#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_دویستوهشت
شوکت اومد توی اتاق منو اتاق اونو دادن به یونس تا شب رو اونجا بخوابه ..اما همه می دونستیم که اخلاق آقا چطوریه ..اجازه نداد از اتاق بیاد بیرون و شام و ناهارشم همون جا توی اتاقش خورد و منم زیاد حوصله نداشتم که بهش سر بزنم ..خود آقا هم پاشو از در خونه بیرون نذاشت ..
اون برای اولین بار مجبور شده بود که یک مرد غریبه رو توی خونه اش راه بده ....
شب شنبه ..شبی که قرار بود صبح امیر بیاد خونه و تا بعد از ظهر بمونه ..همه چیز دست به دست هم داده بود که منو بی خواب کنه ..
کولاک و سرمای شدیدی که اونشب بود ..خُر خُر های شوکت خانم و فکر خیالی که به سرم زده بود ؛ خواب به چشمم نمی اومد ..همش فکر می کردم چطوری باهاش روبرو بشم و چی بگم که توی غربت دلتنگ نشه ..
تصمیم گرفتم براش یک نامه بنویسم و در فرصت مناسب بهش بدم ...دیگه هوا داشت روشن میشد که من برای نماز صبح بلند شدم یک بغضی گلومو فشار می داد ..و نمی فهمیدم از چی ناراحتم ..چرا اینطور بهم ریختم ..و اصلا دلم چی می خواد ؟..گیج شده بودم ...به بیرون نگاه کردم شیشه ها همه یخ زده بود و اتاق ها گرم نمیشد ...صدای زوزه ی باد و کولاکی که از نیمه های شب شروع شده بود؛ اون موقع صبح بیشتر و ترسناک تر به نظرم رسید ...لرز کردم و فورا ژاکتم رو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون ..آقا داشت وسط هال راه میرفت ..و پریشون به نظرم رسید ..منو که دید انگار خوشحال شد و گفت : توام نخوابیدی ؟ گفتم : نه آقا ؛ حتی یک لحظه چشمم گرم نشد ..گفت : توام مثل من نگران این کولاکی ؟گفتم : بله ....گفت : می ترسم نزارن امروز بیاد نمی دونم چطوری تا دم زندان برم ..باید یونس رو بیدار کنم کمکم کنه ..حتما ماشین رفته زیر برف ..یخ زده ..شانس با هامون یار نیست ..
گفتم : این چه حرفه آقا شانس همیشه با شما یاره ..نگران نباشین ..منو شوکت هم کمک می کنیم آبگرم میاریم یخ هاش باز میشه ...گفت : ببینیم حالا اصلا این کولاک کم میشه یا نه ..فکر می کنم نیم متر تا صبح برف اومد ..
اینطورشو دیگه تا حالا ندیده بودم ....راستی یادت باشه امروز امیر با یک مامور میاد ..
اتاق شوکت باشه برای یونس و اون مامور قطار ساعت پنج بعد از ظهر حرکت می کنه ..از اینجا تا راه آهن هم خیلی راهه توی این برف حتما باید دوساعت زود تر راه بیفتیم ...
راستی یکم غذا و چیزای دیگه براش آماده کنین که با خودش ببره ..هم توی راه بخورن هم اونجا چند روز غذا داشته باشه ..آجیل و گردو هم بزارین ..
از این نون هایی که یونس آورده ...گفتم : آقا نمی خواد یکی یکی بگین من می دونم چیکار کنم شما به فکر ماشین باشین ...نکنه روشن نشه و نتونین برین دنبالش ؟تا من نماز خوندم و سمارو رو روشن کردم ..آقا ؛؛ یونس و شوکت خانم رو بیدار کرده بود ..همه تا اونجایی که تونستیم لباس گرم پوشیدیم ..تا با هم ماشین رو آماده ی حرکت کنیم ...اما اونقدر هوا سرد بود که حتی در رو به حیاط باز نمیشد و آقا و یونس به زحمت بازش کردن ... ایوون پر بود از برف ..یونس فورا توی اون کولاک رفت توی حیاط و پارو رو از کنار دیوار بر داشت و راه رو باز کرد ...آقا یقه ی کتشو کشید بالا که بره بیرون ..
گفتم : ما الان براتون آبگرم میاریم ..دست به دست میرسونیم ..اما در و که باز کردم سوز سرما در همون لحظه ی اول توی صورتم خورد ..و تازه فهمیدم که کار همچین آسونی هم نیست ..یونس اومد جلو و گفت : گلنار تو بیرون نیا همینجا دم در بده به من خودم می برم ..
شوکت خانم دوتا سطل و چند تا دبه خالی رو پر از آب گرم می کرد می داد دست من و اونا رو می ذاشتم بیرون پشت در تا یونس بیاد و ببره ...بالاخره یک بار که اومد سطل خالی رو داد دست من گفت : مثل اینکه قسمت من و تو هم همینه توی سرما سطل دست به دست کنیم ...خندم گرفت راست می گفت توی کوهستان هم ما مجبور بودیم توی سرما و برف با هم از چشمه آب بیاریم ..یونس ادامه داد همین بسه ..ماشین روشن شد دیگه لازم نیست ..وقتی خواست دبه ی پر از آب گرم رو ازم بگیره گفت : گلنار یک چیزی برات آوردم گذاشتم توی اتاق شوکت خانم لای رختخواب هایی که به من داده بودین ..برو برش دار ..پرسیدم چیه ؟ چی برام آوردی ؟گفت : قابل تو رو نداره ..همین در توانم بود ..اما بهت قول میدم از این بهتر هاشو برات بگیرم ..هر چی بخوای برات فراهم می کنم ..گفتم : یونس خواهش می کنم چی داری میگی توی این سرما؟ ..خوبه داری یخ می زنی دماغت سرخ شده ..اینجا وایسادی باز داری حرفای نامربوط می زنی ..یونس دارم بهت میگم ..من نمی خوام ..می فهمی ..نمی خوام تو برای من مثل برادری ..خیلی بهم محبت کردی ..ولی دیگه نمی خوام از این حرفا بشنوم برو دیگه خونه داره سرد میشه ..خندید و با پر رویی گفت : باشه بازم صبر می کنم ..
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_دویستونه
ولی تو بالاخره زن من میشی ..و همینطور که سعی می کرد سُر نخوره رفت .. درو بستم و با حرص گفتم : پررو چه از خودش متشکره ..مثل اینکه شوکت خانم متوجه شده بود و نمی دونم چقدر از حرفای ما رو شنیده بود ..همینطور که ناشتایی رو آماده می کرد گفت : بهش رو نده خوشم نیومد ازش ..آب پاکی رو بریز روی دستش و بگو خاطر امیر رو می خوای ..شر درست نکن برای خودت ...
گفتم : چه شری شوکت خانم بیخودی برای خودش حرف می زدنه می خوای به آقا بگم ببینه چیکارش می کنه ؟ اصلا این یونس از همون بچگی پر رو بود ..پرسید مگه تو اونو از کی می شناسی ؟گفتم : از وقتی رفته بودیم کوهستان میومد بهمون کمک می کرد ... حالا اون موقع چهارده سالش بود اما قدش از من کوتاه تر بود یک مرتبه این طور غول آسا شده ...صدای ناله شیوا از اتاقش اومد و من فورا با سرعت رفتم ببینم چی شده اون معمولا صبح ها درد داشت و به خاطر بارداریش هم نمی تونست مسکن بخوره ...اما اون روز درد شدیدی داشت و وقتی بهش رسیدم داشت گریه می کرد ... : شیوا جون چی شدین ؟ چیکار کنم براتون ..گفت : سردمه ..چرا این خونه اینقدر سرد شده ..دارم می لرزم ...تمام استخوون هام درد می کنه ...کیسه های آبگرم رو بر داشتم و دادم به شوکت خانم که دنبال من اومده بود و گفتم لطفا آبشو عوض کن ...اینطوری نمیشه باید باید زود یک کرسی درست کنیم نمی تونه سرما رو تحمل کنه ...در همین موقع آقا صدام کرد ..گلنار ..گلنار ..رفتم ؛؛جلوی در ایستاده بود و گفت ما داریم میریم تا دیر نشده امیر حسام رو بیاریم ..با هم ناشتایی می خوریم ..یادت نره غذا برای چند روزه ش آماده کنین ..شیوا بیدار شده ؟گفتم : نه آقا ؛؛ با خیال راحت شما برو بسلامتی برگردین ..من مراقب شون هستم ..
