#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_سوم
یهو چندتا خانم از یه در اومدن بیرون که بعدا فهمیدم اونجا مطبخه.
یکیشون که از بقیه مسن تر بود اومد دستشو گرفت و گفت ول کن رباب خانم.بذار بره تو اتاقش.شب که آقا محمد اومد بهش بگو ادبش کنه.خون خودتو کثیف نکن.
اینارو که گفت یکم آروم شد.دمپاییشو پاش کردو منو که پخش زمین بودم بلند کردو کشون کشون برد سمت اتاق. درو باز کرد و منو پرت کرد تو. من محکم خوردم به گنجه گوشه اتاق.گفت وایسا تا آقا محمد بیاد میگم پدرتو دربیاره تا بفهمی به من ماست چقدر کره میده.بعد درو قفل کرد و رفت. دوباره شروع کردم با صدای بلند گریه کردن از پشت در داد زد: خفه خون بگیر ورپریده وگرنه میام انقدر میزنمت تا نفست بند بیاد.از ترسم دستمو گرفتم جلوی دهنم و شروع کردم هق هق گریه کردن... حواسم بود که صدام بیرون نره.خیلی ترسیده بودم.همه تنم درد میکرد.به فکر مامانم بودم. به عروسکم گفتم نگران نباش.مامان وقتی بفهمه منو کتک زدن میاد مارو میبره.این فکر یکم خیالمو راحت کرد. عروسکمو بغل کردم و کلی باهاش دردودل کردم.هیچکسو غیر از اون عروسک نداشتم.ظهر بود که شکمم به صدا دراومد.نه صبحانه خورده بودم نه ناهار. جرات نداشتم کسیو صدا بزنم. رفتم زیر لحافی که از دیشب وسط اتاق پهن بود و چشمامو بستم. با دلدرد از خواب بیدار شدم.خیلی گرسنه بودم. نزدیک غروب بود.یهو یادم افتاد قراره شب آقا محمد بیاد و کتکم بزنه.بی اختیار شروع کردم گریه کردن.اما نذاشتم صدام دربیاد.هرچی به شب نزدیک می شدیم ترسم بیشتر میشد.درمونده شده بودم.همش مامانمو خدارو صدا میکردم.اگر آقا محمد انقدر منو کتک میزد که میمردم چی؟ این فکرا مثل خوره افتاده بود به جونم.تو فکروخیال خودم بودم که یهو یه صدای پا به در نزدیک شد. از ترسم سریع رفتم زیرلحاف و خودمو به خواب زدم. صدای چرخیدن قفل اومد. من دیگه کنترل بدنم دست خودم.مثل بید میلرزیدم. آقا محمد گفت:صنوبر خوابیدی؟ من از ترسم جواب ندادم. زیر لحاف بودم که لحافو زد کنار. چشمامو محکم بستم. گفت میدونم بیداری.پاشو کارت دارم. بلند شدمو بابغض گفتم بخدا من کاری نکردم آقا توروخدا منو کتک نزنید.دستشو بلند کرد.بند دلم پاره شد.گفتم حتما میخواد کتکم بزنه.بی اختیار دستمو گرفتم جلوی صورتم... دستشو گذاشت روی سرم و گفت نترس دختر، نمیخوام بزنمت.اومدم بگم باید هرچی رباب خانم میگه گوش کنی.دستامو از جلوی چشمام برداشت و گفت چرا انقدر رنگت پریده؟ از صبح چیزی خوردی؟ آروم گفتم نه. بلند شدو رفت بیرون.صداش اومد که بلند گفت زهرا خانم.یه شامی بیار بده به این دختر. ضعف کرده. انگار از صبح چیزی نخورده.یه صدای چشم اومد و بعدش دوباره همه جا ساکت شد. چند دقیقه بعد دوباره در باز شد.همون خانمی که صبح رباب خانمو قانع کرده بود منو نزنه با یه سینی اومد تو.سینیو گذاشت رو زمین و آروم گفت بخور دختر.بخور. خدا صبح بهت خیلی رحم کرد.نباید جز چشم چیزی میگفتی. من دوباره بغض گلومو گرفت.گفتم خانم توروخدا.میشه بگید مامانم بیاد منو ببرہ؟ دستشو کوبید رو صورتشو و گفت ای وای.دیگه این حرفارو نزنیا.وگرنه اوضاعت بدتر میشه.تو زن آقامحمدی.فقط با کفن سفید میذارن از اینجا بری. باید به حرفاشون گوش بدی.حالاهم تا سرد نشده غذاتو بخور. بعدم رفت و درو بست. من از فکر اینکه دیگه کسی نمیاد دنبالم اشک تو چشمام جمع شد ولی انقدر گرسنه بودم که سریع رفتم سراغ غذا.داشتم غذا میخوردم که از بیرون صدا اومد. آقا محمد بود.داد زد: میگم بچست.هنوز عروسک دستشه.تا نه سالگیش صبر میکنیم.والسلام
بعد صدای رباب خانم اومد و داد زد: خوددانی.از من گفتن بود. در دروازه رو میشه بست ولی در دهن مردمو نمیشه.من قلبم تند تند میزد. میدونستم راجع به من حرف میزنن.در اتاق باز شد و آقا محمد اومد تو. کتشو برداشت و رفت جلوی در. برگشت نگاهم کرد و گفت اگر خوابت گرفت بخواب.ولی سعی کن بیرون نری تا من برگردم. درو بست و رفت. من موندمو یه دنیا فکر و خیال و ترس. با خودم گفتم حتما بابام منو فروخته.ولی چرا باید میفروخت؟ بابام که پولدار بود؟گفتم منو دوست نداشتن.با این فکر دوباره بغضم ترکید. زانومو گرفتم بغلم و شروع کردم گریه کردن.همه تنم درد میکرد ولی درد بدنم در مقابل درد قلبم هیچی نبود. رفتم خوابیدم چون هیچ کار دیگه ای برای انجام دادن نداشتم. حتی ذوقی برای عروسک بازی نداشتم. صبح با صدای سروصدای بیرون از خواب بیدار شدم. تا چشمامو باز کردم و اتاقو دیدم دوباره غم عالم اومد تو دلم.کاش میخوابیدمو بیدار میشدم و میدیدم همه اون اتفاقا و دلهره ها خواب بوده ولی حقیقت این بود که همه چیز واقعی بود. سرنوشت منو برای این زندگی انتخاب کرده بود. میخواستم برم بیرون ولی میترسیدم رباب خانم منو ببینه و باز کتکم بزنه.ولی چاره نبود. باید برای رفع حاجت بیرون میرفتم.آروم درو باز کردم و به اطراف نگاه کردم رباب خانم نبود.
ادامه دارد ....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_چهارم
زود دویدم سمت دستشویی که ته حیاط بود. وقتی کارم تموم شد باهمون مراقبت برگشتم سمت اتاق.گشنم بود ولی جرات نداشتم برم سمت مطبخ.داشتم رخت خوابارو جمع میکردم که زهرا خانم اومد تو اتاق.سریع یه لقمه از زیر لباسش درآورد و گذاشت کف دستمو با همون سرعت رفت بیرون.
القمه رو با ولع خوردم. نون و پنیر و گردو بود. بهم خیلی چسبید. نشستم گوشه و اتاقو ژل زدم به عروسکم. حتی دیگه شوق عروسک بازی هم نداشتم.
زمان خیلی کند میگذشت. اینکه نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته و اینکه نمیتونستم برم از اتاق بیرون و از همه بدتر دلتنگی برای مادرم حالمو بدتر میکرد.بالاخره شب شد.آقا محمد اومد.دیدنش باعث شد یکم حالم بهتر بشه.وقتی از صبح تنها باشی با دیدن یه آشنا خوشحال میشی.اومد نشست کنارم.از تو بقچش یه عروسک بیرون آورد.گرفت طرفم.گفت بگیرش از شهر خریدم. حالا دیگه عروسکت تنها نیست. دلم غرق شادی شد.شبیه عروسک خودم نبود. عروسک خودمو مامانم خودش با پارچه دوخته بود ولی اینیکی صورتش پلاستیکی بود و فقط بدنش پارچه ای بود.داشتم به عروسک نگاه میکردم که در زدن و زهرا خانم با سینی شام اومد داخل. بوی غذا کل اتاقو پر کرد.سریع رفتم سمت سینی.آقا محمدم اومد. يه هفته همینجوری گذشت. من فقط وقتی خیلی واجب بود میرفتم بیرون و رباب خانمو نمیدیدم. روزی یه لقمه زهرا خانم برام میاورد و دیگه هیچی نمیخوردم تا موقع اومدن آقا محمد.صبح تا شب با عروسکام بازی میکردم و امیدوار بودم مامانم بیاد منو ببره.تا اینکه یه روز صبح که نشسته بودمو عروسک بازی میکردم در با شدت باز شد.انقدر ترسیدم که از جام پریدمو سرپا وایسادم. رباب خانم بود.یهو داد زد: فکر کردی اینجا من کلفت توام که از صبح میشینی تو اتاقو بیرون نمیای؟ دهنم قفل شده بود از ترس.بدنم میلرزید. نمیتونستم چیزی بگم.
یهو چشماشو گشاد کردو پرید سمتم. موهامو گرفت توی مشتشو شروع کرد کشیدن من روی زمین.داد زد: حالا جواب منو نمیدی؟ فکر کردی چون از شهر اومدی همه نوکر و کلفتتن؟ من فقط جیغ میزدم و اونم منو رو زمین میکشید. وایساد و منو پرت کرد روی زمین.من داد زدم کمک. کمک. ولی کسی نیومد. عصبانی تر شد. گفت کمک میخوای؟ نکنه فکر کردی ننت پشت در وایساده بیاد کمکت کنه؟ اومد و شروع کرد کتک زدن من. یه گوشه اتاق جمع شده بودمو کتک میخوردمو گریه میکردم. وقتی حسابی کتکم زد یکم رفت عقب و گفت: دیگه دوران خوردن و خوابیدن تموم شده ورپریده. از امروز باید پا به پای بقیه کار کنی. ما اینجا نون مفت نداریم بدیم تو بخوری.شيرفهم شد؟ من از شدت گریه باز نتونستم جواب بدم. دوید سمتم و دوباره موهامو گرفت و داد زد:جواب نمیدی؟؟؟ نکنه باز کتک میخوای؟ سریع گفتم چشم.چشم. توروخدا ببخشید. چشم هرچی شما بگید گوش میکنم.موهامو ول کردو رفت سمت در. برگشت طرفم.یه لبخند رضایت زدو گفت: پاشو دنبالم بیا تا بهت بگم باید چیکار کنی. من بدون هیچ حرفی بلند شدمو اشکامو پاک کردمو دنبالش رفتم.منو برد توی مطبخ. زهرا خانم گوشه مطبخ وایساده بود. بهش گفت: زهرا از امروز این ورپریده اینجا کار میکنه. مثل سگ ازش کار میکشیا. باید همه بدونن وقتی یکی نه واسه شوهرش زن خوبیه نه عروس بدردبخوریه چه بلایی باید سرش بیاد.اینو گفتو رفت بیرون. بدون اینکه خودم بخوام بغضم ترکید.از شدت گریه شونه هام تکون میخورد.حتی نمیتونستم صدای گریمو کم کنم.هم میترسیدم صدامو بشنوه و دوباره برگرده هم اینکه کنترل گریه دست خودم نبود. زهرا خانم اومد سمتم.دست کشید روی سرم.گفت گریه نکن دخترم.اگر بشنوه بازم میادا. من با التماس بهش گفتم توروخدا بگید مامانم بیاد. من مامانمو میخوام.اونم سریع در گوشم آروم گفت ساکت شو.دیوار موش داره.موشم گوش داره.بعد رفت برام یه لقمه با یه لیوان آب آورد.آبو خوردم.گفت لقمتو که خوردی و آروم شدی بیا تا بهت بگم باید چیکار کنی. رفتم نشستم روی سکو ولی نتونستم لقمه رو بخورم.با اینکه از صبح چیزی نخورده بودم ولی میل به خوردن نداشتم.یکم که آروم شدم رفتم کنار زهرا خانم وایسادم.نای حرف زدن نداشتم. گفت بیا بهت بگم باید چیکار کنی. منو برد گوشه مطبخ.رو زمین که به حصیر روش پهن بود نشستم و به مقدار پیاز ریخت جلومو گفت اینارو پوست بکن و بعد خردشون کن. آروم گفتم من بلد نیستم.یه دونه برداشت و پوست کندن پیازو یادم داد و رفت.شروع کردم به پیاز پوست کندن. به اطراف نگاه کردم.اونجا چهارتا زن بودن و دوتا دختر که بهشون میخورد دو سه سال بیشتر از من بزرگتر نباشن. نگاهم کردن.من سریع سرمو انداختم پایین.نمیخواستم کسی نگاهم کنه.آخه یه دختر بدبخت که نگاه کردن نداشت.همینطور که مشغول پوست کندن پیاز بودم تودلم گفتم: پدرومادرم منو نمیخواستن. واسه همین منو فرستادن اینجا واسه کلفتی. دوباره بغضم ترکید. سرمو انداختم پایینو بدون اینکه کسی بفهمه اشک ریختم. برای درد بدنم.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_پنجم
