eitaa logo
📙 داستان و رمان 📗
1.2هزار دنبال‌کننده
40 عکس
77 ویدیو
5 فایل
کانال های جذاب : فیلم و کارتون @kartoon_film سینمایی و سریال @film_sinamaee چیستان و معما @moaama_chistan شعر و سرود @sorood_sher تربیت دینی کودک @amoomolla اخلاق خانواده @ghairat آدمین و مسئول تبادل و تبلیغ @dezfoool تبلیغ ارزان @tabligh_amoo
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی 💿 قسمت چهارم 🎼 گول نخوری 🦊 روباه با همفکری گرگ نقشه‌ای جدید و بسیار زیرکانه می‌کشد و سراغ خروس می‌رود تا فریبش بدهد. جان همه جوجه ها در خطر است 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۱۹ 🐈 🐈 🐈 🌸 شکارچی ، گربه ها را آزاد کرد 🌸 و هر کدام از گربه ها ، به طرفی رفتند . 🌸 بچه گربه ها ، به آغوش مادرشان بازگشتند 🌸 مادر بچه گربه ها نیز ، 🌸 از شیعه فاطمه تشکر کرد و رفت . 🌸 فرامرز هم ، به طرف شیعه فاطمه آمد . 🌸 و از او تشکر کرد . 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 خواهش می کنم وظیفه ام بود 👑 ولی انگار تو یک انسانی ؟ 🐈 فرامرز گفت : از کجا فهمیدی ؟ 👑 شیعه فاطمه گفت : 👑 از دو فرشته نگهبانی که ، 👑 روی دوش شما هستند فهمیدم . 👑 همه انسانها ، دو فرشته‌ی نگهبان دارند 👑 یکی در شانه سمت چپ ، 👑 یکی هم در شانه سمت راست . 🌸 فرامرز ، آهی کشید و حسرتی از دل برآورد 🌸 و با ناراحتی گفت : 🐈 آره من انسان بودم 🐈 ولی خدا از من انتقام گرفت 🐈 من خدا رو از خودم نامید کردم 🐈 خودم و بالاتر از خدا گرفتم 🐈 به مقدساتش بی احترامی کردم 🐈 به خاطر همین ، اونم منو گربه کرد 🌸 شیعه فاطمه گفت : 👑 اگه خدا دوستت نداشت 👑 حتما تا ابد مسخت می کرد 👑 و کسی که مسخ بشه ، 👑 فرشته های مراقب ، از دوشش پرواز می کنن 👑 و بعد از سه روز ، حتما می میره 👑 اما با وجود این فرشته ها روی شونه شما ، 👑 معلومه که موقتا گربه شدی . 👑 پس تلاشتو بکن تا زودتر دوباره انسان بشی 🐈 فرامرز با ناراحتی گفت : 🐈 دلم برای مادرم تنگ شده . 👑 شیعه فاطمه گفت : 👑 خونتون کجاست ؟ 👑 آدرستو بگو تا ببرمت اونجا ؟! 🐈 فرامرز گفت : 🐈 چندبار می خواستم برم خونه 🐈 ولی نشد ، موفق نشدم 🐈 حالا هم نمی دونم با چه رویی برگردم ؟! 🐈 من خیلی مادرم رو اذیت کردم 🐈 خیلی مردم و همسایه هارو اذیت کردم 🐈 همیشه مزاحم ناموس مردم می شدم . 🐈 با وجود اینکه دلم می خواد مادرم و ببینم 🐈 ولی فعلا نمی تونم بر گردم خونه 🐈 اگه خدا بخواد می خوام خودمو پیدا کنم 🐈 می خوام خودم و خدامو بشناسم ، 🐈 و به عنوان یک انسان به خونه برگردم 🐈 به هر حال ، ممنون که نجاتمون دادی 🍎 شیعه فاطمه لبخندی زد و گفت : 👑 خواهش می کنم ، قابلی نداشت 👑 مواظب خودت باش 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه زیبا و زشت 📓 تخیلی 🍁 روزی که موجودات آفریده شدند 🍁 عده ای از آنها ، 🍁 راضی به رضای خدا بودند 🍁 و عده ای نیز ، 🍁 لب به شکایت گشودند . 🍁 یکی گفت : چرا عمر من کوتاه است ؟ 🍁 یکی گفت : چرا عمر من دراز است ؟! 🍁 یکی گفت : چرا مرا بزرگ آفریدی ؟! 🍁 یکی گفت : چرا مرا ریز آفریدی ؟! 🍁 از میان آنها ، کلاغ و طوطی نیز ، 🍁 هر دو زشت آفریده شدند . 🍁 کلاغ راضی بود به رضای خدا ، 🍁 اما طوطی ، 🍁 نسبت به خلقتش ، اعتراض کرد . 🍁 خداوند نیز ، او را زیبا نمود . 🍁 طوطی به سبب زیبایی اش ، 🍁 در قفس نگه داشته شد 🍁 اما کلاغ ، 🍁 آزادانه در همه جا ، پرواز می کرد . 🌼 پشت هر حادثه ای حکمتی است 🌼 که شاید متوجه آن حکمت نشویم ! 🌼 تو فقط به خدا اعتماد کن 🌼 هرگز به خدا نگو چرا ؟! 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۰ 🐈 🐈 🐈 🌸 فرامرز ، از دیوار بالا رفت . 🌸 دوباره به شیعه فاطمه نگاهی کرد و گفت : 🐈 راستی ، تو چی ؟ کی هستی ؟ اسمت چیه ؟! 🍎 گفت : من شیعه فاطمه هستم . 🐈 فرامرز گفت : تو انسانی ؟! 🌸 شیعه فاطمه فقط لبخند زد 🌸 و جوابی به او نداد . 🌸 فرامرز دوباره گفت : 🐈 نه ، تو انسان نیستی ، پس چی هستی ؟! 🍎 شیعه فاطمه گفت : 👑 فعلا نمی تونم بهت بگم 👑 برو به سلامت . 🌸 فرامرز خداحافظی کرد 🌸 و به دنبال مینه و دوست شکارچی ، 🌸 با سرعت به طرف بندرگاه رفت . 🌸 شکارچی ، همه مدت در تعجب بود . 🌸 تعجب از تبدیل سنگ به طلا 🌸 تعجب از حرف زدن دختر کوچولو با گربه 🌸 و تعجب از اینکه آن گربه ، یک انسان بوده . 🇮🇷 ‌فرامرز ، همه بندرگاه را گشت ، 🇮🇷 اما چیزی پیدا نکرد . 🇮🇷 سپس سوار یکی از کشتی ها شد . 🇮🇷 و آن کشتی را ، جستجو کرد 🇮🇷 اما مینه را پیدا نکرد . 🇮🇷 سپس به کشتی های دیگری رفت . 🇮🇷 در یکی از کشتی ها ، 🇮🇷 یکی از ملوانان ، فرامرز را دید 🇮🇷 و قصد داشت تا او را از کشتی بیرون کند 🇮🇷 فرامرز در قسمت بار ، مخفی گشت . 🇮🇷 و در آنجا ، قفسی پر از گربه دید . 🇮🇷 از آنها ، سراغ مینه را گرفت . 🇮🇷 امّا کسی او را نمی شناخت . 🇮🇷 با گربه های در قفس ، آشنا شد . 🇮🇷 و خودش را به آنها معرفی کرد . 🇮🇷 و قول داد که راهی پیدا کند ، 🇮🇷 تا همه آنها را نجات دهد . 🇮🇷 کم کم هوا تاریک شد . 🇮🇷 سپس آرام از قسمت بار بیرون آمد . 🇮🇷 کشتی در حال حرکت بود . 🇮🇷 برای پیدا کردن مینه ، 🇮🇷 به قسمت های مختلف کشتی رفت . 🇮🇷 اما اثری از او پیدا نکرد . 🇮🇷 از شدت خستگی ، پشت طنابها ، 🇮🇷 در روی ارشه ، خوابش برد . 🇮🇷 چند ساعت بعد ، در نیمه های شب ، 🇮🇷 دزدان دریایی به آن کشتی حمله کردند . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 قصه صوتی طوطی نارگیلی 💿 قسمت پنجم 🎼 دنیای کوچک گل رز 🌹 🌹 گل رز دچار احساس غرور و زیبایی بیش از حد شده است و باعث ناراحتی دوستانش می‌شود. کار تا جایی پیش می‌رود که جانش به خطر می‌افتد … 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
01 Kenare Man Bash.mp3
2.74M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت اول نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
02 Kenare Man Bash.mp3
3.25M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت دوم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
03 Kenare Man Bash.mp3
2.91M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت سوم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۱ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 دزدان دریایی ، به کشتی حمله کردند 🇮🇷 و دست و پای ملوانان و ناخدا را بستند 🇮🇷 کشتی را تصاحب کردند . 🇮🇷 مسافران را در اتاقهای خودشان زندانی کردند 🇮🇷 و کشتی را به طرف پناهگاه خودشان ، 🇮🇷 تغییر مسیر دادند . 🇮🇷 نزدیک اذان صبح بود . 🇮🇷 فرامرز ، از سر و صدای آنان ، از خواب پرید . 🇮🇷 و از دیدن دزدان دریایی ترسید . 🇮🇷 به فکر فرو رفت . 🇮🇷 و دنبال راهی برای نجات کشتی گشت . 🇮🇷 همه دزدان دریایی را رصد کرد 🇮🇷 و با دقت آنها را شمارش کرد . 🇮🇷 و فهمید هر کدام از آنها ، 🇮🇷 در کجا ایستاده است . 🇮🇷 فرامرز ، کنار دوتا از دزدان دریایی بود ، 🇮🇷 که ناگهان با اذان صبح ، انسان شد . 🇮🇷 دزدان ، از دیدن فرامرز تعجب کردند . 🇮🇷 و می خواستند به او شلیک کنند . 🇮🇷 اما فرامرز ، در حالی که نشسته بود ، 🇮🇷 با سرعت ، با پای خود ، 🇮🇷 به پاهای یکی از دزدان زد ، 🇮🇷 و او را به زمین انداخت . 🇮🇷 و با مشت ، ضربه محکمی به سرش کوبید 🇮🇷 و او را بیهوش کرد 🇮🇷 سپس چاقوی او را برداشت 🇮🇷 و دزد دومی را با آن چاقو کشت . 🇮🇷 سپس به طرف اتاقی که ، 🇮🇷 ناخدا و ملوانان در آن زندانی بودند ، رفت . 