نباید می ذاشتم آقا متوجه ی بشه که شیوا درد داره ..اینو می دونستم که دلش طاقت نمیاره ..می خواستم با خیال راحت بره و امیر رو بیاره ...حالا خیلی کار داشتیم اول شیوا رو گرم کردیم ..و با هم رفتیم توی آشپزخونه و من تند و تند پیاز داغ می کردم و سیر داغ ..
بادمجون ها رو گذاشتم بپزه ..و گوشت رو دادم به شوکت تا بکوبه و کوفته و کتلت درست کنیم ....برای ناهار هم قورمه سبزی آماده کردیم ...بعد ناشتایی شیوا و بچه ها رو گذاشتم توی سینی و بردم توی اتاقش ..و همینطور سرم گرم بود و اصلا یادم رفت که یونس بهم چی گفته بود برای من یک چیزی گذاشته زیر رختخواب ..نزدیک ظهر بود همینطور که گوش به زنگ اومدن اونا بودم از صدای ماشین آقا فهمیدم و بدون هیچ معطلی کتم رو تنم کردم و دویدم طرف در حیاط ...با هیجانی وصف نشدنی در رو باز کردم با همون هیجان امیر رو پشت در دیدم ..چند بار سینه ام به خاطر اینکه نفسم بالا نمی اومد بالا و پایین رفت و گفتم : خوش اومدی ..و اون با نگاهی که تا عمق وجودم رو لرزوند فقط بهم خیره شد ..بالافاصله یونس و اون مامور رو پشت سرش دیدم ...درو چهار طاق باز کردم ..و در حالیکه همه هوش و حواسم رفته بود جلوتر خودمو رسوندم به ساختمون ...شیوا با زحمت به کمک شوکت که زیر بغلشو گرفته بود با بچه ها دم در با خوشحالی از امیر استقبال کردن ...امیر همینطور که اونا رو بغل کرده بود و می بوسید تسبیحی که توی دستش بود می چرخوند و می گفت یا علی ...با اومدن امیر خونه حال و هوای دیگه ای پیدا کرده بود همه خوشحال بودیم ولی ته دلمون می دونستیم که جدایی خیلی زود تراز اونی که باید نزدیکه ....دیگه وقت ناشتایی نبود شوکت خانم یک سینی چای برد توی پذیرایی ..و من در حالیکه دستم می لرزید سرمو به درست کردن ناهار گرم کرده بودم آقا اومد توی آشپزخونه و ازم پرسید ..گلنار ,, دخترم چیزی درست کردین که با خودش ببره ؟گفتم بله آقا خاطرتون جمع باشه همه چیز حاضره ..گفت :قربون دخترم برم آفرین دستت درد نکنه ؛؛ ببینم اتاق شوکت حاضره ؟ اینا برن توی اون اتاق غذا بخورن ..سفره ی ما رو هم اتاق شیوا بندازین ...زود تر این کارو بکنین که ما باید دو نیم از اینجا راه میفتیم ...یکمرتبه یادم اومد رختخواب ها رو جمع نکردم ...با سرعت دویدم طرف اتاق شوکت و اول لحاف و بالش رو بردم گذاشتم توی کمد تا برگشتم تشک رو ببرم امیر دنبالم اومد بود و گفت ؛ بزار کمکت کنم ...گفتم : نه خودم بر می دارم ..ولی اون گوش نکرد و به محض اینکه تشک رو بر داشت یک دستمال افتاد روی زمین و از لاش یک النگو پرت شد و رفت تا کنار دیوار ...امیر گفت:اینو کجا بزارم؟..با لکنت گفتم توی کمد ته راهرو ...گفت : یا علی از تو مدد ...فورا دستمال رو بر داشتم و انداختم روی النگو و گذاشتم توی جیب لباسم ...و فهمیدم باید همونی باشه که یونس گفته بود ..باید یک طوری اونو بهش پس می دادم ...امیر وقتی برگشت من هنوز دستپاچه بودم و فکر می کردم این منم که کار اشتباهی کردم ...ولی اون گفت ..نترس؛؛
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_دویستوده
چرا اینطوری می کنی ؟ دیگه همه می دونن که ما همدیگر رو دوست داریم . آقا علی خودش کمکمون می کنه ...من با داداشم حرف زدم ..بهم قول داده به همین زودی ها یک کاری برامون بکنه ..بگیر این نامه رو برات نوشتم بخون و جواب بده ...گفتم ..جوابش حاضره منم برات نامه نوشتم ترسیدم نتونم باهات حرف بزنم ..خندید و گفت : مگه میشه ؟ دارم میرم راه دور,, همینطوری ولت نمی کردم ..توی ماشین همه چیز رو به داداشم گفتم ..با حیرت پرسیدم : جلوی اون مامور و یونس ؟ گفت : آره اونا عقب نشسته بودن ؛ هر دوشون هم که سرباز هستن با هم حرف می زدن و به ما گوش نمی دادن ...ولی اون یونس رو نمی شناخت که چقدر حواسش به همه چیز بود ...از طرفی خوشحال شدم که بدون اینکه خودم کاری بکنم یونس هم از فکر من بیرون میره ...حالا باید در یک فرصت مناسب یک طوری که دلش نشکنه النگو رو بهش می دادم ...آقا منم نگران کرده بود ؛؛ امامن تصمیم گرفته بودم فقط منتظر امیر بمونم و عشقشو توی دلم نگه دارم و روزگار خودمو به خاطر اتفاقی که هنوز نیفتاده سیاه نکنم..صدای زنگ در که بلند شد همه بهم نگاه کردیم توی این سرما کی می تونست باشه ؟خواستم برم درو باز کنم ..آقا با سرعت کتشو دوباره پوشید و گفت: تو نمی خواد بری خیلی هوا سرده ؛ سرما می خوری ..شیوا گفت : نکنه امیر برگشته ؛گفتم :نه فکر نمی کنم ؛ چون مامور با اون بود نمی تونه برگرده دست خودش که نیست..و بالاخره فرح رو دیدم در حالیکه گریه می کرد و از سرما می لرزید و دستشو آقا و محمد گرفته بودن تا با اون شکمش که حالا خیلی بزرگ شده بود زمین نخوره وارد شدن..تا منو دید گفت :گلنار جونم ؛ دیدی نتونستم امیر حسام رو ببینم ؟دیدی رفت و من دیگه حالا حالاها نمی تونم ببینمش ؟ از صبح هزار تا بلا سرم اومد که نتونم خودمو برسونم اینجا و بالاخره داداشم رفت ...بغلش کردم و گفتم : حالا خودتو ناراحت نکن کاریه که شده ..شیوا در حالیکه فرح رو با مهربونی بغل می کرد گفت: خوش اومدی عزیزم..نگران نباش وقتی هر دومون زاییدیم بچه هامون رو بر می داریم و میریم دزفول و می ببینمش..ببینم انگار شکم تو بزرگتر از من شده نکنه تو زود تر بزای..فرح گفت : زن داداش من که خیلی سنیگن شدم ..شما چی ..و شیوا خندید و گفت : من که از اول سنگین بودم ..آقا در حالیکه می خندید دست انداخت روی شونه ی فرح و گفت : بریم توی اتاق شیوا اونجا ازهمه جا گرمتره..حتما خیلی سردتت شده .همه با هم رفتیم به اتاق شیوا ..به آقا نگاه می کردم؛ از اون پریشونی که از راه رسیده بود داشت خبری نبود ..می گفت و می خندید ...و مثل همیشه زیر یک نقاب درد ها و غصه هاشو پنهون کرد تا خانواده اش خوشحال باشن ..و حالا که فکرشو می کنم می فهمم اون همیشه این کارو می کرد ..انگار غصه های دنیا رو یک جایی مثل صندوقچه توی دلش تلنبار می کرد و درشو می بست...که گاهی آدم فکر می کرد اصلا عین خیالش نیست ..گاهی هم بی عاطفه به نظر میرسید..اونشب از اومدن فرح خوشحالی می کرد قربون صدقه ی شیوا میرفت و سر بسر بچه ها میذاشت ..و می گفت و می خندید اما وقتی یکبار از اتاق اومد بیرون و با اضطراب به ساعت نگاه کرد و با افسوس سری تکون داد..و بعد با یک لبخند زورکی دوباره برگشت به اتاق به من ثابت کرد..که در واقع بار همه ی اون زندگی رو به شونه هاش می کشه تا بتونه همه ی ما رو خوشحال نگه داره..