فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب قشنگترین اتفاقیست که
تکرارمیشود تا آسمان
زیباییش را به رخ زمین بکشد
خدایا ستاره های آسمان را
سقف خانه دوستانم کن
تا زندگیشان مانند ستاره بدرخشد
شبتون بخیر 🌾🌙
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خداوندا صبح زیبای دیگری را با صدای دلنشین پرندگانت آغاز کردم. شکر تو را می گویم برای یک روز زیبای دیگر، برای سلامتی روح و جسم و به خاطر وجود ارزشمند عزیزانم ❤♡
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودویک
نفس عمیقی کشیدم و رو به مصطفی گفتم برام مهم نیست که تو و خانوادت چی در موردم فکر می کنید،چون دیگه اون روزها گذشته و یادآوریش هیچ ارزشی برای من نداره اما برات می گم تا بدونی تمام این حرفهایی که بهت گفتن دروغه،همه ی این برنامه ها زیر سر سکینه بود درست از آخرین باری که تورو دیدم اومد جلوی در و تهدیدم کرد که حسابم رو میرسه،من حرفشو جدی نگرفتم و گوش ندادم اما چند روز که گذشت زن و شوهری که اصلا نمیدونستم کین اومدن جلوی در اتاق و شروع کردن به آبروریزی و سر و صدا، مگه من چند سالم بودم؟کی پشتم بود که جلوشون بایستم و حق خودم رو ادا کنم،وقتی مادر خودم پشتم نبود،وقتی که مادر تو پشتم رو خالی کرد و حرفهای اونارو قبول کرد من چی باید می گفتم؟چیکار میکردم؟ تو که خودت سکینه رو میشناختی میدونستی چه ادمیه و برای اینکه به تو برسه هر کاری میکنه،در ضمن من شبونه فرار نکردم اتفاقاً هوا روشن روشن بود،میخوای علت رفتن من رو از اون خونه بفهمی؟ پس برو سراغ آقا کاظم تا برات همه چیز رو توضیح بده،مادر سکینه هرروز سراغ مادرم می رفت و پرش می کرد که منو به آقا کاظم شوهر بده میدونی چرا؟چون به مادرم وعده خونه داده بود و گفته بود اگر دخترتو به عقدم در بیاری یه خونه توی همین کوچه به نامش میزنم و بدهیهای این چند وقت رو هم از تون نمیگیرم مادر منو هم که میشناختی فقط منتظر لقمه آماده بود میخواست منو به اون بده تا خودش از مستاجری و این اتاق اون اتاق گشتن راحت بشه من اگر دنبال آدم پولدار بودم که نمی رفتم تو خونه های مردم رخت چرک بشورم، وقتی حاضر نشدم زن آقا کاظم بشم تمام وسایلمون رو توی حیاط ریخت و از اونجا بیرونمون کرد، چندین و چند بار جلوی در خونه اومدم با زیور حرف زدم با همسایه حرف زدم، خواهش کردم آدرس اتاق جدیدمون رو بهت بدن تا هر وقت از خدمت امدی بیای و حرف ها رو از خودم بشنوی،میدونستم مادرتو زیور هرجور که دلشون می خواد قضیه رو برات تعریف می کنن….به جون پسرم من حتی یک روز قبل از ازدواجم هم جلوی خونه قدیمی اومدم و گفتم شاید تو سراغم رفته باشی، شاید به کسی سپردی اگر من اونجا رفتم آدرسی تلفنی چیزی از تو بهم بده اما دریغ نمی دونستم که تو خیلی بی خیال تر از این حرف هایی و خیلی زود منو فراموش کردی الان هم خدا رو شکر میکنم که این اتفاق افتاد و من و تو به هم نرسیدیم،تو اگر مرد بودی هرجوری که بود منو پیدا میکردی و به حرفام گوش میدادی،نه اینکه حرفهای خاله زنکی بقیه رو گوش بدی و چندین سال کینه توی دل خودت نگه داری….. این حرفایی هم که الان داری میزنی ذره ای برای من مهم نیست،چون من زندگی خودمو دارم و عاشق شوهرم و پسرم هستم ،حتی اگر صد سال هم طول بکشه منتظر آرش میمونم تا برگرده،باور کن یک تار موی گندیده ی آرش رو به صدتا مرد دیگه نمیدم میدونی چرا؟چون تو روزهای سخت پشتم بود چون حمایتم کرد، دستمو گرفت و منو از اون زندگی بیرون کشید به درد خانوادم خورد و همه جوره پام وایساد، حتی جلوی خانوادهاش ایستاد،تو روی مادرش ایستاد و عشقش رو فریاد زد،تهدیدش کردن فراریش دادن بهش گفتن از ارث محرومت میکنیم اما دست از سر من برنداشت و تا لحظه آخر عاشقم بود…. الانم میدونم هر جایی که هست فکرش پیش منه،مثل تو نبود که به حرفای بقیه گوش بده و خودشو قایم کنه،چیه بعد از سالها یادت افتاده که من در حقت بدی کردم و بهت نارو زدم؟ اگه برات مهم بود که همون موقع سراغ من رو می گرفتی…….مصطفی که از حرفهای من حسابی متعجب شده بود گفت از کجا میدونی من دنبالت نگشتم و پرس و جو نکردم ؟بخدا قسم سراغ تک تک همسایه ها رفتم،حتی سراغ قمرخانم رفتم و گفتم آدرس خواهرت رو بهم بده اما وقتی رفتم خواهرت بهم گفت که ازدواج کردی و رفتی،خودت میدونی گل مرجان من تمام سختی اون دو سال رو بخاطر تو تحمل کردم، یادته وقتی میومدم تورو ببینم و برگردم ؟اونهمه راه رو به عشق تو میومدم و برمیگشتم، انتظار نداشتم که همچین کاری باهام بکنی….با صدای بلند گفتم من هیچ کاری نکردم خواهش می کنم دیگه این حرف ها رو بس کن اون روزها گذشت و رفت تموم شد،مطمئن باش من و تو قسمت هم نبودیم وگرنه همه چیز جور میشد و به هم می رسیدیم،الانم فقط یه خواهش ازت دارم اگه میتونی شماره ای چیزی از آرش برام پیدا کن،قسم میخورم که تا آخر عمرم مدیونت باشم، اون حتی نمی دونه که ما یه پسر داریم فقط میخوام بدونم کجاست حالش خوبه یانه.....رد اشک رو توی چشم های مصطفی دیدم،توی چشم های سبز رنگش که یه روزی همهی دنیام بود و برای یک لحظه دیدنشون دنیا رو میدادم ……اما الان تنها چیزی که برام مهم بود و بهش فکر میکردم آرش بود،مردی که مثل کوه پشتم بود و حاضر بودم بخاطرش بمیرم......
