فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امیدهای فراوانی
ورای ناامیدی وجود دارد و
خورشیدهای بیشماری پشت تاریکی است ...
#دوشنبتون_بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوپانزده
بعدشم من نمیذارم زنت بمونه که زنم زنم میکنی! طلاقش رو میگیرم میفرستمش تبریز که اینجا کسی اذیتش نکنه!
- من زنمو طلاق نمیدم خود شاه هم بیاد نمیتونه کاری کنه من زنمو طلاق بدم، به وقتش برمیگرده سر زندگیش، با اجازه!
سریع از در فاصله گرفتم و برگشتم تو نشیمن! اخم برگشت و بهم گفت: آقاتو راضی میکنی! وسایلت رو جمع میکنی عصر میام دنبالت! تو تبریز برو نیستی! نذار اوضاع از این بدتر بشه!
پوزخند زدم و گفتم: بد تر این؟ ممکنه؟ دیگه از این بدتر نمیتونه بشه.
-با من یکی به دو نکن، تو جایی نمیری، تا آخر عمرم هم تنها بمونی زیر سایه منی! اسمت از شناسنامه من خط نمیخوره جات هم از پهلو من تکون نمیخوره؛ شیر فهم شد؟
لَج کردم با حرفش، یکه تازی میکرد و نظر هیچ کس براش مهم نبود؛ از قرار معلوم هم قصد آشتی و برگشت رو نداشت!
من کوتاه اومدم، نرم شدم، تن دادم به خواسته اش که دیگه اینطور ادامه پیدا نکنه اما دیار انگار نمیخواست کوتاه بیاد! اگر انقد از من کینه به دل داره همون ولم کنه بهتره.
سری به چپ و راست تکون دادم و گفتم: هر چی آقام بگه!
+من شوهرتم نه بابات؛ هر چی من میگم باید همون بشه! به بابات هم گفتم به توام میگم: خود شاه و تمام خدم و حشمش هم بیان نمیتونن طلاق تورو بگیرن یا یه وجب دورت کنن، از لطفم سواستفاده نکن! کاری نکن دیگه اجازه ندم پاتو از خونه بیرون بذاری!
مکثی کرد و همونطور که به صورت بهت زده من زل زده بود گفت: میرم چند ساعت دیگه برمیگردم! دلم میخواد حاضر و آماده ببینمت! افتاد؟فقط برای اینکه بره سرم رو تکون دادم، حس میکردم قلبم شکسته، خورد شده طوری که دیگه نمیشه تیکه هاش رو بهم چسبوند.
دیار که رفت رو مبل نشیمن وا رفتم، بغض داشت خفه ام میکرد، هر طور حساب میکردم ادامه دادن این زندگی فقط آسیب به خودم بود و بس! دیار مغروری که حاضر نبود حتی یک ذره از موضع خودش کوتاه بیاد، منم بیشتر از این نمیکشیدم! خسته و درمونده بودم.
آقام که از اتاقش بیرون اومد رو بهم گفت: چی بهت گفته رنگت پریده؟
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم: هیچی، گفت عصر که میام حاضر باش!
+جایی نمیری! قبل اومدنش میفرستمت بری؛ باید بی غیرت باشم که بذارم با این مرتیکه الدنگ بمونی.
-آتا! (بابا، ترکی)من برم تبریز بدتر حساس میشه.
+ به درک!دیگه صنمی باهاش نداری که نگران حساس شدن و نشدنش باشی! جات اونجا امنه، کَس و کار خودت پیشتَن هواتو دارن.
نمیخواستم برای نرفتن مقاومت کنم با این وضع نمیتونستم ادامه بدم، حس میکردم دیار ازم بریده! دلم راضی به جدایی کامل نبود هر چقدر که دیار بد و بی رحم باشه من نمیتونم ازش دل بکنم!
دلخور میشم اما دلزده نه! آقام برای بار چندم اشاره زد برم وسایلم رو جمع کنم، رو بهش گفتم: چیز زیادی با خودم نیاوردم، هر چی که هست و نیست خونه احمد خان مونده.
+مهم نیست، ندار که نیستم میدم هر چی ضروره بخری.
رفت در و رو به خدمه گفت: اردشیر، ماشین رو آماده کن کار ضرور دارم
برای لحظه ای تنم لرزید! یعنی تموم شد؟ باید برم؟!
حالا که واقعا قرار بود برم دل کندن برام سخت بود، انگار وزنه به پاهام وصل شده بود که به زور میکشیدمشون، همون یکی دو دست لباسی که آورده بودم رو بقچه پیچ کردم، کلافه بودم؛ خیلی چیزا میخواستم که خونه احمد خان مونده بود.
یکی دو ساعت تمام فقط دست دست میکردم و دور خودم میچرخیدم، همه اش منتظر بودم دیار از این در وامونده بیاد تو و بگه نمیذارم بری! برگردیم تهران سر خونه زندگیمون!
اما هر چقدر که میگذشت بیشتر ناامید میشدم. تو خونه نفسم بالا نمیومد، اومدم تو حیاط تا کمی بهتر بشم، اردشیر مشغول تمیز کردن ماشین بود و حسابی دست و بالش روغنی و سیاه شده بود.
یه سر تا اصطبل رفتم، یاد اسب هدیه ام افتادم که اون شب تو آتیش گیر افتاده بود و دیار به قیمت زخمی شدن خودش نجاتش داد! آهی کشیدم این خاطرات بالاخره منو میکشت.
دستمو رو تن یکی از اسبا کشیدم، همونطور که تنش رو نوازش میکردم صدای شلیک گلوله از جا پروندم! سریع از اصطبل بیرون رفتم و رو به اردشیر گفتم: چه خبر شده؟
روغن دستش رو با پارچه کثیف دور گردنش پاک کرد و گفت: خدا بخیر کنه خانوم، معلوم نیست باز چه مرگشون شده افتادن به جون هم!صدای دومین شلیک هم که پیچید قلبم ریخت! نکنه بلایی سر دیار بیاد؟! هر چقدر خودشو با این مردم درگیر میکرد خطرشون هم بیشتر میشد. نیم ساعتی با نگرانی و دلهره گذشت، آقام هم اومد تو حیاط و گفت: آماده ای دختر؟
سر کج کردم و گفتم: نمیشه فردا برم؟ بیرون انگار درگیری شده!
-اینا کِی درگیر نیستن؟ نترس دختر میدم از راه امن ببردت، ضمناً مگه کسیم جرأت داره نور چشمی خسرو خان رو اذیت کنه؟لبخندی به روش زدم و گفت: بده وسایلت رو بیارن، همین الآنم راه بیوفتین بد موقع میرسین چه برسه بخوای تعلل کنی!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوشانزده
راست میگفت همینطوری هم دیر بود راه دور بود؛ برگشتم تو خونه و بقچه کوچیکم رو برداشتم و از آینه نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداختم، بی اشتها و ضعیف شده بودم...
انگار دیار هم قصد اومدن نداشت! از دایه و اهل خونه خداحافظی کردم و رفتم تو حیاط، آقام یه مقدار پول به اردشیر داد و گفت: هر چی که خانوم خواست بی کم و کاست میخری براش.
اردشیر: رو چشَم آقا!
داشتم از آقام خداحافظی میکردم که پسر جوونی دوان دوان اومد تو حیاط، آقام اخمی کرد و گفت: چی میخوای پسر؟
-احمد خان منو فرستادن بیام دنبال عروسشون! دعوا شده تو آبادی! دیار خان هم...مکثی کرد و با نگرانی به صورت آقام نگاه کرد، طاقت نیاوردم و گفتم: حرف بزن ببینم چیشده!