به جز من تونسته بود بقیه رو گول بزنه و حال و هوای خونه رو از غم رفتن امیر به شادی تبدیل کنه ..من در این فکر بودم که چه قدرتی می تونه اونو وادار کنه که اینطور بدون تظاهر این همه فداکار باشه..کاش ما آدم ها می تونستم درون همدیگر رو ببینم...وقتی تنها شدم نامه ی امیر رو باز کردم ..اتاقم سرد بود ولی تختم چسبیده بود به شوفاژ..پشتم رو دادم به اون و نامه رو باز کردم..از متن اون متوجه شدم که توی نامه ی های قبلی از بی دین شدنش و اینکه دیگه خدا رو قبول نداره نوشته بود و حالا توبه کرده و فهمیده که اشتباه کرده و دوباره رو خدا آورده..می گفت : مرتب نماز می خونم و توبه می کنم..و این تزلزل در فکر و رفتار امیر منو به وحشت مینداخت ..اما بازم دلم نمی خواست بهش فکر کنم...حالا در پایان هر جمله یک یا هو؛؛ و یا حق نوشته بود ..نامه رو گرفتم توی مشتم و زیر لب گفتم : امیر حالا تا کی روی این اعتقادت می مونی ؟خدا می دونه..با اینکه همه ی کلماتش حاکی از عشقی بود که به من داشت و عذابی که از دوری من می کشید ..دلم گرفت ...و چقدر از اینکه نامه های قبلی اونو نخونده بودم خوشحال شدم..با تمام قلبم احساس کردم خدا همراه منه..چون خودمو میشناختم اگر اون زمان این نامه رو خونده بودم ممکن بود برای همیشه اونو از دلم بیرون کنم ...چند روز گذشت و فرح اصلا خیال رفتن نداشت ..با محمد توی خونه ی ما جا خوش کرده بودن ..
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_دویستویازده
و معلوم نبود چرا محمد سر کار نمی رفت ..حالا مرتب فرح دلش هوس یک چیز تازه می کرد و منو و شوکت رو وا می داشت براش درست کنیم ..مثل این بود که همه ی ناز و ادا های خودشو آورده بود برای ما...
من در لابلای حرفاش فهمیده بودم که مشکلات زیادی پیدا کرده اما نمی خواست بعد از اون همه اصرار برای ازدواج با محمد شکایتی پیش ما بیاره..و با وجود محمد توی خونه؛؛ من و شیوا معذب شده بودیم..و به این ترتیب یک هفته گذشت و از یونس خبری نشد ..فقط یکبار امیر از مخابرات زنگ زد و با آقا حرف زد و خبر داد که سلامت رسیدن و دارن دنبال خونه می گردن..می گفت : اینجا از برف خبری نیست و همه چیز عالیه..وقتی خیالم از طرف امیر راحت شد؛ دیگه ترجیح می دادم کمتر توی خونه بمونم..هر روز زود تر می رفتم کلاس و دیر تراز همه اونجا رو ترک می کردم..و چون اغلب کسانی که شبونه میومدن روزا کار می کردن و یا زن خونه دار بودن همه درس شون ضعیف بود و نمی رسیدن تمرین های ریاضی رو حل کنن ، این بود که تا موقعی که معلم ها نیومده بودن من یکبار اون تمرین ها رو براشون حل می کردم ..خودشون می گفتن وقتی تو میگی می فهمیم..و من تشویق می شدم که هر روز این کارو برای اونا انجام بدم..تازه وقتی هم از کلاس بیرون میومدم با وجود هوای سرد راه میفتادم و پیاده گشتی توی شهر می زدم..یک روز چشمم افتاد به یک لباس زنونه که بی اختیار مادرم رو توش دیدم ..فورا در حالیکه ذوق می کردم هر چی زود تر مامانم رو توی اون لباس ببینم اونو خریدم و برگشتم خونه ..و به شیوا نشون دادم و گفتم : می خوام برم به مادرم سر بزنم دلم تنگ شده ..
با همون مهربونی خاص خودش گفت : الهی بمیرم راست میگی خودم باید بفکرت می بودم ..آره برو ولی شب برگرد ..گفتم شیوا جون بزارین یکم بیشتر بمونم خیلی ازشون دور شدم حالا که هم شوکت خانم هست و هم فرح اینجاست شما دیگه تنها نیستین ..گفت : تو خیلی بدی ؛ اصلا فکر نمی کردم در مورد من اینطوری فکر کنی ..مگه من برای تنهایی خودم تو رو می خوام ؟ دختر بفهم ..نمی تونم ازت دور باشم هنوز اینو نفهمیدی ؟ تو جون منی ..عمرمنی ..نمی دونم چرا اینقدر تو رو دوست دارم ... ولی خوب مادرتم حق داره ..راست میگی ..خودت بگو چقدر میمونی ؟یعنی اگر خودت می خوای ..شب برگردی الان بهم بگو ..ای بابا .نمی دونم ..شاید خود خواهی باشه ..منم ترس از دست دادن تو رو گرفتم ...باشه هر کاری دلت می خواد بکن ..دیگه بزرگ شدی ..خانمی شدی برای خودت ..من حق ندارم به تو بگم چیکار کن ..گفتم : قربونتون برم چشم من که به خاطر کلاسم نمی تونم بیشتر از یک شب اونجا بمونم ..خودتون هم اینو می دونین که من بیشتر شما رو دوست دارم ..می خواستم فردا نرم کلاس ..ولی حالا که اینطور شد یک طوری میام که به کلاسم هم برسم ..خوبه ؟گفت : آره اینطوری من خیالم راحت تره ..اونشب شیوا به آقا گفت و قرار بود صبح که میره سر کار منم با خودش ببره ..حالا برف ها یکم آب شده بودن و از خیابون های اصلی راحت تر میشد رفت و آمد کرد ..ولی مطمئن بودیم که طرفای خونه ی ما همه ی کوچه ها پر از یخ و برفه ...صبح زود با ذوق و شوق بیدار شدم کارامو کردم و لباس مادرم رو گذاشتم توی یک ساک ..مقداری هم پول بر داشتم تا بدم به برادرام ..نمی دونم چرا به فکرم نرسیده بود براشون چیزی بخرم ..و حاضر و آماده از اتاق رفتم بیرون که سمارو رو روشن کنم ...همیشه من و آقا اولین نفراتی بودیم که بیدار میشدیم ..بعد شوکت خانم و بچه ها و آخر از همه هم شیوا ..ولی اون روز چون می دونستن من می خوام برم همه بیدار بودن ناشتایی که حاضر شد و خواستیم دور هم بخوریم ؛ صدای زنگ در بلند شد ..همه بهم نگاه کردیم ..فرح گفت : نکنه مادر محمد باشه اومده دنبال ما ؟آقا با تعجب و اعتراض پرسید : برای چی بیاد دنبال شما مگه نمی دونن خونه ی ما هستی ؟ چه مشکلی هست ؟ فرح دستپاچه شد ..دیدم رنگش پریده ..و جوابی نداشت بده فورا به دادش رسیدم و گفتم : ای بابا درو باز می کنیم ببینیم کیه دیگه؛؛ اما و اگر نداره ..و خودم چون آماده بودم با سرعت رفتم و درو باز کردم,, یونس رو پشت در دیدم ..با خوشحالی گفتم : وای تو برگشتی ؟ حالت خوبه؟ ..چیکار کردین؟ امیر جابجا شد ؟در حالیکه سعی می کرد به من نگاه نکنه گفت : بله ..خاطرت جمع باشه ؛خونه گرفتیم و وسیله همه چیز براش خریدیم ...پول که باشه همه چیز روبراهه همه هوای آدم رو دارن و می خوانش ..خوب خیالت راحت شد ؟حالا بگو آقا بیاد گزارش بدم و برم ..گفتم: گزارش بدی و بری ؟ یونس لطفا بیا تو خودتو لوس نکن ...باید یکم گرم بشی ؛؛..حتما از راه رسیدی سردتت گرسنه ام هستی ...گفت : مهم نیست ما فقیر بیچاره ها عادت داریم برو بگو آقا بیاد ..دیرم میشه باید برگردم گرگان ..دو روزه مرخصیم تموم شده .. آقا بیان دم در ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_دویستودوازده
گفتم : یونس داری حرصم رو در میاری ؛ لجبازی نکن بیا تو ...