ادامه دارد..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودودو
مصطفی لبشو به دندون کشید و بعد از کمی مکث گفت باشه تلاشمو میکنم حالا که دیگه منو نمیخوای هیچوقت مزاحمت نمیشم،فقط اینو بدون که من توی تمام این سال ها بخاطر تو ازدواج نکردم،نمیدونم حس میکردم یه روز میای،یه روز پیدات میکنم،راست میگی ما قسمت هم نبودیم منکه هیچی ولی امیدوارم تو خوشبخت بشی……مصطفی اینارو گفت و بدون هیچ حرفی از حجره بیرون رفت،ناراحت شدم،دلم سوخت،شکستم،اما واقعا دیگه هیچ حسی بهش نداشتم،ارش خودشو بدجوری توی قلب و روحم حک کرده بود……بعد از رفتن مصطفی اصغر خیلی سعی کرد باهام حرف بزنه تا از ارش جدا بشم،میدونستم واسه خودم میگه اما نمیتونستم،نمیتونستم و نمیخواستم که بجز ارش به کس دیگه ای فکر کنم،شاید اگر بچه نداشتم اینجوری نبود اما وجود نریمان قضیه فرق میکرد،دوست نداشتم پسرم بدون پدر بزرگ بشه……خونه که رفتم نشستم و همه چیو واسه زری تعریف کردم انقد خوشحال شد که من تحت تاثیر قرار نگرفتم و حرفمو زدم که حد و حساب نداشت،میگفت خوشحالم که میبینم انقد ارش رو دوست داری و بخاطرش همه کار میکنی……..چند روزی گذشت و اتفاقات مربوط به مصطفی از ذهنم پاک نمیشد،نگاه خیس و غمگین آخرش واقعا ناراحتم میکرد…….زری سخت دنبال کار بود و واقعا پولمون داشت ته میکشید،حاجی هم ادم پول دوستی بود و اگر کرایه اش رو سر وقت نمیدادیم بیرونمون میکرد،بلاخره توسط یکی از همسایه ها تونست یه کار پیدا کنه و راضیشون کنه یه روز من برم و یه روز اون………کار زیاد سختی نبود،باید هرروز میرفتیم و از پیرزن پولداری که زمینگیر شده بود مراقبت میکردیم،روز اول قرار شد زری بره و من بچه ها رو نگه دارم،خونه ی پیرزن فاصله ی زیادی با ما داشت و پسر بزرگ ترش تقبل کرده بود که جدا از حقوق کرایه رو هم بهمون بده تا رفت و آمد برامون سخت نباشه…….منصور بزرگ شده بود و زری هیچ دل نگرانی بابتش نداشت من اما دلم آروم و قرار نداشت که از نریمان دور بشم،کارمون از صبح بود تا غروب و واقعا برام سخت بود بچه ی چند ماهه رو ساعت ها تنها بذارم،روز اولی که نوبت من بود و رفتم از دیدن شرایط پیرزن یکه خوردم،سنش بالا و کاملا از پا افتاده بود……حتی نمیتونست قاشق غذا رو توی دهنش بذاره و ما باید این کارو میکردیم،علاوه بر این کارهای خونه هم بود باید انجامشون میدادیم……..
دو سه ماهی گذشت و دیگه به کار جدید عادت کرده بودیم،اوایل خیلی اذیت شدم و گاهی گریه میکردم اما سعی کردم با شرایط کنار بیام و به سختی های زندگی عادت کنم،پیرزن که اسمش خاتون بود کلی به من عادت کرده بود و بدون اینکه حرفی باهام بزنه با نگاهش بهم نشون میداد که چقدر از دستم راضیه،گاهی که دلم میگرفت کنارش مینشستم و باهاش درد و دل میکردم،نه میتونست حرفی بزنه نه اینکه دستمو به گرمی فشار بده فقط با تمام وجود گوش میداد و با نگاه مهربونش باهام همدردی میکرد.....توی این مدت نه خبری از اصغر بود و نه مصطفی،چند باری که کرایه ی حاجی رو برده بودم اصغر چیز خاصی نگفته بود و منم روم نمیشد چیزی بپرسم،با خودم گفتم اگر شماره ای از آرش پیدا کرده بود خودش یجوری بهم اطلاع میداد و درست نیست چیزی بپرسم......حقوق من و زری کفاف خرجمون رو نمیداد و زندگیمون واقعا به سختی میگذشت،اگر هر کدوم کار جداگانه ای داشتیم خیلی بهتر بود اما خب با وجود بچه ها ممکن نبود
،نریمان آنقدر شبیه به آرش بود که گاهی با دیدنش چشم هام خیس میشد،برام عجیب بود که بعد از گذشت نزدیک به دوسال هنوز نتونسته بودم حتی برای لحظه ای ارش رو فراموش کنم،یک روز که نوبت من بود و داشتم از سر کار برمیگشتم استرس و دلشوره ی عجیبی داشتم ،نمیدونم چم شده بود اما هرچه تلاش میکردم خودمو آروم کنم فایده ای نداشت و هر لحظه بدتر میشدم،توی حیاط که رسیدم چند لحظه ای روی پله ها نشستم و دستمو روی قلبم گذاشتم،عجیب میتپید.....در اتاقو که باز کردم زری سریع جلو پرید و گفت گل مرجان اصغر اومده بود گفت هرساعتی اومدی خونه بری حجره سراغش کار مهمی باهات داره........اینو که گفت انگار روح از تنم جدا شد،حتما ارش خبری شده،خدایا بهمون رحم کن،به پسرم که تا حالا آغوش پدرشو لمس نکرده رحم کن،یعنی میشه با ارش حرف بزنم و و صداشو بشنوم؟نمیدونم چه موقع بود هوا تاریک بود یا نه،اصلا نمیدونم چطور اون مسیر رو طی کردم،فقط میدونم با دیدن حجره دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد……از پشت شیشه مصطفی رو دیدم که روی یکی از صندلی ها روبروی اصغر نشسته بود و حرف میزد،دیگه مطمئن شدم که حتما خبری شده و قضیه مربوط به ارشه……با پاهایی لرزون قدم برداشتم و به در حجره رسیدم،همه ی مغازه ها بسته بود و فقط حجره باز بود،اصغر منو که دید از پشت میز بلند شد و به سمتم اومد…….بدون اینکه سلام کنم گفتم از آرش خبر دارید نه؟نمیدونم چه اخلاقی بود که اینجور مواقع حتی اسم خودمو هم فراموش میکردم،
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوسه
اصغر برعکس من سلام کرد و گفت بیا بشین مصطفی خودش همه چیزو واست میگه،الان یه لیوان آب هم برات میارم معلومه از خونه تا اینجا دویدی......اصغر رفت و من روبه روی مصطفی نشستم،نگاه من فقط دنبال خبری از ارش بود و نگاه اون پر از حسرت و عشق......مصطفی نفس عمیقی کشید و گفت توی این چند ماه خداروشاهد میگیرم که تمام تلاشمو کردم تا بتونم خبری از شوهرت بگیرم اونم فقط بخاطر اینکه گفتی نمیدونه بچه داره،ولی خب هرچی بیشتر میگشتم کمتر به نتیجه میگشتم تا اینکه چند وقت پیش خیلی اتفاقی با یکی از دوستانم که وکیل خانواده ی وثوقه روبرو شدم،وقتی راجع به ارش پرسیدم اول چیزی نگفت و اظهار بی اطلاعی کرد چون فکر میکرد منهم پیگیر پرونده ی آرش هستم اما کمی که گذشت چون بهش اعتماد کامل داشتم قضیه ی تورو بهش گفتم و ازش خواهش کردم کمکم کنه.......