-خانوم...دیار خان تو درگیری...زخمی شدن! خان گفت بیام پی شما که طبابت بلدی!
دلم ریخت، دستام لرزید و بغض به گلوم چنگ زد،چشمام پر اشک شد رو به پسرک گفتم: زخمی شده؟ یعنی چی؟ چطوری آخه؟
سرش رو کج کرد و گفت: رعیت ها درگیر شدن خانوم، وسط شلوغی معلوم نیست کی زده! زد و در رفت.
سر تکون دادم به اردشیر گفتم: واسه چی وایسادی؟ زود باش منو برسون!
آقام دستم رو کشید و گفت: کجا؟ وقت از این بهتر پیدا نمیکنی برای رفتن!
-انتظار ندارین که بذارم بمیره؟ وقت برای رفتن من زیاده!
+حرف من دو تا نمیشه ایلماه وقتی گفتم باید بری میری؛ (با تاکید گفت) حرف خسرو خان دو تا نمیشه!
-میرم بابا به روح مامان میرم ولی اول بذار بهش برسم بعد...!
قسمم روش اثر کرد، دستم رو ول کرد و گفت: برو ولی یادت نره چی گفتم.
چشمی گفتم و سوار ماشین شدم و رو به اون پسر جوون گفتم: توأم بیا! باید یه کاری بکنی.چشمی گفت و سوار ماشین شد، تو مسیر به پسره گفتم: برو شهر، بهت یه نمره میدم از تلفن خونه بهش زنگ بزن خبر بده چی شده و بگو بیاد!کجا بردینش بهداری یا خونه؟
+بردیم خونه خانوم! بهداری دور بود.
-ادشیر اول منو ببر بهداری وسایلم رو بیارم فقط بجنب!
تمام طول مسیر از استرس دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و صد بار میخواستم گریه کنم و جلوی خودم رو گرفتم، تا رسیدیم بهداری وسایل رو برداشتم و برگشتیم عمارت احمد خان! غلغله بود! تا از بین جمعیت رد شدم جونم درومد! مهتاج خانوم تا منو دید با گریه گفت: جون بچه ام دست توئه نجاتش بده!
اینو که گفت ترس نشست به جونم، مگه من چی بلدم از پزشکی؟! رفتم تو اتاق خودمون، دیار رو زمین دراز کشیده بود و یه دستش رو گذاشته بود رو کتفش! تمام دستش و پیراهنش خونی بود! کنارش نشستم، صورتش رنگ پریده و لباش سفید بود! بینیم رو بالا کشیدم، سرش چرخید سمتم و گفت: اومدی؟
سر تکون دادم و گفتم: من...من نمیدونم باید چیکار کنم! میترسم!
چشماش رو با درد بست و گفت: نترس! خودم بهت میگم چیکار کنی.
وسایل رو کف اتاق پهن کردم و رو به مهتاج خانوم که گریه کنان گوشه اتاق ایستاده بود گفتم: یه شمع بیارین برام و آب جوش!
مهتاج خانوم سرش رو تکون داد و رفت بیرون، قیچی رو برداشتم و آستین خونی دیار رو پاره کردم، میدونستم سختشه بخواد دربیاره!
از دیدن زخمش چشمام رو بستم؛ بوی خون اذیتم میکرد! سعی کردم بیشتر از دهن نفس بکشم، دور زخمش رو پاک کردم، وسط ناله های از سر دردش گفت: فکر میکردم رفته باشی!
زخمش رو از حرص فشار دادم و گفتم: داشتم میرفتم که فرستادن دنبالم و التماس کردن که جونت رو نجات بدم!در واقع پزشک بودنم باعث شد برگردم!
آخ بلندی گفت و با صدایی که بخاطر درد تحلیل رفته بود گفت: پس خیلی خوش شانسم که زنم پزشکه!
چاقو ی پزشکی رو برداشتم و گفتم: به نفعته ساکت باشی و بذاری کارمو بکنم وگرنه...!
مکث کردم با تفریح نگاهم کرد و گفت: وگرنه چی خانوم دکتر؟ با اون چاقو چشمامو درمیاری؟
-نچ! زبونت رو میبرم بعدش همینطوری ولت میکنم میرم، کسی هم نمیتونه کمکت کنه، بخوان برسوننت شهر هم احتمال از شدت خونریزی...فاتحه!
-چه دکتر خشنی!
اومدن مهتاج خانوم باعث شد حرفمون نصفه بمونه، وسایل پزشکیم رو سعی کردم با آب جوش و حرارت آتش تا جایی که میشه تمیز کنم. حالا که به مرحله عمل رسیده بودم، دستام میلرزید! یه چیزایی دیده بودم ولی انجام هرگز! دیار توضیحی داد که چیکار کنم!تو دلم شروع کردم دعا خوندن و رو به دیار گفتم: فکر کنم چند نفری باید بیان کمک! نمیتونی دردش رو تحمل کنی! بی حسی نداریم!
-میتونم!
درحالی که بلند میشدم گفتم :چرا بیهوش نمیشی که لااقل کمتر حرف بزنی؟
از اتاق بیرون رفتم و از شاهرخ خواستم بیاد کمک؛ برگشتم تو اتاق و با دستایی که کمی میلرزید نزدیک شدم،نگاهی به صورت سفید شده اش انداختم انگار هر لحظه که میگذشت بیشتر توانش تحلیل میرفت، با چشمای نیمه باز بهم نگاه کرد و لبای خشکیده اش رو تکون داد: نترس! تو میتونی!زخم کاری بود و خون ریزی شدید، تجهیزات هم به شدت کم، دست و پامو گم کرده بود
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوهفده
و صدای درد آلودش که توگشم میپچید لرزش دستام رو بیشتر میکرد،
باید بی حس میشد تا میتونستم با اندک وسایلی که دراختیارم بود گلوله رو دربیارم..ولی بی حسی نداشتم، چاره ای نبود و باید تحمل میکرد سخت بود،
پارچه ای نزدیک دهنش کردم و گفتم: با گاز گرفتنش دردتو کمتر کن..خراش باید عمیق باشه..
چاقو رو داغ کردم تا استریل بشه کمی از حرارتش که افتاد قسمتی که با گلوله زخم شده بود رو محکم بادستم گرفتم،زیرلب بسم الله گفتم و چشمامو بستم، چندتاکه نفس عمیق کشیدم چاقو رو نزدیک کرد و در یک آن کشیدم روی زخم..صدای اخ درد آلودش تو کل فضا پیچید و خون شره کرد ؛ شاهرخ محکم پاهاشو گرفته بود و نمیذاشت تکون بخوره، باید جلوی خون ریزی رو میگرفتم برای همین با پارچه ای محکم از هردو طرف زخم رو بستم و از شاهرخ خواستم که قیچی رو با حرارت استریل کنه..باید سریع زخم رو میبستم و از عفونت جلوگیری میکردم برای همین انجام سریع خروج گلوله حیاتی بود..شاهرخ که قیچی رو به دستم داد،زخم شکافته شده رو نگاه کردم، محل زخم رو که تمیز کردم میون اه و ناله ای که تو گوشم پیچیده بود به هر مصیبتی که بود گلوله رو بیرون کشیدم،عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود و بلاخره تونستم و خیلی سریع با ابزاری که در اختیارم بود زخم رو ضدعفونی کردم و بخیه زدم..