که صدای آقا رو شنیدم که از توی ایوون گفت : آقا یونس ..بیا تو بابا ..چرا دم در وایسادی ؟ بیا اونجا سرده ...راستش خندم گرفت یونس مثل بچه ها با من قهر کرده بود و توی صورتم نگاه نمی کرد ..
با همون خنده گفتم : شما مردا چرا بزرگ نمیشین ؟ یکی ؛ از یکی بچه تر .. یونس یادته ؟ من و تو با هم دوست بودیم ..نبودیم ؟حالا چی شده با من قهر کردی ؟ من دلم می خواد همین طور دوست بمونیم ..
یک مرتبه احساس کردم یک بغض توی گلوشه و داره لب ورمیچینه ..بلند تر خندیدم و گفتم : بیا بریم تو رو قران منو نخندون ؛ آقا منتظرته ...یونس با اصرار اومد توی خونه و صبحانه خورد و تعریف کرد که برای امیر حسام یک اتاق توی یک خونه اجازه کردن ..می گفت : خونه ی خوبی بوده و صاحب خونه ی مهربونی داشته ..و امیر توی یک دبیرستان دخترونه به نام ایراندخت دبیر ادبیات شده ...
خوب تقربیا خیال همه راحت شد ..یونس بلند شد که بره ..آقا گفت : صبر کن من و خودم می رسونمت گاراژ ..گلنار زود باش بریم بابا ...گفتم چشم شما برین من الان میام ..یواشکی وقتی می خواستم از شیوا خدا حافظی کنم النگو رو ازش گرفتم که به یونس پس بدم ..فرصتی نبود آقا اول یونس رو رسوند ..و با هم پیاده شدن ..رفتن برای گرفتن بلیط ..دل توی دلم نبود که یک طوری با یونس حرف می زدم وقبل از رفتن آرومش می کردم ..
دلم براش میسوخت و حقش این نبود که با دلی شکسته برگرده گرگان ..نمی تونستم چشمم رو روی احساسات اون ببندم و از کنارش بی خیال رد بشم ..که دوتایی برگشتن و معلوم شد اتوبوس صبح رفته و یک بلیط برای بعد از ظهر گرفتن ..آقا همینطور که می نشست پشت فرمون و ماشین رو روشن می کرد گفت : یونس من باید یک سر برم خونه ی مادرم اونجا پیاده میشم تو می تونی گلنار رو ببری و همون جا بمونی تا برش گردونی ؟گفتم: نه آقا من شاید شب بمونم ...گفت : لازم نکرده,, بمونی که چی بشه ؟ برو ببینشون و زود برگرد ..گفتم ولی آقا من هر بار خواستم برم همینطور شد ..خیلی وقته نرفتم خونه ی خودمون ..گفت : ولی نداره بایدم همین طور باشه ..خونه ی تو اونجا نیست پیش ماست همین که گفتم گوش کن ..کارت تموم شد با یونس برگرد خونه ی خودت ..یک طوری راه بیفت که دیرش نشه ..یونس توام ماشین رو بزار دم در حیاط و برو ..یا نه صبر کن ..ساعت چهار در خونه ی مادرم باش همون جا که منو پیاده می کنی ..گلنار رو بیار اونجا خودم می برمت گاراژ ...داشتم حرص می خوردم ..بازم آقا به خاطر محبتی که به همه داشت لقمه رو دور سرش گردونند و ما رو هم سر گیجه داد ...اما این یک خوبی داشت که من می تونستم با یونس حرف بزنم ...به محض اینکه آقا پیاده شد و یونس نشست پشت فرمون و راه افتاد گفتم : تو کلمه ی نه بلد نیستی ؟مگه با من قهر نبودی چرا قبول کردی منوبرسونی ؟ نگاهی از توی آینه به من کرد و گفت : آره درست فهمیدم ..تو هنوز منو به چشم همون یونسی می ببینی که با کفش های پاره هر روز اون راه طولانی رو میومد تا تو رو ببینه ...و تو همیشه مسخره اش می کردی ...گفتم : بی خودی حرف نزن من کسی رو مسخره نکردم و نمی کنم ..اصلا از این کار بدم میاد ..ولی از مردی هم که بغض کنه و لب ور بچینه هم بدم میاد ...تو برای من مثل برادری برای همین باهات شوخی می کردم ..و تو فکر کردی مسخره می کنم ...منم یادم نرفته چقدر برای ما فداکاری کردی ..اگر تو نبودی خیلی به من و شیوا سخت میگذشت ..ما همیشه مدیون تو و آقا سلیمان هستیم ..این النگو رو هم برات آوردم بگیر قبولش نمی کنم ..تا تو بدونی که برای من همیشه مثل برادری ...و دوست ...گفت : خیلی خاطر امیر رو می خوای ..یک مرتبه جا خوردم و لی خودمو نباختم ..گفتم : چون داداشمی بهت میگم ..آره ..ولی هنوز هیچی معلوم نیست وضعیت امیر رو که می دونی ؛ اما اینم می دونی که من هیچوقت به تو امیدی ندادم ..درسته ؟پس یونس, نباید از دستم ناراحت بشی ..برو یک دختر خوب پیدا کن و منو فراموش کن ..آخه من آرزوهای بزرگی دارم ..نمی خوام با شوهر کردن همشون رو از دست بدم ...ولی اینو فهمیدم که توی این دنیا همه چیز دست ما نیست و یک تقدیری هم در کاره ..نمی دونم در آینده می تونم به آرزوهام دست پیدا کنم یا نه ..ولی اینو می دونم که افسوسی نخواهم داشت چون تلاشم رو برای رسیدن به هدفم می کنم ..اگر نرسیدم ..می دونم که تقدیرم جور دیگه ای رقم خورده بود و من کوتاهی نکردم ..خواهش می کنم دلت از من نشکنه ..منو ببخش ..گفت : خودم می دونم شما پولدار ها هیچوقت ما رو قابل نمی دونین که ازمون کادو بگیرین ولی اگر می خوای دلم نشکنه النگو پیشت باشه ..یادگاری از من ..اصلا کادوی ازدواجت با امیر ..گفتم : بس کن تو رو قران ..من چی میگم تو چی میگی ؟کدوم ازدواج ؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من بالای آسمان این شهر خدایی دیدهام که هر ناممکنی را ممکن میسازد . فقط کافیست زمانش برسد 💙
#شب_خوش🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺از جاده ی ابریشم ناز آمده ای
🍃از خاطره ای دور و دراز آمده ای
🌺با نقش گل وشکوفۀ نور ای صبح
🍃ممنون تو هستیم که باز آمده ای
#صبحتون_شاد
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_دویستوسیزده
کی پولداره ؟ خیلی خوب،، باشه آقا یونس حالا که اینطور شد ...؛؛ من امروز تو رو می برم خونه ی مادرم ..
