرفتین؟؟!!!! آی بگم خدا خیرت بده با این اندازه حس مسئولیت پذیری ات ای برادرررر...😩 شب شد و من همچنان در خواب بودم...😅😂رفقا و رقبا مشغول مطالعه... یکی از اون دوستای عزیزم داشت تاریخ حدیث مجید معارف رو میخوند که یکی از همکلاسی ها براش پیامکی فرستاد. محتوای پیامک از اون جمله های انگیزه بخش برا موفقیت بود آخرش نوشته بود : Florence Scovel Shinn دوستم که تو تاریخ حدیث غرق بود و همزمان پیامک رو خوند، رو به منِ خواب الودِ درازکش گفت: علامه این انگلیسیِ متن پیامک هست؟ یا چی؟! 🤔 تنها چیزی که خواب من رو تونست بپرونه و منو از حالت افقی نیم خیر کنه، این عبارت بود : " نه علامه جان، اون آدمه، خوردنی نیست" 😂😅😄 یعنی استاد، خدا خیر دنیا و آخرت بده بهت که حتی تو خواب آلوده ترین حالت به دادم رسیدی😍 راستی نخندید آآآ، ولی تو مرحله کشوری هم به لطف الهی و به فضل اون دوپینگ خوابیِ مسبوق به تلاش علمی ، نفر اول شدم😉 ✍🌱درانتظار رویش🌱 ۱۴۰۲/۳/۳۱ @dar_entezare_ruyesh
سال ها پیش ، با نیل دونالد والش بود که طرح "دوستی با خدا " را در دلم ریختم . بعدها که دانشجویی سراپا سوال بودم ، یکی از اساتید فکر کرد که جیمز رد فیلد با " پیشگویی آسمانی" اش می تواند به سوال هایم جواب دهد. استاد ، مرا تا "کشف و شهود دهمِ" جیمز ردفیلد کشان کشان برد.... در عرق ریزان ناشی از سوال ، پا در "بینش مینوی" جیمز رد فیلد گذاشتم. تجربه عجیبی بود "زیستن در آگاهی معنوی جدید " و پشت سر گذاشتن " آخرین حجابِ "رشاد فیلد. بعدها همان استاد ، با چه اشتیاقی برای جواب سوال هایم ، مرا به " انسان و جهان فراآگاهیِ" محسن فرشاد کشاند. ولی ای کاش.... روزنه ای کوچک به جهان فراآگاهی ، این ذهن جستجوگر را با انبوهی از سوال های عمیق رو به رو کرد!!! سوال هایی که " اندیشه های مغز بزرگِ " موریس مترلینگ هم برایش جوابی نداشت. آری آن استاد ، این ناآشنایِ با کتاب را در دریایی از مطالعات ناشناخته و جواب هایی نادرست ، غرق کرد؛ بی آنکه قبلا هنر شنا و غوطه وری در این دریای پر کرانه را بیاموزد. کیست که بداند پاسخ های نادرست آن استاد به سوال هایی که درست از عمقِ روحم، برخاسته بودند با من‌چه کرد....؟؟!! اینک سال هاست، آن استاد رفته است.. ولی من هنوز از رفتار او درس می آموزم. در مقابل این درسِ بزرگ، واحد درسی ، نمره ، کلاس و... بهانه های کوچکی بیش نیستند!! گاهی یک استاد ، با سیر مطالعاتیِ درست یا نادرستی که به دانشجو می دهد، آخرِ کار و آخرتِ زندگیش را دگرگون میکند...!!!! و این است که من ، نه برای مدرک ؛ بلکه برای درک پاسخی درست برای سوال هایی که اشتباه پاسخ داده شده اند ، عاشق رشته ام" علوم قرآن و حدیث " شدم. در برابر سوالهایی که از عمق جان برخاسته