برای کتکایی که خورده بودم. برای بی کسیم. برای دلتنگی واسه مادرم. برای همه بدبختیام گریه کردم.از فردا کارم این بود که صبح سريع بلند شم و برم مطبخ.اول زهرا خانم بهم یه لقمه میداد میخوردم و بعدش کارو شروع میکردم.هرکاری که میگفتن بدون هیچ حرفی انجام میدادم. زهرا خانم خیلی هوامو داشت. سعی میکرد کارای سنگین بهم نده. ظهر بعد از ناهار میرفتم توی اتاقمو یکم استراحت میکردم. معمولا انقدر خسته بودم که اصلا یاد عروسكام هم نمیوفتادم. بعدازظهر دوباره میرفتم توی مطبخ و کار میکردم.هروقت رباب خانمو میدیدم سریع به سلام میدادم و از جلوی چشماش دور میشدم تا نکنه بیاد کتکم بزنه.هیچوقتم جواب سلام منو نمیداد.یادم نمیاد تا آخرین روز حتی اسممو صدا کرده باشه.همیشه بهم میگفت ورپریده.دیگه امیدی به اومدم پدرومادرم نداشتم. دیگه هیچکسو نداشتم. جز محبت های آقا محمد که شب به شب یه دستی روی سرم میکشید و حالمو میپرسید و توجه های زهرا خانم هیچ چیز خوبی تو اون مدت برام اتفاق نیوفتاده بود.آقا محمد یه بار دیگه هم که رفته بود شهر برام ۴ تا استکان نعلبکی سفالی کوچیک خریده بود تا باهاشون بازی کنم. منم گاهی وقتا که کمتر خسته بودم اونارو میچیدم و با عروسکام بازی میکردم. روزا و شبا اینجوری میگذشت.کم کم با اون دوتا دختر توی مطبخ دوست شدم. اسم یکیشون رقیه بود و اسم اونیکی سیمین.رقیه یازده سالش بود و یه پسر سه ساله داشت اما سیمین چهارده سالش بودو بچه نداشت. میگفتن بچش نمیشده واسه همین خانواده شوهرش فرستادن کلفتی خونه آقا محمد. خیلی دلم براش میسوخت.همیشه بهمون میگفت براش دعا کنیم تا بچه دار بشه.سرش هوو آورده بودن و اونم خیلی ناراحت بود. من تا وقتی با رقیه و سیمین دوست نشده بودم نمیدونستم شوهر کردن یعنی چی ولی اونا برام خیلی چیزارو توضیح دادن.من تازه فهمیده بودم زن آقامحمدم. آدمیزاد با همه چیز انس میگیره و منم رفته رفته با وضعیتم توی اون خونه انس گرفته بودم. مطبخ با وجود زهرا خانم و رقیه و سیمین برام جای خوبی بود و دیگه مثل قبل غصه نمیخوردم ولی دلتنگی برای مادرم هنوز اذیتم میکرد. با خودم میگفتم کاش بتونم برم مادرمو ببینم ولی جرات نمیکردم اینو به آقا محمد بگم. میترسیدم رباب خانم بفهمه و باز بیاد کتکم بزنه. شب به شب موقع شام که میشد آقا محمد غذارو که میخورد بهم میگفت صنوبر از وقتی تو رفتی تو مطبخ غذاها خوشطعم و خوشبوتر شده.منم از این تعریف انقدر ذوق میکردم که كل خون بدنم میومد توی سرم. بعدم آقا محمد یه دستی روسرم میکشید. دیگه زمستون شده بود و هوا سرد بود. من روزگار تکراری خودمو میگذروندم. با اون دختر بچه چند ماه پیش که همه دنیاش عروسکش بود فرق داشتم. حالا بلد بودم پیاز و سیب زمینی خرد کنم. ظرف بشورم. برنج پاک کنم.کمتر حرف میزدم. اولین برف که اومد فهمیدم تولدم نزدیکه.چون هروقت برف میومد مادرم میگفت که توی یه روز برفی به دنیا اومدم. حالا دیگه هشت سالم بود. یه روز که توی مطبخ بودم رباب خانم اومد. عصبانی بود.اومد بالای سرم. از جام بلند شدمو سلام کردم. گفت: اینجا جات گرمه؟ منم گفتم بله خانم. یهو یه پوزخند زد و گفت: حالا وایسا نشونت میدم ورپریده.بعدم رفت بیرون. من یه نفس راحت کشیدم. زهرا خانم نگاهم کرد و زیر لب گفت خدا رحم کنه.باز چه خیالی تو سرشه خدا عالمه.ولی من از اینکه کتک نخورده بودم خوشحال بودم..فردای اونروز وقتی بیدار شدمو رفتم مطبخ مشغول کارام بودم که رباب خانم اومد تو.منو نگاه کرد و گفت: از امروز باید هفته ای یه بار واسه شستن لباسا با بقیه بری سرچشمه. من نگاهش کردم. نمیدونستم باید چی بگم. چون تاحالا لباس نشسته بودم. اومد جلومو گفت: شیرفهم شد؟ من سریع گفتم بله خانم. زهرا خانم اومد نزدیکشو گفت: رباب خانم توی مطبخ کار زیاده.اینجا بیشتر به درد میخوره بذار همینجا باشه. رباب خانم با عصبانیت نگاهش کردو صداشو برد بالا و جواب داد: هفته ای یه باره. کار مطبخ با هفته ای یه بار نبودن این ورپریده شهری عقب نمیمونه. زهرا خانم ساکت شدو رفت سرکار خودش. رباب خانم برگشت سمت منو گفت: فردا صبح آماده باش که بری چشمه. دوباره چشم گفتمو اونم رفت. تو دلم گفتم لباس شستن هرچقدرم سخت باشه از کتک خوردن بهتره. صبح رفتم بیرون. خواستم برم سمت مطبخ که رباب خانم صدام زد. برگشتم سمتش. با دست بهم اشاره کرد که برم پیشش. یه لگن پر از لباس کثیف داد دستمو دوتا دخترو نشونم داد و گفت: با اینا میری سرچشمه و لباسارو میشوری. خوب بشورشون چون اگر کثیف باشن مجبوری دوباره بری از اول بشوری. گفتم چشم و رفتم پیش اون دوتا دختر. بهم سلام کردن و منم آروم جوابشونو دادم. اسم یکیشون ستاره بود و اونیکی مهتاب. خودشونم مثل اسماشون قشنگ بودن. اول تا آخر مسیر شعر خوندن.هوا سرد بود ولی شعر خوندنشون سرمارو از یادم برد.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_ششم
من خیلی ازشون خوشم اومده بود.تو دلم گفتم چقدر خوبه که اومدم واسه شستن لباسا.
وقتی رسیدیم سرچشمه گلی زن اونجا بودن و هرکدوم توی یه لگن داشتن لباس میشستن و باهم حرف میزدن.وقتی چشمشون به ما افتاد همشون بلند شدن سرپا وایسادن و بهمون سلام کردن. ستاره و مهتابم با لبخند به همشون سلام دادن و حالشونو پرسیدن. منم یه سلام آروم دادم و سرجام وایسادم. بعد ستاره و مهتاب رفتن جلو و بدون معطلی لگن و پر آب کردنو با صابون شروع کردن شستن لباسا. من چند دقیقه اول وایسادم و نگاه کردم چطور لباس میشورن وقتی یاد گرفتم رفتم جلو و لگنو گذاشتم روی زمین و با یه کاسه لگنو پر آب کردمو صابونو درآوردم. دستمو بردم توی آب که لباسارو چنگ بزنم یهو تمام استخونای بدنم یخ زد. آب فوق العاده سرد بود. به آخ بلند گفتمو دستمو آوردم بیرون و بردم زیر لباسم. مهتاب نگاهم کرد و گفت اولشه. چند دقیقه دستت توش باشه عادت میکنی. من هی دستمو میکردم توی آب و سریع میکشیدم بیرون. اصلا طاقت اون آب سردو نداشتم. ولی چاره چی بود؟ اگر لباسارو نشسته تحویل رباب خانم میدادم روزگارمو سیاه میکرد. با هر بدبختی بود لباسارو چنگ زدم. چند دقیقه بعد دیگه اصلا دستمو احساس نمیکردم. حس کردم دستم سنگین شده اندازه یه تیکه سنگ.خوب نمیتونستم حرکتش بدم ولی باهر جون کندنی که بود سعی میکردم چنگ بزنم.کارم که تموم شد دیدم خانما دارن آب لباسارو میگیرن. من سعی کردم اینکارو انجام بدم ولی نتونستم.چون دستم سر بود و حرکت نمیکرد. مهتاب و ستاره اومدن طرفم و دوتایی آب لباسای منم گرفتن و حرکت کردیم. موقع رفتن لگن سبک بود ولی موقع برگشتن خیلی سنگین شده بود و منم که دستام حس نداشت با مصیبت زیادی حملش میکردم.توی راه برگشت حس کردم تنم میلرزه ولی اهمیت ندادم. فقط دوست داشتم زودتر برسیم خونه.وقتی برگشتیم دیگه موقع ناهار بود. لباسارو بردیم روی بند پهن کردیم و من رفتم مطبخ.خون توی رگام یخ بسته بود. وقتی رفتم توی مطبخ سريع زهرا خانم اومد طرفم و چادرشو پیچید دورم. زیر لب گفت خدا لعنتت کنه زن. منو برد کنار اجاق و رفت یه لقمه نون و پیازداغ برام آورد. دستام سر بودن و حرکت نمیکردن.نتونستم لقمه رو بگیرم. رقیه رو صدا کرد و بهش گفت: این لقمه رو بده این طفل معصوم بخوره. گرمای اجاق که بهم میخورد با خودم میگفتم حتما بهشتم کلی اجاق داره.حتما هوا تو بهشت همیشه گرمه. لقمه رو که خوردم یکم بدنم گرم شد ولی دستام هنوز بی حس بود. دوست نداشتم از کنار اجاق برم کنار. داشتم کار کردن بقیه رو نگاه میکردم که یهو صدای داد رباب خانم کل خونه رو برداشت.از جام پریدم. فهمیدم داره میاد سراغ من چون داد میزد و میگفت ورپریده کجایی؟ اومد توی مطبخ.لگن لباسا دستش بود.... دوید طرفم. موهامو گرفت توی مشتشو گفت: این چه وضع لباس شستنه؟گربه شور کردی لباسارو فکر کردی من نمیفهمم. برو دوباره از اول بشورشون. بعد لگنو انداخت جلومو كل لباسا ریخت روی زمین. چون لباسا خیس بود و ته مطبخ خاکی بود لباسا گلی شدن.من از شدت ناراحتی بی اختیار شروع کردم گریه کردن. رباب خانم رفت بیرون.من نشستم روی زمین و زار زار گریه کردم. رقیه اومد سمتمو گفت گریه نکن.باهم میبریم میشوریمشون.گفتم نه.خودم میرم.اگر بفهمه تو باهام اومدی روزگارمونو سیاه میکنه.لباسارو جمع کردم و راه افتادم سمت چشمه.تو تمام مسیر بلند بلند گریه میکردم. مادرمو صدا میکردم.میگفتم مامان توروخدا بیا منو ببر. قول میدم شلوغ نکنم. قول میدم دختر خوبی باشم.ولی صدام به هیچ جا نمیرسید. دوباره لباسارو با هربدبختی بود شستم. این سری دیگه واقعا حس کردم دستام فلج شدن.نتونستم آب لباسارو بگیرم بخاطر همین موقع برگشتن لگن خیلی سنگین شده بود و مجبور شدم یه سری جاها لكنو روی زمین بکشم. وقتی رسیدم رفتم توی مطبخ و از رقیه و سیمین خواستم بیان بهم کمک کنن تا آب لباسارو بگیریم.بعدم رفتم پیش رباب خانم تا ببینه لباسارو تمیز شستم یا نه.اومد یه نگاه کرد و گفت: به درد هیچ کاری نمیخوری.خاک توسر مادرت که جز قرتی بازی هیچی یاد تو نداده.از شنیدن اسم مادرم بغض گلومو گرفت ولی جرات نکردم اشک بریزم. گفت برو پهنشون کن. سری بعد اینجوری بشوری میندازمت توی انباری تا از سرما بمیری.لباسارو بردم پهن کردم. وقتی کارم تموم شد رفتم مطبخ. زهرا خانم گفت برم اتاقم چون خیلی خسته بودم. منم از خدا خواسته رفتم توی اتاقمو سريع لحافمو پهن کردمو رفتم زیرش.خیلی سریع خوابم برد. وقتی از خواب بیدار شدم دیدم آقا محمد با زهرا خانم و به آقای دیگه بالای سرم نشستن. خواستم از جام بلند شم که دیدم نمیتونم.بدنم درد زیادی داشت. آقا محمد اومد طرفم و گفت بلند نشو. باید استراحت کنی.دستشو گذاشت روی پیشونیم و گفت: طبیب یه فکری کن.داره تو تب میسوزه.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان بیاین خدارو همه وقت ،نه فقط وقت خوشی ،دوست داشته باشیم🙏🌸
#شبتون_بخیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهے لازم است بگوييم:
هر چہ باداباد...