به هر حال نمی تونی تا بعد از ظهر توی ماشین بمونی ..و این النگو رو هم میدم دست مادرم امانت بمونه ..هر وقت دیگه احساس کردم دلت رو دادی به یک نفر دیگه بهت پس میدم ..اینطوری خوبه ؟با اوقاتی تلخ گفت : خوبه ...گفتم: با اخم خوبه ؟ نشد دیگه ؛؛ یک چیزی بهت بگم تا از ته دلت بخندی ..شایدم مسخرم کردی ..من وقتی اومدم خونه ی آقا کفشم پاره بود و او روزم توی حیاط شون پر از برف بود و من روی برف و یخ پامو روی زمین می کشیدم ..ولی هیچوقت به خاطر این موضوع خودمو ناراحت نکردم ....و اگر کسی بهم می گفت کفشت پاره اس بهم بر نمی خورد ..چون پاره بود ...حالا تو به من بخند ...بعد اگر بابام رو ببینی دیگه از خنده روده بر میشی ...ولی من بازم بهم بر نمی خوره ..چون برای خودم ارزش قائلم ..و این چیزا نمی تونه برای من ارزش باشه ..یونس اونقدر آروم رانندگی می کرد که فکر نمی کردم هیچوقت برسم ..سکوتش نشون می داد هنوزم دلخوره ..
گفتم : یونس بسه دیگه ..حوصله ی این همه اخم و تخم رو ندارم ..به قران ادامه بدی پیاده میشم و میرم ...گفت : دارم فکر می کنم ..حتما یکی بوده که اینا رو بهت یاد بده ..من چی؟از وقتی خودمو شناختم چوپونی کردم و توی کوه و کمر توی سرما و گرما؛ سگ دو زدم ..نه مادری که بهم راه و چاه رو نشون بده و نه یک پدر مهربون داشتم که حتی احوالم رو بپرسه ..دریغ از یک کلمه ی محبت آمیز ..اگر به خاطر تو نبود شاید هنوزم همون جا بودم و گوسفند می چروندم ..هنوزم برای خریدن یک کفش داشتم التماس می کردم ..اومدم شهر تا تو رو پیدا کنم ..رفتم در خونه ی آصف خان که آقام رو برای اینکه تو رو خواستگاری کرد؛ به باد تمسخر گرفته بود و خیلی رک و پوست کنده به آقام گفته بود برو این کلاه برای سرت گشاده ..اما من قبول نکردم ..چون فکر می کردم توام مثل من کار می کنی و با هم زندگی خوبی میسازیم و مطمئن بودم که می تونم دلت رو بدست بیارم ...رفتم پیش آصف خان همینو بگم ولی اجازه نداد حرفم رو بزنم ازم خواست پیشش کار کنم ..و بعد خانم مینویی ازم خوشش اومد و گفت بچه ی زرنگی هستی ..منو برد پیش خودش ..و از اون موقع هر کدوم هر کجا گیر کنن میان سراغ من ..البته خیلی بهم کمک کردن ..اما منم کم نذاشتم .بالاخره خودمو به تو رسوندم ..ولی حالا می فهمم که چرا این کلاه برای سر من گشاده ...
گلنار ؟ اگر درس بخونم ؟ اگر به جایی برسم ؟ توبهم یک شانس میدی ؟گفتم : بپیچ توی اون کوچه ...نه,, ..اگر می خوای داداشم باشی؛ باش,, اگر نمی خوای ؛ لازم نیست به خاطر من موفق بشی ؛؛کاش یاد بگیری به خاطر خودت درس بخونی و به خاطر خودت پیشرفت کنی .. که اون موقع حتم دارم به آرزوهات هم می رسی ...
نمی دونم شاید پسرا اینطورین ..یا من جور دیگه ای فکر می کنم ...به نظرم هنوز برای تو زوده که اینقدر به یکی وابسته بشی ....اصلا یک سئوال ,,یونس به نظرت درسته وقتی دلم با کس دیگه ای هست به تو امید بدم ؟ آهان ,, سر اون کوچه نگه دار ...یونس زد روی ترمز و گفت : خونه ات اینجاست ؟گفتم : آره ..ولی خونه مال عزت الله خان هست و ما مستاجریم ..همچین خونه ای هم نیست ..مثل اینکه پدر آقا برای همین کار اونا رو قفس موش ,قفس موش ساخته تا بده اجاره ..سر تا سر این خونه ها مال آقاست ..شایدم بیشتر باشه من خبر ندارم ...گفت : نمی دونستم پس وضعیت تو بهتر از من نیست ...گفتم : در واقع هم آره ؛ هم نه ...حالا پیاده شو بریم خونه ی ما اینجا سردت میشه ..
گفت : نه من نمیام خجالت می کشم ..تو برو همینجا منتظرت میمونم ...گفتم : از اونجایی که می دونم لجبازی اصرار نمی کنم ..ولی این النگو رو گذاشتم روی صندلی بردار و با خودت ببر یادگاری نگه دارگفت : قرار بود بدی به مادرت ..همینطور که پیاده می شدم گفتم : قرار بود ..ولی پشیمون شدم .چون دیگه نمی تونستم ازش پس بگیرم ....خیلی هم احتمال میدم تا اون موقع فروخته باشه پس پیش خودت باشه بهتره ...و پیاده شدم و راه افتادم ...به عقل خودم سعی داشتم از یونس که پسر خوبی بود بدون اینکه توی دلش کینه ای از من داشته باشه جدا بشم ..اما همینطور که روی اون یخ های ضخیم کوچه سُر می خوردم و به زحمت راه میرفتم حالم خوب نبود ..خیلی چیزا قلبم رو به درد میاورد و حالا هم به فکر دل یونس بودم که یک وقت از دست من دلگیر نباشه ...مامان از دیدنم چند تا جیغ کشید و در حالیکه منو در آغوش می گرفت با صدای بلند گریه می کرد .منم که مدت ها بود سعی داشتم خودمو کنترل کنم یک مرتبه رها شدم ..از هر قید و بندی ..از هر قضاوتی ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_دویستوچهارده
اون مادرم بود جایی بهتر از اونجا نمی تونستم پیدا کنم که دلم خالی بشه ...همینطور که توی بغل هم گریه می کردیم به این فکر می کردم ..که اون همه تعریف ها از عقل و صبوری من؛ اینکه چند متر هم زیر زمین هستم .اینکه در مقابل هر سختی قوی بودم و می تونستم تصمیم های بجا بگیرم باعث شده بود که دلم پر از غصه های نا گفته بشه و حالا مثل آتشفشانی بیرون بریزه ..و هر دو زار ؛زار گریستیم ...آره من اونجا دلم می خواست در آغوش مادرم همه ی اونچه که توی دلم جمع کرده بودم بیرون بریزم ..طوری که نگرانش کردم و در حالیکه هنوز هق هق می زد با دو دست صورتم رو گرفته بود و می پرسید ..چیکارت کردن ؟ یا حضرت عباس بچه ام ..چی شدی مادر ؟ خدا مرگم بده بلایی سرت آوردن ؟ کسی بهت دست درازی کرده ؟