🇮🇷 دوتا از دزدان دریایی ، 🇮🇷 کنار درب آن اتاق ، نگهبانی می دادند 🇮🇷 فرامرز ، کنار آنها مخفی شد . 🇮🇷 یک دفعه ای و با سرعت بیرون آمد 🇮🇷 و سر آن دوتا را ، به هم زد 🇮🇷 و آنها را بیهوش کرد . 🇮🇷 کلید اتاق را از جیب دزدان برداشت 🇮🇷 ناخدا و ملوانان را ، آزاد کرد . 🇮🇷 و اسلحه های دزدان را به آنها داد و گفت : 🐈 بیایید بیرون من اومدم کمکتون کنم 🇮🇷 ناخدا تشکر کرد و گفت : 👨🏻‍✈️تو کی هستی ؟ اینجا چکار می کنی ؟ 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 الآن وقت ندارم خودمو معرفی کنم 🐈 باید با کمک هم ، کشتی رو نجات بدیم . 🇮🇷 فرامرز ، چند نفر از ملوانان را ، 🇮🇷 به طرف سالن مسافران فرستاد و گفت : 🐈 شما اونجا مستقر بشید 🐈 همین که صدای شلیک گلوله شنیدید 🐈 به اونا حمله کنید و مسافران رو نجات بدید 🇮🇷 فرامرز و ناخدا و چند ملوان دیگر نیز ، 🇮🇷 به طرف ارشه رفتند . 🇮🇷 و با کمک هم ، 🇮🇷 موفق شدند دزدان دریایی را محاصره کنند 🇮🇷 بعد از تیراندازی و مبارزه ، 🇮🇷 همه آنها را دستگیر کردند . 🇮🇷 و به پلیس دریایی ، زنگ زدند . 🇮🇷 اما با طلوع آفتاب ، 🇮🇷 دوباره فرامرز ، به گربه تبدیل شد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📙 داستان واقعی سمیه حیدری 🌷 او نخستین بانوی مدال آور 🌷 در رقابت های جهانی ، 🌷 در رشته‌ی جودو شد . 🌷 موقع اهدای جوایز مسابقات آسیایی 🌷 مسؤولان تشریفات کره جنوبی ، 🌷 به او گفتند : 🍁 گرمکن بپوش و روی سکو برو 🌷 اما سمیه گفت : 🌹 چادرم را بیاورید ! 🌹 من با چادر روی سکو می‌ روم . 🍁 گفتند : نه باید گرمکن بپوشید 🌹 گفت : برایم مهم نیست 🌹 که روی سکو بروم یا نروم ؛ 🌹 مهم این است 🌹 که با چادرم روی سکو بروم . 🌷 ۲۰ دقیقه‌ گذشت ولی او بالا نرفت 🌷 همه منتظر سمیه بودند 🌷 سراغ او را می گرفتند . 🌷 عده ای از تاخیر او نگران شدند 🌷 از مسئولین جویای حال او شدند 🌷 ناگهان مسئولین گفتند : 🍁 هر چه می‌ خواهد به او بدهید 🍁 که سریع برود روی سکو 🌷 چادرش را آوردند و تحویل او دادند 🌷 سمیه نیز با افتخار ، 🌷 چادر زیبایش را پوشید 🌷 سپس پرچم ایران را بوسید 🌷 و با چادرش ، روی سکو رفت . 🌷 او مثل شهدای مدافع حرم ، 🌷 و مثل حضرت زینب ، 🌷 شجاعانه از هویت ملی مذهبی خود 🌷 دفاع کرد . 🌷 در هتل بود که ناگهان ، 🌷 در اتاقش زده شد . 🌷 در را باز کرد ، آقايی پشت در بود 🌷 آقا گفت : 🌟 یک عده ای از چادر پوشیدن شما 🌟 در هنگام قهرمانی ناراحت شدند . 🌟 ممکن است بخواهند برای شما ، 🌟 دردسر درست کنند . 🌷 سمیه ، چشمان خود را بست 🌷 و آرام زیر لب گفت : 🌹 یا حضرت زینب ! 🌹 من فقط به خاطر خودت 🌹 و به عشق خودت 🌹 با چادر رفتم روی سکو . 🌷 ناگهان تلفن به صدا در آمد . 🌷 گوشی را برداشت ‌. 🌷 هیجان او بالا رفت و غش کرد . 🌷 او را به بیمارستان فرستادند 🌷 و برایش سُرُم گذاشتند . 🌷 از او پرسیدند : 🍁 چه اتفاقی برایت افتاده ؟ 🍁 چه کسی پشت تلفن بود ؟ 🍁 چی به تو گفتند ؟ 🌷 سمیه ، که بی حال بود 🌷 لبخندی زد و گفت : 🌹 از دفتر رهبر عزیزم امام خامنه‌ای 🌹 با من تماس گرفتند 🌹 و پیغام ایشان را به من رساندند 🌹 ایشان از من تشکر کردند 🌹 که با چادر روی سکو رفتم ‌. 🌹 منم آنقدر هیجان زده شدم 🌹 که دیگه نفهمیدم چی شد . 🌹 اصلا باورم نمی‌ شه . 🌷 بعد از اینکه به ایران برگشت 🌷 از او دعوت کردند 🌷 تا با امام خامنه‌ای دیدار کند . 🌷 با ذوق و شوق و هیجان فراوان ، 🌷 به محل دیدار با یار شتافت . 🌷 این زیباترین لحظات عمرش بود 🌷 امام خامنه ای ، 🌷 نگاه پدرانه ای به سمیه کردند 🌷 و با لبخند زیبایی گفتند : 🦋 خیلی کار خوبی کردید 🦋 که با چادر روی سکو رفتید . 🦋 شما باعث افتخار ایران هستید ؛ 🦋 من سجده شکر به جا آوردم 🦋 که شما با چادر روی سکو رفتید . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