تا اینجای حرفای مصطفی صدبار مردم و زنده شدم،دلم میخواست تو حرفش بپرم و بگم فقط بگو خبری از ارش داری یانه،مصطفی دوباره گفت به گفته ی دوستم آرش الان کاناداست و بجز مادرش کسی نمیدونه کجای کانادا زندگی میکنه،مادرش چون از تلفن خونه و محل کارش نمیتونسته با ارش تماس بگیره چند باری با دوست من خونه ی خواهرش رفته و با ارش تلفنی صحبت کرده و حتی دوست من چندباری با آرش راجع به کارهای مربوط به پرونده اش صحبت کرده.......از شنیدن اینکه آرش صحیح و سالمه و اتفاقی براش نیفتاده اشک اومد توی چشم هام و زدم زیر گریه........با گریه گفتم توروخدا فقط بگو میتونم باهاش حرف بزنم؟تونستی شماره ای ازش پیدا کنی؟مصطفی نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت آره شمارشو پیدا کردم اما باید از جایی باهاش تماس بگیری که هیچ اشنایی یا نسبت فامیلی باهاش نداشته باشن،اصغر که تازه لیوان آب رو برام آورده بود گفت خونه ی ما تلفن داره بیاین بریم اونجا بجز مادرم هم کسی خونمون نیست........مصطفی به من اشاره ای کرد و گفت اگه ایشون بیاد منم حرفی ندارم،بدون اینکه حتی ثانیه ای درنگ کنم سریع گفتم من آماده ام بریم،اصغر سریع کرکره های حجره رو پایین کشید و هر سه باهم حرکت کردیم........باورم نمیشد به زودی صدای ارش رو میشنوم،خدایا شکرت،خدایاشکرت که صدامو شنیدی.......
توی ماشین مصطفی که نشستم سرمو به شیشه تکیه دادم،باورم نمیشد بعداز دوسال سختی و تحمل دوری دارم به ارش نزدیک میشم،نمیدونم چقدر توی راه بودیم اما ماشین که از حرکت ایستاد فهمیدم به مقصد رسیدیم،هوا تاریک بود و هیچکس توی کوچه نبود،مصطفی رو به اصغر گفت باز این بچه نیاد خط بکشه رو ماشین،اصغر خندید و گفت نترس اونبار جوری گوششو کشیدم و پس گردنی زدمش که ماشین تورو ببینه فرار میکنه.......کوچه ی تقریبا باریک و ترسناکی بود و خونه ها توی تاریکی مطلق بودن….اصغر کلید خونه رو از توی جیبش دراورد و توی قفل در انداخت،در که باز شد با صدای بلند یااللهی گفت و شروع کرد به صدا زدن مادرش،طولی نکشید که زن تقریبا جوونی از توی خونه بیرون اومد و با دیدن ما چادر توی کمرش رو باز کرد و روی سرش انداخت،اصغر جلوتر از ما حرکت کرد و رو به مادرش گفت برات مهمون اوردم ننه طوبی،شامت که حاضره؟ننه طوبی خندون بهمون نزدیک شد و با لحجه ی زیبایی گفت الهی قربان خودتو مهمان هات برم ننه،اره حاضره اتفاقا دمپختک درست کردم با ترشی قدمتون روی تخم چشم هام،به رسم ادب جلو رفتم و سلام کردم،ننه طوبی دستمو به گرمی فشرد و گفت ای ماشالله بهت ننه عین قرص ماه میمونی که،اشاره ای به مصطفی کرد و گفت خوشبخت بشین ننه اقاتونه؟ تا دهن باز کردم چیزی بگم اصغر سریع وسط پرید و گفت ننه زشته مهمونا رو تو حیاط نگه داشتی ،ما میریم تو اتاق مهمون یه تلفن مهم داریم تا تو سفره ی شام رو آماده کنی مام اومدیم.....ننه طوبی ای به چشمی گفت و زودتر از ما به سمت خونه حرکت کرد،هر قدمی که برمیداشتم انگار جون از بدنم میرفت،گوشی تلفن رو که توی دستم گرفتم نفس کم اوردم،انگار اکسیژن بهم نمیرسید،صدای بوق توی اتاق طنین انداز شده بود،هر لحظه منتظر بودم صدای ارش توی گوشی بپیچه و از خود بی خود بشم اما نه،تماس قطع شد و هیچکس جواب نداد..........ناامید به مصطفی نگاه کردم و با صدای بغض الودی گفتم کسی جواب نداد،مطمئنی شماره رو درست گرفتی؟مصطفی نگاهی به کاغذ توی دستش کرد و گفت اره مطمئنم درست بود بده یک بار دیگه زنگ بزنم........یکبار تبدیل به ده بار شد و همه ی تماس ها بدون جواب موند،ننه طوبی سفره ی شام رو پهن کرده بود و داشت اصغر رو صدا میکرد،مصطفی حال خراب منو که دید گفت بیا بریم شام بخوریم شاید بیرونه ،شاید خوابه …….
،مصطفی حال خراب منو که دید گفت بیا بریم شام بخوریم شاید بیرونه،شاید خوابه،بعداز شام دوباره میایم زنگ میزنیم بهت قول میدم جواب میده چون دوستم میگفت همین چند روز پیش باهاش حرف زده.......