کارم که تموم شد عقب کشیدم، دیار چشماش رو محکم بسته بود، قفسه سینه اش به شدت و سرعت بالا پایین میشد، تمام تنش خیس عرق بود! مشخص بود که درد زیادی رو تحمل کرده.زخمش رو با پارچه تمیزی بستم و از شاهرخ تشکر کردم،دیار تقریبا از حال رفته بود، از اوضاعش که مطمئن شدم برای شستن دستام رفتم بیرون، مهتاج خانوم تا منو دید اومد جلو و گفت: چیشد ایلماه بچه ام سالمه؟
احمد خان هم کنار مهتاج خانوم ایستاد و زل زدن به من، با لبخند گفتم: نگران نباشید، طوری نیست! حالش خوبه فقط الان یکم ضعف کرده، خوب میشه!
اینو گفتم و رفتم تو حیاط، دستای خونیم رو شستم، بوی خون باعث میشد دلم بپیچه بهم، آخر سر تحمل نیاوردم و همونجا بالا آوردم!آبی به دست و روم زدم و چند دقیقه ای موندم تا حالم بهتر بشه، اصلا نمیخواستم به خودم امید واهی بدم! تو این یک سال و چند ماه بعدِ از دست دادن بچه ام چند باری اینطور شده بودم و تهش ذوقم کور شده بود!
حالم که جا اومد برگشتم تو خونه، شاهرخ دیار رو برده بود رو تخت، شروع کردم جمع کردن وسایل، شاهرخ هم اومد کمکم و پارچه های کثیف و خونی رو برد بیرون، وسایل پزشکی رو تمیز کردم و گذاشتم سر جاشون، کنار دیار رو تخت نشستم، شاهرخ پیراهنش رو هم درآورده بود، پلکاش لغزید و ناله ای کرد! چشماش روی من باز شد با دیدن من گفت: یه کوفتی نیست من بخورم درد اینو کم کنه؟
+ نه، باید تحمل کنی تا دردش ساکت بشه!
با کمی حرص گفت: فقط اون عوضی رو پیدا کنم..
چیکارش میکنی؟ تو توی تنبیه زیادی سخت گیری! شاید بخوای بخاطر این زخمت بکشیش!
-میدونی درد زخم زبون حتی از گلوله هم بیشتره!
+چه خوبه که میدونی تا چه حد درد داره!
چشمای های بیحالش رو بست و آب دهنش رو قورت داد، سیبک گلوش بالا پایین شد و گفت: درد اینکه از شریک زندگیت هم دروغ ببینی هم پنهون کاری از گلوله بیشتره! عین یه آهن داغ تو دستت نگه داشتی!
نفسی گرفتم و گفتم: اگر خیلی درد داره، رهاش کن! دردش ساکت میشه، طول میکشه ولی میشه!
-از حال خرابیم استفاده نکن؛ تو جایی نمیری! من سوختن رو ترجیح میدم به رها کردن، میگیری چی میگم؟ خانوم دکتر؟!
سر تکون دادم و گفتم: خیلی درد داره؟شونه ات رو میگم.
+خیلی!
-حالا دیگه دینی به گردنم نداری! این باشه عوض اون سری که مار پامو نیش زد!
تا اومد جوابمو بده چند ضربه به در اتاق خورد و آقام اومد تو! معذب از کنار دیار بلند شدم و سر به زیر سلام کردم،سرش رو تکون داد و رو به دیاری که سعی میکرد از جاش نیم خیز بشه گفت: لازم نیست بلند شی! اومدم دنبال ایلماه!
وا رفته گفتم: آتا!
با اخم و جدی بهم نگاه کرد؛ به خاطر قسمی که خوردم حالا تحت فشارم، دیگه دلم نمیخواست برم! دیار انقد بی حال بود که هر لحظه امکان داشت غش کنه! به زور به آقام گفت: من گفتم جای زن پهلو شوهرشه! اومد سر زد، حالام برگشته سر زندگیش!-من دیگه پیوندی نمیبینم پسر جون؛ الآنم فقط و فقط برای زخمی که خوردی اینجاست نه بیشتر! دخترم رو میفرستم جایی که شأنش حفظ بشه! نه اینکه بخوان مثل گوسفند یا کنیز زر خرید باهاش رفتار کنن!
با عصای چوبیش بهم اشاره کرد: جمع کن وسایلت رو.
نمیدونستم چیکار کنم، تو دوراهی گیر کرده بودم، کم مونده بود اشکم دربیاد؛ برای نرفتن برای شکستن قسمم منتظر یه حرف! یه خواهش یه خواستن از طرف دیار بودم! باید نمیخواستم؛ فقط کمی خواهش کمی ناز کشیدن! به اندازه کافی تنبیه شده بودم.
آقام گفت: بیرون منتظرم، ماشین روشنه، دست بجنبون!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوهجده
رفت بیرون و من موندم و دیار؛ با همون حال نزارش رو تخت نشست و گفت: تبریز خط قرمزمه! تو اونجا نمیری، حق رفتن نداری، رفتی دیگه برنگرد!
خشکم زد؛ انتظار هر حرف و رفتاری رو داشتم جز این! نمیتونستم بغضم رو پنهون کنم، با همون بغض چمدون دست نخورده وسایلم رو از کمد بیرون کشیدم و گفتم: اتفاقا منم میرم که دیگه برنگردم! فرستادم پی افشار بیاد پیشِت! امشب یا فردا میرسه! دیگه نیازی به من نیست!
لباسی هول هولی تنم کردم و چمدونم رو برداشتم و رفتم سمت در!
دیار مچ دستم رو گرفت و گفت: از مریض بودنم از بی جون بودنم سواستفاده نکن! بشین سر جات، اینطوری مجبور میشی تا آخر عمرت تبریز بمونی در حالی که زن منی و من...خب چشم خیلیا دنبال منه! یه نمونه اش...!
نذاشتم حرف بزنه، چنان با دست آزادم زدم تو صورتش که دستم به گز گز افتاد!با نفس نفس گفتم: اگر یکم مردد بودم واسه موندن! حالا محاله که بمونم! طلاقم رو ازت میگیرم! اونوقت آزادی دست هر کسی که میخوای بگیری بیاری وسط زندگیت!
با کینه گفتم: این سیلی هم باشه عوض سیلی که از سر مستی بهم زدی! بی حسابیم باهم.
اخم کرده گفت: یعنی میخوای بری؟
دونه های عرق رو پیشونیش خودنمایی میکرد و نشون از درد و تحلیل رفتن توانش بود، سرمو رو تکون دادم و گفتم: شک نکن که میرم! بمونم به خودم توهین کردم، آقام راست میگه! تو فکر میکنی من کنیز زر خریدتم! من دختر نور چشمی خانم! تو حق نداری با من اینطور رفتار کنی؛ خودت تو همون خراب شده ای که توش بودی معلوم نیست چه غلطایی کردی که من حتی گوشه ای ازش رو نمیدونم! من فهمیدم که زیادی حیفم برای تو، تمام عمرم رو با شرافت و پاکی زندگی کردم اگر مردی پا تو زندگیم گذاشته از بابت ازدواج بوده که به هر دلیلی نشده! ولی تو چی؟ یه نگاه به عقبه ات بنداز خودت میفهمی من از سرت زیادم!دستم رو محکم از بین دستش بیرون کشیدم و بدون لحظه ای تعلل رفتم بیرون، مهتاج خانوم که منو چمدون به دست دید شوکه پرسید: کجا میری دختر؟ کجا میخوای بچه امو ول کنی بری اونم با این حالش؟!