باشند، هییییچ انگیزه بیرونی را یارای مقاومت نبوده و نیست. پس بی چشمداشت به نمره و امتیاز و تشویق و .. قرآن و حدیث را نه صرفا به عنوان رشته تحصیلی؛ بلکه به عنوان مسیری برای یافتن سوالهای عمیق زندگی برگزیدم😍❤️ و الان با اینکه بنا به دلایلی از ادامه تحصیل در مقطع دکتری بازماندم؛ اما همچنان در پی فهم و مطالعه هستم به لطف الهی🌹 و خدا را شاکرم🙏 ✍🌱درانتظار رویش🌱 ۱۴۰۲/۴/۱ @dar_entezare_ruyesh
سال 96 در بلاد ایمان(موسسه قرآنی) مشغول تدریس تدبر در جزء 30 قرآن کریم بودم. کلاسی بسیار فعال و پویا، سوال خیز و با مشارکت جدی عزیزان 🤩 همراه با طنزهایی که هنوزم که هنوزه بعد این همه سال، از ذهن من و عزیزان کلاس فراموش نشده😁😍 یکی از به یاد ماندنی ترین کلاس ها بود برام . اخیرا هم دو خواهر با حال و با معرفت که توفیق داشتم تو اون کلاس در محضرشون باشم رو در مجلسی دیدم و خاطرات زنده شد😍 درسته من دیگه با اونا کلاس ندارم ولی فهمیدم که عطش یادگیری و یاد دهی انقدر بالا بوده که یکی از خود این عزیزان با جدیت و پیگیری مداوم رسیده به جایی که الان تدبر در چندین جزء دیگه رو هم تدریس میکنه😍👌👌 رویش های کلاس، همیشه مایه مسرّت است🌱❤️ خب با این مقدمه بریم سرِ یه مقدمه دیگه و بعد بریم سرِ اصل مطلب😉 نترسید قول میدم مثل مقدمه ابن خلدون نشه😁 یکی از روشهای فعال در یاددهی که هم بر میزان و کیفیت یادگیری و هم بر انگیزه و عطش آن تاثیر مستقیم داره، پیوند دادن مباحث به مسائل روزانه و کاربردی زندگی هست👌 که یه نمونه اش رو من در این کلاس پیاده کرده بودم🌹 ماجرا از این قراره که این کلاس چون خیلی سوال خیز بود و بالاخره زمان آموزشی محدود بود؛ به پیشنهاد دوستان کلاس، برای جلوگیری از حاشیه رفتن های بحث کلاس و همینطور برای بی پاسخ نموندن سوالات قرآنی عزیزان، من یه گروه در تلگرام ایجاد کردم. هر کدوم از اعضای کلاس که سوالی داشتند در طول هفته داخل گروه مطرح میکردند و مباحثه می کردیم. 😊 در گرماگرم این فعالیت پویای ما که مربوط میشه به سال 96، یهو تلگرام رو فیلتر کردند😞 و من به عنوان مدیر اون گروه دیگه دسترسی به گروه رو از دست دادم و با فیلتر شکن هم نرفتم سراغش. ❗️ نتیجه این شد که گروه ، داخل تلگرام بود و برخی از عزیزان گروه هم فعال بودند ولی مدیر گروه که من باشم، حضور نداشتم و طبیعتا دیگه نظارتی بر بحث های گروه هم نداشتم. یه روز داخل کلاس یکی از خانوما یه تیکه بامزه انداخت، گفت: خودتون گروه زدید، الان همه مون هستیم، فقط شما نیستید. 😅😂🤦‍♀️ ✍🌱در انتظار رویش 🌱 ۱۴۰۲/۴/۲۴ @dar_entezare_ruyesh