#صبح_بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_هفتم
بعد اون آقا که طبیب بود یه سری چیزا داد به زهرا خانم و گفت برو اینارو دم کن و بیار بده بخوره. زهرا خانمم یه چشم گفتو سریع رفت بیرون.طبیب خداحافظی کردو رفت ولی گفت هرساعتی از شب اگر حالش بد شد بهش خبر بدن.من حالم اصلا خوب نبود. تب و لرز شدید داشتم.یه ربع بعد زهرا خانم بایه لیوان جوشونده اومد توی اتاق. خیلی تلخ بود ولی من میدونستم که اگر نخورمش حالم خوب نمیشه.بعد جوشونده دوباره خوابیدم. صبح با صدای آقا محمد از خواب بیدار شدم. توی حیاط بلند گفت:زهرا خانم حواست باشه تاوقتی صنوبر کامل خوب نشده حق کار کردن نداره.متوجه شدی؟ زهرا خانم جواب داد: چشم آقا حواسم هست. من اومدم بلند شم ولی نتونستم.یه هفته تمام تو بستر بیماری بودم. تو این یه هفته جز برای رفع حاجت از اتاق بیرون نمیرفتم.آقا محمد شب به شب پرتقال و لیمو شیرین میاورد و خودش برام آبشو میگرفت و ميداد میخوردم. من از اینهمه توجه کردنش خوشحال میشدم. صبحا هم دوسه باری شده بود که رباب خانم میومد پشت پنجره و میگفت حالا خودتو بزن به مریضی. بالاخره که از اون اتاق میای بیرون. من همش سعی میکردم زودتر حالم خوب بشه و برم سرکارم تا بهانه دست رباب خانم نداده باشم. بعد از یه هفته کامل خوب شدم و برگشتم سرکارم... دوباره زندگیم برگشت به روال قبلش.تو مطبخ کار میکردم و هفته ای یه بار لباسارو با مهتاب و ستاره میبردیم چشمه و میشستیم. بعضی وقتا وقتی لباسارو میشستم رباب خانم میگفت کثیفه و دوباره مجبور میشدم ببرم بشورم.هرموقع هم که رباب خانم میتونست یه کتکی بهم میزد.من میدونستم ازم متنفره ولی دلیلشو نمیفهمیدم. اما همونجور که گفتم آدما همیشه به یه وضعیت عادت میکنن و منم کم کم به اون خونه و اهالیش و حتی رباب خانم عادت کرده بودم. یه سالی گذشت. من تو این مدت فهمیدم آقا محمد هفتا خواهر و برادر دیگه هم داره و پدر آقا محمد که اسمش آقا ماشاالله بوده چندسال پیش فوت کرده بوده و سه تا زن داشته.از زن اولش پنج تا بچه داشت که سه تا پسر بودن و دوتا دختر.بزرگترینشون آقا محمد بوده و دوتا پسر دیگه رفته بودن شهر درس بخونن به این امید که برگردن و به مردم روستا سواد یاد بدن ولی هیچوقت برنگشته بودن. دوتا دختر دیگه هم شوهر کرده بودن و تو شهرای دیگه زندگی میکردن. مادر آقا محمد هم سالها قبل از پدرش فوت کرده بوده. ستاره و مهتاب خواهرای آقامحمد از زن دوم بودن و من فهمیدم چرا همیشه موقع شستن لباسا همه خانما جلوشون بلند میشن. رباب خانم زن سوم پدرشون بود و فقط یه پسر به اسم صمد داشت. من صمدو زیاد توی حیاط میدیدم.کاری جز اذیت کردن بقیه نداشت و هیچکسم جرات نداشت بهش حرفی بزنه.چون همه از رباب خانم میترسیدن. یه روز که داشتم میرفتم ته حیاط از توی یکی از اتاقای ته حیاط که بیشتر شبیه انباری بود تا اتاق صدای گریه یه زنیو شنیدم. . وقتی به زهرا خانم گفتم بهم گفت زن دوم آقاماشاالله که اسمش پری خانمه اونجا زندگی میکنه و بعد از فوت شوهرش رباب خانم بهش تهمت زده و انداختش توی اون اتاق. حالا هم اجازه نداره از اونجا بیاد بیرون و فقط ستاره و مهتاب برای کارکردن میتونن از اتاق بیان بیرون.هرکسم میاد خواستگاری ستاره و مهتاب:رباب خانم یه کاری میکنه که پشیمون بشن و برن. بهم گفت که پری خانم زن خیلی خوشگلیه و دختر یکی از خانواده های ثروتمند شهره. واسه همین رباب خانم که از قدرتش میترسیده بهش تهمت زده و خونه نشینش کرده.دلم برای پری خانم میسوخت.از طرفی هم خیلی بیشتر از رباب خانم ترسیدم. اگر منم مثل پری خانم زندانی میکرد چی؟ اگر به منم تهمت میزد چی؟؟از اونروز به بعد بیشتر مراقب بودم و سعی میکردم کمتر جلوی چشم رباب خانم ظاهر بشم. یک سالی به این وضع گذشت و من نه ساله شدم.از روزی که رفته بودم تو اون خونه حتی یه بارم خانوادم به دیدنم نیومدن منم هیچوقت جرات نکردم از آقامحمد بخوام منو ببره دیدنشون چون میدونستم رباب خانم اجازه نمیده.یه روز آخرای پاییز توی مطبخ بودم که رباب خانم صدام زد.سریع رفتم پیشش. دستمو گرفت و منو برد توی زیرزمین.من قبلا هم اونجا رفته بودم. خیلی جای وحشتناک و سردی بود.اونجا معمولا گوشت و مواد غذایی رو توی ظرفای بزرگ نگه میداشتن. چون از همه جاهای خونه سردتر بود. بهم گفت الان چند سالته؟گفتم فکر کنم نه سالمه خانم.گفت تو دوساله تو این خونه داری مفت میخوری و مفت میخوابی. فکر کردی اینجا کاروانسراست؟ من سرمو انداختم پایینو گفتم ببخشید خانم.گفت بخشیدمت که اینجوری پررو شدی.یهو حمله کرد بهم و دوباره شروع کرد به کتک زدن من.... بعد رفت یه ظرف آب از گوشه انباری برداشت و اومد ریخت روی من و یه کفگیر برداشت و شروع کرد کتک زدن من.تو اون دوسال خیلی کتک خورده بودم ولی هیچکدوم به اندازه اونروز دردناک نبود.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_هشتم
سرد بودن زیرزمین از یه طرف و خیس بودن من از طرف دیگه و اینکه روی بدن خیس من با کفگیر میزد.واقعا یادمه جیغ میزدم و ببخشید میگفتم. نمیدونستم چرا دارم کتک میخورم. وقتی حسابی کتکم زد رفت عقب و گفت انقدر اینجا میمونی تا آقا محمد بیاد و تکلیفتو روشن کنه.اینسری دوسال پیش نیست که کوتاه بیام. بعد رفت. من موندم و یه لباس خیس.بدنم از بس کتک خورده بودم از درد میسوخت. خوب یادمه که انقدر سردم بود که دندونام به هم میخورد و صدا میداد. فقط اشک میریختمو خدارو صدا میزدم.ازش میخواستم زودتر بمیرم.کم کم بدنم بی حس شد.احساس کردم خوابم میاد.رفتم گوشه زیرزمین چشمامو بستم و خوابیدم. وقتی بیدار شدم هنوز توی زیرزمین بودم..
سرما انقدر زیاد شده بود که لباسام توی تنم یخ بسته بود. آروم چند بار گفتم کمک کمک. دیدم بیرون داره صدا میاد ولی نتونستم صداهارو تشخیص بدم. چشمام سنگین شدو بعدش دیگه چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش اومدم توی اتاق خودم بودم. آقا محمد بالاسرم بود.دستاشو گذاشته بود روی موهامو نوازشم میکرد.گفت: خیلی درد داری؟ همه اتفاقات توی زیرزمین از جلوی چشمام رد شد.اشک از گوشه چشمام چکید. بیشتر از بدنم قلبم، درد میکرد.رباب خانم صداش کرد و رفت بیرون.صدای رباب خانم اومد که میگفت:آقا محمد.ناسلامتی تو بزرگ روستایی. ما آبرو داریم.همین مردم که جلوت چاکرم مخلصم میکنن پشتت میگن حتما مرد نبودی که زنت هنوز دست نخوردست.از من گفتن. اگر به فکر آبروی خودت نیستی به فکر آبروی آقا ماشاالله خدابیامرز باش. من سرمو چطور جلو مردم بلند کنم.امروز آخرین فرصته. وگرنه فردا میندازمش تو یکی از اتاقای ته حیاط و پس فردا صنم دختر خواهرمو میارم به جاش.والسلام. از شنیدن اتاق ته حیاط عرق سرد نشست روی پیشونیم. اگر منو میفرستاد توی اون اتاقا مثل پری خانم زندانی میشدم. در باز شد و رباب خانم اومد توی اتاق. بازور از جام بلند شدم و نشستم.همون دستمال دوسال پیشو پرت کرد روی سرمو گفت: دختره ورپریده.امشب وظيفتو درست انجام بده وگرنه مثل سگ پرتت میکنم ته حیاط تا بمیری.بعدم رفت و درو بست. من دوسال پیش نمیدونستم اون دستمال چیه ولی الان رقیه و سیمین بهم یه چیزایی گفته بودن و میدونستم. چند دقیقه بعد از رباب خانم: آقا محمد اومد توی اتاق.قیافش خیلی گرفته و ناراحت بود. نشست گوشه اتاق و سرشو گرفته بود لای دستاش. زیر لب میگفت: هنوز بچست. آخه رسم مردونگی این نیست.
من میدونستم اگر کاری نکنم سرنوشتم میشه مثل پری خانم.گفتم آقا محمد نگران من نباشید.من دیگه بزرگ شدم. سرشو بالا کرد و نگاهم کرد. توی نگاهش غمو میدیدم. گفتم رباب خانم کاری که بگه رو انجام میده.بعد سرمو انداختم پایین.بغض گلومو گرفت. با بغض گفتم:کتک خوردن برام سخته آقا محمد.یهو گفت لا اله الا الله.چند دقیقه هیچکدوم حرفی نزدیم. سرمو بلند کردم دیدم داره به عروسكام نگاه میکنه. بلند شدمو عروسکارو گذاشتم توی گنجه.تو اون لحظه فقط و فقط به ته حیاط نرفتن فکر میکردم. دوباره به آقا محمد نگاه کردم. گفتم خیلی وقته باهاشون بازی نمیکنم. من خیلی وقته بزرگ شدم. نگاهم کرد. جفتمون ساکت شدیم. رفتم توی رخت خوابم چشمامو بستم.اشک بی اختیار از چشمام ریخت.تو دلم گفتم: کاش مردن اختیاری بود. صبح با درد بدنم از خواب بیدار شدم. به هرطرفی میچرخیدم بدنم درد میکرد.کل تنم کبود بود. چشمم خورد به صبحانه ای که کنار تختم بود. مثل دوسال پیش کاچی بود. با سختی بلند شدم و کاچی رو تا ته خوردم.خیلی گرسنه بودم. بعدش رفتم سروقت دستمال. برش داشتمو بردم پیش رباب خانم. نگاهم کرد. دستمالو ازم گرفت و بازش کرد. پوزخند زدو گفت:بهت گفتم آدمت میکنم یادته؟ سرمو انداختم پایین و گفتم بله خانم. گفت حالا سريع واسه آقامحمد یه پسر بیار. دوباره پوزخند زد و گفت: وگرنه پرتت میکنم از اینجا بیرون. پشتشو کرد بهم و رفت. تو دلم گفتم خداروشکر.دیگه بهانه واسه اذیت کردنم نداره.حالا میتونم راحت زندگی کنم ... از فردای اونروز دیگه به آقامحمد به چشم شوهر نگاه میکردم.کارامو مثل قبل انجام میدادم. شبا خودم برای آقا محمد شام میبردم و برای فردا ناهارشم یکم کنار میذاشتم.آقا محمد بهم قول داده بود یه بار منو ببره باغا و زمیناشو نشونم بده. بیشتر زمینا و باغای اون روستا برای آقا محمد بود که از پدرش براش به ارث رسیده بود. البته سهم خواهر برادراشم داده بود. اکثر مردم روستا برای آقا محند کار میکردن و درکل نفوذ زیادی داشت.یه جورایی خان اون روستا به حساب میومد.همه رو اسمش قسم میخوردن.خودشم خیلی به فکر مردم روستا بود. من از اینکه میدیدم شوهرم انقدر پیش مردم محبوبه خوشحال بودم.دوماهی از اون شب گذشت که یه روز توی مطبخ دیدم دلدرد دارم. اولین بار اون زمان ماهیانه شدم.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_نهم
هنوز یه ماه از اولین ماهیانم نگذشته بود که وقتی از شستن لباسا برگشتم رباب خانم جلومو گرفت و گفت: تو چرا حامله نمیشی؟ من هاج و واج نگاهش کردم. به من و من افتادم.گفتم نمیدونم خانم. بعد یهو یه خنده بلند کرد و بهم با طعنه گفت: حامله نشی یعنی اجاقت کوره.زن اجاق کورم به درد بزرگ روستا نمیخوره.خود آقا محمد پرتت میکنه بیرون و باید بری کاسه گدایی تو خیابون به دست بگیری.حالا سرتو بگیر بالا و شهری بودنتو به ما پز بده. بعد دوباره بلند خندید و از کنارم رد شد.
من دستام شل شد. خوب میدونستم اجاق کور بودن یعنی چی.یاد سرنوشت سیمین افتادم.چون بچه دار نشده بود خانواده شوهرش سرش هوو آورده بودنو اینو فرستاده بودن اینجا کلفتی.سریع رفتم پیش زهرا خانم.گفتم زهرا خانم کمکم کن. زدم زیر گریه.اومد طرفم و شونه هامو گرفت.گفت چی شده صنوبر.چرا انقدر پریشونی.گفتم زهرا خانم توروخدا کمکم کن. من بچه دار نشدم هنوز. رباب خانم میخواد منو بندازه بیرون. زهرا خانم گفت یه دقیقه گریه نکن دختر.تو تازه ماهیانه شدی.هنوز دیر نشده که. گفتم نه. من مطمئنم منو میندازن بیرون. رقیه رفت برام آب آورد. زهرا خانم هم زیر لب رباب خانمو نفرین میکرد.سیمین اومد طرفم.گفت صنوبر نگران نباش.به این زودی که معلوم نمیشه حرف سیمین یکم قلبمو آروم کرد ولی از اونروز به بعد فکر بچه په ساعتم از ذهنم بیرون نرفت. سه ماه دیگه هم گذشت. تو این سه ماه هروقت رباب خانم منو میدید پوزخند میزد و میگفت: خوب بخور. چون از چند وقت دیگه گوشه خیابون غذا گیرت نمیاد.همه شب و روزم شده بود دعا کردن که خدا بهم بچه بده. زندگی با آقا محمد خیلی خوب بود. من بهش علاقه مند شده بودم. اگر یه روز دیرتر میومد نگران میشدم بخاطر همین فکر رفتن از پیش آقا محمد منو خیلی اذیت میکرد.یه روز که توی مطبخ داشتم پیاز سرخ میکردم از بوی پیاز حالم بد شد.سریع دویدم دستشویی ته حیاط تا میتونستم بالا آوردم. رقیه پشتم اومد ته حیاط.يهو جيغ زد گفت مبارکه صنوبر. منو محکم بغل کرد. من با تعجب نگاهش کردم. گفتم چی مبارکه رقیه؟ گفت مگه نمیبینی که بارداری؟یهو قلبم ریخت.کل خون بدنم اومد توی گونه هام.گفتم تو از کجا میدونی رقیه؟؟گفت اینکه حالت تهوع داری یکی از نشونه هاشه. بعد بازومو گرفت و توی راه ازم راجع به ماهیانم پرسید. خلاصه به این نتیجه رسیدیم که باردارم. رفتم توی مطبخ و این خبرو به زهرا خانم و بقیه دادم. همه ل کشیدن و خوشحالی کردن.خودمم خیلی خوشحال بودم. شب سرشام با هزار خجالت خبرو به آقا محمد دادم.هیچوقت صورتش از یادم نمیره.انقدر خوشحال شد که کل صورتش می خندید. فردای اونروز خبر توی کل خونه پیچید و رباب خانم منو صدا کرد. رفتم پیشش. چشماش قرمز بود.از نگاهش نفرت میبارید.نگاهش منو خیلی ترسوند.بهم گفت: شنیدم حامله ای. گفتم بله خانم. گفت فکر نکنی چون حامله ای میتونی بخوری و بخوابیا.نبینم از زیر کار در بری. گفتم نه خانم خیالتون راحت باشه. بعد گفت برو به کارت برس. من سريع اومدم توی مطبخ.بوی غذا حالمو خیلی بد میکرد. روسریمو بستم دوربینیم و شروع کردم کار کردن...چند روز بعد وقتی داشتم میرفتم سمت مطبخ دیدم سیمین از اتاق رباب خانم اومد بیرون.اولش تعجب کردم چون تاحالا ندیده بودم بره پیش رباب خانم. ولی بعد از فکرم اومد بیرون.گفتم حتما رباب خانم کاری داشته و رفته انجام بده.از فردای اونروز هرروز موقع ناهار که میرفتم توی اتاقم استراحت کنم سیمین با یه لیوان شربت زعفران میومد پیشم. بهم میگفت اگر شربت زعفران بخورم بچم پسر میشه.منم چون با سیمین دوست بودم حرفشو باور کردم. به یکماه نکشید که به شب دلدرد گرفتم.اهمیت ندادم. از طرفی خجالت میکشیدم شبونه به آقامحمد بگم دلدرد دارم.صبر کردم صبح که شد رفتم دستشویی دیدم خونریزی دارم. سریع رفتم پیش زهرا خانم. تا شنید خیلی ترسید.منو برد توی اتاقم و فرستاد دنبال طبيب. من چون دلدرد و کمردردم اولش خیلی شدید نبود زیاد نگران نشدم ولی رفته رفته دردم زیاد شد.انقدر دردم زیاد شد که شروع کردم داد زدن. طبیب که اومد یه دارو بهم داد و من یکم سرم سنگین شد و خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم زهرا خانم و رقیه و آقا محمد بالای سرم نشستن. آقا محمد اومد نزدیکم. گفت: بهتری؟ گفتم آره خیلی بهترم.هنوز یکم درد داشتم ولی خیلی خفیف بود.گفت ببین صنوبر. میخوام بهت یه چیزی بگم ولی نباید ناراحت بشی. من اولین فکری که اومد توی سرم این بود که حتما خانوادم طوریشون شده.گفتم نه ناراحت نمیشم. بگید. گفت ببین صنوبر.بچمون از دنیا رفته.ولی ناراحت نشو. آسمون که به زمین نیومده.دیگه ادامه حرفاشو نشنیدم. چشمام سیاهی رفت.ضعف کردم و به لرزش افتادم. زهرا خانم سریع رفت برام شربت قند آورد.یادمه فقط میگفتم خدایا بسه.خدایا چرا من؟ چیکارت کردم مگه؟ بی اختیار گریه میکردم.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_دهم
یه چیزی قلبمو چنگ میزد.آقا محمد رفت بیرون از اتاق. زهرا خانم اومد منو بغل کرد.
