eitaa logo
داستان های واقعی📚
42.6هزار دنبال‌کننده
342 عکس
670 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
معماریش خیلی شیک و مدرن بود دقیقا عین تو فیلم های خارجی همه خانما لباسای گرون قیمت و جواهرات خاص پوشیده بودن معلوم بود از اون کله گنده هان . من اما یه ست طلای سفید ساده انداخته بودم که در برابر اونا هیچی نبود . من و سامیار یه گوشه دنج نشستیم، یکم که گذشت چندتا از مردهای مسن اومدن و به ما خوش آمد گفتن و نامزدیمونو تبریک گفتن سامیار خیلی محترم باهاشون حرف میزد و جلوشون دولا راست میشد معلوم بود صاحب همون شرکت که براشون کار میکنه هستن یهو از زبون یکی از مهمونا شنیدم که گفت از آرمین چه خبر؟ تا اسمشو شنیدم نگاه کردم به سامیار سامیار هول شده از جاش بلند شد و گفت من و نامزدم بریم پیش دوستان، بعدا با هم حرف میزنیم فهمیدم خیلی ناشیانه موضوع رو پیچوند، دستمو گرفت و رفتیم پیش بقیه ولی فکرم پی قضیه نشستم رو یکی از صندلی ها اما سامیار همچنان پیش دوستاش بود گاهی هم با چند تا دختر حرف میزد که حسابی حرص منو درآورده بود وقت شام بود سامیار که اومد کنارم نشست بی مقدمه ازش پرسیدم تو آرمین و از کجا میشناسیش؟ گفت کدوم آرمین؟ گفتم همون شوهر قبلیم.. گفت نه من اصلا شوهرتو نمیشناسم فقط یه دوست به نام آرمین دارم که همکارمم هست...‌ گفتم یعنی حرفتو باور کنم؟ گفت معلومه که اره من دروغم چیه ، نمیدونم از سر سادگیم بود یا میخاستم خودمو گول بزنم ولی حرفاشو باور کردم ، اخر شب بود که عزم رفتن کردیم ،وقتی رسیدیم دم خونه ،سامیار گفت خیلی خستم میزاری بیام داخل؟ حوصله ی خونه رفتن ندارم خیلی قاطع بهش گفتم نه من و تو نسبتی باهم نداریم من نمیتونم با نامحرم توی خونه تنها باشم که ناراحت شد و گفت یعنی بهم اعتماد نداری؟؟ گفتم قضیه ی اعتماد نیست من نمیخام حماقت کنم فقط همین.گفت اگه مشکلت محرم شدنه فردا میریم صیغه میکنیم.. با تعجب نگاهش کردم و گفتم یعنی خانوادم ندونن؟ گفت شیوا تو چرا انقد ترسو و بزدلی، الان خیلی از دختر پسرا برای دوران اشناییشون صیغه میکنن که راحت باشن.. با این حرفش بهم برخورد و گفتم فعلا شب خوش، راجع به پیشنهادت فکر میکنم لباسامو تند تند عوض کردم و رفتم که بخوابم ولی اونقد پیشنهاد سامیار مغز و فکرمو مشغول کرده بود که نمیزاشت بخوابم با خودم گفتم ما که همیشه باهمیم گاهی اوقات سامیار دستمم میگرفت پس اگه صیغه میکردیم اونوقت گناه هم نمیکردیم و دیگه بهم نامحرم نبودیم صبح تو دانشگاه همه چیو برای نگار تعریف کردم نگار مخالف صیغه بود و میگفت اگه صیغه کنید کار به جاهای باریک میکشه، اگه واقعا تو رو میخواد باید بیاد خواستگاریت از حرف نگار خوشم نیومد، احساس کردم از رو حسادت این حرفو زده.. عصر سامیار اومد دنبالم ولی انقد زیر گوشم خوند و خوند تا بلاخره راضی شدم که بریم صیغه چند ماهه بخونیم فرداش آماده شدم و مانتو شلوار یه دست سفید پوشیدم و رفتیم محضر وقتی به هم محرم شدیم سامیار چهار تا النگو بهم هدیه داد بعد از محضر رفتیم فرحزاد ولی نهار و اونجا خوردیم سامیار خیلی خوشحال بود و همش اصرار میکرد حالا که محرم شدیم شب بیام پیشت.. منم دیدم مشکلی نداره و بهم محرمیم قبول کردم بعد از نهار رفتیم مرکز خرید ولی سامیار از هرچی خوشش میومد برام میخرید و اگه مخالفت هم میکردم براش مهم نبود ولی میخرید بعد کلی خرید برگشتیم خونه، وقتی خریدارو تو کمدم جا دادم برگشتم تو هال که سامیار با لبخند اومد بغلم کرد و گفت خونه قشنگی داری.. اون شب انقد سامیار حرف های عاشقانه زد که خام شدم و... تقریبا یه ماهی بود از صیغه کردنمون میگذشت سامیار هر شب خونه ی من بود هنوز جرئت نکرده بودم به مامان اینا چیزی بگم. هر وقتم به سامیار میگفتم رابطمونو بیا رسمی کنیم کلی بهانه میاورد و میگفت فعلا شرایطم جور نیست و فلان نگارم از وقتی فهمیده بود با سامیار محرم شدم باهام سرسنگین شده بود.چند دفم رفتم خونشون وقتی دیدم زیاد محلم نمیده منم بیخیالش شدم.بعضی روزا میرفتم خونه بابام بهشون سر میزدم که مامان گله نکنه و یه موقع سرزده بیاد خونم.از مامان شنیده بودم که ارمین و زنش برگشتن ایران و دارن باهم زندگی میکنن ولی ارمین رابطش با پدرش اینا رو قطع کرده بود.مامان هم مدام نفرینش میکرد و میگفت خدا کنه روز خوش نبینه من اما از بس عشق سامیار کورم کرده بود هیچی برام مهم نبود و چیزی جز اون نمیدیدم.اونقدر بهش وابسته بودم که اگه یه روز نمیدیدمش انگار یه چیزیم کم بود.سامیار میگفت کم کم قراره برای کارش بره ترکیه.منم هرچی اصرار کردم منو ببره میگفت اصلا امکانش نیست. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