منم از همون تیکه پرانی های خوشمزه، بهره گرفتم و دو تا واژه قرآنی رو برا همین کلاس قرآنی توضیح دادم.😍😅 تفاوت "رب " و "مالک" . گفتم که این دو تا واژه، بار معنایی متفاوتی دارند. باید ببینیم معناشون چیه . من که گروه رو ایجاد کرده بودم، مالک گروه بودم.. یه مدت هم داخل گروه حضور داشتم و روی بحث ها نظارت آن به آن داشتم و جهت دهی می کردمشون. یه مدت بعد که تلگرام فیلتر شد، با اینکه باز هم من مالک(ادمین، مدیر) بودم؛ ولی دیگه گروه رو به حال خودش رها کرده بودم و بهش دسترسی نداشتم،😢 رفته بودم پی کار خودم😁🤦‍♀️ تقریبا در مقام تشبیه و مثل میشه گفت : من خالق و مالک گروه بودم، ولی ربوبیت و نظارتی بر آن نداشتم. از همین موقعیت پیش آمده استفاده کردم و این مطلب قرآنی رو براشون توضیح دادم که: در آیات قرآنی بارها تاکید شده کافران، خالقیت و مالکیت خدا رو برا جهان هستی قبول دارند؛ ولی ربوبیتش رو انکار میکنند. معتقدند خدا، جهان رو خلق کرده(توحید در خالقیت) و بعد به حال خودش رها کرده و هیچ ربوبیتی براش نداره.(کفر در ربوبیت)❗️❗️ کفر در ربوبیت، در عینِ اعتقاد به خالقیت خدا معناش اینه👌😊 فیلترینگ تلگرام ما رو کجا برد؛ اعضای کلاس قرآنی رو تا حد کفر در ربوبیت مربی پیش برد😁😁 🌱❤️خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار🌱❤️ ✍🌱در انتظار رویش 🌱 ۱۴۰۲/۴/۲۴ @dar_entezare_ruyesh
📜خاطره ای از دوران دانشجویی تذکر بدهم یا ندهم⁉️ یک روز از ایام محرم، موقع برگشتن از دانشگاه، سرویس برگشت نبود و من هم مثل بقیه دانشجوها مجبور شدم با مینی بوس سر جاده برگردم. سوار مینی بوس شدم و جا برا نشستن نبود😞 چون دیروقت بود مجبوری من و چند نفر دیگه همون وسط سر پا وایسادیم. ماشین راه افتاد... در کمال ناراحتی و تاسف دیدم راننده، موسیقی غیر مجاز روشن کرد❗️😔 از نظر طرز فکر ( و طبیعتا طرز پوشش ) فقط من و چند نفر انگشت شمار، با هم همسو بودیم و غالب مسافران که دانشجو هم بودند آزاد و رها ..❗️ بی خیال مَحرم و نامحرم .. طبیعی بود که موسیقی غیرمجاز راننده به مذاق اینها خوش بیاید😥 و اصلا فضای اینها، راننده را ترغیب به گذاشتن موسیقی با صدای بلند کرده بود. 🥺 من زجر میکشیدم. نه فقط از بابت موسیقی، بلکه از بابت حرمت شکنی ایام مربوط به اباعبدالله الحسین علیه السلام. 🥺 یک چیز دیگر هم مرا آزار میداد و آن سکوتم در آن فضا بود😐 خیییلی با خودم درگیر بودم که تذکر بدهم یا ندهم ...‼️ تعداد زیاد مسافران از نظر فکری همسو بودند و شاید من تنها کسی بودم که دغدغه تذکر دادن یا ندادن داشتم🤦‍♀️ امکان داشت با بی اعتنایی راننده به حرفم و با نیشخند بقیه مواجه شوم.. یادمه تو اون موقعیت خییییلی با خودم درگیر بودم😓 با کلی کلنجار رفتن، همون طور که سر پا بودم به راننده نزدیکتر شدم و گفتم لطفا خاموش کنید. هیچی نگفت .. فقط صداش رو کم کرد. باز بهتر بود... یه کم دیگه دیدم از دانشجوها ناراحت شدن و از راننده درخواست کردند صدا رو بلند کنه ❗️ اونم صدا رو دوباره بلند کرد... 