شروع کردم بلند بلند گریه کردن.آخ که چقدر دلم میخواست اون لحظه تو بغل مادرم باشم. به زهرا خانم گفتم:خدا منو فراموش کرده. منو از یادش برده.داره همه چیزو ازم میگیره. بهم گفت این حرفارو نزن، کفره.خدا هیچکسو فراموش نمیکنه. ولی من توی قلبم میدونستم خدا منو از یادش برده. من هیچی جز آقامحمد توی اون لحظه نداشتم.از ته قلبم به خدا گفتم: بذار حداقل شوهرم برام بمونه. کاش هیچوقت اون آرزورو نمیکردم. ده روز کامل توی اتاقم بودم. صبحا رقیه میومد ازم پرستاری میکرد.بیشتر از حال جسمیم:حال روحیم خراب بود.همش دستمو میذاشتم روی شکمم و بخاطر مرگ بچم گریه میکردم.توی این مدت سیمین حتی یه بارم نیومد دیدنم. بعد از اینکه خوب شدم و رفتم توی مطبخ،دیدم سیمین اونجاست.دلم براش تنگ شده بود. تا دیدمش دوباره زدم زیر گریه.اونم شروع کرد گریه کردن. بغلش کردم.حس میکردم چون جفتمون بچه نداریم همدردیم. زهرا خانم نفری یه لیوان آب داد بهمون و شروع کرد دلداری دادنمون.وقتی یکم آروم شدیم گفتم سیمین:من هیچوقت محبتای تورو فراموش نمیکنم.واقعا اون شربت زعفرونات عالی بود. ولی وقتی خدا کسیو دوست نداشته باشه همه چیزو ازش میگیره.یهو سیمین رنگش پرید.زهرا خانم از جاش پرید گفت سیمین کدوم شربت زعفرونارو میگه؟سیمین به من و من افتاد. من از رفتارشون تعجب کردم. فکر کردم چون از زعفرونای مطبخ استفاده کردیم زهرا خانم ناراحت شده.با ترس گفتم:زهرا خانم توروخدا به رباب خانم نگید.خودم میگم آقا محمد زعفرون بیاره.یهو زهرا خانم پرید سمت سیمین.شونه هاشو گرفت و محکم تکونش داد.داد زد:بهت میگم کدوم شربت زعفرونارو میگه. مگه لالی؟ حرف بزن نمک نشناس. من رفتم زهرا خانمو گرفتم و گفتم توروخدا کاریش نداشته باشید.بخدا میگم آقا محمد میاره.سیمین به گریه افتاد.زهرا خانم دست منو سیمینو گرفتو برد توی اتاق من.گفت سیمین حرف بزن وگرنه میفرستم دنبال آقا محمد تا اون بیاد ازت حرف بکشه.سیمین نشست روی زمین.شروع کرد بلند بلند گریه کردن. من گفتم زهرا خانم یه مقدار زعفرون که ارزش این چیزارو نداره.منکه گفتم:میگم آقا محمد بیاره.هیچکسم نمیفهمه. اومد سمتم.گفت دختر تو چرا حالیت نیست؟اون شربت زعفرونا باعث شده تو بچتو بندازی. حرفی که شنیدم باورم نمیشد ولی مطمئن بودم زهرا خانم به من دروغ نمیگه.دستام شل شد.دیگه نمیتونستم وایسم.رفتم گوشه اتاق نشستم.همش یه سوال تو ذهنم بود:آخه چرا سیمین باید کاری کنه بچه من بیوفته؟زهرا خانم پرید سمت سیمین و شروع کرد کتک زدنش.دلم براش سوخت.یاد وقتی افتادم که خودم از رباب خانم کتک میخوردم. از طرفی هم نای بلند شدن نداشتم که برم جداشون کنم.فقط چندبار گفتم: زهرا خانم توروخدا نزن.جون بچه هات نزن.دردش میاد.بدنش کبود میشه.بعد از چند دقیقه زهرا خانم ولش کرد و گفت سیمین. الان میفرستم دنبال آقامحمد.بفهمه بچشو تو کشتی دمار از روزگارت در میاره.سیمین افتاد به دست و پاش.گفت توروخدا زهرا خانم نذار کسی بفهمه.گفتم سیمین چرا بامن اینکارو کردی؟ مگه ندیدی چقدر منتظر اون بچه بودم؟ مگه ندیدی میخوان منو بندازن بیرون؟ مگه ندیدی چقدر بی کسم؟گریه میکرد.گفت صنوبر من بهت بد کردم.بخدا نمیخواستم بچت چیزیش بشه ولی چاره نداشتم. رباب خانم بهم گفت اگر کاری نکنم بچت بیوفته منو بیرون میکنه.صنوبر تو که میدونی من اجاقم کوره.اگر از اینجا برم خانواده شوهرم منو میکشن.صنوبر توروخدا منو ببخش.بغضم ترکید.شروع کردم گریه کردن.دلم براش سوخت. راست میگفت اونم هیچکسو نداشت. اگر کسی بدبخت باشه از همه طرف بدبختی میاد سراغش.زهرا خانم دوباره پرید سمتش و شروع کرد کتک زدن.باهر زحمتی بود خودمو رسوندم بهشونو نذاشتم کتکش بزنه.برای اولین بار دیدم که زهرا خانم زار زار گریه کرد.گفت صنوبر کاش میمردم و این روزو نمیدیدم.یه ساعتی سه تایی گریه کردیم.یکم که آروم شدیم گفتم:زهرا خانم ازت میخوام به هیچکس نگی سیمین چیکار کرده. من کینه ای از سیمین به دل ندارم.اگر سیمین قبول نمیکرد مطمئن باش رباب خانم یه جور دیگه این بچه رو ازم میگرفت. زهرا خانم بلند شدو دوتا لگد زد به سیمینو گفت:گوش کن.خوب گوش کن ببین چی میگه؟تو بچشو کشتی ولی اون تورو بخشید.سیمین بترس از آه مظلوم. بعد رفت بیرون.سیمین همچنان گریه میکرد ولی من اشکام دیگه در نمیومد.بغض داشتم ولی دیگه اشکی برای ریختن نداشتم. باز تو دلم گفتم کاش مرگ اختیاری بود.از فردای اونروز هروقت سیمینو میدیدم سرشو مینداخت پایین. خیلی شرمنده بود ولی من واقعا کینه ای ازش به دل نداشتم.دوباره زندگی برگشت به روال اول.کار توی مطبخ و شستن لباسا.رباب خانم هم دیگه بامن کاری نداشت فقط هروقت منو میدید پوزخند میزدو از کنارم رد میشد. من هیچوقت دلیل اونهمه نفرتشو از خودم نفهمیدم.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_یازدهم
بیست روزی گذشت که متوجه شدم هرشب قبل از اینکه آقا محمد بیاد توی اتاق خودمون رباب خانم صداش میزنه و میره اول اتاق اون.
حسم میگفت خبرایی هست.
همش دلشوره داشتم ولی به روی خودم نمیاوردم. تا اینکه یه شب نشسته بودم توی اتاقم و منتظر اومدن آقامحمد بودم که صدای رباب خانم پیچید توی حیاط.گفت:ببین آقا محمد .زنت اجاقش کوره.اینو كل روستا فهمیدن. این خونه وارث میخواد.تا شما وارث نداشته باشی کسی تو روستا ازت حساب نمیبره.باید یه زن بگیری برات بچه بیاره نه اینکه صبح تا شب گوشه اتاق بخوره و بخوابه و پز شهری بودنشو به بقیه بده.آقا محمد گفت: کی گفته اجاقش کوره؟ یه ماه نشده بچش افتاده.حرفا میزنیا رباب خانم.یکم صبر داشته باش. غوره هم به این سرعت انگور نمیشه. رباب خانم نذاشت حرفش تموم بشه پرید وسط حرفشو گفت: تا الانم زیاد صبر کردیم. این زن بچش نمیشه.همه میدونن زنی که شکم اولش بیوفته دیگه نمیزاد.بذار برم برات صنمو خواستگاری کنم. این دختره رو هم نگه دار. مگه خدابیامرز آقا ماشاالله سه تا زن نداشت؟ چه ایرادی داره.توام دوتا زن بگیر. آقا محمد گفت: من وقت زن گرفتن ندارم رباب خانم. تازه توکه باید خوشحال باشی.اگر زن من بچه نیاره پسر تو میشه جانشین من. يهو رباب خانم شروع کرد به داد زدن. من از شدت داد رباب خانم پریدم از اتاق بیرون.همه اهالی خونه از اتاقاشون اومده بودن بیرون و نگاه میکردن. گفت: ای مردم بیاید ببینید آقا محمد راجع به من چه فکری کرده. میکوبید روی صورت خودش و داد میزد.اینه دستمزد صبح تا شب جون کندن من تو این خونه؟ آقا محمد گفت پاشو رباب خانم. منکه حرفی نزدم. آبروریزی راه ننداز. به خدا خجالت داره. رباب خانم گفت: کار من خجالت داره یا حرف شما؟ من تا حالا صلاح شمارو میخواستم. میخواستم مردم روستا روت حساب باز کنن. حالا دیگه میل خودته. آقا محمد گوشه لباسشو گرفت و بلندش کرد.گفت باشه رباب خانم.من زن میگیرم. ولی الان نه.وایسا نه ماه دیگه بگذره بعد. رباب خانم گفت چرا باید نه ماه صبر کنی؟ داری وعده سر خرمن میدی؟ آقا محمد گفت: ببین من الان وقت ندارم. سرم بخاطر باغ شلوغه. اگر صنوبر تا نه ماه دیگه باردار نشد هرکسو که شما بگید میرم میگیرم.
رباب خانم خودشو تکوند.یه لبخند رضایت زد و گفت باشه. پس مردم شاهد باشید. آقا محمد خودش قول خواستگاریو داد. آقا محمد یه دست روی صورتش کشیدو اومد سمت اتاق. من جلوی در خشکم زده بود. با خودم گفتم دیگه کارم تمومه.اول سرم هوو میارن بعد منو میندازن بیرون. اشک از کنار چشمام سر خورد و اومد پایین.آقا محمد اومد طرفم.نگاهم کرد.اشک کنار صورتمو پاک کرد. گفت صنوبر نگران نباش. من مثل بابام نیستم. نمیذارم بلایی که سر مادرم و پری خانم اومد سر تو بیارن. دلم یکم آروم شد. آقا محمد حرفش حرف بود. تازه فصل تابستون شروع شده بود که صنم اومد توی خونه. من دیگه کار خودمو تموم شده میدونستم.هرروز افسرده تر میشدم.یه شب آقا محمد وقتی از شهر برگشت برام یه گردنبند و یه گوشواره خیلی خوشگل خریده بود. روش سنگ سبز رنگ داشت. من خیلی ازش خوشم اومده بود.خودش انداخت گردنم. بعد گفت صنوبر تاحالا کسیو ندیدم که انقدر گردنبند بهش بیاد.از خجالت سرخ شدم. دهنم قفل شد. فرداش وقتی رفتم مطبخ گردنبند و گوشوارمو نشون زهرا خانم و رقیه دادم. زهرا خانم سریع بهم گفت:ببین صنوبر. رباب خانم اگر اینارو ببینه شک نکن که تا ازت نگیرتشون ولت نمیکنه.اگر از من میشنوی برو درش بیار و فقط جلوی شوهرت بندازش.دیدم حرفش درسته.سریع رفتم توی اتاقمو درشون آوردم و قایمشون کردم.شبا قبل اومدن آقا محمد مینداختمشون و صبحادرشون میاوردم. صنم هرروز تو كل خونه میچرخید و به همه دستور میداد. چهار پنج سالی از من بزرگتر بود و ریاست کردنش شبیه رباب خانم بود. رباب خانم هروقت منو میدید میخندید و میگفت لباساتو جمع کن چیزی نمونده نه ماه تموم بشه. دوهفته ماهیانم عقب افتاده بود اما اصلا حالت تهوع نداشتم بخاطر همین اصلا احتمال ندادم که باردار باشم.بدنم خیلی ضعف میکرد و خیلی گشنه میشدم و سرگیجه داشتم. فکر کردم همه اینا بخاطر کار زیاده.یه روز توی مطبخ یهو سرم گیج رفت و افتادم روی زمین. زهرا خانم سریع بهم شربت قند داد و منو برد توی اتاقم.شب که آقا محمد اومد من هنوز ضعف داشتم. سریع فرستاد دنبال طبيب.طبیب که اومد نبضمو گرفت.گفت:حالت تهوع داری؟گفتم نه. گفت ماهیانت عقب افتاده؟گفتم بله. گفتم ضعف و سرگیجه دارم و همش گرسنم.سرشو چرخوند طرف آقا محمد و گفت:مبارکه.مشتلق ما یادتون نره.آقا محمد گفت چی مبارکه؟ طبیب گفت:خانم باردارن. آقا محمد پاشد سرپا گفت:چی؟ تو مطمئنی؟ طبیب خندید و گفت:بله مطمئنم.آقا محمد دست طبیبو گرفت.صورتشو بوسید. بعد بردش بیرون.اصلا چیزی که شنیده بودمو باور نمیکردم. صدای آقامحمد اومد که گفت:یه گوسفند بدید به طبیب.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_دوازدهم
خونه رو فردا آب و جارو کنید. بعد بلند گفت زهرا خانم. فردا اندازه مردم روستا غذا بپزو پخش کن.