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوچهار
به اصرار اصغر و مصطفی بلند شدم و دنباشون راه افتادم،باید شماره رو از مصطفی بگیرم،هرروز میام و انقد بهش زنگ میزنم تا جواب بده........سر سفره ی شام اصلا اشتها نداشتم و فقط چند قاشق اونهم به اصرار طوبی خانم از گلوم پایین رفت،سفره که جمع شد دوباره بلند شدم و از مصطفی خواهش کردم برام شماره بگیره،دوست نداشتم با ناامیدی شب رو صبح کنم،هرچه تعداد تماس های بدون پاسخ بیشتر میشد گریه های منهم شدیدتر میشد،بلاخره مصطفی گوشی تلفن رو سرجاش گذاشت و گفت فایده ای نداره گل مرجان جواب نمیده شاید بدموقع داریم زنگ میزنیم،بیا بریم خونه فردا زودتر میایم،از سر ناچاری باشه ای گفتم و تا خواستیم بلند شیم اصغر با سینی چای وارد اتاق شد،به زور کمی از چای خوردم و بدون اینکه حواسم به صحبت های اصغر و مصطفی باشه توی فکر و خیالات خودم غرق شدم،با چه ذوق و امیدی اومده بودم و حالا با چه حال و روزی داشتم برمیگشتم........مصطفی که عزم رفتن کرد با التماس نگاهی بهش کردم و گفتم میشه خواهش کنم فقط یکبار دیگه برام شماره بگیری؟بخدا قول میدم دفعه ی اخر باشه،مصطفی پوفی کرد و دوباره کاغذ رو از توی جیبش دراورد،شماره رو که گرفت با دست هایی لرزون گوشی رو از دستش گرفتم،بازهم فقط صدای بوق به گوشم خورد و همینکه منتظر قطع تماس بودم صدای خواب الودی توی گوشم پیچید که بی اختیار گوشی از دستم افتاد.........باورم نمیشد بعد از دو سال صداشو شنیدم،الو الو گفتن های ارش توی اتاق پخش شده بود و مصطفی دوباره گوشی رو توی دستم گذاشت،بغض توی گلومو قورت دادم و با صدای خفه ای گفتم ارش........سکوت بود و سکوت،ارش با لکنت گفت شما؟میدونستم صدام انقد ضعیف و بی جون بود که توی شک افتاده بود،تمام قدرتم رو توی صدام جمع کردم و گفتم منم آرش،گل مرجان........حالا نوبت اون بود که سکوت کنه انگار باورش نمیشد،صدای گریشو که شنیدم منم دوباره گریه ام گرفت،ارش با صدای گرفته ای گفت واقعا خودتی مرجان؟باورم نمیشه بخدا اگر بدونی توی این دوسال چقدر منتظر بودم خبری ازت بشه،چرا به پیغام هایی که برات میفرستادم جواب نمیدادی ها؟
با تعجب گفتم کدوم پیغام ها؟به کی پیغام فرستادی حتما مادرت؟ارش گفت نه به شهریار،مرتب با اون در ارتباط بودم،بارها ازش خواستم شماره تماسم رو بهت بده تا بهم زنگ بزنی اما میگفت مرجان میگه من دیگه با ارش کاری ندارم،با شنیدن حرف های ارش انقدر عصبانی شدم که غریدم دروغ میگه اون آدم،اگر بدونی چقدر التماسش کردم فقط یه خبر از تو بهم بده،آخرین بار چندتا عکس نشونم داد و گفت تو نامزد کردی و به زودی هم قراره عروسی کنی…ارش با خشم گفت چی؟من نامزد کردم؟شهریار این چرندیاتو بهت گفته؟مرجان ازت خواهش میکنم این حرف هارو باور نکن بجون خودت که عزیز ترین ادم زندگیمی من تمام این دوسال رو با زجر و عذاب زندگی کردم،فکر اینکه تو کجایی و چکار میکنی دیوونم میکرد،مرجان ازت خواهش میکنم بیا اینجا،یجوری خودتو برسون چون من نمیتونم بیام اگه بیام برای همیشه از هم جدامون میکنن چون قطعا اعدامم میکنن......ارش حرف میزد اما من تمام فکر و ذکرم این بود که چطور قضیه ی نریمان رو بهش بگم از طرفی میدونستم اگه بفهمه اذیت میشه و اونجا بهش سخت میگذره و از طرف دیگه اگر میفهمید دیگه هیچ چیز و هیچکس نمیتونست از هم جدامون کنه،با صدای خفه ای توی حرف ارش پریدم و گفتم ارش.....با لحنی پر از عشق و محبت گفت جانم مرجان،ارزوم بود یکبار فقط یکبار دیگه صداتو بشنوم که اینجوری اسممو صدا میزنی،اشک هام روی صورتم ریخت و با لحن خش داری گفتم یه چیزی هست که باید حتما بدونی،میدونم بعد از شنیدنش ناراحت میشی و تحمل این دوری برات سخت تر میشه اما چاره ای نیست باید بگم،ارش با ترس گفت چی شده مرجان چه اتفاقی افتاده؟کمی سکوت کردم و گفتم یادته ارزوت بود یه پسر داشته باشیم؟میگفتی اسمشو میذاریم نریمان؟ارش نریمان دیگه داره یک سالش میشه،درست چند روز بعد از اینکه تو رفتی من فهمیدم حامله ام،نشد که بهت بگم.....صدای فریادهای ارش از پشت تلفن حالم رو بدتر میکرد،داد میزد و میگفت یعنی پسرم یک سالشه و من حالا باید بفهمم؟مرجان یه روزی انتقام این روزها رو از تمام ادم های که باعث و بانی این اتفاقات بودن میگیرم،از هرچی بگذرم از پسرم نمیگذرم.......ارش میگفت و من فقط با گریه گوش میدادم،قرار شد هر چند وقت یک بار بهش زنگ بزنم و دیگه از هم جدا نشیم…….وقتی راجع به نریمان صحبت میکردم گریه میکرد و بهش قول دادم دفعه ی بعد با خودم ببرمش تا حتی شده صدای گریه اش رو هم بشنوه.....گوشی رو که قطع کردم مصطفی با اخم هایی در هم گره خورده از جا بلند شد و عزم رفتن کرد،نمیدونستم چطور باید ازش تشکر کنم،اگر اون نبود من هیچ جوری نمیتونستم با آرش صحبت کنم......
ادامه ساعت ۹شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوپنج
توی ماشینش که نشستم اب دهنمو قورت دادمو گفتم واقعا ازت ممنونم،نمیدونم چطور باید ازت تشکر کنم،کاری که کردی که تا اخر عمر مدیونت باشم.....در کمال تعجب مصطفی پوزخندی زد و گفت هه،اگر این کار رو هم نمیکردم مدیونم بودی،اونهمه قول و قراری که با من گذاشتی همه اش دروغ و باد هوا بود اره؟توی همون مدت کوتاه اینجوری عاشق این یارو شدی؟تو اگر عشق و علاقه ات به من واقعی بود که انقدر زود به یکی دیگه دل و قلوه نمیدادی،من توی تمام این سال ها حتی لحظه ای تورو فراموش نکردم اما تو.........وای که اصلا حوصله ی بحث و جدل با مصطفی زو نداشتم نمیدونم چه اصراری داشت که هر دفعه این زخم قدیمی رو باز کنه و هردومون رو ازار بده.....در جواب حرف هاش گفتم ببین مصطفی نمیدونم چرا نمیخوای قبول کنی که اون روزای عشق و عاشقی تموم شد و رفت،خدا نخواست منو تو قسمت هم باشیم،حتی اگر خدا هم میخواست خانواده ی تو نمیخواستن،پس تقصیر من نیست،میتونی گله و شکایت هاتو پیش مادرت و زیور ببری......هنوز حرفم تموم نشده بود که محکم روی فرمون ماشین زد و با فریاد گفت بردم،هم گله شکایتمو بردم هم برای اولین بار روی مادر و خواهرم دست بلند کردم هم خونه رو براشون جهنم کردم،تو چه میدونی من چی میکشم ها؟من الان مدت هاست حتی باهاشون زندگی نمیکنم چون اونا رو مقصر میدونستم اما حالا فهمیدم که تو نخواستی،تو منو دوست نداشتی وگرنه انقدر زود دلباخته ی اون یارو نمیشدی،البته فکر کنم بیشتر دلباخته ی پولش شدی تا خودش....بدون اینکه جوابش رو بدم از شیشه ی ماشین به بیرون چشم دوختم،حس میکردم هر حرفی که میزنم بجای اینکه ارومش کنه بدتر کفریش میکنه پس ترجیح دادم چیزی نگم.......جلوی در خونه که رسیدم پیاده شدمو و همینکه خواستم تشکر کنم پاشو روی گاز گذاشت و رفت ،حتی نذاشت در ماشین رو ببندم،کلید رو که توی در انداختم تازه یاد زری افتادم حتما تا الان کلی نگرانم شده…….اصلا باورم نمیشد ارش رو پیدا کردم و باهاش حرف زدم میدونستم حالا که از وجود نریمان باخبر شده دیگه کسی نمیتونه از هم جدامون کنه…….