تازه متوجه شدم که بازم حق چنین کاری رو نداشتم ..اشک هامو پاک کردم و گفتم : نه بابا از گریه شما اینطوری شدم ..من خوبم ..دلم تنگ شده بود ....که بابا و برادرام رو دورم دیدم ؛؛ منتظر بودن به نوبت منو بغل کنن ..بابا با اون پا های پرانتزی و لاغرش که آدم فکر می کرد هر آن میشکنه با چشمی که اشک توش حلقه زده بود به من نگاه می کرد ...آخه چی بگم پدرم بود هر چند که رغبت نمی کردم از کثیفی سر و وضعش بغلش کنم ..این کارو کردم ...اون روز مامان برام دمی باقالی درست کرد ..و در حالیکه با پیراهنی رو که براش خریده بودم پُز می داد با خوشحالی قربون صدقه ی من میرفت ..یک ظرف غذا هم برای یونس که گفته بودم راننده ی آقاست ؛ کشید و داد به ابراهیم براش ببره ..وقتی ابراهیم برگشت توی دستش اون دستمال و النگو رو دیدم ..گفت : مامان آقا اینو داده بود به راننده اش برای تو بیاره ..چشمهای مامان برق زد و با هیجان النگو رو گرفت و فورا دستش کرد مچش رو گرفت بالا و با ذوق نگاه کرد و گفت : الهی عزت الله خان اگر به خاک دست بزنی طلا بشه ..خدا خیرش بده ..چقدر هم قشنگه ..تو می دونستی گلنار ؟قیمتش چنده آیا ؟گفتم : بله؛ تقریبا ...قیمتش رو نمی دونم ..و اونقدر از داشتن اون النگو دلش شاد شده بود که نخواستم راستش بگم ...بعد از ناهار بابا طاقت نیاورد و بساط شو کنار اتاق پهن کرد ..انگار دنیا رو توی سرم خراب کردن ..با عصبانیتی که سعی می کردم کنترلش کنم گفتم : شما جلوی این دوتا بچه این کارو می کنین؟ ..از کی تا حالا ؟توی خونه می کشین ؟ ای خدا به فریادم برس ؛؛بابا جونم به خودت بیا ..نمیگی فردا هر دوی این بچه ها رو مبتلا می کنی ؟ توی این زمستون اتاق در بسته؛؛ بابا تو رو قران نکن ....آخه این چکاریه ؟مامان چرا می زاری توی این اتاق جلوی پسرا این کارو بکنه ؟بابا همینطور که اخم هاشو کرده بود تو هم و انگار نه انگار من با اون بودم به کارش ادامه داد ومنتقلشو گذشت و بساط شو پهن کرد جلوش گفتم : با شما هستم ...بابا میگم نکن فردا هر دوشون معتادمیشن اونوقت چی میشه؟ می تونیم اعتراض کنیم ؟گفت : زر نزن؛؛ یک روز اومدی مهمونی بشین سر جات ..بعدام راهتو بکش و برو ..برای ما تعین تکلیف نکن ...کجا برم توی کوچه خیابون بکشم ؟مامان دستم رو گرفت و با التماس گفت :گلنار جون حسن روغنی مُرد ..دیگه بابات جایی رو نداشت بره ..خودت می دونی قبلا توی خونه این کارو نمی کرد ...به دستهاش نگاه کردم ..بازم سرخ و پوست مال شده بود ..و سرما زدگی پشت دستش کاملا معلوم بود که باز داره چیکار می کنه ...داد زدم شما رخت می شوری ؟ بازم ؟ پس همه ی این سالها من فقط به خاطر این رفتم که بابا بیشتر بکشه ؟ حالا بیاد اینجا کنار اتاق و پیش برادرای من این کارو بکنه ؟گفت : خوب مادر خودتو ناراحت نکن ..جایی نداشت بره بنده ی خدا ...گفتم : اون انباری که بود,, زیرزمین که هست ؛؛ آخه چرا جلوی این دوتا پسر بچه ؟..
بابا به خدا دودش توی چشم همه ی ما میره ..بابا با لحن بدی گفت : توی اون انباری سگ رو بزنی نمیره ..اصلا به تو چه؟ خودم می دونم باید چیکار کنم ...حالا برای من آدم شدی ؟ترشیدی اومدی تلافیشو سر ما خالی می کنی ؟گفتم : این خونه کوچیکه ولی دوتا اتاق داره زورت میاد درستش کنی؟ بری اونجا ؟..
این کوچه پر از یخ و برفه ..همت نکردی با کمک پسرا اونو تمیز کنی که اینطور یخ نزنه ..
واقعا که هر کسی لیاقتی داره ..این بار اگر خواستن شما رو بیرون کنن من جلوشون رو نمی گیرم ..خوب به مال مفت عادت کردین و فکر کردین دنیا همینه که از یک جایی براتون برسه و شما بکشی ..ای لعنت به هر چی آدم مفت خوره ..و رو کردم به مامان و گفتم : اگر برگردم ببینم بازم رخت شستی میرم و دیگه پشت سرمم نگاه نمی کنم ..برای چی زیر بار ظلم و زور اون میری ؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_دویستوپانزده
کیفم رو بر داشتم و با حرص از اتاق اومدم بیرون ابراهیم زود خودشو به من رسوند بازومو گرفت و گفت : آبجی ما معتاد نمیشیم بهت قول میدم ...دارم درس می خونم می خوام دکتر بشم ..کار بابا رو نمی کنیم خیالت راحت باشه ..پول ها رو از توی کیفم در آوردم ویواش کردم گوشه ی مشتش و گفتم با هم نصف کنین ..
ولی به بابا نشون نده ...و مامان رو بغل کردم وگفتم : ببخشید نمی تونم بشینم ببینم اون داره می کشه و من تماشا کنم ..ازم نمیاد ...
و از خونه زدم بیرون ..وقتی سوار ماشین شدم ..دیگه همه ی مسائل قبلی به نظرم مسخره و پوچ میومد ..از خودم از یونس از امیر و از اون زندگی بیزار شدم ..دلم فریاد می خواست ولی بر سر کی ؟
یونس مثل اینکه حال و روز منو فهمیده بود آروم گفت : ناراحتت کردن ؟گفتم : نه ..اونا همونی بودن که قبلا بودن من باید خودمو عوض کنم ..نباید اینقدر سخت می گرفتم ..ولی نتونستم کوتاه بیام ...گفت : وقتی توی کوهستان تو رو می دیدم ؛ خیلی شاداب و سر زنده بودی منم سر شوق میاوردی ..یادته دنبال گله ی گوسفند ها می کردیم و یک مرتبه دیدیم خیلی از کلبه دور شدیم ؟ یادته رفتیم لب برکه و ماهی گرفتیم ؟گفتم: یونس ساکت باش فایده نداره ..حالم خیلی گرفته است با این چیزا خوب نمیشه ببخشید ..تا خونه ی عزیز در حالیکه سکوت کرده بودم سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و به بیرون نگاه کردم ..یکی ؛ دوتا ؛ سه تا ...و با همون سکوت آقا رو سوار کردیم و یونس رو رسوند گاراژ اونم خدا حافظی کرد و رفت ....بعد آقا می خواست منو برسونه دم کلاس ..گفتم : امروز نمیرم ,, آقا بریم خونه ...گفت : گلنار جان ؛ عزیزم چی شدی ؟ وضع پدر و مادرت خوب نیست ؟ برای اونا ناراحتی ؟ باشه من فردا بهشون میرسم نگران نباش ...