چندباری بهم گفته بود خونه ام رو بفروشم به عنوان سرمایه بهش بدم بعد خیلی زود بهم برمیگردونه و یه خونه بهتر برام میخره اما من دو دل بودم و هنوز بهش جوابی نداده بودم، رومم نمیشد بهش نه بگم میدونستم بلاخره نمیتونم در برابرش مقاومت کنم و انقدر عشقش کورم کرده بود خیلی راحت خونه مو دو دستی تقدیمش کردم و رفتم فروختم و پولشو بهش دادم اونم یه خونه برام اجاره کرد که به قول خودش آواره نباشم بعد از گذشت یه هفته سامیار رفت ترکیه و بهم قول داد وقتی برگرده رابطمونو جدی میکنه. سه چهار روزی از رفتنش میگذشت که هرچی بهش زنگ میزدم جواب نمیداد، حتی شماره تلفن اونور که بهم داده بود هم هیچکس پاسخگو نبود خیلی نگرانش بودم، فکر میکردم براش اتفاقی افتاده مثل مرغ سرکنده شده بودم، اصلا شب و روز نداشتم کارم شده بود گریه.. درست دانشگاه نمیرفتم و حوصله کسی رو هم نداشتم هرروز به امید اینکه فردا تلفنشو جواب میده مینشستم اما یک ماه شد و خبری نشد... من دیگه مثل دیوونه ها شده بودم، فکر میکردم کشتنش وگرنه محال بود ازم خبری نگیره... به سرم زده بود که برم ترکیه دنبالش بگردم نگار که حال خرابمو دیده بود رفتارش باهام بهتر شده بود و اکثر اوقات پیشم بود نزدیک امتحانای پایان ترم بود ولی من اصلا شوقی برای خوندن نداشتم .نگار تلاش میکرد من امتحانا رو نیفتم و شب و روز مدام باهام کار میکرد. منم فقط در حدی که مشروط نشم امتحانا رو میدادم . روز های بدی بود انگار یه تیکه از قلبم جدا شده بود. بعد چند ماه یه روز آرمین بهم زنگ زد و گفت میخوام ببینمت کار واجبی باهات دارم اولش قبول نکردم ولی وقتی گفت از سامیار خبر دارم. زود قبول کردم که برم . عصر به آدرسی که تو پیام فرستاده بود رفتم، در کافه رو باز کردم و آرمین رو در حالی که دستاشو دور فنجون قهوه اش قفل کرده بود دیدم بی صبرانه جلو رفتم و سلام کردم و بی مقدمه گفتم از سامیار چه خبر؟ پوزخندی زد و گفت بزار برات توضیح بدم، بهتره سامیار و فراموش کنی.. اون هیچوقت عاشق تو نبوده و نیست.. اونو من فرستادم که بیاد خونه رو از دستت دربیاره و یه جورایی ازت سواستفاده کنه با شنیدن حرفای آرمین اشکام پشت سر هم شروع به باریدن کردن، هیچ نایی نداشتم خشکم زده بود ماتم برده بود آرمین پشت سر هم حرف میزد . کمی گذشت تا به خودم اومدم، تفی تو صورتش پرت کردم و گفتم از خدا میخوام همونطور که زندگی منو نابود کردی زندگی خودتم نابود بشه...و گفتم از خدا میخوام همونطور که زندگی منو نابود کردی زندگی خودتم نابود بشه و از اونجا دور شدم.. دور و دورتر و هنوزم که هنوزه اطراف اون مکان نمیرم چون قلبم به لرزه میفته بعد اون قضیه انقدر وضع روحیم بهم ریخته بود که دیگه خانوادمم نتونستن تحملم کنن انگار که زبونم قفل شده بود به سفارش مشاورم دو ماه تو بیمارستان روانی بستری شدم و نگار یه لحظه ام تنهام نزاشت تو یکی از اون روزها باباش فوت کرد، با اینکه حال خودش بد بود ولی از من غافل نشد مامان اینا واسشون جای سوال بود که چرا من یهو اینجوری شدم. ولی من و نگار هیچوقت لو ندادیم که چه اتفاقی واسم افتاده .اون روزای لعنتی که دلم نمیخواد در موردش بگم زجر بود برام .بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم تحت نظر روانپزشک بودم و حالم نسبت به قبل بهتر بود.چند سال از اون روزهای پر درد و غمبارم میگذره .مدرکمو گرفتم و تو بیمارستان مشغول به کارم از جنس مرد جماعت متنفرم. هرگز دلم نمیخواد ازدواج کنم بد ضربه خوردم آرمین بخاطر کشتن زنش یک سالی بود که زندان بود، همونجور که من شنیده بودم زنشو با یکی دیده و انقدر زدتش که کشته شده نگارم تازه با یکی از همکارامون نامزد کرده و قراره به زودی ازدواج کنن اگه کرونا تموم شه منم با خانوادم زندگی میکنم .از عشق پوچ و تباهمم هیچ خبری ندارم حتی پیگیری هم نکردم. گفتم شاید اگه ازدواج کرده باشه بیشتر میشکنم و خورد میشم .اینم از زندگی پر پیچ و خم من . امیدوارم هیچ کدومتون دچار سرنوشت من نشید.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️♥️♥️♥️ شنیدی میگن با هر کسی باید مثل خودش رفتار کرد..........اومدم مثل خودشون بشم که دیدم یهو یه چیزی محکم منو زد...........فهمیدم من مال این حرفا نیستم .......میدونی چیه رفیق ..رفتار بعضی آدما اونقدر زشت و زننده هست که آدم شرم میکنه مثل خودشون باهاشون رفتار کنه .......من میگم خودت باش .........اما دیگه اونا رو نداشته باش ........این بهتره.......... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتمش پیر خرد ، تفسیر کن از حال عشق گفت او در ذات باید، عشق گفتن راچه سود سلام. صبح‌تون قشنگ و لبخندتون بخیر❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