زری توی رختخواب نشسته بود وسرشو با دستمال بسته بود،صدای درو که شنید سریع بلند شد و با خشم گفت معلومه تا الان کجا بودی ؟میمردی بهم خبر بدی؟بخدا قسم مردم و زنده شدم،میخواستم بیام در حجره بچه ها تو دستم بودن،کجا رفته بودی ها؟با لحنی که خنده و گریه اش مشخص نبود گفتم زری من با ارش حرف زدم باورت میشه؟بهش گفتم یه پسر داره ،همش دروغ بود زری ارش اصلا ازدواج نکرده بود بهم الکی گفتن میخواستن یکاری کنن من ازش طلاق بگیرم…..زری متعجب نگاهم کرد و گفت داری راست میگی؟از کجا شماره شو پیدا کردی مگه نگفتی رفته خارج؟با ذوق دست زری و گرفتم و هردو گوشه ای نشستیم،من براش تعریف میکردم و اون با خنده به دهنم چشم دوخته بود……موقع خواب که کنار نریمان دراز کشیدم محکم توی آغوش گرفتمش و توی گوشش گفتم به زودی پدرت میاد و از این همه سختی راحت میشیم،دلم برای ارش میسوخت فقط من میدونستم که چقدر دلش بچه میخواست و برای همچین روزی لحظه شماری میکرد……چند روزی گذشت و اینبار نریمان رو برداشتم و راهی خونه ی ننه طوبی شدم،اصغر بهش گفته بود هرموقع رفتم میتونم از تلفن استفاده کنم و منم مقداری پول برداشته بودم که بخاطر استفاده از تلفن بهش بدم،غرورم اجازه نمیداد همینجوری سرمو پایین بندازمو توی خونه شون برم…….نریمان به تازگی مامان میگفت و خودم برای اینکه ارش خوشحال بشه کلمه ی بابا رو هم هرجوری که بود یادش داده بودم،وقتی که با لحن شیرین و بامزه اش بابا میگفت اشک توی چشم هام حلقه میزد…..به مقصد که رسیدم در زدم و ننه طوبی خیلی زود درو باز کرد،نریمان رو که توی بغلم دید با شوق بوسه ای روی صورتش زد و به داخل دعوتمون کرد،با خجالت بهش گفتم برای زنگ زدن اومدم و اونهم با روی خوش شماره تلفن رو ازم گرفت تا به ارش زنگ بزنه…….نریمان توی بغلم دست و پا میزد و من دل توی دلم نبود تا ارش صداشو بشنوه،ننه طوبی شماره رو برام گرفت و خودش از اتاق بیرون رفت ،میخواست که من راحت باشم و قشنگ حرف بزنم،برخلاف دفعه های قبل ارش خیلی زود جواب داد و وقتی بهش گفتم نریمان رو هم همراه خودم آوردم خواهش میکرد هرچه زودتر گوشی رو روی گوشش بذارم تا با پسرش حرف بزنه……نریمان فک میکرد اسباب بازیه و مدام باهاش بازی میکرد هرجوری بود مجابش کردم کلمه ی بابا رو بگه و با شنیدن گریه های ارش از پشت تلفن منم شروع به گریه کردم…….
ارش گریه میکرد و نریمان رو صدا میزد،صحنه ی ناراحت کننده ای بود و تمام اون سال های سختی مثل فیلم از جلوی چشم هام عبور کرد......قرار شد ارش تمام تلاشش رو بکنه تا منو نریمان رو پیش خودش ببره اما من دوست داشتم اون برگرده،هیچ جوری دلم راضی نمیشد زری و منصور رو ول کنم
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوشش
و برم میدونستم بدون من نمیتونه تنهایی زندگی کنه......
بعداز اینکه با ارش حرف زدم و کمی هم پیش طوبی خانم نشستم نریمان رو بغل کردم و راهی خونه شدم،به خیال خودم همه چی تموم شده بود و به زودی منو ارش به هم میرسیدیم اما نمیدونستم چه طوفان بزرگی در راهه،سر راه کمی خوراکی برای بچه ها خریدم و با فکر کردن به چیزای خوب به خونه رسیدم،نریمان تو بغلم خوابیده بود و به سختی در خونه رو باز کردم،نگاهم که به در اتاق افتاد خشکم زد،این اینجا چکار میکرد،اصلا اینجا رو از کجا پیدا کرده بود،مهتاب خانم منو که دید با عصبانیت به سمتم اومد و گفت حالا دیگه میری شماره ی ارش رو پیدا میکنی و بهش زنگ میزنی؟دختره ی پاپتی با چه زبونی بهت بگم نمیخوام تو زندگی پسرم باشی ها؟رفتی پسرت و به اسم بچه ی خودتون به ارش معرفی کردی که دل ارش رو نرم کنی؟پوزخندی زدمو گفتم شما که گفتین ارش ازدواج کرده و دیگه علاقه ای به دیدن من نداره،چی شد پس؟واقعا براتون متاسفم تا حالا آدمی به بدجنسی و دروغگویی شما ندیدم،شما دیگه چجور مادری هستی؟همون لحظه زری از در اتاق بیرون اومد و در حالیکه به پهنای صورت اشک ریخته بود گفت گل مرجان این بچه رو بده به من گناه داره،با تعجب گفتم تو چرا گریه میکنی نکنه حرفی بهت زده؟مهتاب خانم از اون طرف خندید و گفت نه چیزیش نیست فقط بهش گفتم که به شوهرش خبر دادمو به زودی میاد سراغش.....با نفرت بهش نگاه کردم و گفتم چی میخوای از جون ما؟چرا نمیذاری زندگیمونو بکنیم،میخوای راستشو بهت بگم؟اگه آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره من از آرش جدا نمیشم........مهتاب خانم نگاه نافذی بهم انداخت و گفت میشی،اگه نشی که من نمیذارم آب خوش از گلوت پایین بره،همین روزا ارش از اون کشور میره و دیگه نمیتونی بهش زنگ بزنی،فک کردی من بچه ام دختر جون؟اینهمه سختی رو به جون خریدمو پسرمو آواره ی غربت کردم که تو باز آویزونش بشی؟مثل خودش لبخند آرومی زدم و گفتم ارش دیگه از وجود پسرش خبر داره،هیچکس نمیتونه از پسرش جداش کنه مطمئن باشید……
مهتاب خانم که مشخص بود از این قضیه حسابی به هم ریخته عصبی داد زد ازت متنفرم میفهمی؟از روزی که پاتو توی زندگی پسرم گذاشتی زندگی مارو به هم ریختی،ارش الان باید مثل یه اقازاده زندگیشو میکرد نه دنبال توئه بدبخت بیچاره بیفته و آواره بشه،اما هرجوری که شده از زندگیش پرتت میکنم بیرون مطمئن باش.....اینارو گفت و با چشمانی قرمز و پر از خشم بیرون رفت،نمیدونم ادرس این اتاق رو از کجا پیدا کرده بود اما ارش بهم گفته بود که مادرش هرکاری رو بخواد با آشناها و نوچه هایی که داره انجام میده،توی اتاق که رفتم زری بالای سر بچه ها نشسته بود و مثل ابر بهار گریه میکرد،ناراحت کنارش نشستمو گفتم ببخشید مشکلات و بدبختی های من دامن تورو هم گرفته،زری اشکاشو پاک کرد و گفت این چه حرفیه که میزنی،دیر یا زود که پرویز منو پیدا میکنه،فکر کردی تا اخر عمر میتونم از دستش فرار کنم.....زری اینو گفت و چشمه ی اشکش بیشتر جوشید،میدونستم داره این حرفارو بخاطر من میگه که ناراحت نشم،دستمو دور گردنش گذاشتم و توی بغل کشیدمش،هردو باهم گریه کردیم و دلخسته از ادم های اطراف مون زار زدیم......نمیدونم چقدر از رفتن مهتاب خانم گذشته بود که در خونه به شدت کوبیده شد و هردو با ترس به هم نگاه کردیم،میدونستیم دیر یا زود همسایه ها درو باز میکنن و هرکی که هست داخل میاد،یا دوباره مهتاب خانم اومده بود یا به پرویز خبرداده بود........در اتاق که محکم به هم کوبیده شد زری ناخوداگاه خودشو روی منصور انداخت،انگار میدونست کی پشت دره،اول نمیخواستم درو باز کنم اما لگدهایی که به در میخورد مجبورم کرد از جام بلندشم،میدونستم ادمی که پشت دره درو میشکنه و داخل میاد......درو که باز کردم با دیدن چشم های به خون نشسته ی پرویز حس کردم روح از بدنم جدا شده.....تا خواستمو خودمو جلوی در اتاق بندازمو مانع داخل اومدنش بشم با دست توی سینه ام زد و به گوشه ای پرتم کرد........صدای جیغ های زری توی اتاق پر شد، سیلی هایی که از پرویز میخورد دل هر آدمی رو به درد می اورد،منصور و نریمان از خواب بیدار شده بودن و گریه میکردن،خودمو روی دست های پرویز انداختمو گفتم ولش کن ،ولش کن ، چی از جونش میخوای اخه ولش کن......