بعد صداشو بلندتر کرد و گفت:رباب خانم.صنوبر بارداره.وارث من توی شکمشة.تدارک جشن ببینید. من تو پوست خودم نمیگنجیدم. سریع سرمو گذاشتم به سجده و خدارو از ته قلبم شکر کردم. اون لحظه خوشبخت ترین زن دنیا بودم.تو دلم گفتم بالاخره خدا منو دید. بالاخره صدامو شنید.آقا محمد اومد توی اتاق. پیشونیمو بوسید.گفت دیدی گفتم نگران نباش.گونه هام سرخ شد. سرمو انداختم پایین و گفتم ممنون آقامحمد. فردا صبح خونه خیلی شلوغ بود.زهرا خانم توی مطبخ غذا میپخت و هرازگاهی از تو مطبخ صدای کل کشیدن میومد.من توی اتاق خودم بودم و با هر صدای بل کشیدنشون قند توی دلم آب میشد.همونجور که آقا محمد گفته بود برای تمام روستا ناهار پختن.بعدازظهر همه خانمای روستا نفری یه هديه برام آوردن و بهم تبریک گفتن.همه خوشحال بودن ولی من از همه خوشحالتر بودم. دستمو میذاشتم روی شکمم و قربون صدقه بچم میرفتم. فردای اونروز توی اتاق بودمو داشتم آماده میشدم برم مطبخ که یهو در اتاق باز شد و رباب خانم اومد توی اتاق.من سلام کردم ولی اصلا نگاهمم نکرد. پشتش ستاره و مهتاب اومدن توی اتاق با دست کادوهارو که کنار اتاق چیده بودم نشونشون داد و گفت: سریع اینارو بردارید و ببرید توی اتاق من. ستاره و مهتابم یه چشم گفتن و مشغول بردن کادوها شدن. من فقط نگاهشون میکردم.چیکار میتونستم بکنم؟ اگر حرفی میزدم همونو بهانه میکردو بیچارم میکرد.وقتی همه کادوهارو بردن اومد سمتم و گفت تو جات اینجا نیست.صد سالم بگذره و صدتاهم بچه بیاری باز جات اینجا نیست. بعدم پشت کرد بهم و رفت. دستمو گذاشتم روی شکمم و گفتم نترس کوچولو.تا بابا هست نمیتونه کاری باهات داشته باشه. به جای خالی کادوها نگاه کردم.تو دلم گفتم کادو چه ارزشی داره. مهم اینه که به آرزوم رسیدم. رفتم مطبخ و به کارام رسیدم. شب وقتی آقا محمد اومد و دید کادوها نیستن بهم گفت: رباب خانم برده؟؟؟ سرمو انداختم پایین.اومد طرفم.گفت ناراحت نباش صنوبر. خودم بهترشو برات میخرم. فرداش رفت شهر و برام یه انگشتر با نگین فیروزه خرید. خودش انداخت دستم. من اون انگشترم مثل اونیکی طلاها قایم میکردم و فقط پیش خود آقامحمد دستم میکردم. یه ماهی میگذشت ولی هنوز صنم نرفته بود.هرروز میومد کلی دستور میداد و میرفت. من از بودنش توی خونه احساس بدی داشتم.همش میگفتم خداکنه صنم زودتر بره. میترسیدم شوهرمو از چنگم دربیاره. زهرا خانم توی مطبخ بهم کمتر کار میداد و ستاره و مهتاب موقع شستن لباسا نمیذاشتن من به خودم فشار بیارم. البته همه اینا دور از چشم رباب خانم بود چون اگر میفهمید حتما دعواشون میکرد.زهرا خانم به آقامحمد گفته بود برام از شهر نخ کاموا و میل بافتنی بخره و خودش بهم بافتنی یاد داد تا بتونم برای بچم لباس ببافم.هروقت بیکار میشدم زود میشستم و لباس میبافتم.یه روز ظهر که برای استراحت رفته بودم توی اتاقم رباب خانم اومد جلو در اتاق.صدام کرد. من سریع رفتم پیشش.گفت بیا بریم کمکم کن.اصلا تو صورتم نگاه نکرد. من دنبالش رفتم. رفت طرف زیرزمین.قلبم ریخت. یاد اونسری افتادم که منو به قصد کشت اونجا کتک زد. با خودم گفتم نکنه میخواد بازم منو کتک بزنه؟اما چاره نداشتم. باید هرچی میگفت گوش میکردم.اطرافو نگاه کردم.هیچکس اون اطراف نبود. اینکه کسی نبود که اگر منو بزنه صدامو بشنوه بیشتر منو ترسوند. قبلا هم گفتم چون زیرزمین از همه جا خنکتر بود مواد غذایی رو اونجا نگه میداشتن.یه سری خمره کوچیکتر بود که توش گوشت و این چیزا نگه میداشتن یه سری هم خمره های بزرگتر بود که توش آب برای خوردن نگه میداشتن. رفت سمت یکی از اون خمره های آب.گفت بیا سر این خمره رو بگیر ببریمش بالا.من ندیده بودم تاحالا خمره رو از زیرزمین بیارن بیرون. معمولا میرفتن همونجا آب برمیداشتن ولی گفتم چشم و رفتم سر خمره رو گرفتم. خمره سنگین بود ولی چاره نداشتم. آوردیمش سمت پله ها. رباب خانم از پله رفت بالا.دوتا پله که رفتیم بالا یهو رباب خانم سر خمره رو ول کرد.سنگینی خمره افتاد روی من. یهو یه گرمای شدید توی شکمم پیچید. من اول سعی کردم خمره رو نگه دارم ولی دیدم نمیتونم و خمره از دستم ول شد و افتاد و شکست و همه جارو آب برداشت.من از هول اینکه خمره رو شکوندم دستمو گذاشتم روی صورتمو گفتم توروخدا ببخشید خانم.نگاهم کرد. بلند خندید و گفت اشکال نداره.بگو بیان خرده هاشو جمع کنن.وقتی اومدم بیرون دیدم لباسم خیسه گفتم صد در صد آب خمره ریخته روم.رفتم گفتم برن خرده هارو جمع کنن و خودم رفتم توی اتاقم که لباسمو عوض کنم.به یه ساعت نکشید که شکمم شروع کرد به درد کردن.اومدم برم زهرا خانمو صدا کنم که دیدم اصلا نمیتونم راه برم.درو باز کردم و داد زدمو گفتم زهرا خانم کمکم کن. زهرا خانم اومد.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این آهنگ قشنگ و عاشقانه رو بفرسید به عزیزترین آدم زندگیتون❤️
#شب_بخیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
پناه برده ام به جهانِ كتاب ها
شهرى بدون خشم وهياهو،
كنجي پُر از سكوت،
پُر از سبزىِ خيال...
#روز_بخیر ❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_سیزدهم
تا منو دید کوبید توی صورتش و گفت چی شده دختر. گفتم من درد دارم توروخدا طبیب خبر کن. زهرا خانم تا چشمش افتاد به دامنم رنگش پرید.
دامنم خون خالی بود. داد زد رقیه برو طبیب خبر کن به آقا محمدم خبر بدید.از درد زیاد داد میزدم. زهرا خانم فقط توی صورتش میزد و گریه میکرد.بهم گفت چی شد یهو. توکه حالت خوب بود. گفتم نمیدونم. بعد بلند کردن خمره اینجوری شدم. زد توی سرش.گفت چرا چیز سنگین بلند کردی؟گفتم چون رباب خانم گفت. گفت ای وای دختر.سنگینی بلند کردن باعث افتادن بچه میشه. من تا اونموقع اینو نمیدونستم ولی اگرم میدونستم فرق نمیکرد. نمیشد رو حرف رباب خانم حرف زد. تا طبیب بیاد من بچمو سقط کرده بودم. این سری حتی نتونستم گریه کنم.توی شوک بودم. یه هفته تمام نه چیزی میخوردم نه باکس حرف میزدم. انقدر حال روحیم بد بود که حتی یه لحظه هم تنهام نمیذاشتن.صبحا تا شب رقیه پیشم بود و شباهم آقامحمد تا صبح همش بیدار میشدو حواسش بهم بود. من باز بچمو از دست داده بودم. باز همه امیدم ناامید شده بود.هرچی فکر میکردم که چه گناهی کردم که دارم اینجوری تقاص میشم چیزی به ذهنم نمیومد.یادمه یه هفته کامل نمیتونستم حرف بزنم.نه اینکه نخوام حرف بزنم. قدرت حرف زدنو از دست داده بودم. آقا محمد خیلی ترسیده بود.هرشب کلی باهام حرف میزد. میگفت اشکال نداره صنوبر. بازم بچه دار میشیم.هرزنی ممکنه بچش بیوفته. اما من هیچ امیدی نداشتم.همش تو ذهنم میگفتم اگر ده تا هم بچه بیارم رباب خانم همشونو ازم میگیره.بعد از یه هفته صبح که بیدار شدم دیدم میتونم حرف بزنم.تصمیممو گرفتم.شب که آقامحمد اومد بهش گفتم: آقامحمد:من مشکلی ندارم که شما زن بگیرید.اشکال نداره اگر منو بندازین توی اتاق ته حیاط.بغض گلومو گرفت.نتونستم ادامه بدم. دستشو گذاشت روی سرم گفت صنوبرمن هیچ زنی قرار نیست بگیرم.یه زن دارم اونم تویی.دیگه از این حرفا پیش من نزن.ما دوباره بچه دار میشیم.اگرم نشیم حتمامصلحتی بوده.بلند شد رفت بیرون. بلند رباب خانمو صدا زد.رباب خانم که اومد جلوی در شروع کرد باهاش حرف زدن.گفت رباب خانم:خوبیت نداره صنم خانمو اینجا نگه داشتی.فردا راهیش کن بره سرخونه زندگیش. رباب خانم صداشو برد بالا.گفت: کجا بره؟ خونش اینجاست.شما جلو همه قول دادی اگر زنت بچش نشه بری خواستگاریشو مارو از این خفت و خواری راحت کنی.آقا محمد گفت:کدوم خفت و خواری رباب خانم.من قول دادم روی قولمم هستم. گفتم اگر زنم اجاقش کور باشه میرم هرکی شما بگی رو میگیرم.ولی خودت که دیدی.زن من اجاقش کور نبود. بچه دار شد ولی بچش افتاد.رباب خانم گفت: دیگه بدتر.زنت نمیتونه بچه تو شکمش نگه داره.صدتاهم حامله بشه یکیش نمیمونه.آقا محمد گفت:کی همچین حرفی زده.مگه کبری خانم یادت نیست بعد از ۵ تا بچه انداختن بازم بچه دار شد.الانم که خودت میبینی ۴ تا پسر داره.رباب خانم بلندتر داد زدو گفت: کبری شوهرش بزرگ روستا نیست.کبری حرف مردم پشتش نیست.آقا محمد گفت: رباب خانم من خستم.بحثی نمیمونه.فردا صنم خانمو راهی کن.خوبیت نداره.مردم حرف در میارن.بعدم اومد توی اتاق.من از اینکه آقامحمد اون حرفارو زده بود یکم دلم قرص شد ولی امیدی نداشتم که رباب خانم صنمو بفرسته بره.فردای اونروز برعکس تصور من صنم راهی خونه خودش شد.من هنوز توی اتاق خودم بودم.دل و دماغ بیرون رفتن نداشتم.اما نمیشد همش تو اتاق موند.