توی اتاق با عروسک پارچه ای که مادرم برام دوخته بود بازی میکردم، صدای مادرمو شنیدم که میگفت: اون هنوز بچست. چه میدونه شوهر چیه؟ مرد، انصاف داشته باش. بخاطر منافع خودت بچتو قربانی نکن.پدرم با همون لحن تند و خشن همیشگی جواب داد:بچه کجا بود؟ هم سناش همه شوهر و بچه دارن. من برای خودم که نمیگم. دو سال دیگه بمونه تو خونه حرف مردمو نمیشه جمع کرد. میگن حتما عیب و ایرادی داشته که شوهرش ندادن. تازه این پسره سرش به تنش می ارزه. میگن تمام زمینای دهاتشون به نامشه.اصلا میگن كل دهات زیردستش کار میکنن.یه جورایی خان اون ده این پسرست.مادرم پرید تو حرفش گفت: آخه برو نگاش کن. هنوز عروسک دستشه.خدارو خوش نمیاد بره زن مردی بشه که سه برابر خودش سن داره.بابام با عصبانیت گفت: فردا بچشو جای عروسک بغل میگیره. مگه خودت همسن همین نبودی. تازه من از این پسره بزرگتر بودم.حالا هم برو یه چایی بریز بیار:انقدر زیرگوش من وز وز نکن. من فقط به حرفاشون گوش میکردم. میدونستم راجع به من دارن صحبت میکنن ولی انقدر کوچیک بودم که معنی حرفاشونو نمی فهمیدم. چند وقت از اون شب گذشت.یه روز صبح وقتی از خواب بلند شدم دیدم خونه خیلی شلوغه.همه در حال رفت و آمد بودن و مادرم هم داشت به سری کارارو انجام میداد و همزمان به خانمایی که تو خونه بودن میگفت چیکار کنن. فهمیدم مهمون داریم. خیلی چون همیشه وقتی مهمون داشتیم من همبازی برای بازی کردن پیدا میکردم و این منو خیلی خوشحال میکرد.رفتم جلوی مادرم و گفتم:مهمون داریم؟ نگاهم کرد. یادمه مدتی طول کشید تا جواب بده. گلوشو صاف کرد و گفت: آره دخترم. برو تو اتاقت.صفیه خانم میاد لباساتو تنت میکنه.امروز باید خیلی خانم باشی. بعد از این حرف منو محکم بغل کرد و بوسید.یه چشم گفتمو دویدم طرف اتاقم.مشغول بازی بودم که صفیه خانم اومد تو اتاق. سلام کردم. با همون صورت مهربونش نگاهم کرد و گفت: مباركا باشه.دیگه خانم شدی.بعد یه بقچه گذاشت روی زمین و بازش کرد و یه لباس قرمز خیلی خوشرنگ ازش درآورد و گفت: حالا بیا لباساتو بپوش یکمم سرخاب بمال تا مهمونا برسن. من چون تا اونموقع حق استفاده از سرخابو نداشتم بهش گفتم سرخاب نزن صفیه خانم. مامانم ببینه دعوام میکنه. اونم گفت نه.امشب باید سرخاب بزنی. دیگه خانم شدی بچه نیستی. از حرفاش چیزی نمیفهمیدم فقط همینکه اجازه داشتم سرخاب بزنم خیلی خوشحال بودم. لباسامو پوشیدم و صفیه خانم یه کم سرخاب و سرمه زد برام و گفت بشین تا صدات نکردم از اتاق بیرون نیا.منم یه چشم گفتمو و به محض اینکه صفیه خانم رفت بیرون آینه رو برداشتمو به خودم نگاه کردم. یادمه چقدر ذوق کردم. چون شبیه آدم بزرگا سرخاب و سرمه زده بودم. خیلی خوشحال شدم و باز شروع کردم بازی کردن. چیزی نگذشته بود که صدای طبل از بیرون اومد.خیلی کنجکاو شدم.سریع دویدم بیرون تا سرو گوشی آب بدم که تا چشم صفيه خانم بهم افتاد دوید طرفم و گوشه لبشو با دندون گزید و گفت مگه نگفتم تا نگفتم از اتاق بیرون نیا؟ منم باز دوباره به چشم گفتم و رفتم توی اتاق.اما همش دلم پیش صداهای بیرون بود. پاشدم هرچی متکا بودو زیر پام گذاشتم و رفتم بالاشون تا بتونم از پنجره مراسمو نگاه کنم. مراسم خیلی قشنگ بود. چند نفر تبل و فلوت میزدن و چند نفر هم میرقصیدن.یه عده زن هم با لباسای رنگی روی سرشون سینی گذاشته بودن و با حالت رقص راه میرفتن. خلاصه من غرق دیدن مراسم بودم که یهو در اتاق باز شد.از بس هول شدم ازروی متكاها افتادم. برگشتم دیدم مادرمه. سریع دوید سمتم و گفت:چیزیت که نشد دختر؟ گفتم نه. ببخشید. الان متكاهارو میذارم سرجاشون.منو بغل کرد و گفت نمیخواد.خودم بعدا میذارمشون سرجاهاشون.همونطور که توی بغلش بودم گفت: دخترم تو از امروز دیگه برای خودت خانمی شدی.دیگه قراره تورو ببرن یه جای بهتر.اونایی که تورو میبرن دیگه میشن خانواده تو باید هرچی میگن گوش کنی.اینو گفت و ساکت شد. سرش روی شونه من تکون میخورد. فهمیدم داره گریه میکنه.خودمو از بغلش درآوردم و نگاش کردم.با دستام اشکاشو پاک کردم و گفتم:گریه نکن مامان. قول میدم دختر خوبی باشم. یهو صدای بابام اومد که گفت:کجا موندی زن. مادرم سريع اشکاشو پاک کرد و گفت: داریم میایم.بابام با لحن خشن همیشگیش گفت: زود باشید. معطل نکنیدا.آبرو دارم. مامان سریع بلند شد و دست منو گرفت و حرکت کرد سمت در.من یهو یادم افتاد عروسکمو برنداشتم.دست مادرمو ول کردمو رفتم سمت عروسک.اول مادرم نمیذاشت عروسکو بیارم ولی بعد راضی شدو باهم رفتیم سمت اتاق مهمان.ما وضع مالی خوبی داشتیم.من تو اون سن نمیدونستم پدرم کارش چیه ولی بعدا که بزرگتر شدم فهمیدم پدرم تاجر چای بوده و وضع مالی خوبی داشت. به اتاق مهمان که رسیدیم یهو همه خانما باهم كل کشیدن.توی اتاق بغلی هم آقایون بلند صلوات فرستادن. همه به من نگاه میکردن. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