04 Kenare Man Bash.mp3
2.38M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت چهارم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۲ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 ناخدا و ملوانان ، به دنبال فرامرز گشتند 🇮🇷 اما هیچ اثری از او نیافتند . 🇮🇷 پلیس دریایی آمد 🇮🇷 و دزدان دریایی را تحویل آنها دادند ، 🇮🇷 و ماجرای فرامرز را به پلیس گفتند . 🇮🇷 دوباره ملوانان با کمک پلیس دریایی ، 🇮🇷 همه کشتی را جستجو کردند ، 🇮🇷 اما باز اثری از فرامرز نیافتند . 🇮🇷 فرامرز ، در آن روز ، 🇮🇷 به عنوان یک قهرمان گمنام ، 🇮🇷 بر سر زبان همه اعضای کشتی قرار گرفت . 🇮🇷 صبح زود ، کشتی به کویت رسید 🇮🇷 و قفس گربه ها ، به یک خانه بزرگ برده شد 🇮🇷 آن خانه ، متعلق به یک مرد کویتی پولدار بود . 🇮🇷 فرامرز ، در طول مسیر سعی می کرد ، 🇮🇷 تا مسیرها را بشناسد 🇮🇷 و کوچه ها و خیابانها را یاد بگیرد . 🇮🇷 سپس قفس را در اتاقی نگه داشتند . 🇮🇷 بعد از ظهر ، 🇮🇷 دو مرد کویتی به نام های حمزه و احمد ، 🇮🇷 به اتاق گربه ها آمدند ؛ 🇮🇷 و به جر و بحث و دعوا پرداختند . 🇮🇷 هر دو به زبان عربی حرف می زدند . 🇮🇷 فرامرز ، که خودش بزرگ شده اهواز است 🇮🇷 و دوستان عرب زبان زیادی داشت 🇮🇷 زبان عربی را خیلی خوب می فهمید 🇮🇷 اما در جواب دادن ، کاملا مسلط نبود . 🇮🇷 به خاطر همین ، 🇮🇷 صحبت های این دو مرد کویتی را ، 🇮🇷 خیلی خوب می فهمید . 🇮🇷 دعوای آنان ، سر مقدار زیادی الماس بود ، 🇮🇷 که از ایران آورده بودند . 🇮🇷 و در کف قفس گربه ها ، مخفی کرده بودند . 🇮🇷 احمد ، پول زیادی از حمزه طلب داشت . 🇮🇷 با هم قرار گذاشتند 🇮🇷 که احمد ، قفس گربه ها را ، 🇮🇷 از ایران تحویل بگیرد ، 🇮🇷 و به کویت بیاورد . 🇮🇷 تا هم طلب خود را بگیرد . 🇮🇷 و هم از آوردن گربه ها به کویت ، 🇮🇷 حق الزحمه ای دریافت نماید . 🇮🇷 اما حمزه از دادن پول ، امتناع کرد . 🇮🇷 احمد ، پشت در اتاق حمزه ایستاده بود 🇮🇷 و منتظر بیرون آمدن او بود 🇮🇷 تا طلبش را مطالبه کند 🇮🇷 ناگهان به صورت اتفاقی ، 🇮🇷 سخنان تلفنی حمزه را شنید . 🇮🇷 و از حرفایش فهمید 🇮🇷 که الماس های کوچک زیادی ، 🇮🇷 در قفس گربه ها ، مخفی شده است . 🇮🇷 احمد ، ناراحت و عصبانی شد . 🇮🇷 و حمزه را تهدید کرد 🇮🇷 که یا پولش را بدهد یا الماس ها را می برد 🇮🇷 احمد به طرف اتاق گربه ها آمد . 🇮🇷 حمزه نیز به دنبال او آمد . 🇮🇷 جر و بحث آنان بالا گرفت . 🇮🇷 ناگهان ، حمزه عصبانی شد 🇮🇷 و با طناب ، احمد را خفه کرد . 🇮🇷 و جنازه اش را در انبار ، مخفی کرد . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
05 Kenare Man Bash.mp3
3.69M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت پنجم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
06 Kenare Man Bash.mp3
2.01M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت ششم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه قوی‌ ترین مردم 🌟 روزی جوانان شهر ، 🌟 سرگرم زورآزمایی بودند . 🌟 عده ای در کُشتی مسابقه می دادند 🌟 عده ای مُچ می انداختند 🌟 عده ای خروس جنگی بازی می کردند 🌟 عده ای هم در وزنه‌ برداری ، 🌟 با همدیگه مسابقه می دادند . 🌟 سنگ بزرگی‏ آنجا بود ، 🌟 که هر کس آن را بلند می‌کرد ؛ 🌟 از همه قوی‌تر به شمار می‌رفت . 🌟 در این هنگام ، 🌟 رسول اکرم صلی الله علیه و آله ، 🌟 از راه رسیدند و پرسیدند : 🌹 چه می‌ کنید ؟ 🌟 جوانان پاسخ دادند : 🦋 داریم زورآزمایی می‌کنیم . 🦋 می‌‏خواهیم ببینیم کدام یک از ما ، 🦋 قوی‌تر و زورمندتر است ؟! 🌟 پیامبر به آنها فرمودند : 🌹 میل دارید که من بگویم 🌹 چه کسی از شما ، 🌹 از همه قوی‌ تر ، شجاعتر است ؟ 