-نگران نباشید مهتاج خانوم، آقا افشار رو خبر کردم تو راهه، امروز یا فردا میرسه. سواد اون بیشتر از منه بهتر میدونه چیکار کنه، نگران هم نباشید حتی فردا هم برسه چیزیش نمیشه! با اجازه اتون!
یک قدم که برداشتم بازوم رو گرفت و گفت: کجا میخوای بری دختر؟ خسرو خان چی میگه؟ چی گذشته بین شما تو این چند ماه؟ چه بلایی سر زندگیتون اومده؟
با افسوس گفتم: خیلی دیره واسه پرسیدن این سوالا! با اجازه اتون آقام خیلی وقته بیرون منتظره.
بازوم رو ول کرد و راه افتادم سمت در، از خونه بیرون رفتم، خاتون و مهتاج خانوم دنبالم اومدن و سعی کردن من و آقام رو منصرف کنن اما نه من نه آقام هیچ کدوم کوتاه نیومدیم،حتی اگه آقامم اجازه میداد من نمیموندم، احمد خان دستاش رو تو هم قفل کرده بود و فقط نگاه میکرد! چمدونم رو دادم دست اردشیر و سوار ماشین شدم، آقام منو سپرد به اردشیر و گفت: من نمیتونم الان باهاتون بیام ولی بهت سر میزنم تو چند روز آینده، حرفامو یادت نره اردشیر، خانوم رو ببر عمارت خودمون، نمیخوام ساده پیداش کنه!
به احدی جاش رو نمیگی.
اردشیر چشمی گفت و آقام جلوی خونه صورتم رو بوسید و یه مقدار دیگه پول بهم داد و توصیه کرد مراقب خودم باشم و رفت، اردشیر که ماشین رو راه انداخت بغض کردم تا جایی که دیگه هیچی پیدا نبود همه اش برمیگشتم و پشت سرم رو نگاه میکردم که شاید دیار بیاد نذاره برم، اما همه اش امید واهی بود! نمیتونستم باور کنم همه چی انقد سریع عوض شد، دستایی که شفا بخش بودن سیلی زدن! زبونی که جز به محبت نمیچرخید پر از کینه و سیاهی شده و من که به قصد موندن و ساختن اومدم، رفتم و ویرانه های زندگیم رو همون طوری رها کردم!
از آبادی که خارج شدیم چشمام رو بستم و با تکونای ماشین طولی نکشید که خوابم برد...
وقتی چشم باز کردم جلوی در خونه بودیم و اردشیر تو ماشین نبود، از ماشین پیاده شدم و اردشیر رو صدا کردم دوان دوان از خونه بیرون اومد و گفت: بیدار شدین خانم؟ اومدم تو خونه ببینم سرد نیست! شما بفرمایید تو، واسه شام هر چی صداتون کردم بیدار نشدین.
-گرسنه نیستم.
+بفرمایید تو خانوم من چمدونتون رو بردم تو خونه!
سرم رو تکون دادم و رفتم تو، اردشیر گفت: من برم یه سری خرت و پرت بخرم برمیگردم!
-الان جایی باز هست اول صبحی؟ ساعت چنده؟
+یه سری کار دارم خانوم اول اونا رو انجام میدم بعد، شما برید استراحت کنین.
-اردشیر برگشتی چند تا کارگر بیار خونه رو دستی بکشن!
چشم گفت و سوار ماشین شد، منم رفتم تو خونه، حیاط پر برگ درختا بود و حوض وسط حیاط حسابی کثیف! بعد از مرگ مامانم آقام دیگه اینجا نیومد! فقط گاهی مادربزرگم سر میزد که به نظرمیومد این اواخر نیومده.خونه به یه تمیزی درست حسابی نیاز داشت.
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدونوزده
چرخی تو خونه زدم و ملحفه سفید روی مبل ها رو برداشتم و رفتم تو اتاقی که متعلق به مادرم بود و چند ماه اول زندگیشون رو اینجا گذرونده بودن.
نفس آه مانندی کشیدم و یه ملحفه تمیز پیدا کردم و یه گوشه دراز کشیدم، تشنه خواب بودم! ایندفعه وقتی چشمام رو باز کردم نزدیک ظهر بود. از جام بلندشدم صدا های ریزی از آشپزخونه میومد، رفتم تو آشپزخونه و با دیدن مادربزرگم لبخندی رو لبم نشست، رفتم سمتش و گفتم: آنا!
چرخید سمتم و آغوشش رو برام باز کرد و گفت: خوش گلیدین گوزلیم!(خوش اومدی خوشگلم)
-اورگیم سنی استیردی آنا (دلم برات تنگ شده بود مامان)
+قدمنرون گوزلریم اوستنه (قدم روی چشمم گذاشتی)
-چشمت سلامت؛ کی اومدی چرا بیدارم نکردی؟
+انگار خیلی خسته راه بودی، هر چقدر خودم این کارگرا سر و صدا کردیم اصلا تکون نخوردی! بیا یه چیزی بخور مادر، رنگت پریده.
نشستم رو صندلی و گفتم: شما خونه رو تمیز کردی؟
-تمیز که نه! دستی به سر و گوش آشپزخونه کشیدم، بقیه اش رو باید تنبلی رو کنار بذاری بیای کمک!
چشمی گفتم و مشغول غذا شدم اون روز نهار و صبحانه ام یکی شد! غذام رو که خوردم مادربزرگم گفت: موندم تو کار بابات! تورو فرستاده تو این خونه که باید تعمیر بشه! ما رو قابل ندونسته؟
-نه آناجان! این چه حرفیه؟ جریانش مفصله! سر فرصت تعریف میکنم.
سرش رو تکون داد و گفت: ببینمت تورو!
سرم رو بالا گرفتم و گفتم: چی شده؟
-حامله نیستی؟
چند لحظه ای مکث کردم و گفتم: نمیدونم!
-نمیدونی؟ مگه میشه که آدم ندونه!
+خب شک دارم، ول کن اونو آنا، مهم نیست.
-مهم نیست؟ کی گفته مهم نیست؟ نباید شوهرت بدونه؟
+من از دست شوهرم پناه آوردم اینجا.
اخماشو تو هم کشید و گفت: بشین همینجا و جریان رو تعریف کن برای من، بدونم چی شده که تنهایی و پنهونی اومدی اینجا؛ دور از چشم شوهرت!سیر تا پیاز ماجرا رو از همون چهار پنج ماه پیش براش تعریف کردم تا همین الان! ضربه ای روی پاش زد و با افسوس بهم نگاه کرد و گفت: اینهمه وقت از شوهرت پنهون کردی که چی؟ چرا راستش رو بهش نگفتی؟ دختر، دروغ و پنهان کاری آفت زندگیه! زدم زیر گریه و گفتم: آنا من فقط ترسیدم! بخدا ترسیدم زندگیم از دست بره که رفت.
+از زبون خودت میشنید خیلی فرق داشت با هفت پشت غریبه؛ اون ساواش گور به گور شده که داره زن میگیره چیکار زندگی تو داره خدا میدونه.
با بغض گفتم: چیکار کنم آنا؟ زندگیم رو هواست، من اینجام فراری از دست شوهرم، دیار هم اونطور زخمی و مجروح...پشیمونم آنا! تو یه لحظه جوش آوردم راه افتادم بیام اینجا و تو اون حال ولش کردم.