منم خجالت میکشیدم از این نگاها و سفت دامن مادرمو چسبیده بودم و هرجا میرفت باهاش میرفتم. منو برد بالای اتاقو گفت همینجا بشین و هیچ جا نرو. منم نشستم و سرمو انداختم پایین و سفت عروسکمو بغل کردم. مادرم کنارم وایساد. یهو یه مرد وارد اتاق شد. دوباره همه کل کشیدن و آقایون صلوات فرستادن. یه مرد قد بلند و چهارشونه بود با موهای مشکی.من تو اون سن فرق بین آدم خوشگل و زشتو نمیدونستم ولی الان میدونم که مرد خیلی برازنده ای بود.یه راست اومد سمت من.اولش ترسیدمو دامن مامانمو دوبارہ گرفتم ولی وقتی رسید بهم یه لبخند زدو گفت سلام. منم سلام دادم و ترسم ریخت. یهو مامانم عروسکو از دستم گرفت. من بغض کردم ولی جرات نداشتم چیزی بگم.اون آقا به مادرم نگاه کرد و گفت: اشکال نداره. عروسکشو بدید بهش.بذارید راحت باشه.مادرم یه نگاه بهش کرد و سریع عروسکو داد دستم.من بخاطر این کار خیلی خوشحال شدمو از اون مرد خیلی خوشم اومد.هیچوقت ندیده بودم یه مرد انقدر مهربون باشه.بابام همیشه با عصبانیت باما حرف میزد و من اولین بار بود میدیدم یه آقا انقدر باهام مهربونه. بعد از چند دقیقه از طرف مردا صدا اومد که ساکت باشید. عاقد میخواد شروع کنه.بعد یه آقایی شروع کرد یه سری چیزا به زبون عربی خوند. من تمام مدت به مهمونا و لباسای رنگیشون نگاه میکردم .تو حال خودم بودم که یهو مادرم زد به بازومو گفت صنوبر زودباش بلند بگو بله. منم هول شدم و سریع با صدای بلند گفتم بله بله. همه زدن زیر خنده و باز کل کشیدن و روی سرم نقل پاشیدن. من خیلی ذوق کردم.چون مرکز توجه شده بودم.اون آقای کنارم از توی جیبش یه سرویس طلا درآورد و گوشواره هاشو انداخت تو گوشمو گردنبندشو انداخت گردنم و وقتی رسید به انگشترش دید انگشتر برای دستم بزرگه و بخاطر همین انگشترم انداخت توی زنجیر گردنبندم.یه سرویس طلا بود با نگینای سبز. من خیلی خوشم اومده بود ازش. بعداز پذیرایی رفتیم جلوی در. چندتا اسب اونجا بود که یکیش سفید بود و تزئینات قرمز قشنگی داشت. دوست داشتم برم بهش دست بزنم ولی ترسیدم بابام دعوام کنه.منو بردن سوار همون اسب سفید کردن و بابام اومد طرفم.بهم با لحن همیشگیش گفت نبینم اونجا که میری گریه کنی و اذیتشون کنی.هرچی میگن باید گوش بدی. فهمیدی؟ منم با ترس په بله گفتمو اسب راه افتاد. من خوشحال بودم که اسب سواری میکنم و به مادرم نگاه کردم. داشت گریه میکرد.این آخرین تصویر من از مادرم بود.کاش میرفتم و بغلش میکردم.کاش اشکاشو پاک میکردم. تو تمام مسیر من روی اسب بودم و اون آقای قدبلند که حالا دیگه میدونستم اسمش محمده افسار اسبو گرفته بود و راه میومد. من با خوشحالی اطرافو نگاه میکردم.تاحالا انقدر از خونه دور نشده بودم. نمیدونستم سرنوشت قراره منو به کجاها بکشونه... فقط به سواری خوردن و عروسکم فکر میکردم. یادمه خیلی راه رفتیم .هرچندساعت یه بار توقف میکردیم و یکم استراحت میکردیم....فقط به سواری خوردن و عروسکم فکر میکردم. یادمه خیلی راه رفتیم .هرچندساعت یه بار توقف میکردیم و یکم استراحت میکردیم .... دیگه کم کم داشتم خسته میشدم که به یه آبادی رسیدیم. جلوی آبادی مردم جمع شده بودن و کل میکشیدنو روی سرمن نقل میپاشیدن. من خیلی حس خوبی داشتم از اینکه همه بهم توجه میکردن.خلاصه رفتیم تا به یه خونه بزرگ رسیدیم. خیلی بزرگتر از خونه خودمون بود.جلوی یکی از اتاقا که تزئینش کرده بودن منو از اسب پیاده کردن و با صدای نبل و فلوت بردن تو اتاق.اتاق بزرگی بود.دوتا رخت خواب توی اتاق پهن بود..منو بردن روی یکی از اونا نشوندن.یه خانمی اومد داخل.بهم یه دستمال داد و بدون هیچ حرفی رفت.من همونجور نشسته بودم که چشمام سنگین شد و دراز کشیدم و وقتی چشمامو باز کردم دیدم هوا روشنه و صبح شده. تمام اتفاقات دیشب یهو اومد تو ذهنم. سریع از جام بلند شدمو عروسکمو برداشتمو رفتم توی حیاط.کنجکاو بودم که ببینم اونجا کجاست و منو برای چی پدرم فرستاده اونجا. داشتم به اینورو اونور نگاه میکردم که یهو یه خانم اومد سمتم و با عصبانیت گفت:اینجا چیکار میکنی؟ دستمال که دیروز دادم بهت کو؟ من ترسیدم و لکنت گرفتم.گفتم الان میارمش.سریع دویدم سمت اتاق و دستمالو آوردم و دادم بهش.وقتی دستمالو دید یه سیلی محکم زد توی گوشم. من افتادم روی زمین.بی اختیار شروع کردم با صدای بلند گریه کردن.تو گریه هام مادرمو صدا میکردم.اینکه نمیدونستم چه اشتباهی کردم که اونجوری کتک خوردم بیشتر باعث گریم شد... شروع کرد به بدوبیراه گفتن.گفت منو مسخره میکنی ورپریده؟ از کی تاحالا عروس مادرشوهرو به سخره میگیره؟ فکر کردی چون از شهر اومدی میتونی هرغلطی خواستی بکنی؟ من گفتم بخدا مسخره نکردم.یهو دمپایی رو از پاش درآورد و حمله کرد طرفم.شروع کرد کتک زدن من.فقط جیغ میزدم.تاحالا کسی اینجوری کتکم نزده بود. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