😢 این اتفاق منو مصرتر کرد که حتمااا حرف دلم رو بزنم به راننده. موقع پیاده شدن، کرایه رو که می دادم با ناراحتی به راننده گفتم کاش حداقل حرمت این روز رو نگه میداشتید و آهنگ رو خاموش می کردید!! راننده هم با استیصالِ ظاهری گفت : والا اینهمه مسافر، همه میگن آهنگ رو باز کن ، شما میگی خاموش کن. آخه من کدومتون رو راضی کنم؟!!😩 منم بهش گفتم مشکل شما اینه که میخواهین 17 نفر مسافر رو راضی کنید، و با رضایت خدا که یکی بیشتر نیست، کاری ندارید. راضی کردن یک نفر(خدا) خیییلی راحت تر از راضی کردن چند نفر هست. اینو گفتم و پیاده شدم. و تو ذهنم داشتم دلیل مفرد بودن ولیّ مومن و دلیل جمع بودن و تعدد اولیاء غیرمومن رو در این آیه متذکر میشدم🙂👇👇 الله ولی الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الی النور و الذین کفروا اولیائهم الطاغوت یخرجونهم من االنور الی الظلمات ✍🌱درانتظار رویش🌱 ۱۴۰۲/۴/۳۱ @dar_entezare_ruyesh
من کلا طوری هستم که دیر به دیر، سریالی یا فیلمی بتونه منو جذب خودش کنه. ولی چند وقت پیش، سریال گاندو، منو بشدت جذب خودش کرده بود و با اشتیاق دنبالش می کردم😍 تا اینکه ماجرای من در قسمتِ آخر سریال شروع شد😊 اون روز که قسمت آخر سریال بود و فیلم به جای حساسش رسیده بود و من چهارچشمی داشتم می دیدمش 🧐🧐 یهو صدای اذان مغرب بلند شد❗️ از یه طرف، فیلم جای حساسش بود، از یه طرف، قسمت آخر بود، از یه طرف، تکرارش رو نمیتونستم ببینم، کسی هم نبود که بگم بشین نگاه کن بهم بگو چی شد😂 از اون طرف هم صدای اذان🎙 یه چالش و درگیری جدی در درونم شکل گرفت که چیکار کنم؟ فیلم یا نماز اول وقت؟! مدرس قرآن بودن هم تلنگرها و تذکرهای به جا رو با خودش داره هااا😍👌 یهو صدای خودم در درونم پیچید که سرِ کلاسای قرآن در توضیح واژه " لهو" گفته بودم : هر سرگرمی که انسان را از کار مهمتر باز دارد، لهو است👌 جنگ نفس گیری بود😥 یکی از من هام توجیه میکرد که حتی اگه الان بری نماز بخونی، حواست پیش فیلم خواهد بود🔺 یکی دیگه از من هام میگفت خب همیشه اول وقت خوندی، حالا نیمه وقت بخون، اشکالی نداره🔺 یکی از من هام میگفت: زاهدان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند، چرا در حین چالش آن لهو دیگر میکنند؟