اگر نمیرفتم سرکارام صد در صد رباب خانم همینو بهانه میکرد و دوباره کتک زدناشو شروع میکرد.از اون روز به بعد نفرت رباب خانم از من بیشتر شد.هرجا منو میدید بهم میگفت بدبخت اجاق کور و از کنارم رد میشد.من خیلی قلبم میشکست.آخه مگه من چی از خدا خواسته بودم.اینهمه آدم بچه دار میشدن چرا من نباید بچه دار بشم.شبا تا صبح گریه میکردم.بعضی شبا آقا محمد با صدای گریه من بیدار میشد و بهم میگفت:صنوبر.خدا بزرگه.تو هنوز اول راهی. ما بچه دار میشیم.نگران نباش.ولی من گوشم بدهکار نبود.یه سالی گذشت.من باردار نشدم.دیگه مطمئن شده بودم که اجاقم کوره.هرآن منتظر بودم منو از خونه بندازن بیرون.تو این یه سال آقا محمد دوتا النگو هم برام خرید. من اوناروهم قایم کردم.رباب خانم هرجا منو میدید یه چیزی میگفت.دیگه کتکم نمیزد ولی از کنارم که رد میشد یه نیشگون از بدنم میگرفت.همیشه بدنم كبود بود.یه روز توی مطبخ داشتیم غذا درست میکردیم که من حالم بهم خورد.رفتم ته حیاط بالا آوردم. زهرا خانم بهم گفت صنوبر شاید حامله ای. من گفتم نه زهرا خانم فکر نکنم.شاید مسموم شدم.دوباره چند ساعت بعدش حالم بهم خورد. زهرا خانم اومد یواشکی کنار گوشم گفت:صنوبر.به هیچکس نگو بالا آوردی تا آقامحمد بیاد.من چون دیگه امیدی به حاملگی نداشتم حساب ماهیانم روهم نگه نداشته بودم.شب که آقامحمد اومد من همچنان حالم زیاد خوب نبود.خود زهرا خانم برامون شام آورد و اومد توی اتاق.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_چهاردهم
آروم گفت آقا محمد من یه کار واجب باهاتون دارم.آقا محمد گفت باشه بیاید بریم بیرون ببینم چی شده؟ زهرا خانم گفت نه همینجا باید بهتون بگم.بعد شروع کرد. گفت:آقا محمد فکر کنم صنوبر خانم حاملن.آقا محمد پرسید از کجا میدونی؟ زهرا خانم گفت:امروز دوبار بالا آوردن. رنگ صورتشم زرده.آقا محمد با ناراحتی گفت پس چرا طبیب خبر نکردید؟زهرا خانم گفت: آقا محمد ببین. شما مثل پسر منی. به نظر من اگر صنوبر باردار باشه کسی نباید بفهمه.دوتای قبلی یادتون نیست؟آقا محمد گفت:سقط کردن بچه های صنوبر چه ربطی به فهمیدن مردم داره؟ زهرا خانم صداشو آرومتر کرد و گفت:آقا محمد ربط داره. به حرف من گوش کن.صنوبرو ببر شهر. ببر طبيب شهر ببینتش. مطمئن شو بارداره یا نه.اگر باردار بود به هیچکس نگو.بذار جای بچه سفت بشه بعد به همه بگو.وگرنه بازم مجبوری تو عزای بچت بشینی. آقا محمد نگاهش کرد. صورتش سفید شده بود.گفت زهرا خانم بیا بیرون کارت دارم. رفتن بیرون و نیم ساعتی باهم حرف زدن.من نمیشنیدم چی میگن ولی بعدا زهرا خانم بهم گفت که مجبور شده جریان شربت زعفرون و خمره رو به آقا محمد بگه.وقتی آقا محمد اومد توی اتاق خیلی آشفته بود.همش اول تا آخر اتاق راه میرفت و لا اله الا الله میگفت.بهم گفت صنوبر صبح آماده شو میریم شهر.گفتم چشم و گرفتیم خوابیدیم. تمام شب به این فکر میکردم که اگر واقعا باردار باشم چی؟اگر بازم بچم بیوفته چی؟صبح بدون سروصدا از خونه رفتیم بیرون.من انقدر تو فکر بودم که اصلا مسیرو متوجه نشدم. وقتی رسیدیم شهر نزدیکای ظهر بود. رفتیم ناهار خوردیم بعد آقا محمد ادرس یه طبیب گرفت و رفتیم پیشش.وقتی نبضمو گرفت گفت:مبارکه باردارن. آقا محمد گفت:طبیب یه بار دیگه نگاه کن و مطمئن شو. طبيب دوباره نگاه کرد و گفت مطمئنم. باردارن. آقا محمد چشماش برق زد.دستشو کرد تو جیبشو پول دراورد داد به طبیب.اما من اصلا خوشحال نبودم. اگر اینسری هم بچم میوفتاد چی؟آقا محمد بهم گفت صنوبر. بیا ببرمت یکم تو شهر بگردیم. دلم میخواست بگم منو ببره پیش خانوادم ولی حرفی نزدم. با خودم گفتم اگر برم اونجا و اونا منو نخوان چی؟ اگر منو میخواستن حتما ازم په سراغی میگرفتن.چون یادمه برای دوتا از خواهرام که توی تهران شوهر کرده بودن مامانم نامه مینوشت ولی برای من هیچ نامه ای نفرستاده بود. رفتیم توی شهر. آقا محمد برام یه روسری آبی خیلی قشنگ خرید. بعد منو برد توی طلا فروشی. بهم گفت همه طلاهارو از اونجا برام خریده. من گونه هام از خجالت سرخ شد.به النگو برام خرید.گفت اینم مشتلق خبر خوب امروز. وقتی اومدیم بیرون توراه گفت:صنوبر دیدی گفتم بازم بچه دار میشی؟ ولی تو گوش نمیکردی و گریه میکردی.گفتم بله. بعد دوباره رفتم تو فکر. واقعا خوشحال نبودم. از اینکه دوباره بچم بیوفته خیلی میترسیدم. وقتی برگشتیم روستا دیگه شب شده بود. خیلی آروم رفتیم توی اتاق.آقا محمد یکم بعد رفت بیرون و یواش زهرا خانمو صدا زد.زهرا خانم با سینی شام اومد تو.آقا محمد یواش گفت: زهرا خانم صنوبر حاملست. زهرا خانم سریع درو بست و گفت: پس آقا محمد نذار کسی بفهمه.به هیچکس نگو. این حرف باید بین خودمون بمونه.صنوبر چون دوبار سقط کرده نباید زیاد کار کنه. آقا محمد گفت: خب پس از فردا نیاد مطبخ؟ زهرا خانم گفت: نه بذار بیاد.من کارای سبک بهش میدم. نمیذارم کسی بفهمه.فقط میمونه لباس شستن.که اونم نگران نباشید.من یه کاری میکنم کسی نفهمه و به جای صنوبر، رقیه رو میفرستم برای شستن لباسا. آقا محمد گفت: اگر رقيه بفهمه چی؟ زهرا خانم گفت: نگران نباشید. رقیه مثل دخترمه.اگر بهش بگم نباید کسی بفهمه حواسشو جمع میکنه.بعدم شامو گذاشت و رفت. من استرس گرفته بودم.تاحالا کار یواشکی نکرده بودم. آقا محمد اومد سمتم و گفت: صنوبر تو باید از بچت مراقبت کنی.هرکار زهرا خانم میگه بکن. من بهش اعتماد دارم.یه چشم گفتمو دیگه حرفی نزدیم. صبح مثل همیشه رفتم مطبخ.تا بوی مطبخ بهم خورد یکم حالم بد شد ولی جلوی خودمو گرفتم. زهرا خانم کارای سبک بهم میداد.هفته ای یه بارم که باید میرفتم لباس بشورم یواشکی رقیه رو میفرستاد و اون به جای من لباسارو میشست.ستاره و مهتاب بهم شک کرده بودن. بخاطر همین وقتی یکم از خونه دور میشدیم سریع لگنو از من میگرفتن و موقع شستن لباسا هم خیلی کمک رقیه میکردن. خلاصه که اون مدت که پنهان کاری میکردیم خیلی به همه ما سخت گذشت. همش استرس داشتیم.هروقت خود زهرا خانم برامون شام میاورد میفهمیدم دوباره | قراره بیشتر مراقب باشیم. من خوب یادمه که خیلی لواشک هوس کرده بودم ولی روم نمیشد به کسی بگم.یه شب آقا محمد گفت:صنوبر تو چرا هیچی هوس نمیکنی؟سرمو انداختم پایین.گفت صنوبر اگر چیزی هوس کنی و نگی مدیون بچه میشیا.یه وقت بچه ناقص به دنیا میادا. من ترسیدم. رنگم پرید.
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_پانزدهم
سرمو بلند کردمو زود گفتم من لواشک هوس کردم آقا محمد. زد زیر خنده.گفت خب چرا زودتر نگفتی. از خجالت گونه هام سرخ شد.
فرداش وقتی اومد خونه:دستمالشو باز کرد کلی لواشک برام آورده بود. بهم گفت هرچی خواستی بگو برات بگیرم.اگر نگی بچه کج به دنیا میاد.یه مدت همینطوری گذشت و هیچکس متوجه نشد. تا اینکه یه روز توی مطبخ سیمین اومد طرفم و گفت: صنوبر، تو حامله ای؟ رنگ صورتم پرید.دهنم قفل شد.گفت بخدا بارداری.از طرز راه رفتنت معلومه.شکمتم اومده جلوهول شدم. سریع دستمو گرفتم جلو شکمم.عرق سرد کرده بودم.یهو زهرا خانم اومد و گفت سیمین برو به کارت برس فضولی نکن.من سرجام خشکم زده بود. حتی فکر اینکه بقیه بفهمن وحشتناک بود.شب که آقا محمد اومد زهرا خانم خودش شامو آورد.آقا محمد درو بستو گفت چیزی شده؟ زهرا خانم گفت:صنوبر دیگه شکمش داره میاد جلو.الان دیگه نمیشه پنهان کرد. ولی آقا محمد.بچه توی شکم مادر مثل بار شیشه میمونه. به هر تلنگری ممکنه از بین بره.هنوزم باید مراقب باشید.آقا محمد درو بستو گفت چیزی شده؟ زهرا خانم گفت:صنوبر دیگه شکمش داره میاد جلو.الان دیگه نمیشه پنهان کرد.آقا محمد بلند شد. شروع کرد قدم زدن. زهرا خانم خداحافظی کرد و رفت. آقا محمد شب تا صبح نخوابید.اینو از این پهلو اون پهلو شدنش توی رخت خواب فهمیدم.منم نتونستم بخوابم.صبح که بیدار شدم رفتم مطبخ.اونروز خیلی آشفته بودم.از فکر اینکه همه بفهمن و باز بچمو از دست بدم داشتم دیوونه میشدم.تا شب برای من اندازه یه عمر گذشت. به خودم میگفتم امشب که آقامحمد به همه بگه دیگه کارم تمومه. خلاصه شب شد.توی اتاقم نشسته بودم که آقا محمد اومد. پشتش یه دختر هم اومد توی اتاق.از جام پریدم. اون دخترو تاحالا تو خونه ندیده بودم. آقا محمد گفت: صنوبر. این خانم اسمش شمسيه.از امروز قراره از تو مراقبت کنه.هر کاری داشتی باید بهش بگی.هرجا هم خواستی بری حتی تا دستشویی باید باهات بیاد.خیاطی هم بلده.میتونی ازش یاد بگیری. من گفتم چشم. چشمم به صورت شمسی بود. دختر قشنگی بود. بهش میخورد از من بزرگتر باشه.بهم نگاه کرد ولی نگاهش هیچ روحی نداشت. من ازش خوشم اومده بود. آقا محمد رفت بیرون. من رفتم جلوی شمسی.گفتم سلام. به سلام آروم داد. برعکس من بود. من وقتی کسیو میدیدم سرمو مینداختم پایین ولی شمسی تمام مدت تو چشمای من نگاه میکرد. من خیلی خوشحال بودم که یه همزبون پیدا کردم. رفتم براش یه تیکه لواشک آوردم. ازم گرفت. بهش لبخند زدم. نمیدونستم شمسی قراره چقدر سرنوشت منو عوض کنه.
یکم بعد آقامحمد اومد توی اتاق.شمسی همچنان سرپا وایساده بود.گفت شمسی خانم خوب گوش کن ببین چی میگم. از امروز جون توئه و جون صنوبر اگر بلایی سر بچش یا خودش بیاد من از چشم شما میبینم. هیچکس جز زهرا خانم حق نداره براش چیزی بیاره.ملتفت شدی؟شمسی گفت چشم. بعد آقا محمد گفت حالا برو پیش زهرا خانم تا بهت شام بده بعدا خودم میام اتاقتو نشونت میدم.شمسی رفت.آقا محمد سریع دستشو کرد توی جیبش و یه انگشتر آورد بیرون. نگاهش کرد و دوباره گذاشت توی جیبش.باز رفت بیرون و وقتی برگشت نشست بالای اتاق. من چیزی نمی پرسیدم ولی از نظرم رفتاراش خیلی عجیب بود. بعد از چند دقیقه رباب خانم اومد توی اتاق.من سرپا وایسادم و سلام کردم.یه نگاه پراز نفرت بهم کرد و رفت بالای اتاق نشست. خیلی استرس داشتم. قلبم تند تند میزد.آقا محمد گفت خوش اومدی رباب خانم. رباب خانم پشت چشم نازک کردو جواب نداد. آقا محمد گفت: رباب خانم میخوام یه خبر بهت بدم که خوشحالت میکنه. رباب خانم یکم خودشو جابه جا کرد و با طعنه گفت: فعلا تا تکلیف بچه شما مشخص نشه هیچ خبری مارو خوشحال نمیکنه. آقا محمد یکم سرشو آورد جلو و گفت: اتفاقا خبر منم همینه.یهو رباب خانم چشماشو گشاد کرد. منو نگاه کرد. من قلبم ریخت .گفت: حاملست؟ آقا محمد گفت بله.صورت رباب خانم قرمز شد. عصبانیت از چشماش مشخص بود.گفت مبارکه. نیم خیز شد بره که آقا محمد گفت وایسارباب خانم.حرفم تموم نشده.دوباره نشست.گفت دیگه همه زنا حامله میشن.سگای سر زمینم حامله میشن. اینکه دوساعت حرف زدن و بالا پایین کردن نداره.آقا محمد گفت ببین رباب خانم. شما بزرگ این خونه ای.میخوام صنوبرو بسپارم دست شما.از فردا حواست باشه که کسی به صنوبر کار نگه.من شمسی دختر رحمتو اوردم که از صبح تا شب حواسش به صنوبر باشه.هرکس بیاد و بره شمسی باید به من بگه. من رو حرفای شما خیلی فکر کردم. دیدم درست میگی.حرف مردم پشتمونه.صنوبر تو اتاق میمونه تا روزیکه بچش به دنیا بیاد.شما هم حواست باشه اگر کسی بهش کار داد بزرگی کنی نذاری.من هاج و واج نگاه میکردم. رباب خانم از شدت عصبانیت دستاشو مشت کرده بود.گفتم هرآن بلند میشه و دعوا راه میندازه.یهو آقا محمد از جیبش انگشترو درآورد و گرفت جلوش.گفت اینم برای شماست.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_شانزدهم
تو این خونه همه زحمتا گردن شماست این یه تحفه کوچیکه برای تشکر.یه نگاه به انگشتر کردو صورتش یکم باز شد... انگشترو گرفت و بلند شد و گفت: مبارکه.ولی تاحالا هم تو این خونه هیچ کاری نمیکرده. بعد رفت بیرون.همینکه رفت من یه نفس راحت کشیدم. آقا محمد بلند شد و رفت بیرون. توی خونه به شمسی به اتاق دادن.صبحا میومد پیش من و شبا میرفت اتاق خودش.همه جا باهام میومد.هرروز زهرا خانم خودش برام ناهاروصبحانه و شام میاورد.یکم سخت بود همش توی اتاق بودن ولی من راضی بودم. تو این مدت از شمسی خیاطی یاد گرفتم. اول فقط برای بچم لباس میدوختم ولی بعدش برای خودم و آقا محمدم یاد گرفتم بدوزم.یه روز آقامحمد از شهر برام یه پارچه زرد خیلی خوشرنگ خرید.منم زهرا خانمو صدا کردم و اندازه هاشو گرفتم و براش لباس دوختم.هیچوقت یادم نمیره چقدر وقتی بهش لباسو دادم خوشحال شد.اشک تو چشماش جمع شد.مثل مادرم بود. تو این مدت اگر یه وقت رباب خانمو میدیدم سریع میگفت:بیکار تو اتاق نشین.دعا کن پسر باشه وگرنه همون آقامحمدت اولین نفر پرتت میکنه بیرون. بعد بلند میخندیدو میرفت. من همش دعا میکردم بچم پسر بشه.استرس زیادی داشتم.
یه روز زهرا خانم بهم گفت شمسی قبلا ازدواج کرده.اما یه ماه بعداز عروسیش شوهرش میمیره و خانواده شوهرش بهش انگ بدشگونی میزنن و میفرستنش خونه باباش.باباشم از ترس آبروش شمسی رو توی خونه زندانی میکنه تا وقتی که آقامحمد میارتش اینجا. بهم گفت صنوبر. حواستو جمع کن.هیچوقت طلاهایی که آقامحمد میخره براتو به هیچکس نشون نده.حتی به شمسی.حسرت خوردن بقیه زندگی آدمو نابود میکنه. من همیشه حواسم بود که طلاهامو کسی نبینه.توی گنجه نگهشون میداشتمو فقط جلو آقا محمد مینداختمشون. با خودم میگفتم بیچاره شمسی. چه سرنوشت بدی داشته. بخاطر همین خیلی بهش محبت میکردم.ولی شمسی هیچوقت نمیخندید.همیشه فکر میکردم دلیل نخندیدنش گذشته و سرنوشتشه.کم کم شکمم بیشتر میومد جلو. دیگه لگد زدنای بچه رو میفهمیدم.یه روز نزدیکای غروب توی اتاق بودم و خیاطی میکردم و شمسی هم روبروم نشسته بود که یهو حس کردم دامنم خیس شد. دست زدم به دامنم و کوبیدم روی صورتم. فکر کردم دستشوییم در رفت. شمسی تا منو دید سریع بدون هیچ حرفی رفت بیرون. چند دقیقه بعد زهرا خانم اومد توی اتاق. من دامنمو عوض کرده بودم. گفت صنوبر
شمسی میگه دامنت خیس شده. راست میگه؟ به من و من افتادم.گفتم زهرا خانم. بخدا اصلا نفهمیدم چی شد.خودم فردا میگم فرشو بشورن. گفت صنوبر تو کیسه آبت پاره شده.اصلا نترس.گفتم کیسه آب چیه؟ گفت یعنی موقع زایمانته. بعد منو نشوند و رقیه و صدا زدو بهش گفت بره دنبال قابله. من تقریبا دردام شروع شده بود ولی اولش خیلی شدید نبود. قابله که اومد اول اومد سمت من.گفت دامنتو بزن بالا.من خیلی خجالت کشیدم. خودش اومد و خواست دامنمو بزنه بالا که من محكم دامنو گرفتم و نذاشتم. زهرا خانم گفت:صنوبر.هرکاری میگه بکن.