یهو چندتا خانم از یه در اومدن بیرون که بعدا فهمیدم اونجا مطبخه. یکیشون که از بقیه مسن تر بود اومد دستشو گرفت و گفت ول کن رباب خانم.بذار بره تو اتاقش.شب که آقا محمد اومد بهش بگو ادبش کنه.خون خودتو کثیف نکن. اینارو که گفت یکم آروم شد.دمپاییشو پاش کردو منو که پخش زمین بودم بلند کردو کشون کشون برد سمت اتاق. درو باز کرد و منو پرت کرد تو. من محکم خوردم به گنجه گوشه اتاق.گفت وایسا تا آقا محمد بیاد میگم پدرتو دربیاره تا بفهمی به من ماست چقدر کره میده.بعد درو قفل کرد و رفت. دوباره شروع کردم با صدای بلند گریه کردن از پشت در داد زد: خفه خون بگیر ورپریده وگرنه میام انقدر میزنمت تا نفست بند بیاد.از ترسم دستمو گرفتم جلوی دهنم و شروع کردم هق هق گریه کردن... حواسم بود که صدام بیرون نره.خیلی ترسیده بودم.همه تنم درد میکرد.به فکر مامانم بودم. به عروسکم گفتم نگران نباش.مامان وقتی بفهمه منو کتک زدن میاد مارو میبره.این فکر یکم خیالمو راحت کرد. عروسکمو بغل کردم و کلی باهاش دردودل کردم.هیچکسو غیر از اون عروسک نداشتم.ظهر بود که شکمم به صدا دراومد.نه صبحانه خورده بودم نه ناهار. جرات نداشتم کسیو صدا بزنم. رفتم زیر لحافی که از دیشب وسط اتاق پهن بود و چشمامو بستم. با دلدرد از خواب بیدار شدم.خیلی گرسنه بودم. نزدیک غروب بود.یهو یادم افتاد قراره شب آقا محمد بیاد و کتکم بزنه.بی اختیار شروع کردم گریه کردن.اما نذاشتم صدام دربیاد.هرچی به شب نزدیک می شدیم ترسم بیشتر میشد.درمونده شده بودم.همش مامانمو خدارو صدا میکردم.اگر آقا محمد انقدر منو کتک میزد که میمردم چی؟ این فکرا مثل خوره افتاده بود به جونم.تو فکروخیال خودم بودم که یهو یه صدای پا به در نزدیک شد. از ترسم سریع رفتم زیرلحاف و خودمو به خواب زدم. صدای چرخیدن قفل اومد. من دیگه کنترل بدنم دست خودم.مثل بید میلرزیدم. آقا محمد گفت:صنوبر خوابیدی؟ من از ترسم جواب ندادم. زیر لحاف بودم که لحافو زد کنار. چشمامو محکم بستم. گفت میدونم بیداری.پاشو کارت دارم. بلند شدمو بابغض گفتم بخدا من کاری نکردم آقا توروخدا منو کتک نزنید.دستشو بلند کرد.بند دلم پاره شد.گفتم حتما میخواد کتکم بزنه.بی اختیار دستمو گرفتم جلوی صورتم... دستشو گذاشت روی سرم و گفت نترس دختر، نمیخوام بزنمت.اومدم بگم باید هرچی رباب خانم میگه گوش کنی.دستامو از جلوی چشمام برداشت و گفت چرا انقدر رنگت پریده؟ از صبح چیزی خوردی؟ آروم گفتم نه. بلند شدو رفت بیرون.صداش اومد که بلند گفت زهرا خانم.یه شامی بیار بده به این دختر. ضعف کرده. انگار از صبح چیزی نخورده.یه صدای چشم اومد و بعدش دوباره همه جا ساکت شد. چند دقیقه بعد دوباره در باز شد.همون خانمی که صبح رباب خانمو قانع کرده بود منو نزنه با یه سینی اومد تو.سینیو گذاشت رو زمین و آروم گفت بخور دختر.بخور. خدا صبح بهت خیلی رحم کرد.نباید جز چشم چیزی میگفتی. من دوباره بغض گلومو گرفت.گفتم خانم توروخدا.میشه بگید مامانم بیاد منو ببرہ؟ دستشو کوبید رو صورتشو و گفت ای وای.دیگه این حرفارو نزنیا.وگرنه اوضاعت بدتر میشه.تو زن آقامحمدی.فقط با کفن سفید میذارن از اینجا بری. باید به حرفاشون گوش بدی.حالاهم تا سرد نشده غذاتو بخور. بعدم رفت و درو بست. من از فکر اینکه دیگه کسی نمیاد دنبالم اشک تو چشمام جمع شد ولی انقدر گرسنه بودم که سریع رفتم سراغ غذا.داشتم غذا میخوردم که از بیرون صدا اومد. آقا محمد بود.داد زد: میگم بچست.هنوز عروسک دستشه.تا نه سالگیش صبر میکنیم.والسلام بعد صدای رباب خانم اومد و داد زد: خوددانی.از من گفتن بود. در دروازه رو میشه بست ولی در دهن مردمو نمیشه.من قلبم تند تند میزد. میدونستم راجع به من حرف میزنن.در اتاق باز شد و آقا محمد اومد تو. کتشو برداشت و رفت جلوی در. برگشت نگاهم کرد و گفت اگر خوابت گرفت بخواب.ولی سعی کن بیرون نری تا من برگردم. درو بست و رفت. من موندمو یه دنیا فکر و خیال و ترس. با خودم گفتم حتما بابام منو فروخته.ولی چرا باید میفروخت؟ بابام که پولدار بود؟گفتم منو دوست نداشتن.با این فکر دوباره بغضم ترکید. زانومو گرفتم بغلم و شروع کردم گریه کردن.همه تنم درد میکرد ولی درد بدنم در مقابل درد قلبم هیچی نبود. رفتم خوابیدم چون هیچ کار دیگه ای برای انجام دادن نداشتم. حتی ذوقی برای عروسک بازی نداشتم. صبح با صدای سروصدای بیرون از خواب بیدار شدم. تا چشمامو باز کردم و اتاقو دیدم دوباره غم عالم اومد تو دلم.کاش میخوابیدمو بیدار میشدم و میدیدم همه اون اتفاقا و دلهره ها خواب بوده ولی حقیقت این بود که همه چیز واقعی بود. سرنوشت منو برای این زندگی انتخاب کرده بود. میخواستم برم بیرون ولی میترسیدم رباب خانم منو ببینه و باز کتکم بزنه.ولی چاره نبود. باید برای رفع حاجت بیرون میرفتم.آروم درو باز کردم و به اطراف نگاه کردم رباب خانم نبود. ادامه دارد .... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زود دویدم سمت دستشویی که ته حیاط بود. وقتی کارم تموم شد باهمون مراقبت برگشتم سمت اتاق.گشنم بود ولی جرات نداشتم برم سمت مطبخ.داشتم رخت خوابارو جمع میکردم که زهرا خانم اومد تو اتاق.