آنا نفس عمیقی کشید و گفت: حتما خیری هست مادر، غصه نخور کاریه که شده، اول از همه یکم که خستگیت در رفت باهم میریم پیش دکتر، ببینم اوضاع از چه قراره؛ ایلماه! عقب هم انداختی؟
سرخ شده از خجالت سر تکون دادم و گفتم: قبلا هم اینطور شدم آنا جان، فکر نکنم چیزی باشه!
-هست! من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم دختر جون!
از آشپزخونه بیرون رفتم و نگاهی به حیاط انداختم، حالا تمیز و مرتب شده بود، آب حوض رو هم عوض کرده بودن و دیگه خبری از اون کثیفی و سیاهی نبود. دم غروب به اصرار آنا واسه دکتر رفتن آماده شدم.
راوی: دیار:
-بترمرگ مرتیکه!کجا میخوای بری با این حالت؟ مگه جاشو میدونی که هلک و هلک راه افتادی بری؟
پیراهنم رو با هر ضرب و زوری بود پوشیدم، از شدت درد عرق رو پیشونیم نشسته بود، نفس حبس شده ام رو بیرون دادم و گفتم: پیداش میکنم! شده خاک تبریز رو به توبره بکشم ولی پیداش میکنم. مگه کیو داره اونجا جز خانواده مادرش؟ حتما همونجاست.
-دِ آخه مرد نا حسابی،چهار ماه تموم زنتو ول کردی کَکِت هم نگرید؛ حالا سر ده روز اینطوری مجنون شدی؟ دم خروس رو باور کنم یا قسم حضرت عباس رو؟
با دست سالمم یقشو گرفتم و گفتم چیه را به را همه اون چهار ماه را به رخم میکشن! آره چهار ماه ازش دور بودم ولی میدونستم کجاست آمار لحظه به لحظه ش رو داشتم میدونستم کِی، کجا و با کی بیرون رفته حتی آمار نفس کشیدناش رو داشتم پیشش نبودم اما چهار چشمی میپاییدمش که بلایی سرش نیاد ولی حالا چی ؟نه میدونم کجاست ،نه میدونم چیکار میکنه میفهمی؟ خبری ازش ندارم ده روزه هیچ خبری ازش ندارم ! مگه تبریز چقدر بزرگه؟! شده خونه به خونه بگردم پیداش کنم.
- صبرت فقط یک هفته بود ؟ گوش کن دیار تو هرجا بخوای بری من نوکرتم باهاتم میام، ولی اول از همه خودت هنوز خوب نشدی اگر زخم عفونت کنه چی؟ دوم اینکه بزار جفتتون آروم بشین الان جاتون عوض شده اون موقع اون ازت بیخبر بود حالا تو اینطوری -
حالا تو اینطوری یکم حال اونو میفهمی!
میفهمی که بعد از چهار ماه دوری و بی خبری توپ و تشر نمیخوای یکم روی خوش و زبون نرم می خوای به قول خودت کجا رو داره بره حتما پیش خانواده مادرشه خیالت راحت طوریش نمیشه!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوبیست
-گیرم که خیالم راحت شد !دلمو چیکار کنم؟این بی صاحاب رو چیکار کنم هان؟چطوری جلوش رو بگیرم؟
+اون بی صاحاب شده درمان داشت ولی صاحب خرش جفتک انداخت دردش رو فعلاً بی درمون کرد پس بسوز و بساز.
-نمیتونم افشار، بفهم منو!چطوری حالیت کنم؟
+حالیمه دردت چیه! ولی خودخواه نباش، الان بری دنبالش فکر میکنی چی میشه؟ قربون صدقه اون زبون عین زهر مارت میره یا دورت اون اخلاق گندت میگرده؟ نخیر! دوباره میزنه تو پرِت! بدبختی از نو شروع میشه، بذار یکم آروم بشه یکم درد دوری و فراق بکشی! بعدش خودم دربست در اختیارتم، باهم خونه به خونه تبریز رو میگردیم!
-یکی انگار دستش رو گذاشته بیخ گلوم و محکم فشار میده ، بهش گفتم تبریز خط قرمز منه! میدونست و رفت.
-یه کینه دیگه به دل گرفتی؟ میخوای تا ته دنیا اینطوری ادامه بدی؟ میخوای برش گردونی دوباره خونشو تو شیشه کنی و این دفعه یک سال ولش کنی؟ اصلا همون بهتر که نری! هر کاری میکنم که جلوتو بگیرم! مردک رو ببین!
اومد سمتم و ضربه آرومی به شونه سالمم زد و گفت: بشین فکر کن با خودت کنار بیا، اگر میخوایش کینه و کدورت رو بریز دور! از نو شروع کن ولی اگر میخوای باز این رفتارات رو از سر بگیری برو طلاقش بده! هم خودت هم اون هم و مارو راحت کن!
مکثی کرد و گفت: میدونی کجا رو اشتباه رفتی؟
پرسشی نگاهش کردم،ادامه داد: زنت رو به تنهایی! به نبودت عادت دادی!
جوابی برای حرفش نداشتم! راست میگفت، اشتباه کردم! فکر کردم اینطوری آروم میشم ولی نشدم، فکر میکردم زمان بگذره حل میشه ولی نشد! رو بهش گفتم: الان میگی چیکار کنم؟ مگه نمیگی عادت کرده به نبودم؟ بذارم طولانی تر بشه؟ که دیگه یادش بره دیاری هم هست؟
+ الان تو آرومی ؟ببینیش قول میدی دعوا راه نندازی؟ قول میدی مثل آدم بری منتکشی دست زنتو بگیری برگردونی؟ نه دیگه! بری اونجا جار و جنجال راه میندازی، دعوا میکنی! بشین یکم درد فراق بکش! چهار ماه گذشته ده روز دیگه هم روش!
ناچار سرم رو تکون دادم و گفتم: برو زنتو یکم بگردون، شما رو هم اسیر کردم!
-من اسیر خودتم لامصب! افسون هم میبرم بگرده، همچین چسبیده به اون گاو و گوسفندا به من نمیچسبه! دوتاییمون بدبختیم! از زن شانس نیاوردیم!
خندیدم و گفتم: دوباره شد افسون؟
خندید: دله! خره دیگه، حرف حالیش نیست که! منم گفتم گذشته ها گذشته، منم مقصرم دعوا کنم که چی؟! حالشو ببرم لااقل! این شد که افسانه شد افسون قدیم!توام آدم باش مردک؛ دنیا دو روزه! هر چی شده مال قبله، بفهم بذار کنار لج بازی رو!
-خب کی بریم؟ فردا؟
+هر وقت صلاح دونستم میریم! به کارای اشتباهت بشین فکر کن!
افشار از اتاق بیرون رفت، دور خودم چرخیدم آروم و قرار نداشتم، هزار جور فکر و خیال میکردم، نمیدونستم کجاست و چیکار میکنه و همین بیشتر بهمم میریخت.
کشو میزم رو باز کردم و عکس سیاه و سفید دونفره ای که باهم تو تهران گرفته بودیم رو در آوردم و نگاهی به صورت خندونش انداختم! آخرین خنده هامون بود انگار!
بالاخره بعد از این چهار ماه و نیم به خودم اعتراف کردم که دلم براش تنگ شده، برای سرخ شدنش موقع حرص خوردن! واسه خندیدناش، حتی دلم برای روزایی که اعصابم رو بهم میریخت هم تنگ شده بود.