😂 بعد چالش شدید، از پای تلویزیون کنده شدم و رفتم سراغ نماز اول وقت... باور میکنید اونجا هم چالش و درگیری ادامه داشت😅🙈 یکی از من هام گفت : حالا که اول وقت میخونی، سرعتش رو ببر بالا( نماز موشکی😅) یادم نیست حرفش رو گوش دادم یا نه😐 میدونم شما هم مشتاق شدید بدونید کیفیت اون نمازم چطور شد😅 فقط اینو یادم مونده که یکی از پرچالش ترین نمازهای اول وقتِ بی حضور قلب بود🙈 ربنا تقبل منّا... شاید اگه زندگی پس از زندگی رو تجربه کنم ببینم همون نماز منو به کجاهاااا رسونده😋😅 البته به هیچ جا نمیرسونه؛ چون الان به شما گفتم ریا شد😂😅 ولی خدا رو چه دیدی شاید هم رسوند😂😅 باشه اصرار نکنید اگه اون نماز منو به ملکوت اعلی برسونه، شفاعت شما رو هم میکنم😂😅🤣 ولی نههههه وقتی شفاعت اهل بیت(علیهم السلام ) به کسی که نماز را سبک بشمارد ، نمی رسد. ❗️👌 پس رو سفارش و یاری منم حساب باز نکنید😅 برید از نماز یاری بگیرید😍❤️ @dar_entezare_ruyesh
یادش بخیر دوران دانش آموزی دوره دبیرستان یه معلم داشتیم که یه تکه کلام داشت و اون واژه رو با لحن خاصی ، زیاد تکرار میکرد😊 یه روز دخترعمه ام که همکلاسی ام بود، تصمیم گرفت از اول جلسه تا آخرش بشمره ببینه چندبار اون واژه رو میگه😂🤦‍♀ یادمه نوشته بود یه عدد بالایی دراومده بود، عددش یادم نیست☺️ حالا چرا اینو میگم؟! برا اینکه امسال سر یکی از کلاسام، فهمیدم که بچه ها از یه واژه من، زیادی خوششون اومده و به اصطلاح ادای منو درمیارن و کیف میکنن🙈و روحم خبر نداشت😅 جلسه قبل یکی از بچه ها وقتی قرآن میخوند، بخشی رو درست نخوند و پرسید درسته؟! منم با لحن خاصی که گویا رفته تو ناخودآگاهم ؛ گفتم نهههه😊 همونجا بود که یکی از بچه ها ابراز کرد و گفت خانم خیلی خوشمون میاد این مدلی میگید نهههه😂 گفتم مگه چه مدلی میگم؟!🤔 بچه ها لحن خاص منو اجرا کردند😂 تازه اونجا بود که فهمیدم بچه ها با این واژه و لحن من، ماجراها دارن برا خودشون😂🙈 عبارت ناخودآگاه من، در خودآگاه شاگردام جا خوش کرده😊 از وقتی این نهههه با لحن خاص، از ناخودآگاه ذهن اومد به سمت آگاه ذهنم، بعد کلی خنده و شوخی ، با جدیت سر کلاس به بچه ها گفتم که دیگه نهههه نخواهم گفت 😊 ولی خدا همیشه تو تیم شاگردای ماست😍👌 امروز از اول تا آخر کلاس، هر موقعیتی که پیش اومده بود، با آگاهی کنترل شده ای از گفتن نههههه اجتناب کرده بودم😊 ولی آغا چشمتون روز بد نبینه😢 دقیقا آخرای زمان کلاس که بچه ها با همدیگه داشتن در مورد تدارک جشن یلدا حرف میزدن، یکیشون بهم گفت: خانوم میشه من برا جشن یلدا که تو مدرسه میگیریم، خرگوش کوچولوی خودمو هم بیارم؟!🐇❗️ 😐😱😞 به قدررری حرفش دور از انتظار بود برام، که واقعا و کاملا ناخودآگاه، یه نههههه کش دار با لحن معهود گفتم و همه زحمت آگاهانه امروزم رو با یه حرکت ناخودآگاه به باد دادم🤦‍♀ 😞😅 و از شدت خنده هلاک شدیم😂🤣 ✍🌱در انتظار رویش🌱 ۱۴۰۲/۹/۱۹ @dar_entezare_ruyesh