سریع یه لقمه از زیر لباسش درآورد و گذاشت کف دستمو با همون سرعت رفت بیرون. القمه رو با ولع خوردم. نون و پنیر و گردو بود. بهم خیلی چسبید. نشستم گوشه و اتاقو ژل زدم به عروسکم. حتی دیگه شوق عروسک بازی هم نداشتم. زمان خیلی کند میگذشت. اینکه نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته و اینکه نمیتونستم برم از اتاق بیرون و از همه بدتر دلتنگی برای مادرم حالمو بدتر میکرد.بالاخره شب شد.آقا محمد اومد.دیدنش باعث شد یکم حالم بهتر بشه.وقتی از صبح تنها باشی با دیدن یه آشنا خوشحال میشی.اومد نشست کنارم.از تو بقچش یه عروسک بیرون آورد.گرفت طرفم.گفت بگیرش از شهر خریدم. حالا دیگه عروسکت تنها نیست. دلم غرق شادی شد.شبیه عروسک خودم نبود. عروسک خودمو مامانم خودش با پارچه دوخته بود ولی اینیکی صورتش پلاستیکی بود و فقط بدنش پارچه ای بود.داشتم به عروسک نگاه میکردم که در زدن و زهرا خانم با سینی شام اومد داخل. بوی غذا کل اتاقو پر کرد.سریع رفتم سمت سینی.آقا محمدم اومد. يه هفته همینجوری گذشت. من فقط وقتی خیلی واجب بود میرفتم بیرون و رباب خانمو نمیدیدم. روزی یه لقمه زهرا خانم برام میاورد و دیگه هیچی نمیخوردم تا موقع اومدن آقا محمد.صبح تا شب با عروسکام بازی میکردم و امیدوار بودم مامانم بیاد منو ببره.تا اینکه یه روز صبح که نشسته بودمو عروسک بازی میکردم در با شدت باز شد.انقدر ترسیدم که از جام پریدمو سرپا وایسادم. رباب خانم بود.یهو داد زد: فکر کردی اینجا من کلفت توام که از صبح میشینی تو اتاقو بیرون نمیای؟ دهنم قفل شده بود از ترس.بدنم میلرزید. نمیتونستم چیزی بگم. یهو چشماشو گشاد کردو پرید سمتم. موهامو گرفت توی مشتشو شروع کرد کشیدن من روی زمین.داد زد: حالا جواب منو نمیدی؟ فکر کردی چون از شهر اومدی همه نوکر و کلفتتن؟ من فقط جیغ میزدم و اونم منو رو زمین میکشید. وایساد و منو پرت کرد روی زمین.من داد زدم کمک. کمک. ولی کسی نیومد. عصبانی تر شد. گفت کمک میخوای؟ نکنه فکر کردی ننت پشت در وایساده بیاد کمکت کنه؟ اومد و شروع کرد کتک زدن من. یه گوشه اتاق جمع شده بودمو کتک میخوردمو گریه میکردم. وقتی حسابی کتکم زد یکم رفت عقب و گفت: دیگه دوران خوردن و خوابیدن تموم شده ورپریده. از امروز باید پا به پای بقیه کار کنی. ما اینجا نون مفت نداریم بدیم تو بخوری.شيرفهم شد؟ من از شدت گریه باز نتونستم جواب بدم. دوید سمتم و دوباره موهامو گرفت و داد زد:جواب نمیدی؟؟؟ نکنه باز کتک میخوای؟ سریع گفتم چشم.چشم. توروخدا ببخشید. چشم هرچی شما بگید گوش میکنم.موهامو ول کردو رفت سمت در. برگشت طرفم.یه لبخند رضایت زدو گفت: پاشو دنبالم بیا تا بهت بگم باید چیکار کنی. من بدون هیچ حرفی بلند شدمو اشکامو پاک کردمو دنبالش رفتم.منو برد توی مطبخ. زهرا خانم گوشه مطبخ وایساده بود. بهش گفت: زهرا از امروز این ورپریده اینجا کار میکنه. مثل سگ ازش کار میکشیا. باید همه بدونن وقتی یکی نه واسه شوهرش زن خوبیه نه عروس بدردبخوریه چه بلایی باید سرش بیاد.اینو گفتو رفت بیرون. بدون اینکه خودم بخوام بغضم ترکید.از شدت گریه شونه هام تکون میخورد.حتی نمیتونستم صدای گریمو کم کنم.هم میترسیدم صدامو بشنوه و دوباره برگرده هم اینکه کنترل گریه دست خودم نبود. زهرا خانم اومد سمتم.دست کشید روی سرم.گفت گریه نکن دخترم.اگر بشنوه بازم میادا. من با التماس بهش گفتم توروخدا بگید مامانم بیاد. من مامانمو میخوام.اونم سریع در گوشم آروم گفت ساکت شو.دیوار موش داره.موشم گوش داره.بعد رفت برام یه لقمه با یه لیوان آب آورد.آبو خوردم.گفت لقمتو که خوردی و آروم شدی بیا تا بهت بگم باید چیکار کنی. رفتم نشستم روی سکو ولی نتونستم لقمه رو بخورم.با اینکه از صبح چیزی نخورده بودم ولی میل به خوردن نداشتم.یکم که آروم شدم رفتم کنار زهرا خانم وایسادم.نای حرف زدن نداشتم. گفت بیا بهت بگم باید چیکار کنی. منو برد گوشه مطبخ.رو زمین که به حصیر روش پهن بود نشستم و به مقدار پیاز ریخت جلومو گفت اینارو پوست بکن و بعد خردشون کن. آروم گفتم من بلد نیستم.یه دونه برداشت و پوست کندن پیازو یادم داد و رفت.شروع کردم به پیاز پوست کندن. به اطراف نگاه کردم.اونجا چهارتا زن بودن و دوتا دختر که بهشون میخورد دو سه سال بیشتر از من بزرگتر نباشن. نگاهم کردن.من سریع سرمو انداختم پایین.نمیخواستم کسی نگاهم کنه.آخه یه دختر بدبخت که نگاه کردن نداشت.همینطور که مشغول پوست کندن پیاز بودم تودلم گفتم: پدرومادرم منو نمیخواستن. واسه همین منو فرستادن اینجا واسه کلفتی. دوباره بغضم ترکید. سرمو انداختم پایینو بدون اینکه کسی بفهمه اشک ریختم. برای درد بدنم. ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