چند ضربه به در اتاق خورد؛ سریع عکس رو برداشتم و بله ای گفتم، مامان اومد تو اتاق و گفت: خوبی پسرم؟
-الهی شکر، خوبم مامان.
+نمیخوای حرف بزنی بعد ده روز؟ نمیری دنبال زنت؟
-میرم مامان جان، میرم! نگران نباش.
به موقع اش برو، وقتی هم خواستی بری تنها نرو، بگو من و بابات هم همراهت بیایم بلکه این قهر و آشتی با ریش گرو گذاشتن پا در میونی ماها حل بشه.
-چشم! شما غصه نخور، بسپارش به من.
+سپردیم به تو که اوضاع و احوال زندگیت شده این، لازم بود انقد زنتو تنها بذاری؟
خسته از حرفای تکراری گفتم: بحث تنهایی نیست مادرِمن! دعوای زن و شوهریه، انشاالله حل میشه!
مامان سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت، از پشت پنجره ای که همیشه کنارش می ایستاد به حیاط پر تکاپو نگاه کردم، افشار هم داشت با افسانه بیرون میرفت، انگار تو این دنیا فقط من محکوم به تنهایی بودم! دمی گرفتم و فرستادم دنبال کبیر، دست راست آقام بود و قابل اعتماد، نگاهی به رد زخم روی صورتش انداختم و یاد حرف ایلماه افتادم! لبخند کجی زدم و گفتم: میخوام بگردی و ببینی این خرابکاری کار کی بوده، کی به خودش جرات این غلط اضافه رو داده؟ هر کس که هست حتما سری بعد مغز یا قلبمو نشونه میگیره!
-رو چشمم آقا، لازم نبود بگین من خودم دنبالش هستم.
+هر چی دستگیرت شد بی خبرم نذار!
چشمی گفت و بیرون رفت دوباره من موندم و یه دنیا فکر و خیال، سیگاری گوشه لبم گذاشتم و به آخرین روزی که پیش هم بودیم فکر کردم؛ اون جونمو نجات داد ولی من عوض تشکر تهدیدش کردم!
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هميشه شانس ديگرى خواهد بود،
دوستى ديگر،
عشقى ديگر،
نيرويى ديگر
براى هر پايانى هميشه آغازى خواهد بود...
#شبتون_آروم🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💓الهی که
🌸امروز و هر روز
💓ضربان قلبتان
🌸به لبخندهای مکرر
💓تکرار شودو هرآنچه به
🌸دل آرزویش را دارین
💓بی بهانه ای از آن شماشود.
#صبحتون_بخیر❤️
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوبیستویک
فکر میکردم نتیجه بده، بترسه، بمونه! اما برعکس شد، هر چی فکر کردم نشد که بشه!
راوی: ایلماه:
آنا: بیا یکم غذا بخور دختر، خودت هیچی اون بچه چه گناهی کرده؟!
بغض کرده گفتم: کدوم بچه آنا؟ دلت خوشه یا یادت رفته دکتر چی گفت بهم؟
-هی دکتر دکتر میکنی برام! خدا که نیست، یه چیزی گفته دیگه!
خدا؟ اولین قطره اشکم که ریخت از جا بلند شدم و گفتم: لابد یه چیزی حالیشه که میگه، ولش کن آنا جان، من دلم و کمرم درد میکنه میرم بخوابم.
-میری بخوابی یا گریه کنی؟بیا ببینم شکم گرسنه نخواب!
بی توجه به صدا زدناش رفتم تو اتاق و تا رو تخت دراز کشیدم اشکام جاری شد، دل و کمرم درد میکرد و حال همون روزایی رو داشتم که بچه ام از دست رفت.
حرف دکتر تو گوشم میپیچید و لحظه به لحظه ناامید تر میشدم، رحمم ضعیفه بچه پایینه، احتمال سقط هست! وای اگر که چیزی میشد و به گوش دیار میرسید حتما ایندفعه حکم مرگمو صادر میکرد.
وسط هق زدنام در اتاق باز شد، میدونستم آناست پتو رو کشیدم رو سرم و با صدای گرفته گفتم: آناجان؛ میخواستم بخوابما!
-از صدات پیداست که میخواستی بخوابی، پاشو ببینم دیگه نمیذارم اینجا بمونی!
تو این خونه دورت خلوته همه اش فکر و خیال میکنی، اونجا چهار نفر دورت رو میگیرن حواست پرت بشه.
+نمیتونم آنا! جون ندارم بخدا.
نشست کنارم و پتو رو از سرم کشید و گفت: عوض گریه کردن پاشو مناجات کن به درگاه خدا؛اینو بفهم تا خدا نخواد برگی از درخت نمیوفته مادر! تو چرا انقد ناامیدی؟ دکتر گفت ممکنه بچه نمونه! زبونم لال، نگفت حتمی! من خیلی خوب یادمه چی گفت: گفت استراحت کن، توکل کن بخدا، دوا هم که بهت داد، لب نزدی به هیچ کدوم! هیچ کاری نکردی و میخوای بچه هم بمونه؟
با بغض گفتم: کدوم خدا؟ خدا خیلی وقته پشت به من کرده، دیگه منو نمیبینه!
-استغفرا... دختره زبون نفهم رو ببین! از کی تا حالا کفر خدا رو میگی؟ گناه خودت رو پای خدا ننویس، مگه خدا گفت دروغ بگو و پنهون کن که وضع زندگیت بشه این؟
-نه،ولی خدا میتونست مادرمو نگه داره برام که انقد سختی نکشم!
+خدا مادرت رو گرفت ولی یه زندگی درست درمون و یه شوهر خوب داد که همه تو حسرتش بودن، خودت قدر ندونستی گله چی رو به خدا میکنی؟ حالا هم بلند شو عوض گله، دعا کن به درگاهش که اگر صلاح و مصلحت هست بچه رو نگه داره برات اگرم نیست که راضییم به رضاش! حتما حکمتی هست پشت کارش.
-کجا بیام آخه؟
+میریم خونه پیش آقاجونت، داییا و خاله هات! اگر خودت و بابات قابل بدونین.
-من که همه عمرم پیش شما بودم این حرفا چیه؟
+پس بجنب دختر! جمع و جور کن که بریم، اونجوری بیشتر حواسم بهت هست، انقدرم یه گوشه نشین، گریه نکن! مگه چیزی درست میشه با گریه؟به اصرار زیاد آنا وسایلم رو جمع کردم و راهی شدیم، آنا جان تا خونه تاکسی گرفت که اذیت نشم.
وقتی رسیدیم خونه حاج بابام که مشغول رادیوش بود با دلخوری بهم نگاه کرد و گفت: چه عجب! قدم رنجه کنی فقیر فقرا رو قابل دونستی!
خنده ام گرفت و گفت: حاج بابا ماشاالله باشه اصلا بهت نمیخوره فقیر فقرا باشی، این حرفا چیه من که همیشه شما رو زحمت دادم!
-زحمت چیه؟ تو اولاد مایی!
نشستم کنارش و تا از دلش درومد همونجا موندم، واسه شب هم آنا بستم به رگبار دوا و جوشانده که به قول خودش قوت بگیرم، آنا جان واسه شام همه رو دعوت کرده بود بیان و جمعمون جمع بود! آنا هم که هزار الله اکبر نخود تو دهنش خیس نمیخوره به همه خاله ها و زندایی ها گفت من چمه و حسابی خجالت زده ام کرد، اونا هم انواع راه حل ها رو پیشنهاد دادن که من چیزیم نشه، اون شب رو بعد از دو هفته تونستم راحت بخوابم، بی گریه و نگرانی.