اولین دیدار ما در کلاس عمومی تربیت بدنی و در سالن ورزشی بود؛ با لباس راحتی 😊 رشته تنیس روی میز 🏸🏸 استاد دیر کرده بود؛ بعضی ها با لباس های خیلی راحتشان مشغول حرکات موزون بودند..🙈 شاید من تنها دانشجوی الهیاتی آن جمع بودم؛ حال و هوای اون فضا با دنیای من جور نبود😐 گوشه ای تکیه داده بودم و به این دنیاهای متفاوت می نگریستم😢 داشتم نرخ های ارزانی را که برای پربهاترین مخلوق هستی عرضه میشد؛ در ذهنم حلاجی میکردم!!!😐 در همین حین آمد کنارم و بی مقدمه بحث رو شروع کرد؛ از چی؟! از مدل رقص های آذری، عربی و...😂😅 هیچی دیگه؛ گل بود 🌷 و به سبزه نیز آراسته شد🌿 با تعجب بهم که لباس ورزشی ام پوشیده تر بود؛ نگاه کرد و پرسید: تو اصلا عروسی و جشن و ...میری؟!😊 گفتم : بلههه،😊 گویا انتظار چنان جوابی نداشت؛ گل از گلش شکفت و مشتاقتر شد برا بحث. 😍 گفتم میرم البته با رعایت پروتکل های مذهبی😉😅 گفت: یعنی چطور؟ گفتم هر تالاری دعوت باشم؛ اولین کاری که میکنم در حین ورود، نمازخانه تالار رو شناسایی می کنم؛ چون دوس دارم حتی تو مجالس شادی، نماز رو تا حد امکان، اول وقت بخونم❤️ بنده خدا تعجبش بیشتر شد🙄🙄 گفت : اصلا مگه تو عروسی ها، نمازخونه تالار هم کسی میره؟! گفتم: بله، درسته تعدادشون کمه ولی هستند کسانی که میرن.. گفتم من عاشق راه هایی هستم که روندگانش اندک هستند😊😇اتفاقا من تو همون نمازخونه تالار، دوستای خوبی برا بهتر گذروندن اون مجالس پیدا کردم و کلی خنده و شادی رو تجربه کردم؛ بدون اینکه نگاهم رو خرج کسانی بکنم که با صدهزار جلوه برون آمده بودند 💃که با صدهزار دیده تماشا شوند!!💄👄😉😅 غیرمستقیم داشتم میگفتم " به چشمانت بیاموز که هرچیز ارزش دیدن ندارد "... حرفای منو که شنید، تعجبش بیشتر شد؛ مگه میشه؟؟!! مگه داریم؟؟!!🤔🤔 تو همین بحثها بودیم که استاد رسید و بحثمون تموم شد.! ولی دوستی مون از همون روز شروع شد😐 👇 @dar_entezare_ruyesh
اون جلسه اول بود؛ بعد تموم شدن کلاس، رفتیم لباسهامون رو تعویض کنیم برا رفتن به دانشکده! قبلا همدیگه رو تو لباس رسمی ندیده بودیم...لباسها رو که پوشیدیم؛ دو تا خط موازی شدیم که با تدبیر خدا به هم رسیده بودیم😅😐 یک طرف ، او بود با مانتویی کمی بزرگتر از یک بولیز 👚، شلوارش شاید این مدلی 👖، با کفش اسپورت 👟 بدون جوراب؛ مقنعه اش انقدر کوتاه بود که نصف سرش با موها کلا بیرون بود؛ و چهره اش دفتر نقاشی 👄💄🎨 و این طرف من بودم، با حجاب چادر❤️🤩 شاید انتظارداشت خطاب به او بگویم : موهات رو بذار تو ، مقنعه رو بکش جلو ، این چه وضعیه؟😠 ولی من به جای این حرفا، رو کردم بهش و گفتم، ببخش من آینه همرام نیست، میشه ببینی مقنعه ام رو که از چادر کشی ام بیرون گذاشتم ؛ مرتب هست یا نه؟ احیانا کج نباشه؟!! 😉 بنده خدا، با سوالهایی که درونش ایجاد میشد و چیزی به روم نمیاورد، با تعجبی فزونتر🙄🙄 گفت: کاملا مرتبه، خیالت راحت... من اون روز، ایشون رو با سوالها و تعجبهاش تنها گذاشتم و رفتم... . 👣 👣 👣 .