🌟 همه با خوشحالی گفتند : 🦋 بله حتما 🦋 چی از این بهتر ، 🦋 که رسول خدا داور مسابقه باشند . 🦋 دوست داریم شما نشان افتخار را ، 🦋 به ما بدهید . 🌟 همه جمعیت ، منتظر بودند 🌟 که رسول اکرم ، کدام یک را ، 🌟 به عنوان‏ قهرمان معرفی می کند ؟ 🌟 نگرانی در چهره آنان نمایان بود . 🌟 هر یک از آنان ، 🌟 پیش خود فکر می‌‏کردند ؛ 🌟 الآن پیامبر ، دستش را خواهد گرفت 🌟 و به عنوان قهرمان مسابقه ، 🌟 معرفی خواهد کرد . 🌟 ناگهان پیامبر فرمودند : 🌹 از همه قوی‌تر و نیرومندتر ، 🌹 آن کسی است ؛ 🌹 که اگر از چیزی‏ خوشش آمد ، 🌹 علاقه به آن چیز ، 🌹 او را به انجام زشتی‌ها مجبور نکند ؛ 🌹 و اگر زمانی عصبانی شد ، 🌹 خودش را کنترل کند ؛ 🌹 و همیشه حقیقت را بگوید ؛ 🌹 و کلمه‌ای دروغ یا حرف زشت ، 🌹 بر زبان نیاورد . 🌟 از آن روز به بعد ، 🌟 مسابقه مردم شهر ، این بود 🌟 که سمت گناه و زشتی نروند ؛ 🌟 عصبانی نشوند ؛ 🌟 دروغ نگویند ؛ 🌟 حرف زشت نزنند . 🌟 تا قوی‌ تر از همه شوند . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه زيبايی واقعی 🦢 دانش آموزان در کلاس درس ، 🦢 مشغول صحبت کردن 🦢 در مورد زیبایی همدیگه بودند 🦢 یکی گفت فلانی لباس زیبایی دارد 🦢 یکی می گفت فلانی آرایش زيبا دارد 🦢 یکی می گفت فلانی صورت زیبا دارد 🦢 آنها زیبایی را ، 🦢 در صورت و لباس و تیپ و ماشین ، 🦢 و یا رنگ چشم و خانه و‌‌‌... می دانند . 🦢 ناگهان آقای معلم وارد کلاس شد . 🦢 بچه ها به احترام معلم ، 🦢 از جا بلند شدند 🦢 و برای سلامتی اش صلوات فرستادند 🦢 بلافاصله یکی از دانش آموزان ، 🦢 از آقای معلم پرسيد : 🌸 استاد جان ! 🌸 شما زيبايی انسان رو ، 🌸 در چه چیزی می بینید ؟! 🦢 آقای معلم ، 🦢 کیفش را روی میزش گذاشت 🦢 سپس دو لیوان کاغذی در آورد 🦢 و جلوی شاگردانش گذاشت و گفت : 👨🏻‍🏫 به اين ۲ کاسه نگاه کنيد 👨🏻‍🏫 فرض کنید این اولی ، 👨🏻‍🏫 از طلا درست شده است 👨🏻‍🏫 و درونش سم باشد 👨🏻‍🏫 و این دومی کاسه گِلی هست 👨🏻‍🏫 اما درونش آب گوارا وجود دارد ، 👨🏻‍🏫 شما از کدامیک می خوريد ؟! 👨🏻‍🏫 از ظرف طلا یا ظرف گِلی ؟! 🦢 دانش آموزان جواب دادند : 🍃 آقا از کاسه گِلی 🦢 معلم گفت : 👨🏻‍🏫 آفرین بچه های گلم ! 👨🏻‍🏫 آدما هم مثل همین کاسه هستند . 👨🏻‍🏫 چیزی که آدم رو زيبا می کند 👨🏻‍🏫 درون و اخلاق اوست . 👨🏻‍🏫 نه ظاهر و آرایش ، لباس و... 👨🏻‍🏫 زیبایی واقعی ، 👨🏻‍🏫 در انسانیت و خوش اخلاقی است 👨🏻‍🏫 پس بايد سيرتمان را زيبا کنيم 👨🏻‍🏫 نه صورتمان را . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoom
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۳ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 حمزه ، صبح روز بعد ، 🇮🇷 گربه ها را به قفس دیگری منتقل کرد . 🇮🇷 سپس یکی را مامور کرد ، 🇮🇷 تا گربه ها را برای فروش به بازار ببرد . 🇮🇷 در کشور کویت مثل همه کشورها ، 🇮🇷 قیمت گربه های ایرانی ، 🇮🇷 گرانتر از همه گربه های جهان است . 🇮🇷 که قیمت اولیه آنها در بازار ، 🇮🇷 از ۲۰ هزار دلار شروع می شود به بالا . 🇮🇷 یکی از خریداران همیشگی گربه های ایرانی ، 🇮🇷 مردی گربه شناس و متخصص حیوانات است 🇮🇷 و با همه انواع گربه ها ، آشناست . 🇮🇷 نام او مایک کید بود و اصالتا آلمانی است . 🇮🇷 مایک ، در حال تماشا و بررسی گربه ها بود 🇮🇷 که ناگهان چشمش به فرامرز افتاد . 🇮🇷 آرام به طرف فرامرز رفت . 🇮🇷 دستی به او کشید . 🇮🇷 به چشمان و دستان و گوشش نگاه کرد . 🇮🇷 و با تعجب به فروشنده گفت : 🍎 آقا اینو از کجا آوردید ؟! 🇮🇷 فروشنده گفت : ☀️ همه اینا ، دیروز از ایران به دست ما رسیدند . 🍎 مایک گفت : یعنی این گربه هم ایرانیه ؟ ☀️ فروشنده گفت : خب آره دیگه . 🍎 مایک گفت : قیمتش چقدره ؟ ☀️ فروشنده گفت : ۲۵ هزار دلار . 🇮🇷 مایک ، فرامرز را خرید ، 🇮🇷 و آن را در ماشین گذاشت . 🇮🇷 ناگهان چشم فرامرز ، به مینه افتاد 🇮🇷 فرامرز ، خودش را به قفس می زد 🇮🇷 هر کاری می کرد تا از قفس بیرون بیاید 🇮🇷 اما موفق نشد . 🇮🇷 مایک ، ماشین خود را روشن کرد 🇮🇷 و با فرامرز ، به طرف خانه رفتند . 🇮🇷 فرامرز را به آزمایشگاهش برد . 🇮🇷 دفتر و مدادش را در آورد 🇮🇷 و فرامرز را کاملا چکاپ کرد . 🇮🇷 بعد از بررسی کامل فرامرز ، 🇮🇷 تلفنش را برداشت ، 🇮🇷 و با آقایی به نام وُلز در آلمان تماس گرفت 🇮🇷 و شگفت زده گفت : 🍎 من یه گربه ایرانی پیدا کردم 🍎 که منحصر بفرده 🍎 و هیچ مشابهی از این گربه در جهان ندیدم . 🍎 ۲۵ هزار دلار خریدمش ولی واقعیتش ، 🍎 بیشتر از ۵۰۰ هزار دلار ، ارزش داره 🍎 اینجوری بگم ، این یه گنجه 🇮🇷 فرامرز ، حرفهای مایک را شنید 🇮🇷 و با خودش گفت : 🐈 واو پسر ، یعنی من اینقدر ارزش دارم . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📗 داستان کوتاه دیوار گِلی 🏔 مرد زاهدی ، در اواخر عمرش ، ⛰ دیگر نمی توانست با پای خود ، 🗻 به جایی برود ؛ 🏔 و چون در آن زمان ، ⛰ ماشین و موتور نبود ، 🗻 ناچاراً از کسی خواهش می کرد 🏔 تا او را به کول می گرفت ، ⛰ و به این طرف و آن طرف می برد ، 🗻 مرد زاهد ، بدن لاغری داشت 🏔 هر کس او را کول می کرد ، ⛰ در مسیرهای کوتاه خسته نمی شد 🗻 یک روز ، 🏔 کارهای مرد زاهد زیاد بودند ⛰ کسی که او را به کول گرفته 🗻 خسته شده بود ؛ 🏔 لذا در کنار کوچه ، ⛰ او را به زمین گذاشت . 🗻 تا کمی استراحت کند . 🏔 ناگهان بدن مرد زاهد ، ⛰ به دیوار کاه گِلی خانه ی مجاور ، 🗻 برخورد کرد ، 🏔 و چند پر کاه و کمی خاک ، ⛰ از آن دیوار ، بر زمین افتاد . 🗻 مرد زاهد نگران و غمگین شد . 🏔 به سمت آن خانه رفت ⛰ و در را کوبید . 🗻 صاحب خانه آمد ، 🏔 و مرد زاهد را شناخت ، ⛰ او را احترام کرد و عرض ارادت نمود . 🗻 مرد زاهد را به خانه اش دعوت کرد 🏔 اما نپذیرفت و فرمود : 🕌 من به دیوار خانه شما تکیه دادم ، 🕌 و کمی از خاک و کاه از آن ، 🕌 به زمین ریخت . 🕌 بفرمایید چقدر باید بدهم 🕌 تا جبران آن شود . 🏔 صاحب خانه عرض کرد : 🏝 آقا اختیار دارید ، 🏝 منزل من مال شماست . ⛰ آقا در جواب فرمود : 🕌 قیامت این تعارف ها را نمی شناسد 🕌 یا رضایت بده و حلال کن ، 🕌 یا بگو چقدر باید خسارت بدهم . 🗻 صاحب خانه او را بخشید و حلال کرد 🏔 مرد زاهد هم ، با خیالی راحت ، ⛰ خداحافظی کرد و رفت . 🗻 صاحب خانه ، هنوز ایستاده بود 🏔 و دور شدن او را ، تماشا می کرد ⛰ و با خودش گفت : 🏝 او به خاطر یک ذره خاک ، 🏝 اینقدر حلالیت گرفت 🏝 من به خاطر این همه غفلت ، 🏝 به خاطر این همه حق الناس ، 🏝 به خاطر این همه ظلم به مردم 🏝 ظلم به زن و بچه و همسایه ، 🏝 چقدر باید حلالیت بگیرم ؟!! 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
07 Kenare Man Bash.mp3
2.66M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت هفتم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۴ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 شب شد و همه خوابیدند . 🇮🇷 فرامرز ، به فکر مینه افتاد . 🇮🇷 دنبال راهی بود تا بتواند مینه را پیدا کند 🇮🇷 و او را آزاد کرده ، به ایران ببرد . 🇮🇷 علاوه بر مینه ، 🇮🇷 یاد گربه هایی افتاد 🇮🇷 که به آنها قول داده بود که آزادشان کند . 🇮🇷 و همچنین به قتلی که دیده بود ، 🇮🇷 و الماسهای در قفس گربه ها ، 🇮🇷 و اینکه نمی داند 🇮🇷 آیا دوباره انسان می شود یا خیر . 🇮🇷 فرامرز با خودش گفت : 🐈 تا حالا ، هر دو شب یکبار ، انسان شدم 🐈 و چیزی کمتر از دو ساعت بعدش ، 🐈 دوباره گربه شدم . 🐈 و هر بار که انسان شدم ، 🐈 دقیقا قبل از طلوع آفتاب بود . 