از فردای اون روز آنا سر ساعت بهم دوا میداد و چیزایی که خودش میدونست خوبن.
سه هفته از اومدنم به تبریز و یک هفته هم از اومدنم به خونه پدربزرگم میگذشت.
حالم و روحیه ام از اون روزای اول خیلی بهتر بود و حسابی سرحال شده بودم! تو آشپزخونه نشسته بودم و شیرینی میخوردم که تلفن خونه زنگ خورد، بلند گفتم: خودم جواب میدم آنا!
تلفن رو برداشتم: الو...! الو چرا حرف نمیزنی؟ ای بابا!
تلفن رو گذاشتم سرجاش و رو به آنا که همه اش میپرسید کیه گفتم: نمیدونم صدا نیومد!
-هر کی باشه دوباره زنگ میزنه، بیا نهارت رو بدم ول کن اون شیرینی رو برات خوب نیست.
انگشت شست و اشاره ام رو مکیدم و گفتم: خوشمزه است.
+اینطوری ادامه بدی شیرینی خوردن رو اون آخرا از در تو نمیای!
با نگرانی گفتم: من به آخرش برسم هر طوری باشه هم مهم نیست!
-انشالله میرسی اون روزا و غر زدنات هم میبینم.
خندیدم و تو دلم از خدا خواستم که بشه! نهار رو دور هم خوردیم، بعد از نهار چرت کوتاهی زدم، با صدای کوبیده شدن در از خواب بیدار شدم و رفتم تو نشیمن،
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوبیستودو
آنا جان نگاهی بهم انداخت و گفت: برو بخواب، خودم باز میکنم.
خواب آلود برگشتم تو اتاق و پرده رو کنار زدم و به حیاط نگاه کردم، آنا جان در رو باز کرد و مشغول حرف زدن شد.
بیخیال برگشتم تو جام و تا دوباره چشمام گرم شد با صدای یاالله بلندی که تو خونه پیچید تو جام نشستم.چنان ترسیدم و نگران شدم که همونجا دلم درد گرفت و دستام به لرزه افتاد.
نفسام تند شد و تو دلم گفتم: کابوسم برگشت! حالا منو میبره باز زجر کش میکنه.
بغض کرده بودم نمیدونستم کجا برم چطوری فرار کنم!
صدای آنا رو شنیدم: بفرمایید بشینید خیلی خوش اومدین.
-ممنون، ایلماه هست؟
تو دلم خدا خدا کردم که آنا بگه نه اما گفت: هست پسرم ولی خوابه!
-کجا؟ همین اتاق!
کم مونده بود پس بیوفتم، خودمم نمیدونستم از چی و کی انقد میترسم! آنا هم نه گذاشت نه برداشت گفت: آره پسرم! تو همین اتاقه، زود خوابیده بیدارش کنی بهتره!
سریع رو جام دراز کشیدم و پتو رو تا روی سرم کشیدم بالا، صدای دستگیره در که بلند شد آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم نلرزم!
صدای بسته شدن در و نزدیک شدن قدماش رو شنیدم، نشستنش کنارم رو حس کردم!
دستش رو کشید بین موهام و پتو رو کشید پایین و گفت: اگر خوابی قلبت چرا انقد تند میزنه؟ دکتر لازمی!
انگشتش رو کشید رو صورتم، بی اراده پلکم پرید! نفساش رو صورتم حس کردم: خودتو به خواب نزن! واسه من که عین کف دستی، تشخیص خواب و بیداریت کاری نداره
کم مونده بود پس بیوفتم، وقتی یاد بی محلیاش و حرفای طعنه دارش میوفتادم دلم میگرفت از اینهمه بی مهری!
دستش روی صورتم حرکت میکرد و قلبم تند تر میتپید، دقیقا همون موقع که مقاومتم داشت میشکست و میخواستم چشمام رو باز کنم، چند ضربه به در اتاق خورد، عقب کشیدن دیار رو حس کردم! دستگیره در بالا پایین شد و صدای داییم تو اتاق پیچید: بیدار نشد؟
-نه نشد، خوابه هنوز!
دایی: پس شما تشریف بیار بیرون میدم آنام بیدارش کنه.
دوست داشتم پاشَم صورت داییم رو بوسه بارون کنم! اصلا و ابدا آمادگی رو به رو شدن باهاش رو نداشتم.
دیار باشه آرومی گفت و بیرون رفت، تونستم نفسم رو بیرون بدم.تو جام چرخیدم و نگاهی به در بسته انداختم، یکم که سر حال اومدم از جام بلند شدم، سر و وضعم رو مرتب کردم و یه گوشه نشستم تا آنا بیاد.زیاد منتظر نموندم و در باز شد و اومد پیشم و گفت: بیدار شدی؟
-بیدار بودم.
+پس چرا نمیای بیرون؟ بیا دیگه، نشستی که چی بشه؟
-نمیخوام بیام آنا! ازش میترسم حالمو بد میکنه، از وقتی صداشو شنیدم دست و پام میلرزه نفسم به زور درمیاد، چطوری ازم میخوای بیام بشینم پهلوش؟ بفرستش بره!
+شوهرته! کجا بفرستمش بره؟ اومده دنبالت با ایل و تبارش نمیشه که بگم برن.
-ایل و تبارش ارزونی خودش، من تاب دیدنش رو ندارم اگر میخوای من و این بچه رو بکشتن بدی نگهش دار!
شاکی گفت: الله اکبر! چی میگی دختر؟ کشتن چیه؟ من مگه بدت رو میخوام! اون شوهرته، نمیخوایش هم باشه تو کنار خودم باشی خیالم راحت تره، ولی نباید بدونه زنش حامله است؟
سریع گفتم: نه! من نه ترحمش رو میخوام نه لطف از سر بچه رو، اگر منو بخواد باید خودمو تنها بخواد، خواستنم به بچه دخل و ربط نداشته باشه! اونم بچه ای که بود و نبودش به مویی بنده!
آنا نفس عمیقی کشید و گفت: باز پنهون کنی؟
-نمیخوام پنهون کنم! به وقتش میگم؛ هر وقت دلم باهاش صاف شد میگم، ببینم تا اون موقع اصلا بچه ای هست یا نه!
+حالا میخوای چیکار کنی؟
-بهش بگین بره آنا! اگرم نرفت منو یه جوری از این خونه بیرون ببرین!
+یه ذره آروم بگیر اصلا ببینم این پسر حرف حسابش چیه واسه چی اومده! اینهمه آدم رو نیاورده که دعوا! آورده واسه صلح و سازش؛ یه کم دندون سر جیگر بذار ببینم چی پیش میاد! اگر دیدم قصد و نیتش خوب نیست، یا تورو میفرستم بری یا اونو! گرسنه ات نیست؟
-من بدبخت انقد حرص میخورم مگه جا هست واسه گشنگی؟
+حالا تو نترس یه بلایی سرت میاد رو سیاه میشم!
سر تکون دادم، آنا که بیرون رفت منم یه جایی نزدیک در نشستم و گوشام رو برای شنیدن تیز کردم!
آنا: ببخشید مجبور شدم تنهاتون بذارم!