گفتم : نه آقا برای اون نیست اتفاقا خوب بودن ..مثل اینکه سرما خوردم ..فکر کنم تب داشته باشم ...با تعجب گفت : تو مریض شدی ؟واقعا ؟ راستی من اصلا یادم نمیاد تو مریض شده باشی , حتی یکبار سرما هم نخوردی ...زیر لب گفتم : از بس پوستم کلفته ...اما وقتی رسیدم خونه و استقبال شیوا و بچه ها رو دیدم حالم بهتر شد ولی بازم هرگز اون روز رو فراموش نمی کنم که هم از جانب یونس و هم بابام بهم خیلی فشار اومده بود ..چند روز بعد زندگی من دچار یک تحول جدید شد ..فرح هنوز خونه ی ما بود و حالا تقریبا دو هفته ای بود که مونده بود و حرفی از رفتن نمی زد ..محمد میومد توی هال می نشست و تلویزیون تماشا می کرد ..سال 44 بود حالا چندتا کانال هم داشت و محمد از زمانی که برنامه هاش شروع میشد جلوی اون می نشست تا سرود شاهنشاهی تموم نمیشد خاموشش نمی کرد ..و من احساس می کردم آقا هم دیگه اوقاتش تلخه ولی دلش نمی خواد فرح رو با اون بچه ی توی شکمش برنجونه ...اما مثل این بود که من از همه بیشتر شاکی بودم ..و هر روز خیلی زود تراز اونی که کلاس شروع بشه از خونه میرفتم بیرون و اغلب اول از همه می رسیدم کلاس و گاهی می نشستم پای درد دل فراش مدرسه که پیر مردی تنها بود ..تا یک روز که خیلی کلافه بودم زود تر رفتم کلاس ..خانم زاهدی مدیر آموزشگاه شبونه بود با هم رسیدیم دم در ....تا چشمش به من افتاد گفت : اومدی ؟ گلنار بیا دفتر کارت دارم ..گفتم : سلام خانم چشم با من چیکار دارین گفت بیا بهت میگم خیره ..اون منو میشناخت و همیشه بهم احترام میذاشت ..و یک وقت ها هم توی کاراش ازم کمک می گرفت و من خوشحال بودم که می تونم این کارو براش بکنم ...نشست پشت میزش و با یک لبخند پرسید : خوب حالت خوبه ؟گفتم : بله ممنون شما چطورین ؟گفت : خوبم ..خوبم ..تو رو برای یک کاری در نظر گرفتم ...ببینم اول تو بگو چه نسبتی با عزت الله خان داری ؟گفتم : برای چی اینو می پرسین ؟ چطور مگه ؟گفت : آخه خودشون گفتن تو دخترشی ..ولی فامیلت فرق داره ..می خوام بدونم با هم چه نسبتی دارین ...گفتم : دختر خونده ی ایشون هستم ..گفت : آهان فهمیدم البته حدس می زدم یک همچین چیزی باشه ..حالا یک چیزی ازت می خوام ..من دیدم که چطوری درس میدی ..
راستش مدرسه ی ابتدایی ما معلم کلاس ششمش رفته برای زایمان ..الان پونزده روزه که بچه ها بی معلم موندن ..تو می تونی تا اون بر می گرده درس بدی که بچه ها عقب نمونن ؟..گفتم : بله ..تونستن که می تونم ولی باید از عزت الله خان اجازه بگیرم ..تا فردا صبح بهتون خبر میدم ..ببخشید کدوم مدرسه ؟گفت : همین دخترونه ی فرحناز یک کم پایین تره ..خواهرم مدیر اونجاست ..این موقع سال معلم پیدا نمیشه که بخواد جابجا بشه ..گفتم :بله می دونم اونجا خیلی رفتم آخه پریناز هم همون جا میره مدرسه ..اینطوری خوب شد ؛شاید بهم اجازه دادن ..اونشب از درس هیچی نمی فهمیدم و همش در رویای معلم شدن و درس دادن خیال بافی می کردم ....
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_دویستوشانزده
و تا تعطیل شدم از خوشحالی تمام راه رو تا خونه بدون توجه به یخ های زیر پام ؛ قدم های بلند بر می داشتم و سر می خوردم ولی همینطور با ذوق میرفتم بطرف خونه..شاید اینطوری می تونستم توی زندگیم راهی پیدا کنم که زود تر از اون سرگشتگی بین خانواده ی خودم و جایی که زندگی می کردم خلاص بشم ...من واقعا کفتر دو بوم بودم..و هر بار که به مادرم سر می زدم اینو بیشتر احساس می کردم ؛نه اون بالا ؛ بالاها جام بود و نه اون پایین؛ پایین ها راهم..و من به خوبی این واقعیت ها رو می دونستم و قادر نبودم به راحتی از کنارش رد بشم و چشمم رو ببندم و انکار کنم که بابای من مدام پای منتقل شیره و تریاک نشسته ..نبینم که مادر من هنوز جایی برای درست زندگی کردن نداره ..و هنوز رخت های مردم رو میشوره ..و اگر اون همه مهربونی و لطف آقا نسبت به من نبود نمی دونم تا حالا چی بسرشون میومد ...وشاید همین باعث میشد اینقدر دیر به دیر به اونا سر بزنم چون هر بار که اونا رو می دیدم تا مدتی حالم بد بود و احساس بیچارگی می کردم و بیشتر از هروقت دیگه ای خودمو مدیون آقا می دونستم ..و روز به روز بیشتر دوستش داشتم ... در نظرم اون بهترین آدم دنیا بود ...گاهی وقتی چشمم بهش میفتاد دلم ضعف میرفت و زیر لب می گفتم : آقای عزیز من کاش واقعا پدرم بودی و من هر روز که از سر کار بر می گشتی مثل پریناز و پرستو بغلت می کردم ...وقتی رسیدم خونه شوکت خانم درو روم باز کرد ماشین آقا رو دیده بودم پرسیدم آقا کجاست ؟گفت : با فرح خانم و محمد تلویزیون تماشا می کنن ..گفتم : بیا یک خبر خوب دارم ...گفت : خدا رو شکر یکی خبر خوب داشت ...
بدون سر و صدا وارد ساختمون شدم و رفتم به طرف اتاق شیوا دستم رو به دو طرف چهار چوب در گرفتم و با خوشحالی سرمو خم کردم و گفتم : سلام ..سلام شیوا جونم خبر خوب ..اون که دراز کشیده بود و داشت با پریناز حرف می زد ؛ نیم خیز شد و با یک لبخند گفت : چی شده دختر خوشحالی ؟ الهی همیشه لبت خندون باشه بگو چی شده خبر خوبت چیه؟ ..
گفتم : شیوا جون باورتون نمیشه از من خواستن توی مدرسه ی پریناز معلم بشم ..قربونتون برم ..دیدین چی شد ؟ از من ؟از من خواستن باور می کنین ؟ ...پریناز با خوشحالی دستهاشو کوبید بهم و گفت : آخ جون ..راست میگی گلنار جونم تو می خوای معلم من بشی ؟ با خنده بغلش کردم و گفتم نه عزیزم می خوام معلم کلاس ششم بشم ..شیوا گفت :واقعا ؟ چطوری ؟ کی ازت خواست ؟اما من می دونستم ..به خدا ؛؛ به فکرم رسید وقتی گفتی زود تر میری که همکلاسی هات درس بدی حدس زدم ممکنه همچین اتفاقی برات بیفته ..مبارکه منم برات یک خبر خوب دارم ..امیر برات نامه داده ..با شنیدن اسم امیر قلبم فرو ریخت ..و صورتم داغ شد ..اما خجالت کشیدم و گفتم شیوا جون چرا خجالتم میدین ؟جلوی پریناز ؟ ..گفت : خجالت نداره که اون دیگه نامزد تو به حساب میاد ..کی از امیر حسام بهتر ..تا اون تبعیدش تموم بشه توام راحت درس می خونی و میری دانشگاه ..اتفاقا اینطوری بهترم میشه ..گفتم: آقا چی ؟ مخالفه من می دونم ..هر بار که اسمش میاد اوقاتش تلخ میشه ..یک مرتبه صدای آقا رو شنیدم که در حالیکه می خندید گفت : بابا ها به راحتی دختر شوهر نمیدن ..من تا از امیر مطمئن نمی شدم نمی خواستم تو اذیت بشی ..ولی حالا تو دیگه خودت بزرگ شدی و می تونی برای خودت تصمیم بگیری ..نگران نباش نامه رو من دادم به شیوا بهت بده ..از شرم نامه رو کردم توی جیب پالتوم و با سرعت از اتاق رفتم بیرون ..در حالیکه قلبم با صدای بلند تندو تند می زد .. رفتم به اتاقم که نامه رو بخونم ..راستی عشق عجب چیز عجیبیه ..حتی با شنیدن اسم کسی که دوستش داری دچار هیجان میشی و این اصلا دست خودت نیست ...و من عاشق امیر بودم ...و واقعا که دنیا غیر قابل پیش بینیه و هیچوقت تصور نمی کردم بتونم با امیر ازداوج کنم اونم به این شکل ....همه چیز داشت مطابق میل من پیش میرفت و قلبم روشن شده بود ..وجود امیر ؛؛ معلم شدنم ..محبت آقا و شیوا ..و علاقه ی من به دخترا ..اومدن شوکت خانم ..برای کمک به من ..حس می کردم چرخ گردون فقط داره به خاطر من می چرخه ..امیر نوشته بود ..گلنارم ..گل قشنگ من ..عزیزم .اینجا فقط یک ناراحتی بزرگ دارم که از تو دورم و نمی تونم ببینمت ..من هر چهارشنبه بعد از ظهر بهت زنگ می زنم ..مخابرات تا خونه ی من فاصله ی زیادی داره ..و دوبارهم رفتم نشده خونه رو بگیرم ..ولی در هر فرصتی سعی می کنم برم زنگ بزنم تا بتونم اقلا صداتو بشنوم ..شاید یکم دلم قرار بگیره ..راستی چیزی که ابدا فکرشم نمی کردم این بود که روزی تدریس کنم ..اونم توی یک دبیرستان دخترونه ..مدرسه ی بزرگیه ..با یک حیاط بزرگ و روبرو و سمت چپ ساختمونی داره که پر از کلاس و کتابخونه و اتاق ورزشی و حتی آزمایشگاه هست ,
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آقای_عزیزمن
#قسمت_دویستوهفده
شاید باور نکنی توی یک شهرستان دور همچین دبیرستانی وجود داشته باشه ..