🐈 اگر این حالت همیشگی باشه ، 🐈 پس باید برای این یکی دو ساعت ، 🐈 برنامه ریزی کنم . 🐈 از آخرین باری که انسان شدم ، 🐈 دو روز می گذره 🐈 پس امشب ممکنه بازم انسان بشم . 🐈 اگر امشب هم انسان بشم ، 🐈 با این قفسِ کوچولو ، حتما آسیب می بینم . 🐈 اگر هم شانس بیارم و قفس بشکنه 🐈 و بلفرض که سالم به در بردم 🐈 حتماً سروصدای شکستن قفس و افتادنش ، 🐈 اهل خونه رو بیدار می کنه . 🇮🇷 فرامرز ، طاقت نیاورد و قصد فرار نمود . 🇮🇷 از هوش انسانی اش کمک گرفت ، 🇮🇷 و با خلال دندانی که کنارش بود ، 🇮🇷 موفق شد درب قفس را باز کند . 🇮🇷 سپس آرام از خانه بیرون آمد . 🇮🇷 و آدرس بازار را در ذهنش مرور کرد ‌. 🇮🇷 به طرف بازار رفت . 🇮🇷 سپس از بازار به طرف خانه حمزه دوید . 🇮🇷 داخل خانه شد . 🇮🇷 و به طرف انباری که گربه ها در آن بودند ، 🇮🇷 رفت . 🇮🇷 گربه ها از دیدنش خوشحال شدند . 🇮🇷 و با کلی ذوق و شوق به میو میو افتادند . 🇮🇷 بعد از سلام و احوالپرسی ، 🇮🇷 فرامرز ، به آنها گفت که یک انسان است . 🇮🇷 اما گربه ها ، حرفش را باور نکردند . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 باشه باور نکنید ولی اگر انسان شدم 🐈 من آزادتون می کنم و الماسهارو می برم 🐈 اما برای بیرون رفتن از اینجا ، 🐈 به کمک شما احتیاج دارم 🐈 باید کمکم کنید تا از نگهبانها بگذریم . 🇮🇷 گربه ها ، با حالتی خندان و مسخره آمیز ، 🇮🇷 به همدیگر نگاه کردند . 🇮🇷 فرامرز گفت : 🐈 من خیلی خستم ، امروز نخوابیدم 🐈 میرم یه چرتی بزنم . 🐈 اگه کسی اومد ، حتما بیدارم کنید . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
08 Kenare Man Bash.mp3
2.68M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت هشتم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🐈 داستان تخیلی پسر گربه ای 🐈 🐈 🐈 قسمت ۲۵ 🐈 🐈 🐈 🇮🇷 فرامرز کنار قفس گربه ها خوابید . 🇮🇷 با صدای اذان صبح ، 🇮🇷 انسان شد و از خواب پرید . 🇮🇷 با تمام خستگی هایش ، 🇮🇷 به سرعت ، قفس گربه ها را باز کرد . 🇮🇷 و گربه ها را آزاد کرد . 🇮🇷 آن گربه هایی که ، انسان شدن او را دیدند 🇮🇷 بعضی ها ، در شک و تردید بودند . 🇮🇷 که این انسان ، واقعا همان فرامرز است یا نه 🇮🇷 آیا به او اعتماد کنند یا نه ؟ 🇮🇷 و بعضی از گربه ها ، حرف او را باور کردند ‌. 🇮🇷 و به بقیه گربه ها گفتند : 🐱 اون واقعا انسانه ، می تونه تبدیل بشه 🐱 پس حالا که به خاطر نجات ما اومده 🐱 پس نباید تنهاش بذاریم 🇮🇷 فرامرز ، الماس ها را از قفس برداشت . 🇮🇷 و به همراه گربه ها ، 🇮🇷 آرام از اتاق بیرون رفتند . 🇮🇷 فرامرز و گربه ها ، 🇮🇷 دو نگهبان را غافلگیر کردند . 🇮🇷 فرامرز ، دست و پا و دهان آنها را بست . 🇮🇷 و با گربه ها ، به طرف پلیس رفت . 🇮🇷 سر راه ، به این فکر می کرد : 🐈 که با الماس ها باید چکار کنم . 🐈 اگر دوباره گربه شدم ، چی ؟! 🇮🇷 ناگهان چشمش به مسجد افتاد . 🇮🇷 فرامرز ، کمی فکر کرد و داخل مسجد شد . 🇮🇷 ابتدا کیسه الماس ها را ، 🇮🇷 داخل کفشداری گذاشت و در آن را قفل کرد 🇮🇷 و تصمیم داشت تا چند روز در همان جا بمانند 🇮🇷 سپس به این فکر افتاد 🇮🇷 که شاید یکی از نمازگزاران یا خادمان مسجد 🇮🇷 آنها را پیدا کند و تحویل پلیس دهد . 🇮🇷 فرامرز ، برگشت و الماسها را در آورد 🇮🇷 و به طرف امام جماعت مسجد رفت . 🇮🇷 بعد از سلام و احوالپرسی به زبان عربی ، 🇮🇷 از ایشان خواهش کرد ؛ 🇮🇷 تا این کیسه را به امانت بپذیرد . 🇮🇷 اما امام جماعت ، ابتدا امانت را قبول نکرد ؛ 🇮🇷 ولی بعد از اصرار زیاد فرامرز ، 🇮🇷 مجبور شد تا آنها را به امانت قبول کند . 🇮🇷 سپس به طرف پلیس رفت . 🇮🇷 و گربه ها ، پشت سر او می آمدند . 🇮🇷 مردم از دیدن فرامرز ، 🇮🇷 و گربه هایی که پشت سر او می آمدند 🇮🇷 بسیار تعجب کردند . 🇮🇷 فرامرز ، داخل مرکز پلیس شد . 🇮🇷 و گربه ها ، بیرون پاسگاه ، منتظرش بودند . 🇮🇷 فرامرز ، گزارش قتل احمد ، توسط حمزه را ، 🇮🇷 به صورت شفاهی و کتبی ، به پلیس داد . 🇮🇷 و مکان جنازه را نیز به آنها گفت . 🐈 ادامه دارد ... 🐈 📚 نویسنده : حامد طرفی 🎼 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