صدای مهتاج خانوم رو تشخیص دادم: ایلماه جان خوبه؟ بیدار شد؟
-الحمدالله، خوبه! از خودتون پذیرایی کنین انشالله میاد خدمتتون!دیار: لازمه برم دنبالش؟
آنا: نه پسرم، بفرمایید چایی.
سر و صدا خوابید و انگار مشغول چایی خوردن شدن.
زانو هام رو جمع کردم و دستم رو گذاشتم رو شکمم و خطاب به بچه ای که تمام تلاشم رو میکردم بهش وابستگی نداشته باشم گفتم: بالاخره بابات اومد! بعد پنج ماه اومد دنبال من... حالا حقشه ندونه که تو راهی داره!
لبخند کمرنگی رو لبم نشست؛ اگر خدا میخواست این سری هم کور سوی امیدم رو ازم بگیره خودمو هم ببره راحت ترم! نمیتونم واسه بار دوم داغ نداشتنش رو تحمل کنم!
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ایلماه
#قسمت_صدوبیستوسه
تو فکر و خیالم غرق بودم که صدای طوبی خانوم رو شنیدم! یعنی برداشته طوبی خانوم رو از تهران کشیده تبریز واسه خاطر من؟
طوبی خانوم: دستتون درد نکنه حاج خانوم حسابی زحمت افتادین، راستش غرض از مزاحمت، واسه خاطر سر و سامون دادن زندگی این دو تا جوون خدمت رسیدیم که انشالله کدورتی که بینشون هست به خیر و خوشی رفع بشه، بالاخره جوونن و خام تا یاد بگیرن راه و روش زندگی رو ما باید دستشون رو بگیریم! تو بحثی که بینشون پیش اومده هر دو مقصرن، پسر ماهم مقصر تر، کوتاهی اومده هر دو مقصرن، پسر ماهم مقصر تر، کوتاهی زیاد داشته خودشم میدونه و پشیمونه! الآنم اومده دست خانومشو بگیره برگردونه که انشالله برن سر خونه زندگیشون!
آنا: اگر ایلماه خودش راضی باشه من حرفی ندارم، مشکل بینشون زودتر حل بشه بهتره!
داییم اون وسط گفت: دیر اومدی شازده نخواه زود بری! بعد اینهمه وقت اومدی ببری و بری و همین؟ از نظر من راه اومده رو برگرد ما دختر به کسی مثل تو نمیدیم!
آنا جان گفت:عه بجور دمه پیستی! (اینطور نگو زشته!)
دایی: بیه یالان دیرم نه عیبی وار؟(مگه دروغ میگم؟ چه عیبی؟)
خنده ام گرفته بود، داییم طوری شاکی و حق به جانب بود انگار که دختر خودشو میخواست شوهر بده!
بعد از کمی سکوت دیار به حرف اومد و گفت: من کوتاهی کردم و خودمم میدونم اگر دیر اومدم فقط واسه خاطر این بود که آروم بشه، تو آرامش باهم حرف بزنیم.
صدای افشار که پیچید بیشتر شوکه شدم انگار راست میگفت خانوم جان و با ایل و تبارش اومده بود: گردن این پسر ما از مو باریک تر، اول از همه دیار تو درگیری مردم آبادی تی..ر خورد، تا همین چند وقت پیش کسالت داشت، میخواست با همون وضع هم راه بیوفته ولی من نذاشتم که مبادا زخمش عفونت کنه، الآنم در خدمت شماییم! هر چی بگید همونه ولی اجاره بدین ایلماه خانوم هم بیان یا دیار بره حرف بزنه!
دایی: شما نمیری که زورش کنی! خودش بخواد میاد.
از جام بلند شدم، سر و وضعم رو مرتب کردم حداقل به حرمت طوبی خانوم و ماه هایی که عین یه مادر کنارم بود باید میرفتم.
دستم رو گذاشتم رو دستگیره در و نفسی کشیدم و با دلهره بیرون رفتم، رو به جمع با صدای ضعیفی سلام کردم، اونا خیلی گرم جوابم رو دادن، مهتاج خانوم، طوبی خانوم، افشار و افسانه و دیار اومده بودن. لبخندی به افسانه و طوبی خانوم زدم و با اشاره داییم رفتم و کنار دستش نشستم و سرم رو پایین انداختم.
مهتاج خانوم سکوت برقرار شده رو شکست و گفت: حالت خوبه ایل ماه جان؟
لبخندی زدم و گفتم: خداروشکر خوبم!
الحمدللهی گفت، طوبی خانوم هم با لبخند همیشگیش گفت: مشتاق دیدار دختر جان! بی وفا شدی!
-ببخشید طوبی خانوم، شرایطش نبود و الا (اگر درست نوشته باشم) من تا آخر عمرم مدیون شمام.
+این چه حرفیه! تو مثل دخترمی.
لبخندی به روش زدم، افسانه هم چشمکی بهم زد و با سر به دیار اشاره کرد! حتی نیم نگاهی هم به سمتش ننداختم، نمیتونستم نگاهش کنم، بقیه مشغول حرف زدن شدن و من با پارچه دامنم ور میرفتم، داییم آروم کنار گوشم به ترکی گفت: میخوای برگردی باهاش؟
-نمیدونم!نمیدونم چی درسته چی غلط.
+مجب.ور نیستی باهاش بری، نخواستی همینجا بمون!با لبخند ازش قدردانی کردم...افشار صدا بلند کرد و گفت: ایلماه خانوم این پسر ماست! چا.قو؛ شمش..یر، قم..ه، تف.نگ! هر چی که میخوای بدم اصلا بزن شکم اینو سفره کن؛ جونشو گذاشته کف دستش اومده خدمتتون؛ حالا جوونه خامه یه شکری خورده شما به بزرگواری خودتون ببخشیدش!
ضربه ای به پهلوی دیار زد و گفت: مگه نه؟
دیار نگاه کلافه ای بهش انداخت و به زور گفت: بله!
افشار خندید و گفت: حالا اگه این پسر ما رو قابل میدونین برین یه گوشه سنگا رو وا بکنین! انشالله که هر چی هست حل بشه.
داییم سریع گفت: چاییاتونو میل کنین وقت زیاده!
افشار تحلیل رفته گفت: گویا دایی عروس خانوم راضی نیستن، بفرمایید چایی!انگار داییم کمر بسته بود به نابودی دیار که به هیچ صراطی مستقیم نمیشد! همه مشغول چایی خوردن شدن و آناجان هم رفت بساط شام رو برپا کنه، سریع رفتم آشپزخونه پیشش و گفتم: آنا اینا میمونن شبو؟
-پس چی؟ میمونن دیگه میشه الان راه بیوفتن؟
+ببرمشون عمارت اقام؟ اینجا شما اذیت میشین.
-بحث اذیت شدن ما نیست، جا کم میاد! حالا آخر شب داییت مردا رو میبره اونور.باشه ای گفتم و کمک آنا کردم واسه شام، اونم هی میگفت نکن، یه بلایی سرت میاد تو این اوضاع قاراشمیش، اونوقت این پسره عوض منت کشی منت هم سرت میذاره،
توأم اگر میخوایش آروم بگیر بذار خوب منت کشی کنه بعد بله رو بده!
+نمیدونم آنا! چیکار کنم اصلا؟ چی درسته؟
-ببین پشیمونه؟ ببین خاطرتو میخواد اوضاع رو بسنج بعد تصمیم بگیر، اول اینا رو در نظر بگیر بعد اون بچه!
-کو بچه؟! معلوم نیست چی بشه اصلا!
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