پرویز منو که دید دستشو توی موهام انداخت و با تمام خشم و نفرتی که نسبت بهم داشت شروع کرد به کشیدن موهام،انقد محکم میکشید که حس کردم تموم موهام از ریشه کنده شده،چندتایی از همسایه ها توی اتاق اومده بودن و تلاش میکردن مارو از هم جدا کنن......
پرویز داد میزد و میگفت از وقتی که تو،پا تو خونه زندگی من گذاشتی زری عوض شد وگرنه این جرئت نداشت رو حرف من حرف بزنه،خدا میدونه چه کردی شوهرت ولت کرده رفته زورت میومد زری داشت زندگیشو میکرد اره؟
ادامه ساعت ۸صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این و بفرس برا رفیفت😍
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوهفت
از هم که جدا شدیم حس کردم چشمام نمیبینه اما اشکال نداشت،همینکه زری دیگه کتک نخورده بود کافی بود برام،پرویز با خشم سراغ منصور رفت و بچه رو توی بغل گرفت،زری مثل دیوونه ها با داد و فریاد گفت بذار زمین بچمو،بخدا قسم بخوای از بچم جدام کنی خودمو میکشم،اول تورو میکشم بعد خودمو،پرویز بدون توجه به حرف های زری و گریه های منصور به سمت در اتاق حرکت کرد و گفت اگه بچتو میخوای برگرد بیا سر زندگیت قول میدم این غلطی که کردی رو ببخشم.....زری خودشو به در اتاق رسوند و توی چهارچوب ایستاد،لباس منصور رو گرفته بود و میخواست مانع از رفتن پرویز بشه،پرویز یقه ی لباسشو کشید و درحالیکه روی زمین پرتش میکرد گفت نمیفهمی نه؟گفتم اگر پسرتو میخوای برگرد بیا سر زندگیت،تا ده دقیقه ی دیگه تو ماشین منتظرت میمونم نیومدی تا قیامت چشمت به منصور نمیفته......پرویز رفت و زری شروع کرد به زدن توی سر و صورت خودش،نمیدونستم اونو اروم کنم یا نریمان رو،یکم که اروم شد به سمت لباس هاش دوید و درحالیکه چادرشو میپوشید گفت من نمیتونم گل مرجان،من پیش پسرم نباشم میمیرم،بذار کتکم بزنه،بذار هر کاری میخواد بکنه من نمیتونم از پسرم دست بکشم....زری که رفت انگار جون از تنم جدا شد،یهو تنهای تنها شده بودم و انگار توی چاه عمیقی افتاده بودم.......نریمان رو توی بغل کشیدم و سعی کردم اروم باشم اما نمیتونستم،زری رفیق روزهای سخت و تنهاییم بود،بودنش بهم قوت قلب میداد و باعث میشد سختی هارو تحمل کنم،دلم میخواست تا دلم میخواد گریه کنمو خودمو اروم کنم اما نمیشد،بچه ای که توی بغلم اروم گرفته بود همه ی امیدش من بودم و بخاطر اونهم که شده نمیخواستم خودمو ببازم.......
اتاق کامل به هم ریخته بود و پرویز حتی به چندتا ظرف گوشه ی اتاق هم رحم نکرده بود،نمیدونستم چطور باید اونشب رو تنهایی سر میکردم اما چاره ای نبود باید تحمل میکردم،رختخواب هارو پهن کردم و کنار نریمان دراز کشیدم،هرجوری بود ارومش کردم و خوابوندمش،دلم میخواست کمی توی تنهایی بشینم و گریه کنم،رفتن زری انقد برام سخت و ناراحت کننده بود که میدونستم حالا حالا باهاش کنار نمیام،کاش میدونستم کی ادرس اتاقمون رو به مهتاب خانم داده،هر لحظه منتظر بودم زری در اتاق رو باز کنه و با منصور بیاد داخل اما حیف که از محالات بود اون پرویز که میدونستم که حسابی آزارش میده……انقد فکرو آشفته بود و ناراحت بودم که فراموش کردم در اتاق رو قفل کنم و همونجوری که کنار نریمان دراز کشیده بودم به خواب رفتم،انقد خواب های پریشون دیدم و ارش توی خواب گریه کرد که چندباری پریدم و از شدت عرق خیس شده بودم……دم دمای صبح بود که چشمامو یک لحظه باز کردم،نمیدونم خدا دوستم داشت یا بخاطر گریه های سوزناک شب قبلم بود،همیشه عادت داشتم دستمو روی سینه ی نریمان میذاشتم و میخوابیدم،حس کردم یک لحظه نریمان از زیر دستم رد شد،اول فکر کردم خودش تکون خورده اما چشم هام که به تاریکی عادت کرد دیدم که کسی بچه رو به بغل کشید و میخواست از خونه بیرون بره،یک لحظه انگار بهم برق وصل کرده بودن از جا پریدم و همونجوری که خودمو روی پاهاش انداختم شروع کردم با تمام توان جیغ زدن،با دست توی سرم میزد و میخواست پاهاشو ول کنم اما فقط مرگ میتونست دستامو بی جون کنه،انقد جیغ زدم که همسایه ها یکی یکی از خواب پریدن،صدای باز شدن در اتاق ها که به گوش رسید و متوجه شد که پاشو ول نمیکنم نریمان رو روی زمین گذاشت و محکم پاشو از توی دستم بیرون کشید.......همینکه از در اتاق بیرون رفت همسایه ها توی خونه ریختن و میخواستن ببینن چی شده،یکی مگیفت دزد بود و اون یکی میگفت حتما همون شوهر خواهرشه،من اما نریمان رو توی بغل گرفته بودم و با تمام وجود زار میزدم،کافی بود فقط چند دقیقه دیرتر بیدار شم معلوم نبود چه اتفاقاتی میفتاد......از شدت ترس و بهت حتی نمیتونستم آب دهنمو قورت بدم……