برای کتکایی که خورده بودم. برای بی کسیم. برای دلتنگی واسه مادرم. برای همه بدبختیام گریه کردم.از فردا کارم این بود که صبح سريع بلند شم و برم مطبخ.اول زهرا خانم بهم یه لقمه میداد میخوردم و بعدش کارو شروع میکردم.هرکاری که میگفتن بدون هیچ حرفی انجام میدادم. زهرا خانم خیلی هوامو داشت. سعی میکرد کارای سنگین بهم نده. ظهر بعد از ناهار میرفتم توی اتاقمو یکم استراحت میکردم. معمولا انقدر خسته بودم که اصلا یاد عروسكام هم نمیوفتادم. بعدازظهر دوباره میرفتم توی مطبخ و کار میکردم.هروقت رباب خانمو میدیدم سریع به سلام میدادم و از جلوی چشماش دور میشدم تا نکنه بیاد کتکم بزنه.هیچوقتم جواب سلام منو نمیداد.یادم نمیاد تا آخرین روز حتی اسممو صدا کرده باشه.همیشه بهم میگفت ورپریده.دیگه امیدی به اومدم پدرومادرم نداشتم. دیگه هیچکسو نداشتم. جز محبت های آقا محمد که شب به شب یه دستی روی سرم میکشید و حالمو میپرسید و توجه های زهرا خانم هیچ چیز خوبی تو اون مدت برام اتفاق نیوفتاده بود.آقا محمد یه بار دیگه هم که رفته بود شهر برام ۴ تا استکان نعلبکی سفالی کوچیک خریده بود تا باهاشون بازی کنم. منم گاهی وقتا که کمتر خسته بودم اونارو میچیدم و با عروسکام بازی میکردم. روزا و شبا اینجوری میگذشت.کم کم با اون دوتا دختر توی مطبخ دوست شدم. اسم یکیشون رقیه بود و اسم اونیکی سیمین.رقیه یازده سالش بود و یه پسر سه ساله داشت اما سیمین چهارده سالش بودو بچه نداشت. میگفتن بچش نمیشده واسه همین خانواده شوهرش فرستادن کلفتی خونه آقا محمد. خیلی دلم براش میسوخت.همیشه بهمون میگفت براش دعا کنیم تا بچه دار بشه.سرش هوو آورده بودن و اونم خیلی ناراحت بود. من تا وقتی با رقیه و سیمین دوست نشده بودم نمیدونستم شوهر کردن یعنی چی ولی اونا برام خیلی چیزارو توضیح دادن.من تازه فهمیده بودم زن آقامحمدم. آدمیزاد با همه چیز انس میگیره و منم رفته رفته با وضعیتم توی اون خونه انس گرفته بودم. مطبخ با وجود زهرا خانم و رقیه و سیمین برام جای خوبی بود و دیگه مثل قبل غصه نمیخوردم ولی دلتنگی برای مادرم هنوز اذیتم میکرد. با خودم میگفتم کاش بتونم برم مادرمو ببینم ولی جرات نمیکردم اینو به آقا محمد بگم. میترسیدم رباب خانم بفهمه و باز بیاد کتکم بزنه. شب به شب موقع شام که میشد آقا محمد غذارو که میخورد بهم میگفت صنوبر از وقتی تو رفتی تو مطبخ غذاها خوشطعم و خوشبوتر شده.منم از این تعریف انقدر ذوق میکردم که كل خون بدنم میومد توی سرم. بعدم آقا محمد یه دستی روسرم میکشید. دیگه زمستون شده بود و هوا سرد بود. من روزگار تکراری خودمو میگذروندم. با اون دختر بچه چند ماه پیش که همه دنیاش عروسکش بود فرق داشتم. حالا بلد بودم پیاز و سیب زمینی خرد کنم. ظرف بشورم. برنج پاک کنم.کمتر حرف میزدم. اولین برف که اومد فهمیدم تولدم نزدیکه.چون هروقت برف میومد مادرم میگفت که توی یه روز برفی به دنیا اومدم. حالا دیگه هشت سالم بود. یه روز که توی مطبخ بودم رباب خانم اومد. عصبانی بود.اومد بالای سرم. از جام بلند شدمو سلام کردم. گفت: اینجا جات گرمه؟ منم گفتم بله خانم. یهو یه پوزخند زد و گفت: حالا وایسا نشونت میدم ورپریده.بعدم رفت بیرون. من یه نفس راحت کشیدم. زهرا خانم نگاهم کرد و زیر لب گفت خدا رحم کنه.باز چه خیالی تو سرشه خدا عالمه.ولی من از اینکه کتک نخورده بودم خوشحال بودم..فردای اونروز وقتی بیدار شدمو رفتم مطبخ مشغول کارام بودم که رباب خانم اومد تو.منو نگاه کرد و گفت: از امروز باید هفته ای یه بار واسه شستن لباسا با بقیه بری سرچشمه. من نگاهش کردم. نمیدونستم باید چی بگم. چون تاحالا لباس نشسته بودم. اومد جلومو گفت: شیرفهم شد؟ من سریع گفتم بله خانم. زهرا خانم اومد نزدیکشو گفت: رباب خانم توی مطبخ کار زیاده.اینجا بیشتر به درد میخوره بذار همینجا باشه. رباب خانم با عصبانیت نگاهش کردو صداشو برد بالا و جواب داد: هفته ای یه باره. کار مطبخ با هفته ای یه بار نبودن این ورپریده شهری عقب نمیمونه. زهرا خانم ساکت شدو رفت سرکار خودش. رباب خانم برگشت سمت منو گفت: فردا صبح آماده باش که بری چشمه. دوباره چشم گفتمو اونم رفت. تو دلم گفتم لباس شستن هرچقدرم سخت باشه از کتک خوردن بهتره. صبح رفتم بیرون. خواستم برم سمت مطبخ که رباب خانم صدام زد. برگشتم سمتش. با دست بهم اشاره کرد که برم پیشش. یه لگن پر از لباس کثیف داد دستمو دوتا دخترو نشونم داد و گفت: با اینا میری سرچشمه و لباسارو میشوری. خوب بشورشون چون اگر کثیف باشن مجبوری دوباره بری از اول بشوری. گفتم چشم و رفتم پیش اون دوتا دختر. بهم سلام کردن و منم آروم جوابشونو دادم. اسم یکیشون ستاره بود و اونیکی مهتاب. خودشونم مثل اسماشون قشنگ بودن. اول تا آخر مسیر شعر خوندن.هوا سرد بود ولی شعر خوندنشون سرمارو از یادم برد. ادامه دارد... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