کلاس ها همه بزرگ و تجهیزات مدرسه کامل ..وقتی به من گفتن تبعید تصور دیگه ای از این شهر داشتم ولی خیلی جای خوبیه و مردم خوبی داره ..صاحب خونه ی منم خیلی مردمان شریف و مهربونی هستن ...هر روز از غذا های خودشون برای من تعارفی میارن و جات خالی خیلی هم می چسبه ...اگر دوری تو نبود حتی دلم می خواست همن جا زندگی کنم ..اینا واقعیت هست و فقط برای این نمیگم که تو خیالت راحت بشه ...تمام هفته کلاس دارم به جز چهارشنبه ها ..صاحب خونه برای خوش آمدگویی , یک گلدون بهم داده ..نمی دونستم چه گیاهی هست اسمش رو گذاشتم گلنار و هر روز که آبش میدم باهاش حرف می زنم ..منتظر جواب نامه ات هستم ...یا حق ..عاشق و بیقرار تو امیرحسام ..فورا جوابش رو نوشتم و بهش خبر دادم که آقا در مورد تو با من حرف زده و مثل اینکه مخالفتی نداره ..و از معلم شدنم براش گفتم ...روز بعد وقتی آقا پریناز رو می برد منم آماده شدم یک بلوز سفید تور دوزی شده با آستین پوفی و یک دامن مشکی هشت ترک پوشیدم ..و پالتومو روش تنم کردم ..
موهامو دوتا بافتم و بافته ها رو از توی هم رد کردم و پشت سرم با سنجاق بستم تا شبیه خانم معلم ها بشم ..اونقدر ذوق و شوق داشتم که روی ابرها سیر می کردم ... توی راه آقا ازم پرسید :خوب خانم معلم تو برای چی می خوای معلم بشی ؟گفتم : آقا اینطوری نگین دیگه ...فقط یک مدت کوتاه تا معلمشون بیاد ..شما راضی نیستی ؟گفت : چرا ..ولی می خواستم دلیلشو بدونم ...گفتم : می خوام همه چیز رو امتحان کنم ..تجربه به دست بیارم ..خندید و گفت : مثل همیشه منو قانع کردی ..اگر می گفتی به خاطر پول شاید نمی ذاشتم بری ...گلنار هیچ می دونی چقدر برای من عزیزی ؟تو دخترِ با شرف و صادق و پاکی هستی ..درست مثل شیوا ..و من واقعا گاهی فکر می کنم تو همون بهرخ خودمون هستی که خدا یک جوری تو رو به ما برگردوند ...وگرنه چرا تو اینقدر از نظر خوبی شبیه شیوا هستی ؟من می دونم تو امیر رو هم سر عقل میاری ...سکوت من به معنای رضایت خاطری بود که از حرفای آقا داشتم و بازم احمقانه فکر می کردم ؛؛ درِ این دنیا همیشه بر این پاشنه می چرخه ...اون روز توسط خانم زاهدی به خواهرش معرفی شدم و اون زنی بود پنجاه و سه چهار ساله ..ماتیک پر رنگی مالید بود و موهاشو آرایش کرده بود ..و معلوم میشد که خیلی از مدیر ما بزرگتره ..قد بلند و چهار شونه بود و خیلی جدی به نظر می رسید..وقتی وارد دفترش شدم چند تا خانم دیگه نشسته بودن ..خودمو معرفی کردم و جلوی میزش ایستادم ..بلند شد و با من دست داد و گفت : شما تجربه ی این کارو ندارین درسته ؟ ..و من دلم نمی خواد بچه های مردم رو دست کسی بسپرم که یک وقت خدای ناکرده صدمه ببین ..ولی خواهرم از شما خیلی تعریف کرده و میگه شاهد بوده به همکلاسی های خودتون خیلی خوب درس می دادین ..اگر موافق باشین چند روز آزمایشی برین سر کلاس به هر حال معلم ندارن ..و فعلا من و ناظم مدرسه بهشون درس میدیم ..پس به شما قولی نمیدم ...گفتم : قبول می کنم چون منم نمی خوام اگر فایده ای برای بچه ها نداشتم این کارو بکنم ..اما سعی خودمو می کنم ...اون روز به محض اینکه وارد کلاس شدم انگار دنیای من عوض شد یک آدم دیگه ای شدم چشمان مشتاق و کنجکاو دختر بچه هایی که همه به من خیره شده بودن ..شور و شوق درس دادن رو در من بیشتر کرد ...و درس رو شروع کردم ..طوری که یک هفته گذشت و خانم زاهدی هیچ حرفی به من نزد ..نه تشویق و نه ایراد و بدون اینکه حرفی بین ما در این مورد رد و بدل بشه من به کارم ادامه دادم ..عاشق اون بچه ها شدم و اونا عاشقتر و هر روز با انرژی بیشتری سر کلاس میرفتم ..و اینطوری می تونستم دوری امیر رو هم تحمل کنم ..ولی کارم سخت شده بود ..سعی می کردم صبح خیلی زود بیدار بشم ..سهم خودمو از کار خونه انجام می دادم ..حتی تدارک ناهار و شام رو هم خودم می دیدم ...و ظهرها بعد از اینکه با پریناز میومدیم خونه سعی می کردم بیکار نمونم تا وقت کلاس خودم برسه کار می کردم ...شب ها هم تا دیر وقت درس می خونم ..اونقدر خسته میشدم که هر جا ولم می کردن خوابم می برد ...نیمه ی اسفند بود یک شب ظرف ها رو شستم و رفتم به اتاقم که درس بخونم .. اما همین اینکه خواستم کتابم رو باز کنم ..یکی زد به در و اومد تو؛؛ فرح بود ..با تعجب پرسیدم حالت خوبه ؟ چی شده این وقت شب ؟ گفت : تو هنوز بیداری ؟گفتم :هم درس دارم؛ هم درس بچه ها رو شب مرور می کنم حالا تو بگو چی شد ..در حالیکه زیر شکمش رو گرفته بود اومد با زحمت روی تخت من نشست و گفت : گلنار ازت کمک می خوام ...گفتم : از من ؟ باشه هر کاری از دستم بر بیاد می کنم ..خیلی ناراحت به نظر می رسی ..
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