چرا اینکارارو میکنی دختر؟ من چشمامو بستم و دامنو ول کردم. از خجالت داشتم میمردم.قابله گفت هنوز وقت هست. بعد پاشد رفت از اتاق بیرون. دیگه شب شده بود. من دردام شدیدتر شده بود ولی اصلا به روی خودم نمیاوردم.از زهرا خانم پرسیدم آقا محمد نیومده؟گفت چرا اومده رفته اتاق مهمان. دم دمای صبح بود که یهو یه درد شدید اومد سراغم.بی اختیار شروع کردم داد زدن.سریع زهرا خانم قابله رو صدا کرد. من فقط داد میزدم.زهرا خانم اومد زیر گوشم گفت صنوبر. الان که داری درد میکشی هر حاجتی داشته باشی خدا میده. من اینو که شنیدم تو دلم تند تند گفتم خدایا یه پسر بهم بده. خورشید بالا اومده بود که بچم به دنیا اومد.صدای گریش تو خونه پیچید.قابله بچه رو تمیز کرد.تو دستمال پیچید و میخواس ببره بیرون که زهرا خانم نذاشت. قابله گفت رباب خانم گفته اول بچه رو ببرم پیش ایشون. زهرا خانم گفت نه. بذار اول خوب تمیزش کنیم.الانم ببری رباب خانم خوابه ناراحت میشه. خودم بیدار شد میبرمش. من اصلا جون نداشتم.همه قدرت بدنم تخلیه شده بود. به زور گفتم زهرا خانم بچم پسره یا دختره؟ زهرا خانم با خوشحالی گفت:صنوبر دختره.غمخواره مادره. یهو بغض گلومو گرفت. گفتم مگه شما نگفتی موقع درد هرچی بخوام خدا میده پس چرا نداد. زهرا خانم زد زیر خنده و شروع کردن به تمیز کردن من و اتاق.وقتی همه جا تمیز شد زهرا خانم شمسی رو فرستاد که آقامحمدو صدا بزنه. من خیلی خسته بودم ولی از ترسم خوابم نمیبرد. چند دقیقه بعد آقا محمد اومد توی اتاق. زهرا خانم سریع بچه رو برد داد دستش. من قلبم تند میزد.گفتم اگر بفهمه دختره میذاره و میره.زهرا خانم گفت آقامحمد، ببین چه دختر قشنگیه. آقا محمد نگاش کرد. خندید و گفت شبيه خود صنوبره.چشماش مثل صنوبر طوسيه. زهرا خانم زد زیر خنده گفت: بچه رنگ چشاش تغییر میکنه همین رنگ نمیمونه.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_هفدهم
رفت بیرون و گفت شمسی بیا بریم مطبخ کاچی درست کنیم. من دلم نمیخواست با آقامحمد تنها بشم. دلم میخواست بگم شمسی بمونه ولی نگفتم. وقتی رفتن آقامحمد اومد سمتم.گفت حالت خوبه؟سرمو انداختم پایین گفتم ببخشید که پسر نیست. بلند بلند خندید.گفت صنوبر تو چقدر ناشکری. بچه رو آورد جلوم.گفت ببین چقدر قشنگه.واقعا دختر قشنگی بود ولی بازم دلم شاد نشد.گفت میخوام اسمشو بذارم مرضیه.اسم مادرمو روش میذارم.صنوبر مادرم خیلی زجر کشید.یادمه بعد از ما پسرا وقتی یه دختر آورد بابام حتی حاضر نشد خواهرمو نگاه کنه. بعد دوباره یه دختر دیگه به دنیا آورد که دیگه بابام رفت پری خانمو گرفت. به مادرم میگفت زنی که پسر نزاد به درد من نمیخوره.از شانس بد پری خانم اونم دختر آورد که بابام ربابو گرفت.سرمو انداختم پایین.بغض گلومو گرفت. با خودم فکر کردم که اگر هیچ دختری به دنیا نیاد هیچ سرنوشت بدی هم رقم نمیخوره.گفت صنوبر، مادرم بخاطر این چیزا دق کرد. من ذره ذره آب شدن مادرمو با چشمای خودم دیدم. بعد دست کشید روی سرم.گفت اسمشو میذارم مرضیه تا یاد مادرم تو این خونه زنده بمونه.بعد بچه رو داد بغل من تا بهش شیر بدم. رفت بیرون و زهرا خانمو صدا کرد. زهرا خانم اومد و بهم کمک کرد تا به بچم شیر بدم. من هنوز تو فکر مادر آقامحمد بودم. از ته دل گفتم خدا رحمتت کنه مرضیه خانم. بعد که بچه رو شیر دادم آقا محمد اومد زیر گوشش اذان گفت. فردای اونروز دوباره زهرا خانم تدارک غذا برای اهالی روستا دید و همونروز آقامحمد به همه اسم بچه رو گفت. من ده روز کامل توی رخت خواب بودم. حالم خوب شده بود ولی نمیذاشتن از جام بلند بشم. میگفتن تا غسل روز ده رو نکنم اگر راه برم گناه برام نوشته میشه. توی این ده روز رباب خانم حتی یه بارم نیومد بچه رو ببینه.حتی وقتی زهرا خانم بچه رو برد که بهش نشون بده قبول نکرده بود و گفته بود دخترزاییدن دیگه شادی نداره باید بره تو مطبخ كلفتی یاد بگیره...روز دهم زهرا خانم با رقیه و شمسی منو بچه رو بردن حموم. زهرا خانم خودش بچه رو شست. وقتی برگشتیم رباب خانم توی حیاط دست به سینه وایساده بود. قلبم شروع کرد تند تند زدن. من عجیب ازش میترسیدم. رفتیم جلو و سلام دادیم. رباب خانم گفت: صنوبر، دیگه زاییدی تموم شده.فکر نکن خانم خونه شدی.سگی که ماده بزاد جاش تو خرابست. از فردا برمیگردی مطبخ و به کارا میرسی.بعد پشت کردو رفت. زهرا خانم دستمو گرفتو گفت صنوبر ناراحت نشو.تو دیگه باید به زبون تلخ این زن عادت کرده باشی. من چیزی نگفتم ولی واقعا این حرفا ناراحتم میکرد.از فردای اونروز بچه رو به کمرم میبستم و میرفتم مطبخ.موقع شستن لباسا هم بچه رو میدادم دست شمسی.آقا محمد از وقتی مرضیه به دنیا اومده بود شبا زودتر میومد و صبحاتنا مرضیه بیدار نمیشد از خونه بیرون نمیرفت.خیلی بهش وابسته شده بود.یادمه یه روز آقامحمد از شهریه جفت گوشواره کوچیک گرفت و آورد و زهرا خانمو صدا کرد تا گوشای مرضیه رو سوراخ کنه.وقتی زهرا خانم سوزنو کرد توی گوش مرضیه: گریه بچه دراومد.یهو آقا محمد از جاش پریدو گفت بچم.بچمو ول کن دردش اومد. زهرا خانم خندید گفت آقامحمد دردش زود خوب میشه ولی آقامحمد راضی نشد اونیکی گوششو سوراخ کنیم و تا دوسالگي مرضیه فقط تویه گوشش گوشواره مینداختیم.تا اینکه یواشکی اونیکی گوششم سوراخ کردیم.. زهرا خانم همیشه میگفت صنوبر تو دستی دستی برای خودت هوو آوردی. من از این حرفش قند تو دلم آب میشد. خیلی خوشحال بودم که آقامحمد مرضیه رو انقدر دوست داره. رباب خانم هرروز میرفت و میومدو به اقا محمد میگفت چون من دختر زاییدم باید یه زن بگیره تا پسر بزاد ولی آقامحمد همش یه بهونه میاورد.رباب خانم اسم منو گذاشته بود عفریته دخترزا.وقتی اینو میشنیدم قلبم تیر میکشید و به خودم میگفتم راست میگه من دخترزام و به درد هیچی نمیخورم.یه بار به زهرا خانم گفتم: من خیلی بدشانسم که پسر نمیزام. گفت:از کجا میدونی پسر نمیزایی؟گفتم خب ببین.هنوز باردار نشدم. بلند بلند خندید و گفت:دختر توکه تازه زاییدی حالا حالاها باردار نمیشی. من فکر کردم داره منو دلداری میده.با خودم میگفتم رباب خانم بالاخره آقامحمدو مجبور میکنه که صنمو بگیره.مرضیه چهار ماهش بود که یه شب آقا محمد رباب خانمو صدا کرد و توی حیاط بهش گفت: رباب خانم:فردا بگو صنم بیاد اینجا. رباب خانم گفت: آفرین آقامحمد. بالاخره سرعقل اومدی.من از شنیدن این حرف بند دلم پاره شد.گفتم یعنی واقعا میخواد صنمو بگیره؟ زدم توی سر خودم.گفتم دیدی صنوبر. انقدر پسر نزاییدی تا اینکه سرت هوو آوردن. وای که چقدر احساس بدبختی میکردم.اونشب تا صبح خوابم نبود. ناراحت اینکه برم ته حیاط زندگی کنم نبودم. ناراحت این بودم که دارم آقامحمدو از دست میدم. من واقعا دوسش داشتم.
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_هجدهم
از صبح تا شب بخاطر دیدن آقامحمد همه حرفا و سختیارو تحمل میکردم. فردا نزدیکای ظهر بود که صنم اومد.همینکه رسید اومد توی مطبخ.
بهم با طعنه گفت:شنیدم دست پختت خیلی خوبه.من سرمو انداختم پایین.اونروز یه چیکه آب از گلوم پایین نرفت.همه توی مطبخ ناراحت بودیم.شب که شد من منتظر آقامحمد پشت پنجره وایساده بودم که دیدم بایه آقایی اومد و یه راست رفتن سمت اتاق مهمان.دیگه بی اختیار زدم زیر گریه.گفتم حالا دیگه مرضیه رو هم نمیاد ببینه. با خودم گفتم اون آقاهه هم حتما عاقده.بی تاب بودم. خیلی بی تاب بودم.هرچی بیشتر میگذشت بی طاقت تر میشدم.چندبار خواستم برم بیرون و سر و گوشی آب بدم ولی ترسیدم.انقدر سر تا ته اتاقو راه رفته بودم کف پام درد میکرد.خلاصه تا صبح چشم روهم نذاشتم.آقا محمد اونشب نیومد تو اتاق.گفتم حتما عقد کردن و پیش هم موندن. استرس داشت دیوونم میکرد.تا ظهر با هربدبختی توی مطبخ موندم ظهر که داشتم میرفتم توی اتاق دیدم صنم از توی اتاق مهمان اومد بیرون
قیافه اش خیلی خوشحال بود
نمیدونم چی شد که یهو سرم گیج رفت، داشتم میوفتادم دستم رو گرفتم به پله ها، یکم همون جا نشستم، حالم که بهتر شد رفتم توی اتاق همینکه پام رسید به اتاق همونجا جلوی در نشستم شروع کردم گریه کردن. یادمه تا شب یکسره گریه کردم. مرضیه رو دادم شمسی با خودش برد. حوصله هیچی رو نداشتم. شب آقا محمد اومد. صورتمو کت دید فهمید گریه کردم. گفت چی شده صنوبر چرا گریه کردی؟ دوباره زدم زیر گریه. سرشو چرخوند توی اتاق یهو با هول گفت بچه ام کو؟ شونه هامو گرفت شروع کرد تکون دادن گفت صنوبر بچه ام کجاست؟ نکنه چیزیش شده؟.. گفتم پیش شمسیه گفت پس بگو چی شده؟ رباب خانم کتکت زده؟ یهو دهنم باز شد گفتم آقا محمد شما که میخواستی صنمو بگیری چرا زودتر اینکارو نکردی؟ مگه من حرفی میزدم که شما رفتی قایمکی عقدش کردی؟ از شدت گریه به هق هق افتاده بودم یهو زد زیر خنده اینقدر خندید که از چشماش اشک اومد درو باز کرد شمسی رو صدا زد مرضیه رو بیاره درو که بست گفت صنوبر مرضیه که تو اتاق نیست انگار اتاق خالیه. من همینطور گریه میکردم باخودم گفتم باز خوبه به خاطر مرضیه میاد به من سر میزنه. شمسی بچه رو آورد. آقا محمد بچه رو که گرفت رو کرد گفت صنوبر کی گفته من صنمو عقد کردم؟ گفتم خودم دیدم. خندید گفت بشین گریه نکن. هروقت گریه ات بند اومد بهت بگم جریان چیه. همه سعیمو کردم گریه نکنم وقتی آروم شدم گفت صنوبر دوسه روز پیش که رفته بودم شهر یه سر به حجره دوستم که فرش داره زدم. بهم گفت زنش مرده و دنبال یه دختر خوب میگرده تا هم از بچه هاش مراقبت کنه هم خودش تنها نباشه. گفت اگر کسیو میشناسم باش بگم منم صنم اومد توی ذهنم گفتم بیاد صنمو ببینه اگر پسندید عقدش کنه. دیروز اومد صنمو دید و پسندید رباب خانومم چون وضع مالی طرف خوبه مخالفتی نکرد و قراره دوهفته دیگه بیاد اینجا عقدش کنه و ببرتش. من شروع کردم بلند بلند گریه کردن اینسری از عم نبود از خوشحالی بود. بی اختیار سرمو گذاشتم به سجده و ده بار بیشتر دستامو بردم بالا و خداروشکر کردم من اونشب شاد ترین شب زندگیم رو گذروندم. واقا تو اون لحظه هیچ غمی نداشتم. از فردای اونروز خونه حال و هوای دیگه ای داشت رباب خانوم با هممون گغته بود اتاقا رو تمیز کنیم توی مطبخ رقیه همه اش درحال پای کوبی بود آقا محمد پارچه گرفت و من برای خودمو مرضیه لباس دوختم خیلی خوشحال بودیم. خود صنم هم خوشحال بود دیگه با غرور راه نمیرفت انگار یا دختر دیگه شده بود خلاصه اون دوهفته گذشت و صنم عقد کرد و رفت. من خال خیلی خوبی داشتم از اون رباب خانم دیگه زیاد با من کاری نداشت منم سعی میکردم همه ی کارها رو بدون اینکه رباب خانم بگه انجام بدم تا بهونه دستش ندم. هنوز مرضیه دوسالش نشده بوده حس کردم بدنم ضعف داره و چون ماهیانه ام عقب افتاده بود فهمیدم باردارم. رفتم به زهرا خانم گفتم من حالت تهوع و اصلا نداشتم فقط سرگجیت داشتم و بدنم ضعف داشت زهرا خانم بهم گفت سب حتما به آقا محمد بگم شب که شد به آقا محمد گفتم خوشحال شد گفت فردا بریم شهر تا طبیب منو ببینه. گفتم آقا محمد نیاز نیست من مطمعنم باردارم بهم گفت پس نذار کسی بفهمه تا شکمت بالا بیاد. از فردای اون روز زهرا خانم نذاشت به مرصیه شیر بدم اینسری خیلی برامون راحت بود کسی نفهمه چون هم تجربش رو داشتیم هم شمسی بود کارای من رو انجام بده کسی شک نکنه. زهرا خانم بهم میگفت باور کن اینسری پسره میگفت از قیافه ات معلومه و من همه اش دعا میکردم پسر باشه.یه شب آقامحمد یه دفترو یه مداد برام آورد و گفت صنوبر تو باید خوندن و نوشتن یاد بگیری.گفتم آخه کی یادم بده؟گفت خودم یادت میدم.شبا بعداز شام آقامحمد بهم خوندن و نوشتن یاد میداد منم صبحا هرچی یاد گرفته بودم به رقیه و شمسی یاد میدادم.