من خیلی ازشون خوشم اومده بود.تو دلم گفتم چقدر خوبه که اومدم واسه شستن لباسا. وقتی رسیدیم سرچشمه گلی زن اونجا بودن و هرکدوم توی یه لگن داشتن لباس میشستن و باهم حرف میزدن.وقتی چشمشون به ما افتاد همشون بلند شدن سرپا وایسادن و بهمون سلام کردن. ستاره و مهتابم با لبخند به همشون سلام دادن و حالشونو پرسیدن. منم یه سلام آروم دادم و سرجام وایسادم. بعد ستاره و مهتاب رفتن جلو و بدون معطلی لگن و پر آب کردنو با صابون شروع کردن شستن لباسا. من چند دقیقه اول وایسادم و نگاه کردم چطور لباس میشورن وقتی یاد گرفتم رفتم جلو و لگنو گذاشتم روی زمین و با یه کاسه لگنو پر آب کردمو صابونو درآوردم. دستمو بردم توی آب که لباسارو چنگ بزنم یهو تمام استخونای بدنم یخ زد. آب فوق العاده سرد بود. به آخ بلند گفتمو دستمو آوردم بیرون و بردم زیر لباسم. مهتاب نگاهم کرد و گفت اولشه. چند دقیقه دستت توش باشه عادت میکنی. من هی دستمو میکردم توی آب و سریع میکشیدم بیرون. اصلا طاقت اون آب سردو نداشتم. ولی چاره چی بود؟ اگر لباسارو نشسته تحویل رباب خانم میدادم روزگارمو سیاه میکرد. با هر بدبختی بود لباسارو چنگ زدم. چند دقیقه بعد دیگه اصلا دستمو احساس نمیکردم. حس کردم دستم سنگین شده اندازه یه تیکه سنگ.خوب نمیتونستم حرکتش بدم ولی باهر جون کندنی که بود سعی میکردم چنگ بزنم.کارم که تموم شد دیدم خانما دارن آب لباسارو میگیرن. من سعی کردم اینکارو انجام بدم ولی نتونستم.چون دستم سر بود و حرکت نمیکرد. مهتاب و ستاره اومدن طرفم و دوتایی آب لباسای منم گرفتن و حرکت کردیم. موقع رفتن لگن سبک بود ولی موقع برگشتن خیلی سنگین شده بود و منم که دستام حس نداشت با مصیبت زیادی حملش میکردم.توی راه برگشت حس کردم تنم میلرزه ولی اهمیت ندادم. فقط دوست داشتم زودتر برسیم خونه.وقتی برگشتیم دیگه موقع ناهار بود. لباسارو بردیم روی بند پهن کردیم و من رفتم مطبخ.خون توی رگام یخ بسته بود. وقتی رفتم توی مطبخ سريع زهرا خانم اومد طرفم و چادرشو پیچید دورم. زیر لب گفت خدا لعنتت کنه زن. منو برد کنار اجاق و رفت یه لقمه نون و پیازداغ برام آورد. دستام سر بودن و حرکت نمیکردن.نتونستم لقمه رو بگیرم. رقیه رو صدا کرد و بهش گفت: این لقمه رو بده این طفل معصوم بخوره. گرمای اجاق که بهم میخورد با خودم میگفتم حتما بهشتم کلی اجاق داره.حتما هوا تو بهشت همیشه گرمه. لقمه رو که خوردم یکم بدنم گرم شد ولی دستام هنوز بی حس بود. دوست نداشتم از کنار اجاق برم کنار. داشتم کار کردن بقیه رو نگاه میکردم که یهو صدای داد رباب خانم کل خونه رو برداشت.از جام پریدم. فهمیدم داره میاد سراغ من چون داد میزد و میگفت ورپریده کجایی؟ اومد توی مطبخ.لگن لباسا دستش بود.... دوید طرفم. موهامو گرفت توی مشتشو گفت: این چه وضع لباس شستنه؟گربه شور کردی لباسارو فکر کردی من نمیفهمم. برو دوباره از اول بشورشون. بعد لگنو انداخت جلومو كل لباسا ریخت روی زمین. چون لباسا خیس بود و ته مطبخ خاکی بود لباسا گلی شدن.من از شدت ناراحتی بی اختیار شروع کردم گریه کردن. رباب خانم رفت بیرون.من نشستم روی زمین و زار زار گریه کردم. رقیه اومد سمتمو گفت گریه نکن.باهم میبریم میشوریمشون.گفتم نه.خودم میرم.اگر بفهمه تو باهام اومدی روزگارمونو سیاه میکنه.لباسارو جمع کردم و راه افتادم سمت چشمه.تو تمام مسیر بلند بلند گریه میکردم. مادرمو صدا میکردم.میگفتم مامان توروخدا بیا منو ببر. قول میدم شلوغ نکنم. قول میدم دختر خوبی باشم.ولی صدام به هیچ جا نمیرسید. دوباره لباسارو با هربدبختی بود شستم. این سری دیگه واقعا حس کردم دستام فلج شدن.نتونستم آب لباسارو بگیرم بخاطر همین موقع برگشتن لگن خیلی سنگین شده بود و مجبور شدم یه سری جاها لكنو روی زمین بکشم. وقتی رسیدم رفتم توی مطبخ و از رقیه و سیمین خواستم بیان بهم کمک کنن تا آب لباسارو بگیریم.بعدم رفتم پیش رباب خانم تا ببینه لباسارو تمیز شستم یا نه.اومد یه نگاه کرد و گفت: به درد هیچ کاری نمیخوری.خاک توسر مادرت که جز قرتی بازی هیچی یاد تو نداده.از شنیدن اسم مادرم بغض گلومو گرفت ولی جرات نکردم اشک بریزم. گفت برو پهنشون کن. سری بعد اینجوری بشوری میندازمت توی انباری تا از سرما بمیری.لباسارو بردم پهن کردم. وقتی کارم تموم شد رفتم مطبخ. زهرا خانم گفت برم اتاقم چون خیلی خسته بودم. منم از خدا خواسته رفتم توی اتاقمو سريع لحافمو پهن کردمو رفتم زیرش.خیلی سریع خوابم برد. وقتی از خواب بیدار شدم دیدم آقا محمد با زهرا خانم و به آقای دیگه بالای سرم نشستن. خواستم از جام بلند شم که دیدم نمیتونم.بدنم درد زیادی داشت. آقا محمد اومد طرفم و گفت بلند نشو. باید استراحت کنی.دستشو گذاشت روی پیشونیم و گفت: طبیب یه فکری کن.داره تو تب میسوزه. ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان بیاین خدارو همه وقت ،نه فقط وقت خوشی ،دوست داشته باشیم🙏🌸 🌙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهے لازم است بگوييم: هر چہ باداباد... ❤️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