🧐 🤔 🧠 ۱۱۹. آن چیست چیستان است 🧠 هم در دهان است 🧠 هم گلی تو گلدان است 🧠 هم نام دختران است 🧠 @moaama_chistan 🇮🇷 @amoomolla
09 Kenare Man Bash.mp3
3.28M
🎧 قصه صوتی کنار من باش 🎼 قسمت نهم نوشته با صدای 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla
📚 داستان کوتاه پیمان یاری 🌟 مردی که أهل حجاز بود ، به مکه آمد 🌟 و مالی را به عاص بن وائل ، فروخت 🌟 اما عاص ، پولش را نداد و رفت . 🌟 مرد حجازی دنبالش دوید . 🌟 او را صدا زد و گفت : 🌷 پس پول من چی میشه ؟! 🌟 اما عاص بدجنس ، 🌟 جواب او را نداد و به راهش ادامه داد . 🌟 عاص داخل یک خانه شد . 🌟 و محکم در را بست . 🌟 مرد حجازی ، در را رد . 🌟 اما کسی در را برایش باز نکرد . 🌟 او در را می زند و می گوید : 🌷 آقا من اینجا غریبم و کسی رو ندارم 🌷 پولی هم ندارم تا به شهرم برگردم 🌷 یا کالای منو بده یا پولمو 🌟 عاص بن وائل ، با اخم و بداخلاقی ، 🌟 و با عصبانیت ، در را باز کرد 🌟 و او را از خانه اش بیرون نمود . 🌟 و پولش را نداد و سرش داد زد . 🌟 و به دروغ گفت : 😡 تو هیچ کالایی به من ندادی ، 😡 از اینجا برو 🌟 مرد حجازی ، 🌟 پیش بزرگترها و شیوخ قریش رفت 🌟 و از آنها خواهش کرد 🌟 تا کمکش کنند . 🌟 ولی آنها هم تحویلش نگرفتند ، 🌟 و جوابش را ندادند . 🌟 و حاضر به گرفتن حق او نشدند . 🌟 مرد حجازی ، 🌟 وقتی دید کسی کمکش نمی کند ، 🌟 و از آن طرف مالش را دزدیدند 🌟 و پولی نداشت تا بوسیله آن ، 🌟 به شهر و خانه خود برگردد ؛ 🌟 دلش شکست و با ناراحتی ، 🌟 بالای کوه ابی قبیس رفت . 🌟 از بالای کوه ابی قبیس ، 🌟 همه شهر مکه و خانه خدا ، 🌟 راحت تر دیده می شوند . 🌟 مرد حجازی ، اول به آسمان نگاه کرد 🌟 بعد به خانه خدا نگاه چشم دوخت 🌟 اشک در چشمانش جمع شد 🌟 و از ناراحتی و عصبانیت ، 🌟 فریاد مظلومانه ای سر داد . 🌟 و با صدای بلند ، 🌟 از مردم مکه ، کمک خواست . 🌟 زبیر ( عموی پیامبر ) ، 🌟 با شنیدن صدای مظلومانه آن غریبه ، 🌟 بی معطلی ، از جا بلند شد . 🌟 و همراه حضرت محمد ( ص) ، 🌟 که آن زمان ۲۰ ساله بودند ؛ 🌟 به سراغ صاحب صدا رفتند . 🌟 وقتی او را پیدا کردند ؛ 🌟 او را دلداری دادند و گفتند : 🌹 چی شده مرد ؟! مشکلت چیه ؟! 🌟 مرد حجازی با ناراحتی گفت : 🌷 یه آقایی به نام عاص ، 🌷 کالایی از من خرید ؛ 🌷 ولی پولم رو نمیده . 🌟 زبیر ، دست آن مرد را گرفت 🌟 و به خانه خود برد 🌟 و پذیرایی مفصلی از او نمود 🌟 سپس پیش بزرگان قبائل رفت ، 🌟 و از آنان خواهش کرد 🌟 تا در یاری به مظلومان ، 🌟 و گرفتن حق آنان ، کمکش کنند . 🌟 زبیر موفق شد چندتا از قبایل را ، 🌟 با خود همراه کند . 🌟 سپس همگی ، 🌟 در خانه عبدالله پسر جدعان ، 🌟 جمع شدند ؛ 🌟 و در آنجا ، 🌟 پیمانی به نام حلف الفضول نوشتند 🌟 و دستهای خود را ، 🌟 به نشانه تعهد در برابر پیمان ، 🌟 در آب زمزم فرو بردند و گفتند : 🌹 نباید به هیچ شخص 🌹 چه غریبه چه آشنا ، ستم شود ؛ 🌹 و باید حق مظلوم را از ظالم بگیریم ! 🌹 و از ایجاد بی نظمی ، اغتشاش ، 🌹 فساد و دزدی ، جلوگیری کنیم . 🌹 و با هم دربرابر دشمنان مقاومت کنیم 🌹 و از خانه کعبه حمایت نمائیم و... 🌟 بعد از بستن پیمان ، 🌟 با هم دیگه پیش عاص رفتند ، 🌟 و پول مرد حجازی را ، از او گرفتند 🌟 و به صاحبش دادند . 🌟 مرد حجازی هم ، خیلی تشکر کرد 🌟 و برای آنها دعای خیر نمود . 📚 @dastan_o_roman 🇮🇷 @amoomolla