نریمان هم بیدار شده بود و توی بغلم گریه میکرد،همسایه ها که دیدن من حرف نمیزنم یکی یکی رفتن و تنهام گذاشتن،سریع بلند شدم و در اتاق رو قفل کردم،هنوز از شدت شوکی که بهم وارد شده بود میلرزیدم و نفس نفس می زدم همونجا پشت در نشستم و دستامو توی سرم گذاشتم،خدایا ازت ممنونم که یکبار دیگه لطفتو به من نشون دادی،اگر پسرمو میبردن هیچ وقت نمی تونستم خودم رو ببخشم،نریمان روی چهار دست و پا بهم نزدیک شد و خودش رو توی بغلم انداخت،با تمام وجود بغلش کردم و بلند زدم زیر گریه دیگه نمی تونستم،نمیکشیدم،مگر یک آدم چقدر تحمل داره،مگه چقدر میتونه ناملایمات و سختی های زندگی رو تحمل کنه و چیزی نگه… خدایا من نمیتونم دیگه، خودت به فریادم برس…..حالم که بهتر شد بلند شدم و شروع کردم به جمع کردن وسایل، چند دست لباس برای خودمو نریمان برداشتم و توی ساک گذاشتم،
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوهشت
این اتاق هم دیگه جای موندن نبود منتظر بودم صبح بشه تا هر چه زودتر از اونجا بیرون برم اما نمی دونستم باید چی کار کنم و کجا برم،لحظه ای فکر می کردم به ده پیش مادرم برگردم اما با فکر به اینکه قراره چه جوری باهام رفتار کنه و مردم ده چه حرف هایی بهم بزنن پشیمون شدم،باز هم باید دست به دامن اصغر میشدم تا بلکه فکری برام بکنه …..
به خیال اینکه فرد ناشناس دوباره میاد تا خود صبح چشم روی هم نذاشتم و همونجا پشت درنشستم ،نریمان رو هم روی پام خوابوندم و دوباره اشک هام پایین چکید.هیچکس رو نداشتم فقط زری بهم قوت قلب میداد که اونو هم ازم دور کردن، میدونستم دزدیدن نریمان کار کیه، به جز مهتاب خانوم کسی این کارو نمی کرد،حتماً می خواست با این کارش من رو وادار به طلاق کنه ،میدونست تنها امید من به زندگی نریمانه و فقط با اون میتونه به انجام کاری که میخواد مجبورم کنه…..همین که هوا کمی روشن شد سریع نریمان و توی بغلم گرفتم و با بر داشتن ساک از اتاق بیرون رفتم،میترسیدم کسی توی کوچه باشه و دنبالم بیاد اما وقتی نگاه کردم هیچ کس نبود و آروم در خونه رو بستم….. حتماً با اتفاقاتی که دیشب افتاده بود از ترس فرار کرده بودن، چادر و روی صورت نریمان کشیدم و با تمام وجود شروع به دویدن کردم باید هر طور که شده بود خودم رو به حجره میرسوندم……با اینکه میدونستم حجره بستست و هنوز اصغر نیومده اما چاره دیگه ای نداشتم،باید خودم رو از این آدم ها دور می کردم …..چند ساعتی توی بازار چرخیدم تا مغازهها یکی یکی باز شدن، همین که چشمام به در باز حجره خورد سریع خودم رو به اصغر رسوندم......
اصغر وسط حجره ایستاده بود و داشت فرش ها رو به یه نفر دیگه نشون میداد،خیلی وقت بود که حاجی سکته کرده بود وهمه ی کارهای حجره رو به اصغر سپرده بود……روی یکی از صندلی ها نشستم تا کارش تموم بشه،نریمان بیدار شده بود و نق میزد میدونستم گرسنشه و اونجا نمیتونستم بهش شیر بدم……اصغر با شنیدن صدای گریه ی نریمان به عقب برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد،چند دقیقه بعد مشتری خداحافظی کرد و اصغر سریع بهم نزدیک شد،ساکمو که دید ابروهاشو بالا داد و گفت چی شده؟این ساک چیه؟نریمان روی توی بغلم گرفتم و با بغض همه چیزو واسش تعریف کردم،از اومدن مهتاب خانم تا خبر کردن پرویز و تلاش برای دزدیدن نریمان،اصغر که معلوم بود حسابی ناراحت شده عصبی گفت چه زنه دیوانه ایه،بخدا دلم میخواد برم حسابشو بذارم کف دستش،فک کرده شهر هرته اومده بچه دزدی؟باید خیلی حواست جمع باشه گل مرجان اینجور که مشخصه این زنه از همه چیز تو خبر داره شاید الانم بدونه اومدی اینجا و تعقیبت کرده باشه،حالا میخوای چکار کنی؟هر اتاق دیگه ای بخوای بری این زنه پیدات میکنه الانم دیگه خودت تنهایی خواهرت پیشت نیست نمیشه تنها باشی،یکاری کن بیا بریم خونه ی ما پیش مادرم اونم که دیدی تنهاست،یه چند وقت اونجا بمون ببینم چکار میتونم برات بکنم…..با شرمندگی سرمو پایین انداختم و گفتم نه ممنون مزاحم شما نمیشم بخدا روم سیاهه این چند وقت همش وبال گردن تو بودم،در حقم برادری کردی،احتمالا برگردم ده پیش مادرم اینجا موندن دیگه برام سخت شده،اصغر خنده ای کرد و گفت داری جدی میگه؟خب این زنه که اونجا مثل آب خوردن پیدات میکنه………اذیت نکن دیگه پاشو این بچه هم گناه داره،بخدا ننه طوبی رو که دیدی چقد مهربونه ار خداشه یکی پیشش باشه تازه چقدرم دوستت داره همش تعریفتو میکنه پاشو این بچه معلومه اذیته……با شرمندگی بلند شدم و دنبال اصغر راه افتادم،نریمان رو توی بغل گرفته بود و منهم در حالیکه کامل صورتم رو پوشونده بودم دنبالشون راه افتادم…..اصغر مدام اطرافش رو نگاه میکرد و میترسید کسی دنبالمون کنه،به خونه که رسیدیم کلید رو توی در انداخت و داخل رفت،ننه طوبی توی حیاط نشسته بود و سبزی پاک میکرد،مارو که سریع بلند شد و به سمتمون اومد،انقد خجالت میکشیدم که حتی نمیتونستم سرمو بالا نگه دارم….