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به خدا خواهم گفت در فراسوی این شب تاریک و سیاه نور عشق بی حدش را بتاباند بر خوشه ی آرزوهای شما تا صد ها ستاره بروید روی لب های شما
#شب_بخیر🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق اینو از من به یادگار داشته باش
فقط خودت می مونی واسه خودت
دکترباش واسه دردات
مرهم باش واسه زخم هات
سنگ صبورباش واسه غم هات
روشن باش واسه شب هات
#روز_خوش❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_بیستم
خیلی برامون جالب بود که میتونستیم بخونیم. بالاخره شکمم اومد بالا.به آقامحمد گفتم دیگه همه میفهمن من باردارم. چون اینسری شکمم خیلی درشت تر بود.آقا محمد شب رفت تو اتاق رباب خانم و بهش گفت که من باردارم.فردا صبح تو مطبخ بودم که رباب خانم اومد.به راست اومد طرف من. میخواستم سلام بدم که یهو زد توی صورتم.گفت زنیکه عفریته حالا دیگه یاد گرفتی بعد از اینکه شکمت اومد جلو به من خبر حاملگیتو میدی؟گفتم خانم.یهو یکی دیگه هم زد.گفت وای به حالت اگر اینسری پسر نباشه.شده وسط خونه آتیشت بزنم نمیذارم اینجا بمونی.بعد پشت کرد بهم و رفت سمت زهراخانم.بهش گفت فکر نکن نمیدونم این آتیشا از گور کی بلند میشه. برو دعا کن پسر باشه.بعد از مطبخ رفت بیرون. من تو جام خشکم زده بود. رقیه اومد منو نشوند روی سکو.گفتم زهرا خانم ببخشید بخاطرمیخواستم سلام بدم که یهو زد توی صورتم.گفت زنیکه عفریته حالا دیگه یاد گرفتی بعد از اینکه شکمت اومد جلو به من خبر حاملگیتو میدی؟گفتم خانم. یهو یکی دیگه هم زد.گفت وای به حالت اگر اینسری پسر نباشه.شده وسط خونه آتیشت بزنم نمیذارم اینجا بمونی.بعد پشت کرد بهم و رفت سمت زهراخانم.بهش گفت فکر نکن نمیدونم این آتیشا از گور کی بلند میشه. برو دعا کن پسر باشه. بعد از مطبخ رفت بیرون.من تو جام خشکم زده بود. رقیه اومد منو نشوند روی سکو.گفتم زهرا خانم ببخشید بخاطر من شما تو دردسر افتادی.زد زیر خنده.گفت ولش کن.سگ زیاد واق واق میکنه.ناراحت نباش .تو حواست به بچت باشه.
اصلا نمیخواستم بهانه دست رباب خانم بدم. مثل هرروز کارامو انجام میدادم و اگر یه وقت کار سنگینی بود میدادم شمسی و رقیه انجام بدن. بالاخره موعد زایمانم رسید. کیسه آبم که پاره شد سریع زهرا خانم و صدا کردم. فرستادن دنبال قابله یادمه زمستون بود و برف سنگینی اومده بود قابله که رسید کل بدنش از برف سفید بود. بالاخره بچه به دنیا اومد صداش که پیچید توی اتاق سریع پرسیدم پسره یا دختر؟ قابله خندید و گفت شاه پسره. زدم زیر گریه از خوشحالی دوست داشتم بلند شم داد بزنم زهرا خانم کنارم نشسته بود دستشو گرفتمو چند بار بوس کردم گفت اینکارا چیه میکنی دختر؟ گفتم آخه مثل مادری خیلی زحمت کشید بود مثل سری قبل وقتی من و اتاقو بچه رو تمیز کردن آقا محمد رو صدا کردن وقتی اومد تو اتاق چشماش از خوشحالی برق میزد بچه رو گرفت بغلشو اومد طرف من گفت خسته نباشی. سرمو انداختم پایین خجالت کشیدم بهم گفت اسمشو چی بذاریم من گفتم هرچی شما بگی یکم فکر کرد و گفت اسمشو میذاریم اکبر فردای اون روز بازم به اهالی روستا ناهار دادیم اینسری اهالی برامون کلی کادو آوردن که فرداش رباب خانم اومد همه رو برد اینسری وقتی بچه رو برده بودن ببینه گرفته بود جنسیتشو نگاه کرده بود
خلاصه همه چیز خوب بود من تا ده روز توی تخت خواب بودم تا اینکه ده روز تموم شد حموم رفتیم و برگشتم سرکارم آقا محمد به خاطر به دنیا اومدن اکبر برام دوتا النگوی دیگه خرید من خیلی دوست داشتم طلاهامو بندازم ولی به حرف زهرا خانم گوش میدادم ونمینداختم یکم که هوا گرمتر شد آقا محمد یه روز گفت صنوبر دوست داری زمینامونو ببینی؟ من سریع گفتم بله یه روز منو برد و زمینه رو نشونم داد تا چشم کار میکرد زمین و باغ و میوه بود که برای آقا محمد بود بهم گفت صنوبر وقتی اکبر بزرگ بشه باید بیاد این زمینه رو نگه داری کنه باید جوری تربیتش کنی که حلال و حروم سرش بشه من گفتم چشم اکبر هنوز یک سالش نشده بود یه شب که بیدار شده بودم و داشتم بهش شیر میدادم دیدم در زدن تعجب کردم تاحالا شندا بود نصف شب کسی با آقا محمد کارداشته باشه از صدای در آقا محمد بیدار شد مهتاب و ستاره پشت در بودن خیلی هراسون بودن
مهتاب نمیتونست حرف بزنه ستاره گفت مامانم مامانم. آقا محمد سریع بلند شد و کتشو برداشت و رفت بیرون مرضیه خواب بود من اکبرو بغل کردمو پشتش رفتم. رفتیم توی اتاق ته حیاط من چیزی که میدیدمو باور نمیکردم یه اتاق شش متری بود که فقط یه فرش و دوتا پشتی داشت و سه تا رختخواب وسط پهن بود یه زنی توی یه زنی توی این رختخوابا خوابیده بود فهمیدم پری خانمه....من فکر میکردم جوون تر از این چیزا باشه
یه زن لاغر و نحیف بود که نصف بیشتر موهاش سفید شده بود و زنگش مثل گچ دیوار سفید بود. اما با همه اینا هنوز قشنگ بود. آقا محمد رفت جلو انگشتشو روی گردنش گذاشت یهو صدای خیلی ضعیف از پری خانم بلند شد آقا محمد گوششو برد نزدیک دهنش پری خانم یه چیزی گفت آقا محمد سرشو انداخت پایین و گفت میدونم پری خانم همه میدونن....انقدر صداش ضعیف بود که من نمیشنیدم.آقا محمد گفت من بهت مدیونم.خیالت از بابت دخترات راحت باشه.بعد بلند شد،پری خانمو خوابوند رو به قبله، به ستاره گفت قرآن بیاره، قرآنو گذاشت بالای سر پری خانم و خودشم بالای سرش شروع کرد قرآن خوندن،
ادامه دارد ..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنوبر
#قسمت_بیستم
به یک ساعت نکشید که پری خانم فوت کرد.
ستاره و مهتاب جيغ ميزدن.گریه میکردن، تو سرو صورت خودشون میکوبیدن.همه خونه جمع شدن جلوی دراتاق. سعی میکردن دخترارو آروم کنن ولی فایده نداشت. صبح که شد پری خانمو بردن برای غسل دادن،آقا محمد سریع گفت تو قبرستون براش قبر کندن و خاکش کردنمهتاب و ستاره کنار قبر مادرشون خاکارو توی سرشون ميريختن،دیدن این صحنه ها قلب منو آتیش میزد.
همه اهالی روستا ناراحت بودن چون ستاره و مهتابو خیلی دوست داشتن، زنا عزاداری میکردن و مردا صلوات میفرستادن.رباب خانم باهمون قیافه جدی همیشگی بالای قبر وایساده بود، زهرا خانم زیرگوشم گفت صنوبر؛ پری خانم رفت.همه ما یه روز میریم فقط خوبی و بدی ازمون میمونه، رباب خانم جواب هرکسو بتونه بده جواب ظلمایی که به پری خانم کردو آابرویی که ازش بردو نمیتونه بده.دلم سوخت،برای پری خانم. برای دختراش.برای جوونی ای که توی اتاق ته حیاط هدر شد.وقتی از سرخاکی برگشتیم خونه به ستاره و مهتاب گفتم بیان اتاق ما تا یکم آروم بشن ولی قبول نکردن.آقا محمد اومد توی اتاق، حالش زیاد خوب نبود، گفت صنوبر من به پری خانم خیلی مدیونم،من میدونستم تهمت رباب خانم الکیه ولی کاری نکردم. منم تو گناه رباب خانم شریکم.نگاش کردم.دلم میخواست دلداریش بدم ولی میدونستم حق داره میگه، گفت: صنوبر. اگر به وصیت پری خانم عمل نکنم دیگه نمیتونم سرمو روی مهر بذارم و قرآن دست بگیرم، بلند شد رفت بیرون.یکی از اهالی روستارو فرستاد تهران تا به خانواده پری خانم خبر فوتشو بده.هفتم پری خانم بود که خانوادش اومدن. مادرش خیلی گریه میکرد، مهتاب و ستاره رو بفل کرده بودو گریه میکرد، به زهرا خانم گفتم چرا مادرش از خودش جوونتره؟ گفت صنوبر، پری خانم سنی نداشت که.اگر دیدی اونجوری شکسته شده بخاطر غصه بود.غصه ادمو پیر میکنه.خانواده پری خانم سه روز مهمون ما موندن.روز آخر که قرار بود برن آقامحمد اهالی روستارو جمع کرد تا با مهتابو ستاره خداحافظی کنن. میخواست اوناروهم با پدرمادر پری خانم بفرسته تهران. همه روستا اومده بودن.رباب خانم تا فهمید قراره دخترا برن عصبانی شد، شروع کرد دادو بیداد کردن.آقا محمد رفت نزدیکش.گفت رباب خانم امروز اگر آسمون به زمین بیاد من دخترارو میفرستم تهران. بعد صداشو بلندتر کردو گفت این وصیت مادرشونه. وصیت مرده باید اجرا بشه. همه اهالی روستا برای تایید حرف اقامحمد یه صلوات فرستادنو مهتاب و ستاره برای همیشه رفتن. خوشحال بودم که از اون زندان خلاص شدنح.وقتی رفتن آقامحمد گفت خداکنه پری خانم مارو حلال کرده باشه.دلم شکست.تو دلم گفتم:چرا باید حلال کنه؟ همه جوونیش تو یه اتاق شش متری گذشت، به رفتن ستاره و مهتاب فکر کردم. باز خداروشکر اونا تونستن از اینجا برن. روزا و شبا پشت هم میگذشت. رباب خانم هرجا میتونست منو اذیت میکرد ولی من دیگه عادت کرده بودم، بعد از رفتن مهتاب و ستاره؛ من و شمسی هفته ای دوبار برای شستن لباسا میرفتیم. اکبر دوسالش شده بود. یه مدت بود صمد خیلی میومد جلو اتاق ما و با اکبر بازی میکرد، من خوشحال بودم از اینکه صمد؛اکبرو دوست داره، چند مدتی گذشت تا اینکه یه شب توی حیاط صدای داد و بیداد رباب خانم رفت هوا.من اول ترسیدم، گفتم حتما من کار اشتباهی کردم. همش میگفت آقامحمد بیا تحویل بگیر.خیالت راحت شد؟ مار آوردی توی خونه انداختی به جون ما،آقا محمد رفت بیرون و گفت چیه رباب خانم. چرا بلوا راه انداختی؟ رباب خانم گفت تو اون زنیکه بدشگونه آوردی تو این خونه و اون عفریته پسر منو از راه به در کرده، بند دلم پاره شد.گفتم حتما منو میگه، گفتم حتما به منم میخواد تهمت بزنه،عرق سرد کرده بودم، آقا محمد گفت کیو میگی؟ درست بگو ببینم چی شده؟ گفت اون دختر رحمتو تو آوردی خونه. حالا صمد پاشو کرده تو یه کفشو میگه میخوادشؤږفردا صبح که بیدار شدم نباید تو این خونه باشه وگرنه خونه رو آتیش میزنم. آقا محمد بلند صمدو صدا کردو خودش اومد توی اتاق، صمد در زدو اومد تو،آقا محمد گفت بگو چی شده؟ صمد گفت من شمسیو میخوام. اگر برام نگیریدش یه بلایی سر خودم میارم. آقا محمد گفت ببین صمد توکه مادرتو میشناسی.راضی نمیشه تو شمسیو بگیری، پس خودتو زبونزد مردم روستا نکن، صمد گفت من کاری ندارم،راضی بشه یا نشه من شمسیو میگیرم،یکم دیگه حرف زدنو صمد رفت بيرون،آقا محمد شمسیو صدا کردو گفت وسایلشو جمع کنه و فردا بره، من خیلی ناراحت شدم.به شمسی عادت کرده بودم.اگر میرفت دلم براش تنگ میشد.صبح که شد شمسی وسایلشو جمع کرده بود.رفتم برای خداحافظی. همونقدر قیافش سردو بی روح بود،بفلش کردم و باهاش خداحافظی کردم. نگاهم کرد، بهم گفت لازم نیست به من ترحم کنیحمنم اگر بابام پولدار بود الان زن صمدآقا بودم. ماتم برد، مگه من چیزی گفته بودم که این طعنه رو بهم زده بود،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