اصغر سلام کرد و منم پشت بندش آروم سلام کردم،قبل از اینکه ننه طوبی چیزی بپرسه اصغر گفت ننه چند روزی ابجی و پسرش مهمون ما هستن،خواست بره ده خونه ننه اش نذاشتمش گفتم توهم خودت تنهایی همیشه ،بیاد پیش تو فعلا،ننه طوبی با خوشحالی نریمان رو از اصغر گرفت و همونجوری که بوسه به صورتش میزد گفت کار خوبی کردی ننه بخدا پوسیدم تو این خونه تنهایی خوش اومدی دخترم قدمت رو چشم من بیا بریم تو،اصغر بازهم به ننه سفارش منو نریمان رو کرد و راهی حجره شد،بچه ام از گرسنگی داشت هلاک میشد و سریع از دست ننه گرفتم تا بهش شیر بدم،دلم میخواست هرچه زودتر به ارش زنگ بزنم و بگم مادرش چکار کرده اما روم نمیشد،همین دیروز از تلفنشون استفاده کرده بودم…نریمان که شیر خورد و خوابید ننه با سینی صبحانه توی اتاق اومد و گفت بخور دخترم بخور جون بگیری،رنگت انقد پریده چرا؟
ادامه ساعت ۲ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گل_مرجان
#قسمت_نودوونه
تو شیر میدی ها باید خوب غذا بخوری قوت بگیری وگرنه فردا خدایی نکرده هزار تا درد میفته به جونت….
چنان بعضی توی گلوم بود که هیچ جوری نمیتونستم قورتش بدم،چقدر بی کس و تنها بودم که یک خانواده ی غریبه بهم پناه داده بودن،بدون اینکه حتی خودم متوجه بشم اشک هام روی دستم چکید و از چشم ننه دور نموند،ننه توی صورتش زد و گفت خدا مرگم بده حرف بدی زدم؟بخدا واسه خودت گفتم دیدم حال نداری گفتم بخور…..زود اشکامو پاک کردم و گفتم نه ننه تو که چیزی نگفتی خودم دلم گرفته بخدا اگه این بچه نبود تا حالا یه بلایی سر خودم آورده بودم دلم پر درده،اومدم اینجا مزاحم شما هم شدم دیگه بدتر …..ننه دستش رو روی بازوم زد و گفت بجون اصغرم من خوشحال شدم اومدی اینجا این حرفا چیه که میزنی،میبینی که که من همیشه تنهام اینجا،همش به جون این اصغر غر میزنم تنهایی دیوونه میشم اینجا، خب الان تو اومدی اینجا همدمم میشی تازه کمک دستم هم میشی میبینی که من همیشه سبزی و ترشی درست میکنم میفروشم به در و همسایه الانم صبونتو بخور پاشو بیا تو حیاط کمکم باشه؟دستی به صورتم کشیدم و گفتم باشه یه آب به دست و صورتم بزنم میام،ننه با تشر گفت صبونه نخوردی نیای ها میام نگاه میکنم……با لبخند باشه ای گفتم و توی حیاط رفتم تا دست و صورتم رو بشورم،دروغ چرا از گرسنگی در حال بیهوشی بودم،یادم نمیومد آخرین بار کی غذا خورده بودم اولین لقمه رو که توی دهنم گذاشتم چشمامو بستم،مزه ی کره و عسل رو که چشیدم لبخند روی لبم نشست،مدت ها بود همچین صبحانه ای نخورده بودم،خوردنم که تموم شد سریع سینی رو برداشتم و توی اشپزخونه گذاشتم،ننه طوبی توی حیاط نشسته بود و همونجوری که زیر لب آهنگ محلی میخوند سبزی هارو هم پاک میکرد،کنارش نشستم و شروع کردم به پاک کردن باید حسابی کمکش میکردم تا حس سربار بودن نداشته باشم…..ننه طوبی که مشخص بود دنبال گوش شنوا میگرده بسته ی دیگه ای سبزی جلوی خودش گذاشت و شروع کرد به صحبت کردن،از مردن سه تا بچه اش و به دنیا اومدن اصغر و اینکه وقتی ماه آخر بوده پدر اصغر میمیره و هیچوقت هم بچه شو نمیبینه،خودم حالم گرفته بود و با شنیدن سختی های زندگی اون بیشتر دلم گرفت……نزدیک ظهر بود که ننه توی اشپزخونه رفت تا چیزی برای نهار درست کنه هرچه التماسش کردم چیزی نمیخواد و خودش رو اذیت نکنه فایده ای نداشت و به حرفم گوش نداد……نریمان از خواب بیدار شده بود وکنار خودم در حال بازی کردن با سبزی ها بود،به شب قبل و اومدن اون ادم ناشناس به اتاقمون که فکر میکردم مو به تنم سیخ میشد،اگر بیدار نمیشدم حالا باید مثل دیوونه ها توی کوچه خیابون دنبال نریمان میگشتم……غروب که اصغر اومد سریع غذایی خورد و دوباره بیرون رفت،ننه طوبی ناراحت گوشه ای کز کرد وگفت هرکاری میکنم این بچه به حرفم گوش نمیده خدا منو بکشه جوونای محل بچمو گول زدن ،همش دور همند ،کاری نمیکنند ،ولی قید زن گرفتن رو هم زده….دو روز از اومدنمون به خونه ی اصغر گذشته بود که دیگه نتونستم تحمل کنم و از ننه اجازه گرفتم تلفن بزنم،دلم پر میکشید برای شنیدن صدای ارش و توضیح دادن اتفاق های اخیر،ننه طوبی خودش زحمت شماره گرفتن رو کشید و بهم قول داد یادم بده تا دیگه خودم بتونم راحت زنگ بزنم…….
هر بوقی که میخورد قلب منهم از جا کنده میشد،بلاخره بعد از شنیدن چند بوق صدای زنی که خارجی صحبت میکرد و من اصلا نمیدونستم چی میگه توی گوشی پخش شد،اصلا نمیدونستم چطور باید باهاش صحبت کنم،گوشی که قطع شد انگار اب سردی روی سرم ریختن،این دیگه کی بود،نکنه مهتاب خانم واقعا ارش رو از اونجا برده،از این زن بدجنس و سنگدل همه چیز برمیومد......یکم که گذشت دوباره ننه طوبی رو صدا کردم وبا خجالت ازش خواستم دوباره برام شماره بگیره،با خودم گفتم حتما داره اشتباه شماره رو میگیره وگرنه ارش خودش جواب میداد......تا غروب نه تنها یک بار بلکه چندین و چندبار شماره گرفتیم و هربار همون زن جواب داد،میدونستم مهتاب خانم کار خودش رو کرده و ارش رو از اونجا برده.........هرروز کارم شده بود زنگ زدن به ارش و شنیدن صدای اون زن،ننه طوبی شماره گرفتن رو یادم داده بود و من هم هر نیم ساعت یک بار شماره میگرفتم و هربار ناامید قطعش میکرد.....مقدار کمی پول داشتم و توی همون مدت بیکاری همه اش رو خرج کرده بودم،دیگه توی خونه نشستن کافی بود و باید دنبال کار میگشتم،وقتی قضیه رو به ننه گفتم اخم ریزی کرد و گفت دختر کجا میخوای بری سر کار با بچه ی کوچیک،خب منکه دارم کار میکنم توهم بیا ،باهم سبزی میخریم پاک میکنیم میفروشیم یا ترشی درست میکنیم،باور کن پولش خیلی خوبه مشتری زیاد داره فقط من چون دست تنهام نمیتونم زیاد درست کنم اما اگه تو باشی باهم میتونیم کار کنیم.......
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